💠امام خامنه ای؛
🌷 #شهادت، گل خوشبو و معطری است که جز دست برگزیدگان خداوند در میان انسانها، به آن نمیرسد☄✨
#سخنان_بزرگان
#اللهم_الرزقنی_توفیق_شهادت
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
🌷 #شهادت، گل خوشبو و معطری است که جز دست برگزیدگان خداوند در میان انسانها، به آن نمیرسد☄✨
#سخنان_بزرگان
#اللهم_الرزقنی_توفیق_شهادت
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
💥 #قبرشهید_نامداری_که_بی_نام_دفن_شد
✍در میان #گلزار_بهشت_علی_دزفــول، تنها #یک_قبـر وجود دارد که #بینام، #ساده و #همسطح_زمین است و آن مزار عــارف وارستہ #فرمـانده_شهید_بهمن_درولی است.
دانشجوے دانشگاه علم و صنعت شهیدی که #وصیت کرد:👇👇
🔲#قبـرم را #ساده و هم سطـح زمین درست کنید و با اندکے #سیمان روی آن را بپوشانید و فقط با #انگشت روی آن بنویسد:
✨ «پرکاهے تقدیم به آستان قدس الهے»✨
#شهید_بهمن_درولی
#وصیت_شهید
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
💥 #قبرشهید_نامداری_که_بی_نام_دفن_شد
✍در میان #گلزار_بهشت_علی_دزفــول، تنها #یک_قبـر وجود دارد که #بینام، #ساده و #همسطح_زمین است و آن مزار عــارف وارستہ #فرمـانده_شهید_بهمن_درولی است.
دانشجوے دانشگاه علم و صنعت شهیدی که #وصیت کرد:👇👇
🔲#قبـرم را #ساده و هم سطـح زمین درست کنید و با اندکے #سیمان روی آن را بپوشانید و فقط با #انگشت روی آن بنویسد:
✨ «پرکاهے تقدیم به آستان قدس الهے»✨
#شهید_بهمن_درولی
#وصیت_شهید
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊 💥 #قبرشهید_نامداری_که_بی_نام_دفن_شد ✍در میان #گلزار_بهشت_علی_دزفــول، تنها #یک_قبـر وجود دارد که #بینام، #ساده و #همسطح_زمین است و آن مزار عــارف وارستہ #فرمـانده_شهید_بهمن_درولی است. دانشجوے دانشگاه علم و صنعت شهیدی که #وصیت کرد:👇👇 🔲#قبـرم…
زندگینامه کامل این شهید بزرگوار در قسمت
معرفی شهدا قرار داده شده است با عنوان
#شهید_بهمن_درولی سرچ شود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
معرفی شهدا قرار داده شده است با عنوان
#شهید_بهمن_درولی سرچ شود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
آزادی حلب با ما، آزادی قدس با شما✌️
#شهید_مدافع_حرم #حمیدرضا_اسداللهی
🌷شادی ارواح طیبه
شهدا صلوات 🌷
🔹🔹🔹🔹🔹
🌷ڪانال عهـدبـا شهـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
#شهید_مدافع_حرم #حمیدرضا_اسداللهی
🌷شادی ارواح طیبه
شهدا صلوات 🌷
🔹🔹🔹🔹🔹
🌷ڪانال عهـدبـا شهـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد خودمم رفتم خونه...🏚 مثل اینکه مامان بابام برای خرید وسایلای نیمه شعبان خونه نبودن اخه همه ی چراغا خاموش بود خونه خیلی سوت و کور بود و این حالمو بدتر میکرد...😶😣 ناچار تو حیاط نشستمو به روبروم زل زدم به همونجایی که ازم خداحافظی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ویک
با چشمای گرد بهش خیره شدم،همون لحظه بابا وارد آشپزخانه شد ، مثل اینکه حرفامونو میشنید😰
رو به عمه خندید و گفت: عه مریم سربه سرش نذار...
عمه مریم نگاهی بهم کرد و گفت: وای فاطمه نبودی، همسر جانت همچین درباره ی حقوق زن ها صحبت میکرد همه کفشون بریده بود...😃
چشمام از خوشحالی برقی زد و گفتم : مگه اومده؟؟؟
نیم خیز شدم برم سمت حیاط که عمه زد رو زانوم و گفت: نههههههههههههههههه اینارو تو عقد میگفت...😬
بابا کنارمون نشست و گفت: با این سرعت پیش برید به هیچ جا نمیرسیدا...🤔
پوفی کشیدمو ظرفه شیرینی هارو گرفتم تو دستم و رفتم سمت حیاط... با عجله شیرینی های تو ظرفو دادم به مامانم و خودم رفتم کنار درخت بید مجنون وبه تنش تکیه دادم...🚶🏻🌳
سرمو انداختم پایین،این نذری بدون حسام هیچ لطفی نداشت، کاش اونم الان اینجا بود...
همون جور که با خودم دردو دل میکردم یهو یه صدای اشنا تو گوشم زنگ زد،صداش خیلی شبیهه حسام بود😰
دستپاچه شدم، انگار خودش بود😥
ولی اون که نمی تونست بلند شه بیاد تهران که...
چند بار تو صورتم زدم که شاید خیالاتی شدم اما اون صدا همچنان میومد و مشغول احوالپرسی با مامان و بابام بود...
بی پروا و شگفت زده جلو رفتم که چشمام تو یه جفت چشم عسلی گره خورد...😳
اما چشمای حسام مشکی بود، کاملا دیوونه شدم به خودم که اومدم دیدم مامان بابای حسام اومدن...
یه لحظه دلم شکست چون واقعا حس کردم حسام اومده نباید خودمو ناراحت جلوه میدادم چهره ی خندونی به خودم گرفتم و گرم باهاشون احوالپرسی کردم....🙂
مامان حسام مثل اینکه خیلی با دیدن من خوشحال شده بود، دستمو تو دستش گرفت و گفت: اوضاع چطوره؟؟حالت ک خوبه دخترم؟؟؟❤️
بیش از حد رفتارش مثل حسام مهربون بود...با مهربونیاش دل گرم میشدم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادمو گفتم: خوبه خداروشکر،فعلا چاره ای جز صبر ندارم...😓
دست کشید رو سرم و گفت: فردا حتما بیا خونه ی ما...
خیلی خوشحال میشیم،حالا که حسام نیست خانمش رو جفت چشمای ما جاداره...
_لطف دارید...☺️
_انقدر رسمی با من حرف نزن که،راحت بگو مامان رعنا...😉
سرمو انداختم زیر و گفتم: چشم مامان رعنا...😅
اونروز با اومدن مامان بابای حسام واقعا حالم بهتر شده بود...
شب رو تختم نشسته بودم که چشمم به چمدونم افتاد که هنوز باز نشده بود.
با خودم گفتم من نباید خودمو انقدر ضعیف نشون بدم...
مسلما حسامم راضی نیست،پس به سمته چمدونم رفتم و سوغاتی مامان بابامو از توش در اوردم بدون معطلی رفتم تو پذیرایی بابام سر سجادش نشسته بود و داشت ذکر میگفت رفتم کنارش نشستم و سوغاتیشو گذاشتم بغل سجادشو و گفتم: قابل شما رو نداره... ببخشید ک کمه...😌
دستت از ذکر گفتن کشید وگفت:چرا زحمت کشیدید بابا جان...ما که چیزی نمی خواستیم
_ببخشید کمه...می خواستم با حسام بهتون بدم که نشد...☹️
صدام میخواست بلرزه اما به زور جلوشو گرفتم از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه سوغاتیه مامانمو هم دادم بهش خواستم از اشپزخونه برم بیرون که صدای مامانم مانع رفتنم شد...😢
مامان: فاطمه جان فردا حتما بروخونه ی حسام اینا...مامانش به من گفت ...
_باش حتما میرم...به خودمم گفت...🙁
از اشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم....
صبح بعد از خوردن صبحونه رفتم تو اتاقم تا لباسامو بپوشم، سوییچو از رو میز برداشتم... وبعد از خداحافظی کردن سوار ماشین شدم وحرکت کردم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ویک
با چشمای گرد بهش خیره شدم،همون لحظه بابا وارد آشپزخانه شد ، مثل اینکه حرفامونو میشنید😰
رو به عمه خندید و گفت: عه مریم سربه سرش نذار...
عمه مریم نگاهی بهم کرد و گفت: وای فاطمه نبودی، همسر جانت همچین درباره ی حقوق زن ها صحبت میکرد همه کفشون بریده بود...😃
چشمام از خوشحالی برقی زد و گفتم : مگه اومده؟؟؟
نیم خیز شدم برم سمت حیاط که عمه زد رو زانوم و گفت: نههههههههههههههههه اینارو تو عقد میگفت...😬
بابا کنارمون نشست و گفت: با این سرعت پیش برید به هیچ جا نمیرسیدا...🤔
پوفی کشیدمو ظرفه شیرینی هارو گرفتم تو دستم و رفتم سمت حیاط... با عجله شیرینی های تو ظرفو دادم به مامانم و خودم رفتم کنار درخت بید مجنون وبه تنش تکیه دادم...🚶🏻🌳
سرمو انداختم پایین،این نذری بدون حسام هیچ لطفی نداشت، کاش اونم الان اینجا بود...
همون جور که با خودم دردو دل میکردم یهو یه صدای اشنا تو گوشم زنگ زد،صداش خیلی شبیهه حسام بود😰
دستپاچه شدم، انگار خودش بود😥
ولی اون که نمی تونست بلند شه بیاد تهران که...
چند بار تو صورتم زدم که شاید خیالاتی شدم اما اون صدا همچنان میومد و مشغول احوالپرسی با مامان و بابام بود...
بی پروا و شگفت زده جلو رفتم که چشمام تو یه جفت چشم عسلی گره خورد...😳
اما چشمای حسام مشکی بود، کاملا دیوونه شدم به خودم که اومدم دیدم مامان بابای حسام اومدن...
یه لحظه دلم شکست چون واقعا حس کردم حسام اومده نباید خودمو ناراحت جلوه میدادم چهره ی خندونی به خودم گرفتم و گرم باهاشون احوالپرسی کردم....🙂
مامان حسام مثل اینکه خیلی با دیدن من خوشحال شده بود، دستمو تو دستش گرفت و گفت: اوضاع چطوره؟؟حالت ک خوبه دخترم؟؟؟❤️
بیش از حد رفتارش مثل حسام مهربون بود...با مهربونیاش دل گرم میشدم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادمو گفتم: خوبه خداروشکر،فعلا چاره ای جز صبر ندارم...😓
دست کشید رو سرم و گفت: فردا حتما بیا خونه ی ما...
خیلی خوشحال میشیم،حالا که حسام نیست خانمش رو جفت چشمای ما جاداره...
_لطف دارید...☺️
_انقدر رسمی با من حرف نزن که،راحت بگو مامان رعنا...😉
سرمو انداختم زیر و گفتم: چشم مامان رعنا...😅
اونروز با اومدن مامان بابای حسام واقعا حالم بهتر شده بود...
شب رو تختم نشسته بودم که چشمم به چمدونم افتاد که هنوز باز نشده بود.
با خودم گفتم من نباید خودمو انقدر ضعیف نشون بدم...
مسلما حسامم راضی نیست،پس به سمته چمدونم رفتم و سوغاتی مامان بابامو از توش در اوردم بدون معطلی رفتم تو پذیرایی بابام سر سجادش نشسته بود و داشت ذکر میگفت رفتم کنارش نشستم و سوغاتیشو گذاشتم بغل سجادشو و گفتم: قابل شما رو نداره... ببخشید ک کمه...😌
دستت از ذکر گفتن کشید وگفت:چرا زحمت کشیدید بابا جان...ما که چیزی نمی خواستیم
_ببخشید کمه...می خواستم با حسام بهتون بدم که نشد...☹️
صدام میخواست بلرزه اما به زور جلوشو گرفتم از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه سوغاتیه مامانمو هم دادم بهش خواستم از اشپزخونه برم بیرون که صدای مامانم مانع رفتنم شد...😢
مامان: فاطمه جان فردا حتما بروخونه ی حسام اینا...مامانش به من گفت ...
_باش حتما میرم...به خودمم گفت...🙁
از اشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم....
صبح بعد از خوردن صبحونه رفتم تو اتاقم تا لباسامو بپوشم، سوییچو از رو میز برداشتم... وبعد از خداحافظی کردن سوار ماشین شدم وحرکت کردم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
💠 #زن در اسلام،
زنده، سازنده و رزمنده است؛
👌به شرطی که #لباس_رزمش
لباس #عفتش باشد.
#شهید_بهشتی
#سخنان_بزرگان
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
زنده، سازنده و رزمنده است؛
👌به شرطی که #لباس_رزمش
لباس #عفتش باشد.
#شهید_بهشتی
#سخنان_بزرگان
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
Forwarded from اتچ بات
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
#روایتگری🎙
#کلیپ🎬
#راوی،حاج حسین کاجی 👇👇
🌺فضای قشنگی تو زندگی نداشت،
پدر نداشت،خواهر نداشت...
با یه سری آدمایی می پرید...
مادرش گفت عزیزم بیا میخوام یه
مطلبی بهت بگم:
🔸اگه نمیخوای بری دانشگاه نرو
برو #جبهه ولی یه #شرط داره
گفت مامان؟من برم جبهه کی خرج تورو بده
مامان گفت من لیف بافی میکنم ،من روزه میگیرم ،نماز میخونم ، پول روزه استیجاری رو خرج زندگی میکنم...
ولی یه شرط داره پسرم..
شرطش اینه که...👇👇
🌹🕊
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
#روایتگری🎙
#کلیپ🎬
#راوی،حاج حسین کاجی 👇👇
🌺فضای قشنگی تو زندگی نداشت،
پدر نداشت،خواهر نداشت...
با یه سری آدمایی می پرید...
مادرش گفت عزیزم بیا میخوام یه
مطلبی بهت بگم:
🔸اگه نمیخوای بری دانشگاه نرو
برو #جبهه ولی یه #شرط داره
گفت مامان؟من برم جبهه کی خرج تورو بده
مامان گفت من لیف بافی میکنم ،من روزه میگیرم ،نماز میخونم ، پول روزه استیجاری رو خرج زندگی میکنم...
ولی یه شرط داره پسرم..
شرطش اینه که...👇👇
Telegram
attach 📎
توی نماز عشقم ✨
وضوی من با خونِ
امام این جماعت
شرایطش جنونه ..❤️
#شهیدمدافع_حرم_سجادمرادی
#شعر
#نماز_اول_وقت💫
#التماس_دعا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
وضوی من با خونِ
امام این جماعت
شرایطش جنونه ..❤️
#شهیدمدافع_حرم_سجادمرادی
#شعر
#نماز_اول_وقت💫
#التماس_دعا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهارم #علمــدار_عشــق😍# هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهه مون ترکید 😠😠 این چه وضع خالی کردن هیجانه 😠😠 گفتم صدهزار شده رتبه ات مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی 😡😡😡 الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت منم…
بسم رب العشق
# قسمت-پنجم
#علمـدار _عشـق😍
📞📞📞گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه 😍😍
بعد فقط 🍚برنج بذارید
خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن
مامان : باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد
مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم
اونا دعوت میکنیم
نرجس : چشم مامان
مامان : چشمت بی بلا
بچه ها بیاید صبحانه
رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر
بیا بخور
ضعف نکنی
رقیه سادات : چشم مادرجون ☺️
نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین 🕌🕌؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم
من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه
نرجس موبایلش📱📱 برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
- باشه
راهی اتاقمون شد
همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم
فکر🤔🤔 🤔🤔 میکردم
پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود
مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود
ماهم ۸ تا بچه بودیم
مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار 👨👩👦👦 شده بودند
چهارتا دختر چهارتا پسر
برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود
بعدش سید مجتبی که پاسدار بود
بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای 🏫 قزوین بود
سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد
مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند
جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره
حتی چندتاشون داماد و عروس 👰 دارند
غرق در فکر بودم
که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود
نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟😡😡
- چته دیونه ترسیدم
داشتم حاضرمیشدم
نرجس : با سرعت مورچه 🐜🐜 مگه حاضر میشی آخه خواهرمن؟
- نخیر داشتم فکر میکردم
حالا بدو
هردمون حاضرشدیم از خونه زدیم بیرون
نویسنده : بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
# قسمت-پنجم
#علمـدار _عشـق😍
📞📞📞گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه 😍😍
بعد فقط 🍚برنج بذارید
خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن
مامان : باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد
مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم
اونا دعوت میکنیم
نرجس : چشم مامان
مامان : چشمت بی بلا
بچه ها بیاید صبحانه
رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر
بیا بخور
ضعف نکنی
رقیه سادات : چشم مادرجون ☺️
نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین 🕌🕌؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم
من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه
نرجس موبایلش📱📱 برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
- باشه
راهی اتاقمون شد
همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم
فکر🤔🤔 🤔🤔 میکردم
پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود
مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود
ماهم ۸ تا بچه بودیم
مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار 👨👩👦👦 شده بودند
چهارتا دختر چهارتا پسر
برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود
بعدش سید مجتبی که پاسدار بود
بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای 🏫 قزوین بود
سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد
مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند
جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره
حتی چندتاشون داماد و عروس 👰 دارند
غرق در فکر بودم
که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود
نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟😡😡
- چته دیونه ترسیدم
داشتم حاضرمیشدم
نرجس : با سرعت مورچه 🐜🐜 مگه حاضر میشی آخه خواهرمن؟
- نخیر داشتم فکر میکردم
حالا بدو
هردمون حاضرشدیم از خونه زدیم بیرون
نویسنده : بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق # قسمت-پنجم #علمـدار _عشـق😍 📞📞📞گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه 😍😍 بعد فقط 🍚برنج بذارید خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن مامان : باشه حتما بعد روش کرد…
بسم رب العشق
# قسمت_ششم-
#علمــدار_عشــق😍
بانرجس از خونه دراومدیم
الان هرکس منو با نرجس ببینه فکرمیکنه منم یه دخترخانم محجبه ام
اما اینطورنیست من یه دختر باحجاب بدون حجاب برتر چادرم
چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین 🕌و مزارشهدا و....میرم سرش میکنم
نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان
- باشه
تلفن همراه 📱📱از داخل 💼 درآوردم
و شماره افسانه گرفتم
افسانه: الو
- سلام افسانه خانم
افسانه: وای نرگس خودتی؟
- ن پس روحمه
افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد
- اووم زنگ زدم برای همون زنگ زدم دیگه
امشب آقاجون برام مهمونی گرفته
افسانه : ای جانم
رتبه ات چند شده ؟
- ۹۸
افسانه : وای خیلی خوشحالم
- پس منتظرتونم
افسانه دوست مشترک من و نرجس هست
سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد
اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد
بالاخره رسیدیم امامزاده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
# قسمت_ششم-
#علمــدار_عشــق😍
بانرجس از خونه دراومدیم
الان هرکس منو با نرجس ببینه فکرمیکنه منم یه دخترخانم محجبه ام
اما اینطورنیست من یه دختر باحجاب بدون حجاب برتر چادرم
چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین 🕌و مزارشهدا و....میرم سرش میکنم
نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان
- باشه
تلفن همراه 📱📱از داخل 💼 درآوردم
و شماره افسانه گرفتم
افسانه: الو
- سلام افسانه خانم
افسانه: وای نرگس خودتی؟
- ن پس روحمه
افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد
- اووم زنگ زدم برای همون زنگ زدم دیگه
امشب آقاجون برام مهمونی گرفته
افسانه : ای جانم
رتبه ات چند شده ؟
- ۹۸
افسانه : وای خیلی خوشحالم
- پس منتظرتونم
افسانه دوست مشترک من و نرجس هست
سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد
اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد
بالاخره رسیدیم امامزاده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
#اطلاع_رسانی
مراسم اولین سالگردشهـادتـ
مدافـع حــــرم
#شهید_سجاد_عفتی
#پنجشنبه ۲ دی ۹۵
#ساعت ۱۹
#شهریـار کهنــز
#مسجد امیرالمومنین (ع)
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
مراسم اولین سالگردشهـادتـ
مدافـع حــــرم
#شهید_سجاد_عفتی
#پنجشنبه ۲ دی ۹۵
#ساعت ۱۹
#شهریـار کهنــز
#مسجد امیرالمومنین (ع)
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
#اطلاع_رسانے👆👆👆
#سالگرد_شهادت
#سرادرشهید_سیدحمید_تقوی_فر
#ارسالی_از_همسر_شهید
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
#سالگرد_شهادت
#سرادرشهید_سیدحمید_تقوی_فر
#ارسالی_از_همسر_شهید
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
💥 #فرار_از_گناه_بہ_سبڪ_شهـدا
#دفتــرچه_سفیـــد📔
✍دفترچهی کوچکے همیشہ همراهش بود. بعضے وقتها با #عجلہ از جیبش در مےآورد و #علامتے در یکے از صفحات میگذاشت. مےگفت: « #اشتباهاتم رو توے این دفتر علامت مےزنم». برایم عجیب بود کہ #محمدرضا اسوهی #تقوا و #اخلاق بچهها آنقدر #گناه داشتہ باشد کہ براے ڪم ڪردنش #مجبور باشد دفترے ڪنار بگذارد.
چند روز قبل از #شهادتش بہ طور اتفاقے #دفترچہاش را نگاه ڪردم. خوب کہ #ورق زدم دیدم بیشترِ #صفحاتِ دفتر، مثل #قلبِ محمدرضا سفیدِ #سفید است.
#شهیـــد_محمدرضا_ایستان 💐
#خاطره
📙کتــاب مبارزه با نفس، ص 36
✨☄رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
از خود #حساب بكشيد پيش از آن كه به حساب شما برسند و #اعمال خود را #وزن كنيد پيش از آنكه آنها را #بسنجند و براى روز #قيامت خويشتن را #آماده سازيد.
📚وســـائل الشــیعه، ج16، ص 99
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
💥 #فرار_از_گناه_بہ_سبڪ_شهـدا
#دفتــرچه_سفیـــد📔
✍دفترچهی کوچکے همیشہ همراهش بود. بعضے وقتها با #عجلہ از جیبش در مےآورد و #علامتے در یکے از صفحات میگذاشت. مےگفت: « #اشتباهاتم رو توے این دفتر علامت مےزنم». برایم عجیب بود کہ #محمدرضا اسوهی #تقوا و #اخلاق بچهها آنقدر #گناه داشتہ باشد کہ براے ڪم ڪردنش #مجبور باشد دفترے ڪنار بگذارد.
چند روز قبل از #شهادتش بہ طور اتفاقے #دفترچہاش را نگاه ڪردم. خوب کہ #ورق زدم دیدم بیشترِ #صفحاتِ دفتر، مثل #قلبِ محمدرضا سفیدِ #سفید است.
#شهیـــد_محمدرضا_ایستان 💐
#خاطره
📙کتــاب مبارزه با نفس، ص 36
✨☄رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
از خود #حساب بكشيد پيش از آن كه به حساب شما برسند و #اعمال خود را #وزن كنيد پيش از آنكه آنها را #بسنجند و براى روز #قيامت خويشتن را #آماده سازيد.
📚وســـائل الشــیعه، ج16، ص 99
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🍂بعدشما اخلاصمان به #اختلاس رفت!
ایمانمان رنگ باخت!
محبت ها و بردباری هاتمام شد!
صفاوسادگی در رنگ دنیا رنگ
باخت
وقتی از رنگ جبهه #فاصله گرفتیم!
حنایمان رنگی ندارد.😔
#دلنوشته
↪️ @shahidegomnamm
ایمانمان رنگ باخت!
محبت ها و بردباری هاتمام شد!
صفاوسادگی در رنگ دنیا رنگ
باخت
وقتی از رنگ جبهه #فاصله گرفتیم!
حنایمان رنگی ندارد.😔
#دلنوشته
↪️ @shahidegomnamm
www.toorajizade.ir
Hussein Zaheri
#صوت🎵🎵🎵
پوشیده شد به تنم
قــبل از لباس کفنم
دلتــنــــگ کــــرببلا
دل کــندم از وطنم
#مداح_نوجوان
#امیرحسین_ظاهری
#شور_مدافعان_حرم
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
پوشیده شد به تنم
قــبل از لباس کفنم
دلتــنــــگ کــــرببلا
دل کــندم از وطنم
#مداح_نوجوان
#امیرحسین_ظاهری
#شور_مدافعان_حرم
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
پنجشنبه است
همان روزی که دل میگیرد
روزی که دل، دلتنگ میشود
واسه عزیزانی که در کنار ما نیستند
" #روحشون شاد و #یادشون گرامی "
با ذکر #صلوات و فاتحه
🌷ڪانال عهـ❤️ـدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
همان روزی که دل میگیرد
روزی که دل، دلتنگ میشود
واسه عزیزانی که در کنار ما نیستند
" #روحشون شاد و #یادشون گرامی "
با ذکر #صلوات و فاتحه
🌷ڪانال عهـ❤️ـدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
🌷 #شهادت در قاموس #اسلام كاريترين ضربات را بر پيكر ظلم، جور، شركت و الحاد ميزند و خواهد زد...
#شهید_همت
#پیام_شهید
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm
#شهید_همت
#پیام_شهید
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm
اینجا #اروند نیست،
اینجا تنها #گلزارشهداے آبے دنیاست...
#تـلـنـگـر‼️
🌷ڪانال عهـ❤️ـدبـا
شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
اینجا تنها #گلزارشهداے آبے دنیاست...
#تـلـنـگـر‼️
🌷ڪانال عهـ❤️ـدبـا
شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
زمستان بود و بی تابی،
دلم جایی فدایی شد ...
نفس در سینه خشکش زد،
دلم با تـــو هوایی شد ...
#شهریار ✍
#شهید_احمد_مشلب ❤️
🌷ڪانال عهـ❤️ـدبا
شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
دلم جایی فدایی شد ...
نفس در سینه خشکش زد،
دلم با تـــو هوایی شد ...
#شهریار ✍
#شهید_احمد_مشلب ❤️
🌷ڪانال عهـ❤️ـدبا
شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
❤️❣چه عاشقانه
🕊 شربت شهادت نوشیدند
⛔️مبادا با اعمالمان
خون شهیدان را
پایمال کنیم❣❤️
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
🕊 شربت شهادت نوشیدند
⛔️مبادا با اعمالمان
خون شهیدان را
پایمال کنیم❣❤️
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm