روح الله اهل معرفت بوددانشگاه به همه قرآن جیبی داده بود؛همیشه قرآن توجیبش بود،زمان اضافی که داشت قبل وبعدکلاس یازمان استراحت قرآن میخوند،باقرآن مانوس بود
شهيد روح الله قربانی
#خاطره
↪ @shahidegomnamm
شهيد روح الله قربانی
#خاطره
↪ @shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق # قسمت_دهم 😍#علمــــدار_عشــــــق 😍# رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران ساعت پروازمون اعلام شد چمدون ها🎒🎒🎒 تحویل دادیم و سوار ✈️ هواپیما شدیم هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند🛫 🛫 میشود بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز رفتیم هتل 🏩 بعداز چندساعت…
بسم رب العشق
#قسمت_یازدهم
#علمــــــــدار_عشــــــــق😍#
انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم
حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم
🕢ساعت رو هفت و نیم گذاشتم .
برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد
بعداز نماز بازم خوابیدم
با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم
رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم
آقاجون : نرگس بابا تویی!؟
- سلام صبح بخیر آقاجون
بله بیدارشدم نتایج انتخاب رشته ببینم
آقاجون: ان شاالله خیره بابا
منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه ازت میپرسم
- باشه خیلی ممنونم
آقاجون: فعلا بابا
- خداحافظ
سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت
یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه
همه مشخصات وارد کردم
منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه
اما یهو
فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد
از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم
نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی ؟ 🙄🙄
- حالا یه جیغ کوچلو کشیدما
نرجس: آره خیلی کوچلو بود
علاوه بر داداش اینا
همسایه هم صداتو شنیدن 😠😠
- خب حالا دعوام نکن گناه دارم
نرجس: حالا چی قبول شدی؟
- وای نرجس
وای
فیزیک کوانتوم خود قزوین
نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم
دستمو بذارم رو گوشم
بعد دستام گرفت
باهام میپردیم پایین و بالا
با دو پله ها رفتم پایین
دستم گذاشتم رو 🔔 زنگ در
رقیه سادات در باز کرد
- زن داداش
زن داداش
جانم عزیزم
- فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم
خب خداشکر
رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم
آقاجون زنگ بزنه
خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره
بله بفرمایید
- الو سلام
ببخشید گوشی بدید به آقاجونم
بله چند لحظه
حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن
آقاجون : بله بفرمایید
- الو سلام آقاجون
: سلام نرگس بابا
چی شد نتیجه
- وای آقاجون همونی میخاستم شد : خوب خداشکر
فرداشب برات مهمونی میگریم
عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیل برای فرداشب دعوت کردن خونمون
از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه
بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری
من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت
نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود
زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن
تا زن عمو دید سبدگلی که دست سیدمهدی ( پسرعموم) بود گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلم
سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد
دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی
پسری پرو
پارسال بهش گفتم برای مثل داداشم هستید
تا اومد باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم
زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید
سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟
سیدمهدی: سلام ممنونم
بعدروبه زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده
ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه
تااون موقعه هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته
آخیش فدات بشم زن داداش
اینقدری که من به اینا گفتم نه
دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم
زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن
بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم
وای زن داداش خیلی ممنونم
نجاتم دادی
من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه
زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه
- ☺️☺️ان شاالله
اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم
جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد
یعنی چشمای همه چهارتا شده بود
امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما
نویسنده بانــــــــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_یازدهم
#علمــــــــدار_عشــــــــق😍#
انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم
حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم
🕢ساعت رو هفت و نیم گذاشتم .
برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد
بعداز نماز بازم خوابیدم
با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم
رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم
آقاجون : نرگس بابا تویی!؟
- سلام صبح بخیر آقاجون
بله بیدارشدم نتایج انتخاب رشته ببینم
آقاجون: ان شاالله خیره بابا
منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه ازت میپرسم
- باشه خیلی ممنونم
آقاجون: فعلا بابا
- خداحافظ
سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت
یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه
همه مشخصات وارد کردم
منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه
اما یهو
فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد
از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم
نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی ؟ 🙄🙄
- حالا یه جیغ کوچلو کشیدما
نرجس: آره خیلی کوچلو بود
علاوه بر داداش اینا
همسایه هم صداتو شنیدن 😠😠
- خب حالا دعوام نکن گناه دارم
نرجس: حالا چی قبول شدی؟
- وای نرجس
وای
فیزیک کوانتوم خود قزوین
نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم
دستمو بذارم رو گوشم
بعد دستام گرفت
باهام میپردیم پایین و بالا
با دو پله ها رفتم پایین
دستم گذاشتم رو 🔔 زنگ در
رقیه سادات در باز کرد
- زن داداش
زن داداش
جانم عزیزم
- فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم
خب خداشکر
رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم
آقاجون زنگ بزنه
خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره
بله بفرمایید
- الو سلام
ببخشید گوشی بدید به آقاجونم
بله چند لحظه
حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن
آقاجون : بله بفرمایید
- الو سلام آقاجون
: سلام نرگس بابا
چی شد نتیجه
- وای آقاجون همونی میخاستم شد : خوب خداشکر
فرداشب برات مهمونی میگریم
عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیل برای فرداشب دعوت کردن خونمون
از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه
بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری
من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت
نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود
زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن
تا زن عمو دید سبدگلی که دست سیدمهدی ( پسرعموم) بود گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلم
سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد
دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی
پسری پرو
پارسال بهش گفتم برای مثل داداشم هستید
تا اومد باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم
زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید
سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟
سیدمهدی: سلام ممنونم
بعدروبه زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده
ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه
تااون موقعه هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته
آخیش فدات بشم زن داداش
اینقدری که من به اینا گفتم نه
دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم
زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن
بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم
وای زن داداش خیلی ممنونم
نجاتم دادی
من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه
زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه
- ☺️☺️ان شاالله
اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم
جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد
یعنی چشمای همه چهارتا شده بود
امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما
نویسنده بانــــــــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️خدای مهربانم❤️
✨اےپناه لحظههایم
❈صدایت مےزنم بشنوصدایم
✨الهــےدرشب فقرم بسوزان
❈ولےمحتاج نامردان مگردان
✨عطا کن دست بخشش همتم را
❈خجل ازروےمحتاجان مگردان
🌙 #شبتون_بخیر 🌙
🆔 @shahidegomnamm
✨اےپناه لحظههایم
❈صدایت مےزنم بشنوصدایم
✨الهــےدرشب فقرم بسوزان
❈ولےمحتاج نامردان مگردان
✨عطا کن دست بخشش همتم را
❈خجل ازروےمحتاجان مگردان
🌙 #شبتون_بخیر 🌙
🆔 @shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام آقا (عج)✋
بيا اے بهترين درمان قلبـم❣
مداوا كــن غم پنهان قلبـم
قسم بر خالق دلــهاے عاشـــق
تو هستے آخرين سلطان قلبـم❣
🍃اللهم عجل لولیڪـ الفرج🍃
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
بيا اے بهترين درمان قلبـم❣
مداوا كــن غم پنهان قلبـم
قسم بر خالق دلــهاے عاشـــق
تو هستے آخرين سلطان قلبـم❣
🍃اللهم عجل لولیڪـ الفرج🍃
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
پروردگارا!💚
در این صبحدم، زمستان❄️
قرار دلهای بیقرار ما باش
خدایا!
وجودمان را لبریز از آرامش .❄️
قلبهایمان را سرشار از عشق .💝
و انسانیتما را کامل کن ..😊
صبح زمستانی شما بخیر☕️
↪️ @shahidegomnamm
در این صبحدم، زمستان❄️
قرار دلهای بیقرار ما باش
خدایا!
وجودمان را لبریز از آرامش .❄️
قلبهایمان را سرشار از عشق .💝
و انسانیتما را کامل کن ..😊
صبح زمستانی شما بخیر☕️
↪️ @shahidegomnamm
🕊بالے دهیـد بہ وسعت
هفـت آسمـان مـــرا☄
🕊من هـر چہ میـدَوَم
بہ شهیـدان نمـیرسـم☄
#سلام_علیڪم
#روزتـان_نورانے_بہ_نگاه_شهـدا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
هفـت آسمـان مـــرا☄
🕊من هـر چہ میـدَوَم
بہ شهیـدان نمـیرسـم☄
#سلام_علیڪم
#روزتـان_نورانے_بہ_نگاه_شهـدا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 135
🔹جزء 7
🔸سوره انعام
🔹آیه 60 الی 68
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 135
🔹جزء 7
🔸سوره انعام
🔹آیه 60 الی 68
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 135
🔹جزء 7
🔸سوره انعام
🔹آیه 60 الی 68
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 135
🔹جزء 7
🔸سوره انعام
🔹آیه 60 الی 68
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وشش وقتی فکر و خیالام به بن بست میخورد به خواب التماس میکردم منو پیش معشوقم ببره😓 آرزو داشتم توی خواب هم که شده باهاش صحبت کنم ...به سقف زل زده بودم .... انگار بهم فشار می آورد😣 .به نظرم ما با همه عاشقا فرق داریم همه شون…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهفت
امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍
حال دلم خیلی خوب بود😇
لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗
جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹
به سمت خونه ی حسامینا حرکت کردیم تا باهم بریم فرودگاه🛬
جلوی در که رسیدیم ، بعد از وارسی خودم تو آیینه ماشین با مامان پیاده شدیم.
مامان در زد.
منم پشت سرش ایستاده بودم ...
چند لحظه بعد محمد درو باز کرد.؛ اما خوشحال نبود ... تلخ بود ....😐🙁
میخواستم همه تو خوشحالیم سهیم باشن . با خوشرویی به محمد گفتم : آقا محمد خان !!!! میخای ما رو جلوی در نگه داری ؟؟؟🤔
مامان : پسرم چرا حاضر نشدی پس ؟؟؟🤔
_ بفرمایید تو ...
من :ن محمد جان شوخی کردم .ما همین جا میمونیم زود حاضر شین بیاید😊
_ حالا یه دقیقه بیاید ...
دلم یجوری شد،با نگرانی پرسیدم : محمد ... چیزی شده؟؟؟😢😥
سرش پایین بود ...
_ نه، بفرمایید تو...بهتون میگم ...
از جلوی در رفت کنار ناچار وارد حیاط شدیم .
مامان که بار اولش بود میومد اینجا، با علاقه به گل و گیاهای اطراف نگاه میکرد 😍 هدایتش کردم به سمت تخت چوبی
پنج دقیقه بعد مامان و بابا ی حسام اومدن تو حیاط به احترامشون بلند شدیم .
بابای حسام : خواهش میکنم بفرمایید ...
رو لبه حوض نشستن ... هنوز امیدمو از دست نداده بودم .😕
بعد سلام و احوال پرسی گفتم : خب چرا حاضر نیستید ... بریم دیگه 🙃🙂
بابای حسام نفس عمیقی کشیدو گفت : فاطمه جان،حسام نمیاد ...😔
جمله اش عین پتک تو سرم کوبیده شد .🔨😢
_ یعنی چی ،حسام،نمیاد ؟!😥
به علامت مثبت سرشو تکون داد ...
مامان حسام : امروز مافوقش تماس گرفت گفت منتظر نباشید، ماموریتشون طول میکشه ...🔫
نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم
حالم خوب نبود 💔
حتی نمی خواستم یه سوال دیگه بپرسم 🤐
انگار واسه همشون عادی بود ،واسه من نه.
بغض راه گلومو بسته بود 😑
به دسته گلم که تو دستم بود نگاه کردم ...
ازدستم سر خورد و افتاد...
آروم تو گوش مامان زمزمه کردم : مامان بریم ؟؟؟؟
یکم که صحبت کردن بلاخره مامان رضایت دادو بطرف خونه حرکت کردیم ...🚗
شبای قدر بود و خبری از حسام نبود ....😞
عین یه مرده متحرک شده بودم ....
با خدا رازو نیاز کردن فقط ارومم میکرد...
قرآن به سر میگرفتمو استغفار میکردم ...📖
با کوله باری از غم از خدا میخواستم واسم سرنوشت خوبیو رقم بزنه🙏
چقد خودمو ضعیف نشون داده بودم ...😣
چقدر گناه کرده بودم ....
توبه شکسته بودم ...
و دلم هم شکسته بود ....💔
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهفت
امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍
حال دلم خیلی خوب بود😇
لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗
جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹
به سمت خونه ی حسامینا حرکت کردیم تا باهم بریم فرودگاه🛬
جلوی در که رسیدیم ، بعد از وارسی خودم تو آیینه ماشین با مامان پیاده شدیم.
مامان در زد.
منم پشت سرش ایستاده بودم ...
چند لحظه بعد محمد درو باز کرد.؛ اما خوشحال نبود ... تلخ بود ....😐🙁
میخواستم همه تو خوشحالیم سهیم باشن . با خوشرویی به محمد گفتم : آقا محمد خان !!!! میخای ما رو جلوی در نگه داری ؟؟؟🤔
مامان : پسرم چرا حاضر نشدی پس ؟؟؟🤔
_ بفرمایید تو ...
من :ن محمد جان شوخی کردم .ما همین جا میمونیم زود حاضر شین بیاید😊
_ حالا یه دقیقه بیاید ...
دلم یجوری شد،با نگرانی پرسیدم : محمد ... چیزی شده؟؟؟😢😥
سرش پایین بود ...
_ نه، بفرمایید تو...بهتون میگم ...
از جلوی در رفت کنار ناچار وارد حیاط شدیم .
مامان که بار اولش بود میومد اینجا، با علاقه به گل و گیاهای اطراف نگاه میکرد 😍 هدایتش کردم به سمت تخت چوبی
پنج دقیقه بعد مامان و بابا ی حسام اومدن تو حیاط به احترامشون بلند شدیم .
بابای حسام : خواهش میکنم بفرمایید ...
رو لبه حوض نشستن ... هنوز امیدمو از دست نداده بودم .😕
بعد سلام و احوال پرسی گفتم : خب چرا حاضر نیستید ... بریم دیگه 🙃🙂
بابای حسام نفس عمیقی کشیدو گفت : فاطمه جان،حسام نمیاد ...😔
جمله اش عین پتک تو سرم کوبیده شد .🔨😢
_ یعنی چی ،حسام،نمیاد ؟!😥
به علامت مثبت سرشو تکون داد ...
مامان حسام : امروز مافوقش تماس گرفت گفت منتظر نباشید، ماموریتشون طول میکشه ...🔫
نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم
حالم خوب نبود 💔
حتی نمی خواستم یه سوال دیگه بپرسم 🤐
انگار واسه همشون عادی بود ،واسه من نه.
بغض راه گلومو بسته بود 😑
به دسته گلم که تو دستم بود نگاه کردم ...
ازدستم سر خورد و افتاد...
آروم تو گوش مامان زمزمه کردم : مامان بریم ؟؟؟؟
یکم که صحبت کردن بلاخره مامان رضایت دادو بطرف خونه حرکت کردیم ...🚗
شبای قدر بود و خبری از حسام نبود ....😞
عین یه مرده متحرک شده بودم ....
با خدا رازو نیاز کردن فقط ارومم میکرد...
قرآن به سر میگرفتمو استغفار میکردم ...📖
با کوله باری از غم از خدا میخواستم واسم سرنوشت خوبیو رقم بزنه🙏
چقد خودمو ضعیف نشون داده بودم ...😣
چقدر گناه کرده بودم ....
توبه شکسته بودم ...
و دلم هم شکسته بود ....💔
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🍀آرے این چنین
جوان او
🌺در بهشت جاودانہ
روسپید بود
🍂چون ڪه صبر
شرمسار
🍁صبر مادر شهید بود...
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm ↩️
جوان او
🌺در بهشت جاودانہ
روسپید بود
🍂چون ڪه صبر
شرمسار
🍁صبر مادر شهید بود...
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm ↩️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ೋღ🍃﷽🍃ღೋ
📽| #ڪلیپ
🍂 #یادگار_به_جامانده
ببینیداگر...دلتان براے صداے
آقا مهدے #تنگ_شده
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
فرمانده لشڪر علے ابن ابیطالب ع
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
📽| #ڪلیپ
🍂 #یادگار_به_جامانده
ببینیداگر...دلتان براے صداے
آقا مهدے #تنگ_شده
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
فرمانده لشڪر علے ابن ابیطالب ع
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
چقدر فاصله ات
تا خدا نزدیک بود !✨
تو میخواندی و
او اجابت میکرد ...🌹
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @Shahidegomnamm
تا خدا نزدیک بود !✨
تو میخواندی و
او اجابت میکرد ...🌹
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @Shahidegomnamm
👆زمان بر #امتحان من و تو می گردد
تا ببینند که چون صدای" #هل_من_ناصر" امام عشق برخیزد چه می کنیم ...
#شهیدمرتضی_آوینی
#پیام_شهید
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
تا ببینند که چون صدای" #هل_من_ناصر" امام عشق برخیزد چه می کنیم ...
#شهیدمرتضی_آوینی
#پیام_شهید
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
🍀معرفی بخش سوم از شهید این هفته
لطفا با ما همراه باشید.
باتشکر🙏
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷✨🍃🍀🌷✨🍃🍀🌷✨🍃
لطفا با ما همراه باشید.
باتشکر🙏
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷✨🍃🍀🌷✨🍃🍀🌷✨🍃
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیستم
✍سیدحمید همیشه دائم الوضو بود
ازخصوصیات اخلاقی ایشان #نماز_شبشان بود. یاد ندارم که شبی نماز شب ایشان #ترک شده باشد. ما حتی به احترام حاج حمید سجادهاش را که هنوز در کنار پذیرایی پهن است جمع نکرده ایم. یعنی دلمان نمیآید که جمعش کنیم. پایین و جای پای #سجاده به قدری #پوسیده شده است که گمان میکنید سجاده قدیمی است. در حالیکه سجاده خیلی هم کهنه نیست. #مداومت زیاد ایشان در نماز خواندن سجاده را اینگونه کرده است. #نماز شبش هم #طولانی بود و به نماز صبح وصل میکرد . از ساعت سهنیمه شب دیگر خواب نداشت. گاه در #قنوت و #سجده نماز شبش چنان #گریه میکرد که من از گریه ایشان منقلب میشدم.از ریاضت روحی عجیب و والایی برخوردار بود. ایشان خیلی آرام و بیصدا نماز میخواندند، هیچگاه برق را روشن نمیکرد. اما چون من روی نماز ایشان حساس شده بودم مراقب کارهایشان بودم. از زمان جوانی هم همین طور بود. همیشه به من هم #توصیه میکرد که شما هم بلند شو و #نماز_شب را بخوان. میگفتم من نمیتوانم مثل شما باشم. میگفت شما نمیخواهد مثل من نماز بخوانی،بلند شو حتی اگر شده دو رکعت نماز بخوان.
در صحنه جنگ و در سنگر مبارزه هم نماز شبش ترک نمی شد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیستم
✍سیدحمید همیشه دائم الوضو بود
ازخصوصیات اخلاقی ایشان #نماز_شبشان بود. یاد ندارم که شبی نماز شب ایشان #ترک شده باشد. ما حتی به احترام حاج حمید سجادهاش را که هنوز در کنار پذیرایی پهن است جمع نکرده ایم. یعنی دلمان نمیآید که جمعش کنیم. پایین و جای پای #سجاده به قدری #پوسیده شده است که گمان میکنید سجاده قدیمی است. در حالیکه سجاده خیلی هم کهنه نیست. #مداومت زیاد ایشان در نماز خواندن سجاده را اینگونه کرده است. #نماز شبش هم #طولانی بود و به نماز صبح وصل میکرد . از ساعت سهنیمه شب دیگر خواب نداشت. گاه در #قنوت و #سجده نماز شبش چنان #گریه میکرد که من از گریه ایشان منقلب میشدم.از ریاضت روحی عجیب و والایی برخوردار بود. ایشان خیلی آرام و بیصدا نماز میخواندند، هیچگاه برق را روشن نمیکرد. اما چون من روی نماز ایشان حساس شده بودم مراقب کارهایشان بودم. از زمان جوانی هم همین طور بود. همیشه به من هم #توصیه میکرد که شما هم بلند شو و #نماز_شب را بخوان. میگفتم من نمیتوانم مثل شما باشم. میگفت شما نمیخواهد مثل من نماز بخوانی،بلند شو حتی اگر شده دو رکعت نماز بخوان.
در صحنه جنگ و در سنگر مبارزه هم نماز شبش ترک نمی شد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_ویکم
✍چیزی که برای من جالب بود حاج حمید چه از زمانی که یک #پاسدار جزء بود و چه از زمانی که به #درجات بالای سپاه رسید فرقی نکرد. چه در #ظاهر و چه در #باطن. یعنی آن زمان که با ایشان ازدواج کردم و زندگیمان را شروع کردیم تمام خردهریزهای زندگیشان نصف وانت بود، الان هم تمام زندگیشان را بعد از این همه سال در یک وانت بریزی همان #نصف_وانت است، نه بیشتر. از نظر #اخلاقی هم هیچ تغییری نکرده بودند. همان چیزهایی که سال ۵۸ که با هم ازدواج کردیم برایشان مهم بود الان هم برایشان #اهمیت داشت. مثل #اعتقادات_مذهبی.همین چند وقت پیش قبل از شهادتش بستگان که به منزل ما آمدند، صدایشان درآمده بود. میگفتند این چه وضع زندگی کردن است. یک مسجد هم اگر بروی #اسباب و وسایلش بیشتر و به روزتر از شماست.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_ویکم
✍چیزی که برای من جالب بود حاج حمید چه از زمانی که یک #پاسدار جزء بود و چه از زمانی که به #درجات بالای سپاه رسید فرقی نکرد. چه در #ظاهر و چه در #باطن. یعنی آن زمان که با ایشان ازدواج کردم و زندگیمان را شروع کردیم تمام خردهریزهای زندگیشان نصف وانت بود، الان هم تمام زندگیشان را بعد از این همه سال در یک وانت بریزی همان #نصف_وانت است، نه بیشتر. از نظر #اخلاقی هم هیچ تغییری نکرده بودند. همان چیزهایی که سال ۵۸ که با هم ازدواج کردیم برایشان مهم بود الان هم برایشان #اهمیت داشت. مثل #اعتقادات_مذهبی.همین چند وقت پیش قبل از شهادتش بستگان که به منزل ما آمدند، صدایشان درآمده بود. میگفتند این چه وضع زندگی کردن است. یک مسجد هم اگر بروی #اسباب و وسایلش بیشتر و به روزتر از شماست.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_ودوم
✍از نكات قابل توجه #اخلاقي او اين بود كه هرگاه شدت #درگيري به نقطه اوج خود ميرسيد تازه #بذلهگوييها و #شوخيهايش با بقيه همرزمان گل ميانداخت. #لبخندي كه تا آخرين لحظه از لبانش پر نكشيدند به تمامي مبارزان وهمرزمانش در #بدترين شرايط هم #روحيه ميداد. به #ياد_ندارم_هرگز_جليقه_ضدگلوله_به_تن_كرده_باشد.
حتي يكبار #گلوله از اين طرف #چفيهاش وارد و از آن سوي آن خارج شد اما او آن را هم #دستمايه شوخيهاي خود كرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_ودوم
✍از نكات قابل توجه #اخلاقي او اين بود كه هرگاه شدت #درگيري به نقطه اوج خود ميرسيد تازه #بذلهگوييها و #شوخيهايش با بقيه همرزمان گل ميانداخت. #لبخندي كه تا آخرين لحظه از لبانش پر نكشيدند به تمامي مبارزان وهمرزمانش در #بدترين شرايط هم #روحيه ميداد. به #ياد_ندارم_هرگز_جليقه_ضدگلوله_به_تن_كرده_باشد.
حتي يكبار #گلوله از اين طرف #چفيهاش وارد و از آن سوي آن خارج شد اما او آن را هم #دستمايه شوخيهاي خود كرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw