Forwarded from اتچ بات
این بقیه الله ..😔
#مهدی_رسولی
#دلواپسیم
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#مهدی_رسولی
#دلواپسیم
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
👤استاد رایفی پور
تخصص های لازم جنگ نرم ✌️
💪مرگ بر آمریکا 👊
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
تخصص های لازم جنگ نرم ✌️
💪مرگ بر آمریکا 👊
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ڪلیپ
صلوات خاصه امام رضا(ع)
⏱زمان1.16
یا امامرضا🙏
🌾قطره اےنیست ڪه بالطف تو دریا نشود
🌾سائلےنیست ڪه ازعشق توشیدا
نشود
شهادت امام رضا(ع)رابرشما
عزیزان تسلیت عرض می نماییم.
🆔 @shahidegomnamm
صلوات خاصه امام رضا(ع)
⏱زمان1.16
یا امامرضا🙏
🌾قطره اےنیست ڪه بالطف تو دریا نشود
🌾سائلےنیست ڪه ازعشق توشیدا
نشود
شهادت امام رضا(ع)رابرشما
عزیزان تسلیت عرض می نماییم.
🆔 @shahidegomnamm
#اطلاع_رسانے
#مراسم سالگرد شهادت
#مدافعان حــــرم
#شهید_میثم_نجفی
#شهید_مهدی_قاضےخانی
#پنجشنبه۱۱آذر
#ساعت ۱۵الی۱۷
#مکان مسجد جامع قرچک
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
#مراسم سالگرد شهادت
#مدافعان حــــرم
#شهید_میثم_نجفی
#شهید_مهدی_قاضےخانی
#پنجشنبه۱۱آذر
#ساعت ۱۵الی۱۷
#مکان مسجد جامع قرچک
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#امام_رضا ( ع )✨
✍ایشان #آخرین دفعه ای که به #جبهه می رفت #با_آگاهی_از_شهادتش تعداد زیادی #پارچة_سبز که از مکه آورده بود و اطراف #خانه_خدا و #ضریح_حضرت_رضا (ع) #طواف داده بود ، با خود به جبهه برد و بین برادران تقسیم نمود .
البته با #دست خود روی این پارچه ها #خطاطی نموده بود . اغلب #رزمندگانی که از این #پارچه_ها به #دور_پیشانی خود بسته بودند به مقام رفیع #شهادت نائل آمدند.
#شهید_مسعود_گنجآبادی
#ولادت : 1338/06/04
#شهادت : 1362/01/02
#خاطره
📚منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#امام_رضا ( ع )✨
✍ایشان #آخرین دفعه ای که به #جبهه می رفت #با_آگاهی_از_شهادتش تعداد زیادی #پارچة_سبز که از مکه آورده بود و اطراف #خانه_خدا و #ضریح_حضرت_رضا (ع) #طواف داده بود ، با خود به جبهه برد و بین برادران تقسیم نمود .
البته با #دست خود روی این پارچه ها #خطاطی نموده بود . اغلب #رزمندگانی که از این #پارچه_ها به #دور_پیشانی خود بسته بودند به مقام رفیع #شهادت نائل آمدند.
#شهید_مسعود_گنجآبادی
#ولادت : 1338/06/04
#شهادت : 1362/01/02
#خاطره
📚منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🍃به چه مشغول کنم
دیده و دل را که مدام
🍃دل تو رامی طلبد
دیده تو را می جوید
#السلام_علیک_یاعلی_ابن_موسی_الرضاع
#حضرٺ_دلبــر
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
دیده و دل را که مدام
🍃دل تو رامی طلبد
دیده تو را می جوید
#السلام_علیک_یاعلی_ابن_موسی_الرضاع
#حضرٺ_دلبــر
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
Forwarded from اتچ بات
با حیرونے
پرم از پریشـــــونے
آخ ڪه گریه میچسبه
تو يه صحن ِ بــــــارونے 😭💔
#حسین_حقیقے
#صحن_بارونے
پیشنهاد دانلود 😞✌️🏻
💌 @shahidegomnamm💌
پرم از پریشـــــونے
آخ ڪه گریه میچسبه
تو يه صحن ِ بــــــارونے 😭💔
#حسین_حقیقے
#صحن_بارونے
پیشنهاد دانلود 😞✌️🏻
💌 @shahidegomnamm💌
Telegram
attach 📎
❤دل #جواز_شهادت را
آخرازمشهدگرفت
سفره شاه خراسان
این چنین شاهانه است✨
#شهید_ابراهیم_هادی در #مشهدمقدس
گویند امضای #شهادت_نامه عشاق با #امام_رضاست
#اللهم_الرزقنا_شهادة
#دلنوشته
@shahidegomnamm ◀
آخرازمشهدگرفت
سفره شاه خراسان
این چنین شاهانه است✨
#شهید_ابراهیم_هادی در #مشهدمقدس
گویند امضای #شهادت_نامه عشاق با #امام_رضاست
#اللهم_الرزقنا_شهادة
#دلنوشته
@shahidegomnamm ◀
🍀معرفی بخش سوم از شهید این هفته
لطفا با ما همراه باشید.
باتشکر🙏
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷✨🍃🍀🌷✨🍃🍀🌷✨🍃
لطفا با ما همراه باشید.
باتشکر🙏
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷✨🍃🍀🌷✨🍃🍀🌷✨🍃
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وچهارم
📔#خاطرات
✍عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش🏍 توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست.🙄
از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.
بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. #مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وچهارم
📔#خاطرات
✍عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش🏍 توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست.🙄
از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.
بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. #مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وپنجم
📔#خاطرات
🍁خاطره ای از زبان همرزم شهید؛
✍وقتی رسیدیم به نقطه ای که باید مستقر می شدیم، چادرها را علم کردیم و #پست_های_نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. پست بعد از من ناصری بود. می دانستم کجا می خوابد. وقتی پاس من تمام شد، برگشتم و رفتم بالای سرش. پتو را کشیده بود رویش. اسلحه را گذاشتم روی پایش و گفتم: پاشو! نوبت #نگهبانی توست.
🍁او هم بلند شد و بدون این که چیزی بگوید، رفت سر پست. تازه چشم هایم گرم خواب شده بود که دیدم کسی تکانم می دهد.چشم ریز کردم، ناصری بود.
گفت: الان کی سرپسته⁉️
گفتم: مگه نرفتی؟
نه، می بینی که!
پاشدم و سرجایم نشستم.😳
خودم اومدم بالای سرت بیدارت کردم.
و با دست اشاره کردم به گوشه چادر.
ولی من امشب اونجا نخوابیدم. جا نبود، مجبور شدم این طرف بخوابم. تو کی رو فرستادی سر پست؟
شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. هر دو بلند شدیم و رفتیم پست نگهبانی. #دیدیم_زین_الدین_است. #اسلحه را انداخته بود روی #دوشش و داشت با #تسبیح ذکر می گفت. آن شب، مهدی زین الدین همراه جواد دل آذر آمده بودند سرکشی. قبلش هم شناسایی بودند. شب را همان جا توی چادر ما خوابیدند. هر چه کردیم که اسلحه را بدهد و برود بخوابد، نداد. گفت: من این جا کار دارم. باید نگهبانیم رو بدم. شما برین.
ماند تا پستش تمام شود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وپنجم
📔#خاطرات
🍁خاطره ای از زبان همرزم شهید؛
✍وقتی رسیدیم به نقطه ای که باید مستقر می شدیم، چادرها را علم کردیم و #پست_های_نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. پست بعد از من ناصری بود. می دانستم کجا می خوابد. وقتی پاس من تمام شد، برگشتم و رفتم بالای سرش. پتو را کشیده بود رویش. اسلحه را گذاشتم روی پایش و گفتم: پاشو! نوبت #نگهبانی توست.
🍁او هم بلند شد و بدون این که چیزی بگوید، رفت سر پست. تازه چشم هایم گرم خواب شده بود که دیدم کسی تکانم می دهد.چشم ریز کردم، ناصری بود.
گفت: الان کی سرپسته⁉️
گفتم: مگه نرفتی؟
نه، می بینی که!
پاشدم و سرجایم نشستم.😳
خودم اومدم بالای سرت بیدارت کردم.
و با دست اشاره کردم به گوشه چادر.
ولی من امشب اونجا نخوابیدم. جا نبود، مجبور شدم این طرف بخوابم. تو کی رو فرستادی سر پست؟
شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. هر دو بلند شدیم و رفتیم پست نگهبانی. #دیدیم_زین_الدین_است. #اسلحه را انداخته بود روی #دوشش و داشت با #تسبیح ذکر می گفت. آن شب، مهدی زین الدین همراه جواد دل آذر آمده بودند سرکشی. قبلش هم شناسایی بودند. شب را همان جا توی چادر ما خوابیدند. هر چه کردیم که اسلحه را بدهد و برود بخوابد، نداد. گفت: من این جا کار دارم. باید نگهبانیم رو بدم. شما برین.
ماند تا پستش تمام شود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وششم
📔#خاطرات
✍اول من دیدمش👀. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم.
🗣صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت.
گفت«شما کجا می رین؟»
گفت«چه فرقی می کنه؟
#فرمانده_که_همش_نباید_بشینه_تو_سنگر.
منم با این دسته می رم جلو.»
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وششم
📔#خاطرات
✍اول من دیدمش👀. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم.
🗣صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت.
گفت«شما کجا می رین؟»
گفت«چه فرقی می کنه؟
#فرمانده_که_همش_نباید_بشینه_تو_سنگر.
منم با این دسته می رم جلو.»
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وهفتم
📔#خاطرات
✍شب دهم عملیات بود.
توی چادر دور هم نشسته بودیم. 👥
شمع🕯 روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد.
چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم.
گفت «توی چادرتون یه لقمه نون🍪 و پنیر🧀
پیدا می شه؟»
از صدایش معلوم بود که خسته است😞.
بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت.
از عقب بی سیم📞 زدند که «حاج مهدی نیامده آنجا؟» گفتیم «نه.»
گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»😟
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وهفتم
📔#خاطرات
✍شب دهم عملیات بود.
توی چادر دور هم نشسته بودیم. 👥
شمع🕯 روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد.
چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم.
گفت «توی چادرتون یه لقمه نون🍪 و پنیر🧀
پیدا می شه؟»
از صدایش معلوم بود که خسته است😞.
بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت.
از عقب بی سیم📞 زدند که «حاج مهدی نیامده آنجا؟» گفتیم «نه.»
گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»😟
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#قسمت_بیست_وهشتم
#خاطرات
✍سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار🌫 گرفته بود. چشم چشم را نمی دید.
به یک سنگر رسیدیم.
جلوش پر بود از آذوقه.🌯
پرسیدیم «اینا چیه؟»⁉️
گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو.
به ده متری نرسیده، می زننش.»
زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#قسمت_بیست_وهشتم
#خاطرات
✍سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار🌫 گرفته بود. چشم چشم را نمی دید.
به یک سنگر رسیدیم.
جلوش پر بود از آذوقه.🌯
پرسیدیم «اینا چیه؟»⁉️
گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو.
به ده متری نرسیده، می زننش.»
زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_ونهم
📔#خاطرات
✍بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح.😔
🍂با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم🤔 وقتی ببینمش، حسابی تو غمه😔. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده😊 ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»😔
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_ونهم
📔#خاطرات
✍بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح.😔
🍂با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم🤔 وقتی ببینمش، حسابی تو غمه😔. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده😊 ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»😔
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی
📔#خاطرات
✍ماشین،🚜 جلوی سنگر فرماندهی ایستاد.
آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود😨. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت.
آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر.
گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف می زند.
تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.»
بیچاره گیج شده بود🙄 باورش نمی شد این فرمانده لشکر باشد.
تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی
📔#خاطرات
✍ماشین،🚜 جلوی سنگر فرماندهی ایستاد.
آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود😨. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت.
آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر.
گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف می زند.
تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.»
بیچاره گیج شده بود🙄 باورش نمی شد این فرمانده لشکر باشد.
تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی_ویکم
📔#خاطرات
💥#آن_گریه_شگفت
✍پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
🔷گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
🔷رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
🔷بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا #مهدی همین طوری روی #سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان😳 متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!⁉️
🔷شاید کسانی که درک نمی کردند😒، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
💥خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن #اشکها و #گریه_ها و « #الهی_العفو » گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.😔
🔷شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. #شبنم_اشکها بر #نورانیت_چهره_اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان.
🔷در دلم گفتم: « #خدایا! این چه #ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر #خانه و #مسجد و #مهمانخانه #نمی_شناسد!»
🔷غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب #سوپ_ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
🔷از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
🔷بهترین فرصت #استراحتش_توی_ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی_ویکم
📔#خاطرات
💥#آن_گریه_شگفت
✍پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
🔷گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
🔷رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
🔷بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا #مهدی همین طوری روی #سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان😳 متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!⁉️
🔷شاید کسانی که درک نمی کردند😒، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
💥خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن #اشکها و #گریه_ها و « #الهی_العفو » گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.😔
🔷شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. #شبنم_اشکها بر #نورانیت_چهره_اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان.
🔷در دلم گفتم: « #خدایا! این چه #ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر #خانه و #مسجد و #مهمانخانه #نمی_شناسد!»
🔷غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب #سوپ_ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
🔷از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
🔷بهترین فرصت #استراحتش_توی_ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#قسمت_سی_ودوم
#خاطرات
🍃#حرف_حساب
✍در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.
🔹آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.😡 آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد😊. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن🔪 دارد از جیبش درآورد😳، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت😡 گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو🔪 را نشان داد.
🔹خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد☺️. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی😊 تمام به حرفهایش ادامه داد.
🔹ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.
💥بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد #فرمانده یکی از گردانهای لشگر!
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#قسمت_سی_ودوم
#خاطرات
🍃#حرف_حساب
✍در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.
🔹آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.😡 آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد😊. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن🔪 دارد از جیبش درآورد😳، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت😡 گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو🔪 را نشان داد.
🔹خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد☺️. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی😊 تمام به حرفهایش ادامه داد.
🔹ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.
💥بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد #فرمانده یکی از گردانهای لشگر!
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات
✍نزدیک عملیات بود . تازه دختر دار شده بود. یک روز دیدم سر پاکت📨 از جیبش زده بیرون.
گفتم چیه؟ گفت:
#عکس_دخترمه. گفتم بده ببینم.
گفت: هنوز خودم ندیدمش!
گفتم چرا ؟ گفت الان موقع عملیاته،میترسم
مهر پدر و فرزندی کار دستم بده باشه بعد.😔
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🕊🌹
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات
✍نزدیک عملیات بود . تازه دختر دار شده بود. یک روز دیدم سر پاکت📨 از جیبش زده بیرون.
گفتم چیه؟ گفت:
#عکس_دخترمه. گفتم بده ببینم.
گفت: هنوز خودم ندیدمش!
گفتم چرا ؟ گفت الان موقع عملیاته،میترسم
مهر پدر و فرزندی کار دستم بده باشه بعد.😔
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝