دل باخته
879 subscribers
2.83K photos
3.12K videos
22 files
545 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 ۳۶۰ درجه #داعش

📽 #ببینید / روایت مجاهدت های مردی دلاور و مخلص از زبان بیگانگان

🔺 #ببینید چه گوهر گرانبهایی را از دست دادیم ، واقعاً اگر نبود ، معلوم نبود سایه شوم داعش تا کجاها گسترش می یافت .

👌 سردار دلاورم ! نامت جاوید و ماندگار تا همیشه تاریخ

#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/4736

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه

📌 #قسمت_۴۲

بسم الله الرحمن الرحیم

دقایق به سرعت می گذرد و هیچ خبری از هیچ کدام از رزمندگان گردان نمی شود ، در عوض تمام پشت بام خانه های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندوی عراقی می شود ، در تیررس نیروهای عراقی بودیم و محل های استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت و هر لحظه هم امکان داشت که هدف یکی از تک تیراندازان دشمن قرار بگیریم ، باید هرچه سریعتر چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج می شدیم ، دو راه بیشتر نداشتیم ، یا باید راه رفته را برگشته و بدنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم ، همگی راه دوم را برگزیده و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم ، شمار عراقی ها در پشت بام خانه های پایین دست روستا ، بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف بودند ، بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول وارسی اوضاع شدیم .

از کوچه دست راست مان ، اتوبان قشنگ دیده می شد و فاصله چندانی هم باهاش نداشتیم ، کوچه دست چپی هم به نخلستان وسیع و بسیار سرسبزی منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم ، در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقی ها در پشت بام شأن سنگر احداث و با یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ یکسره در حال شلیک و تیراندازی بودند ، هنوز هم خبری از‌ بقیه نیروهای گردان نبود و همگی نگران و مضطرب بودیم ،  چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار یاران شدیم ، اما هر چقدر انتظار کشیدیم متاسفانه خبری از کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا تک و تنها هستیم ، قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم .

هنوز چند متری داخل کوچه نشده  بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک شده و فریاد زدند که برگردید ! برگردید ! خط شکسته و عراقی ها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند ، از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و سیاه و از زخم هایی که برداشته بودند ، کاملاً معلوم بود از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و حرف مفتی نمی زنند ، خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهارراه برگشته و کاملا گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم ، هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته و چشم انتظار بقیه یاران بودیم که ناگهان از هر طرف مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شد ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم ، برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و باید به عقب منتقل می شد ، قرار شد که برادران مهدی حیدری و اصغر کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل کنند و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند ، بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود ، با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند ، بقدری گلوله و موشک و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود ، خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند . 

حالا فقط من و برادر الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح به سمت مان تیراندازی می کردند ، دل گرم به بازگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقی ها کرده و مردانه و دلیرانه با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و  نارنجک ها رو به اتمام گذاشت ، مدت زیادی از رفتن یاران می گذرد و خبری هم از بازگشت شأن نمی شود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی می کردند ، فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم ، باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم ، تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان حرکت کردیم ...

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😂 #فوت_درمانی

💢 #ببینید / فوت درمانی #کرونا توسط #کشیش آمریکایی!

🔹کشیش آمریکایی که پیش از این قصد داشت از پشت دوربین کرونا را درمان کند اینبار با #فوت کردن به #کرونا دستور داد برای همیشه از بین برود!

#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 فرازی زیبا از #وصیت_نامه بسیجی دلاور #غواص_شهید_مرسل_محمدی :

🖌خدايا ! از يكسو بايد شهيد شويم تا اسلام از خونهای ما رشد كند و از سوی ديگر بايد بمانيم از اسلامت دفاع كنيم تا اسلام را سر نبرند...!
خدايا ! ما در اين دو راهی مانده ايم .
خودت حافظ اسلام و ولايت فقيه باش و ما را به جوار خودت بكش و بخوان و ما نيز لياقت پيدا كنيم و ادامه دهنده راه شهيدان امت حزب الله باشيم .

📸شیرمرد زنجانی ، بسیجی دلاور #غواص_شهيد_مرسل_محمدی از رزمندگان مخلص و بسیجیان دلاور #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز #گردان_حضرت_ولیعصر_عج استان زنجان در عملیات های عاشورایی کربلای چهار و پنج

🌷شهادت : دی ماه ۱۳۶۵ ، عملیات عاشورایی #کربلای_پنج ، منطقه عملياتی #شلمچه

💐 روحش شاد و نامش جاوید

#دفاع_مقدس
#غواصان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_پنج
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/5135

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه

📌 #قسمت_۴۳

بسم الله الرحمن الرحیم

با تاکتیک آتش و حرکت پیش رفته و در پناه رگبارهای متوالی همدیگر گام به گام به نخلستان نزدیک و نزدیکتر می شدیم ، اواسط کوچه بودیم و هنوز چندصدمتری با نخلستان فاصله داشتیم که یکدفعه نیروهای عراقی مثل مور و ملخ از پشت بام ها و دیوار خانه ها پایین ریخته و با تصرف سر چهار راه و کوچه های اطراف آن ، هلهله کنان شروع به تیراندازی بطرف مان کردند و آنقدر گلوله و موشک و نارنجک تفنگی بدرقه راهمان کردند که دیگر قادر به حرکت نشده و به ناچار هر کدام در شکاف درب خانه ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش با نیروهای پیاده و کماندوی عراقی شدیم ...

اوضاعی بسیار هولناک و لحظاتی واقعاً وحشتناک بود . با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم ، به سمت بالایی ها شلیک می کردیم ، پایینی ها به رگبار مان می بستند ، خلاصه درگیری به درازا کشیده و  تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقی ها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند ، با قطع تیراندازی ، عراقی های بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند ، انگاری آخر کار بود و باید آماده اسارت یا شهادت می شدیم ، آخرین نارنجک را هم  سمت عراقی ها پرتاب کرده و خواستم از برادر الماسی بپرسم که باید چکار کنیم که دهانم را باز نکرده ، موشکی به درب خانه بغلی اصابت و با صدای سهمناکی منفجر و درب بزرگ خانه را کاملآ باز کرد ، با خوابیدن گرد و خاک و دود انفجار با صحنه‌ای باورنکردنی و عجیب مواجه شدیم که در آن لحظات مرگ و زندگانی واقعاً ارمغان گرانقدر و امداد گرانبهای خداوند قادر و توانا در حق بندگان حقیر و ناچیزش بود ، حیاط خانه مملو از انواع مهمات و سلاح های مختلف بود ، انگاری انبار تسلیحات یا زاغه مهمات دشمن بود ، خنده کنان و حیرت زده داخل حیاط پریده و از همانجا تعدادی نارنجک به داخل کوچه و سمت عراقی ها پرتاب کرده و بعد هم چندتایی خشاب پر برداشته و سراسیمه به کوچه برگشته و سمت بالای کوچه را به گلوله بستیم ، نیروهای بزدل دشمن که تا آن لحظه تصور می کردند مهمات مان تموم شده و با دل و جرات جلو می آمدند و با شنیدن صدای رگبارهای متوالی و دیدن  سیل گلوله و نارنجک ها چنان وحشت کرده و هراسان شدند که با برجای گذاشتن چند کشته و زخمی سراسیمه عقب کشیده و در حوالی چهار راه موضع گرفته و شروع به تیراندازی کردند .

با فرار نیروهای دشمن از داخل کوچه خیالمان حسابی آسوده شد و نفس راحتی کشیدیم ، اما سنگر دوشکا و آر پی جی ۱۱ در ساختمان دوطبقه مقابل مان که درست مسلط به کوچه بودند ، بدجوری اذیت مان می کردند و با شلیک مدام از حرکت مان جلوگیری می کردند ، دوتا قبضه آرپی جی هفت برداشته و  مسلح کرده و همانجا داخل حیاط سنگرها را هدف گرفته و با ذکر مبارک سبحان الله شلیک کردیم ، با عنایت خدای رحمان هر دوتا موشک درست به زیر سنگرها خورده و قبضه دوشکا و آر پی جی ۱۱ و خدمه بخت برگشته شأن به همراه گونی های پاره پاره شده سنگرها در آسمان به پرواز در آمدند ، با روحیه ایی تازه و لبی خندان از عنایت خدای مهربان ، جیب خشاب ها را پر از خشاب و نارنجک کرده و چندتا خشاب اضافه هم به کمر گذاشته و رگبار زنان داخل کوچه شده و به سمت نخلستان حرکت کردیم ، دوباره رگبار گلوله ها و موشک های عراقی شروع شده و مجبور به پناه گرفتن و پاسخ متقابل شدیم ، خلاصه ما زدیم و آنها زدند تا اینکه عاقبت ‌به انتهای کوچه  رسیده و نفس زنان و وحشت زده وارد نخلستان شدیم .

نخلستانی وسیع و پهناور بود که اول و آخرش اصلأ معلوم نبود ، متاسفانه هیچ شناختی ازش نداشتیم و اصلأ هم نمی دانستیم که به کجا ختم خواهد شد ، قصد مان فقط فرار و دور شدن از تیررس نیروهای دشمن بود ، عراقی ها پشت سرمان به انتهای کوچه رسیده و در امتداد طول نخلستان موضع گرفته و مشغول تیراندازی و شلیک موشک به سمت مان بودند ، در نهرهای کم عمق و پشت درختان نخل پناه گرفته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش می کردیم و سپس برخاسته و نیم خیز و شتابان به سمت بالای نخلستان می دویدیم ، میانه های نخلستان بودیم که صدای ناله های بسیار بلند و جانسوزی را شنیده و شتابان سمت صدا رفته و دیدیم که سردار عباس تاران (رفیق دوست) معاون دلاور گردان حضرت حر(ره) استان زنجان زخمی و خونین و مالین میان ده ها جنازه عراقی افتاده و آنقدر هم ناجور و بد زخمی شده که از شدت درد به خود می پیچد و فریاد میزند….

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 #ببینید / شناسایی رزمی شناور هواپیمابر LHD-5 از کلاس وسپ نیروی دریایی ارتش #آمریکا توسط رزمندگان دلاور نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی در ورودی #تنگه_هرمز

👌 انهدام و غرق یکی از این سیبل های متحرک ، خون بهایی خوبی برای انتقام خون سردار دل ها ، سپهبد پاسدار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی خواهد بود . چشم انتظاریم...

#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 🖌 فرازی زیبا از #وصیت_‌نامه بسیجی #شهید_سید_داود_شبیری :

🔹🔸به هر صورت ما خواهیم مرد ، چه صد سال عمر کنیم و چه ۲۰ سال عمر کنیم ، ولی مرگ بهتر است با #عزت باشد نه با #ذلت .

🔹با مرگ طبیعی مردن که شجاعت نیست .

🔹شجاع کسی است که جوانیش و قدرتش را در راه خدا و معبود یکتا نثار کند.

🌺 روحش شاد و راهش پررهرو

🌸 #بسیجی_شهید_سید_داود_شبیری
شیرمرد زنجانی ، #مداح باصفای جبهه ها ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس

🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه

#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #ببینید / سه فیلم عجیب #آخرالزمانی در کولاک ویروس #کرونا

📽 صدای زیبای اذان در کشور #آلمان بعد از ده ها سال ممنوعیت

📽 سجده و انابه مردم درمانده کشور #ایتالیا به درگاه باریتعالی

📽 نوای زیبا و جانسوز #لبیک_یا_حسین
مردم قاهره پایتخت کشور #مصر

💢 #آقا_جان

بی تو دارند همه می‌میرند
زود برگرد مسیحای همه

#آقا_جان ، مولایم ، تمام دار و ندارم ، همه امیدم ، تو را به جان مادر پهلو شکسته ات جلوه ای بنما ....

#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/2147

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه

📌 #قسمت_۴۴

بسم الله الرحمن الرحیم

زیر آتش مستقیم نیروهای دشمن بودیم و صدها نیروی پیاده و کماندوی عراقی بی وقفه به سمت مان تیراندازی می کردند ، کنار جنازه های عراقی و پیکر زخم خورده برادر تاران نشسته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش کرده و سپس قرار گذاشتیم که برادر الماسی پیکر مجروح برادر تاران را به پشت گرفته و به سمت بالای نخلستان حرکت کند و من هم همانجا‌ مانده و با رگبارهای متوالی هم پوشش آتشی به مسیرشان داده و هم اینکه از جلو آمدن عراقی ها جلوگیری کنم ، خلاصه سلاح را بر زمین گذاشته و در زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر غرق خون برادر تاران را از زمین بلند و سوار پشت برادر الماسی کردم ، درست در این زمان چشمم به جنازه یکی از عراقی ها افتاد که ناباورانه زنده شده و کشان کشان در حال رفتن به سمت یک اسلحه کلاش بود ، اسلحه ام کف زمین بود و وقتی هم برای برداشتن و زدن‌ عراقی نمانده بود ، چاره ای جز فریاد نیافته و پی در پی داد زدم که اون عراقی را بزن ! اون عراقی را بزن !

برادر الماسی که بصورت خمیده ایستاده و با کلاش سمت نیروهای عراقی در ورودی نخلستان شلیک می کرد ، با شنیدن فریاد های بلندم ، سریع متوجه عراقی شد و نوک اسلحه اش را سمت جنازه های زیر پایمان گرفت و چندتا رگبار پی در پی زد ، گلوله ها به سر و صورت جنازه ها و عراقی زنده شده اصابت کرده و موجب ترکیدن و متلاشی شدن کله آنان شد ، قطرات خون و تکه های مغز به سر و صورت و لباس هایمان پاشیده و کاملاً کثیف و خونی شدیم ، خیلی عجیب بود اما خداوند مهربان دوباره به یاریمان شتافته و در اوج بی خبری از خطری نزدیک و حتمی نجات ‌مان داده بود . 

خوشحال از دفع خطر ، پیکر برادر تاران را در پشت برادر الماسی جمع و جور کرده و برادر الماسی هم نیم خیز شروع به دویدن کرد و در عملی شجاعانه و در کمال ایثار و فداکاری ، زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر برادر تاران را به سمت بالای نخلستان برد ، داخل جوی آب نشسته و با تیراندازی و پرتاب نارنجک حواس عراقی ها را به خود جلب کرده و آنقدر مشغول شأن کردم تا اینکه برادر الماسی کاملاً دور شده و در میان انبوه درختان خرما از نظرها محو شد ، دیگر دلیلی برای ماندن نبود و برای همین سریع برخاسته و با پناه گرفتن در پشت نخل ها و داخل نهرها نم نم عقب کشیده و با رگبار های متوالی به سمت بالای نخلستان حرکت کردم . عراقی ها هم مثال گوسفند ، گله گله ، داخل نخلستان ریخته و با تیراندازی متوالی شروع به پیشروی کردند .

کمی که بالاتر رفتم ، صدای جریان شدید آب را شنیده و متوجه شدم که نزدیکی رودخانه دجله هستم و شتابان به سمت صدا رفتم ، خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود ، نفس زنان و عرق ریزان از نخلستان خارج و با دیدن رزمندگان خودی بقدری خوشحال و سرحال شدم که انگاری همه دنیا را بهم دادند ، پاسدار دلاور محرمعلی الماسی آنچنان با شتاب و یک نفسه تمام مسیر را دویده بود که بعد از خروج از نخلستان ، نیمه بیهوش و نیمه جان در گوشه ای افتاده بود و پیکر زخم خورده برادر تاران هم را بر روی برانکاردی گذاشته بودند که مدام هم ناله می کرد . خوشبختانه درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصدمتر بالاتر هم قایقی کنار آب ایستاده و عده ای مشغول تخلیه مهمات و وسایل از داخلش بودند ، با کمک چند رزمنده برانکارد را برداشته و شتابان به سوی قایق رفتیم .

بچه های یگان تخریب بودند و در حال تخلیه مین های بزرگ ضدتانک و مواد منفجره بودند ، کنار قایق رسیده و سلام داده و از سکاندار قایق خواستم که پیکر مجروح برادر تاران را به عقبه منتقل  کند ، قایقران امتناع کرده و هر چقدر هم خواهش و تمنا کردم به هیچ عنوان قبول نکرد و گفت که ماموریت شأن خیلی مهم است و وقت این کارها را هم ندارد ، از حوادث تلخ روستا و تنها ماندن و محاصره شدن توسط نیروهای دشمن واقعاً ناراحت و عصبی بودم و استرس ها و ترس و وحشت ها بحد کافی اعصاب و روانم را به هم ریخته بود و سخنان منفی و سر بالای سکاندار هم آنچنان بر آتش خشمم افزود که یکدفعه قاطی کرده و هر چه از دهانم درآمد نثار راننده قایق کردم ، خلاصه کار بالا گرفت و کم کم داشتیم سمت درگیری فیزیکی می رفتیم که یکدفعه یک نفر از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحن زیبای ترکی گفت : (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا ناراحتی !؟ خیال کردم از رفقا و همشهری های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر مهدی باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده ام .

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💢 #ببینید / مداحی و نوحه خوانی زیبا و شنیدنی بسیجی مخلص #شهید_سید_داود_شبیری در جمع پدران معظم شهدای #استان_زنجان و در حضور امام جمعه فقید زنجان #آیت‌_الله_موسوی و فرمانده دلاور #لشگر۱۷_علی_ابن_ابیطالب ، سردار پاسدار #شهید_مهدی_زین_الدین و افتخار #استان_زنجان فرمانده دلاور تیپ اول #لشگر_۳۱_عاشورا ، سردار پاسدار #شهید_میرزاعلی_رستمخانی

💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی

🌸 بسیجی دلاور #شهید_سید_داود_شبیری
#مداح باصفای #جبهه_ها ، شیرمرد زنجانی از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس

🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه

#سالگرد_شهادت
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 🖌 فرازی زیبا از #وصیت_‌نامه بسیجی #شهید_سید_داود_شبیری :

🔹🔸خدایا مرا چنان بمیران که دوست می داری و راضی هستی و زندگیم را به سعادت و مرگم را به #شهادت ختم کن .
اللهم وقفنا لما تحب و ترضی و احینی یا رب شهدا و توفنی شهیدا

🌺 روحش شاد و راهش پررهرو

🌸 بسیجی دلاور #شهید_سید_داود_شبیری
شیرمرد زنجانی ، #مداح باصفای جبهه ها ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس

🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه

#سالگرد_شهادت
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/2034

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه

📌 #قسمت_۴۵

بسم الله الرحمن الرحیم

روبروی فرمانده مخلص و دلاور و دلبری ایستاده بودم که تمام رزمندگان کفر ستز لشگر عاشورا آرزوی دیدن و بوسیدنش را داشتند ، اما افسوس و صد حیف که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها و نایابی روبرو شده بودم و برای همین هم از شرم و خجالت سرم را پایین انداخته و مثل یک تیکه چوپ ، خشکم زد ، سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زد و به زبان شیرین ترکی گفت : خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره همچون آتشفشانی منفجر کرد و بی اختیار قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت ، سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار شیرینی فقط نگام کرد ، خلاصه آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و لبخند زنان گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند ، برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع هم با بار مهمات برگردد .

سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت نخلستان رفتم ، هنوز چند قدمی با سنگر مورد نظر فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بی سیم چی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند ، شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و پشت مان را بی خبر ، خالی می کنید !؟ سردار که رفاقتی هم باهام داشت ، دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت : عباس ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر می کردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقی های نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا شدید ، تانک ها و نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم ، شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند ، دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد .

به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم ، سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی هفت و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود ، خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و کم نظیر مواجه شدم ، یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که سردار به همراه مجروحان به عقبه برگردند .

فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف ها را می شنیدم ، یکی می گفت : ما هستیم ، شما برگردید ، آن یکی می گفت : اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارد ، باید برگردید ! آن دیگری می گفت : شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در قرارگاه فرماندهی باشید ، نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و می‌گفت برگرد ، سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با آن یکی تندی می کرد و با صدای بلند می گفت خب ! خودت برگرد ، خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود ، یاران سردار او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند ، قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود ، اما همرزمان سردار اجازه راه افتادن به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند ، خلاصه هرچه گفتند ، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفر آنقدر دور سردار چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشت و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...‌

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab