🏴خورشید به سوگ ✨مصطفی می گرید
🏴 مهتاب به حال✨مجتبی می گرید
🏴 در مشهد دل چه کربلایی برپاست
🏴 شیعه به شهادت ✨رضا می گرید
(عليهم السلام)
#شعر
🏴 @shahidegomnamm
🏴 مهتاب به حال✨مجتبی می گرید
🏴 در مشهد دل چه کربلایی برپاست
🏴 شیعه به شهادت ✨رضا می گرید
(عليهم السلام)
#شعر
🏴 @shahidegomnamm
💠 #نماز معیار قبولی طاعت هاست.
شما فکر می کنید #شهدا از کجا به سعادت رسیده اند؟
مطمئن باشید از طریق همین نماز است.✨
#جاویدالاثر_شهیداسداله_ابراهیمی
#حی_علی_خیر_العمل
#التماس_دعا
↪️ @shahidegomnamm
شما فکر می کنید #شهدا از کجا به سعادت رسیده اند؟
مطمئن باشید از طریق همین نماز است.✨
#جاویدالاثر_شهیداسداله_ابراهیمی
#حی_علی_خیر_العمل
#التماس_دعا
↪️ @shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌷و تا ابد به آنانکه پلاکشان را
از گردن خویش درآوردند
تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند
مدیونیم …
#یادآوری
#شهدا_شرمنده_ایم
◦•●◉✿✿◉●•◦ ◦•●◉✿✿◉●•◦
☑️ @shahidegomnamm
از گردن خویش درآوردند
تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند
مدیونیم …
#یادآوری
#شهدا_شرمنده_ایم
◦•●◉✿✿◉●•◦ ◦•●◉✿✿◉●•◦
☑️ @shahidegomnamm
این همه لاف زدن مدعی اهل ظهور
پس چرا یارنیامد که کنارش باشیم
سالهامنتظرسیصدواندی مرد است
آنقدرمرد نبودیم که یارش باشیم
اگرآمدخبر رفتن مارا بدهید
به گمانم که نبایددرکنارش باشی
#شعر
☑️ @shahidegomnamm
پس چرا یارنیامد که کنارش باشیم
سالهامنتظرسیصدواندی مرد است
آنقدرمرد نبودیم که یارش باشیم
اگرآمدخبر رفتن مارا بدهید
به گمانم که نبایددرکنارش باشی
#شعر
☑️ @shahidegomnamm
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
🌹 @shahidegomnamm
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_ویک
خیلی خوشحال شدم.😍
عاقد گفت: احسنت ب انتخابتون و شروع کرد ب خونده خطبه😇
برادر حسام قرآنو داد دستم و گفت: اگه زحمتی نیست، شما بازش کنید. قرآنو از دستش گرفتم، بوسیدمش و با نام خدا بازش کردم.
-دوشیزه ی مکرمه منوره، عروس خانوم فاطمه ایران نژاد آیا بنده وکیلم شما را با مهریه صدو چهارده سکه تمام بهار آزادی ، سیصد و سیزده شاخه گل نرگس و یک سفر کربلا ، شما را به عقد دائم آقا داماد حسام سعادت دربیاورم. آیا بنده وکیلم؟؟💍❤️
-عروس رفته گل بچینه🌹
همون لحظه برادر حسام با صدای بمش تو گوشم زمزمه کرد :عروس خانوم ؟
از لحن صداش تنم گر گرفت. آتیش درونم شعله ور تر شد.❣
_شما ک دعاتون الان مستجابه ، میشه دعا کنید لباس شهادت اندازه ی ما هم بشه ؟واژه هاش رنگ دیگه ای داشت..
به ایات قرآن نگاه کردم.
چشمام رو یه ایه ثابت موند❤️
سوره محمد (ص) بود
والذین قتلوا فی سبیل الله فلن یضل اعمالهم سیهدیهم و یصلح بالهم وید خلهم الجنة عرفها لهم
و آنان که در راه خدا کشته شدند اعمالشان را باطل نمی کنند است که هدایتشان کند و کارهایشان را به صلاح آورد و به بهشتی که بر ایشان وصف کرده است داخلشان سازد😍
تو دلم به خدا گفتم ک معبود قشنگم! شکرت که اینقدر هوای این عبد گنه کارو داری...
بعد خوندن آیه بی درنگ ب سمتش برگشتم و گفتم: چرا که نه ❤️
یاد #شهید_علی_تجلایی افتادم . #شهادت ک مرگ نبود، خود خود زندگی بود💚
از ته دلم واسه تموم این جمع ، خود حقیرم و عشق زندگیم آرزو ی شهادت کردم😍
شهادت رو پای ارباب.
رو دامن مادر...💚
همشون قشنگ بود ❤️
به خودم ک اومدم دیدم خطبه واسه بار سوم هم خونده شده و همه منتظر بله گفتن منن.
_عروس خاانوم وکیلم ؟؟؟😍
سپیده با صدای شیطونش گفت: عروس خانوم زیرلفسی میخوان.😂
خخخ من اصلا تو این فکرا نبودم مادر آقا دوماد آروم جعبه رو تو دستم گذاشت و دستمو بوسید.
با لبخند ازش تشکر کردم😊
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: با اجازه از محضر آقا امام زمان (عج)، بزرگترای جمع و شهدای گمنام، بله ☺️
جمعیت صلوات کشیدن و عاقد یه دعای مخصوصی درباره ی عشق و اینا خوند ،کلی امضا ازمون گرفت و رفت.
بعد مادر حسام حلقه ها رو آورد و یکیشو داد ب من یکیشم ب حسام💍
حسام با مهربونی نگاهم کرد و باظرافت حلقه رو تو دستم کرد.💍
منم دستشو گرفتم و حلقه روبه دستش انداختم💜
سپیده تند تند عکس مینداخت.
وقتی سرمونو بالا آوردیم ب آیینه نگاه کردیمو چشم تو چشم شدیم حسام با همون لبخند دلنشینش دلگرمم کرد☺️
پدر و مادر ها اومدن باهامون روبوسی کردنو تبریک گفتن😚
با احساس شرمی ک داشتم سرم پایین بود، سرمو بالا آوردم ک با چهره ی سپیده تو دو متریم مواجه شدم. یکم نزدیک تر اومدو گفت : خب ب سلامتی حالا ک محرم شدید آقا حسام لطف کنه دستشو بندازه دور گردن عروس خانوم ، عکس یادگاری بگیریم 😍📷
وای از دست سپیده😓
چشم غره ای بهش رفتمو سرمو پایین انداختم😒
چند ثانیه بعد دستای مردونه ای دورم حلقه شد و صدای بشاش حسام تو گوشم پیچید: فاطمه جان ؟ به دوربین نگاه نمیکنی؟❤️
با گونه های سرخ و پر حرارت ب دوربین نگاه کردم و زورکی لبخند زدم 😊
انتظار نداشتم همچین رفتار مهربونی داشته باشه
مهربونو عاشقونه💑
بعد انداختن عکس سپیده و آقا اشکان همزمان ب سمتمون اومدن.
سپیده منو و آقا اشکان حسامو تو آغوش کشیدن. هیچ حرفی بین منو سپیده رد و بدل نشد.
اما اشکان ب حسام گفت : رفیق دومادیت مبارک باشه ... یه دعایی در حق ما کن از مجردی دربیایم😁
سپیده: فاطمه هرچی کوالا گفت منم گفتم😜
از آغوشش اومدم بیرون و بهش خندیدم😆
اشکان بلافاصله با لحن تهدید آمیز گفت: سپیده نشنیدم چی گفتی😏
سپیده با لبخند دندون نما جواب داد: هیچی هیچی، تو خوبی؟🙄
آقا اشکان ب حسام دست دادو سپیده هم ب من.
خداحافظی کردنو چون جایی کار دشتن رفتن
بابا: آقا حسام مواظب یکی یدونه ی ما باشیااا😊
حسام: رو چشمم، خیالتون راحت
مامان : دخترم التماس دعا،مواظب باشیدا.
همونطور ک با تعجب به مامانینا نگاه میکردم باهام خداحافظی کردنو رفتن سوار ماشین شدن،مامان و بابای حسام هم همین طورهممممه رفتن.😶
من موندم و حسام💞
حتی روم نمیشد چیزی بپرسم.
خب عروس خانوم افتخار میدید سوار ماشین بنده بشید؟
با لبخند کمرنگم گفتم : مگه قراره کجا بریم؟؟
در جلو رو باز کردو گفت : حالا شما سوار شو😎
بی چون و چرا سوار شدم،خودش هم سوار شد.🚕
بعد زیر لب گفت : آ؛ داشت ادم میرفت. برگشت سمتم . از جیبش یه چیزی درآورد دستمو گرفت🙈
قبل از اینکه اون چیزو بذاره تو دستم گفت: چرا اینقدر سردی فاطمه جان ..!!!حالت خوبه ؟؟؟
-چیزی نیست خوب خوبم 🙂
اون چیزو تو دستم گذاشت و دستمو تو دستاش فشرد.❤️
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
🌹🌹❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹 @shahidegomnamm
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_ویک
خیلی خوشحال شدم.😍
عاقد گفت: احسنت ب انتخابتون و شروع کرد ب خونده خطبه😇
برادر حسام قرآنو داد دستم و گفت: اگه زحمتی نیست، شما بازش کنید. قرآنو از دستش گرفتم، بوسیدمش و با نام خدا بازش کردم.
-دوشیزه ی مکرمه منوره، عروس خانوم فاطمه ایران نژاد آیا بنده وکیلم شما را با مهریه صدو چهارده سکه تمام بهار آزادی ، سیصد و سیزده شاخه گل نرگس و یک سفر کربلا ، شما را به عقد دائم آقا داماد حسام سعادت دربیاورم. آیا بنده وکیلم؟؟💍❤️
-عروس رفته گل بچینه🌹
همون لحظه برادر حسام با صدای بمش تو گوشم زمزمه کرد :عروس خانوم ؟
از لحن صداش تنم گر گرفت. آتیش درونم شعله ور تر شد.❣
_شما ک دعاتون الان مستجابه ، میشه دعا کنید لباس شهادت اندازه ی ما هم بشه ؟واژه هاش رنگ دیگه ای داشت..
به ایات قرآن نگاه کردم.
چشمام رو یه ایه ثابت موند❤️
سوره محمد (ص) بود
والذین قتلوا فی سبیل الله فلن یضل اعمالهم سیهدیهم و یصلح بالهم وید خلهم الجنة عرفها لهم
و آنان که در راه خدا کشته شدند اعمالشان را باطل نمی کنند است که هدایتشان کند و کارهایشان را به صلاح آورد و به بهشتی که بر ایشان وصف کرده است داخلشان سازد😍
تو دلم به خدا گفتم ک معبود قشنگم! شکرت که اینقدر هوای این عبد گنه کارو داری...
بعد خوندن آیه بی درنگ ب سمتش برگشتم و گفتم: چرا که نه ❤️
یاد #شهید_علی_تجلایی افتادم . #شهادت ک مرگ نبود، خود خود زندگی بود💚
از ته دلم واسه تموم این جمع ، خود حقیرم و عشق زندگیم آرزو ی شهادت کردم😍
شهادت رو پای ارباب.
رو دامن مادر...💚
همشون قشنگ بود ❤️
به خودم ک اومدم دیدم خطبه واسه بار سوم هم خونده شده و همه منتظر بله گفتن منن.
_عروس خاانوم وکیلم ؟؟؟😍
سپیده با صدای شیطونش گفت: عروس خانوم زیرلفسی میخوان.😂
خخخ من اصلا تو این فکرا نبودم مادر آقا دوماد آروم جعبه رو تو دستم گذاشت و دستمو بوسید.
با لبخند ازش تشکر کردم😊
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: با اجازه از محضر آقا امام زمان (عج)، بزرگترای جمع و شهدای گمنام، بله ☺️
جمعیت صلوات کشیدن و عاقد یه دعای مخصوصی درباره ی عشق و اینا خوند ،کلی امضا ازمون گرفت و رفت.
بعد مادر حسام حلقه ها رو آورد و یکیشو داد ب من یکیشم ب حسام💍
حسام با مهربونی نگاهم کرد و باظرافت حلقه رو تو دستم کرد.💍
منم دستشو گرفتم و حلقه روبه دستش انداختم💜
سپیده تند تند عکس مینداخت.
وقتی سرمونو بالا آوردیم ب آیینه نگاه کردیمو چشم تو چشم شدیم حسام با همون لبخند دلنشینش دلگرمم کرد☺️
پدر و مادر ها اومدن باهامون روبوسی کردنو تبریک گفتن😚
با احساس شرمی ک داشتم سرم پایین بود، سرمو بالا آوردم ک با چهره ی سپیده تو دو متریم مواجه شدم. یکم نزدیک تر اومدو گفت : خب ب سلامتی حالا ک محرم شدید آقا حسام لطف کنه دستشو بندازه دور گردن عروس خانوم ، عکس یادگاری بگیریم 😍📷
وای از دست سپیده😓
چشم غره ای بهش رفتمو سرمو پایین انداختم😒
چند ثانیه بعد دستای مردونه ای دورم حلقه شد و صدای بشاش حسام تو گوشم پیچید: فاطمه جان ؟ به دوربین نگاه نمیکنی؟❤️
با گونه های سرخ و پر حرارت ب دوربین نگاه کردم و زورکی لبخند زدم 😊
انتظار نداشتم همچین رفتار مهربونی داشته باشه
مهربونو عاشقونه💑
بعد انداختن عکس سپیده و آقا اشکان همزمان ب سمتمون اومدن.
سپیده منو و آقا اشکان حسامو تو آغوش کشیدن. هیچ حرفی بین منو سپیده رد و بدل نشد.
اما اشکان ب حسام گفت : رفیق دومادیت مبارک باشه ... یه دعایی در حق ما کن از مجردی دربیایم😁
سپیده: فاطمه هرچی کوالا گفت منم گفتم😜
از آغوشش اومدم بیرون و بهش خندیدم😆
اشکان بلافاصله با لحن تهدید آمیز گفت: سپیده نشنیدم چی گفتی😏
سپیده با لبخند دندون نما جواب داد: هیچی هیچی، تو خوبی؟🙄
آقا اشکان ب حسام دست دادو سپیده هم ب من.
خداحافظی کردنو چون جایی کار دشتن رفتن
بابا: آقا حسام مواظب یکی یدونه ی ما باشیااا😊
حسام: رو چشمم، خیالتون راحت
مامان : دخترم التماس دعا،مواظب باشیدا.
همونطور ک با تعجب به مامانینا نگاه میکردم باهام خداحافظی کردنو رفتن سوار ماشین شدن،مامان و بابای حسام هم همین طورهممممه رفتن.😶
من موندم و حسام💞
حتی روم نمیشد چیزی بپرسم.
خب عروس خانوم افتخار میدید سوار ماشین بنده بشید؟
با لبخند کمرنگم گفتم : مگه قراره کجا بریم؟؟
در جلو رو باز کردو گفت : حالا شما سوار شو😎
بی چون و چرا سوار شدم،خودش هم سوار شد.🚕
بعد زیر لب گفت : آ؛ داشت ادم میرفت. برگشت سمتم . از جیبش یه چیزی درآورد دستمو گرفت🙈
قبل از اینکه اون چیزو بذاره تو دستم گفت: چرا اینقدر سردی فاطمه جان ..!!!حالت خوبه ؟؟؟
-چیزی نیست خوب خوبم 🙂
اون چیزو تو دستم گذاشت و دستمو تو دستاش فشرد.❤️
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
🌹🌹❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from اتچ بات
این بقیه الله ..😔
#مهدی_رسولی
#دلواپسیم
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#مهدی_رسولی
#دلواپسیم
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
👤استاد رایفی پور
تخصص های لازم جنگ نرم ✌️
💪مرگ بر آمریکا 👊
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
تخصص های لازم جنگ نرم ✌️
💪مرگ بر آمریکا 👊
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ڪلیپ
صلوات خاصه امام رضا(ع)
⏱زمان1.16
یا امامرضا🙏
🌾قطره اےنیست ڪه بالطف تو دریا نشود
🌾سائلےنیست ڪه ازعشق توشیدا
نشود
شهادت امام رضا(ع)رابرشما
عزیزان تسلیت عرض می نماییم.
🆔 @shahidegomnamm
صلوات خاصه امام رضا(ع)
⏱زمان1.16
یا امامرضا🙏
🌾قطره اےنیست ڪه بالطف تو دریا نشود
🌾سائلےنیست ڪه ازعشق توشیدا
نشود
شهادت امام رضا(ع)رابرشما
عزیزان تسلیت عرض می نماییم.
🆔 @shahidegomnamm
#اطلاع_رسانے
#مراسم سالگرد شهادت
#مدافعان حــــرم
#شهید_میثم_نجفی
#شهید_مهدی_قاضےخانی
#پنجشنبه۱۱آذر
#ساعت ۱۵الی۱۷
#مکان مسجد جامع قرچک
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
#مراسم سالگرد شهادت
#مدافعان حــــرم
#شهید_میثم_نجفی
#شهید_مهدی_قاضےخانی
#پنجشنبه۱۱آذر
#ساعت ۱۵الی۱۷
#مکان مسجد جامع قرچک
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#امام_رضا ( ع )✨
✍ایشان #آخرین دفعه ای که به #جبهه می رفت #با_آگاهی_از_شهادتش تعداد زیادی #پارچة_سبز که از مکه آورده بود و اطراف #خانه_خدا و #ضریح_حضرت_رضا (ع) #طواف داده بود ، با خود به جبهه برد و بین برادران تقسیم نمود .
البته با #دست خود روی این پارچه ها #خطاطی نموده بود . اغلب #رزمندگانی که از این #پارچه_ها به #دور_پیشانی خود بسته بودند به مقام رفیع #شهادت نائل آمدند.
#شهید_مسعود_گنجآبادی
#ولادت : 1338/06/04
#شهادت : 1362/01/02
#خاطره
📚منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#امام_رضا ( ع )✨
✍ایشان #آخرین دفعه ای که به #جبهه می رفت #با_آگاهی_از_شهادتش تعداد زیادی #پارچة_سبز که از مکه آورده بود و اطراف #خانه_خدا و #ضریح_حضرت_رضا (ع) #طواف داده بود ، با خود به جبهه برد و بین برادران تقسیم نمود .
البته با #دست خود روی این پارچه ها #خطاطی نموده بود . اغلب #رزمندگانی که از این #پارچه_ها به #دور_پیشانی خود بسته بودند به مقام رفیع #شهادت نائل آمدند.
#شهید_مسعود_گنجآبادی
#ولادت : 1338/06/04
#شهادت : 1362/01/02
#خاطره
📚منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🍃به چه مشغول کنم
دیده و دل را که مدام
🍃دل تو رامی طلبد
دیده تو را می جوید
#السلام_علیک_یاعلی_ابن_موسی_الرضاع
#حضرٺ_دلبــر
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
دیده و دل را که مدام
🍃دل تو رامی طلبد
دیده تو را می جوید
#السلام_علیک_یاعلی_ابن_موسی_الرضاع
#حضرٺ_دلبــر
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
Forwarded from اتچ بات
با حیرونے
پرم از پریشـــــونے
آخ ڪه گریه میچسبه
تو يه صحن ِ بــــــارونے 😭💔
#حسین_حقیقے
#صحن_بارونے
پیشنهاد دانلود 😞✌️🏻
💌 @shahidegomnamm💌
پرم از پریشـــــونے
آخ ڪه گریه میچسبه
تو يه صحن ِ بــــــارونے 😭💔
#حسین_حقیقے
#صحن_بارونے
پیشنهاد دانلود 😞✌️🏻
💌 @shahidegomnamm💌
Telegram
attach 📎
❤دل #جواز_شهادت را
آخرازمشهدگرفت
سفره شاه خراسان
این چنین شاهانه است✨
#شهید_ابراهیم_هادی در #مشهدمقدس
گویند امضای #شهادت_نامه عشاق با #امام_رضاست
#اللهم_الرزقنا_شهادة
#دلنوشته
@shahidegomnamm ◀
آخرازمشهدگرفت
سفره شاه خراسان
این چنین شاهانه است✨
#شهید_ابراهیم_هادی در #مشهدمقدس
گویند امضای #شهادت_نامه عشاق با #امام_رضاست
#اللهم_الرزقنا_شهادة
#دلنوشته
@shahidegomnamm ◀
🍀معرفی بخش سوم از شهید این هفته
لطفا با ما همراه باشید.
باتشکر🙏
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷✨🍃🍀🌷✨🍃🍀🌷✨🍃
لطفا با ما همراه باشید.
باتشکر🙏
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷✨🍃🍀🌷✨🍃🍀🌷✨🍃
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وچهارم
📔#خاطرات
✍عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش🏍 توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست.🙄
از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.
بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. #مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وچهارم
📔#خاطرات
✍عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش🏍 توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست.🙄
از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.
بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. #مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وپنجم
📔#خاطرات
🍁خاطره ای از زبان همرزم شهید؛
✍وقتی رسیدیم به نقطه ای که باید مستقر می شدیم، چادرها را علم کردیم و #پست_های_نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. پست بعد از من ناصری بود. می دانستم کجا می خوابد. وقتی پاس من تمام شد، برگشتم و رفتم بالای سرش. پتو را کشیده بود رویش. اسلحه را گذاشتم روی پایش و گفتم: پاشو! نوبت #نگهبانی توست.
🍁او هم بلند شد و بدون این که چیزی بگوید، رفت سر پست. تازه چشم هایم گرم خواب شده بود که دیدم کسی تکانم می دهد.چشم ریز کردم، ناصری بود.
گفت: الان کی سرپسته⁉️
گفتم: مگه نرفتی؟
نه، می بینی که!
پاشدم و سرجایم نشستم.😳
خودم اومدم بالای سرت بیدارت کردم.
و با دست اشاره کردم به گوشه چادر.
ولی من امشب اونجا نخوابیدم. جا نبود، مجبور شدم این طرف بخوابم. تو کی رو فرستادی سر پست؟
شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. هر دو بلند شدیم و رفتیم پست نگهبانی. #دیدیم_زین_الدین_است. #اسلحه را انداخته بود روی #دوشش و داشت با #تسبیح ذکر می گفت. آن شب، مهدی زین الدین همراه جواد دل آذر آمده بودند سرکشی. قبلش هم شناسایی بودند. شب را همان جا توی چادر ما خوابیدند. هر چه کردیم که اسلحه را بدهد و برود بخوابد، نداد. گفت: من این جا کار دارم. باید نگهبانیم رو بدم. شما برین.
ماند تا پستش تمام شود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وپنجم
📔#خاطرات
🍁خاطره ای از زبان همرزم شهید؛
✍وقتی رسیدیم به نقطه ای که باید مستقر می شدیم، چادرها را علم کردیم و #پست_های_نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. پست بعد از من ناصری بود. می دانستم کجا می خوابد. وقتی پاس من تمام شد، برگشتم و رفتم بالای سرش. پتو را کشیده بود رویش. اسلحه را گذاشتم روی پایش و گفتم: پاشو! نوبت #نگهبانی توست.
🍁او هم بلند شد و بدون این که چیزی بگوید، رفت سر پست. تازه چشم هایم گرم خواب شده بود که دیدم کسی تکانم می دهد.چشم ریز کردم، ناصری بود.
گفت: الان کی سرپسته⁉️
گفتم: مگه نرفتی؟
نه، می بینی که!
پاشدم و سرجایم نشستم.😳
خودم اومدم بالای سرت بیدارت کردم.
و با دست اشاره کردم به گوشه چادر.
ولی من امشب اونجا نخوابیدم. جا نبود، مجبور شدم این طرف بخوابم. تو کی رو فرستادی سر پست؟
شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. هر دو بلند شدیم و رفتیم پست نگهبانی. #دیدیم_زین_الدین_است. #اسلحه را انداخته بود روی #دوشش و داشت با #تسبیح ذکر می گفت. آن شب، مهدی زین الدین همراه جواد دل آذر آمده بودند سرکشی. قبلش هم شناسایی بودند. شب را همان جا توی چادر ما خوابیدند. هر چه کردیم که اسلحه را بدهد و برود بخوابد، نداد. گفت: من این جا کار دارم. باید نگهبانیم رو بدم. شما برین.
ماند تا پستش تمام شود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وششم
📔#خاطرات
✍اول من دیدمش👀. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم.
🗣صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت.
گفت«شما کجا می رین؟»
گفت«چه فرقی می کنه؟
#فرمانده_که_همش_نباید_بشینه_تو_سنگر.
منم با این دسته می رم جلو.»
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وششم
📔#خاطرات
✍اول من دیدمش👀. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم.
🗣صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت.
گفت«شما کجا می رین؟»
گفت«چه فرقی می کنه؟
#فرمانده_که_همش_نباید_بشینه_تو_سنگر.
منم با این دسته می رم جلو.»
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وهفتم
📔#خاطرات
✍شب دهم عملیات بود.
توی چادر دور هم نشسته بودیم. 👥
شمع🕯 روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد.
چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم.
گفت «توی چادرتون یه لقمه نون🍪 و پنیر🧀
پیدا می شه؟»
از صدایش معلوم بود که خسته است😞.
بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت.
از عقب بی سیم📞 زدند که «حاج مهدی نیامده آنجا؟» گفتیم «نه.»
گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»😟
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_بیست_وهفتم
📔#خاطرات
✍شب دهم عملیات بود.
توی چادر دور هم نشسته بودیم. 👥
شمع🕯 روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد.
چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم.
گفت «توی چادرتون یه لقمه نون🍪 و پنیر🧀
پیدا می شه؟»
از صدایش معلوم بود که خسته است😞.
بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت.
از عقب بی سیم📞 زدند که «حاج مهدی نیامده آنجا؟» گفتیم «نه.»
گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»😟
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼