https://s10.picofile.com/file/8392704692/IMG_20180824_012053_031.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، اعزام به خط
📌 #قسمت_۳۸
بسم الله الرحمن الرحیم
رزمندگان عازم عقبه داشتند سوار پشت تویوتاها می شدند که به درب ورودی مقر رسیده و دیدم که همه دوستان زنجانی هم پشت یکی از تویوتاها نشسته و انتظارم را می کشند ، زحمت کشیده و سلاح و وسایل مرا نیز با خود برداشته بودند ، کنارشان رفته و با برداشتن سلاح و تجهیزاتم از پشت ماشین ، شاد و خندان گفتم : سفر بی خطر دوستان ! ما که ماندنی شدیم ! همهمه ای به پا شده و همقطاران از هر طرفی شروع به اعتراض کردند ، یکی گفت : بابا ! رفیق نیمه راه نباش ! آن یکی گفت : نامردی نکن و بزار همه با هم برگردیم ! آن دیگری گفت : الان بمونی ، دیگه برگشتن ات با خداست ! خلاصه دوستان مدتی نصیحت و ملامتم کرده و حرف های عقل مصلحت اندیش و عافیت طلب را تکرار کرده و با اصرار و خواهش خواستار بازگشتم به عقبه شدند ، تا اینکه عاقبت متوجه شدن که در قضیه ماندن واقعاً مصمم و جدی هستم و برای همین هم دیگه از بحث و جدال دست برداشته و یک به یک باهام روبوسی کرده و با خداحافظی روانه پشت جبهه شدند .
به جمع رزمندگان داوطلب پیوسته و شروع به پرکردن کوله آر پی جی کردم ، نيروهای دلاور و جان برکفی که جملگی عاشق و شيدا در نهايت ايثار و شجاعت دواطلب حضور در اين ماموریت خطیر شده بودند ، شيرمردانی غيور از بچه های رزمنده استان های زنجان و اردبيل و آذربايجان های غربی و شرقی بودند که جملگی هم از نیروهای خسته و بی خواب گردان های عمل کننده لشگر عاشورا در چندین روز اخیر در منطقه عملیاتی بودند ، تعداشان زیاد نبود و اصلأ هم اوضاع خوب و سر و وضع مناسبی نداشتند ، خستگی و بیخوابی از سرتاپای هیکل شأن می بارید و همه هم خاک آلوده و بسیار کثیف بودند ، اما با این وجود روحیه بسیار عالی و پرهیجان و مبارزه طلبی داشتند و مدام با همدیگر شوخی کرده و به چهره های سیاه و دود گرفته همچون حاجی فیروز یکدیگر گیر داده و های های می خندیدند .
تمام آن جوانمردان دل باخته ، چندين شبانه و روز متوالی بود که بدون کمترین استراحتی ، در زير بارانی سيل آسا و ويرانگر از آتش و گلوله و بمب و راکت و موشک دليرانه جنگيده و در مقابل دهها لشگر پياده و زرهی و کماندوهای کارد رياست جمهوری عراق بی باکانه و مردانه ايستاده گی کرده بودند و در طول مدت ماموريت يگانهای مربوطه خود ، با تمامی وجود از شکسته شدن خطوط پدافندی تا تحويل سنگرها به نيروهای پياده لشگرهای ارتش که به عنوان نيروهای پشتيبان و جايگزين وارد منطقه شده بودند ، با ياری و امدادهای غیبی خداوند قادر و توانا جلوگیری و ممانعت کرده و اکنون کاملاً می شد که آثار خستگی و بخوابی را در چهره های سياه و دود گرفته نفر به نفر شأن کاملا مشهود و هويدا ديد .
از باقی مانده تمام گردان های عمل کننده و پشتيبان لشگر ۳۱ عاشورا ، که همگی هم از خطوط پدافندی و خط مقدم برگشته بودند بنا به درخواست فرمانده غيور لشگر سردار مهدی باکری ، گردانی نیم بند و کم نفرات ، تشکيل و فرماندهی آن را هم بر عهده شیر مرد زنجانی سردار عباس رفيقدوست (تاران) معاونت دوم گردان حضرت حـّر (ره) گذاشتند ، تعدادی از رزمندگان غیور و شجاع زنجانی نیز در جمع دواطلبان حضور داشتند از جمله برادران پاسدار (شهید) احد اسکندری و رضا رسولی ، خلیل آهومند ، غلامحسین رضایی ، (شهید) مهدی حیدری ، اصغر کاظمی ، (شهید) یوسف قربانی . سید داود طاهری ، فرامرز گنجی و چند نفر دیگر که نامشان را نمی دانستم .
با بازگشت تویوتاها از لب آب ، سریع فرمان حرکت صادر و همه بر پشت تویوتاهای سقف دار و بی سقف سوار و با تکیبر و صلوات روانه میدان درگیری شدیم ، منطقه بسیار شلوغ و پر از جنب و جوش بود و هیچ شباهتی به منطقه خلوت و خالی از نیرو و تجهیزات روزهای اول ورودمان نداشت ، همه جا مملو از تجهیزات سبک و سنگین بود و به هر سمت و سوی هم نگاه میکردی ، تعداد بیشماری از تکاوران کلاه کج و سربازان پلنگی پوش ارتشی را می دیدی که تند و تند مشغول حفر زمین و ساخت سنگر بودند . با دیدن آن همه رزمنده تازه نفس و انبوه تجهیزات جنگی ، جانی تازه به وجود خسته ام دمیده شد و چنان حال خوبی پیدا کرده و احساس قدرت و قوت قلبی کردم که دیگر فتح و پیروزی را بسیار نزدیک و سهل و آسان تصور کردم ! مسیرمان خیلی طولانی نبود و ماشین ها بعد از حدود نیم ساعتی حرکت در کناره رودخانه دجله توقف کردند ، همگی پیاده شده و بنا به دستور فرماندهان پشت دیواره خاکی رودخانه سنگر گرفتیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، اعزام به خط
📌 #قسمت_۳۸
بسم الله الرحمن الرحیم
رزمندگان عازم عقبه داشتند سوار پشت تویوتاها می شدند که به درب ورودی مقر رسیده و دیدم که همه دوستان زنجانی هم پشت یکی از تویوتاها نشسته و انتظارم را می کشند ، زحمت کشیده و سلاح و وسایل مرا نیز با خود برداشته بودند ، کنارشان رفته و با برداشتن سلاح و تجهیزاتم از پشت ماشین ، شاد و خندان گفتم : سفر بی خطر دوستان ! ما که ماندنی شدیم ! همهمه ای به پا شده و همقطاران از هر طرفی شروع به اعتراض کردند ، یکی گفت : بابا ! رفیق نیمه راه نباش ! آن یکی گفت : نامردی نکن و بزار همه با هم برگردیم ! آن دیگری گفت : الان بمونی ، دیگه برگشتن ات با خداست ! خلاصه دوستان مدتی نصیحت و ملامتم کرده و حرف های عقل مصلحت اندیش و عافیت طلب را تکرار کرده و با اصرار و خواهش خواستار بازگشتم به عقبه شدند ، تا اینکه عاقبت متوجه شدن که در قضیه ماندن واقعاً مصمم و جدی هستم و برای همین هم دیگه از بحث و جدال دست برداشته و یک به یک باهام روبوسی کرده و با خداحافظی روانه پشت جبهه شدند .
به جمع رزمندگان داوطلب پیوسته و شروع به پرکردن کوله آر پی جی کردم ، نيروهای دلاور و جان برکفی که جملگی عاشق و شيدا در نهايت ايثار و شجاعت دواطلب حضور در اين ماموریت خطیر شده بودند ، شيرمردانی غيور از بچه های رزمنده استان های زنجان و اردبيل و آذربايجان های غربی و شرقی بودند که جملگی هم از نیروهای خسته و بی خواب گردان های عمل کننده لشگر عاشورا در چندین روز اخیر در منطقه عملیاتی بودند ، تعداشان زیاد نبود و اصلأ هم اوضاع خوب و سر و وضع مناسبی نداشتند ، خستگی و بیخوابی از سرتاپای هیکل شأن می بارید و همه هم خاک آلوده و بسیار کثیف بودند ، اما با این وجود روحیه بسیار عالی و پرهیجان و مبارزه طلبی داشتند و مدام با همدیگر شوخی کرده و به چهره های سیاه و دود گرفته همچون حاجی فیروز یکدیگر گیر داده و های های می خندیدند .
تمام آن جوانمردان دل باخته ، چندين شبانه و روز متوالی بود که بدون کمترین استراحتی ، در زير بارانی سيل آسا و ويرانگر از آتش و گلوله و بمب و راکت و موشک دليرانه جنگيده و در مقابل دهها لشگر پياده و زرهی و کماندوهای کارد رياست جمهوری عراق بی باکانه و مردانه ايستاده گی کرده بودند و در طول مدت ماموريت يگانهای مربوطه خود ، با تمامی وجود از شکسته شدن خطوط پدافندی تا تحويل سنگرها به نيروهای پياده لشگرهای ارتش که به عنوان نيروهای پشتيبان و جايگزين وارد منطقه شده بودند ، با ياری و امدادهای غیبی خداوند قادر و توانا جلوگیری و ممانعت کرده و اکنون کاملاً می شد که آثار خستگی و بخوابی را در چهره های سياه و دود گرفته نفر به نفر شأن کاملا مشهود و هويدا ديد .
از باقی مانده تمام گردان های عمل کننده و پشتيبان لشگر ۳۱ عاشورا ، که همگی هم از خطوط پدافندی و خط مقدم برگشته بودند بنا به درخواست فرمانده غيور لشگر سردار مهدی باکری ، گردانی نیم بند و کم نفرات ، تشکيل و فرماندهی آن را هم بر عهده شیر مرد زنجانی سردار عباس رفيقدوست (تاران) معاونت دوم گردان حضرت حـّر (ره) گذاشتند ، تعدادی از رزمندگان غیور و شجاع زنجانی نیز در جمع دواطلبان حضور داشتند از جمله برادران پاسدار (شهید) احد اسکندری و رضا رسولی ، خلیل آهومند ، غلامحسین رضایی ، (شهید) مهدی حیدری ، اصغر کاظمی ، (شهید) یوسف قربانی . سید داود طاهری ، فرامرز گنجی و چند نفر دیگر که نامشان را نمی دانستم .
با بازگشت تویوتاها از لب آب ، سریع فرمان حرکت صادر و همه بر پشت تویوتاهای سقف دار و بی سقف سوار و با تکیبر و صلوات روانه میدان درگیری شدیم ، منطقه بسیار شلوغ و پر از جنب و جوش بود و هیچ شباهتی به منطقه خلوت و خالی از نیرو و تجهیزات روزهای اول ورودمان نداشت ، همه جا مملو از تجهیزات سبک و سنگین بود و به هر سمت و سوی هم نگاه میکردی ، تعداد بیشماری از تکاوران کلاه کج و سربازان پلنگی پوش ارتشی را می دیدی که تند و تند مشغول حفر زمین و ساخت سنگر بودند . با دیدن آن همه رزمنده تازه نفس و انبوه تجهیزات جنگی ، جانی تازه به وجود خسته ام دمیده شد و چنان حال خوبی پیدا کرده و احساس قدرت و قوت قلبی کردم که دیگر فتح و پیروزی را بسیار نزدیک و سهل و آسان تصور کردم ! مسیرمان خیلی طولانی نبود و ماشین ها بعد از حدود نیم ساعتی حرکت در کناره رودخانه دجله توقف کردند ، همگی پیاده شده و بنا به دستور فرماندهان پشت دیواره خاکی رودخانه سنگر گرفتیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 #ببینید / اینجا #ایران نیست و #حرم مطهر امامین معصوم (ع) هم نیست !
اینجا کشور #ایتالیا است در قلب اروپای مدرن و پیشرفته ، مردم ناامید از طب جدید و قدیم و سرخورده از تکنولوژی و فناوری های نوین ، عاجزانه و درمانده ، به درگاه خالق یکتا آمده و سر تسلیم فرود آورده و با سجده و انابه ، رهایی از شر #ویروس_کرونا را طلب می کنند .
🌺 و چه زیبا فرموده پروردگار عالمیان : مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِي
فَإِنَ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْکاً ،
🔹هر کس از یاد من روی گردان شود ، زندگی (سخت و) تنگی خواهد داشت . (طه آیه ١٢٤)
👌گر نگهدار من آنست
که خود می دانم
شیشه را در بغل سنگ
نگه می دارد
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
اینجا کشور #ایتالیا است در قلب اروپای مدرن و پیشرفته ، مردم ناامید از طب جدید و قدیم و سرخورده از تکنولوژی و فناوری های نوین ، عاجزانه و درمانده ، به درگاه خالق یکتا آمده و سر تسلیم فرود آورده و با سجده و انابه ، رهایی از شر #ویروس_کرونا را طلب می کنند .
🌺 و چه زیبا فرموده پروردگار عالمیان : مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِي
فَإِنَ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْکاً ،
🔹هر کس از یاد من روی گردان شود ، زندگی (سخت و) تنگی خواهد داشت . (طه آیه ١٢٤)
👌گر نگهدار من آنست
که خود می دانم
شیشه را در بغل سنگ
نگه می دارد
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/5186
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله
📌 #قسمت_۳۹
بسم الله الرحمن الرحیم
منطقه عملیاتی درست مکانی است که قرار بود شب دوم عملیات کردان حضرت حر آنجا عمل کند که یکدفعه ماموریت گردان عوض شد و برای همین هم شناختی خوبی از موانع طبیعی و مصنوعی و سنگرها و مواضع دفاعی عراقی ها داشتم ، مشغول وارسی آنسوی رودخانه و برآورد کردن میزان پیشروی رزمندگان شدم ، دلاورمردان خط شکن با عبور از رودخانه ، منطقه نعل اسبی (کسیه ای) را تصرف و سپس به سمت روستای حریبه در کنار اتوبان العماره به بصره پیشروی کرده بودند .
موقعیت مان بسیار ناامن و شلوغ بود و یکسره هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی رودخانه و اطراف پل شناور را بمباران و موشک باران می کردند ، به دلایل نامعلومی توقف گردان به درازا کشیده و همانجا زیر آفتاب داغ جنوب ماندگار شدیم ، یواشکی از جمع یاران خارج و مشغول گشت و گذار در اطراف شدم ، عده زیادی از برادران تدارکات با جان و دل مشغول کار و فعالیت بودند و عرق ریزان و نفس زنان جعبه ها و گونی های مهمات و آب و آذوقه را از پشت تویوتاها پیاده می کردند ، دهها دستگاه آمبولانس کاملاً نو و تر و تمیز هم کنار هم به صف شده و منتظر مسافر بودند ، برادران مهندسی لشگر طبق طرح قبلی با قطعات کوچک یونولیت معروف به پل خیبری ، پل شناوری سبک بر روی رودخانه دجله زده بودند که فقط نفرات قادر به رفت و آمد بر روی آن بودند ، دوتا قبضه پدافند هوائی چهار لول هم برای حفاظت از پل در چپ و راست ورودی اش مستقر کرده بودند که یکسره در حال تیراندازی بودند و با رگبارهای متوالی از نزدیک شدن هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی به پل جلوگیری میکردند .
مشغول وارسی و تماشای نخلستان های آنطرف رودخانه بودم که یکدفعه صدای شورانگیز و روحیه بخش مارش عملیات در فضای منطقه پیچیده و چنان شور و حالی به رزمندگان پخشید که صدای فریادهای تکبیر و صلوات منطقه را برداشت ، طولی هم نکشید که ماشین تبلیغات گرد و خاک کنان و مارش زنان به همراه دهها دستگاه تویوتا پراز نیرو به کنار رودخانه رسیده و رزمندگان با تکبیر و صلوات پیاده و با روحیه ای بالا و بسیار شورانگیز به نیروهای گردان ملحق شدند ، آن دلاوران پاکباز و عاشق ، رزمندگان قدیمی و دایمی جبهه ها بودند که با شنیدن خبر آغاز عملیات ، در شهرها طاقت نیاورده و سراسیمه خود را به منطقه رسانیده و اینک هم تازه نفس و نیرومند و شادمان روانه میدان نبرد بودند ، با پیوستن نیروهای تازه وارد ، نفرات گردان به حدود ۱۲۰ نفری افزایش یافت و بلافاصله هم دستور حرکت صادر و هر کدام با برداشتن چندگونی گلوله آر پی جی و کلاش و تیربار به ستون یک شروع به عبور از روی پل شناور کردیم .
روی پل خیلی پر رفت و آمد بود و مدام برادران حمل مجروح در حال انتقال پیکر پاک شهدا و مجروحین به اینطرف پل بودند ، با شتاب از روی پل عبور کرده و وارد نخلستان آنسوی رودخانه معروف به نعل اسبی یا کسیه ای شدیم ، هنوز چند قدمی در داخل نخلستان راه نرفته بودیم که ناگهان آتشباری دشمن آغاز و از زمین و هوا آتش بر سرمان ریخته شد ، آتشباران بقدری پرحجم و گسترده شد که ادامه راه دیگر امکان پذیر نشده و به دستور فرماندهان وارد کانالی کم عرض و کم عمق شده و بصورت فشرده کنار هم نشستیم ، ادوات سبک و سنگین دشمن انگاری گرای دقیق نخلستان را داشتند و بصورت میلیمتری وجب به وجب آن را می زدند و انفجارات نقطه به نقطه به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر می شدند ، نگران انبوه گلوله های توپ و خمپاره بودیم که ناگهان هواپیمایی بسیار بزرگ و غول آسا روبروی نخلستان ظاهر شد که شباهتی عجیب به هواپیمای مسافربری داشت ، واقعاً چیز عجیبی بود ، داشتیم با تعجب و شگفتی قد و قواره بزرگ هواپیما را تماشا می کردیم که بالای نخلستان رسیده و دوتا بمب سیاه رنگ و خیلی بزرگ روی نخلستان انداخت که اندازه شان به اندازه بشکه دویست و بیست لیتری بود ، خلاصه در میان دیدگان حیران مان ، بمب ها یکی پس دیگری داخل نخلستان فرود آمده و با صدای وحشتناک و رعب آوری منفجر شدند ، ناگهان قیامتی برپا شده و همه جا تیره و تار شد ، درخت های نخل دسته دسته از ریشه کنده و به اطراف پرتاب شدند و زمین همچون پارچه ای نازک جر خورد و شکاف های طویل و عمق کف نخلستان را فرا گرفت ، دیگر داخل نخلستان محل امنی برای ماندن نبود و برای همین هم سریع فرمان حرکت صادر و زیر بارانی از گلوله و ترکش از کانال خارج و شروع به حرکت کردیم ، آتشباری دشمن بقدری پرحجم و وحشت ناک است که بعضی از همراهان از همراهی گردان منصرف و از همانجا دنده عقب گرفته و سراسیمه به آنسوی رودخانه بازگشتند ....
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله
📌 #قسمت_۳۹
بسم الله الرحمن الرحیم
منطقه عملیاتی درست مکانی است که قرار بود شب دوم عملیات کردان حضرت حر آنجا عمل کند که یکدفعه ماموریت گردان عوض شد و برای همین هم شناختی خوبی از موانع طبیعی و مصنوعی و سنگرها و مواضع دفاعی عراقی ها داشتم ، مشغول وارسی آنسوی رودخانه و برآورد کردن میزان پیشروی رزمندگان شدم ، دلاورمردان خط شکن با عبور از رودخانه ، منطقه نعل اسبی (کسیه ای) را تصرف و سپس به سمت روستای حریبه در کنار اتوبان العماره به بصره پیشروی کرده بودند .
موقعیت مان بسیار ناامن و شلوغ بود و یکسره هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی رودخانه و اطراف پل شناور را بمباران و موشک باران می کردند ، به دلایل نامعلومی توقف گردان به درازا کشیده و همانجا زیر آفتاب داغ جنوب ماندگار شدیم ، یواشکی از جمع یاران خارج و مشغول گشت و گذار در اطراف شدم ، عده زیادی از برادران تدارکات با جان و دل مشغول کار و فعالیت بودند و عرق ریزان و نفس زنان جعبه ها و گونی های مهمات و آب و آذوقه را از پشت تویوتاها پیاده می کردند ، دهها دستگاه آمبولانس کاملاً نو و تر و تمیز هم کنار هم به صف شده و منتظر مسافر بودند ، برادران مهندسی لشگر طبق طرح قبلی با قطعات کوچک یونولیت معروف به پل خیبری ، پل شناوری سبک بر روی رودخانه دجله زده بودند که فقط نفرات قادر به رفت و آمد بر روی آن بودند ، دوتا قبضه پدافند هوائی چهار لول هم برای حفاظت از پل در چپ و راست ورودی اش مستقر کرده بودند که یکسره در حال تیراندازی بودند و با رگبارهای متوالی از نزدیک شدن هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی به پل جلوگیری میکردند .
مشغول وارسی و تماشای نخلستان های آنطرف رودخانه بودم که یکدفعه صدای شورانگیز و روحیه بخش مارش عملیات در فضای منطقه پیچیده و چنان شور و حالی به رزمندگان پخشید که صدای فریادهای تکبیر و صلوات منطقه را برداشت ، طولی هم نکشید که ماشین تبلیغات گرد و خاک کنان و مارش زنان به همراه دهها دستگاه تویوتا پراز نیرو به کنار رودخانه رسیده و رزمندگان با تکبیر و صلوات پیاده و با روحیه ای بالا و بسیار شورانگیز به نیروهای گردان ملحق شدند ، آن دلاوران پاکباز و عاشق ، رزمندگان قدیمی و دایمی جبهه ها بودند که با شنیدن خبر آغاز عملیات ، در شهرها طاقت نیاورده و سراسیمه خود را به منطقه رسانیده و اینک هم تازه نفس و نیرومند و شادمان روانه میدان نبرد بودند ، با پیوستن نیروهای تازه وارد ، نفرات گردان به حدود ۱۲۰ نفری افزایش یافت و بلافاصله هم دستور حرکت صادر و هر کدام با برداشتن چندگونی گلوله آر پی جی و کلاش و تیربار به ستون یک شروع به عبور از روی پل شناور کردیم .
روی پل خیلی پر رفت و آمد بود و مدام برادران حمل مجروح در حال انتقال پیکر پاک شهدا و مجروحین به اینطرف پل بودند ، با شتاب از روی پل عبور کرده و وارد نخلستان آنسوی رودخانه معروف به نعل اسبی یا کسیه ای شدیم ، هنوز چند قدمی در داخل نخلستان راه نرفته بودیم که ناگهان آتشباری دشمن آغاز و از زمین و هوا آتش بر سرمان ریخته شد ، آتشباران بقدری پرحجم و گسترده شد که ادامه راه دیگر امکان پذیر نشده و به دستور فرماندهان وارد کانالی کم عرض و کم عمق شده و بصورت فشرده کنار هم نشستیم ، ادوات سبک و سنگین دشمن انگاری گرای دقیق نخلستان را داشتند و بصورت میلیمتری وجب به وجب آن را می زدند و انفجارات نقطه به نقطه به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر می شدند ، نگران انبوه گلوله های توپ و خمپاره بودیم که ناگهان هواپیمایی بسیار بزرگ و غول آسا روبروی نخلستان ظاهر شد که شباهتی عجیب به هواپیمای مسافربری داشت ، واقعاً چیز عجیبی بود ، داشتیم با تعجب و شگفتی قد و قواره بزرگ هواپیما را تماشا می کردیم که بالای نخلستان رسیده و دوتا بمب سیاه رنگ و خیلی بزرگ روی نخلستان انداخت که اندازه شان به اندازه بشکه دویست و بیست لیتری بود ، خلاصه در میان دیدگان حیران مان ، بمب ها یکی پس دیگری داخل نخلستان فرود آمده و با صدای وحشتناک و رعب آوری منفجر شدند ، ناگهان قیامتی برپا شده و همه جا تیره و تار شد ، درخت های نخل دسته دسته از ریشه کنده و به اطراف پرتاب شدند و زمین همچون پارچه ای نازک جر خورد و شکاف های طویل و عمق کف نخلستان را فرا گرفت ، دیگر داخل نخلستان محل امنی برای ماندن نبود و برای همین هم سریع فرمان حرکت صادر و زیر بارانی از گلوله و ترکش از کانال خارج و شروع به حرکت کردیم ، آتشباری دشمن بقدری پرحجم و وحشت ناک است که بعضی از همراهان از همراهی گردان منصرف و از همانجا دنده عقب گرفته و سراسیمه به آنسوی رودخانه بازگشتند ....
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
💢 #ببینید / فیلمی زیبا و پرخاطره از محور عملیاتی #لشگر_۳۱_عاشورا در منطقه عملیاتی #بدر ، با صدای اصلی
📽 محور عملیاتی #گردان_حضرت_حر استان زنجان ، منطقه عملیاتی معروف به #کسیه_ای یا به عبارتی #نعل_اسبی ، محل برپایی پل شناور در روی #رودخانه_دجله ، آخرین…
📽 محور عملیاتی #گردان_حضرت_حر استان زنجان ، منطقه عملیاتی معروف به #کسیه_ای یا به عبارتی #نعل_اسبی ، محل برپایی پل شناور در روی #رودخانه_دجله ، آخرین…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌺 سردار شهید #مهدی_زین_الدین فرمانده دلاور و مخلص #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب : هر کس در شب جمعه #شهدا را یاد کند.
#شهدا هم او را نزد #اباعبدالله_ع یاد می کنند .
💢 وصیت سپهبد پاسدار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی :
فرزندانتان را با نام #شهدا و تصاویر آنها آشنا کنید.
🌸 در شب جمعه #شهدای سرافراز و نام آور شهرمان #زنجان را یاد کنیم با ذکر #صلواتی .
🔹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#دفاع_مقدس
#شهدا
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
#شهدا هم او را نزد #اباعبدالله_ع یاد می کنند .
💢 وصیت سپهبد پاسدار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی :
فرزندانتان را با نام #شهدا و تصاویر آنها آشنا کنید.
🌸 در شب جمعه #شهدای سرافراز و نام آور شهرمان #زنجان را یاد کنیم با ذکر #صلواتی .
🔹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#دفاع_مقدس
#شهدا
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s11.picofile.com/file/8392919918/IMG_20180312_180204_182.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، شهادت پیک دلاور گردان
📌 #قسمت_۴۰
بسم الله الرحمن الرحیم
در زیر بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و ترکش های ریز و درشتی که مثل نقل و نبات بر سرمان می بارید ، شتابان عرض نخلستان را طی کرده و از کنار دیواره رودخانه به راه خود ادامه دادیم ، بعد از مدتی پیاده روی زیر آتش عراقی ها ، نفس زنان و عرق ریزان وارد یک خندق بسیار بزرگ و طویل شدیم که دیواره های بلند و چندمتری داشت ، چنان عمیق و وسیع بود که عراقی ها چندتا تانک دورزن داخلش مستقر کرده و مشغول زدن عقبه بودند که دیشب غافلگیر و سالم به دست رزمندگان افتاده بودند ، به کنار تانکها رسیده و فرمان توقف صادر و همه در کنار دیواره های بلند خندق نشسته و مشغول استراحت شدیم ، چند رزمنده جنگی و خاک آلوده در حال انتقال تعدادی اسیر سالم و مجروح به عقبه هستند ، برخاسته و با سلام ، از اوضاع میدان نبرد پرسیدم ، رزمنده ای که جلوی همه حرکت می کرد ، شاد و خندان گفت : بچهها ، عراقی ها را تار و مار کرده و به اتوبان رسیدهاند و برای تثبیت خط ، فقط به مهمات و نیروی کمکی نیاز دارند ، حرف هاش خیلی دل گرم کننده و روحیه بخش بود و حس و حال خوبی را هم به وجود خسته ام بخشید ، اما رزمنده ایی که آخر ستون لنگان لنگان راه می رفت همینکه کنارم رسید ، خیلی هراسان و وحشت زده گفت : تا وقت هست ، برگردید ! اون جلو ، فقط مرگ و اسارت است ! عراقی ها آنقدر تانک و نیرو وارد منطقه کردند که تا ساعتی دیگر همه جا را به خاک و خون می کشند ! درعرض چند ثانیه دوتا حرف کاملاً متناقض و متفاوت شنیدم و چنان سردرگم و گیج شدم که اصلأ نفهمیدم باید کدام حرف را باور کنم .
دیواره های بلند خندق ، جان پناهی امن و ایمن بودند و خیالمان از شر انفجارات و تیر و ترکش ها کاملاً آسوده بود و برای همین هم رزمندگان با خیال راحت گروه گروه کنار هم نشسته و مشغول گپ و گفت بودند ، با همرزمان دلاور برادران پاسدار احد اسکندری و خلیل آهومند و رضا رسولی و (شهید) مهدی حیدری نشسته و مشغول گفتگو بودیم که به ناگهان سر و کله هلیکوپترهای عراقی بالای سرمان پیدا شد و با رگبار مسلسل و راکت شروع به زدن داخل خندق کردند و در چند لحظه بقدری گلوله و راکت و موشک بر سرمان ریختند که همه جای خندق را دود و آتش فراگرفت و دوباره ترکش های ریز و درشت شروع به زوزه کشیدن کردند .
به دیواره خندق چسبیده و پناه گرفته بودیم که یکدفعه دیدم سردار حاج میرزا علی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر۳۱ عاشورا به همراه بیسم چی ها و جمعی از یارانشان شتابان و نفس زنان از سمت خط رسیده و مشغول صحبت با برادر تاران فرمانده گردان شدند ، طولی هم نکشید که برادر احد اسکندری پیک دلاور گردان را فراخواندند ، احد با شنیدن دستور ، شتابان برخاست برود سمت فرماندهان که ناگهان مثل چوپ خشک کف زمین افتاده و دیگر تکون نخورد .
بالای سرش جمع شده وهرکدام از طرفی صداش زده و تکانش دادیم ، هیچ واکنشی نشان نداده و بیشتر نگران شده و شروع به وارسی هیکل بلندش کردیم تا شاید زخم و جراحتی در بدنش پیدا کنیم ، اما هرچه گشتیم ، هیچی پیدا نشد ! نه خونی !؟ نه زخمی !؟ نه آخی !؟ نه واخی !؟ واقعه بسیار عجیب و غریبی بود ، همه مات و مبهوت پیکر بی جان احد را نگاه می کردیم که یکی از بچهها کلاه سیاه رنگ احد را از سرش برداشت و با تعجب دیدیم که یک قطره خون سرخ و بسیار کوچولو از سمت راست سرش بیرون زده و همان هم موجب شهادتش شده و بدون اینکه کسی متوجه شود ، خیلی آروم و بیصدا تا محضر دوست پرواز نموده بود ، حیران و گریان دور پیکر پاک و معطر شهید اسکندری نشسته بودیم که فرمان حرکت صادر و رزمندگان کم کم شروع به حرکت کردند .
پاسدار دلاور شهید احد اسکندری از جمله عاشقان و دلباختگان مخلص و جان برکف حضرت امام (ره) بود که عمر و جوانی اش را وقف اسلام نموده و شبانه و روز برای حراست و پاسداری از نهال نوپای انقلاب و آرمانهای مقدس آن تلاش و فداکاری میکرد ! شهید اسکندری انچنان شیفته خدمت و جانفشانی در راه اسلام و انقلاب بود که درست چند روز بعد ازدواج ، همسر نوعروس اش را تنها گذاشته و روانه جبهه شده بود ، او جوانی خوش هیکل و بلند قامت با قلبی نترس و شجاع بود که در هیچ کاری کم نمی آورد و در چند روز ماموریت گردان ، چنان شجاعت و مردانگی از خودش نشان داده بود که واقعا شیفته مرام و کردارش شده بودم ، اما هزاران هزار افسوس که دیگر هیچ فرصتی برای رفاقت و دوستی باقی نمانده بود و احد راضی و خشنود تا بارگاه دوست پرواز نموده بود ....
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، شهادت پیک دلاور گردان
📌 #قسمت_۴۰
بسم الله الرحمن الرحیم
در زیر بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و ترکش های ریز و درشتی که مثل نقل و نبات بر سرمان می بارید ، شتابان عرض نخلستان را طی کرده و از کنار دیواره رودخانه به راه خود ادامه دادیم ، بعد از مدتی پیاده روی زیر آتش عراقی ها ، نفس زنان و عرق ریزان وارد یک خندق بسیار بزرگ و طویل شدیم که دیواره های بلند و چندمتری داشت ، چنان عمیق و وسیع بود که عراقی ها چندتا تانک دورزن داخلش مستقر کرده و مشغول زدن عقبه بودند که دیشب غافلگیر و سالم به دست رزمندگان افتاده بودند ، به کنار تانکها رسیده و فرمان توقف صادر و همه در کنار دیواره های بلند خندق نشسته و مشغول استراحت شدیم ، چند رزمنده جنگی و خاک آلوده در حال انتقال تعدادی اسیر سالم و مجروح به عقبه هستند ، برخاسته و با سلام ، از اوضاع میدان نبرد پرسیدم ، رزمنده ای که جلوی همه حرکت می کرد ، شاد و خندان گفت : بچهها ، عراقی ها را تار و مار کرده و به اتوبان رسیدهاند و برای تثبیت خط ، فقط به مهمات و نیروی کمکی نیاز دارند ، حرف هاش خیلی دل گرم کننده و روحیه بخش بود و حس و حال خوبی را هم به وجود خسته ام بخشید ، اما رزمنده ایی که آخر ستون لنگان لنگان راه می رفت همینکه کنارم رسید ، خیلی هراسان و وحشت زده گفت : تا وقت هست ، برگردید ! اون جلو ، فقط مرگ و اسارت است ! عراقی ها آنقدر تانک و نیرو وارد منطقه کردند که تا ساعتی دیگر همه جا را به خاک و خون می کشند ! درعرض چند ثانیه دوتا حرف کاملاً متناقض و متفاوت شنیدم و چنان سردرگم و گیج شدم که اصلأ نفهمیدم باید کدام حرف را باور کنم .
دیواره های بلند خندق ، جان پناهی امن و ایمن بودند و خیالمان از شر انفجارات و تیر و ترکش ها کاملاً آسوده بود و برای همین هم رزمندگان با خیال راحت گروه گروه کنار هم نشسته و مشغول گپ و گفت بودند ، با همرزمان دلاور برادران پاسدار احد اسکندری و خلیل آهومند و رضا رسولی و (شهید) مهدی حیدری نشسته و مشغول گفتگو بودیم که به ناگهان سر و کله هلیکوپترهای عراقی بالای سرمان پیدا شد و با رگبار مسلسل و راکت شروع به زدن داخل خندق کردند و در چند لحظه بقدری گلوله و راکت و موشک بر سرمان ریختند که همه جای خندق را دود و آتش فراگرفت و دوباره ترکش های ریز و درشت شروع به زوزه کشیدن کردند .
به دیواره خندق چسبیده و پناه گرفته بودیم که یکدفعه دیدم سردار حاج میرزا علی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر۳۱ عاشورا به همراه بیسم چی ها و جمعی از یارانشان شتابان و نفس زنان از سمت خط رسیده و مشغول صحبت با برادر تاران فرمانده گردان شدند ، طولی هم نکشید که برادر احد اسکندری پیک دلاور گردان را فراخواندند ، احد با شنیدن دستور ، شتابان برخاست برود سمت فرماندهان که ناگهان مثل چوپ خشک کف زمین افتاده و دیگر تکون نخورد .
بالای سرش جمع شده وهرکدام از طرفی صداش زده و تکانش دادیم ، هیچ واکنشی نشان نداده و بیشتر نگران شده و شروع به وارسی هیکل بلندش کردیم تا شاید زخم و جراحتی در بدنش پیدا کنیم ، اما هرچه گشتیم ، هیچی پیدا نشد ! نه خونی !؟ نه زخمی !؟ نه آخی !؟ نه واخی !؟ واقعه بسیار عجیب و غریبی بود ، همه مات و مبهوت پیکر بی جان احد را نگاه می کردیم که یکی از بچهها کلاه سیاه رنگ احد را از سرش برداشت و با تعجب دیدیم که یک قطره خون سرخ و بسیار کوچولو از سمت راست سرش بیرون زده و همان هم موجب شهادتش شده و بدون اینکه کسی متوجه شود ، خیلی آروم و بیصدا تا محضر دوست پرواز نموده بود ، حیران و گریان دور پیکر پاک و معطر شهید اسکندری نشسته بودیم که فرمان حرکت صادر و رزمندگان کم کم شروع به حرکت کردند .
پاسدار دلاور شهید احد اسکندری از جمله عاشقان و دلباختگان مخلص و جان برکف حضرت امام (ره) بود که عمر و جوانی اش را وقف اسلام نموده و شبانه و روز برای حراست و پاسداری از نهال نوپای انقلاب و آرمانهای مقدس آن تلاش و فداکاری میکرد ! شهید اسکندری انچنان شیفته خدمت و جانفشانی در راه اسلام و انقلاب بود که درست چند روز بعد ازدواج ، همسر نوعروس اش را تنها گذاشته و روانه جبهه شده بود ، او جوانی خوش هیکل و بلند قامت با قلبی نترس و شجاع بود که در هیچ کاری کم نمی آورد و در چند روز ماموریت گردان ، چنان شجاعت و مردانگی از خودش نشان داده بود که واقعا شیفته مرام و کردارش شده بودم ، اما هزاران هزار افسوس که دیگر هیچ فرصتی برای رفاقت و دوستی باقی نمانده بود و احد راضی و خشنود تا بارگاه دوست پرواز نموده بود ....
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 #آقا_جان
بی تو دارند همه میمیرند
زود برگرد مسیحای همه
همه شهر به چاه افتادند
مددی یوسف زهرای همه
بنشین تا بنشانی همه را
دربیار از نگرانی همه را
📽 شعری زیبا و شنیدنی از صابر خراسانی در وصف غربت آقا امام زمان (عج)
#عصر_جمعه
#دلتنگی
#ظهور
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
بی تو دارند همه میمیرند
زود برگرد مسیحای همه
همه شهر به چاه افتادند
مددی یوسف زهرای همه
بنشین تا بنشانی همه را
دربیار از نگرانی همه را
📽 شعری زیبا و شنیدنی از صابر خراسانی در وصف غربت آقا امام زمان (عج)
#عصر_جمعه
#دلتنگی
#ظهور
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/3645
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۱
بسم الله الرحمن الرحیم
با شهادت پیک دلاور گردان و مجروحیت تعداد دیگری از رزمندگان ، دوباره دیوار عزم و اراده بعضی ها ترک خورده و در کمال سکوت از همانجا به عقب باز میگردند ، نفرات گردان مدام در حال کاهش و کم شدن بود و هر چه هم جلوتر می رفتیم بر حجم آتش بی امان دشمن افزوده می شد ، اما با این وجود به راه خود ادامه داده و پشت سر گام های بلند و سریع فرمانده غیور تیپ اول لشگر سردار دلاور حاج میرزاعلی رستمخانی به سمت روستای حریبه می رفتیم ، نیم خیز و شتابان در حال عبور از پشت سیل بند رودخانه بودیم و گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا گروه گروه در اطراف مان فرود آمده و بصورت پی در پی منفجر می شدند ، در هرچند قدم مجبور به خیز زدن می شدیم و ترکش های ریز و درشت ، زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند . به دشت صافی رسیدیم که اتوبان العماره به بصره قشنگ دیده می شد ، واقعاً باورنکردنی بود ، دشمن زبون بقدری تانک و نیرو وارد منطقه کرده بود که روی اتوبان واقعاً ترافیک در ترافیک بود و انگاری قصد برپایی کارناوال شادی و راهپیمایی داشتند .
کم کم منازل روستا دیده شده و خبر از رسیدن به منطقه درگیری می دهد ، آتشباران هوایی و زمینی دشمن بقدری پرحجم و گسترده شده که مدام از نیروهای گردان کاسته می شود ، تعدادی زخمی و شهید می شوند و عده ای هم پیکر زخم خورده ها را به عقب منتقل می کنند ، تعدادی هم ترسیده و با عقب ماندن از ستون ، یواشکی از بند جیم استفاده کرده و به عقبه بر می گردند ، گردان دواطلبان تبدیل به گروهان شده و فقط پنجاه یا شصت نفر پشت سر سردار رستم خانی راه می رفتیم ، خلاصه زیر بارانی از گلوله و ترکش به ورودی روستا رسیده و سردار رستمخانی از رزمندگان گردان خواست که با احتیاط و هوشیاری وارد روستا شده و ضمن انهدام سنگرهای کمین و تیربار دشمن ، یک به یک خانه ها را پاکسازی و خود را به بچه های درگیر در کنار اتوبان برسانند .
ماموريت اصلی گردان ، کمک به بچه های درگير در کنار اتوبان بصره به العماره و حفاظت و پاسداری از خط پدافندی و مقابله با حملات تانک ها و نيروهای عراقی بود . دو گردان خط شکن از لشگرهای ۳۱ عاشورا و ۸ نجف اشرف اصفهان ، مرحله سوم عمليات را حوالی سحر ، آغاز و پيروزمردانه تا اتوبان بصره به العماره پيشروی و درست کنار اتوبان پدافند کرده و به اميد رسيدن نيروهای کمکی مشغول نبرد و مقابله با قشون عظیم تانکها و نیروهای پیاده و کماندوی دشمن بودند .
با برادران دلاور محرمعلی الماسی و (شهید) مهدی حیدری و اصغر کاظمی و پیرمحمدی و تنی چند از رزمندگان دلاور و باغیرت اردبیلی و تبریزی و یک رزمنده امدادگر بعنوان سرستون نیروهای گردان ، وارد روستا شده و بلافاصله هم با سنگرهای کمین دشمن درگیر و نبردی بسیار نزدیک و خانه به خانه با عراقی ها آغاز شد ، اولین سنگر تیربار با نارنجک و شجاعت مثال زدنی برادر اصغر کاظمی منهدم شده و با شتاب به راه خود ادامه دادیم ، به یک سه راهی رسیده و از پنجره خانه ایی به سمت مان تیراندازی می کنند ، رگبار متوالی تیربار و کلاش اجازه جابجایی به کسی نداده و به ناچار هرکدام در شکاف درب خانه ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم ، برادر الماسی از لحظات درگیری استفاده و تند و سریع خود را به زیر پنجره رسانیده و با پرتاب نارنجکی سنگر را خاموش کرد ، دوباره شروع به حرکت کرده و در پناه دیوارها و درب خانه ها به سمت پایین روستا می رویم ، یکدفعه آماج گلوله و موشک آر پی جی قرار گرفته و چندنفر از همرزمان بشدت زخمی می شوند ، چندتا عراقی از پشت بام خانه ای در روبرو به سمت مان شلیک می کردند ، زخمی ها را به جایی امن کشیده و در پناه تیراندازی همقطاران به همراه برادر الماسی خود را به محل استقرار نیروهای عراقی رسانیده و با پرتاب چندتا نارنجک به پشت بام خانه ، باعث ترس و فرار شأن شدیم ، با پایان درگیری و تیراندازی رزمندگان زخمی ، توسط برادر امدادگر و تعدادی از دوستان شان به عقب منتقل شده و ما هم به راه خود ادامه دادیم ، حالا فقط ما بچه های زنجانی مانده بودیم و یک روستایی غریب و ناشناس و با انبوهی از نیروهای پیاده و کماندو دشمن ، همه چشم انتظار بقیه نیروهای گردان بودیم و با هر قدمی که بر میداشتیم بر نگرانی و اضطراب مان افزوده می شد ، به میانه های روستا رسیده و خبری از یاران نمی شود ، بیشتر نگران و هراسان شده و از ادامه مسیر منصرف و همانجا در شکاف درها هر کدام جان پناهی یافته و بی صبرانه منتظر رسیدن بقیه گردان شدیم ...
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۱
بسم الله الرحمن الرحیم
با شهادت پیک دلاور گردان و مجروحیت تعداد دیگری از رزمندگان ، دوباره دیوار عزم و اراده بعضی ها ترک خورده و در کمال سکوت از همانجا به عقب باز میگردند ، نفرات گردان مدام در حال کاهش و کم شدن بود و هر چه هم جلوتر می رفتیم بر حجم آتش بی امان دشمن افزوده می شد ، اما با این وجود به راه خود ادامه داده و پشت سر گام های بلند و سریع فرمانده غیور تیپ اول لشگر سردار دلاور حاج میرزاعلی رستمخانی به سمت روستای حریبه می رفتیم ، نیم خیز و شتابان در حال عبور از پشت سیل بند رودخانه بودیم و گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا گروه گروه در اطراف مان فرود آمده و بصورت پی در پی منفجر می شدند ، در هرچند قدم مجبور به خیز زدن می شدیم و ترکش های ریز و درشت ، زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند . به دشت صافی رسیدیم که اتوبان العماره به بصره قشنگ دیده می شد ، واقعاً باورنکردنی بود ، دشمن زبون بقدری تانک و نیرو وارد منطقه کرده بود که روی اتوبان واقعاً ترافیک در ترافیک بود و انگاری قصد برپایی کارناوال شادی و راهپیمایی داشتند .
کم کم منازل روستا دیده شده و خبر از رسیدن به منطقه درگیری می دهد ، آتشباران هوایی و زمینی دشمن بقدری پرحجم و گسترده شده که مدام از نیروهای گردان کاسته می شود ، تعدادی زخمی و شهید می شوند و عده ای هم پیکر زخم خورده ها را به عقب منتقل می کنند ، تعدادی هم ترسیده و با عقب ماندن از ستون ، یواشکی از بند جیم استفاده کرده و به عقبه بر می گردند ، گردان دواطلبان تبدیل به گروهان شده و فقط پنجاه یا شصت نفر پشت سر سردار رستم خانی راه می رفتیم ، خلاصه زیر بارانی از گلوله و ترکش به ورودی روستا رسیده و سردار رستمخانی از رزمندگان گردان خواست که با احتیاط و هوشیاری وارد روستا شده و ضمن انهدام سنگرهای کمین و تیربار دشمن ، یک به یک خانه ها را پاکسازی و خود را به بچه های درگیر در کنار اتوبان برسانند .
ماموريت اصلی گردان ، کمک به بچه های درگير در کنار اتوبان بصره به العماره و حفاظت و پاسداری از خط پدافندی و مقابله با حملات تانک ها و نيروهای عراقی بود . دو گردان خط شکن از لشگرهای ۳۱ عاشورا و ۸ نجف اشرف اصفهان ، مرحله سوم عمليات را حوالی سحر ، آغاز و پيروزمردانه تا اتوبان بصره به العماره پيشروی و درست کنار اتوبان پدافند کرده و به اميد رسيدن نيروهای کمکی مشغول نبرد و مقابله با قشون عظیم تانکها و نیروهای پیاده و کماندوی دشمن بودند .
با برادران دلاور محرمعلی الماسی و (شهید) مهدی حیدری و اصغر کاظمی و پیرمحمدی و تنی چند از رزمندگان دلاور و باغیرت اردبیلی و تبریزی و یک رزمنده امدادگر بعنوان سرستون نیروهای گردان ، وارد روستا شده و بلافاصله هم با سنگرهای کمین دشمن درگیر و نبردی بسیار نزدیک و خانه به خانه با عراقی ها آغاز شد ، اولین سنگر تیربار با نارنجک و شجاعت مثال زدنی برادر اصغر کاظمی منهدم شده و با شتاب به راه خود ادامه دادیم ، به یک سه راهی رسیده و از پنجره خانه ایی به سمت مان تیراندازی می کنند ، رگبار متوالی تیربار و کلاش اجازه جابجایی به کسی نداده و به ناچار هرکدام در شکاف درب خانه ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم ، برادر الماسی از لحظات درگیری استفاده و تند و سریع خود را به زیر پنجره رسانیده و با پرتاب نارنجکی سنگر را خاموش کرد ، دوباره شروع به حرکت کرده و در پناه دیوارها و درب خانه ها به سمت پایین روستا می رویم ، یکدفعه آماج گلوله و موشک آر پی جی قرار گرفته و چندنفر از همرزمان بشدت زخمی می شوند ، چندتا عراقی از پشت بام خانه ای در روبرو به سمت مان شلیک می کردند ، زخمی ها را به جایی امن کشیده و در پناه تیراندازی همقطاران به همراه برادر الماسی خود را به محل استقرار نیروهای عراقی رسانیده و با پرتاب چندتا نارنجک به پشت بام خانه ، باعث ترس و فرار شأن شدیم ، با پایان درگیری و تیراندازی رزمندگان زخمی ، توسط برادر امدادگر و تعدادی از دوستان شان به عقب منتقل شده و ما هم به راه خود ادامه دادیم ، حالا فقط ما بچه های زنجانی مانده بودیم و یک روستایی غریب و ناشناس و با انبوهی از نیروهای پیاده و کماندو دشمن ، همه چشم انتظار بقیه نیروهای گردان بودیم و با هر قدمی که بر میداشتیم بر نگرانی و اضطراب مان افزوده می شد ، به میانه های روستا رسیده و خبری از یاران نمی شود ، بیشتر نگران و هراسان شده و از ادامه مسیر منصرف و همانجا در شکاف درها هر کدام جان پناهی یافته و بی صبرانه منتظر رسیدن بقیه گردان شدیم ...
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
📽خاطره ای کوتاه و شنیدنی از #عملیات_رمضان با زبان شیرین
#سردار_شهید_میرزا_علی_رستمخانی
🔹افتخار استان زنجان ، فرمانده مخلص و سلحشور #تیپ_اول_لشگر_۳۱_عاشورا ، از دلباختگان صادق پیر جماران و فرماندهان کاربلد و حماسه ساز استان زنجان در دوران دفاع مقدس
🌺 شهادت…
#سردار_شهید_میرزا_علی_رستمخانی
🔹افتخار استان زنجان ، فرمانده مخلص و سلحشور #تیپ_اول_لشگر_۳۱_عاشورا ، از دلباختگان صادق پیر جماران و فرماندهان کاربلد و حماسه ساز استان زنجان در دوران دفاع مقدس
🌺 شهادت…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 ۳۶۰ درجه #داعش
📽 #ببینید / روایت مجاهدت های مردی دلاور و مخلص از زبان بیگانگان
🔺 #ببینید چه گوهر گرانبهایی را از دست دادیم ، واقعاً اگر نبود ، معلوم نبود سایه شوم داعش تا کجاها گسترش می یافت .
👌 سردار دلاورم ! نامت جاوید و ماندگار تا همیشه تاریخ
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📽 #ببینید / روایت مجاهدت های مردی دلاور و مخلص از زبان بیگانگان
🔺 #ببینید چه گوهر گرانبهایی را از دست دادیم ، واقعاً اگر نبود ، معلوم نبود سایه شوم داعش تا کجاها گسترش می یافت .
👌 سردار دلاورم ! نامت جاوید و ماندگار تا همیشه تاریخ
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/4736
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۲
بسم الله الرحمن الرحیم
دقایق به سرعت می گذرد و هیچ خبری از هیچ کدام از رزمندگان گردان نمی شود ، در عوض تمام پشت بام خانه های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندوی عراقی می شود ، در تیررس نیروهای عراقی بودیم و محل های استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت و هر لحظه هم امکان داشت که هدف یکی از تک تیراندازان دشمن قرار بگیریم ، باید هرچه سریعتر چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج می شدیم ، دو راه بیشتر نداشتیم ، یا باید راه رفته را برگشته و بدنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم ، همگی راه دوم را برگزیده و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم ، شمار عراقی ها در پشت بام خانه های پایین دست روستا ، بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف بودند ، بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول وارسی اوضاع شدیم .
از کوچه دست راست مان ، اتوبان قشنگ دیده می شد و فاصله چندانی هم باهاش نداشتیم ، کوچه دست چپی هم به نخلستان وسیع و بسیار سرسبزی منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم ، در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقی ها در پشت بام شأن سنگر احداث و با یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ یکسره در حال شلیک و تیراندازی بودند ، هنوز هم خبری از بقیه نیروهای گردان نبود و همگی نگران و مضطرب بودیم ، چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار یاران شدیم ، اما هر چقدر انتظار کشیدیم متاسفانه خبری از کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا تک و تنها هستیم ، قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم .
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک شده و فریاد زدند که برگردید ! برگردید ! خط شکسته و عراقی ها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند ، از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و سیاه و از زخم هایی که برداشته بودند ، کاملاً معلوم بود از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و حرف مفتی نمی زنند ، خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهارراه برگشته و کاملا گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم ، هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته و چشم انتظار بقیه یاران بودیم که ناگهان از هر طرف مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شد ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم ، برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و باید به عقب منتقل می شد ، قرار شد که برادران مهدی حیدری و اصغر کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل کنند و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند ، بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود ، با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند ، بقدری گلوله و موشک و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود ، خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند .
حالا فقط من و برادر الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح به سمت مان تیراندازی می کردند ، دل گرم به بازگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقی ها کرده و مردانه و دلیرانه با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به اتمام گذاشت ، مدت زیادی از رفتن یاران می گذرد و خبری هم از بازگشت شأن نمی شود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی می کردند ، فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم ، باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم ، تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان حرکت کردیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۲
بسم الله الرحمن الرحیم
دقایق به سرعت می گذرد و هیچ خبری از هیچ کدام از رزمندگان گردان نمی شود ، در عوض تمام پشت بام خانه های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندوی عراقی می شود ، در تیررس نیروهای عراقی بودیم و محل های استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت و هر لحظه هم امکان داشت که هدف یکی از تک تیراندازان دشمن قرار بگیریم ، باید هرچه سریعتر چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج می شدیم ، دو راه بیشتر نداشتیم ، یا باید راه رفته را برگشته و بدنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم ، همگی راه دوم را برگزیده و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم ، شمار عراقی ها در پشت بام خانه های پایین دست روستا ، بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف بودند ، بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول وارسی اوضاع شدیم .
از کوچه دست راست مان ، اتوبان قشنگ دیده می شد و فاصله چندانی هم باهاش نداشتیم ، کوچه دست چپی هم به نخلستان وسیع و بسیار سرسبزی منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم ، در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقی ها در پشت بام شأن سنگر احداث و با یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ یکسره در حال شلیک و تیراندازی بودند ، هنوز هم خبری از بقیه نیروهای گردان نبود و همگی نگران و مضطرب بودیم ، چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار یاران شدیم ، اما هر چقدر انتظار کشیدیم متاسفانه خبری از کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا تک و تنها هستیم ، قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم .
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک شده و فریاد زدند که برگردید ! برگردید ! خط شکسته و عراقی ها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند ، از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و سیاه و از زخم هایی که برداشته بودند ، کاملاً معلوم بود از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و حرف مفتی نمی زنند ، خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهارراه برگشته و کاملا گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم ، هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته و چشم انتظار بقیه یاران بودیم که ناگهان از هر طرف مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شد ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم ، برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و باید به عقب منتقل می شد ، قرار شد که برادران مهدی حیدری و اصغر کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل کنند و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند ، بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود ، با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند ، بقدری گلوله و موشک و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود ، خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند .
حالا فقط من و برادر الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح به سمت مان تیراندازی می کردند ، دل گرم به بازگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقی ها کرده و مردانه و دلیرانه با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به اتمام گذاشت ، مدت زیادی از رفتن یاران می گذرد و خبری هم از بازگشت شأن نمی شود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی می کردند ، فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم ، باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم ، تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان حرکت کردیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
📝 فرازی زیبا از #وصیتنامه گهربار بسیجی مخلص و دلاور #غواص_شهید_مهدی_حیدری :
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😂 #فوت_درمانی
💢 #ببینید / فوت درمانی #کرونا توسط #کشیش آمریکایی!
🔹کشیش آمریکایی که پیش از این قصد داشت از پشت دوربین کرونا را درمان کند اینبار با #فوت کردن به #کرونا دستور داد برای همیشه از بین برود!
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #ببینید / فوت درمانی #کرونا توسط #کشیش آمریکایی!
🔹کشیش آمریکایی که پیش از این قصد داشت از پشت دوربین کرونا را درمان کند اینبار با #فوت کردن به #کرونا دستور داد برای همیشه از بین برود!
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 فرازی زیبا از #وصیت_نامه بسیجی دلاور #غواص_شهید_مرسل_محمدی :
🖌خدايا ! از يكسو بايد شهيد شويم تا اسلام از خونهای ما رشد كند و از سوی ديگر بايد بمانيم از اسلامت دفاع كنيم تا اسلام را سر نبرند...!
خدايا ! ما در اين دو راهی مانده ايم .
خودت حافظ اسلام و ولايت فقيه باش و ما را به جوار خودت بكش و بخوان و ما نيز لياقت پيدا كنيم و ادامه دهنده راه شهيدان امت حزب الله باشيم .
📸شیرمرد زنجانی ، بسیجی دلاور #غواص_شهيد_مرسل_محمدی از رزمندگان مخلص و بسیجیان دلاور #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز #گردان_حضرت_ولیعصر_عج استان زنجان در عملیات های عاشورایی کربلای چهار و پنج
🌷شهادت : دی ماه ۱۳۶۵ ، عملیات عاشورایی #کربلای_پنج ، منطقه عملياتی #شلمچه
💐 روحش شاد و نامش جاوید
#دفاع_مقدس
#غواصان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_پنج
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🖌خدايا ! از يكسو بايد شهيد شويم تا اسلام از خونهای ما رشد كند و از سوی ديگر بايد بمانيم از اسلامت دفاع كنيم تا اسلام را سر نبرند...!
خدايا ! ما در اين دو راهی مانده ايم .
خودت حافظ اسلام و ولايت فقيه باش و ما را به جوار خودت بكش و بخوان و ما نيز لياقت پيدا كنيم و ادامه دهنده راه شهيدان امت حزب الله باشيم .
📸شیرمرد زنجانی ، بسیجی دلاور #غواص_شهيد_مرسل_محمدی از رزمندگان مخلص و بسیجیان دلاور #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز #گردان_حضرت_ولیعصر_عج استان زنجان در عملیات های عاشورایی کربلای چهار و پنج
🌷شهادت : دی ماه ۱۳۶۵ ، عملیات عاشورایی #کربلای_پنج ، منطقه عملياتی #شلمچه
💐 روحش شاد و نامش جاوید
#دفاع_مقدس
#غواصان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_پنج
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/5135
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۳
بسم الله الرحمن الرحیم
با تاکتیک آتش و حرکت پیش رفته و در پناه رگبارهای متوالی همدیگر گام به گام به نخلستان نزدیک و نزدیکتر می شدیم ، اواسط کوچه بودیم و هنوز چندصدمتری با نخلستان فاصله داشتیم که یکدفعه نیروهای عراقی مثل مور و ملخ از پشت بام ها و دیوار خانه ها پایین ریخته و با تصرف سر چهار راه و کوچه های اطراف آن ، هلهله کنان شروع به تیراندازی بطرف مان کردند و آنقدر گلوله و موشک و نارنجک تفنگی بدرقه راهمان کردند که دیگر قادر به حرکت نشده و به ناچار هر کدام در شکاف درب خانه ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش با نیروهای پیاده و کماندوی عراقی شدیم ...
اوضاعی بسیار هولناک و لحظاتی واقعاً وحشتناک بود . با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم ، به سمت بالایی ها شلیک می کردیم ، پایینی ها به رگبار مان می بستند ، خلاصه درگیری به درازا کشیده و تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقی ها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند ، با قطع تیراندازی ، عراقی های بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند ، انگاری آخر کار بود و باید آماده اسارت یا شهادت می شدیم ، آخرین نارنجک را هم سمت عراقی ها پرتاب کرده و خواستم از برادر الماسی بپرسم که باید چکار کنیم که دهانم را باز نکرده ، موشکی به درب خانه بغلی اصابت و با صدای سهمناکی منفجر و درب بزرگ خانه را کاملآ باز کرد ، با خوابیدن گرد و خاک و دود انفجار با صحنهای باورنکردنی و عجیب مواجه شدیم که در آن لحظات مرگ و زندگانی واقعاً ارمغان گرانقدر و امداد گرانبهای خداوند قادر و توانا در حق بندگان حقیر و ناچیزش بود ، حیاط خانه مملو از انواع مهمات و سلاح های مختلف بود ، انگاری انبار تسلیحات یا زاغه مهمات دشمن بود ، خنده کنان و حیرت زده داخل حیاط پریده و از همانجا تعدادی نارنجک به داخل کوچه و سمت عراقی ها پرتاب کرده و بعد هم چندتایی خشاب پر برداشته و سراسیمه به کوچه برگشته و سمت بالای کوچه را به گلوله بستیم ، نیروهای بزدل دشمن که تا آن لحظه تصور می کردند مهمات مان تموم شده و با دل و جرات جلو می آمدند و با شنیدن صدای رگبارهای متوالی و دیدن سیل گلوله و نارنجک ها چنان وحشت کرده و هراسان شدند که با برجای گذاشتن چند کشته و زخمی سراسیمه عقب کشیده و در حوالی چهار راه موضع گرفته و شروع به تیراندازی کردند .
با فرار نیروهای دشمن از داخل کوچه خیالمان حسابی آسوده شد و نفس راحتی کشیدیم ، اما سنگر دوشکا و آر پی جی ۱۱ در ساختمان دوطبقه مقابل مان که درست مسلط به کوچه بودند ، بدجوری اذیت مان می کردند و با شلیک مدام از حرکت مان جلوگیری می کردند ، دوتا قبضه آرپی جی هفت برداشته و مسلح کرده و همانجا داخل حیاط سنگرها را هدف گرفته و با ذکر مبارک سبحان الله شلیک کردیم ، با عنایت خدای رحمان هر دوتا موشک درست به زیر سنگرها خورده و قبضه دوشکا و آر پی جی ۱۱ و خدمه بخت برگشته شأن به همراه گونی های پاره پاره شده سنگرها در آسمان به پرواز در آمدند ، با روحیه ایی تازه و لبی خندان از عنایت خدای مهربان ، جیب خشاب ها را پر از خشاب و نارنجک کرده و چندتا خشاب اضافه هم به کمر گذاشته و رگبار زنان داخل کوچه شده و به سمت نخلستان حرکت کردیم ، دوباره رگبار گلوله ها و موشک های عراقی شروع شده و مجبور به پناه گرفتن و پاسخ متقابل شدیم ، خلاصه ما زدیم و آنها زدند تا اینکه عاقبت به انتهای کوچه رسیده و نفس زنان و وحشت زده وارد نخلستان شدیم .
نخلستانی وسیع و پهناور بود که اول و آخرش اصلأ معلوم نبود ، متاسفانه هیچ شناختی ازش نداشتیم و اصلأ هم نمی دانستیم که به کجا ختم خواهد شد ، قصد مان فقط فرار و دور شدن از تیررس نیروهای دشمن بود ، عراقی ها پشت سرمان به انتهای کوچه رسیده و در امتداد طول نخلستان موضع گرفته و مشغول تیراندازی و شلیک موشک به سمت مان بودند ، در نهرهای کم عمق و پشت درختان نخل پناه گرفته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش می کردیم و سپس برخاسته و نیم خیز و شتابان به سمت بالای نخلستان می دویدیم ، میانه های نخلستان بودیم که صدای ناله های بسیار بلند و جانسوزی را شنیده و شتابان سمت صدا رفته و دیدیم که سردار عباس تاران (رفیق دوست) معاون دلاور گردان حضرت حر(ره) استان زنجان زخمی و خونین و مالین میان ده ها جنازه عراقی افتاده و آنقدر هم ناجور و بد زخمی شده که از شدت درد به خود می پیچد و فریاد میزند….
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۳
بسم الله الرحمن الرحیم
با تاکتیک آتش و حرکت پیش رفته و در پناه رگبارهای متوالی همدیگر گام به گام به نخلستان نزدیک و نزدیکتر می شدیم ، اواسط کوچه بودیم و هنوز چندصدمتری با نخلستان فاصله داشتیم که یکدفعه نیروهای عراقی مثل مور و ملخ از پشت بام ها و دیوار خانه ها پایین ریخته و با تصرف سر چهار راه و کوچه های اطراف آن ، هلهله کنان شروع به تیراندازی بطرف مان کردند و آنقدر گلوله و موشک و نارنجک تفنگی بدرقه راهمان کردند که دیگر قادر به حرکت نشده و به ناچار هر کدام در شکاف درب خانه ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش با نیروهای پیاده و کماندوی عراقی شدیم ...
اوضاعی بسیار هولناک و لحظاتی واقعاً وحشتناک بود . با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم ، به سمت بالایی ها شلیک می کردیم ، پایینی ها به رگبار مان می بستند ، خلاصه درگیری به درازا کشیده و تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقی ها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند ، با قطع تیراندازی ، عراقی های بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند ، انگاری آخر کار بود و باید آماده اسارت یا شهادت می شدیم ، آخرین نارنجک را هم سمت عراقی ها پرتاب کرده و خواستم از برادر الماسی بپرسم که باید چکار کنیم که دهانم را باز نکرده ، موشکی به درب خانه بغلی اصابت و با صدای سهمناکی منفجر و درب بزرگ خانه را کاملآ باز کرد ، با خوابیدن گرد و خاک و دود انفجار با صحنهای باورنکردنی و عجیب مواجه شدیم که در آن لحظات مرگ و زندگانی واقعاً ارمغان گرانقدر و امداد گرانبهای خداوند قادر و توانا در حق بندگان حقیر و ناچیزش بود ، حیاط خانه مملو از انواع مهمات و سلاح های مختلف بود ، انگاری انبار تسلیحات یا زاغه مهمات دشمن بود ، خنده کنان و حیرت زده داخل حیاط پریده و از همانجا تعدادی نارنجک به داخل کوچه و سمت عراقی ها پرتاب کرده و بعد هم چندتایی خشاب پر برداشته و سراسیمه به کوچه برگشته و سمت بالای کوچه را به گلوله بستیم ، نیروهای بزدل دشمن که تا آن لحظه تصور می کردند مهمات مان تموم شده و با دل و جرات جلو می آمدند و با شنیدن صدای رگبارهای متوالی و دیدن سیل گلوله و نارنجک ها چنان وحشت کرده و هراسان شدند که با برجای گذاشتن چند کشته و زخمی سراسیمه عقب کشیده و در حوالی چهار راه موضع گرفته و شروع به تیراندازی کردند .
با فرار نیروهای دشمن از داخل کوچه خیالمان حسابی آسوده شد و نفس راحتی کشیدیم ، اما سنگر دوشکا و آر پی جی ۱۱ در ساختمان دوطبقه مقابل مان که درست مسلط به کوچه بودند ، بدجوری اذیت مان می کردند و با شلیک مدام از حرکت مان جلوگیری می کردند ، دوتا قبضه آرپی جی هفت برداشته و مسلح کرده و همانجا داخل حیاط سنگرها را هدف گرفته و با ذکر مبارک سبحان الله شلیک کردیم ، با عنایت خدای رحمان هر دوتا موشک درست به زیر سنگرها خورده و قبضه دوشکا و آر پی جی ۱۱ و خدمه بخت برگشته شأن به همراه گونی های پاره پاره شده سنگرها در آسمان به پرواز در آمدند ، با روحیه ایی تازه و لبی خندان از عنایت خدای مهربان ، جیب خشاب ها را پر از خشاب و نارنجک کرده و چندتا خشاب اضافه هم به کمر گذاشته و رگبار زنان داخل کوچه شده و به سمت نخلستان حرکت کردیم ، دوباره رگبار گلوله ها و موشک های عراقی شروع شده و مجبور به پناه گرفتن و پاسخ متقابل شدیم ، خلاصه ما زدیم و آنها زدند تا اینکه عاقبت به انتهای کوچه رسیده و نفس زنان و وحشت زده وارد نخلستان شدیم .
نخلستانی وسیع و پهناور بود که اول و آخرش اصلأ معلوم نبود ، متاسفانه هیچ شناختی ازش نداشتیم و اصلأ هم نمی دانستیم که به کجا ختم خواهد شد ، قصد مان فقط فرار و دور شدن از تیررس نیروهای دشمن بود ، عراقی ها پشت سرمان به انتهای کوچه رسیده و در امتداد طول نخلستان موضع گرفته و مشغول تیراندازی و شلیک موشک به سمت مان بودند ، در نهرهای کم عمق و پشت درختان نخل پناه گرفته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش می کردیم و سپس برخاسته و نیم خیز و شتابان به سمت بالای نخلستان می دویدیم ، میانه های نخلستان بودیم که صدای ناله های بسیار بلند و جانسوزی را شنیده و شتابان سمت صدا رفته و دیدیم که سردار عباس تاران (رفیق دوست) معاون دلاور گردان حضرت حر(ره) استان زنجان زخمی و خونین و مالین میان ده ها جنازه عراقی افتاده و آنقدر هم ناجور و بد زخمی شده که از شدت درد به خود می پیچد و فریاد میزند….
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
💢 #روحیه_جسارت_شهامت نیروهای ایرانی در جنگ عراق
⭕️ #كنت_دومارانش رئيس سابق دستگاه جاسوسي #فرانسه در كتاب خود بنام #جنگ_جهاني_چهارم اینگونه آورده که :
🔹ایرانی ها افراد سرسخت خاورمیانه اند که وقتی دارای احساسات مذهبی می شوند ، دوبرابر خطرناک می شوند. اکنون…
⭕️ #كنت_دومارانش رئيس سابق دستگاه جاسوسي #فرانسه در كتاب خود بنام #جنگ_جهاني_چهارم اینگونه آورده که :
🔹ایرانی ها افراد سرسخت خاورمیانه اند که وقتی دارای احساسات مذهبی می شوند ، دوبرابر خطرناک می شوند. اکنون…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 #ببینید / شناسایی رزمی شناور هواپیمابر LHD-5 از کلاس وسپ نیروی دریایی ارتش #آمریکا توسط رزمندگان دلاور نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی در ورودی #تنگه_هرمز
👌 انهدام و غرق یکی از این سیبل های متحرک ، خون بهایی خوبی برای انتقام خون سردار دل ها ، سپهبد پاسدار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی خواهد بود . چشم انتظاریم...
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
👌 انهدام و غرق یکی از این سیبل های متحرک ، خون بهایی خوبی برای انتقام خون سردار دل ها ، سپهبد پاسدار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی خواهد بود . چشم انتظاریم...
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 🖌 فرازی زیبا از #وصیت_نامه بسیجی #شهید_سید_داود_شبیری :
🔹🔸به هر صورت ما خواهیم مرد ، چه صد سال عمر کنیم و چه ۲۰ سال عمر کنیم ، ولی مرگ بهتر است با #عزت باشد نه با #ذلت .
🔹با مرگ طبیعی مردن که شجاعت نیست .
🔹شجاع کسی است که جوانیش و قدرتش را در راه خدا و معبود یکتا نثار کند.
🌺 روحش شاد و راهش پررهرو
🌸 #بسیجی_شهید_سید_داود_شبیری
شیرمرد زنجانی ، #مداح باصفای جبهه ها ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹🔸به هر صورت ما خواهیم مرد ، چه صد سال عمر کنیم و چه ۲۰ سال عمر کنیم ، ولی مرگ بهتر است با #عزت باشد نه با #ذلت .
🔹با مرگ طبیعی مردن که شجاعت نیست .
🔹شجاع کسی است که جوانیش و قدرتش را در راه خدا و معبود یکتا نثار کند.
🌺 روحش شاد و راهش پررهرو
🌸 #بسیجی_شهید_سید_داود_شبیری
شیرمرد زنجانی ، #مداح باصفای جبهه ها ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
🌹شهادت : فروردین ماه ۱۳۶۶ ، #عملیات_کربلای_هشت ، منطقه عملیاتی #شلمچه
#دفاع_مقدس
#فرماندهان_شهید_زنجان
#عملیات_کربلای_هشت
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #ببینید / سه فیلم عجیب #آخرالزمانی در کولاک ویروس #کرونا
📽 صدای زیبای اذان در کشور #آلمان بعد از ده ها سال ممنوعیت
📽 سجده و انابه مردم درمانده کشور #ایتالیا به درگاه باریتعالی
📽 نوای زیبا و جانسوز #لبیک_یا_حسین
مردم قاهره پایتخت کشور #مصر
💢 #آقا_جان
بی تو دارند همه میمیرند
زود برگرد مسیحای همه
#آقا_جان ، مولایم ، تمام دار و ندارم ، همه امیدم ، تو را به جان مادر پهلو شکسته ات جلوه ای بنما ....
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📽 صدای زیبای اذان در کشور #آلمان بعد از ده ها سال ممنوعیت
📽 سجده و انابه مردم درمانده کشور #ایتالیا به درگاه باریتعالی
📽 نوای زیبا و جانسوز #لبیک_یا_حسین
مردم قاهره پایتخت کشور #مصر
💢 #آقا_جان
بی تو دارند همه میمیرند
زود برگرد مسیحای همه
#آقا_جان ، مولایم ، تمام دار و ندارم ، همه امیدم ، تو را به جان مادر پهلو شکسته ات جلوه ای بنما ....
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#فتنه_های_آخرالزمان
#ویروس_کرونا
#فتنه_شیطان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/2147
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۴
بسم الله الرحمن الرحیم
زیر آتش مستقیم نیروهای دشمن بودیم و صدها نیروی پیاده و کماندوی عراقی بی وقفه به سمت مان تیراندازی می کردند ، کنار جنازه های عراقی و پیکر زخم خورده برادر تاران نشسته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش کرده و سپس قرار گذاشتیم که برادر الماسی پیکر مجروح برادر تاران را به پشت گرفته و به سمت بالای نخلستان حرکت کند و من هم همانجا مانده و با رگبارهای متوالی هم پوشش آتشی به مسیرشان داده و هم اینکه از جلو آمدن عراقی ها جلوگیری کنم ، خلاصه سلاح را بر زمین گذاشته و در زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر غرق خون برادر تاران را از زمین بلند و سوار پشت برادر الماسی کردم ، درست در این زمان چشمم به جنازه یکی از عراقی ها افتاد که ناباورانه زنده شده و کشان کشان در حال رفتن به سمت یک اسلحه کلاش بود ، اسلحه ام کف زمین بود و وقتی هم برای برداشتن و زدن عراقی نمانده بود ، چاره ای جز فریاد نیافته و پی در پی داد زدم که اون عراقی را بزن ! اون عراقی را بزن !
برادر الماسی که بصورت خمیده ایستاده و با کلاش سمت نیروهای عراقی در ورودی نخلستان شلیک می کرد ، با شنیدن فریاد های بلندم ، سریع متوجه عراقی شد و نوک اسلحه اش را سمت جنازه های زیر پایمان گرفت و چندتا رگبار پی در پی زد ، گلوله ها به سر و صورت جنازه ها و عراقی زنده شده اصابت کرده و موجب ترکیدن و متلاشی شدن کله آنان شد ، قطرات خون و تکه های مغز به سر و صورت و لباس هایمان پاشیده و کاملاً کثیف و خونی شدیم ، خیلی عجیب بود اما خداوند مهربان دوباره به یاریمان شتافته و در اوج بی خبری از خطری نزدیک و حتمی نجات مان داده بود .
خوشحال از دفع خطر ، پیکر برادر تاران را در پشت برادر الماسی جمع و جور کرده و برادر الماسی هم نیم خیز شروع به دویدن کرد و در عملی شجاعانه و در کمال ایثار و فداکاری ، زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر برادر تاران را به سمت بالای نخلستان برد ، داخل جوی آب نشسته و با تیراندازی و پرتاب نارنجک حواس عراقی ها را به خود جلب کرده و آنقدر مشغول شأن کردم تا اینکه برادر الماسی کاملاً دور شده و در میان انبوه درختان خرما از نظرها محو شد ، دیگر دلیلی برای ماندن نبود و برای همین سریع برخاسته و با پناه گرفتن در پشت نخل ها و داخل نهرها نم نم عقب کشیده و با رگبار های متوالی به سمت بالای نخلستان حرکت کردم . عراقی ها هم مثال گوسفند ، گله گله ، داخل نخلستان ریخته و با تیراندازی متوالی شروع به پیشروی کردند .
کمی که بالاتر رفتم ، صدای جریان شدید آب را شنیده و متوجه شدم که نزدیکی رودخانه دجله هستم و شتابان به سمت صدا رفتم ، خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود ، نفس زنان و عرق ریزان از نخلستان خارج و با دیدن رزمندگان خودی بقدری خوشحال و سرحال شدم که انگاری همه دنیا را بهم دادند ، پاسدار دلاور محرمعلی الماسی آنچنان با شتاب و یک نفسه تمام مسیر را دویده بود که بعد از خروج از نخلستان ، نیمه بیهوش و نیمه جان در گوشه ای افتاده بود و پیکر زخم خورده برادر تاران هم را بر روی برانکاردی گذاشته بودند که مدام هم ناله می کرد . خوشبختانه درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصدمتر بالاتر هم قایقی کنار آب ایستاده و عده ای مشغول تخلیه مهمات و وسایل از داخلش بودند ، با کمک چند رزمنده برانکارد را برداشته و شتابان به سوی قایق رفتیم .
بچه های یگان تخریب بودند و در حال تخلیه مین های بزرگ ضدتانک و مواد منفجره بودند ، کنار قایق رسیده و سلام داده و از سکاندار قایق خواستم که پیکر مجروح برادر تاران را به عقبه منتقل کند ، قایقران امتناع کرده و هر چقدر هم خواهش و تمنا کردم به هیچ عنوان قبول نکرد و گفت که ماموریت شأن خیلی مهم است و وقت این کارها را هم ندارد ، از حوادث تلخ روستا و تنها ماندن و محاصره شدن توسط نیروهای دشمن واقعاً ناراحت و عصبی بودم و استرس ها و ترس و وحشت ها بحد کافی اعصاب و روانم را به هم ریخته بود و سخنان منفی و سر بالای سکاندار هم آنچنان بر آتش خشمم افزود که یکدفعه قاطی کرده و هر چه از دهانم درآمد نثار راننده قایق کردم ، خلاصه کار بالا گرفت و کم کم داشتیم سمت درگیری فیزیکی می رفتیم که یکدفعه یک نفر از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحن زیبای ترکی گفت : (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا ناراحتی !؟ خیال کردم از رفقا و همشهری های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر مهدی باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده ام .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۴
بسم الله الرحمن الرحیم
زیر آتش مستقیم نیروهای دشمن بودیم و صدها نیروی پیاده و کماندوی عراقی بی وقفه به سمت مان تیراندازی می کردند ، کنار جنازه های عراقی و پیکر زخم خورده برادر تاران نشسته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش کرده و سپس قرار گذاشتیم که برادر الماسی پیکر مجروح برادر تاران را به پشت گرفته و به سمت بالای نخلستان حرکت کند و من هم همانجا مانده و با رگبارهای متوالی هم پوشش آتشی به مسیرشان داده و هم اینکه از جلو آمدن عراقی ها جلوگیری کنم ، خلاصه سلاح را بر زمین گذاشته و در زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر غرق خون برادر تاران را از زمین بلند و سوار پشت برادر الماسی کردم ، درست در این زمان چشمم به جنازه یکی از عراقی ها افتاد که ناباورانه زنده شده و کشان کشان در حال رفتن به سمت یک اسلحه کلاش بود ، اسلحه ام کف زمین بود و وقتی هم برای برداشتن و زدن عراقی نمانده بود ، چاره ای جز فریاد نیافته و پی در پی داد زدم که اون عراقی را بزن ! اون عراقی را بزن !
برادر الماسی که بصورت خمیده ایستاده و با کلاش سمت نیروهای عراقی در ورودی نخلستان شلیک می کرد ، با شنیدن فریاد های بلندم ، سریع متوجه عراقی شد و نوک اسلحه اش را سمت جنازه های زیر پایمان گرفت و چندتا رگبار پی در پی زد ، گلوله ها به سر و صورت جنازه ها و عراقی زنده شده اصابت کرده و موجب ترکیدن و متلاشی شدن کله آنان شد ، قطرات خون و تکه های مغز به سر و صورت و لباس هایمان پاشیده و کاملاً کثیف و خونی شدیم ، خیلی عجیب بود اما خداوند مهربان دوباره به یاریمان شتافته و در اوج بی خبری از خطری نزدیک و حتمی نجات مان داده بود .
خوشحال از دفع خطر ، پیکر برادر تاران را در پشت برادر الماسی جمع و جور کرده و برادر الماسی هم نیم خیز شروع به دویدن کرد و در عملی شجاعانه و در کمال ایثار و فداکاری ، زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک پیکر برادر تاران را به سمت بالای نخلستان برد ، داخل جوی آب نشسته و با تیراندازی و پرتاب نارنجک حواس عراقی ها را به خود جلب کرده و آنقدر مشغول شأن کردم تا اینکه برادر الماسی کاملاً دور شده و در میان انبوه درختان خرما از نظرها محو شد ، دیگر دلیلی برای ماندن نبود و برای همین سریع برخاسته و با پناه گرفتن در پشت نخل ها و داخل نهرها نم نم عقب کشیده و با رگبار های متوالی به سمت بالای نخلستان حرکت کردم . عراقی ها هم مثال گوسفند ، گله گله ، داخل نخلستان ریخته و با تیراندازی متوالی شروع به پیشروی کردند .
کمی که بالاتر رفتم ، صدای جریان شدید آب را شنیده و متوجه شدم که نزدیکی رودخانه دجله هستم و شتابان به سمت صدا رفتم ، خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود ، نفس زنان و عرق ریزان از نخلستان خارج و با دیدن رزمندگان خودی بقدری خوشحال و سرحال شدم که انگاری همه دنیا را بهم دادند ، پاسدار دلاور محرمعلی الماسی آنچنان با شتاب و یک نفسه تمام مسیر را دویده بود که بعد از خروج از نخلستان ، نیمه بیهوش و نیمه جان در گوشه ای افتاده بود و پیکر زخم خورده برادر تاران هم را بر روی برانکاردی گذاشته بودند که مدام هم ناله می کرد . خوشبختانه درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصدمتر بالاتر هم قایقی کنار آب ایستاده و عده ای مشغول تخلیه مهمات و وسایل از داخلش بودند ، با کمک چند رزمنده برانکارد را برداشته و شتابان به سوی قایق رفتیم .
بچه های یگان تخریب بودند و در حال تخلیه مین های بزرگ ضدتانک و مواد منفجره بودند ، کنار قایق رسیده و سلام داده و از سکاندار قایق خواستم که پیکر مجروح برادر تاران را به عقبه منتقل کند ، قایقران امتناع کرده و هر چقدر هم خواهش و تمنا کردم به هیچ عنوان قبول نکرد و گفت که ماموریت شأن خیلی مهم است و وقت این کارها را هم ندارد ، از حوادث تلخ روستا و تنها ماندن و محاصره شدن توسط نیروهای دشمن واقعاً ناراحت و عصبی بودم و استرس ها و ترس و وحشت ها بحد کافی اعصاب و روانم را به هم ریخته بود و سخنان منفی و سر بالای سکاندار هم آنچنان بر آتش خشمم افزود که یکدفعه قاطی کرده و هر چه از دهانم درآمد نثار راننده قایق کردم ، خلاصه کار بالا گرفت و کم کم داشتیم سمت درگیری فیزیکی می رفتیم که یکدفعه یک نفر از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحن زیبای ترکی گفت : (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا ناراحتی !؟ خیال کردم از رفقا و همشهری های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر مهدی باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده ام .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
به چشمانش خیره شوید!
این تصویر پیرمرد 50 ساله نیست
این جوان 28 ساله است
فرمانده لشکر ۳۱عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
تشنگی
بی ادعا
بی ریا
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🇮🇷 @pcdrab
این تصویر پیرمرد 50 ساله نیست
این جوان 28 ساله است
فرمانده لشکر ۳۱عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
تشنگی
بی ادعا
بی ریا
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🇮🇷 @pcdrab