🔴 دوست نداشت در ماه رمضان تشییع شود، میگفت برای مردم سخت است در گرما و تشنگی به تشییع من بیایند
🌺 جواد محمدی در رمضان شهید شد، اما پیکرش هنوز برنگشته است ...
🌸 #یادش_گرامی
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 جواد محمدی در رمضان شهید شد، اما پیکرش هنوز برنگشته است ...
🌸 #یادش_گرامی
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 صحبتهای شهید #مدافع_حرم #جواد_محمدی در مورد اینکه چرا باید در سوریه و عراق بجنگیم.
🌺 #یاد_نامش_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #یاد_نامش_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
باز یه رفیق پرید از روضه(زمینه)به یاد شهید جواد محمدی
سیدرضا نریمانی
نوحه ای زیبا در فراق شهید مدافع حرم
#جواد_محمدی ، شهید پاکبازی که پیکر مطهرش هنوز مفقود است .
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
#جواد_محمدی ، شهید پاکبازی که پیکر مطهرش هنوز مفقود است .
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷شیرمردان حماسه ساز استان زنجان درطول دفاع مقدس
ازسمت راست: #سردار_جانباز_سید_رضا_سیادت #سردار_جانباز_حاج_منصور_عزتی #سردار_جانباز_بهمن_نوری
🌸 #یادشان_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ازسمت راست: #سردار_جانباز_سید_رضا_سیادت #سردار_جانباز_حاج_منصور_عزتی #سردار_جانباز_بهمن_نوری
🌸 #یادشان_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_44
رنگ چهره ی آیت الله سرخ شد. بعد از چند تا ذکر «لا اله الا الله» به چشمهای یداله نگاه کرد و گفت: پسر جان! همینکه اومدی پیش ما و از کار و زندگی خودت زدی، کار بزرگی کردی. این کار هرکس نیست. انشاالله، انقلاب با وجود شما جوونا پیروز میشه.
یداله شبها اعلامیه های امام خمینی را به خانه می آورد و لای تُشک میگذاشت. صبح زود که هوا تاریک بود، نبی را صدا میزد و با هم برای پخش اعلامیه ها، از خانه بیرون میرفتند. بعضی روزها هم از جعفر، برادر کوچک صغری خانم در پخش اعلامیه استفاده میکردند.
صغری خانم به یداله میگفت: اون بچه اس. ده سال بیشتر سن نداره. شما کارای خطرناکی میکنین. اگه دستگیر بشه، به پدر و مادرم چی بگم؟
یداله جواب میداد: الان کوچیک و بزرگ واسه پیروزی انقلاب تلاش میکنن. اون بچه ی انقلابه. مأمورای رژیم به اون شک نمیکنن.
انقلابی ها میدانستند که مأمورین شاه، پیکر دو نفر از شهدا را در سردخانه ی بیمارستان شفیعیه نگهداری میکنند و به خانواده هایشان تحویل نمیدادند.
انقلابیون نقشه ای طرح کردند. یداله و نبی و کریم هم در بین آنها بودند. یداله و نبی باهم فامیل بودند. همسر نبی، دخترخاله ی صغری خانم بود. آنها خانه ی بزرگی را در منطقه ی فرودگاه اجاره کرده بودند و هرکدام در یکطرف آن زندگی میکردند.
یداله، نبی، کریم و چند نفر از انقلابیون خود را از دیوار پشتی بیمارستان به داخل حیاط انداختند. با همکاری یکی از کارکنان بیمارستان دست، پا و دهان مسئول انتظامات را بستند و لباس های آنها را پوشیدند.
آنها درِ سردخانه را باز کردند و وارد آنجا شدند.
یداله کمی به دور و بر نگاه کرد و گفت: آها! این همون شهیدیه که مشخصاتش رو دادن. اسماعیل رستمی.
یکی، دو نفر گفتند: درسته. خودشه. معطل نکن.
انقلابیون پیکر شهید را به دوش گرفتند. او را بیرون آوردند و به طرف دیوار پشتی حمل کردند. چند نفر از مأمورین گارد مشکوک شدند و بلافاصله جلوی سردخانه آمدند. درِ سردخانه باز مانده بود. انقلابیون پیکر شهید را از دیوار بالا کشیدند و به کوچه ی پشتی منتقل کرد. همینکه جنازه را پشت وانت گذاشتند، یداله پشت فرمان نشست. سگ های ولگرد پارس میکردند. عقربه ی ساعت مچی یداله دو بامداد را نشان میداد.
یداله با چراغ خاموش از کوچه ها گذشت و به طرف چهارراه امیرکبیر حرکت کرد. آنها به سرعت خود را به یکی از باغات پایین شهر رساندند و پیکر شهید را با برگ پوشاندند تا کسی متوجه نشود.
مأمورین گارد نتوانستند ردی از آنها پیدا کنند.
چشم صغری خانم به در بود تا با صدای باز شدن قفل در، شوهرش را جلوی چشمان خود ببیند. دائم به ساعت نگاه میکرد. او به دیر آمدن یداله عادت کرده بود؛ اما انگار آن شب ساعت دیواری گذشت ثانیه ها را با صدای دلهره آوری به او اعلام میکرد.
درجه حرارت بخاری نفتی را زیاد کرد و روی یوسف را با لحاف زخیمی پوشاند. چندبار تا پشت در رفت؛ اما جرأت نکرد در را باز کند. به اتاق برگشت و بازهم چشم به در دوخت.
صدای ماشینی که ترمز کرد برایش آشنا بود. درِ خانه ی اجاره ای که خانواده ی نبی هم در آن زندگی میکردند آرام باز شد و سه نفر وارد حیاط شدند. یداله دستش را جلوی دهانش برد و به آن دو نفر فهماند که نباید سروصدا کنند.
نبی و کریم با دست پاچگی وارد حیاط شدند. همه جا تاریک بود. صغری خانم پرده را کنار زد. همه ی حرکات آنها را میدید. هر سه لباس نظامی پوشیده بودند. یداله شیلنگ را به شیر آب وصل کرد و سطل آب را پُر کرد. نبی و کریم هم تند و تند سطل را پر از آب میکردند تا پشت وانت را بشویند.
یداله به طرف پنجره رفت و به اتاق نگاه کرد. صغری خانم خودش را به خواب زد. یداله برگشت و به کارش ادامه داد. کریم و نبی مشغول شستن کف وانت بودند. بعدازاینکه کارشان تمام شد، هر سه وارد اتاق پذیرایی شدند و دستهایشان را روی بخاری گرفتند.
صغری خانم، آهسته به حیاط رفت. پشت وانت را باز کرد. ماشینی که آغشته به خون بود، جلوی چشمش نمایان شد. بدنش لرزید.
نبی به راهرو آمد. صغری خانم پرسید: شما آدم کشتین و به من نمیگین؟ این لباس نظامی چیه پوشیدین؟
نبی جواب داد: ما ... ما آدم نکشتیم. ... ما یه شهیدی که به دست گاردیها کشته شده بود رو حمل کردیم.
- پس چرا الان میایین خونه؟
- آخه شهید رو برده بودن بیمارستان. ما لباس نظامی پوشیده بودیم. یدی اینا رفتن سردخونه، جنازه ی شهید رو کول کردن و آوردن بیرون. حالا منتظریم صبح بشه و با مردم، شهید رو ببریم روستا و تحویل خانواده اش بدیم.
یداله وارد راهرو شد. احساس کرد که نبی ماجرا را لو داده است. به طرف نبی خیز برداشت و داد زد: چرا به صغری گفتی؟ اون یه زنه. میترسه.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_44
رنگ چهره ی آیت الله سرخ شد. بعد از چند تا ذکر «لا اله الا الله» به چشمهای یداله نگاه کرد و گفت: پسر جان! همینکه اومدی پیش ما و از کار و زندگی خودت زدی، کار بزرگی کردی. این کار هرکس نیست. انشاالله، انقلاب با وجود شما جوونا پیروز میشه.
یداله شبها اعلامیه های امام خمینی را به خانه می آورد و لای تُشک میگذاشت. صبح زود که هوا تاریک بود، نبی را صدا میزد و با هم برای پخش اعلامیه ها، از خانه بیرون میرفتند. بعضی روزها هم از جعفر، برادر کوچک صغری خانم در پخش اعلامیه استفاده میکردند.
صغری خانم به یداله میگفت: اون بچه اس. ده سال بیشتر سن نداره. شما کارای خطرناکی میکنین. اگه دستگیر بشه، به پدر و مادرم چی بگم؟
یداله جواب میداد: الان کوچیک و بزرگ واسه پیروزی انقلاب تلاش میکنن. اون بچه ی انقلابه. مأمورای رژیم به اون شک نمیکنن.
انقلابی ها میدانستند که مأمورین شاه، پیکر دو نفر از شهدا را در سردخانه ی بیمارستان شفیعیه نگهداری میکنند و به خانواده هایشان تحویل نمیدادند.
انقلابیون نقشه ای طرح کردند. یداله و نبی و کریم هم در بین آنها بودند. یداله و نبی باهم فامیل بودند. همسر نبی، دخترخاله ی صغری خانم بود. آنها خانه ی بزرگی را در منطقه ی فرودگاه اجاره کرده بودند و هرکدام در یکطرف آن زندگی میکردند.
یداله، نبی، کریم و چند نفر از انقلابیون خود را از دیوار پشتی بیمارستان به داخل حیاط انداختند. با همکاری یکی از کارکنان بیمارستان دست، پا و دهان مسئول انتظامات را بستند و لباس های آنها را پوشیدند.
آنها درِ سردخانه را باز کردند و وارد آنجا شدند.
یداله کمی به دور و بر نگاه کرد و گفت: آها! این همون شهیدیه که مشخصاتش رو دادن. اسماعیل رستمی.
یکی، دو نفر گفتند: درسته. خودشه. معطل نکن.
انقلابیون پیکر شهید را به دوش گرفتند. او را بیرون آوردند و به طرف دیوار پشتی حمل کردند. چند نفر از مأمورین گارد مشکوک شدند و بلافاصله جلوی سردخانه آمدند. درِ سردخانه باز مانده بود. انقلابیون پیکر شهید را از دیوار بالا کشیدند و به کوچه ی پشتی منتقل کرد. همینکه جنازه را پشت وانت گذاشتند، یداله پشت فرمان نشست. سگ های ولگرد پارس میکردند. عقربه ی ساعت مچی یداله دو بامداد را نشان میداد.
یداله با چراغ خاموش از کوچه ها گذشت و به طرف چهارراه امیرکبیر حرکت کرد. آنها به سرعت خود را به یکی از باغات پایین شهر رساندند و پیکر شهید را با برگ پوشاندند تا کسی متوجه نشود.
مأمورین گارد نتوانستند ردی از آنها پیدا کنند.
چشم صغری خانم به در بود تا با صدای باز شدن قفل در، شوهرش را جلوی چشمان خود ببیند. دائم به ساعت نگاه میکرد. او به دیر آمدن یداله عادت کرده بود؛ اما انگار آن شب ساعت دیواری گذشت ثانیه ها را با صدای دلهره آوری به او اعلام میکرد.
درجه حرارت بخاری نفتی را زیاد کرد و روی یوسف را با لحاف زخیمی پوشاند. چندبار تا پشت در رفت؛ اما جرأت نکرد در را باز کند. به اتاق برگشت و بازهم چشم به در دوخت.
صدای ماشینی که ترمز کرد برایش آشنا بود. درِ خانه ی اجاره ای که خانواده ی نبی هم در آن زندگی میکردند آرام باز شد و سه نفر وارد حیاط شدند. یداله دستش را جلوی دهانش برد و به آن دو نفر فهماند که نباید سروصدا کنند.
نبی و کریم با دست پاچگی وارد حیاط شدند. همه جا تاریک بود. صغری خانم پرده را کنار زد. همه ی حرکات آنها را میدید. هر سه لباس نظامی پوشیده بودند. یداله شیلنگ را به شیر آب وصل کرد و سطل آب را پُر کرد. نبی و کریم هم تند و تند سطل را پر از آب میکردند تا پشت وانت را بشویند.
یداله به طرف پنجره رفت و به اتاق نگاه کرد. صغری خانم خودش را به خواب زد. یداله برگشت و به کارش ادامه داد. کریم و نبی مشغول شستن کف وانت بودند. بعدازاینکه کارشان تمام شد، هر سه وارد اتاق پذیرایی شدند و دستهایشان را روی بخاری گرفتند.
صغری خانم، آهسته به حیاط رفت. پشت وانت را باز کرد. ماشینی که آغشته به خون بود، جلوی چشمش نمایان شد. بدنش لرزید.
نبی به راهرو آمد. صغری خانم پرسید: شما آدم کشتین و به من نمیگین؟ این لباس نظامی چیه پوشیدین؟
نبی جواب داد: ما ... ما آدم نکشتیم. ... ما یه شهیدی که به دست گاردیها کشته شده بود رو حمل کردیم.
- پس چرا الان میایین خونه؟
- آخه شهید رو برده بودن بیمارستان. ما لباس نظامی پوشیده بودیم. یدی اینا رفتن سردخونه، جنازه ی شهید رو کول کردن و آوردن بیرون. حالا منتظریم صبح بشه و با مردم، شهید رو ببریم روستا و تحویل خانواده اش بدیم.
یداله وارد راهرو شد. احساس کرد که نبی ماجرا را لو داده است. به طرف نبی خیز برداشت و داد زد: چرا به صغری گفتی؟ اون یه زنه. میترسه.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 فیلمی منتشر نشده ازآخرین روز #عملیات_بدر
🔵 ۲۷اسفندماه ۶۳کناریه رودخانه دجله
🌸 شیرمردان #زنجانی #سردار_شهید_عبدالله_بسطامیان و #غواص_جانباز_حسین_علاپور
رامیتوان درفیلم دید .
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 ۲۷اسفندماه ۶۳کناریه رودخانه دجله
🌸 شیرمردان #زنجانی #سردار_شهید_عبدالله_بسطامیان و #غواص_جانباز_حسین_علاپور
رامیتوان درفیلم دید .
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 تماشای این ویدیو توشبای قدر واقعا حال میده
🎙نوحه ای بسیار زیبا از حاج حسن حدادیان
💠 وقتی که شبها هوای #کربلا کنم ، گریه میکنم .
🌺 مارو هم دعا کنید 🙏
✅. کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎙نوحه ای بسیار زیبا از حاج حسن حدادیان
💠 وقتی که شبها هوای #کربلا کنم ، گریه میکنم .
🌺 مارو هم دعا کنید 🙏
✅. کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴آیت الله مجتهدی تهرانی می فرمایند:
گریه کنید! دیده اید بچه ها با گریه کردن کار خود را پیش می برند،تا گریه میکنند پدرشان راضی می شود. درِ خانه خدا هم باید گریه کنید.
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
گریه کنید! دیده اید بچه ها با گریه کردن کار خود را پیش می برند،تا گریه میکنند پدرشان راضی می شود. درِ خانه خدا هم باید گریه کنید.
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷شیرمردان حماسه ساز استان زنجان درطول دفاع مقدس
از سمت راست : بسیجی دلاور #شهید_جعفر_پهلوان_افشار ، غواص جانباز #سردار_حاج_جمال_زرگری
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : بسیجی دلاور #شهید_جعفر_پهلوان_افشار ، غواص جانباز #سردار_حاج_جمال_زرگری
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 بالحسین الهی العفو
🎙شور بسیار زیبای #مجید_بنی_فاطمه
🌺 بسیار #عالی ، مخصوص شبهای #احیاء
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎙شور بسیار زیبای #مجید_بنی_فاطمه
🌺 بسیار #عالی ، مخصوص شبهای #احیاء
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #شهدا....
عجيب دلم گرفته...
دلم يه دنيا ميخواد
شبيه دنياي شما...
که همه چيزش
بوي خدا بدهد...
🌸 #شهدا گاهی نگاهـی....
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
عجيب دلم گرفته...
دلم يه دنيا ميخواد
شبيه دنياي شما...
که همه چيزش
بوي خدا بدهد...
🌸 #شهدا گاهی نگاهـی....
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #مناجات بسیار زیبای آذری
🌺 گوزلاللهیم
🔵 مخصوص شب قدر با نوای دلنشین...
#ڪربلایــی_ولی_غفوری
🌸 واقعاً عالی و شنیدنی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 گوزلاللهیم
🔵 مخصوص شب قدر با نوای دلنشین...
#ڪربلایــی_ولی_غفوری
🌸 واقعاً عالی و شنیدنی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 علی با حق است و حق با علی
🔴 شب ضربت خوردن مظهر عدالت، امام متقیان ، حضرت علی (ع) بر عاشقان طریق حق و حقیقت تسلیت باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 شب ضربت خوردن مظهر عدالت، امام متقیان ، حضرت علی (ع) بر عاشقان طریق حق و حقیقت تسلیت باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
Audio
🎙 زیارت #عاشورا با مناجاتی ناب از دوران دفاع مقدس
🌺 بقدری زیباست که دل سنگ رو هم نرم کرده و هواشو بارانی میکنه!
🌸 التماس دعا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 بقدری زیباست که دل سنگ رو هم نرم کرده و هواشو بارانی میکنه!
🌸 التماس دعا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 محل #ضربت_خوردن فرق مبارک امیرالمؤمنین علی علیه السلام.🌷
🌸 محراب #مسجد_کوفه
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 محراب #مسجد_کوفه
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #رفاقت_های_آسمانی
🇮🇷شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
از سمت راست #سردار_شهید_ابوالفضل_نوری #پاسدار_شهید_بهرام_حیدری
🌺 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
از سمت راست #سردار_شهید_ابوالفضل_نوری #پاسدار_شهید_بهرام_حیدری
🌺 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_45
نبی ناراحت شد. هر سه نفر به آن طرف حیاط رفتند و در یکی از اتاق های خانواده ی نبی لباسهایشان را عوض کردند و لباس های قبلی را توی چاه انداختند.
صغری خانم از پشت پرده نگاه میکرد. یداله صورت نبی را بوسید و از او معذرت خواست. اسلحه ی کوچکی از زیر کت نبی دیده میشد. آن را به یداله داد و گفت: این به تو میرسه.
یداله نگاهی به کلت کمری کرد و از زیر آن، خشاب را بیرون کشید. گلوله ها را شمرد و گفت: با این کلت، دوتا تیراندازی شده.
خشاب را جای اولش برگرداند. اسلحه را زیر کتش پنهان کرد و با قدم های آهسته به طرف اتاق خودشان برگشت.
صغری خانم، پرده را انداخت. یداله اینطرف و آنطرف را نگاه کرد و وارد اتاق شد. به طرف ساعت شماته داری که روی دیوار نصب شده بود رفت و درِ آن را باز کرد. اسلحه را توی آن جاسازی کرد و زیر لب گفت: یه روز لازمم میشه. چهارتا تیر توش هست.
چشم صغری خانم به عقربه ی ساعت بود. ساعت چهار بار زنگی شبیه به ناقوس کلیسا را به صدا درآورد. یداله پشت فرمان نشست و استارت زد. ماشین به طرف یکی از باغ های جنوب زنجان به راه افتاد. هوا کم کم روشن میشد. زن از پشت شیشه به آنها نگاه کرد.
یداله و دوستانش همراه با مردمی که برای تشییع پیکر شهید جمع شده بودند به روستای حلب رفتند. پیکر شهید را تحویل خانواده اش دادند و در مراسم شرکت کردند. حاج اصغر گنج خانلو در میان انبوه جمعیتی که از زنجان و روستاهای اطراف جمع شده بودند سخنرانی و مداحی کرد. موقع غروب آفتاب، پیر زنی دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و برای کسانی که پیکر فرزندش را به روستا رسانده بودند دعا کرد.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_45
نبی ناراحت شد. هر سه نفر به آن طرف حیاط رفتند و در یکی از اتاق های خانواده ی نبی لباسهایشان را عوض کردند و لباس های قبلی را توی چاه انداختند.
صغری خانم از پشت پرده نگاه میکرد. یداله صورت نبی را بوسید و از او معذرت خواست. اسلحه ی کوچکی از زیر کت نبی دیده میشد. آن را به یداله داد و گفت: این به تو میرسه.
یداله نگاهی به کلت کمری کرد و از زیر آن، خشاب را بیرون کشید. گلوله ها را شمرد و گفت: با این کلت، دوتا تیراندازی شده.
خشاب را جای اولش برگرداند. اسلحه را زیر کتش پنهان کرد و با قدم های آهسته به طرف اتاق خودشان برگشت.
صغری خانم، پرده را انداخت. یداله اینطرف و آنطرف را نگاه کرد و وارد اتاق شد. به طرف ساعت شماته داری که روی دیوار نصب شده بود رفت و درِ آن را باز کرد. اسلحه را توی آن جاسازی کرد و زیر لب گفت: یه روز لازمم میشه. چهارتا تیر توش هست.
چشم صغری خانم به عقربه ی ساعت بود. ساعت چهار بار زنگی شبیه به ناقوس کلیسا را به صدا درآورد. یداله پشت فرمان نشست و استارت زد. ماشین به طرف یکی از باغ های جنوب زنجان به راه افتاد. هوا کم کم روشن میشد. زن از پشت شیشه به آنها نگاه کرد.
یداله و دوستانش همراه با مردمی که برای تشییع پیکر شهید جمع شده بودند به روستای حلب رفتند. پیکر شهید را تحویل خانواده اش دادند و در مراسم شرکت کردند. حاج اصغر گنج خانلو در میان انبوه جمعیتی که از زنجان و روستاهای اطراف جمع شده بودند سخنرانی و مداحی کرد. موقع غروب آفتاب، پیر زنی دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و برای کسانی که پیکر فرزندش را به روستا رسانده بودند دعا کرد.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
با وُضـــــو آمد به قصد لَیلَةُ الفرقت، علــــے
ابن ملجم در شب ِ احیاء چـہ قرآنے گشود
🌸 سلام بر اول مظلوم عالم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ابن ملجم در شب ِ احیاء چـہ قرآنے گشود
🌸 سلام بر اول مظلوم عالم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab