دل باخته
835 subscribers
2.83K photos
2.96K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

💠 #قسمت_32
مردم یداله را در حال بدی به بیمارستان شفیعیه رساندند. مقبوله خودش را به بیمارستان رساند. یداله چشمش را باز کرد و خواهرش را در آستانه ی در دید. لبخندی زد و به دوستانش گفت: حالا دیگه خواهر عزیز من ... او ... اومد. از ... معرفت شما ممنونم. من رو با ... خواهرم تنها بذارین.
مقبوله بالای سر برادرش نشست و گریه کنان پرسید: یدی جون چی شده بِهت؟
- چی... چیزی نشده. یه... تصادف جزئیه.
- چرا دهانت رو بخیه زدن؟
- گ... گریه ن... نکن. فقط پام شکسته و یه... یه دندونم ش... شکسته که حتماً اون هم اضافی ... بوده.
مردی با چهره ی اخمو و لباسهایی کهنه، وارد اتاق شد. یداله به شلوار کهنه و پیراهن پاره ای که او پوشیده بود نگاه کرد و پرسید: تو ... با ماشینت به ... به من زدی؟
- مرد با لکنت زبان جواب داد: آره؛ و ... ولی من هیچ چیز ن ... ندارم. بیچاره ام. بد ... بدبختم!
- یداله گفت: من که از تو ... چیزی نمی خوام. چرا خو ... خودت رو اینطوری ... درست کردی؟
- یعنی تو ... تو هیچ کاری با من ... نداری؟
- کاریت ... ن ... ندارم. برو.
مرد عقب عقب بیرون رفت. جلوی اتاق بیمار سروصدا بلند شد. یداله گفت: خواهر! به دوستای من بگو ... کاریش نداشته باشن. بذارن ... بِره.
خواهرش گفت: یدی جون! یعنی تو این مرد رو بخشیدی؟
- آره. اون یه ... یه ثروتمنده. ظاهرش رو عوض ... عوض کرده. من با ... پول خودم، دن ... دندونم رو ... درس میکنم.
حال یداله بهتر شده بود. ایمان از دوستان یداله تشکر کرد و گفت: آ مَحی! آ غریب! محبتای شما توی این مدت فراموش نمیشه. بعضی شبا پیشش موندین و از داداشم مواظبت کردین.
مَحی گفت: مش یدی گردن همه ی ما حق داره. ما نمک پرورده ی اونیم. جمالش رو عشقه.
غریب هم گفت: ما زمین خورده شیم. حرمت نون و نمکی رو که با هم خوردیم، فراموش نمیکنیم.
مَحی تسبیح دانه درشت خود را چرخاند و گفت: ایوالله! گُل گفتی غریب. «هر زادین تازاسی، دوستون کهنه سی.»
یداله دکمه های پیراهنش را بست. از تخت پایین آمد و به ایمان گفت: همه ی این جعبه های شیرینی و کمپوت ها رو، توی اتاقها پخش کن.
یداله آرام آرام به طرف اتاق رئیس بیمارستان رفت. مردی که لباس سفیدی پوشیده بود، پرسید: کاری داری؟
- آره. با رئیس اینجا کار دارم.
- بفرما! من خودم هستم.
- این چه وضعشه؟ تو رئیس بیمارستانی و از وضع پرستارا خبر نداری؟
علی آقا پاسبان، خودش را به اتاق رئیس رساند و از بیمار پرسید: مش یدی! اینجا کاری داری؟
یداله جواب داد: چرا اینجا دروپیکر نداره؟ چرا شئونات رعایت نمیشه؟
علی آقا گفت: یدی! من تو رو خوب میشناسم. ولش کن. از دست تو یه نفر چه کاری ساخته اس؟
یداله جواب داد: توی این چند روز، اعصاب من داغون شده!
ایمان با کاغذهایی که در دست داشت، به اتاق رئیس بیمارستان آمد. دوستان یداله زیر بازوهای او را گرفتند و آرام آرام، محوطه ی بیمارستان را ترک کردند. خانواده ی یداله و دوستانش جلوی در منتظر بودند و هرکدام تلاش میکردند او را سوار ماشین خودشان کنند. یداله سوار ماشین پیکانی شد که دور و برش را با شاخه های گُل تزئین کرده بودند.

🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab