🌸 #سردار_شهید_حمید_احدی
شیرمرد زنجانی ، از فرماندهان سلحشور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
🌺 شهادت:اسفندماه ۱۳۶۳شرق دجله عملیات عاشورایی #بدر
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
شیرمرد زنجانی ، از فرماندهان سلحشور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
🌺 شهادت:اسفندماه ۱۳۶۳شرق دجله عملیات عاشورایی #بدر
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
عده ای در آب اروند وعدهای دراستخرفرح
هر دو جان دادند ، اما این کجا و آن کجا
غواصان خط شکن #گردان_حضرت_علی_اصغر ع #استان_زنجان درعملیات والفجر۸(بهمن۱۳۶۴ ، فاو عراق)
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
هر دو جان دادند ، اما این کجا و آن کجا
غواصان خط شکن #گردان_حضرت_علی_اصغر ع #استان_زنجان درعملیات والفجر۸(بهمن۱۳۶۴ ، فاو عراق)
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://pcdr.parsiblog.com/Files/ec802d375127ed92314b55ecf01b4ee8.jpg
🌸 دست نوشته ای زیبا و خواندنی از#معلم_شهید_محمد_حسین_تجلی
🌹 #شهید_تجلی از جمله دلدادگان صادق و کمال یافته مکتب خدائی حضرت #امام_خمینی (ره) بود که راه صدساله مقصود را یک شبه پیمود. حسین چنان شیفته و مجنون راه و رسم اهل بیت و حضرت امام بود که در طول جنگ مدام جان پرشورو پاکش به شوق واشتیاق می آمد و از سر عشق چنان دست نوشته های به قلم تحریر در می آورد که هرکدامشان برای خودش مثنوی هفت شهر عشق بود و نمایانگر طریق و مسلک عارفان و طالبان راه حق و حقیقت بود ! اگه باورتون نمیشه ؟فقط این دست نوشته شو بخوانیدکه مربوط به بازگشتش به جبهه و حضور در عملیات کربلای پنچ میشه .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
🍁 زندگی،حرکتی است دوری،دوری باطل،آمد و رفتی بیهوده . کار اصلی : پیر شدن ؛ نتیجه ی واقعی : پوسیدن ، نوسانی یک نواخت و ابلهانه .
روز مقدمه ای بر شب،شب مقدمه ای بر روز و سرگرم بازی خنک و مکرر این دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر را می جوند و کوتاه می کنند،تا مرگ.
🍁 زندگی تماشایی و تماشای صبح و شام های بی حاصل،بی معنی،یک بازی بی مزه و بی انجام. وقتی نداری،همه رنج و تلاش و انتظار . وقتی می یابی و می رسی همه هیچ و پوچ . باید جاری شد . به عصرسوگند! که انسان هر آینه درزیانکاری است ونامش زندگی کردن،و تو تا حال چه کرده ای؟زندگی کرده ای؟ چه در دست داری؟ سال ها که از دست داده ای چه شده ای ؟
🍁 ای بر سیمای خداوند! ای مسئول امانت او! ای مسجود ملائک او! ای جانشن الله در زمین،در جهان! شده ای پول! شده ای شهوت! شده ای شکم! شده ای دروغ! شده ای درنده! شده ای پوک! پوچ خالی! یا نه پر از لجن و دگر هیچ .که درآغاز،کالبدی بودی،مرداری،لجنی (حماء مسنون) گل بدبوی پلید.ای زاغ لجن خوار!از این مرداب وجودیت بدر آی! از این لجن زار زیستنت ناگهان خود را به ننگ آغشته،سر به صحرای آفتاب جزیره نه?بر کویری از رملستان تافته و خشک،رو به سوی خدا کن . ای نی زرد و خشک وپوک!بنال از غربت?بنال از تبعید،ای ابزار بیگانه ها و دشمن ها!ای بر لب ها ی دیگران ترانه ساز!آهنگ نیستان خویش کن، و اکنون باید انتخاب کرد.
🍁 ((خدا را یا خود را،پیوند را یا رهایی را،ماندن را یا رفتن را،خوشبختی را یا کمال را،لذت را یا مسئولیت را،زندگی برای زندگی را یا زندگی برای هدف را،علاقه و آرامش را یا عقیده و تلاش را،غریزه را یا شعور را،عاطفه را و یا ایمان را انتخاب خواهم کرد.خدا را و رهایی را و رفتن را و کمال را و مسئولیت را و زندگی برای هدف را،و عقیده و جهاد را و شعور را و ایمان را)).
🍁 در هر بامدادان و شامگاهان موذن قبل از ندای دلنشین اذان می گوید:( افوض و امری الی الله... ) تمام کارهایم را به خدا وا می گذارم پس شما نیز بایداین چنین باشید . اراده و استقامت خویش را به ملائک نشان دهید. بگذارید ملائک ببینند که وقتی مشکلات و مصائب از هر سو بر آدم (خلیفه الله ) می بارند او چون کوه?وه که چه می گویم?برتر از کوه می ایستد و سر خم نمی کند.بایستید و با ایستادنتان باعث فخر خدا شوید.
🍁 آیه ( اعلم ما لا تعلمون) خدا را برای ملائک تفسیر کنید (لا غوینهم) را که شیطان گفت شما را ندیده بود.شما را نمی شناخت.آری نمی تواند بشناسد. چرا که خدا از روحش در آدم دمید.چشم شیطان توان دیدن روح خدا را ندارد.برایتان شعر نمی گویم.به این امر ایمان دارم و می دانم که شما نیز هم چنین.
🍁 پدر و مادم از اینکه به حرف ( دایگان دلسوز تر از مادر ) اعتنا نخواهید کرد. بلند چون سرو،بی نیاز چون گیاه کویر،ایستاده چون کوه و خروشان چون دریا،و وسیع چون خلقت بمانید. سر خویش بالا بگیرید این آهنگ شیطانی را که ما با رفتن او قادر به زندگی نیستیم،در ضمیر ناخود آگاه خویش لگد کوب کنید.
🍁 دیگر نمی دانم چه بگویم ساعت 4 صبح پنج شنبه 25/2/65 است و من در خوابگاه دانشگاه نشسته و به آینده ام و به آینده ی شما می اندیشم نگذارید که.... - جای خالی این سطر محل چکیدن اشک امید از چشمانم است - شیطان وشیطانیان به دیده ی ترحم به شما بنگرند.کمرتان را صاف کنید.به هنگام خطاب - ارجعی الی ربک - نیز ایستاده بمانبد و ایستاده رجعت کنید.دیگر باید بلند شوم و دنباله ی راه را برم.بدانید که ناآگاهانه نرفتم.انتخاب کردم !؟ انتخاب . ..!
🌸 ( خوشا به سعادتت که به حقیقت سرباز واقعی اسلام و امام (ره) بودی )
🌹 #معلم_بسیجی #شهید_محمد_حسین_تجلی
از رزمندگان غیور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در طول #دفاع_مقدس بود که در #عملیات_کربلای_پنج (دی ماه ۱۳۶۵، #شلمچه) به درجه والای #شهادت نائل آمد.
🌸#یادش_گرامی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 دست نوشته ای زیبا و خواندنی از#معلم_شهید_محمد_حسین_تجلی
🌹 #شهید_تجلی از جمله دلدادگان صادق و کمال یافته مکتب خدائی حضرت #امام_خمینی (ره) بود که راه صدساله مقصود را یک شبه پیمود. حسین چنان شیفته و مجنون راه و رسم اهل بیت و حضرت امام بود که در طول جنگ مدام جان پرشورو پاکش به شوق واشتیاق می آمد و از سر عشق چنان دست نوشته های به قلم تحریر در می آورد که هرکدامشان برای خودش مثنوی هفت شهر عشق بود و نمایانگر طریق و مسلک عارفان و طالبان راه حق و حقیقت بود ! اگه باورتون نمیشه ؟فقط این دست نوشته شو بخوانیدکه مربوط به بازگشتش به جبهه و حضور در عملیات کربلای پنچ میشه .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
🍁 زندگی،حرکتی است دوری،دوری باطل،آمد و رفتی بیهوده . کار اصلی : پیر شدن ؛ نتیجه ی واقعی : پوسیدن ، نوسانی یک نواخت و ابلهانه .
روز مقدمه ای بر شب،شب مقدمه ای بر روز و سرگرم بازی خنک و مکرر این دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر را می جوند و کوتاه می کنند،تا مرگ.
🍁 زندگی تماشایی و تماشای صبح و شام های بی حاصل،بی معنی،یک بازی بی مزه و بی انجام. وقتی نداری،همه رنج و تلاش و انتظار . وقتی می یابی و می رسی همه هیچ و پوچ . باید جاری شد . به عصرسوگند! که انسان هر آینه درزیانکاری است ونامش زندگی کردن،و تو تا حال چه کرده ای؟زندگی کرده ای؟ چه در دست داری؟ سال ها که از دست داده ای چه شده ای ؟
🍁 ای بر سیمای خداوند! ای مسئول امانت او! ای مسجود ملائک او! ای جانشن الله در زمین،در جهان! شده ای پول! شده ای شهوت! شده ای شکم! شده ای دروغ! شده ای درنده! شده ای پوک! پوچ خالی! یا نه پر از لجن و دگر هیچ .که درآغاز،کالبدی بودی،مرداری،لجنی (حماء مسنون) گل بدبوی پلید.ای زاغ لجن خوار!از این مرداب وجودیت بدر آی! از این لجن زار زیستنت ناگهان خود را به ننگ آغشته،سر به صحرای آفتاب جزیره نه?بر کویری از رملستان تافته و خشک،رو به سوی خدا کن . ای نی زرد و خشک وپوک!بنال از غربت?بنال از تبعید،ای ابزار بیگانه ها و دشمن ها!ای بر لب ها ی دیگران ترانه ساز!آهنگ نیستان خویش کن، و اکنون باید انتخاب کرد.
🍁 ((خدا را یا خود را،پیوند را یا رهایی را،ماندن را یا رفتن را،خوشبختی را یا کمال را،لذت را یا مسئولیت را،زندگی برای زندگی را یا زندگی برای هدف را،علاقه و آرامش را یا عقیده و تلاش را،غریزه را یا شعور را،عاطفه را و یا ایمان را انتخاب خواهم کرد.خدا را و رهایی را و رفتن را و کمال را و مسئولیت را و زندگی برای هدف را،و عقیده و جهاد را و شعور را و ایمان را)).
🍁 در هر بامدادان و شامگاهان موذن قبل از ندای دلنشین اذان می گوید:( افوض و امری الی الله... ) تمام کارهایم را به خدا وا می گذارم پس شما نیز بایداین چنین باشید . اراده و استقامت خویش را به ملائک نشان دهید. بگذارید ملائک ببینند که وقتی مشکلات و مصائب از هر سو بر آدم (خلیفه الله ) می بارند او چون کوه?وه که چه می گویم?برتر از کوه می ایستد و سر خم نمی کند.بایستید و با ایستادنتان باعث فخر خدا شوید.
🍁 آیه ( اعلم ما لا تعلمون) خدا را برای ملائک تفسیر کنید (لا غوینهم) را که شیطان گفت شما را ندیده بود.شما را نمی شناخت.آری نمی تواند بشناسد. چرا که خدا از روحش در آدم دمید.چشم شیطان توان دیدن روح خدا را ندارد.برایتان شعر نمی گویم.به این امر ایمان دارم و می دانم که شما نیز هم چنین.
🍁 پدر و مادم از اینکه به حرف ( دایگان دلسوز تر از مادر ) اعتنا نخواهید کرد. بلند چون سرو،بی نیاز چون گیاه کویر،ایستاده چون کوه و خروشان چون دریا،و وسیع چون خلقت بمانید. سر خویش بالا بگیرید این آهنگ شیطانی را که ما با رفتن او قادر به زندگی نیستیم،در ضمیر ناخود آگاه خویش لگد کوب کنید.
🍁 دیگر نمی دانم چه بگویم ساعت 4 صبح پنج شنبه 25/2/65 است و من در خوابگاه دانشگاه نشسته و به آینده ام و به آینده ی شما می اندیشم نگذارید که.... - جای خالی این سطر محل چکیدن اشک امید از چشمانم است - شیطان وشیطانیان به دیده ی ترحم به شما بنگرند.کمرتان را صاف کنید.به هنگام خطاب - ارجعی الی ربک - نیز ایستاده بمانبد و ایستاده رجعت کنید.دیگر باید بلند شوم و دنباله ی راه را برم.بدانید که ناآگاهانه نرفتم.انتخاب کردم !؟ انتخاب . ..!
🌸 ( خوشا به سعادتت که به حقیقت سرباز واقعی اسلام و امام (ره) بودی )
🌹 #معلم_بسیجی #شهید_محمد_حسین_تجلی
از رزمندگان غیور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در طول #دفاع_مقدس بود که در #عملیات_کربلای_پنج (دی ماه ۱۳۶۵، #شلمچه) به درجه والای #شهادت نائل آمد.
🌸#یادش_گرامی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 غواصان خط شکن #استان_زنجان در عملیات والفجر۸ ، فاو عراق
از راست #غواص_شهید_جعفر_بیات #غواص_شهید_مجتبی_حلاوت_تبار
🌸 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از راست #غواص_شهید_جعفر_بیات #غواص_شهید_مجتبی_حلاوت_تبار
🌸 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_55
نُه ماه از زندانی شدن یداله گذشته بود. او تصمیم مهمی گرفته بود و باید به مرخصی میرفت تا تصمیمش را عملی کند. برای چندمین بار سروان فتح الهی برگه ی ضمانتش را امضا کرد. یداله سلّانه سلّانه، کوچه های فرعی را برای رفتن به خانه ی پدرش انتخاب کرد. دوست نداشت با کسی روبه رو شود. زن های همسایه همینکه او را از دور دیدند، رو گرفتند و به خانه هایشان برگشتند. یداله جلوی درِ خانه ایستاد و کوبه ی در را به صدا درآورد. زیور خانم پرسید: کیه در میزنه؟ یداله جوابی نداد. مادر پشت در آمد و گفت: ناهار درست نکردم. کار و بارم مونده. چرا جواب نمیدی؟
یداله آهسته گفت: منم. پسر خودت. در رو بازکن.
زیور خانم در را باز کرد. صورت یداله خیسِ اشک بود. مادر اشک های یداله را پاک کرد و گفت: تو از کِی، برای اومدن به خونه ی خودت، اجازه میگرفتی!
یداله وارد حیاط شد. باد برگهای زرد پاییز را از درختها میکَند و به زمین می انداخت. کبوترها کنار باغچه نشسته بودند و سرشان را لای بالهای خودشان پنهان کرده بودند. شاخه ی بزرگی از درخت زردآلو شکسته و گوشه ی حیاط افتاده بود.
یداله کنارحوض نشست و دستش را توی آب برد. جلبکها آب را کدر کرده بودند. یک مشت آب برداشت؛ اما دوباره توی حوض برگرداند. بلند شد و قدم زنان به گوشه ی حیاط رفت. وسایلش را دید که هرکدام در گوشه ای پخش وپلا شده بودند. دَمبلها و وزنه هایش زنگ زده بودند.
به طرف لانه ی کبوترها رفت. چندتا از کبوترهای ایمان مُرده بودند. بدن خشک شده ی آنهارا برداشت و توی سطل آشغال انداخت. رادیوضبط بزرگی که صبحها برایش شیرخدا میخواند و او باصدای ضرب آن شنوی زورخانه میرفت، کنار لانه ی کبوترها افتاده بود. نوارهای کاست زیر چکه های سقف وگردوخاک، کثیف شده بودند.
صدای پای مادر در گوشش پیچید که هرروز صبح زود درِلانه ی کبوترها را بازمیکرد و آنها بال وپر زنان دورش جمع میشدند.
یداله سرش را به دیوار انبار تکیه داد وصدای ضرب مرشد را شنید: یکی و دوتا و سه تا و چهارتا ... .
مادر از پنجره ی اتاق یداله را صدازد؛ اما جوابی نشنید. به ایمان گفت: ببین یدی کجاس؟ چرا جواب نمیده؟ ایمان به انباری رفت و آهسته سلام داد.
یداله سرش را از دیوار جدا کرد و گفت: مرشد! دیگه ضرب نزن! مغزم ترکید.
ایمان گفت: کدوم مرشد؟ کدوم ضرب؟ حواست کجاست؟اینجا خونه ی خودمونه. من بِهت سلام دادم. یداله از جایش حرکت کرد و گفت: ایمان! رفته بودم به گذشته ها. خوبه زود اومدی.
ایمان جواب داد: ما باهم روزای خوب و خوشی داشتیم؛ اما الان نه. یداله نفس عمیقی کشید و گفت: توی چشمام نگاه کن و حرف دلت رو بزن. نترس! - راستش ... . - خجالت نکش. دِ قفل دهنت رو بازکن.
- چ ... چرا، چرا دلخور نباشم؟ یدالهی که روزی باعث سَربلندی خانواده، محله و شهر بود، همه به اسمش قسم میخوردن، امروز کجاس؟
یداله نوار کاسِتی را از توی خاکها برداشت و با آستین پیراهن، تمیزش کرد. یادش آمد که روزی با صدای این نوار سینه میزد و اشک میریخت. از برادرش خواست تا همه ی حرفهایش رابزند.
ایمان گفت: امید خانواده ی ما وجود توبود. تو بودی که روی لبای مقبوله و زیور خنده میکاشتی. ما به تو دلگرم بودیم. حالا چرا باید توی راهِ رفت وبرگشت به زندون باشیم. یداله چشم به دهان برادرش دوخته بودو به حرفهایش گوش میداد.
ایمان گفت: سنّ و سال من از تو کمتره؛ اما درک میکنم چه خبره. داداش! بازهم بیا به مرام خودت.
یداله خندید وجواب داد:حالا پیشونی ات رو خط خطی نکن. ایمان شیر آب حوض را باز کرد و گفت: تو یه روز مثل این آب، صاف و شفاف بودی.
یداله جواب داد: و امروز مثل آب این حوض کدر شدم؛ اما دیگه تصمیم گرفتم مثل آب بارون، زلال بشم. ایمان دست به گردن برادرش انداخت و گفت: دلم روشن شد. خبری شده؟
یداله جواب داد: خُب. دیگه تموم شد. من از اول هم توی مرام خودم بودم؛ اما این یه امتحان بود. یه تجربه بود. من دوباره شروع کردم به ورزش.
ایمان، نگاهی به وسایل ورزشی برادرش انداخت و گفت: یعنی مثل اون روزا دوباره تصمیم گرفتی ورزش کنی؟
- من یه تصمیم مهم دیگه ای هم گرفتم.
زیورخانم گوشه ی اتاق نشسته بود وسعی میکردسوزن را نخ کند تادکمه ی پیراهن مشهدی نعمت را بدوزد. یداله خَم شد و دستهای مادر را بوسید. مادر سوزن ونخ را کنار گذاشت. یداله سرش را روی زانوی مادر گذاشت واشکهایش جاری شد.
زیورخانم گفت: یدی جون! من به جز مراسم عزاداری امام حسین(ع)گریه ی تو رو ندیدم. یادته؟ توی دسته های عزاداری چقدر کارمیکردی و از جون مایه میذاشتی؟ یداله گفت: ننه جون! نگران نباش. بازهم ..بازهم همون آدمم. همیشه از خدا خواستم تا بتونم راه شهدای کربلا رو برم.مادرگفت: من هم واسه تو ازخدا همین رو خواستم.دوس دارم باز تورو مثل اون وقتا پهلوون ببینم.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_55
نُه ماه از زندانی شدن یداله گذشته بود. او تصمیم مهمی گرفته بود و باید به مرخصی میرفت تا تصمیمش را عملی کند. برای چندمین بار سروان فتح الهی برگه ی ضمانتش را امضا کرد. یداله سلّانه سلّانه، کوچه های فرعی را برای رفتن به خانه ی پدرش انتخاب کرد. دوست نداشت با کسی روبه رو شود. زن های همسایه همینکه او را از دور دیدند، رو گرفتند و به خانه هایشان برگشتند. یداله جلوی درِ خانه ایستاد و کوبه ی در را به صدا درآورد. زیور خانم پرسید: کیه در میزنه؟ یداله جوابی نداد. مادر پشت در آمد و گفت: ناهار درست نکردم. کار و بارم مونده. چرا جواب نمیدی؟
یداله آهسته گفت: منم. پسر خودت. در رو بازکن.
زیور خانم در را باز کرد. صورت یداله خیسِ اشک بود. مادر اشک های یداله را پاک کرد و گفت: تو از کِی، برای اومدن به خونه ی خودت، اجازه میگرفتی!
یداله وارد حیاط شد. باد برگهای زرد پاییز را از درختها میکَند و به زمین می انداخت. کبوترها کنار باغچه نشسته بودند و سرشان را لای بالهای خودشان پنهان کرده بودند. شاخه ی بزرگی از درخت زردآلو شکسته و گوشه ی حیاط افتاده بود.
یداله کنارحوض نشست و دستش را توی آب برد. جلبکها آب را کدر کرده بودند. یک مشت آب برداشت؛ اما دوباره توی حوض برگرداند. بلند شد و قدم زنان به گوشه ی حیاط رفت. وسایلش را دید که هرکدام در گوشه ای پخش وپلا شده بودند. دَمبلها و وزنه هایش زنگ زده بودند.
به طرف لانه ی کبوترها رفت. چندتا از کبوترهای ایمان مُرده بودند. بدن خشک شده ی آنهارا برداشت و توی سطل آشغال انداخت. رادیوضبط بزرگی که صبحها برایش شیرخدا میخواند و او باصدای ضرب آن شنوی زورخانه میرفت، کنار لانه ی کبوترها افتاده بود. نوارهای کاست زیر چکه های سقف وگردوخاک، کثیف شده بودند.
صدای پای مادر در گوشش پیچید که هرروز صبح زود درِلانه ی کبوترها را بازمیکرد و آنها بال وپر زنان دورش جمع میشدند.
یداله سرش را به دیوار انبار تکیه داد وصدای ضرب مرشد را شنید: یکی و دوتا و سه تا و چهارتا ... .
مادر از پنجره ی اتاق یداله را صدازد؛ اما جوابی نشنید. به ایمان گفت: ببین یدی کجاس؟ چرا جواب نمیده؟ ایمان به انباری رفت و آهسته سلام داد.
یداله سرش را از دیوار جدا کرد و گفت: مرشد! دیگه ضرب نزن! مغزم ترکید.
ایمان گفت: کدوم مرشد؟ کدوم ضرب؟ حواست کجاست؟اینجا خونه ی خودمونه. من بِهت سلام دادم. یداله از جایش حرکت کرد و گفت: ایمان! رفته بودم به گذشته ها. خوبه زود اومدی.
ایمان جواب داد: ما باهم روزای خوب و خوشی داشتیم؛ اما الان نه. یداله نفس عمیقی کشید و گفت: توی چشمام نگاه کن و حرف دلت رو بزن. نترس! - راستش ... . - خجالت نکش. دِ قفل دهنت رو بازکن.
- چ ... چرا، چرا دلخور نباشم؟ یدالهی که روزی باعث سَربلندی خانواده، محله و شهر بود، همه به اسمش قسم میخوردن، امروز کجاس؟
یداله نوار کاسِتی را از توی خاکها برداشت و با آستین پیراهن، تمیزش کرد. یادش آمد که روزی با صدای این نوار سینه میزد و اشک میریخت. از برادرش خواست تا همه ی حرفهایش رابزند.
ایمان گفت: امید خانواده ی ما وجود توبود. تو بودی که روی لبای مقبوله و زیور خنده میکاشتی. ما به تو دلگرم بودیم. حالا چرا باید توی راهِ رفت وبرگشت به زندون باشیم. یداله چشم به دهان برادرش دوخته بودو به حرفهایش گوش میداد.
ایمان گفت: سنّ و سال من از تو کمتره؛ اما درک میکنم چه خبره. داداش! بازهم بیا به مرام خودت.
یداله خندید وجواب داد:حالا پیشونی ات رو خط خطی نکن. ایمان شیر آب حوض را باز کرد و گفت: تو یه روز مثل این آب، صاف و شفاف بودی.
یداله جواب داد: و امروز مثل آب این حوض کدر شدم؛ اما دیگه تصمیم گرفتم مثل آب بارون، زلال بشم. ایمان دست به گردن برادرش انداخت و گفت: دلم روشن شد. خبری شده؟
یداله جواب داد: خُب. دیگه تموم شد. من از اول هم توی مرام خودم بودم؛ اما این یه امتحان بود. یه تجربه بود. من دوباره شروع کردم به ورزش.
ایمان، نگاهی به وسایل ورزشی برادرش انداخت و گفت: یعنی مثل اون روزا دوباره تصمیم گرفتی ورزش کنی؟
- من یه تصمیم مهم دیگه ای هم گرفتم.
زیورخانم گوشه ی اتاق نشسته بود وسعی میکردسوزن را نخ کند تادکمه ی پیراهن مشهدی نعمت را بدوزد. یداله خَم شد و دستهای مادر را بوسید. مادر سوزن ونخ را کنار گذاشت. یداله سرش را روی زانوی مادر گذاشت واشکهایش جاری شد.
زیورخانم گفت: یدی جون! من به جز مراسم عزاداری امام حسین(ع)گریه ی تو رو ندیدم. یادته؟ توی دسته های عزاداری چقدر کارمیکردی و از جون مایه میذاشتی؟ یداله گفت: ننه جون! نگران نباش. بازهم ..بازهم همون آدمم. همیشه از خدا خواستم تا بتونم راه شهدای کربلا رو برم.مادرگفت: من هم واسه تو ازخدا همین رو خواستم.دوس دارم باز تورو مثل اون وقتا پهلوون ببینم.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
🔴 چهار #شهید بزرگوار و سلحشور در یک قاب
🌸 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 چهار #شهید بزرگوار و سلحشور در یک قاب
🌸 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⛔️ یکی بگه #عدالت کجاست؟!
🎦 قسمتی از #مستند_داد
🔴 کارگرانی که به جرم اعتراض به دولت شلاق خورده و زندانی شدند .
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎦 قسمتی از #مستند_داد
🔴 کارگرانی که به جرم اعتراض به دولت شلاق خورده و زندانی شدند .
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 غواصان خط شکن #استان_زنجان درعملیات های کربلای چهار و پنج
از راست : #سردار_غواص_شهید_ابوالفضل_خدامرادی ، #سردار_غواص_شهید_محمود_سهرابی
🌺 #یاد_نامشان_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از راست : #سردار_غواص_شهید_ابوالفضل_خدامرادی ، #سردار_غواص_شهید_محمود_سهرابی
🌺 #یاد_نامشان_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 خلاصه #روشنفکری در ایران
😁 نترسید ! نترسید! ما همه باهم هستیم
🌺 حتماً ببینید و دم عید فطر لبخند بزنید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
😁 نترسید ! نترسید! ما همه باهم هستیم
🌺 حتماً ببینید و دم عید فطر لبخند بزنید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 #غواصان خط شکن #استان_زنجان درعملیات های کربلای چهار و پنج
از سمت راست : #غواص_شهید_رسول_محرمی #سردار_غواص_شهید_یعقوبعلی_محمدی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : #غواص_شهید_رسول_محرمی #سردار_غواص_شهید_یعقوبعلی_محمدی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #رهبر_انقلاب بعداز دیدن این فیلم فرمودند:
من مطمئن هستم که این شهیدعزیزدر عالم بیداری باحضرت زهرا س ملاقات داشته و میخواست چگونگی این دیدار را توضیح دهداما نمیدانم چرامنصرف شد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
من مطمئن هستم که این شهیدعزیزدر عالم بیداری باحضرت زهرا س ملاقات داشته و میخواست چگونگی این دیدار را توضیح دهداما نمیدانم چرامنصرف شد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
www.islammovie.ir
سلیم موذن زاده اردبیلی
📢 نوحه زیبای آذری
یا فاطمه من عقده دل وانکردم
گشتم ولی قبر تورا پیدا نکردم
🎙با نوای گرم #سلیم_موذن_زاده اردبیلی
🌸 #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا (س)
✅ کانال#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
یا فاطمه من عقده دل وانکردم
گشتم ولی قبر تورا پیدا نکردم
🎙با نوای گرم #سلیم_موذن_زاده اردبیلی
🌸 #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا (س)
✅ کانال#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 نماهنگ #وارثين
🔴 تقديم به گمنامان زمين، نامداران آسمان، مدافعان بی ادعای حرم رزمندگان دلاور لشگر #فاطميون
🌸 بسیار زیبا و دیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 تقديم به گمنامان زمين، نامداران آسمان، مدافعان بی ادعای حرم رزمندگان دلاور لشگر #فاطميون
🌸 بسیار زیبا و دیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 #سردار_شهید_ناصر_اوجاقلو (کلامی)
از فرماندهان غیور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
شهادت: #عملیات_والفجر_۸ (بهمن۱۳۶۴ ، فاو عراق)
🌸 یادش گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از فرماندهان غیور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
شهادت: #عملیات_والفجر_۸ (بهمن۱۳۶۴ ، فاو عراق)
🌸 یادش گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 #غواصان خط شکن #استان_زنجان در عملیات های کربلای چهار و پنج
از سمت راست : #غواص_شهید_علی_اصغر_نقدی ، #غواص_شهید_رضا_چمنی
🌺 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : #غواص_شهید_علی_اصغر_نقدی ، #غواص_شهید_رضا_چمنی
🌺 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
از سمت راست : #سردار_شهید_مهدی_پیرمحمدی ، #پاسدار_دلاور_شهید_خوشنام ، #سردار_شهید_محمدناصر_اشتری
🌺 #یادشان_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : #سردار_شهید_مهدی_پیرمحمدی ، #پاسدار_دلاور_شهید_خوشنام ، #سردار_شهید_محمدناصر_اشتری
🌺 #یادشان_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
از سمت راست : #سردار_شهید_منصور_سودی ، #سردار_جانباز_حاج_منصور_عزتی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : #سردار_شهید_منصور_سودی ، #سردار_جانباز_حاج_منصور_عزتی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #نماهنگی زیبا با صدای #حامد_همایون که صفحه اينستاگرام #سردار_سليمانی در شب #عيد_فطر به #رهبر_انقلاب تقديم كرد.
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab