This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 ۳۶۰ درجه #داعش
📽 #ببینید / روایت مجاهدت های مردی دلاور و مخلص از زبان بیگانگان
🔺 #ببینید چه گوهر گرانبهایی را از دست دادیم ، واقعاً اگر نبود ، معلوم نبود سایه شوم داعش تا کجاها گسترش می یافت .
👌 سردار دلاورم ! نامت جاوید و ماندگار تا همیشه تاریخ
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📽 #ببینید / روایت مجاهدت های مردی دلاور و مخلص از زبان بیگانگان
🔺 #ببینید چه گوهر گرانبهایی را از دست دادیم ، واقعاً اگر نبود ، معلوم نبود سایه شوم داعش تا کجاها گسترش می یافت .
👌 سردار دلاورم ! نامت جاوید و ماندگار تا همیشه تاریخ
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/4736
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۲
بسم الله الرحمن الرحیم
دقایق به سرعت می گذرد و هیچ خبری از هیچ کدام از رزمندگان گردان نمی شود ، در عوض تمام پشت بام خانه های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندوی عراقی می شود ، در تیررس نیروهای عراقی بودیم و محل های استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت و هر لحظه هم امکان داشت که هدف یکی از تک تیراندازان دشمن قرار بگیریم ، باید هرچه سریعتر چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج می شدیم ، دو راه بیشتر نداشتیم ، یا باید راه رفته را برگشته و بدنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم ، همگی راه دوم را برگزیده و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم ، شمار عراقی ها در پشت بام خانه های پایین دست روستا ، بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف بودند ، بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول وارسی اوضاع شدیم .
از کوچه دست راست مان ، اتوبان قشنگ دیده می شد و فاصله چندانی هم باهاش نداشتیم ، کوچه دست چپی هم به نخلستان وسیع و بسیار سرسبزی منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم ، در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقی ها در پشت بام شأن سنگر احداث و با یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ یکسره در حال شلیک و تیراندازی بودند ، هنوز هم خبری از بقیه نیروهای گردان نبود و همگی نگران و مضطرب بودیم ، چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار یاران شدیم ، اما هر چقدر انتظار کشیدیم متاسفانه خبری از کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا تک و تنها هستیم ، قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم .
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک شده و فریاد زدند که برگردید ! برگردید ! خط شکسته و عراقی ها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند ، از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و سیاه و از زخم هایی که برداشته بودند ، کاملاً معلوم بود از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و حرف مفتی نمی زنند ، خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهارراه برگشته و کاملا گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم ، هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته و چشم انتظار بقیه یاران بودیم که ناگهان از هر طرف مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شد ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم ، برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و باید به عقب منتقل می شد ، قرار شد که برادران مهدی حیدری و اصغر کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل کنند و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند ، بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود ، با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند ، بقدری گلوله و موشک و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود ، خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند .
حالا فقط من و برادر الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح به سمت مان تیراندازی می کردند ، دل گرم به بازگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقی ها کرده و مردانه و دلیرانه با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به اتمام گذاشت ، مدت زیادی از رفتن یاران می گذرد و خبری هم از بازگشت شأن نمی شود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی می کردند ، فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم ، باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم ، تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان حرکت کردیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۲
بسم الله الرحمن الرحیم
دقایق به سرعت می گذرد و هیچ خبری از هیچ کدام از رزمندگان گردان نمی شود ، در عوض تمام پشت بام خانه های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندوی عراقی می شود ، در تیررس نیروهای عراقی بودیم و محل های استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت و هر لحظه هم امکان داشت که هدف یکی از تک تیراندازان دشمن قرار بگیریم ، باید هرچه سریعتر چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج می شدیم ، دو راه بیشتر نداشتیم ، یا باید راه رفته را برگشته و بدنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم ، همگی راه دوم را برگزیده و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم ، شمار عراقی ها در پشت بام خانه های پایین دست روستا ، بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف بودند ، بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول وارسی اوضاع شدیم .
از کوچه دست راست مان ، اتوبان قشنگ دیده می شد و فاصله چندانی هم باهاش نداشتیم ، کوچه دست چپی هم به نخلستان وسیع و بسیار سرسبزی منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم ، در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقی ها در پشت بام شأن سنگر احداث و با یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ یکسره در حال شلیک و تیراندازی بودند ، هنوز هم خبری از بقیه نیروهای گردان نبود و همگی نگران و مضطرب بودیم ، چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار یاران شدیم ، اما هر چقدر انتظار کشیدیم متاسفانه خبری از کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا تک و تنها هستیم ، قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم .
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک شده و فریاد زدند که برگردید ! برگردید ! خط شکسته و عراقی ها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند ، از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و سیاه و از زخم هایی که برداشته بودند ، کاملاً معلوم بود از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و حرف مفتی نمی زنند ، خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهارراه برگشته و کاملا گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم ، هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته و چشم انتظار بقیه یاران بودیم که ناگهان از هر طرف مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شد ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم ، برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و باید به عقب منتقل می شد ، قرار شد که برادران مهدی حیدری و اصغر کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل کنند و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند ، بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود ، با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند ، بقدری گلوله و موشک و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود ، خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند .
حالا فقط من و برادر الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح به سمت مان تیراندازی می کردند ، دل گرم به بازگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقی ها کرده و مردانه و دلیرانه با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به اتمام گذاشت ، مدت زیادی از رفتن یاران می گذرد و خبری هم از بازگشت شأن نمی شود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی می کردند ، فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم ، باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم ، تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان حرکت کردیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
📝 فرازی زیبا از #وصیتنامه گهربار بسیجی مخلص و دلاور #غواص_شهید_مهدی_حیدری :
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😂 #فوت_درمانی
💢 #ببینید / فوت درمانی #کرونا توسط #کشیش آمریکایی!
🔹کشیش آمریکایی که پیش از این قصد داشت از پشت دوربین کرونا را درمان کند اینبار با #فوت کردن به #کرونا دستور داد برای همیشه از بین برود!
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #ببینید / فوت درمانی #کرونا توسط #کشیش آمریکایی!
🔹کشیش آمریکایی که پیش از این قصد داشت از پشت دوربین کرونا را درمان کند اینبار با #فوت کردن به #کرونا دستور داد برای همیشه از بین برود!
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 فرازی زیبا از #وصیت_نامه بسیجی دلاور #غواص_شهید_مرسل_محمدی :
🖌خدايا ! از يكسو بايد شهيد شويم تا اسلام از خونهای ما رشد كند و از سوی ديگر بايد بمانيم از اسلامت دفاع كنيم تا اسلام را سر نبرند...!
خدايا ! ما در اين دو راهی مانده ايم .
خودت حافظ اسلام و ولايت فقيه باش و ما را به جوار خودت بكش و بخوان و ما نيز لياقت پيدا كنيم و ادامه دهنده راه شهيدان امت حزب الله باشيم .
📸شیرمرد زنجانی ، بسیجی دلاور #غواص_شهيد_مرسل_محمدی از رزمندگان مخلص و بسیجیان دلاور #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز #گردان_حضرت_ولیعصر_عج استان زنجان در عملیات های عاشورایی کربلای چهار و پنج
🌷شهادت : دی ماه ۱۳۶۵ ، عملیات عاشورایی #کربلای_پنج ، منطقه عملياتی #شلمچه
💐 روحش شاد و نامش جاوید
#دفاع_مقدس
#غواصان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_پنج
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🖌خدايا ! از يكسو بايد شهيد شويم تا اسلام از خونهای ما رشد كند و از سوی ديگر بايد بمانيم از اسلامت دفاع كنيم تا اسلام را سر نبرند...!
خدايا ! ما در اين دو راهی مانده ايم .
خودت حافظ اسلام و ولايت فقيه باش و ما را به جوار خودت بكش و بخوان و ما نيز لياقت پيدا كنيم و ادامه دهنده راه شهيدان امت حزب الله باشيم .
📸شیرمرد زنجانی ، بسیجی دلاور #غواص_شهيد_مرسل_محمدی از رزمندگان مخلص و بسیجیان دلاور #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز #گردان_حضرت_ولیعصر_عج استان زنجان در عملیات های عاشورایی کربلای چهار و پنج
🌷شهادت : دی ماه ۱۳۶۵ ، عملیات عاشورایی #کربلای_پنج ، منطقه عملياتی #شلمچه
💐 روحش شاد و نامش جاوید
#دفاع_مقدس
#غواصان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_پنج
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/5135
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۳
بسم الله الرحمن الرحیم
با تاکتیک آتش و حرکت پیش رفته و در پناه رگبارهای متوالی همدیگر گام به گام به نخلستان نزدیک و نزدیکتر می شدیم ، اواسط کوچه بودیم و هنوز چندصدمتری با نخلستان فاصله داشتیم که یکدفعه نیروهای عراقی مثل مور و ملخ از پشت بام ها و دیوار خانه ها پایین ریخته و با تصرف سر چهار راه و کوچه های اطراف آن ، هلهله کنان شروع به تیراندازی بطرف مان کردند و آنقدر گلوله و موشک و نارنجک تفنگی بدرقه راهمان کردند که دیگر قادر به حرکت نشده و به ناچار هر کدام در شکاف درب خانه ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش با نیروهای پیاده و کماندوی عراقی شدیم ...
اوضاعی بسیار هولناک و لحظاتی واقعاً وحشتناک بود . با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم ، به سمت بالایی ها شلیک می کردیم ، پایینی ها به رگبار مان می بستند ، خلاصه درگیری به درازا کشیده و تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقی ها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند ، با قطع تیراندازی ، عراقی های بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند ، انگاری آخر کار بود و باید آماده اسارت یا شهادت می شدیم ، آخرین نارنجک را هم سمت عراقی ها پرتاب کرده و خواستم از برادر الماسی بپرسم که باید چکار کنیم که دهانم را باز نکرده ، موشکی به درب خانه بغلی اصابت و با صدای سهمناکی منفجر و درب بزرگ خانه را کاملآ باز کرد ، با خوابیدن گرد و خاک و دود انفجار با صحنهای باورنکردنی و عجیب مواجه شدیم که در آن لحظات مرگ و زندگانی واقعاً ارمغان گرانقدر و امداد گرانبهای خداوند قادر و توانا در حق بندگان حقیر و ناچیزش بود ، حیاط خانه مملو از انواع مهمات و سلاح های مختلف بود ، انگاری انبار تسلیحات یا زاغه مهمات دشمن بود ، خنده کنان و حیرت زده داخل حیاط پریده و از همانجا تعدادی نارنجک به داخل کوچه و سمت عراقی ها پرتاب کرده و بعد هم چندتایی خشاب پر برداشته و سراسیمه به کوچه برگشته و سمت بالای کوچه را به گلوله بستیم ، نیروهای بزدل دشمن که تا آن لحظه تصور می کردند مهمات مان تموم شده و با دل و جرات جلو می آمدند و با شنیدن صدای رگبارهای متوالی و دیدن سیل گلوله و نارنجک ها چنان وحشت کرده و هراسان شدند که با برجای گذاشتن چند کشته و زخمی سراسیمه عقب کشیده و در حوالی چهار راه موضع گرفته و شروع به تیراندازی کردند .
با فرار نیروهای دشمن از داخل کوچه خیالمان حسابی آسوده شد و نفس راحتی کشیدیم ، اما سنگر دوشکا و آر پی جی ۱۱ در ساختمان دوطبقه مقابل مان که درست مسلط به کوچه بودند ، بدجوری اذیت مان می کردند و با شلیک مدام از حرکت مان جلوگیری می کردند ، دوتا قبضه آرپی جی هفت برداشته و مسلح کرده و همانجا داخل حیاط سنگرها را هدف گرفته و با ذکر مبارک سبحان الله شلیک کردیم ، با عنایت خدای رحمان هر دوتا موشک درست به زیر سنگرها خورده و قبضه دوشکا و آر پی جی ۱۱ و خدمه بخت برگشته شأن به همراه گونی های پاره پاره شده سنگرها در آسمان به پرواز در آمدند ، با روحیه ایی تازه و لبی خندان از عنایت خدای مهربان ، جیب خشاب ها را پر از خشاب و نارنجک کرده و چندتا خشاب اضافه هم به کمر گذاشته و رگبار زنان داخل کوچه شده و به سمت نخلستان حرکت کردیم ، دوباره رگبار گلوله ها و موشک های عراقی شروع شده و مجبور به پناه گرفتن و پاسخ متقابل شدیم ، خلاصه ما زدیم و آنها زدند تا اینکه عاقبت به انتهای کوچه رسیده و نفس زنان و وحشت زده وارد نخلستان شدیم .
نخلستانی وسیع و پهناور بود که اول و آخرش اصلأ معلوم نبود ، متاسفانه هیچ شناختی ازش نداشتیم و اصلأ هم نمی دانستیم که به کجا ختم خواهد شد ، قصد مان فقط فرار و دور شدن از تیررس نیروهای دشمن بود ، عراقی ها پشت سرمان به انتهای کوچه رسیده و در امتداد طول نخلستان موضع گرفته و مشغول تیراندازی و شلیک موشک به سمت مان بودند ، در نهرهای کم عمق و پشت درختان نخل پناه گرفته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش می کردیم و سپس برخاسته و نیم خیز و شتابان به سمت بالای نخلستان می دویدیم ، میانه های نخلستان بودیم که صدای ناله های بسیار بلند و جانسوزی را شنیده و شتابان سمت صدا رفته و دیدیم که سردار عباس تاران (رفیق دوست) معاون دلاور گردان حضرت حر(ره) استان زنجان زخمی و خونین و مالین میان ده ها جنازه عراقی افتاده و آنقدر هم ناجور و بد زخمی شده که از شدت درد به خود می پیچد و فریاد میزند….
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۳
بسم الله الرحمن الرحیم
با تاکتیک آتش و حرکت پیش رفته و در پناه رگبارهای متوالی همدیگر گام به گام به نخلستان نزدیک و نزدیکتر می شدیم ، اواسط کوچه بودیم و هنوز چندصدمتری با نخلستان فاصله داشتیم که یکدفعه نیروهای عراقی مثل مور و ملخ از پشت بام ها و دیوار خانه ها پایین ریخته و با تصرف سر چهار راه و کوچه های اطراف آن ، هلهله کنان شروع به تیراندازی بطرف مان کردند و آنقدر گلوله و موشک و نارنجک تفنگی بدرقه راهمان کردند که دیگر قادر به حرکت نشده و به ناچار هر کدام در شکاف درب خانه ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش با نیروهای پیاده و کماندوی عراقی شدیم ...
اوضاعی بسیار هولناک و لحظاتی واقعاً وحشتناک بود . با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم ، به سمت بالایی ها شلیک می کردیم ، پایینی ها به رگبار مان می بستند ، خلاصه درگیری به درازا کشیده و تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقی ها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند ، با قطع تیراندازی ، عراقی های بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند ، انگاری آخر کار بود و باید آماده اسارت یا شهادت می شدیم ، آخرین نارنجک را هم سمت عراقی ها پرتاب کرده و خواستم از برادر الماسی بپرسم که باید چکار کنیم که دهانم را باز نکرده ، موشکی به درب خانه بغلی اصابت و با صدای سهمناکی منفجر و درب بزرگ خانه را کاملآ باز کرد ، با خوابیدن گرد و خاک و دود انفجار با صحنهای باورنکردنی و عجیب مواجه شدیم که در آن لحظات مرگ و زندگانی واقعاً ارمغان گرانقدر و امداد گرانبهای خداوند قادر و توانا در حق بندگان حقیر و ناچیزش بود ، حیاط خانه مملو از انواع مهمات و سلاح های مختلف بود ، انگاری انبار تسلیحات یا زاغه مهمات دشمن بود ، خنده کنان و حیرت زده داخل حیاط پریده و از همانجا تعدادی نارنجک به داخل کوچه و سمت عراقی ها پرتاب کرده و بعد هم چندتایی خشاب پر برداشته و سراسیمه به کوچه برگشته و سمت بالای کوچه را به گلوله بستیم ، نیروهای بزدل دشمن که تا آن لحظه تصور می کردند مهمات مان تموم شده و با دل و جرات جلو می آمدند و با شنیدن صدای رگبارهای متوالی و دیدن سیل گلوله و نارنجک ها چنان وحشت کرده و هراسان شدند که با برجای گذاشتن چند کشته و زخمی سراسیمه عقب کشیده و در حوالی چهار راه موضع گرفته و شروع به تیراندازی کردند .
با فرار نیروهای دشمن از داخل کوچه خیالمان حسابی آسوده شد و نفس راحتی کشیدیم ، اما سنگر دوشکا و آر پی جی ۱۱ در ساختمان دوطبقه مقابل مان که درست مسلط به کوچه بودند ، بدجوری اذیت مان می کردند و با شلیک مدام از حرکت مان جلوگیری می کردند ، دوتا قبضه آرپی جی هفت برداشته و مسلح کرده و همانجا داخل حیاط سنگرها را هدف گرفته و با ذکر مبارک سبحان الله شلیک کردیم ، با عنایت خدای رحمان هر دوتا موشک درست به زیر سنگرها خورده و قبضه دوشکا و آر پی جی ۱۱ و خدمه بخت برگشته شأن به همراه گونی های پاره پاره شده سنگرها در آسمان به پرواز در آمدند ، با روحیه ایی تازه و لبی خندان از عنایت خدای مهربان ، جیب خشاب ها را پر از خشاب و نارنجک کرده و چندتا خشاب اضافه هم به کمر گذاشته و رگبار زنان داخل کوچه شده و به سمت نخلستان حرکت کردیم ، دوباره رگبار گلوله ها و موشک های عراقی شروع شده و مجبور به پناه گرفتن و پاسخ متقابل شدیم ، خلاصه ما زدیم و آنها زدند تا اینکه عاقبت به انتهای کوچه رسیده و نفس زنان و وحشت زده وارد نخلستان شدیم .
نخلستانی وسیع و پهناور بود که اول و آخرش اصلأ معلوم نبود ، متاسفانه هیچ شناختی ازش نداشتیم و اصلأ هم نمی دانستیم که به کجا ختم خواهد شد ، قصد مان فقط فرار و دور شدن از تیررس نیروهای دشمن بود ، عراقی ها پشت سرمان به انتهای کوچه رسیده و در امتداد طول نخلستان موضع گرفته و مشغول تیراندازی و شلیک موشک به سمت مان بودند ، در نهرهای کم عمق و پشت درختان نخل پناه گرفته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش می کردیم و سپس برخاسته و نیم خیز و شتابان به سمت بالای نخلستان می دویدیم ، میانه های نخلستان بودیم که صدای ناله های بسیار بلند و جانسوزی را شنیده و شتابان سمت صدا رفته و دیدیم که سردار عباس تاران (رفیق دوست) معاون دلاور گردان حضرت حر(ره) استان زنجان زخمی و خونین و مالین میان ده ها جنازه عراقی افتاده و آنقدر هم ناجور و بد زخمی شده که از شدت درد به خود می پیچد و فریاد میزند….
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
💢 #روحیه_جسارت_شهامت نیروهای ایرانی در جنگ عراق
⭕️ #كنت_دومارانش رئيس سابق دستگاه جاسوسي #فرانسه در كتاب خود بنام #جنگ_جهاني_چهارم اینگونه آورده که :
🔹ایرانی ها افراد سرسخت خاورمیانه اند که وقتی دارای احساسات مذهبی می شوند ، دوبرابر خطرناک می شوند. اکنون…
⭕️ #كنت_دومارانش رئيس سابق دستگاه جاسوسي #فرانسه در كتاب خود بنام #جنگ_جهاني_چهارم اینگونه آورده که :
🔹ایرانی ها افراد سرسخت خاورمیانه اند که وقتی دارای احساسات مذهبی می شوند ، دوبرابر خطرناک می شوند. اکنون…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 #ببینید / شناسایی رزمی شناور هواپیمابر LHD-5 از کلاس وسپ نیروی دریایی ارتش #آمریکا توسط رزمندگان دلاور نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی در ورودی #تنگه_هرمز
👌 انهدام و غرق یکی از این سیبل های متحرک ، خون بهایی خوبی برای انتقام خون سردار دل ها ، سپهبد پاسدار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی خواهد بود . چشم انتظاریم...
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
👌 انهدام و غرق یکی از این سیبل های متحرک ، خون بهایی خوبی برای انتقام خون سردار دل ها ، سپهبد پاسدار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی خواهد بود . چشم انتظاریم...
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 🖌 فرازی زیبا از #وصیت_نامه بسیجی #شهید_سید_داود_شبیری :
🔹🔸به هر صورت ما خواهیم مرد ، چه صد سال عمر کنیم و چه ۲۰ سال عمر کنیم ، ولی مرگ بهتر است با #عزت باشد نه با #ذلت .
🔹با مرگ طبیعی مردن که شجاعت نیست .
🔹شجاع کسی است که جوانیش و قدرتش را در راه خدا و معبود یکتا نثار کند.
🌺 روحش شاد و راهش پررهرو
🌸 #بسیجی_شهید_سید_داود_شبیری
شیرمرد زنجانی ، #مداح باصفای جبهه ها ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹🔸به هر صورت ما خواهیم مرد ، چه صد سال عمر کنیم و چه ۲۰ سال عمر کنیم ، ولی مرگ بهتر است با #عزت باشد نه با #ذلت .
🔹با مرگ طبیعی مردن که شجاعت نیست .
🔹شجاع کسی است که جوانیش و قدرتش را در راه خدا و معبود یکتا نثار کند.
🌺 روحش شاد و راهش پررهرو
🌸 #بسیجی_شهید_سید_داود_شبیری
شیرمرد زنجانی ، #مداح باصفای جبهه ها ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #ببینید / سه فیلم عجیب #آخرالزمانی در کولاک ویروس #کرونا
📽 صدای زیبای اذان در کشور #آلمان بعد از ده ها سال ممنوعیت
📽 سجده و انابه مردم درمانده کشور #ایتالیا به درگاه باریتعالی
📽 نوای زیبا و جانسوز #لبیک_یا_حسین
مردم قاهره پایتخت کشور #مصر
💢 #آقا_جان
بی تو دارند همه میمیرند
زود برگرد مسیحای همه
#آقا_جان ، مولایم ، تمام دار و ندارم ، همه امیدم ، تو را به جان مادر پهلو شکسته ات جلوه ای بنما ....
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📽 صدای زیبای اذان در کشور #آلمان بعد از ده ها سال ممنوعیت
📽 سجده و انابه مردم درمانده کشور #ایتالیا به درگاه باریتعالی
📽 نوای زیبا و جانسوز #لبیک_یا_حسین
مردم قاهره پایتخت کشور #مصر
💢 #آقا_جان
بی تو دارند همه میمیرند
زود برگرد مسیحای همه
#آقا_جان ، مولایم ، تمام دار و ندارم ، همه امیدم ، تو را به جان مادر پهلو شکسته ات جلوه ای بنما ....
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/2147
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۴
بسم الله الرحمن الرحیم
زیر آتش مستقیم نیروهای دشمن بودیم و صدها نیروی پیاده و کماندوی عراقی بی وقفه به سمت مان تیراندازی می کردند ، کنار جنازه های عراقی و پیکر زخم خورده برادر تاران نشسته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش کرده و سپس قرار گذاشتیم که برادر الماسی پیکر مجروح برادر تاران را به پشت گرفته و به سمت بالای نخلستان حرکت کند و من هم همانجا مانده و با رگبارهای متوالی هم پوشش آتشی به مسیرشان داده و هم اینکه از جلو آمدن عراقی ها جلوگیری کنم ، خلاصه سلاح را بر زمین گذاشته و در زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر غرق خون برادر تاران را از زمین بلند و سوار پشت برادر الماسی کردم ، درست در این زمان چشمم به جنازه یکی از عراقی ها افتاد که ناباورانه زنده شده و کشان کشان در حال رفتن به سمت یک اسلحه کلاش بود ، اسلحه ام کف زمین بود و وقتی هم برای برداشتن و زدن عراقی نمانده بود ، چاره ای جز فریاد نیافته و پی در پی داد زدم که اون عراقی را بزن ! اون عراقی را بزن !
برادر الماسی که بصورت خمیده ایستاده و با کلاش سمت نیروهای عراقی در ورودی نخلستان شلیک می کرد ، با شنیدن فریاد های بلندم ، سریع متوجه عراقی شد و نوک اسلحه اش را سمت جنازه های زیر پایمان گرفت و چندتا رگبار پی در پی زد ، گلوله ها به سر و صورت جنازه ها و عراقی زنده شده اصابت کرده و موجب ترکیدن و متلاشی شدن کله آنان شد ، قطرات خون و تکه های مغز به سر و صورت و لباس هایمان پاشیده و کاملاً کثیف و خونی شدیم ، خیلی عجیب بود اما خداوند مهربان دوباره به یاریمان شتافته و در اوج بی خبری از خطری نزدیک و حتمی نجات مان داده بود .
خوشحال از دفع خطر ، پیکر برادر تاران را در پشت برادر الماسی جمع و جور کرده و برادر الماسی هم نیم خیز شروع به دویدن کرد و در عملی شجاعانه و در کمال ایثار و فداکاری ، زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر برادر تاران را به سمت بالای نخلستان برد ، داخل جوی آب نشسته و با تیراندازی و پرتاب نارنجک حواس عراقی ها را به خود جلب کرده و آنقدر مشغول شأن کردم تا اینکه برادر الماسی کاملاً دور شده و در میان انبوه درختان خرما از نظرها محو شد ، دیگر دلیلی برای ماندن نبود و برای همین سریع برخاسته و با پناه گرفتن در پشت نخل ها و داخل نهرها نم نم عقب کشیده و با رگبار های متوالی به سمت بالای نخلستان حرکت کردم . عراقی ها هم مثال گوسفند ، گله گله ، داخل نخلستان ریخته و با تیراندازی متوالی شروع به پیشروی کردند .
کمی که بالاتر رفتم ، صدای جریان شدید آب را شنیده و متوجه شدم که نزدیکی رودخانه دجله هستم و شتابان به سمت صدا رفتم ، خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود ، نفس زنان و عرق ریزان از نخلستان خارج و با دیدن رزمندگان خودی بقدری خوشحال و سرحال شدم که انگاری همه دنیا را بهم دادند ، پاسدار دلاور محرمعلی الماسی آنچنان با شتاب و یک نفسه تمام مسیر را دویده بود که بعد از خروج از نخلستان ، نیمه بیهوش و نیمه جان در گوشه ای افتاده بود و پیکر زخم خورده برادر تاران هم را بر روی برانکاردی گذاشته بودند که مدام هم ناله می کرد . خوشبختانه درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصدمتر بالاتر هم قایقی کنار آب ایستاده و عده ای مشغول تخلیه مهمات و وسایل از داخلش بودند ، با کمک چند رزمنده برانکارد را برداشته و شتابان به سوی قایق رفتیم .
بچه های یگان تخریب بودند و در حال تخلیه مین های بزرگ ضدتانک و مواد منفجره بودند ، کنار قایق رسیده و سلام داده و از سکاندار قایق خواستم که پیکر مجروح برادر تاران را به عقبه منتقل کند ، قایقران امتناع کرده و هر چقدر هم خواهش و تمنا کردم به هیچ عنوان قبول نکرد و گفت که ماموریت شأن خیلی مهم است و وقت این کارها را هم ندارد ، از حوادث تلخ روستا و تنها ماندن و محاصره شدن توسط نیروهای دشمن واقعاً ناراحت و عصبی بودم و استرس ها و ترس و وحشت ها بحد کافی اعصاب و روانم را به هم ریخته بود و سخنان منفی و سر بالای سکاندار هم آنچنان بر آتش خشمم افزود که یکدفعه قاطی کرده و هر چه از دهانم درآمد نثار راننده قایق کردم ، خلاصه کار بالا گرفت و کم کم داشتیم سمت درگیری فیزیکی می رفتیم که یکدفعه یک نفر از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحن زیبای ترکی گفت : (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا ناراحتی !؟ خیال کردم از رفقا و همشهری های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر مهدی باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده ام .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۴
بسم الله الرحمن الرحیم
زیر آتش مستقیم نیروهای دشمن بودیم و صدها نیروی پیاده و کماندوی عراقی بی وقفه به سمت مان تیراندازی می کردند ، کنار جنازه های عراقی و پیکر زخم خورده برادر تاران نشسته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش کرده و سپس قرار گذاشتیم که برادر الماسی پیکر مجروح برادر تاران را به پشت گرفته و به سمت بالای نخلستان حرکت کند و من هم همانجا مانده و با رگبارهای متوالی هم پوشش آتشی به مسیرشان داده و هم اینکه از جلو آمدن عراقی ها جلوگیری کنم ، خلاصه سلاح را بر زمین گذاشته و در زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر غرق خون برادر تاران را از زمین بلند و سوار پشت برادر الماسی کردم ، درست در این زمان چشمم به جنازه یکی از عراقی ها افتاد که ناباورانه زنده شده و کشان کشان در حال رفتن به سمت یک اسلحه کلاش بود ، اسلحه ام کف زمین بود و وقتی هم برای برداشتن و زدن عراقی نمانده بود ، چاره ای جز فریاد نیافته و پی در پی داد زدم که اون عراقی را بزن ! اون عراقی را بزن !
برادر الماسی که بصورت خمیده ایستاده و با کلاش سمت نیروهای عراقی در ورودی نخلستان شلیک می کرد ، با شنیدن فریاد های بلندم ، سریع متوجه عراقی شد و نوک اسلحه اش را سمت جنازه های زیر پایمان گرفت و چندتا رگبار پی در پی زد ، گلوله ها به سر و صورت جنازه ها و عراقی زنده شده اصابت کرده و موجب ترکیدن و متلاشی شدن کله آنان شد ، قطرات خون و تکه های مغز به سر و صورت و لباس هایمان پاشیده و کاملاً کثیف و خونی شدیم ، خیلی عجیب بود اما خداوند مهربان دوباره به یاریمان شتافته و در اوج بی خبری از خطری نزدیک و حتمی نجات مان داده بود .
خوشحال از دفع خطر ، پیکر برادر تاران را در پشت برادر الماسی جمع و جور کرده و برادر الماسی هم نیم خیز شروع به دویدن کرد و در عملی شجاعانه و در کمال ایثار و فداکاری ، زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر برادر تاران را به سمت بالای نخلستان برد ، داخل جوی آب نشسته و با تیراندازی و پرتاب نارنجک حواس عراقی ها را به خود جلب کرده و آنقدر مشغول شأن کردم تا اینکه برادر الماسی کاملاً دور شده و در میان انبوه درختان خرما از نظرها محو شد ، دیگر دلیلی برای ماندن نبود و برای همین سریع برخاسته و با پناه گرفتن در پشت نخل ها و داخل نهرها نم نم عقب کشیده و با رگبار های متوالی به سمت بالای نخلستان حرکت کردم . عراقی ها هم مثال گوسفند ، گله گله ، داخل نخلستان ریخته و با تیراندازی متوالی شروع به پیشروی کردند .
کمی که بالاتر رفتم ، صدای جریان شدید آب را شنیده و متوجه شدم که نزدیکی رودخانه دجله هستم و شتابان به سمت صدا رفتم ، خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود ، نفس زنان و عرق ریزان از نخلستان خارج و با دیدن رزمندگان خودی بقدری خوشحال و سرحال شدم که انگاری همه دنیا را بهم دادند ، پاسدار دلاور محرمعلی الماسی آنچنان با شتاب و یک نفسه تمام مسیر را دویده بود که بعد از خروج از نخلستان ، نیمه بیهوش و نیمه جان در گوشه ای افتاده بود و پیکر زخم خورده برادر تاران هم را بر روی برانکاردی گذاشته بودند که مدام هم ناله می کرد . خوشبختانه درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصدمتر بالاتر هم قایقی کنار آب ایستاده و عده ای مشغول تخلیه مهمات و وسایل از داخلش بودند ، با کمک چند رزمنده برانکارد را برداشته و شتابان به سوی قایق رفتیم .
بچه های یگان تخریب بودند و در حال تخلیه مین های بزرگ ضدتانک و مواد منفجره بودند ، کنار قایق رسیده و سلام داده و از سکاندار قایق خواستم که پیکر مجروح برادر تاران را به عقبه منتقل کند ، قایقران امتناع کرده و هر چقدر هم خواهش و تمنا کردم به هیچ عنوان قبول نکرد و گفت که ماموریت شأن خیلی مهم است و وقت این کارها را هم ندارد ، از حوادث تلخ روستا و تنها ماندن و محاصره شدن توسط نیروهای دشمن واقعاً ناراحت و عصبی بودم و استرس ها و ترس و وحشت ها بحد کافی اعصاب و روانم را به هم ریخته بود و سخنان منفی و سر بالای سکاندار هم آنچنان بر آتش خشمم افزود که یکدفعه قاطی کرده و هر چه از دهانم درآمد نثار راننده قایق کردم ، خلاصه کار بالا گرفت و کم کم داشتیم سمت درگیری فیزیکی می رفتیم که یکدفعه یک نفر از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحن زیبای ترکی گفت : (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا ناراحتی !؟ خیال کردم از رفقا و همشهری های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر مهدی باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده ام .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
به چشمانش خیره شوید!
این تصویر پیرمرد 50 ساله نیست
این جوان 28 ساله است
فرمانده لشکر ۳۱عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
تشنگی
بی ادعا
بی ریا
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🇮🇷 @pcdrab
این تصویر پیرمرد 50 ساله نیست
این جوان 28 ساله است
فرمانده لشکر ۳۱عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
تشنگی
بی ادعا
بی ریا
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🇮🇷 @pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💢 #ببینید / مداحی و نوحه خوانی زیبا و شنیدنی بسیجی مخلص #شهید_سید_داود_شبیری در جمع پدران معظم شهدای #استان_زنجان و در حضور امام جمعه فقید زنجان #آیت_الله_موسوی و فرمانده دلاور #لشگر۱۷_علی_ابن_ابیطالب ، سردار پاسدار #شهید_مهدی_زین_الدین و افتخار #استان_زنجان فرمانده دلاور تیپ اول #لشگر_۳۱_عاشورا ، سردار پاسدار #شهید_میرزاعلی_رستمخانی
💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی
🌸 بسیجی دلاور #شهید_سید_داود_شبیری
#مداح باصفای #جبهه_ها ، شیرمرد زنجانی از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه
#سالگرد_شهادت
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی
🌸 بسیجی دلاور #شهید_سید_داود_شبیری
#مداح باصفای #جبهه_ها ، شیرمرد زنجانی از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه
#سالگرد_شهادت
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 🖌 فرازی زیبا از #وصیت_نامه بسیجی #شهید_سید_داود_شبیری :
🔹🔸خدایا مرا چنان بمیران که دوست می داری و راضی هستی و زندگیم را به سعادت و مرگم را به #شهادت ختم کن .
اللهم وقفنا لما تحب و ترضی و احینی یا رب شهدا و توفنی شهیدا
🌺 روحش شاد و راهش پررهرو
🌸 بسیجی دلاور #شهید_سید_داود_شبیری
شیرمرد زنجانی ، #مداح باصفای جبهه ها ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه
#سالگرد_شهادت
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹🔸خدایا مرا چنان بمیران که دوست می داری و راضی هستی و زندگیم را به سعادت و مرگم را به #شهادت ختم کن .
اللهم وقفنا لما تحب و ترضی و احینی یا رب شهدا و توفنی شهیدا
🌺 روحش شاد و راهش پررهرو
🌸 بسیجی دلاور #شهید_سید_داود_شبیری
شیرمرد زنجانی ، #مداح باصفای جبهه ها ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه
#سالگرد_شهادت
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/2034
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۵
بسم الله الرحمن الرحیم
روبروی فرمانده مخلص و دلاور و دلبری ایستاده بودم که تمام رزمندگان کفر ستز لشگر عاشورا آرزوی دیدن و بوسیدنش را داشتند ، اما افسوس و صد حیف که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها و نایابی روبرو شده بودم و برای همین هم از شرم و خجالت سرم را پایین انداخته و مثل یک تیکه چوپ ، خشکم زد ، سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زد و به زبان شیرین ترکی گفت : خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره همچون آتشفشانی منفجر کرد و بی اختیار قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت ، سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار شیرینی فقط نگام کرد ، خلاصه آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و لبخند زنان گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند ، برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع هم با بار مهمات برگردد .
سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت نخلستان رفتم ، هنوز چند قدمی با سنگر مورد نظر فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بی سیم چی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند ، شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و پشت مان را بی خبر ، خالی می کنید !؟ سردار که رفاقتی هم باهام داشت ، دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت : عباس ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر می کردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقی های نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا شدید ، تانک ها و نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم ، شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند ، دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد .
به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم ، سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی هفت و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود ، خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و کم نظیر مواجه شدم ، یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که سردار به همراه مجروحان به عقبه برگردند .
فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف ها را می شنیدم ، یکی می گفت : ما هستیم ، شما برگردید ، آن یکی می گفت : اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارد ، باید برگردید ! آن دیگری می گفت : شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در قرارگاه فرماندهی باشید ، نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و میگفت برگرد ، سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با آن یکی تندی می کرد و با صدای بلند می گفت خب ! خودت برگرد ، خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود ، یاران سردار او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند ، قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود ، اما همرزمان سردار اجازه راه افتادن به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند ، خلاصه هرچه گفتند ، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفر آنقدر دور سردار چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشت و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۵
بسم الله الرحمن الرحیم
روبروی فرمانده مخلص و دلاور و دلبری ایستاده بودم که تمام رزمندگان کفر ستز لشگر عاشورا آرزوی دیدن و بوسیدنش را داشتند ، اما افسوس و صد حیف که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها و نایابی روبرو شده بودم و برای همین هم از شرم و خجالت سرم را پایین انداخته و مثل یک تیکه چوپ ، خشکم زد ، سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زد و به زبان شیرین ترکی گفت : خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره همچون آتشفشانی منفجر کرد و بی اختیار قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت ، سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار شیرینی فقط نگام کرد ، خلاصه آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و لبخند زنان گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند ، برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع هم با بار مهمات برگردد .
سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت نخلستان رفتم ، هنوز چند قدمی با سنگر مورد نظر فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بی سیم چی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند ، شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و پشت مان را بی خبر ، خالی می کنید !؟ سردار که رفاقتی هم باهام داشت ، دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت : عباس ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر می کردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقی های نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا شدید ، تانک ها و نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم ، شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند ، دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد .
به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم ، سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی هفت و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود ، خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و کم نظیر مواجه شدم ، یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که سردار به همراه مجروحان به عقبه برگردند .
فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف ها را می شنیدم ، یکی می گفت : ما هستیم ، شما برگردید ، آن یکی می گفت : اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارد ، باید برگردید ! آن دیگری می گفت : شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در قرارگاه فرماندهی باشید ، نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و میگفت برگرد ، سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با آن یکی تندی می کرد و با صدای بلند می گفت خب ! خودت برگرد ، خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود ، یاران سردار او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند ، قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود ، اما همرزمان سردار اجازه راه افتادن به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند ، خلاصه هرچه گفتند ، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفر آنقدر دور سردار چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشت و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
🌸 #سردار_شهید_مهدی_باکری :
گام برداشتن در جاده عشــق ، هزینه میخواهـد !
هزینه هایی که انسان را عاشـــــق و بعد شهیــــــد می کند
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
گام برداشتن در جاده عشــق ، هزینه میخواهـد !
هزینه هایی که انسان را عاشـــــق و بعد شهیــــــد می کند
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab