🌙 مواد غذايي كه در ماه مبارك رمضان #تشنگي را از شما دور ميكنند
🌺 هر وقت تشنگی امانت را برید به یاد فرات و لبای خشکیده علمدار باش
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 هر وقت تشنگی امانت را برید به یاد فرات و لبای خشکیده علمدار باش
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #مقام_معظم_رهبری :
گفته اند موضوع جهاد و شهادت را از کتاب های درسی حذف کنید و آنها هم قبول کرده اند ..!
⛔️ خفت و خاری در #سند_۲۰۳۰
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
گفته اند موضوع جهاد و شهادت را از کتاب های درسی حذف کنید و آنها هم قبول کرده اند ..!
⛔️ خفت و خاری در #سند_۲۰۳۰
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #توجه
همه چیز در مورد #سند_۲۰۳۰ و خیانت دولت مردان بنفش در حق آموزش و پرورش و تربیت فرزندان و آینده سازان ایران اسلامی
⛔️ #برجام_فرهنگی خیانتی آشکار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
همه چیز در مورد #سند_۲۰۳۰ و خیانت دولت مردان بنفش در حق آموزش و پرورش و تربیت فرزندان و آینده سازان ایران اسلامی
⛔️ #برجام_فرهنگی خیانتی آشکار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
😂 شوخی های جنگی !
دلاور مردان زنجانی غواص شهید حسین شاکری و جانباز شهید محرمعلی بختیاری از رزمندگان غیور و سلحشور گردانهای خط شکن استان زنجان در طول دفاع مقدس
🌺 #یاد_و_نامشان_گرامی
🇮🇷 @pcdrab
دلاور مردان زنجانی غواص شهید حسین شاکری و جانباز شهید محرمعلی بختیاری از رزمندگان غیور و سلحشور گردانهای خط شکن استان زنجان در طول دفاع مقدس
🌺 #یاد_و_نامشان_گرامی
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 این روزها در #ایران چه میگذرد؟!
⚠️ انحراف هدفمند در حوزه زنان و خانواده
⛔️ کارگر جنسی یا تن فروشی زنان؟!
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⚠️ انحراف هدفمند در حوزه زنان و خانواده
⛔️ کارگر جنسی یا تن فروشی زنان؟!
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #امام_علی (ع) :
در ماه رمضان،بسیار استغفار و دعا کنید ، زیرا با دعا از شما دفع بلا میشود و با استغفار گناهان تان پاک می گردد.
🌸 #استغفر_الله
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
در ماه رمضان،بسیار استغفار و دعا کنید ، زیرا با دعا از شما دفع بلا میشود و با استغفار گناهان تان پاک می گردد.
🌸 #استغفر_الله
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 ما باید خودمان را وقف اسلام کنیم و بگوییم خدایا در این عمری که به ما دادی ، آن را وقف تو می کنم
🌸 افتخار اسلام و انقلاب #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌸 افتخار اسلام و انقلاب #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌷 #شهدا افتادند تا ما سربلندو راست قامت بایستیم، پس بنگر که کجا ایستاده ای ...!
🌸 یاد و راهشان جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 یاد و راهشان جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_32
مردم یداله را در حال بدی به بیمارستان شفیعیه رساندند. مقبوله خودش را به بیمارستان رساند. یداله چشمش را باز کرد و خواهرش را در آستانه ی در دید. لبخندی زد و به دوستانش گفت: حالا دیگه خواهر عزیز من ... او ... اومد. از ... معرفت شما ممنونم. من رو با ... خواهرم تنها بذارین.
مقبوله بالای سر برادرش نشست و گریه کنان پرسید: یدی جون چی شده بِهت؟
- چی... چیزی نشده. یه... تصادف جزئیه.
- چرا دهانت رو بخیه زدن؟
- گ... گریه ن... نکن. فقط پام شکسته و یه... یه دندونم ش... شکسته که حتماً اون هم اضافی ... بوده.
مردی با چهره ی اخمو و لباسهایی کهنه، وارد اتاق شد. یداله به شلوار کهنه و پیراهن پاره ای که او پوشیده بود نگاه کرد و پرسید: تو ... با ماشینت به ... به من زدی؟
- مرد با لکنت زبان جواب داد: آره؛ و ... ولی من هیچ چیز ن ... ندارم. بیچاره ام. بد ... بدبختم!
- یداله گفت: من که از تو ... چیزی نمی خوام. چرا خو ... خودت رو اینطوری ... درست کردی؟
- یعنی تو ... تو هیچ کاری با من ... نداری؟
- کاریت ... ن ... ندارم. برو.
مرد عقب عقب بیرون رفت. جلوی اتاق بیمار سروصدا بلند شد. یداله گفت: خواهر! به دوستای من بگو ... کاریش نداشته باشن. بذارن ... بِره.
خواهرش گفت: یدی جون! یعنی تو این مرد رو بخشیدی؟
- آره. اون یه ... یه ثروتمنده. ظاهرش رو عوض ... عوض کرده. من با ... پول خودم، دن ... دندونم رو ... درس میکنم.
حال یداله بهتر شده بود. ایمان از دوستان یداله تشکر کرد و گفت: آ مَحی! آ غریب! محبتای شما توی این مدت فراموش نمیشه. بعضی شبا پیشش موندین و از داداشم مواظبت کردین.
مَحی گفت: مش یدی گردن همه ی ما حق داره. ما نمک پرورده ی اونیم. جمالش رو عشقه.
غریب هم گفت: ما زمین خورده شیم. حرمت نون و نمکی رو که با هم خوردیم، فراموش نمیکنیم.
مَحی تسبیح دانه درشت خود را چرخاند و گفت: ایوالله! گُل گفتی غریب. «هر زادین تازاسی، دوستون کهنه سی.»
یداله دکمه های پیراهنش را بست. از تخت پایین آمد و به ایمان گفت: همه ی این جعبه های شیرینی و کمپوت ها رو، توی اتاقها پخش کن.
یداله آرام آرام به طرف اتاق رئیس بیمارستان رفت. مردی که لباس سفیدی پوشیده بود، پرسید: کاری داری؟
- آره. با رئیس اینجا کار دارم.
- بفرما! من خودم هستم.
- این چه وضعشه؟ تو رئیس بیمارستانی و از وضع پرستارا خبر نداری؟
علی آقا پاسبان، خودش را به اتاق رئیس رساند و از بیمار پرسید: مش یدی! اینجا کاری داری؟
یداله جواب داد: چرا اینجا دروپیکر نداره؟ چرا شئونات رعایت نمیشه؟
علی آقا گفت: یدی! من تو رو خوب میشناسم. ولش کن. از دست تو یه نفر چه کاری ساخته اس؟
یداله جواب داد: توی این چند روز، اعصاب من داغون شده!
ایمان با کاغذهایی که در دست داشت، به اتاق رئیس بیمارستان آمد. دوستان یداله زیر بازوهای او را گرفتند و آرام آرام، محوطه ی بیمارستان را ترک کردند. خانواده ی یداله و دوستانش جلوی در منتظر بودند و هرکدام تلاش میکردند او را سوار ماشین خودشان کنند. یداله سوار ماشین پیکانی شد که دور و برش را با شاخه های گُل تزئین کرده بودند.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_32
مردم یداله را در حال بدی به بیمارستان شفیعیه رساندند. مقبوله خودش را به بیمارستان رساند. یداله چشمش را باز کرد و خواهرش را در آستانه ی در دید. لبخندی زد و به دوستانش گفت: حالا دیگه خواهر عزیز من ... او ... اومد. از ... معرفت شما ممنونم. من رو با ... خواهرم تنها بذارین.
مقبوله بالای سر برادرش نشست و گریه کنان پرسید: یدی جون چی شده بِهت؟
- چی... چیزی نشده. یه... تصادف جزئیه.
- چرا دهانت رو بخیه زدن؟
- گ... گریه ن... نکن. فقط پام شکسته و یه... یه دندونم ش... شکسته که حتماً اون هم اضافی ... بوده.
مردی با چهره ی اخمو و لباسهایی کهنه، وارد اتاق شد. یداله به شلوار کهنه و پیراهن پاره ای که او پوشیده بود نگاه کرد و پرسید: تو ... با ماشینت به ... به من زدی؟
- مرد با لکنت زبان جواب داد: آره؛ و ... ولی من هیچ چیز ن ... ندارم. بیچاره ام. بد ... بدبختم!
- یداله گفت: من که از تو ... چیزی نمی خوام. چرا خو ... خودت رو اینطوری ... درست کردی؟
- یعنی تو ... تو هیچ کاری با من ... نداری؟
- کاریت ... ن ... ندارم. برو.
مرد عقب عقب بیرون رفت. جلوی اتاق بیمار سروصدا بلند شد. یداله گفت: خواهر! به دوستای من بگو ... کاریش نداشته باشن. بذارن ... بِره.
خواهرش گفت: یدی جون! یعنی تو این مرد رو بخشیدی؟
- آره. اون یه ... یه ثروتمنده. ظاهرش رو عوض ... عوض کرده. من با ... پول خودم، دن ... دندونم رو ... درس میکنم.
حال یداله بهتر شده بود. ایمان از دوستان یداله تشکر کرد و گفت: آ مَحی! آ غریب! محبتای شما توی این مدت فراموش نمیشه. بعضی شبا پیشش موندین و از داداشم مواظبت کردین.
مَحی گفت: مش یدی گردن همه ی ما حق داره. ما نمک پرورده ی اونیم. جمالش رو عشقه.
غریب هم گفت: ما زمین خورده شیم. حرمت نون و نمکی رو که با هم خوردیم، فراموش نمیکنیم.
مَحی تسبیح دانه درشت خود را چرخاند و گفت: ایوالله! گُل گفتی غریب. «هر زادین تازاسی، دوستون کهنه سی.»
یداله دکمه های پیراهنش را بست. از تخت پایین آمد و به ایمان گفت: همه ی این جعبه های شیرینی و کمپوت ها رو، توی اتاقها پخش کن.
یداله آرام آرام به طرف اتاق رئیس بیمارستان رفت. مردی که لباس سفیدی پوشیده بود، پرسید: کاری داری؟
- آره. با رئیس اینجا کار دارم.
- بفرما! من خودم هستم.
- این چه وضعشه؟ تو رئیس بیمارستانی و از وضع پرستارا خبر نداری؟
علی آقا پاسبان، خودش را به اتاق رئیس رساند و از بیمار پرسید: مش یدی! اینجا کاری داری؟
یداله جواب داد: چرا اینجا دروپیکر نداره؟ چرا شئونات رعایت نمیشه؟
علی آقا گفت: یدی! من تو رو خوب میشناسم. ولش کن. از دست تو یه نفر چه کاری ساخته اس؟
یداله جواب داد: توی این چند روز، اعصاب من داغون شده!
ایمان با کاغذهایی که در دست داشت، به اتاق رئیس بیمارستان آمد. دوستان یداله زیر بازوهای او را گرفتند و آرام آرام، محوطه ی بیمارستان را ترک کردند. خانواده ی یداله و دوستانش جلوی در منتظر بودند و هرکدام تلاش میکردند او را سوار ماشین خودشان کنند. یداله سوار ماشین پیکانی شد که دور و برش را با شاخه های گُل تزئین کرده بودند.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Audio
🌸 دوشنده شوقیله ارونده #غواص ...
🎙 با صدای زیبای مداح بسیجی #سید_یوسف_شبیری
🌺 به یاد غواصان دست بسته عملیات #کربلای_۴
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎙 با صدای زیبای مداح بسیجی #سید_یوسف_شبیری
🌺 به یاد غواصان دست بسته عملیات #کربلای_۴
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⛔️ چند نفر از طلاب ساده بلندگو بدست که علیه سند افتخار آفرین #۲۰۳۰ حرف زدند..!
🔵 اگه اینا طلبه ساده هستند ، تودیگه باید بوق بزنی بری جلو جناب فریدون خان😜
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 اگه اینا طلبه ساده هستند ، تودیگه باید بوق بزنی بری جلو جناب فریدون خان😜
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
به چشمانش خیره شوید!
این تصویر پیرمرد 50 ساله نیست
این جوان 28 ساله است
فرمانده لشکر ۳۱عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
تشنگی
بی ادعا
بی ریا
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🇮🇷 @pcdrab
این تصویر پیرمرد 50 ساله نیست
این جوان 28 ساله است
فرمانده لشکر ۳۱عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
تشنگی
بی ادعا
بی ریا
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🇮🇷 @pcdrab
🌺 گلستانی از شهیدان و جانبازان و رزمندگان و فرماندهان گردان حضرت امام حسین (ع) استان زنجان
🌸 شهدا شو یاد کنیم با صلواتی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 شهدا شو یاد کنیم با صلواتی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #قسمت_33
یداله با محمد موعودی دوست بود. خانه ی پدر محمد با خانه ی مشهدی نعمت دو، سه کوچه فاصله داشت. پدر آنها به مُلا عبداله معروف بود؛ اما نه عبا داشت و نه عمامه. محمد گاهی با یداله همراه بود و هوای هم را داشتند.
یداله شنیده بود خانواده ی موعودی، خواهری به نام صغری در خانه دارند. به دلش افتاده بود، او می تواند همسر خوبی برای زندگی آینده اش باشد. برای همین موضوع را با مادرش در میان گذاشت و او را برای خواستگاری به خانه ی آنها فرستاد.
اعضای خانواده ی موعودی، دورهم جمع شده بودند.
مُلا عبداله گفت: من با چند نفر از دوستان آقا یداله و بزرگان محل مشورت کردم. اونا در رابطه با این ازدواج چیزی نگفتن و نظر خاصی نداشتن.
مادر پرسید: باید ببینیم دخترمون چی میگه.
مُلا عبداله گفت: حتماً برای خودشون دلیلی دارن. تو فکر میکنی یداله میتونه دختر ما رو خوشبخت کنه؟
محمد وارد صحبت آنها شد و گفت: پدر جون! مادر جون! من سالهاست که با این پسر دوستم. ما از جیک وپیک هم خبر داریم. اون آدم خوش قلبیه.
مادر پرسید: کار و بارش چیه؟
محمد جواب داد: اون یه صنعتکاره. مسگر قابلیه. توی این شهر روی آدمای معروف اسم میذارن. حالا روی چه حسابی، نمیدونم. آقا یداله آزارش به مورچه هم نمیرسه؛ اما در مقابل زورگوها و قلدرهای شهر یک تنه ایستاده.
مادر گفت: نمیدونم والا! خودتون تصمیم بگیرین.
محمد گفت: من چند بار با چشم خودم دیدم از مظلوم دفاع کرده و جونش رو به خطر انداخته.
مادر گفت: آخه خانمای همسایه، همش از من پرسوجو میکنن!
محمد گفت: اگه اجازه بدین، من الان خودم با خواهرم صحبت میکنم و نتیجه رو بِهتون میگم.
مادر، صغری را صدا زد و گفت: بیا بنشین با محمد صحبت کن. من دیگه گیج شدم.
محمد گفت: خواهرم! نظر خودت نسبت به آقا یداله چیه؟
صغری جواب داد: ببین داداش! اگه نظر تو مثبت باشه، من موافقم.
محمد گفت: البته هیچکس کامل نیست. همه عیب دارن. اگه از موضوعی نگرانی، بدون که درست میشه.
مادر از لای در پرسید: حرفتون تموم شد؟
محمد حرفش را ادامه داد و گفت: خانواده شون مذهبی هستن. خودش ورزشکار و جوونمرده. واقعاً آقاس.
صغری یکی، دو دقیقه فکر کرد و گفت: باشه. توکل به خدا. حرفی ندارم.
مادر چند دقیقه بعد بازهم پرسید: چه خبر؟
صغری خانم لبخندی زد و به راهرو رفت. جلوی آینه ایستاد و موهایش را شانه کرد.
پدر تسبیح در دست، وارد اتاق شد و گفت: الحمدلله، می بینم دخترم خوشحاله. من هم به تقدیر الهی راضی ام. انشاالله مبارک باشه.
✨✨✨
زنگ درِ خانه ی مُلا عبداله به صدا درآمد. عصمت خانم در را باز کرد و به مهمانان خوش آمد گفت. مشهدی نعمت چند سرفه کرد، یا الله گفت و وارد شد. زیور خانم و یداله هم پشت سر او وارد خانه شدند. مادر یک جعبه ی بزرگ شیرینی زیر چادرش بود و یداله یک دسته گل قرمز در دست داشت.
صغری خانم، با سینی چای وارد شد و آهسته سلام داد. همه جواب سلام او را دادند. نوبت تعارف چای به آقا یداله رسید. او، بدون اینکه سرش را بلند کند، چای را از سینی برداشت.
سَرِ یداله پایین بود و به حرف بزرگترها گوش میداد.
🔵 #ادامه_دارد..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #قسمت_33
یداله با محمد موعودی دوست بود. خانه ی پدر محمد با خانه ی مشهدی نعمت دو، سه کوچه فاصله داشت. پدر آنها به مُلا عبداله معروف بود؛ اما نه عبا داشت و نه عمامه. محمد گاهی با یداله همراه بود و هوای هم را داشتند.
یداله شنیده بود خانواده ی موعودی، خواهری به نام صغری در خانه دارند. به دلش افتاده بود، او می تواند همسر خوبی برای زندگی آینده اش باشد. برای همین موضوع را با مادرش در میان گذاشت و او را برای خواستگاری به خانه ی آنها فرستاد.
اعضای خانواده ی موعودی، دورهم جمع شده بودند.
مُلا عبداله گفت: من با چند نفر از دوستان آقا یداله و بزرگان محل مشورت کردم. اونا در رابطه با این ازدواج چیزی نگفتن و نظر خاصی نداشتن.
مادر پرسید: باید ببینیم دخترمون چی میگه.
مُلا عبداله گفت: حتماً برای خودشون دلیلی دارن. تو فکر میکنی یداله میتونه دختر ما رو خوشبخت کنه؟
محمد وارد صحبت آنها شد و گفت: پدر جون! مادر جون! من سالهاست که با این پسر دوستم. ما از جیک وپیک هم خبر داریم. اون آدم خوش قلبیه.
مادر پرسید: کار و بارش چیه؟
محمد جواب داد: اون یه صنعتکاره. مسگر قابلیه. توی این شهر روی آدمای معروف اسم میذارن. حالا روی چه حسابی، نمیدونم. آقا یداله آزارش به مورچه هم نمیرسه؛ اما در مقابل زورگوها و قلدرهای شهر یک تنه ایستاده.
مادر گفت: نمیدونم والا! خودتون تصمیم بگیرین.
محمد گفت: من چند بار با چشم خودم دیدم از مظلوم دفاع کرده و جونش رو به خطر انداخته.
مادر گفت: آخه خانمای همسایه، همش از من پرسوجو میکنن!
محمد گفت: اگه اجازه بدین، من الان خودم با خواهرم صحبت میکنم و نتیجه رو بِهتون میگم.
مادر، صغری را صدا زد و گفت: بیا بنشین با محمد صحبت کن. من دیگه گیج شدم.
محمد گفت: خواهرم! نظر خودت نسبت به آقا یداله چیه؟
صغری جواب داد: ببین داداش! اگه نظر تو مثبت باشه، من موافقم.
محمد گفت: البته هیچکس کامل نیست. همه عیب دارن. اگه از موضوعی نگرانی، بدون که درست میشه.
مادر از لای در پرسید: حرفتون تموم شد؟
محمد حرفش را ادامه داد و گفت: خانواده شون مذهبی هستن. خودش ورزشکار و جوونمرده. واقعاً آقاس.
صغری یکی، دو دقیقه فکر کرد و گفت: باشه. توکل به خدا. حرفی ندارم.
مادر چند دقیقه بعد بازهم پرسید: چه خبر؟
صغری خانم لبخندی زد و به راهرو رفت. جلوی آینه ایستاد و موهایش را شانه کرد.
پدر تسبیح در دست، وارد اتاق شد و گفت: الحمدلله، می بینم دخترم خوشحاله. من هم به تقدیر الهی راضی ام. انشاالله مبارک باشه.
✨✨✨
زنگ درِ خانه ی مُلا عبداله به صدا درآمد. عصمت خانم در را باز کرد و به مهمانان خوش آمد گفت. مشهدی نعمت چند سرفه کرد، یا الله گفت و وارد شد. زیور خانم و یداله هم پشت سر او وارد خانه شدند. مادر یک جعبه ی بزرگ شیرینی زیر چادرش بود و یداله یک دسته گل قرمز در دست داشت.
صغری خانم، با سینی چای وارد شد و آهسته سلام داد. همه جواب سلام او را دادند. نوبت تعارف چای به آقا یداله رسید. او، بدون اینکه سرش را بلند کند، چای را از سینی برداشت.
سَرِ یداله پایین بود و به حرف بزرگترها گوش میداد.
🔵 #ادامه_دارد..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌷 عکسی زیبا از شیرمردان حماسه ساز استان زنجان در دفاع مقدس
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
Audio
🎙 نوحه ای بسیار زیبا از حاج حسن حدادیان
💠 وقتی که شبها هوای #کربلا کنم ، گریه میکنم .
🌺 چشات بارونی شد ، مارو هم دعا کن .
✅. کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
💠 وقتی که شبها هوای #کربلا کنم ، گریه میکنم .
🌺 چشات بارونی شد ، مارو هم دعا کن .
✅. کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
NOOROZAHRA
+98 21 66566000
🎙 تلاوتی زیبا از قاری ممتاز مصری مرحوم #استاد_غلوش
📖 آیات ۲۸۴ تا آخر سوره مبارکه بقره و سوره نصر
🌺 بسیار عالی و تاثیر گذار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📖 آیات ۲۸۴ تا آخر سوره مبارکه بقره و سوره نصر
🌺 بسیار عالی و تاثیر گذار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab