This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺 #سردار_شهید_ابراهیم_همت از #آمریکا میگوید:
🎦 اگر صلح کردیم، خسارت گرفتیم، جواب خون بسیجیها چه میشود؟!
🌸 کجایند مردان بی ادعا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎦 اگر صلح کردیم، خسارت گرفتیم، جواب خون بسیجیها چه میشود؟!
🌸 کجایند مردان بی ادعا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 امیرمومنان علی علیه السلام :
به خدا قسم اگر تمام آسمانها و زمین را به من بدهند تا پوست دانه ی جوی را به ستم از مورچه ای بگیرم، هرگز چنین نخواهم کرد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
به خدا قسم اگر تمام آسمانها و زمین را به من بدهند تا پوست دانه ی جوی را به ستم از مورچه ای بگیرم، هرگز چنین نخواهم کرد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ما قومی هستیم که
تعظیم نمی کنیم جز در نماز و
گریه نمی کنیم مگر در عاشورا
🌺 #شهید_سید_عباس_موسوی فرمانده سلحشور #حزب_الله_لبنان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
تعظیم نمی کنیم جز در نماز و
گریه نمی کنیم مگر در عاشورا
🌺 #شهید_سید_عباس_موسوی فرمانده سلحشور #حزب_الله_لبنان
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_46
ظهر روز بیست و دوم بهمن ماه سال پنجاه وهفت بود. خبرهایی که از تهران میرسید، نشان میداد انقلاب پیروز شده است؛اما مأموران رژیم درِ آهنی بزرگ شهربانی زنجان را بسته بودند و بنا نداشتند تسلیم نیروهای انقلاب شوند. مردم هم روبه روی شهربانی و محوطه ی سبزه میدان جمع شده بودند و در انتظار خبرهای جدیدتر، اینطرف و آنطرف می رفتند. شایع شده بود که قرار نیست نیروهای مستقر در شهربانی، به طرف مردم تیراندازی کنند. موقع غروب آفتاب چند سنگ به طرف شهربانی پرتاب شد و بعضی از شیشه های شهربانی را شکست. مأموران از پشت در گاز اشک آور پرتاب کردند. مردم برای در امان ماندن از گاز اشک آور به هر طرف میدویدند.
یکباره درِ شهربانی بازشد وازداخل آن مردم را به رگبار بستند.صدای گلوله همه جاشنیده میشد. هیچکس انتظار تیراندازی نداشت.خبرهای رسیده حکایت از آن داشت که طی نبرد انقلابی ها رژیم 2500 ساله ی شاهنشاهی در تهران سقوط کرده و ارتش و نیروهای نظامی و انتظامی، پشتیبانی خود را از نهضت امام خمینی و مردم انقلابی ایران اعلام کرده اند.رگبار گلوله در سبزه میدان و سَر بازار چندین نفر را روی زمین انداخت و آنها را غرق خون کرد.دفتر آیت الله شلوغ تر از همیشه شده بود. برادران بهمنیان و انقلابی های زنجان در حال قدم زدن در اتاق بودند. همینکه تلفن زنگ زد، محمد زودتر از همه گوشی را برداشت.صدای لرزانی از آنسوی تلفن سلام داد و گفت: من سرهنگ خطیبی هستم. لطفاً شما هم خودتون رو معرفی کنین.
- من محمد بهمنیان هستم. شما رو خوب میشناسم.
- از شهربانی زنگ میزنم.- حرفتون رو بزنین.
- فرصتی برای صحبت کردن نیست. به شما اطلاع میدم که دیگه مااز شهربانی میریم. این شما واین شهربانی. برین تحویل بگیرین.نیمه های شب نیروهای وفادار به شاه شهربانی را تخلیه کردند. بعضی از آنها به پادگان ارتش پناه بردند و بعضی ها هم با لباس شخصی پابه فرار گذاشتند.
محمد دستش رابه سوی آسمان بلندکرد وصلوات فرستاد.بقیه هم صلوات فرستادند.اواولین نفری بود که خبر سقوط دیرهنگام شهربانی وسقوط آخرین بازماندگان رژیم طاغوت در زنجان را به اطرافیان داد.- بچه ها! باید سریع به طرف شهربانی حرکت کنیم و اونجا مستقر بشیم. امنیت شهر باید تأمین بشه.آنها به محض رسیدن به شهربانی، بادرهای باز و اسلحه خانه ی خالی مواجه شدند. به طرف زندان رفتند.درهای زندان هم باز بود.اثری از زندانیان نبود. انقلابی ها بلافاصله به دور شهربانی زنجیرکشیدند و برای حفاظت از آنجا نگهبان تعیین کردند.
وضعیت آشفته ای به وجود آمده بود،صدای آژیر آمبولانسها و تیراندازی، مردم را تاصبح بیدار نگه داشت.آیت الله موسوی برای شرکت در تحصن دانشگاه تهران و پیوستن به یاران روحانی امام خمینی، در تهران به سر میبرد.محمد، متنی نوشت و از طریق تلفن خواند وبه طورمستقیم از رادیو زنجان پخش شد.یک دستگاه تانک ارتش توسط انقلابی های ارتشی از پادگان حرکت کرد و وارد خیابان فرمانداری شد. تانک جلوی مسجد مهدیه مستقر گردید. داخل و اطراف مسجد وضعیتی بحرانی داشت.خبر پیروزی قطعی انقلاب، روز بیست و سوم بهمن باعث خوشحالی مردم شده بود؛ اما حادثه ی تیراندازی مأمورین گارد و شهادت چند نفر، خوشحالی مردم را به ناراحتی و اضطراب تبدیل کرد. مردم جلوی دفتر آیت الله سید هاشم موسوی و کوچه های منتهی به مسجد ولیعصر؟ (عج) در رفت وآمد بودند.عده ای به طرف شهربانی حرکت کردند. خبری از پاسبانها و نیروهای گارد نبود. مردم در خیابانها و کوچه ها جمع شده بودند. انقلابیها عکس امام خمینی را به شیشه ی ماشینهای عبوری و درودیوار میچسباندند وشیرینی و شکلات پخش میکردند. یداله ندرلو از اولین کسانی بود که فانُسقه و کُلت به کمر بسته بود و با یک قبضه اسلحه ژ-3 و دو خشاب گلوله جلوی درِ شهربانی ایستاده بود و نگهبانی میداد.امام خمینی دستور داده بودند کمیته های انقلاب درسطح کشور تشکیل شود. مسئولیت این کار در زنجان به برادران بهمنیان محوّل شده بود. آنها در روز بیست وسوم بهمن کمیته ی انقلاب را به مرکزیت شهربانی تشکیل دادند. یداله درحالیکه سرود ایران، ایران، ایران را میخواند، درِ خانه را باز کرد، چراغ راهرو را روشن کرد و وارد اتاق شد. یوسف کشان کشان، خودش رابه پدر رساند. یداله سلام بلندی داد و یوسف را در آغوش کشید. صغری خانم گفت: به به! خیلی خوشحالی؟ اسلحه به کمرت بستی! یداله جواب داد: مگه رادیوگوش ندادی؟ انقلاب پیروز شده!
صغری خانم گفت: الحمدلله! میدونم؛ اما تا حالا تو رواینجور خوشحال ندیده بودم!
یداله جواب داد:بریم توی اتاق تا برات تعریف کنم.
صغری خانم کبریتی به سماور کشید،سفره انداخت وشام شوهرش را آورد. یداله گفت:انقلابیا تونستن شهربانی زنجان رو تحویل بگیرن.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_46
ظهر روز بیست و دوم بهمن ماه سال پنجاه وهفت بود. خبرهایی که از تهران میرسید، نشان میداد انقلاب پیروز شده است؛اما مأموران رژیم درِ آهنی بزرگ شهربانی زنجان را بسته بودند و بنا نداشتند تسلیم نیروهای انقلاب شوند. مردم هم روبه روی شهربانی و محوطه ی سبزه میدان جمع شده بودند و در انتظار خبرهای جدیدتر، اینطرف و آنطرف می رفتند. شایع شده بود که قرار نیست نیروهای مستقر در شهربانی، به طرف مردم تیراندازی کنند. موقع غروب آفتاب چند سنگ به طرف شهربانی پرتاب شد و بعضی از شیشه های شهربانی را شکست. مأموران از پشت در گاز اشک آور پرتاب کردند. مردم برای در امان ماندن از گاز اشک آور به هر طرف میدویدند.
یکباره درِ شهربانی بازشد وازداخل آن مردم را به رگبار بستند.صدای گلوله همه جاشنیده میشد. هیچکس انتظار تیراندازی نداشت.خبرهای رسیده حکایت از آن داشت که طی نبرد انقلابی ها رژیم 2500 ساله ی شاهنشاهی در تهران سقوط کرده و ارتش و نیروهای نظامی و انتظامی، پشتیبانی خود را از نهضت امام خمینی و مردم انقلابی ایران اعلام کرده اند.رگبار گلوله در سبزه میدان و سَر بازار چندین نفر را روی زمین انداخت و آنها را غرق خون کرد.دفتر آیت الله شلوغ تر از همیشه شده بود. برادران بهمنیان و انقلابی های زنجان در حال قدم زدن در اتاق بودند. همینکه تلفن زنگ زد، محمد زودتر از همه گوشی را برداشت.صدای لرزانی از آنسوی تلفن سلام داد و گفت: من سرهنگ خطیبی هستم. لطفاً شما هم خودتون رو معرفی کنین.
- من محمد بهمنیان هستم. شما رو خوب میشناسم.
- از شهربانی زنگ میزنم.- حرفتون رو بزنین.
- فرصتی برای صحبت کردن نیست. به شما اطلاع میدم که دیگه مااز شهربانی میریم. این شما واین شهربانی. برین تحویل بگیرین.نیمه های شب نیروهای وفادار به شاه شهربانی را تخلیه کردند. بعضی از آنها به پادگان ارتش پناه بردند و بعضی ها هم با لباس شخصی پابه فرار گذاشتند.
محمد دستش رابه سوی آسمان بلندکرد وصلوات فرستاد.بقیه هم صلوات فرستادند.اواولین نفری بود که خبر سقوط دیرهنگام شهربانی وسقوط آخرین بازماندگان رژیم طاغوت در زنجان را به اطرافیان داد.- بچه ها! باید سریع به طرف شهربانی حرکت کنیم و اونجا مستقر بشیم. امنیت شهر باید تأمین بشه.آنها به محض رسیدن به شهربانی، بادرهای باز و اسلحه خانه ی خالی مواجه شدند. به طرف زندان رفتند.درهای زندان هم باز بود.اثری از زندانیان نبود. انقلابی ها بلافاصله به دور شهربانی زنجیرکشیدند و برای حفاظت از آنجا نگهبان تعیین کردند.
وضعیت آشفته ای به وجود آمده بود،صدای آژیر آمبولانسها و تیراندازی، مردم را تاصبح بیدار نگه داشت.آیت الله موسوی برای شرکت در تحصن دانشگاه تهران و پیوستن به یاران روحانی امام خمینی، در تهران به سر میبرد.محمد، متنی نوشت و از طریق تلفن خواند وبه طورمستقیم از رادیو زنجان پخش شد.یک دستگاه تانک ارتش توسط انقلابی های ارتشی از پادگان حرکت کرد و وارد خیابان فرمانداری شد. تانک جلوی مسجد مهدیه مستقر گردید. داخل و اطراف مسجد وضعیتی بحرانی داشت.خبر پیروزی قطعی انقلاب، روز بیست و سوم بهمن باعث خوشحالی مردم شده بود؛ اما حادثه ی تیراندازی مأمورین گارد و شهادت چند نفر، خوشحالی مردم را به ناراحتی و اضطراب تبدیل کرد. مردم جلوی دفتر آیت الله سید هاشم موسوی و کوچه های منتهی به مسجد ولیعصر؟ (عج) در رفت وآمد بودند.عده ای به طرف شهربانی حرکت کردند. خبری از پاسبانها و نیروهای گارد نبود. مردم در خیابانها و کوچه ها جمع شده بودند. انقلابیها عکس امام خمینی را به شیشه ی ماشینهای عبوری و درودیوار میچسباندند وشیرینی و شکلات پخش میکردند. یداله ندرلو از اولین کسانی بود که فانُسقه و کُلت به کمر بسته بود و با یک قبضه اسلحه ژ-3 و دو خشاب گلوله جلوی درِ شهربانی ایستاده بود و نگهبانی میداد.امام خمینی دستور داده بودند کمیته های انقلاب درسطح کشور تشکیل شود. مسئولیت این کار در زنجان به برادران بهمنیان محوّل شده بود. آنها در روز بیست وسوم بهمن کمیته ی انقلاب را به مرکزیت شهربانی تشکیل دادند. یداله درحالیکه سرود ایران، ایران، ایران را میخواند، درِ خانه را باز کرد، چراغ راهرو را روشن کرد و وارد اتاق شد. یوسف کشان کشان، خودش رابه پدر رساند. یداله سلام بلندی داد و یوسف را در آغوش کشید. صغری خانم گفت: به به! خیلی خوشحالی؟ اسلحه به کمرت بستی! یداله جواب داد: مگه رادیوگوش ندادی؟ انقلاب پیروز شده!
صغری خانم گفت: الحمدلله! میدونم؛ اما تا حالا تو رواینجور خوشحال ندیده بودم!
یداله جواب داد:بریم توی اتاق تا برات تعریف کنم.
صغری خانم کبریتی به سماور کشید،سفره انداخت وشام شوهرش را آورد. یداله گفت:انقلابیا تونستن شهربانی زنجان رو تحویل بگیرن.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 گلستانی از شهیدان و رزمندگان و فرماندهان سلحشور گردان های حماسه ساز و خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
🌺 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
زمینه: علی شور شیدایی من، نجف شهر رؤیایی من | حاج میثم مطیعی
@MeysamMotiee_ir
🔴 #زمینه
علی شور شیدایی من..
🎙با نوای دلنشین #میثم_مطیعی
🌺 التماس دعا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
علی شور شیدایی من..
🎙با نوای دلنشین #میثم_مطیعی
🌺 التماس دعا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
زمینه: نداند قدر مرا این شهر، مرا از کوفه بگیر امشب
Haj Meysam Motiee
🔴 #زمینه
نداند قدر مرا این شهر
مرا از کوفه بگیر امشب
🎙بانوای گرم : حاج #میثم_مطیعی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
نداند قدر مرا این شهر
مرا از کوفه بگیر امشب
🎙بانوای گرم : حاج #میثم_مطیعی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 همان یک دست کفاف می کرد برای هجمه ی دعاهای عاشقانه ات که شهادتت امضا شود!
#افسوس که من با همین دو دست سالم
باز دعاهایم از لای قنوتم می ریزد روی زمین . . .
🌺 #سردار_شهید_خرازی
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
#افسوس که من با همین دو دست سالم
باز دعاهایم از لای قنوتم می ریزد روی زمین . . .
🌺 #سردار_شهید_خرازی
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #رجز_خانی بر علیه عربستان #سعودی توسط جوانی که گفته میشد در سوریه به شهادت رسیده است (حسینیه قمیها)
🌺 بسیار عالی و کوبنده و طوفانی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 بسیار عالی و کوبنده و طوفانی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_47
صغری خانم خندید و گفت: خدا رو صد هزار مرتبه شکر! اونا وقتی قدرت داشتن، باید فکر این روزا رو هم میکردن.
یداله هم غذا میخورد و هم اوضاع واحوال شهر را برای همسرش تعریف میکرد: حالا دنبال نیروهای شاه میگردیم. تو نگران من نباش. من در خدمت انقلابم و هرجا لازم باشه کمک میکنم.
صغری خانم سفره و ظرف غذا را جمع کرد و به آشپزخانه برد. یوسف در بغل پدر خوابیده بود. یداله او را روی تشک گذاشت.
زن استکان بزرگ چای را جلوی شوهر گذاشت. یداله حرفش را ادامه داد و گفت: من یقه ی یکی از فراریها رو گرفتم و گفتم: «دیدی یه روز انقلاب پیروز میشه و تو به سزای اعمالت میرسی؟» اون گفت: من حاضرم همه ی دارایی و خونه ام رو بِهت بدم تا من رو آزاد کنی. من رو فراری بده. الان قدرت دست شما انقلابی هاست.
- تو چی جواب دادی؟
- گفتم نه. شما جوونای ما رو کشتین. شما به این مردم ظلم کردین. من چطور این مسائل رو نادیده بگیرم؟
یداله اسلحه ی کلت را از کمرش باز کرد و به همسرش نشان داد و گفت: بعدازاین ما باید کشور رو اداره کنیم. تو به شکرانه ی این پیروزی از دیر اومدن یا نیومدنم به خونه ناراحت نشو.
✨✨✨
با تلاش انقلابی ها نیروهای کمیته منظم شدند. تعدای اسلحه از پادگان ارتش دریافت شد و با گشت های شبانه در شهر و روستاهای اطراف، امنیت مردم تأمین گردید.
یداله در شهربانی مشغول کارهای محوّله بود.
او همراه با نیروهای انقلاب در کوچه، بازار و خیابان سوار بر ماشین جیپ شهربانی، برای تأمین امنیت تلاش میکرد. آیت الله موسوی مسئولان کمیته و نیروهای انقلاب را جمع کرد و گفت: عزیزان من! امروز روز رحمت و مرحمته. با دستگیرشده ها و بازمانده های رژیم شاه، با رأفت و رحمت اسلامی برخورد کنین. اگه کسی دستش به خون مردم آغشته شده یا تخلفی کرده، باید بعد از برقراری ادارات و نهادهای قانونی به جرم اونا رسیدگی بشه. هیچکس حق نداره با کسی تندی کنه. اگه کسی به شما فحش هم بده، نباید جوابش رو بدین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_47
صغری خانم خندید و گفت: خدا رو صد هزار مرتبه شکر! اونا وقتی قدرت داشتن، باید فکر این روزا رو هم میکردن.
یداله هم غذا میخورد و هم اوضاع واحوال شهر را برای همسرش تعریف میکرد: حالا دنبال نیروهای شاه میگردیم. تو نگران من نباش. من در خدمت انقلابم و هرجا لازم باشه کمک میکنم.
صغری خانم سفره و ظرف غذا را جمع کرد و به آشپزخانه برد. یوسف در بغل پدر خوابیده بود. یداله او را روی تشک گذاشت.
زن استکان بزرگ چای را جلوی شوهر گذاشت. یداله حرفش را ادامه داد و گفت: من یقه ی یکی از فراریها رو گرفتم و گفتم: «دیدی یه روز انقلاب پیروز میشه و تو به سزای اعمالت میرسی؟» اون گفت: من حاضرم همه ی دارایی و خونه ام رو بِهت بدم تا من رو آزاد کنی. من رو فراری بده. الان قدرت دست شما انقلابی هاست.
- تو چی جواب دادی؟
- گفتم نه. شما جوونای ما رو کشتین. شما به این مردم ظلم کردین. من چطور این مسائل رو نادیده بگیرم؟
یداله اسلحه ی کلت را از کمرش باز کرد و به همسرش نشان داد و گفت: بعدازاین ما باید کشور رو اداره کنیم. تو به شکرانه ی این پیروزی از دیر اومدن یا نیومدنم به خونه ناراحت نشو.
✨✨✨
با تلاش انقلابی ها نیروهای کمیته منظم شدند. تعدای اسلحه از پادگان ارتش دریافت شد و با گشت های شبانه در شهر و روستاهای اطراف، امنیت مردم تأمین گردید.
یداله در شهربانی مشغول کارهای محوّله بود.
او همراه با نیروهای انقلاب در کوچه، بازار و خیابان سوار بر ماشین جیپ شهربانی، برای تأمین امنیت تلاش میکرد. آیت الله موسوی مسئولان کمیته و نیروهای انقلاب را جمع کرد و گفت: عزیزان من! امروز روز رحمت و مرحمته. با دستگیرشده ها و بازمانده های رژیم شاه، با رأفت و رحمت اسلامی برخورد کنین. اگه کسی دستش به خون مردم آغشته شده یا تخلفی کرده، باید بعد از برقراری ادارات و نهادهای قانونی به جرم اونا رسیدگی بشه. هیچکس حق نداره با کسی تندی کنه. اگه کسی به شما فحش هم بده، نباید جوابش رو بدین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
channel:@ale_yaasin
بیا بنگر حال زارمرا
🌒 عصر جمعه و بازم فراق و دلتنگی...
🎙نوحه ای زیبا درمورد آقاصاحب الزمان عج
🌺بیا بنگر، حال زار مرا
بی قرار مرا
ای تمام امیدم،توصبح سپیدم،
ز نرگس چشمت،ببین چه کشیدم..
🌸 التماس دعا
🇮🇷 @pcdrab
🎙نوحه ای زیبا درمورد آقاصاحب الزمان عج
🌺بیا بنگر، حال زار مرا
بی قرار مرا
ای تمام امیدم،توصبح سپیدم،
ز نرگس چشمت،ببین چه کشیدم..
🌸 التماس دعا
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 اولین فیلم از درگیری سنگین شب گذشته نيروهای ويژه سپاه،ناجا و اطلاعات با گروهک تروريستی انصارالفرقان در قصرقند سیستان وبلوچستان
⛔️ این گروهک قصد عملیات در تهران و شبهای قدر داشته.
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⛔️ این گروهک قصد عملیات در تهران و شبهای قدر داشته.
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 از آیت الله #بهجت (ره) سوال کردم که بالاخره #شب_قدر چه کار کنیم ؟
ایشان آن شعر معروف را خواندند که :
ای خواجه چه جویی زشب قدر نشان
هرشب ، شب قدر است اگر قدر بدانی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ایشان آن شعر معروف را خواندند که :
ای خواجه چه جویی زشب قدر نشان
هرشب ، شب قدر است اگر قدر بدانی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_48
یداله و چند نفر از نیروهای کمیته، از ماشین پیاده شدند و زنگ درِ چوبی یک خانه را به صدا درآوردند. همسرِ پاسبان در را باز کرد. چشم چرخاند و یداله را دید که کناری ایستاده است. سلام داد و گفت: آقا یدی شمایین! یداله سَرش را پایین انداخت و گفت: ببخشین آبجی! شما اسم من رو از کجا میدونین؟
زن گفت: ما همسایه ی شما بودیم. آقا یدی! خیر از جوونیت ببینی. نذار کسی با ما کاری داشته باشه.
یداله سَرش را به دیوار گذاشت و بعد از کمی فکر کردن رو به همراهانش کرد و گفت: الله اکبر! یه کم صبر کنین ببینیم آدرس دقیقش همین جاس یا اشتباه اومدیم. حاج خانم! کسی غیر از شما توی این خونه هست؟ - نه. هیچکس نیست. - بچه ها! اشتباهی اومدیم. اینجا نیست. دوستان یداله سوار ماشین شدند و منتظر یداله ماندند. - حاج خانم! برو توی خونه. صداش رو در نیار. - «خیر گوره سَن. آخرین خیر اولسون.»
شغل دایی صغری خانم قصابی بود. او چند سال از یداله بزرگتر بود و در همسایگی هم زندگی میکردند. هیچکس نمیتوانست روی حرف مشهدی حسین حرف بزند. یداله هم احترامش را نگه میداشت و برای کلام او حرمت قائل بود.
یکی از پاسبانهای زمان شاه سابقه ی بدی در آزار مردم داشت. مشهدی حسین بعد از پیروزی انقلاب دیگر تحمل دیدن او را نداشت. مشهدی در دوران حکومت شاه چند بار به خاطر دفاع از ناموس مردم با او درگیر و زندانی شده بود.
صبح زود مشهدی حسین درِ خانه ی یداله آمد. با هم پشت دیوار رفتند و صحبت کردند. مشهدی گفت: مش یدی! من میخوام اون پاسبونه رو اذیت کنم. دوره ی شاه خیلی کارا کرده. خیلی نامردیها کرده.
یداله فکری کرد و جواب داد: میشناسمش. الان بازهم داره خدمت میکنه. مشهدی مشتش را گره کرد و گفت: من میخوام قیافه اش رو عوض کنم.
یداله آماده شد و با هم به طرف محله ای در خیابان بابائیان حرکت کردند. یداله پرسید: کجا کمین کنیم؟
مشهدی گفت: باید جایی بریم که وقتی میزنیمش، زن و بچه اش اون رو نبینن و بترسن. پاسبان با موتور در راه خانه بود. یداله جلوی موتور پرید و او را هل داد. مأمور به زمین افتاد. هر دو نفر روبه روی او ایستادند. مرد موتور را از روی خود بلند کرد و خاک لباسهایش را تکاند. مشهدی حسین جلو آمد و یقه ی او را گرفت و گفت: آهای! یادته چه کارای زشتی انجام میدادی؟ یادته به ناموس مردم اذیت میکردی؟ - نه ... نه. من ... من نبودم.
- یادته به خاطر ضدیت با آدمای نامردی مثل تو باهات دعوا کردم و زندون افتادم. دروغه؟
پاسبان یقه ی خودش را از دست مشهدی رها کرد. روی موتور نشست و هِندل زد و گفت: مشدی! اون ... اون دوره دیگه گذشت. تو ... تو هم من رو ببخش.
مشهدی حسین مشت محکمی به صورت او کوبید و گفت: یدی! حالش رو بگیر. انتقام مظلوما رو ازش بگیر. انتقام اون دختری رو که صورتش رو زخمی کرده بود، بگیر. یداله گفت: دایی! از معرفت به دوره که دو نفر به یه نفر حمله کنن. یه نفر با یه نفر. یا تو بزن یا من. مش حسین گفت: اجازه بده خودم بزنمش. تا نزنم، دلم خنک نمیشه. پاسبان از فرصت استفاده کرد. موتور را رها کرد و چند قدم به طرف خیابان دوید. مشهدی او را گرفت و گفت: یادته با چاقو روی صورت دختری رو خط انداختی و صورتش رو عوض کردی؟ مرد پاسخی نداشت. مشهدی حسین با چاقو پیشانی و صورت او را زخمی کرد. خون سروصورت او را پوشاند. دایی گفت: ببین صورت عوض کردن خوبه؟ تو حتی نمیتونی شکایت بکنی؛ چون زمان شاه اونقدر پرونده داری که اگه افشا بشه، اعدامت میکنن. یداله و مشهدی حسین با لباسهای نامناسب به خانه برگشتند. زن دایی از صغری خانم پرسید: میدونی اینا که با هم بیرون رفتن چیکار کردن؟ صغرا خانم جواب داد: نه. آقا یداله که حرف بیرون رو توی خونه نمیزنه. اگه دعوا هم بکنه میگه: «مگه دعوا هُنره که بیام واسه تو تعریف کنم.» - داییت با آقا یدی رفتن بیرون، نمیدونم سَر کی رو بریدن یا چیکار کردن که لباسهاشون غرق خونه. صغری خانم گفت: عجب! خودت میدونی که من از بس از داییم میترسم، موقع سلام دادن زبونم بند میاد. البته میدونم اون هم مثل آقا یدی ضد ظلمه. هر طوری بود صغری خانم به خودش جرأت داد و به مشهدی حسین نزدیک شد و پرسید: دایی جون! ببخشین. با آقا یداله واسه چی بیرون رفته بودین؟ چیکار کرده بودین که لباسهاتون خونی بود؟ مش حسین نگاهی به خواهرزاده اش انداخت و گفت: چه کسی این خبرو به تو داده. - آخه زندایی، لباساتون رو میشست.
- کشتار کرده بودم. اونه که لباسام خونی شده بود.
صغری خانم ترسید و دیگر چیزی نپرسید. به خانه برگشت و از یداله پرسید: چرا دیروز لباسای داییم خونی بود؟ یداله لبخندی زد و جواب داد: دایی یه مأمور نامردی رو زده و روش رو کم کرده.- براش دردسر درست نمیشه؟ -نه.خودت رو ناراحت نکن. اون مأمور زمان شاه بوده.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_48
یداله و چند نفر از نیروهای کمیته، از ماشین پیاده شدند و زنگ درِ چوبی یک خانه را به صدا درآوردند. همسرِ پاسبان در را باز کرد. چشم چرخاند و یداله را دید که کناری ایستاده است. سلام داد و گفت: آقا یدی شمایین! یداله سَرش را پایین انداخت و گفت: ببخشین آبجی! شما اسم من رو از کجا میدونین؟
زن گفت: ما همسایه ی شما بودیم. آقا یدی! خیر از جوونیت ببینی. نذار کسی با ما کاری داشته باشه.
یداله سَرش را به دیوار گذاشت و بعد از کمی فکر کردن رو به همراهانش کرد و گفت: الله اکبر! یه کم صبر کنین ببینیم آدرس دقیقش همین جاس یا اشتباه اومدیم. حاج خانم! کسی غیر از شما توی این خونه هست؟ - نه. هیچکس نیست. - بچه ها! اشتباهی اومدیم. اینجا نیست. دوستان یداله سوار ماشین شدند و منتظر یداله ماندند. - حاج خانم! برو توی خونه. صداش رو در نیار. - «خیر گوره سَن. آخرین خیر اولسون.»
شغل دایی صغری خانم قصابی بود. او چند سال از یداله بزرگتر بود و در همسایگی هم زندگی میکردند. هیچکس نمیتوانست روی حرف مشهدی حسین حرف بزند. یداله هم احترامش را نگه میداشت و برای کلام او حرمت قائل بود.
یکی از پاسبانهای زمان شاه سابقه ی بدی در آزار مردم داشت. مشهدی حسین بعد از پیروزی انقلاب دیگر تحمل دیدن او را نداشت. مشهدی در دوران حکومت شاه چند بار به خاطر دفاع از ناموس مردم با او درگیر و زندانی شده بود.
صبح زود مشهدی حسین درِ خانه ی یداله آمد. با هم پشت دیوار رفتند و صحبت کردند. مشهدی گفت: مش یدی! من میخوام اون پاسبونه رو اذیت کنم. دوره ی شاه خیلی کارا کرده. خیلی نامردیها کرده.
یداله فکری کرد و جواب داد: میشناسمش. الان بازهم داره خدمت میکنه. مشهدی مشتش را گره کرد و گفت: من میخوام قیافه اش رو عوض کنم.
یداله آماده شد و با هم به طرف محله ای در خیابان بابائیان حرکت کردند. یداله پرسید: کجا کمین کنیم؟
مشهدی گفت: باید جایی بریم که وقتی میزنیمش، زن و بچه اش اون رو نبینن و بترسن. پاسبان با موتور در راه خانه بود. یداله جلوی موتور پرید و او را هل داد. مأمور به زمین افتاد. هر دو نفر روبه روی او ایستادند. مرد موتور را از روی خود بلند کرد و خاک لباسهایش را تکاند. مشهدی حسین جلو آمد و یقه ی او را گرفت و گفت: آهای! یادته چه کارای زشتی انجام میدادی؟ یادته به ناموس مردم اذیت میکردی؟ - نه ... نه. من ... من نبودم.
- یادته به خاطر ضدیت با آدمای نامردی مثل تو باهات دعوا کردم و زندون افتادم. دروغه؟
پاسبان یقه ی خودش را از دست مشهدی رها کرد. روی موتور نشست و هِندل زد و گفت: مشدی! اون ... اون دوره دیگه گذشت. تو ... تو هم من رو ببخش.
مشهدی حسین مشت محکمی به صورت او کوبید و گفت: یدی! حالش رو بگیر. انتقام مظلوما رو ازش بگیر. انتقام اون دختری رو که صورتش رو زخمی کرده بود، بگیر. یداله گفت: دایی! از معرفت به دوره که دو نفر به یه نفر حمله کنن. یه نفر با یه نفر. یا تو بزن یا من. مش حسین گفت: اجازه بده خودم بزنمش. تا نزنم، دلم خنک نمیشه. پاسبان از فرصت استفاده کرد. موتور را رها کرد و چند قدم به طرف خیابان دوید. مشهدی او را گرفت و گفت: یادته با چاقو روی صورت دختری رو خط انداختی و صورتش رو عوض کردی؟ مرد پاسخی نداشت. مشهدی حسین با چاقو پیشانی و صورت او را زخمی کرد. خون سروصورت او را پوشاند. دایی گفت: ببین صورت عوض کردن خوبه؟ تو حتی نمیتونی شکایت بکنی؛ چون زمان شاه اونقدر پرونده داری که اگه افشا بشه، اعدامت میکنن. یداله و مشهدی حسین با لباسهای نامناسب به خانه برگشتند. زن دایی از صغری خانم پرسید: میدونی اینا که با هم بیرون رفتن چیکار کردن؟ صغرا خانم جواب داد: نه. آقا یداله که حرف بیرون رو توی خونه نمیزنه. اگه دعوا هم بکنه میگه: «مگه دعوا هُنره که بیام واسه تو تعریف کنم.» - داییت با آقا یدی رفتن بیرون، نمیدونم سَر کی رو بریدن یا چیکار کردن که لباسهاشون غرق خونه. صغری خانم گفت: عجب! خودت میدونی که من از بس از داییم میترسم، موقع سلام دادن زبونم بند میاد. البته میدونم اون هم مثل آقا یدی ضد ظلمه. هر طوری بود صغری خانم به خودش جرأت داد و به مشهدی حسین نزدیک شد و پرسید: دایی جون! ببخشین. با آقا یداله واسه چی بیرون رفته بودین؟ چیکار کرده بودین که لباسهاتون خونی بود؟ مش حسین نگاهی به خواهرزاده اش انداخت و گفت: چه کسی این خبرو به تو داده. - آخه زندایی، لباساتون رو میشست.
- کشتار کرده بودم. اونه که لباسام خونی شده بود.
صغری خانم ترسید و دیگر چیزی نپرسید. به خانه برگشت و از یداله پرسید: چرا دیروز لباسای داییم خونی بود؟ یداله لبخندی زد و جواب داد: دایی یه مأمور نامردی رو زده و روش رو کم کرده.- براش دردسر درست نمیشه؟ -نه.خودت رو ناراحت نکن. اون مأمور زمان شاه بوده.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 وصیتنامه زیبا و قابل تأمل شهید وزارت اطلاعات، #شهیدحسن_عشوری :
🔵 تا زمان پیدا شدن قبر مطهر #حضرت_زهرا (س) برای من سنگ قبر تهیه نکنید
🌸 یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 تا زمان پیدا شدن قبر مطهر #حضرت_زهرا (س) برای من سنگ قبر تهیه نکنید
🌸 یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
شیرمردان #استان_زنجان دردفاع مقدس
ایستاده از راست #سردار_شهید_محمد_ناصر_اشتری #سردار_شهید_جواد_رسولی
نشسته #بسیجی_حاج_صفی #سردار_شهید_عبدالله_بسطامیان #سردار_شهید_طاهر_اوجاقلو
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ایستاده از راست #سردار_شهید_محمد_ناصر_اشتری #سردار_شهید_جواد_رسولی
نشسته #بسیجی_حاج_صفی #سردار_شهید_عبدالله_بسطامیان #سردار_شهید_طاهر_اوجاقلو
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 صحبت های شیرین و گهربار #سردار_شهید_احمد_یوسفی
از فرماندهان حماسه ساز و سلحشور #استان_زنجان
🌸 یاد و نامش جاوید و گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از فرماندهان حماسه ساز و سلحشور #استان_زنجان
🌸 یاد و نامش جاوید و گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
NOOROZAHRA
+98 21 66566000
📖 تلاوت آیات ۳۱ تا ۳۷ سوره مبارکه آل عمران
🎙 با نوای دلنشین قاری مصری استاد مرحوم #غلوش
🌸 التماس دعا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎙 با نوای دلنشین قاری مصری استاد مرحوم #غلوش
🌸 التماس دعا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #سردار_شهید_حمید_گیلک
شیرمرد #زنجانی ، از اولین نیروهای حزباللهی و از فرماندهان دلاور و حماسه ساز دفاع مقدس شهادت:بهمن ماه ۱۳۶۴عملیات والفجر ۸ ،منطقه #فاو عراق
🌺 #یادش_گرامی
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
شیرمرد #زنجانی ، از اولین نیروهای حزباللهی و از فرماندهان دلاور و حماسه ساز دفاع مقدس شهادت:بهمن ماه ۱۳۶۴عملیات والفجر ۸ ،منطقه #فاو عراق
🌺 #یادش_گرامی
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab