🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_ویکم


محمد تمام زندگی‌اش را #وقف_خدا کرده بود و همیشه در #صحبت‌ها و اعمال و رفتارش این #دنیا را همانند #مسافرخانه‌ای می‌دانست که هرچه زودتر باید آنرا #ترک می‌کرد.

💟محمد #عاشق زندگی و دخترمان بود اما باور دارم که #خداوند_عشقی را نشانش داد که او راهی این راه پرزحمت و پرمشقت شد راهی که انتهای آن #شهادت بود.

💟در مدت 4سال زندگی با او فهمیدم که محمد با سن کمتر از 30سالگی که داشت #پیوند و #ارتباطی_محکم و همیشگی با #پروردگار برقرار کرده و از تمام امتحانات الهی به سربلندی بیرون آمد.

💟وقتی داشت به #سفر می رفت ، دوستان و آشنایان به حالش #غبطه می خوردند. فهمیده بودند که محمد #آرزویی_جز_شهادت ندارد و این سی سال که از عمرش می گذشت آنقدر زاد و توشه برای سفرش جمع کرده بود که توفیق آن را پیدا کند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_ودوم

🎁سوغاتی شهید مدافع حرم محمد زهره‌ وند برای فرزندش

زمانی که #سوریه بود فرمانده شب قبل از شهادت از همه افراد میپرسن کی میخواد شهید بشه #محمد وفقط یکی از همرزمان به نام #شهیدسعید_مسلمی دستشون بالا میگیرن

🍃همون شب محمد به همرزمان میگه اگه من شهید شدم یه #عروسک واسه دخترم ریحانه #سوغاتی ببرید.😔

🍃ریحانه این روزها شاید نتواند علت #نبودن_پدر را به خوبی درک کند، پدر برای دنیای کودکانه او به یک #سفر معمولی رفت، اما دیگر #بازنگشت. این روزها تا نامی از پدر ریحانه می‌آید اطرافیان شرم می‌کنند به چشم‌های او خیره شوند، اما او کم کم بزرگ می‌شود و می‌فهمد که برای #هدف_پدرش می‌بایست جان داد و از خود گذشت.پدر دیگر بازنگشت اما یک #نشانه از خودش برای ریحانه فرستاده است. او که قبل رفتن قول سوغاتی را به دخترش داده بود، ریحانه را دست خالی نگذاشت. خواست به او ثابت کند که حتی در سفری که برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) رفته بود هم به #یادش بوده است. #سوغاتی_بابا بعد از #شهادتش به دست ریحانه رسید. این عروسک را از میان #وسایل شهید زهره‌وند برای ریحانه جدا کرده‌اند. او حالا از آخرین یادگاری پدر به خوبی نگهداری می‌کند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_وسوم
#خاطرات

🍁خاطره ای از زبان همسر شهید :

یادم نمی رود آن روزی را که محمد وقتی خبر #اعزام به سوریه را شنید ، سر از پا نمی شناخت. برادرش از او پرسید :چرا برای رفتن به #سوریه این قدر #عجله داری؟ محمد کمی فکر کرد و با #تامل و با اشاره کردن👈 به ریحانه در جوابش گفت :
ببین چقدر آرام خوابیده ؛ اگر پتو از رویش کنار برود من و مادرش می دویم و رویش را می پوشانیم. همه از عشق و علاقه من به ریحانه باخبرید و می دانید که حتی یک لحظه هم طاقت دیدن گریه ریحانه را ندارم فکر کنید چند سال است #کودکان_سوری و عراقی خواب راحت ندارند 😔. ما که زمان جنگ نبودیم ولی از بزرگترها شنیده ام که موقع #بمباران شهرها چه هول و حراسی در دل زنان و کودکان این مرز و بوم افتاده بود. حالا باز هم میپرسی من چرا #اشتیاق دارم به #سوریه بروم؟
یکمی فکر کن ببین چه بلایی سر اون بچه های بی دفاع آورده اند ...
و جواب برادرش سکوت بود و پاسخ دیگری برای این استدلال نبود.
حالا خانه پر است از مهربانی محمد با ریحانه و گاه احساس می کنم صدای محمد خانه را پر کرده که عسل بابا بدو بیا...

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_وچهارم
#خاطرات

🍁خاطره ای از زبان همرزم شهید

یکبار که در قالب کاروان های
#راهیان_نور به مناطق جنگی اعزام
شده بودیم در حالی که برای #بازدید
آمده بود وقتی دید که یک سوله در
مناطق جنگی در حال ساخت است
برای کمک به ساخت این سوله به عنوان
یک #کارگر_ساده مشغول به کار شد.

🌹کانال عهدباشهدا🌹

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_وپنجم
#خاطرات

🍁خاطره ای از زبان دوست شهید؛

رفتار بسیار محبت آمیزی با #پدر و #مادرش داشت
از بارزترین خصوصیات اخلاقی محمد، نگه داشتن #احترام پدرومادرش بود. او به پدرش خیلی علاقه داشت و سعی میکرد یا کارهایش او را خوشحال کند. آنها همانند دو دوست صمیمی بودند.
🔸به نقل از یکی از دوستانش ، یک روز از #پادگان_آموزشی به مرخصی آمده بودیم و من در خانه محمد #مهمان بودم، در حالی که سفره ناهار پهن بود دیدم #پدرمحمد که در کنارش نشسته مرتب در #گوش او چیزهایی می گوید #کنجکاو شدم تا ببینم چه می گوید اما از آنجا که آنها به زبان لکی حرف می زدند و من هم بلد نبودم سکوت کردم تا این که پس از چندبار در گوشی صحبت کردن پدرش ، متوجه شدم محمد کم کم #رنگش_سرخ شد و از خجالت سرش را پایین انداخت تحملم تمام شد آرام از محمد پرسیدم چی شده⁉️
او در حالی که لبخند می زد گفت؛ بابام هنوز هم مرا کودک خردسال می بینه
گفتم چطور ؟
گفت مرتب در گوشم زمزمه میکنه و میگه ؛ پسر گلم! بخور، پسر عزیزم بخور
آن وقت بود که #راز_دست_بوسیدن های محمد در بدر ورودمان را فهمیدم و پی به راز #عشق_دو_طرفه این #پدر و #پسر بردم.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_وششم
#خاطرات

🍁خاطره ای از زبان دوست شهید؛

بعضی از #کمکهای_محمد ، بعد از شهادتش آشکار شد و حتی خانواده اش نیز از آن بی اطلاع بودند.

🔷یکی از دوستانش می گوید ؛ چند روزی بود که متوجه شدم چند #کیسه_برنج و چند بطری #روغن مایع در صندوق عقب ماشین گذاشته ، یک روز به او گفتم چرا این ها را به خانه نمی بری؟
🔷با لبخند نگاهی کرد و گفت ؛ این ها را برای خانه نگرفته ام.
گفتم پس برای چه کسی گرفتی؟

🔷اکراه داشت از گفتن اما با اصرار های من گفت؛ برای یک #خانواده_نیازمند است اما چند روزی است که مراجعه می کنم ولی خانه نیستند منتظرم پیدایشان شود.

🔷در همان روز مواد غذایی را با همدیگر به آن خانواده رساندیم و این کارموجب شد تا من هم از آن به بعد در این #کار_خیر محمد سهیم شوم.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_وهفتم
#خاطرات

🍂خاطره ای از زبان دوست شهید؛

خیلی #خوش_قول بود و اگر به کسی قول می داد بعید بود بد قولی کند.

🍀دوستش می گوید ؛ یک روز چهار نفر از دوستان تصمیم گرفتیم برای #تفریح به روستا برویم قرار بر این شد تا هر کس مقداری از مایحتاج سفر را با خود بیاورد و ساعت هفت صبح از میدان امام حسین ( ع ) حرکت کنیم.
همگی #سر_قرار حاضر شدیم اما از #محمد #خبری_نبود همگی چون #نظامی بودیم و به نظم اهمیت می دادیم از تاخیر محمد تعجب کردیم🤔 و #نگران_شدیم که او هیچ وقت تا کنون #بدقولی نکرده شاید برایش اتفاقی افتاده باشد.محمد با ده دقیقه #تاخیر از راه رسید از این که #دیر آمده از دست خودش #عصبانی و #ناراحت بود. آن روز چندین بار از دوستانش #عذر_خواهی کرد و در بین صحبت هایش می گفت ؛ #مرد_باید_خوش_قول_باشه
و محمد با #شهادتش هم به قول و #تعهدش #وفا کرد تا برای #دفاع از حرم زینب (س) #سنگ_تموم_بذاره وبا تمام وجود از حریم اهل بیت دفاع کنه و چه #مردانه_دفاع_کرد و بر قولش استوار ماند که در این راه تا ریخته شدن آخرین #قطره_خونش پیش رفت.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_وهشتم
#خاطرات

🍂خاطره ای از زبان همرزم شهید؛

در #ماموریت شمال غرب بر اثر
#آتش_گرفتن خرج آر.پی.جی #مصدوم شد.و چند روزی در #بیمارستان بستری بود. برای ملاقاتش که رفتم وقت نماز بود با لبخند استقبالم کرد .بعد از سلام و احوالپرسی با اصرار از من خواست تا از جا بلندش کنم تا #نماز بخواند . به او گفتم تو مجروحی !
همین طور روی تخت نمازت را بخوان.
دوباره لبخند زد و گفت : "آخه تو نمی دونی!
💥نماز خوابیده که حال نمیده ، این چند روز خیلی بد گذشت که نتونستم نمازم را ایستاده بخوانم"💥

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_ونهم
#خاطرات
خاطره ای از زبان همرزم شهید؛

#روز_درگیری

💥خمپاره ها را ولش کن، این پشه ها را چیکار کنیم...

ساعت 2 بعدظهر در #روستای القراصی سوریه بودیم، نزدیک کشتزارهایی که پر بود از انواع #حشرات و مخصوصا پشه هایی که از نیششان در امان نبودیم. #دشمن کم کم داشت #تهاجم خودش را شروع می کرد ؛ با شلیک گلوله های #خمپاره و نوعی از گلو له های دست ساز ، که شبیه کپسول های گاز بود ؛ اطرافمان را #زیر_آتش گرفته بودند .بچه ها آماده حرکت به سمت #سنگرهای کمین و شناسایی دشمن بودند.انفجار این کپسول های جهنمی که هر لحظه به ما نزدیک تر می شد بچه‌ها را نگران کرده بود.
شهید سعید مسلمی و شهید محمد زهره وند هم با ما بودند.
#محمد که سرشار از #انرژی و روحیه بود، در حالی که کف دست هایش را برای کشتن پشه ها به هم می کوبید، برای #روحیه_دادن به بچه ها گفت: خمپاره ها را ولش کن، این پشه ها را چیکار کنیم؟ در آن لحظه خنده ای بر لب ها آمد و بچه‌ها روحیه گرفتند.😊

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
📞از: یک راه طی شده

📞به: مسافران این مسیر

📌عزیزان من نگذارید #حرف_ولایت بر
زمین بماند....همین.

#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#پیام_شهید

🌹کانال عهدباشهدا🌹

↪️ @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
💥 #اسراف🚫

صبح تا شب دويده بوديم. آمديم سر سفره. نان نداشتيم. غذايمان هم حاضري بود. عمو حسن تمام #نان_خشك هايي را كه توي گوني ريخته بود #آب_زد و جلويمان گذاشت.

🔸يكي گفت «عمو جون اگه صبح يه ساعت زودتر مي رفتي، نون بود.»😉

🔹گفت «مي گيد خب اين ها رو چي كارشون كنم؟ #بريزمشون_دور؟ بخوريد. مريض نمي شيد. زمونه ي #قحطي يادتون نمي آد.»

🔹شروع كرد به داستان گفتن. سر و صداي شكم هايمان درآمده بود.😞 عمو ول كن نبود. مي خواست هر طور شده اين نان ها را به خوردمان بدهد.

#شهید_حسن_امیری
#خاطره
📚يادگاران، جلد 15 كتاب شهيد حسن اميري (عموحسن) ، ص 28

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وچهار -معلوم نیست تا کی ماموریت باشم.هر موقع دلت تنگ شد ب انگشترت نگاه کن و سوره ی اخلاصو بخون.....💍 با بغضی ک تو صدام بود گفتم +دلم برات تنگ میشه...سخته دل کندن از تو و امام رضا بخدا سخته😞 -میدونم خانمم من همونطور که متعهد…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وپنج

تازود برگردم.بالاخره عزممو جزم کردم و اومدم بیرون تو صحن انقلاب بودم پشت به ایوان طلا و رو به سقاخونه.با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از وارسی کردن صحن گرفتم و گوشیمو📱
از تو کیفم دراوردم
یه نگاه به شماره انداختم مامانم بود.احتمالا فهمیده بود می خوایم برگردیم اخه رو هم دوروزم نمی شد که اومده بودیم مشهد.دکمه ی سبزو فشردمو گوشیو گذاشتم رو گوشم صدای مهربون مامان پیچید تو گوشم😊
مامان: سلام دخترم زیارتت قبول مارو هم دعا کردی؟؟؟🤔
_ سلام مامان قشنگم.خوبید؟بابا خوبه؟ ممنون ان شالله قسمته شما هم بشه.اره کلی دعاتون کردم.نائب الزیارتون بودم.
_خب خدارو شکر...اره باباتم خوبه..سلام میرسونه...راستی فاطمه جان از مامان حسام شنیدم میخواید برگردید...راسته؟؟
سعی کردم صدام نلرزه و با اعتماد به نفس گفتم: اره مثل اینکه حسام ماموریت داره...
_ کی میرسید؟
_نصفه شب ...شما منتظر من نمونید خودم کلید دارم. خب دیگه من باید برم.یاعلی.✋🏻
_باشه دخترم به حسامم سلام برسون خداحافظ.
گوشیو قطع کردم...و یکم دوروبرمو نگاه انداختم که حسامو پیدا کردم.رفتم سمتش نگاهش که بهم افتاد لبخند ملیحی زد🙂
و گفت: زیارتت قبول...
_شما هم همین طور...
با قدمای اروم به طرف در خروجی می رفتیم.
که یهو رو کردم به حسامو گفتم: اخ اخ داشت یادم میرفتا...
_چیوو؟😟
_حسام واقعا که.☹️
ما اصلا عکس ننداختیم اخه این چجور ماه عسلیه که عکس نداریم😒
خندید و گفت: راست میگی البته بذار از ماموریت برگردم یه ماه عسل دوباره می برمت اینبار پیش اقا امام حسین
از حرفش دلم غتج رفت😍 لبخندی زدمو گفتم: ان شاالله
گوشیمو گرفتم تو دستم دوربین جلو رو زدم و جوری که گنبد اقا🕌
هم بیوفته تنظیمش کردم حسام کنارم وایستاد اما هرکاری می کردم نمی تونستم کل قد حسامو تو عکس بندازم😑😣
با خنده ی حسام کلافه گوشیو دادم دسته خودش و باهم عکس انداختیم.
این اولین عکسی بود که دوتایی کی انداختیم...خیلی قشنگ شد...دوتامونم لبخند دندون نما زده بودیم.😁گوشیو داد به دستم و گذاشتم تو کیفم.دلم نمی خواست برم دوباره تعظیم کردمو سلام دادم نفس عمیقی کشیدم دستمو اوردم بالا و رو به حرم گفتم : یاعلی✋🏻
عقب عقبکی خارج شدم و نظاره گره حسام شدم که با چشمای اشک الودش رو به حرم ایستاده بود و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد بعد انگشت سبابشو کشید رو اشکاشو پاکشون کرد.و اومد سمتم...رفتیم🚶🏻
طرف امانتداری و چمدونامونو پس گرفتیم.جدایی از امام رضا و حسام با هم دیگه خیلی واسم زجر اور بود😭
تو فرودگاه نشسته بودیم و ساعت ده دقیقه به یک بامداد بود.🕗
حرفی نمی زدم و به روبه روم زل زده بودم.

#ادامه_دارد....

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#اطلاع‌رسانی

#مراسم بزرگداشــت جستجوگراڹ نور
شهیـــــداڹ
#علیرضا_شهبازے
#محمد_زمانے
#فردا۲۵آذر، ساعت ۱۵
#تهران، گلزارشهدای بهشت زهرا، سالن نمایش شهید آوینی

🌹کانال عهدباشهدا🌹

↪️ @shahidegomnamm
💠انسان بایدهرکاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد.

آگاه باش عالم هستی زبهر توست
غیرازخدا هرآنچه بخواهی شکست توست

#شهیدابراهیم_هادی
#پیام_شهید

🌹کانال عهدباشهدا🌹

@shahidegomnamm
حالارسیدبعدهزاران هزار روز
یک مشت استخوان که نشان ازبدن نداشت
مادر که گفت:شکل تودارد پدر،ولی
وقتی که دیدمش‌،پدرشکل من نداشت😭😭
#فرزند_شهید
#تلنگر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
❤️ @shahidegomnamm ❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM