💢 #خیبر
⭕️ #زخم_دوم
💠 خاطره زیبا و شنیدنی از #سردار_شهید_حسن_باقری فرمانده دلاور #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر از زبان فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها ، سردار رشید اسلام #حاج_محمدتقی_اوصانلو :
🔹🔸 به همراه ( شهید ) ابوالفضل خدامردی برای شناسایی منطقه عملیاتی رفتیم به جزایر مجنون ، قرار بود که بعد از کار شناسایی ، به مجید تقی لو اطلاع بدهیم که نیروهایش را جلو بکشد .
اوضاع منطقه واقعاً قمر در عقرب بود و هر طرف را که نگاه می کردی فقط دود و آتش و خاکستر بود که به هوا بر می خواست . عراقی ها با تمام توان جزایر را زیر آتش گرفته و میلیمتری نقطه به نقطه آن را می زدند . آتشباری بقدری سنگین و پر حجم بود که زمین یکسره زیر پایمان می ارزید و صدای انفجارات مختلف لحظه ای قطع نمی شد .
داخل جزیره با سردار حسن باقری فرمانده دلاور گردان حضرت ولیعصر عج روبرو شدیم .
پاش مجروح شده بود و لنگ می زد . بعداز سلام و احوالپرسی ، حسن داشت از اوضاع منطقه و خط می گفت که ناگهان خمپاره ای به چندمتری مان فرود آمد و با صدای مهیبی منفجر شد . کف زمین شیرجه رفته و دستام را دور سرم گرفتم . فاصله انفجار خیلی نزدیک بود و کل هیکلم را خاک گرفته بود . اما از شر ترکش ها در امان مانده بودم . با خوابیدن گرد و خاک بلند شده و پی سایر دوستان گشتم .
موج انفجار حسن را به گوشه ای پرتاب کرده بود ، رو شکم افتاده بود و هیچ حرکتی هم نمی کرد . سرتاپایش مملو از خاک بود و پشت پیراهنش سوخته و سیاه شده بود . نگران بهش نزدیک شدم . پای راستش هنوز خون ریزی می کرد و چفیه ای که بر روی زخمش بسته بود از سرخی خون کاملآ قرمز قرمز شده بود !
پشت پیراهنش کاملآ سیاه شده و جای اصابت چند ترکش ریز به پشتش به وضوح دیده می شد .
فکر کردم شهید شده و با لحن ناامیدانه ای صداش کردم : حسن جان سالمی ؟ طوریت نشده که !؟
با صدایی گرفته و درد آلوده ای گفت : نه محمد جان ! طوریم نشده ! هنوز سالمم .
از پا و پشتش خون جاری بود و نیاز مبرم به مداوا و درمان داشت . با وضعیتی که داشت حتماً باید به عقب بر می گشت . اما هرچه اصرار کرده و خواهش و تمنا کردم ، اصلا قبول نکرد و گفت هنوز توان دارد و بر نمی گردد .
بازم اصرار کردم که بیا برگرد عقب !
گفت محمد جان ! نیروهای گردان تنها می مانند ! من باید همراهشان باشم .
همین را گفت و از کوله پشتی اش ، یک پیراهن تازه در آورد و رفت داخل نیزارها تا پیراهن سوخته اش را عوض کند ...
🌀 #پایان
📚 برداشتی از کتاب #مردانه_تا_آخر ( زندگی نامه #سردار_شهید_حسن_باقری )
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ #زخم_دوم
💠 خاطره زیبا و شنیدنی از #سردار_شهید_حسن_باقری فرمانده دلاور #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر از زبان فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها ، سردار رشید اسلام #حاج_محمدتقی_اوصانلو :
🔹🔸 به همراه ( شهید ) ابوالفضل خدامردی برای شناسایی منطقه عملیاتی رفتیم به جزایر مجنون ، قرار بود که بعد از کار شناسایی ، به مجید تقی لو اطلاع بدهیم که نیروهایش را جلو بکشد .
اوضاع منطقه واقعاً قمر در عقرب بود و هر طرف را که نگاه می کردی فقط دود و آتش و خاکستر بود که به هوا بر می خواست . عراقی ها با تمام توان جزایر را زیر آتش گرفته و میلیمتری نقطه به نقطه آن را می زدند . آتشباری بقدری سنگین و پر حجم بود که زمین یکسره زیر پایمان می ارزید و صدای انفجارات مختلف لحظه ای قطع نمی شد .
داخل جزیره با سردار حسن باقری فرمانده دلاور گردان حضرت ولیعصر عج روبرو شدیم .
پاش مجروح شده بود و لنگ می زد . بعداز سلام و احوالپرسی ، حسن داشت از اوضاع منطقه و خط می گفت که ناگهان خمپاره ای به چندمتری مان فرود آمد و با صدای مهیبی منفجر شد . کف زمین شیرجه رفته و دستام را دور سرم گرفتم . فاصله انفجار خیلی نزدیک بود و کل هیکلم را خاک گرفته بود . اما از شر ترکش ها در امان مانده بودم . با خوابیدن گرد و خاک بلند شده و پی سایر دوستان گشتم .
موج انفجار حسن را به گوشه ای پرتاب کرده بود ، رو شکم افتاده بود و هیچ حرکتی هم نمی کرد . سرتاپایش مملو از خاک بود و پشت پیراهنش سوخته و سیاه شده بود . نگران بهش نزدیک شدم . پای راستش هنوز خون ریزی می کرد و چفیه ای که بر روی زخمش بسته بود از سرخی خون کاملآ قرمز قرمز شده بود !
پشت پیراهنش کاملآ سیاه شده و جای اصابت چند ترکش ریز به پشتش به وضوح دیده می شد .
فکر کردم شهید شده و با لحن ناامیدانه ای صداش کردم : حسن جان سالمی ؟ طوریت نشده که !؟
با صدایی گرفته و درد آلوده ای گفت : نه محمد جان ! طوریم نشده ! هنوز سالمم .
از پا و پشتش خون جاری بود و نیاز مبرم به مداوا و درمان داشت . با وضعیتی که داشت حتماً باید به عقب بر می گشت . اما هرچه اصرار کرده و خواهش و تمنا کردم ، اصلا قبول نکرد و گفت هنوز توان دارد و بر نمی گردد .
بازم اصرار کردم که بیا برگرد عقب !
گفت محمد جان ! نیروهای گردان تنها می مانند ! من باید همراهشان باشم .
همین را گفت و از کوله پشتی اش ، یک پیراهن تازه در آورد و رفت داخل نیزارها تا پیراهن سوخته اش را عوض کند ...
🌀 #پایان
📚 برداشتی از کتاب #مردانه_تا_آخر ( زندگی نامه #سردار_شهید_حسن_باقری )
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab