🔵 شهداوسرداران شهید #استان_زنجان در #عملیات_بدر ، اسفندماه ۱۳۶۳ ، #شرق_دجله
🌷 #سردار_شهید_رضا_زلفخانی
معاون دلاور #گردان_امام_سجاد #لشگر_۳۱_عاشورا
✅ #دل_باخته
🇮🇷 https://telegram.me/pcdrab
🌷 #سردار_شهید_رضا_زلفخانی
معاون دلاور #گردان_امام_سجاد #لشگر_۳۱_عاشورا
✅ #دل_باخته
🇮🇷 https://telegram.me/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽 مصاحبه شیرین و دیدنی #سردار_شهید_رضا_زلفخانی معاون اول گردان حضرت حر لشگر ۳۱ عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر
🌺 سردار پاسدار شهید رضا زلفخانی دلاوری بی باک و مخلص از خیل رزمندگان حماسه ساز استان زنجان در دفاع مقدس بود که پاک و صادق در #عملیات_بدر ، شرق رودخانه دجله به کاروان شهدا پیوست .
🌼 نامش جاوید و یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌺 سردار پاسدار شهید رضا زلفخانی دلاوری بی باک و مخلص از خیل رزمندگان حماسه ساز استان زنجان در دفاع مقدس بود که پاک و صادق در #عملیات_بدر ، شرق رودخانه دجله به کاروان شهدا پیوست .
🌼 نامش جاوید و یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽 خاطره ای کوتاه و زیبا از زبان
#سردار_شهید_رضا_زلفخانی
قبل از شروع #عملیات_بدر
🔹شیرمرد زنجانی ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🇮🇷 #معاونت دلیر و مخلص و پاکباز #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر
🌹شهادت : اسفندماه ۱۳۶۳ #عملیات_بدر منطقه عملیاتی #شرق_دجله_عراق
🌸 نامش جاوید و یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
#سردار_شهید_رضا_زلفخانی
قبل از شروع #عملیات_بدر
🔹شیرمرد زنجانی ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🇮🇷 #معاونت دلیر و مخلص و پاکباز #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر
🌹شهادت : اسفندماه ۱۳۶۳ #عملیات_بدر منطقه عملیاتی #شرق_دجله_عراق
🌸 نامش جاوید و یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s7.picofile.com/file/8388824084/IMG_20180318_200814_314.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز اول
📌 #قسمت_هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
با عقب کشیدن کماندوهای عراقی از داخل حوضچه ها ، تانک های مهاجم دشمن نیز عقب گرد کرده و شتابان صحنه نبرد را ترک نموده و بار دیگر با کمک امدادهای غيبی خداوند متعال و پایداری و فداکاری نیروهای جان برکف گردان ، فتح و پيروزی نصيب جبهه توحید گردیده و صدای تکبیر و شادی و خنده دلاورمردان فضای کانال را در برگرفت .
به همراه #سردار_شهید_رضا_زلفخانی و یاران دلاورش به این سوی پل بتونی آمده و بنا به دستور ایشان دو تن از رزمندگان برای حفاظت از انتهای کانال کنارم مانده و سردار هم برای سرکشی به سنگرهای بقیه رزمندگان سمت پایین کانال رفت .
آفتاب سوزان و زيبای جنوب آرام و آرام داشت می رفت تا غروب سرخ فام خود را آغاز کند و اين غروب با تمامی غروب های که در طول حياتم ديده بودم فرق داشت ، خورشيد کاملاً سرخ سرخ شده و کل زمین و آسمان را به رنگ قرمز مبدل کرده بود ، انگاری زمین و آسمان از خجالت لاله های پرپر همچون شقايقی داغدار شده بودند ، رنگ سرخ آسمان با سرخی خاک منطقه درآميخته و ترکيبی کاملآ خونرنگ به همه جا بخشيده بود و هر طرف نگاه می کردی سرخ و سرخ بود .
همانطور مبهوت تماشای سرخی زمین و آسمان بودم که خورشيد اندک اندک از نظرها پنهان و نوای دلنشين اذان مغرب در فضای خسته کانال پیچیده و آرامش دلپذيری را به خط بخشید ، همسنگران یک به یک تیمم کرده و بصورت نشسته در داخل سنگرها به نماز عشق ايستاده و صدای راز و نياز عاشقانه شأن از هر گوشه ای از کانال به آسمان برخاست .
بعد از اقامه نماز اندکی نان خشک و کنسرو خورده و با آماده کردن تجهیزات انفرادی آماده تحویل خط و برگشت به عقب شدیم ، چند ساعتی منتظر رسیدن نیروهای تازه نفس ماندیم اما هیچ خبری از گردان های پشتیبان نشد ، حوالی ساعت ۹ شب بود که پیک دلاور گردان #پاسدار_شهید_احد_اسکندری به تک به تک سنگرها اعلام کرد که گردان در خط مانده گار است و دستور تنظیم برنامه نگهبانی شبانه را به فرماندهان ابلاغ نمود .
رزمندگان گردان از لحظه ورود به منطقه عملیاتی یکسره و یک نفس در حال حرکت و جنگ و نبرد بودند و هیچکدام استراحت و خوابی نداشتند و حالا بعد از یک شب پر حادثه و سراسر خون و خطر و یک عملیات ناموفق و پر شهید که چارچوب گردان را کاملاً به هم ریخته بود و یک روز تماماً درگیری و دفع چند تک بسیار قوی دشمن ، به اینگونه ای خسته و بی رمق و بیخواب بودند که بی هوا سرپا خوابشان می برد و باتوجه به کمی نفرات اکثراً توقع تحویل خط و برگشت به عقبه را داشتند و با شنیدن خبر ماندن گردان چند دقیقه ایی داخل کانال همهمه ای به پا شد و صدای اعتراض بعضی ها بلند شد . اما بعد کم کم همه جا را سکوت گرفت و بچه هایی که هنوز توانی در بدن داشتند به نگهبانی پرداخته و بقیه هم خیلی سریع بصورت نشسته در داخل سنگرهای کوچک و روباز خود به خواب شیرینی فرو رفته و داخل کانال کاملاً سوت و کور شد .
با برادر پاسدار رضا رسولی و بسیجی آقا محمد در سنگری به ابعاد یک متر در یک متر بودیم ، برادر رسولی و آقا محمد کف سنگر دراز کشیده و پاهایشان را به سمت بالا بلند کرده بودند و من هم بر روی یک گونی پر از خاک کنار لبه کانال نشسته و در حال نگهبانی بودم .
شب از نيمه گذشته بود و کانال و اطراف آن بطرز عجیبی خلوت و ساکت بود ، منطقه در آرامشی خوف ناک و بی سر و صدا فرو رفته و هیچ تبادل آتشی در خطوط نبرد دیده نمی شد و فقط هر از گاهی چند گلوله منور در آسمان منطقه روشن و با صدای دلخراش جيرجير سوخته و خاموش می شدند .
اتفاقات ناگواری که بعدازظهر در مقابل حوضچه ها داشتم ، تاثیر بدی روی ذهنم گذاشته بود و یکسره به نفوذ کماندوهای عراقی با چاقوی سربری و سیم اسرائیلی به داخل کانال فکر می کردم و از دلهره و نگرانی فقط و فقط سمت حوضچه ها را زیر نظر گرفته و با دقت به لبه حوضچه سوم نگاه می کردم که قابل رویت بود و دید خوبی بهش داشتم .
مدت زمان نگهبانیم تموم شده و باید طبق برنامه یکی از همرزمان را برای تحویل پست بیدار می کردم ، اما راستش بقدری نگران نفوذ عراقی ها از داخل حوضچه ها بودم که اصلاً دلم نمی خواست در خواب غافلگیر و اسیر دشمن شوم و برای همین هم با تمام خستگی و بیخوابی که واقعاً آزارم می داد ، هوشیار نشسته و چنان گوش هایم را تیز کرده بودم که با کوچکترین صدایی سریع واکنش نشان داده و آماده درگیری و شلیک می شدیم .
خلاصه شبی وحشتناک و سراسر ترس و دلهره بود ، عدم شناخت کافی از منطقه و ندانستن موقعیت خط هراس عجیبی در دلم انداخته بود و برای همین هم به نگهبانی ادامه داده و از بیدار کردن رفقا صرف نظر کردم .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز اول
📌 #قسمت_هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
با عقب کشیدن کماندوهای عراقی از داخل حوضچه ها ، تانک های مهاجم دشمن نیز عقب گرد کرده و شتابان صحنه نبرد را ترک نموده و بار دیگر با کمک امدادهای غيبی خداوند متعال و پایداری و فداکاری نیروهای جان برکف گردان ، فتح و پيروزی نصيب جبهه توحید گردیده و صدای تکبیر و شادی و خنده دلاورمردان فضای کانال را در برگرفت .
به همراه #سردار_شهید_رضا_زلفخانی و یاران دلاورش به این سوی پل بتونی آمده و بنا به دستور ایشان دو تن از رزمندگان برای حفاظت از انتهای کانال کنارم مانده و سردار هم برای سرکشی به سنگرهای بقیه رزمندگان سمت پایین کانال رفت .
آفتاب سوزان و زيبای جنوب آرام و آرام داشت می رفت تا غروب سرخ فام خود را آغاز کند و اين غروب با تمامی غروب های که در طول حياتم ديده بودم فرق داشت ، خورشيد کاملاً سرخ سرخ شده و کل زمین و آسمان را به رنگ قرمز مبدل کرده بود ، انگاری زمین و آسمان از خجالت لاله های پرپر همچون شقايقی داغدار شده بودند ، رنگ سرخ آسمان با سرخی خاک منطقه درآميخته و ترکيبی کاملآ خونرنگ به همه جا بخشيده بود و هر طرف نگاه می کردی سرخ و سرخ بود .
همانطور مبهوت تماشای سرخی زمین و آسمان بودم که خورشيد اندک اندک از نظرها پنهان و نوای دلنشين اذان مغرب در فضای خسته کانال پیچیده و آرامش دلپذيری را به خط بخشید ، همسنگران یک به یک تیمم کرده و بصورت نشسته در داخل سنگرها به نماز عشق ايستاده و صدای راز و نياز عاشقانه شأن از هر گوشه ای از کانال به آسمان برخاست .
بعد از اقامه نماز اندکی نان خشک و کنسرو خورده و با آماده کردن تجهیزات انفرادی آماده تحویل خط و برگشت به عقب شدیم ، چند ساعتی منتظر رسیدن نیروهای تازه نفس ماندیم اما هیچ خبری از گردان های پشتیبان نشد ، حوالی ساعت ۹ شب بود که پیک دلاور گردان #پاسدار_شهید_احد_اسکندری به تک به تک سنگرها اعلام کرد که گردان در خط مانده گار است و دستور تنظیم برنامه نگهبانی شبانه را به فرماندهان ابلاغ نمود .
رزمندگان گردان از لحظه ورود به منطقه عملیاتی یکسره و یک نفس در حال حرکت و جنگ و نبرد بودند و هیچکدام استراحت و خوابی نداشتند و حالا بعد از یک شب پر حادثه و سراسر خون و خطر و یک عملیات ناموفق و پر شهید که چارچوب گردان را کاملاً به هم ریخته بود و یک روز تماماً درگیری و دفع چند تک بسیار قوی دشمن ، به اینگونه ای خسته و بی رمق و بیخواب بودند که بی هوا سرپا خوابشان می برد و باتوجه به کمی نفرات اکثراً توقع تحویل خط و برگشت به عقبه را داشتند و با شنیدن خبر ماندن گردان چند دقیقه ایی داخل کانال همهمه ای به پا شد و صدای اعتراض بعضی ها بلند شد . اما بعد کم کم همه جا را سکوت گرفت و بچه هایی که هنوز توانی در بدن داشتند به نگهبانی پرداخته و بقیه هم خیلی سریع بصورت نشسته در داخل سنگرهای کوچک و روباز خود به خواب شیرینی فرو رفته و داخل کانال کاملاً سوت و کور شد .
با برادر پاسدار رضا رسولی و بسیجی آقا محمد در سنگری به ابعاد یک متر در یک متر بودیم ، برادر رسولی و آقا محمد کف سنگر دراز کشیده و پاهایشان را به سمت بالا بلند کرده بودند و من هم بر روی یک گونی پر از خاک کنار لبه کانال نشسته و در حال نگهبانی بودم .
شب از نيمه گذشته بود و کانال و اطراف آن بطرز عجیبی خلوت و ساکت بود ، منطقه در آرامشی خوف ناک و بی سر و صدا فرو رفته و هیچ تبادل آتشی در خطوط نبرد دیده نمی شد و فقط هر از گاهی چند گلوله منور در آسمان منطقه روشن و با صدای دلخراش جيرجير سوخته و خاموش می شدند .
اتفاقات ناگواری که بعدازظهر در مقابل حوضچه ها داشتم ، تاثیر بدی روی ذهنم گذاشته بود و یکسره به نفوذ کماندوهای عراقی با چاقوی سربری و سیم اسرائیلی به داخل کانال فکر می کردم و از دلهره و نگرانی فقط و فقط سمت حوضچه ها را زیر نظر گرفته و با دقت به لبه حوضچه سوم نگاه می کردم که قابل رویت بود و دید خوبی بهش داشتم .
مدت زمان نگهبانیم تموم شده و باید طبق برنامه یکی از همرزمان را برای تحویل پست بیدار می کردم ، اما راستش بقدری نگران نفوذ عراقی ها از داخل حوضچه ها بودم که اصلاً دلم نمی خواست در خواب غافلگیر و اسیر دشمن شوم و برای همین هم با تمام خستگی و بیخوابی که واقعاً آزارم می داد ، هوشیار نشسته و چنان گوش هایم را تیز کرده بودم که با کوچکترین صدایی سریع واکنش نشان داده و آماده درگیری و شلیک می شدیم .
خلاصه شبی وحشتناک و سراسر ترس و دلهره بود ، عدم شناخت کافی از منطقه و ندانستن موقعیت خط هراس عجیبی در دلم انداخته بود و برای همین هم به نگهبانی ادامه داده و از بیدار کردن رفقا صرف نظر کردم .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s6.picofile.com/file/8389289268/IMG_20170314_183259_175.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز دوم
📌 #قسمت_۱۲
بسم الله الرحمن الرحیم
گلوله تانکها و راکت هلیکوپترها سنگرم را در بالای خاکریز بکلی درب و داغون کرده و گونی های پراز خاک را تکه و پاره کرده بودند ، با جابجایی چند گونی پراز خاک ، دوبار سنگر را سرپا کرده و نشسته و با احتیاط و دقت از لبه خاکریز مشغول تماشای میدان نبرد و اطراف خط شدم . عراقی ها تا کنار کانال بدبو عقب کشیده و همانجا مشغول سازماندهی مجدد و جابجایی نیروها و ادوات زرهی خود بودند و در داخل و اطراف حوضچه ها هم هیچ تحرکاتی دیده نمی شد ، خط کاملاً آرام بود و فقط صدای انفجارات متعددی از عقبه به گوش می رسید .
از فرصت بدست آمده استفاده کرده و کمی داخل سنگر استراحت کردم و بعد هم برخاسته و مشغول جمع آوری موشک آرپی جی از گوشه و کنار کانال شدم ، اما هر چه اینطرف و آنطرف را گشتم هیچ موشکی پیدا نکردم و به ناچار برای آوردن موشک به طرف پائین کانال و سمت جاده خاکی حرکت کردم .
کانالی که در آن مستقر بودیم ، کانال انتقال آب بود و ارتفاع بلندی نداشت و برای در امان ماندن از تیر قناسه داران عراقی حتماً باید خمیده و نیم خیز داخل آن حرکت می کردی ، داشتم با احتیاط سمت جاده خاکی می رفتم و با تک تک بچه های دلاور گردان خوش و بش می کردم که یکدفعه معاون دلير گردان #سردار_شهید_رضا_زلفخانی را دیدم که چند گونی پر از موشک را به پشت گرفته و داره خمیده و نیم خیز سمت انتهای کانال می آيد ، با خوشحالی فراوان به استقبال اش رفته و سلام داده و خنده کنان پرسیدم آقا رضا ! این گونی ها صاحب داره ؟
سردار لبخندی زد و گفت : بله ! و با انگشت انتهای کانال را نشان داد و گفت : واسه اون سنگر آخری می برم .
بوسه ای به صورت خاک آلوده و سیاه شده از دود و باروتش زدم و گونی ها را از دستش گرفته و گفتم : آخه شما چرا !؟ خودم داشتم می آمدم پایین که بیارم .
دستی به سرم کشید و گفت : خودم آوردم که اولش ازت تشکر کنم و دوم اینکه دوتایی بریم و یه سری به حوضچه ها بزنیم .
گپ زنان آمدیم انتهای کانال و گونی های موشک را کنار سنگرم گذاشته و رفتیم سمت پل بتونی و سینه خیز از داخل لوله گذشته و روبروی حوضچه ها داخل سنگر مستقر و سردار با دوربین مشغول وارسی حوضچه ها شد و بعد از دقایقی هم دوربین را به دستم داده و با اشاره انگشت انتهای حوضچه ها را نشانم داد و گفت آنجا را نگاه کن .
در حوضچه آخری که چسبیده به خط عراقیها بود ، تحرکات مشکوکی دیده می شد ، انگار خبرهایی آنجا بود ، تعدادی از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی خیلی یواشکی در حال رفت و آمد به داخل حوضچه بودند و تعدادی هم با دوربین از لبه حوضچه داشتن خط پدافندی ما را تماشا می کردند .
داشتم با دوربین حرکات عراقی ها را نگاه می کردم که سردار دستی به سر و گوشم کشید و انگشت خونی شو نشانم داد و با خنده گفت : شلیک اون همه موشک باید هم این بلا را سر گوش آدم بیاره ! هنوز حرفش تمام نشده بود که یکدفعه آتش باران هوایی و زمینی دشمن شروع و بارانی از گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا و موشک بر روی کانال باریدن گرفت و خبر از آغاز هجوم دوباره عراقی ها داد .
سریع به اینطرف پل برگشته و در داخل سنگر مشغول بستن خرج موشک ها شدم ، سردار هم کنارم نشست و گفت : عباس جان ! حوضچه ها بهترين معبر و راحت ترين گذرگاه برای نفوذ نیروهای عراقی به داخل کانال و غافلگير کردن بچه هاست ، خیلی حواست به آنها باشه و چشم ازشان برندار ، دیدی که دقايقی قبل داشتن با دوربين راه های نفوذ را بررسی می کردند ، احتمال داره اینبار دشمن از حوضچه ها برای نفوذ استفاده کنه و جلو بیاد ، باید خیلی مراقب اوضاع باشی تا یکدفعه خدای ناکرده خودت و بچه های گردان از این نقطه غافلگیر نشوند .
به سردار قول دادم که چهار چشمی مواظب حوضچه ها باشم و سردار هم بوسه ای به پیشانی ام زد و زیر اون آتش سنگین و بارانی از ترکش های مختلف که زوزه کشان از بالای سرمان می گذشت ، از سنگر خارج و نیم خیز راهی پایین کانال و سنگر فرماندهی گردان شد .
داشتم موشک های آماده را کنار دستم می چیدم که سردار زلفخانی دوباره به همراه برادر بسیجی حسن محمدی وارد سنگر شدند و سردار لبخند زنان گفت : حسن آقا را آوردم واسه کمک ، قراره موشک این سنگر را تامین کنه ، چندبار دیگر هم به برادر محمدی سفارش و تاکيد کرد که در هر شرایطی نباید بگذارد این سنگر بدون موشک بمونه ، بعد هم دوباره خدا حافظی کردیم و سردار به همراه برادر محمدی راهی پایین کانال شدند .
کم کم داشت صدای غرش تانک ها منطقه را فرا می گرفت که برادر محمدی خسته و نفس زنان از راه رسیده و چند گونی پر از موشک را کنار سنگر گذاشت...
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز دوم
📌 #قسمت_۱۲
بسم الله الرحمن الرحیم
گلوله تانکها و راکت هلیکوپترها سنگرم را در بالای خاکریز بکلی درب و داغون کرده و گونی های پراز خاک را تکه و پاره کرده بودند ، با جابجایی چند گونی پراز خاک ، دوبار سنگر را سرپا کرده و نشسته و با احتیاط و دقت از لبه خاکریز مشغول تماشای میدان نبرد و اطراف خط شدم . عراقی ها تا کنار کانال بدبو عقب کشیده و همانجا مشغول سازماندهی مجدد و جابجایی نیروها و ادوات زرهی خود بودند و در داخل و اطراف حوضچه ها هم هیچ تحرکاتی دیده نمی شد ، خط کاملاً آرام بود و فقط صدای انفجارات متعددی از عقبه به گوش می رسید .
از فرصت بدست آمده استفاده کرده و کمی داخل سنگر استراحت کردم و بعد هم برخاسته و مشغول جمع آوری موشک آرپی جی از گوشه و کنار کانال شدم ، اما هر چه اینطرف و آنطرف را گشتم هیچ موشکی پیدا نکردم و به ناچار برای آوردن موشک به طرف پائین کانال و سمت جاده خاکی حرکت کردم .
کانالی که در آن مستقر بودیم ، کانال انتقال آب بود و ارتفاع بلندی نداشت و برای در امان ماندن از تیر قناسه داران عراقی حتماً باید خمیده و نیم خیز داخل آن حرکت می کردی ، داشتم با احتیاط سمت جاده خاکی می رفتم و با تک تک بچه های دلاور گردان خوش و بش می کردم که یکدفعه معاون دلير گردان #سردار_شهید_رضا_زلفخانی را دیدم که چند گونی پر از موشک را به پشت گرفته و داره خمیده و نیم خیز سمت انتهای کانال می آيد ، با خوشحالی فراوان به استقبال اش رفته و سلام داده و خنده کنان پرسیدم آقا رضا ! این گونی ها صاحب داره ؟
سردار لبخندی زد و گفت : بله ! و با انگشت انتهای کانال را نشان داد و گفت : واسه اون سنگر آخری می برم .
بوسه ای به صورت خاک آلوده و سیاه شده از دود و باروتش زدم و گونی ها را از دستش گرفته و گفتم : آخه شما چرا !؟ خودم داشتم می آمدم پایین که بیارم .
دستی به سرم کشید و گفت : خودم آوردم که اولش ازت تشکر کنم و دوم اینکه دوتایی بریم و یه سری به حوضچه ها بزنیم .
گپ زنان آمدیم انتهای کانال و گونی های موشک را کنار سنگرم گذاشته و رفتیم سمت پل بتونی و سینه خیز از داخل لوله گذشته و روبروی حوضچه ها داخل سنگر مستقر و سردار با دوربین مشغول وارسی حوضچه ها شد و بعد از دقایقی هم دوربین را به دستم داده و با اشاره انگشت انتهای حوضچه ها را نشانم داد و گفت آنجا را نگاه کن .
در حوضچه آخری که چسبیده به خط عراقیها بود ، تحرکات مشکوکی دیده می شد ، انگار خبرهایی آنجا بود ، تعدادی از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی خیلی یواشکی در حال رفت و آمد به داخل حوضچه بودند و تعدادی هم با دوربین از لبه حوضچه داشتن خط پدافندی ما را تماشا می کردند .
داشتم با دوربین حرکات عراقی ها را نگاه می کردم که سردار دستی به سر و گوشم کشید و انگشت خونی شو نشانم داد و با خنده گفت : شلیک اون همه موشک باید هم این بلا را سر گوش آدم بیاره ! هنوز حرفش تمام نشده بود که یکدفعه آتش باران هوایی و زمینی دشمن شروع و بارانی از گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا و موشک بر روی کانال باریدن گرفت و خبر از آغاز هجوم دوباره عراقی ها داد .
سریع به اینطرف پل برگشته و در داخل سنگر مشغول بستن خرج موشک ها شدم ، سردار هم کنارم نشست و گفت : عباس جان ! حوضچه ها بهترين معبر و راحت ترين گذرگاه برای نفوذ نیروهای عراقی به داخل کانال و غافلگير کردن بچه هاست ، خیلی حواست به آنها باشه و چشم ازشان برندار ، دیدی که دقايقی قبل داشتن با دوربين راه های نفوذ را بررسی می کردند ، احتمال داره اینبار دشمن از حوضچه ها برای نفوذ استفاده کنه و جلو بیاد ، باید خیلی مراقب اوضاع باشی تا یکدفعه خدای ناکرده خودت و بچه های گردان از این نقطه غافلگیر نشوند .
به سردار قول دادم که چهار چشمی مواظب حوضچه ها باشم و سردار هم بوسه ای به پیشانی ام زد و زیر اون آتش سنگین و بارانی از ترکش های مختلف که زوزه کشان از بالای سرمان می گذشت ، از سنگر خارج و نیم خیز راهی پایین کانال و سنگر فرماندهی گردان شد .
داشتم موشک های آماده را کنار دستم می چیدم که سردار زلفخانی دوباره به همراه برادر بسیجی حسن محمدی وارد سنگر شدند و سردار لبخند زنان گفت : حسن آقا را آوردم واسه کمک ، قراره موشک این سنگر را تامین کنه ، چندبار دیگر هم به برادر محمدی سفارش و تاکيد کرد که در هر شرایطی نباید بگذارد این سنگر بدون موشک بمونه ، بعد هم دوباره خدا حافظی کردیم و سردار به همراه برادر محمدی راهی پایین کانال شدند .
کم کم داشت صدای غرش تانک ها منطقه را فرا می گرفت که برادر محمدی خسته و نفس زنان از راه رسیده و چند گونی پر از موشک را کنار سنگر گذاشت...
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab