https://s9.picofile.com/file/8293646776/IMG_20170501_122947.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۲۱
استخر و تفریح گاه مظاهر غلغله بود. چند نفر زیر سایه درختی دورهم جمع شده بودند و با هم درگوشی حرف میزدند.
اولی گفت: ببین مظاهر! تو بایس استخرت رو تحویل بدی به یدی. اگه یادت باشه، این آخرین تصمیم ما بود.
مظاهر گفت: نه. اینجا محل کسب وکار منه. اون هم گاه گداری واسه شنا کردن و بازی دَبرنا اینجا میاد.
- واسه همین ما اون رو پیشنهاد میدیم.
- آخه، خیلی از مسئولین شهر و کله گنده ها به اعتبار من اینجا میان.
- خُب، اون میتونه نظم و نظام استخر و مشتری ها رو تأمین کنه. میتونه جلوی اراذل و اوباش بِایسته.
- بد نمیگین. شاید هم من هم بتونم به هدفم برسم. پس باید یه کم فکر کنم.
- جز این، نمیتونیم از دستش خلاص بشیم. همین الان بِهش پیغوم بفرست.
- شنیدم امانتدار خوبیه؛ اما چون مرامش با مرام همه ی ما فرق میکنه، کار کردن باهاش سخته.
- مظاهر! بهتره با ما راه بیای وگرنه شیشه های نوشابه رو روی سَرت می شکنیم. نمیذاریم یه نفر اینجا قدم بذاره.
یداله یک چشمش به کسانی بود که با سروصدای بلند از اینطرف استخر به آنطرف استخر شنا میکردند و یک چشمش هم به کسانی که مشغول بازی دَبرنا بودند. بعضی از قماربازهای حرفه ای را هم میشناخت که از مسئولین ادارات و یا فرماندهان نظامی شهر بودند.
مظاهر به یداله سپرد هوای مسئولین را داشته باشد تا آنها بتوانند راحت تر تفریح کنند.
یداله وارد سالن بزرگی شد که در ضلع شمالی محوطه قرار داشت. پشت میز نشست و کارت های دَبرنا را آماده کرد. از بعضی ها دو تومان و از بعضی ها پنج تومان گرفت. کارت های مخصوص بازی را به آنها تحویل داد. پس از یکی، دو ساعت وقتی برنده ی بازی مشخص شد، صدای سوت و کف شرکت کننده ها سالن را فراگرفت. یداله تعداد کارت ها و پولی که جمع شده بود را شمرد. سهم مسئول تفریح گاه را کنار گذاشت و باقیمانده ی پول را به برنده داد.
مسئول بوفه او را صدا زد و گفت: مش یدی! خسته شدی. بیا یه شیشه نوشابه یا چای بخور.
یداله کنار یخچال ایستاد و گفت: یه نوشابه واسم بازکن. یه کیک هم بده.
- کانادا میخوری یا پپسی یا چیز دیگه؟
- دستت درد نکه. یه کانادا بده با دوتا کیک.
- این هیکل که با اینجور چیزها قوّت نمیگیره.
- کارم زیاده داداش! باید حواسم به همه جا باشه. میدی یا بِرم؟
- بفرما، نوکرتم. از وقتی که تو اومدی، فکر آقا مظاهر راحت شده. کاروکاسبی من هم توفیر کرده.
کمی دورتر از محوطه ی استخر و بازی، چند نفر دورهم نشسته بودند و صدای قاه قاهِ خنده و آواز خواندنشان به گوش یداله رسید. یداله، بالای سر آنها حاضر شد و گفت: بهتره ازاینجا برین و بساط عیش و نوشتون رو جای دیگه ای ببرین.
یکی از آنها که سبیل کُلفتی داشت و رنگ صورتش سرخ شده بود، نگاهی به یداله کرد و جواب داد: آقا کی باشن که دستور صادر میکنن؟ ما خودمون دستور صادر میکنیم.
یداله گفت: من، یداله، مسئول نظم محوطه ی استخرم. شما مزاحم مردمین. خودتون میرین یا بیرونتون کنم؟
مرد گفت: مگه مظاهر بِهت نسپرده تا هوای ما رو داشته باشی؟ تازه اینجا از استخر فاصله داره.
یداله جواب داد: اون مسئولیت اینجا رو به من داده. واسه من فرقی نداره شماها مسئول باشین یا غیرمسئول.
مردی که مشغول باد زدن زغالها بود، سیخ های کباب را لای نان گذاشت و گفت: قربان! اگه اجازه بفرمایین، دستور بدم این جوون رو حسابی گوشمالی بِدن.
مرد استکان دیگری را سر کشید. مظاهر خود را به یداله رساند و گفت: یدی! برگرد. تو اینجا واسه چی اومدی؟ من تو رو فقط مسئول داخل محوطه کردم.
مرد گفت: بنا نبود کسی واسه ما مزاحمت ایجاد کنه. اگه اینطور باشه، دستور میدم اینجا رو ... .
صاحب استخر گفت: نخیر قربان. شما به بزرگی خودتون ببخشین. من از فردا جای بهتری واسه تون آماده میکنم.
یداله جواب داد: من نمیتونم چشمم رو روی کارای خلاف ببندم. از فردا نبایس این دور و بر آفتابی بشین؛ وگرنه من میدونم و شما.
مردی که مشغول درست کردن کباب بود، به یداله نزدیک شد و گفت: یه کم کوتاه بیا. بالاخره کارت بِهش می افته. دوزاریت افتاد؟
یکی از مهمان ها درحالیکه سیخ های جوجه را روی منقل میگذاشت، گفت: «بوشلا بابا.» «ایکی قرانلیقی اِیری دی.»
یداله جواب داد: زبونت رو گاز بگیر، لا مروّت!
صاحب استخر از مهمان ها عذرخواهی کرد و یداله را برگرداند.
صاحب استخر در ظاهر از مدیریت یداله راضی بود. او میدانست که برای برپا نگهداشتن تفریح گاه باید سهم یداله را کنار بگذارد و با او کجدار و مریز رفتار کند. کسانی هم که به شرارت، عربده کشی و باج گیری زبانزد خاص و عام بودند، موقع ورود به استخر با یداله سلام و علیک میکردند و به مقررات پایبند بودند. یداله مانعی بازدارنده بود. باید نقشه ای برای برداشتن این مانع طراحی میشد.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۲۱
استخر و تفریح گاه مظاهر غلغله بود. چند نفر زیر سایه درختی دورهم جمع شده بودند و با هم درگوشی حرف میزدند.
اولی گفت: ببین مظاهر! تو بایس استخرت رو تحویل بدی به یدی. اگه یادت باشه، این آخرین تصمیم ما بود.
مظاهر گفت: نه. اینجا محل کسب وکار منه. اون هم گاه گداری واسه شنا کردن و بازی دَبرنا اینجا میاد.
- واسه همین ما اون رو پیشنهاد میدیم.
- آخه، خیلی از مسئولین شهر و کله گنده ها به اعتبار من اینجا میان.
- خُب، اون میتونه نظم و نظام استخر و مشتری ها رو تأمین کنه. میتونه جلوی اراذل و اوباش بِایسته.
- بد نمیگین. شاید هم من هم بتونم به هدفم برسم. پس باید یه کم فکر کنم.
- جز این، نمیتونیم از دستش خلاص بشیم. همین الان بِهش پیغوم بفرست.
- شنیدم امانتدار خوبیه؛ اما چون مرامش با مرام همه ی ما فرق میکنه، کار کردن باهاش سخته.
- مظاهر! بهتره با ما راه بیای وگرنه شیشه های نوشابه رو روی سَرت می شکنیم. نمیذاریم یه نفر اینجا قدم بذاره.
یداله یک چشمش به کسانی بود که با سروصدای بلند از اینطرف استخر به آنطرف استخر شنا میکردند و یک چشمش هم به کسانی که مشغول بازی دَبرنا بودند. بعضی از قماربازهای حرفه ای را هم میشناخت که از مسئولین ادارات و یا فرماندهان نظامی شهر بودند.
مظاهر به یداله سپرد هوای مسئولین را داشته باشد تا آنها بتوانند راحت تر تفریح کنند.
یداله وارد سالن بزرگی شد که در ضلع شمالی محوطه قرار داشت. پشت میز نشست و کارت های دَبرنا را آماده کرد. از بعضی ها دو تومان و از بعضی ها پنج تومان گرفت. کارت های مخصوص بازی را به آنها تحویل داد. پس از یکی، دو ساعت وقتی برنده ی بازی مشخص شد، صدای سوت و کف شرکت کننده ها سالن را فراگرفت. یداله تعداد کارت ها و پولی که جمع شده بود را شمرد. سهم مسئول تفریح گاه را کنار گذاشت و باقیمانده ی پول را به برنده داد.
مسئول بوفه او را صدا زد و گفت: مش یدی! خسته شدی. بیا یه شیشه نوشابه یا چای بخور.
یداله کنار یخچال ایستاد و گفت: یه نوشابه واسم بازکن. یه کیک هم بده.
- کانادا میخوری یا پپسی یا چیز دیگه؟
- دستت درد نکه. یه کانادا بده با دوتا کیک.
- این هیکل که با اینجور چیزها قوّت نمیگیره.
- کارم زیاده داداش! باید حواسم به همه جا باشه. میدی یا بِرم؟
- بفرما، نوکرتم. از وقتی که تو اومدی، فکر آقا مظاهر راحت شده. کاروکاسبی من هم توفیر کرده.
کمی دورتر از محوطه ی استخر و بازی، چند نفر دورهم نشسته بودند و صدای قاه قاهِ خنده و آواز خواندنشان به گوش یداله رسید. یداله، بالای سر آنها حاضر شد و گفت: بهتره ازاینجا برین و بساط عیش و نوشتون رو جای دیگه ای ببرین.
یکی از آنها که سبیل کُلفتی داشت و رنگ صورتش سرخ شده بود، نگاهی به یداله کرد و جواب داد: آقا کی باشن که دستور صادر میکنن؟ ما خودمون دستور صادر میکنیم.
یداله گفت: من، یداله، مسئول نظم محوطه ی استخرم. شما مزاحم مردمین. خودتون میرین یا بیرونتون کنم؟
مرد گفت: مگه مظاهر بِهت نسپرده تا هوای ما رو داشته باشی؟ تازه اینجا از استخر فاصله داره.
یداله جواب داد: اون مسئولیت اینجا رو به من داده. واسه من فرقی نداره شماها مسئول باشین یا غیرمسئول.
مردی که مشغول باد زدن زغالها بود، سیخ های کباب را لای نان گذاشت و گفت: قربان! اگه اجازه بفرمایین، دستور بدم این جوون رو حسابی گوشمالی بِدن.
مرد استکان دیگری را سر کشید. مظاهر خود را به یداله رساند و گفت: یدی! برگرد. تو اینجا واسه چی اومدی؟ من تو رو فقط مسئول داخل محوطه کردم.
مرد گفت: بنا نبود کسی واسه ما مزاحمت ایجاد کنه. اگه اینطور باشه، دستور میدم اینجا رو ... .
صاحب استخر گفت: نخیر قربان. شما به بزرگی خودتون ببخشین. من از فردا جای بهتری واسه تون آماده میکنم.
یداله جواب داد: من نمیتونم چشمم رو روی کارای خلاف ببندم. از فردا نبایس این دور و بر آفتابی بشین؛ وگرنه من میدونم و شما.
مردی که مشغول درست کردن کباب بود، به یداله نزدیک شد و گفت: یه کم کوتاه بیا. بالاخره کارت بِهش می افته. دوزاریت افتاد؟
یکی از مهمان ها درحالیکه سیخ های جوجه را روی منقل میگذاشت، گفت: «بوشلا بابا.» «ایکی قرانلیقی اِیری دی.»
یداله جواب داد: زبونت رو گاز بگیر، لا مروّت!
صاحب استخر از مهمان ها عذرخواهی کرد و یداله را برگرداند.
صاحب استخر در ظاهر از مدیریت یداله راضی بود. او میدانست که برای برپا نگهداشتن تفریح گاه باید سهم یداله را کنار بگذارد و با او کجدار و مریز رفتار کند. کسانی هم که به شرارت، عربده کشی و باج گیری زبانزد خاص و عام بودند، موقع ورود به استخر با یداله سلام و علیک میکردند و به مقررات پایبند بودند. یداله مانعی بازدارنده بود. باید نقشه ای برای برداشتن این مانع طراحی میشد.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 @pcdrab
❤1
🌸 #حضرت_امام_خمینی (ره):
تنها آنهايى تا آخر خط با ما هستند كه درد فقر و محروميت و استضعاف را چشيده باشند.
#دفاع_همچنان_باقیست
#ما_آماده_ایم
#تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
تنها آنهايى تا آخر خط با ما هستند كه درد فقر و محروميت و استضعاف را چشيده باشند.
#دفاع_همچنان_باقیست
#ما_آماده_ایم
#تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_22
یکی از دوستان یداله از زیر درختهای اطراف استخر او را صدا کرد و گفت: خودت رو اینقدر خسته نکن! بیا پیش خودمون!
یداله مراقبت از استخر را به یکی از غریق نجاتها سپرد و کنار دوستان قدیمی اش نشست.
یکی از آنها گفت: بفرما بشین. خسته شدی.
دومی گفت: توی این دو روز دنیا، بایس حال کرد.
سومی گفت: آدم تا جوونه، بایس از دنیا لذت ببره.
اولی گفت: غم دنیا رو بایس با دود و دَم پَس زد.
دومی گفت: دنیا ارزش نداره. دَم غنیمته.
سومی گفت: به سلامتی سالها رفاقت با یدی، اول بریز تو استکان خودش.
یدی جواب داد: دنیا ارزش نداره؛ اما اگه اجازه بدین، من باید برگردم. اگه بچه های مردم غرق بشن، واسم مسئولیت داره.
اولی گفت: مظاهر اینقدر پول داره که احتیاجی به درآمد اینجا نداره. بیخود براش دل نسوزون.
دومی گفت: آره قارداش. بی جلو این استکان رو بِزن. از قدیم گفتن: «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو.»
یداله جواب داد: نه. ما هر کاره باشیم، اهل خیانت نیستیم. به این زهرماری هم که شما می نوشین، لب نمی زنم.
سومی گفت: توی عالم رفاقت بایس همرنگ جماعت شد. پس بیا یه دَم از این وافور بچسبون و ببین چه نشئه ای داره. از غم و غصه رها میشی.
دومی گفت: تو که بامعرفت بودی! تو که به لوتی گری معروفی!
یدی جواب داد: خودتون می دونین که من خیلی کم سیگار میکشم؛ تا چه برسه به ... .
اولی گفت: با یه بار کشیدن، کسی معتاد نمیشه. بی جلو! تفریحی بکش؛ رفاقت رو لگدمال نکن!
یداله از کنار آنها بلند شد و گفت: به مرگ هر سه تاتون نمی کشم. اصرار نکنین، میزنم می کشمتونها!
دومی گفت: اگه الان با اختیار خودت نَکِشی، یه روز مجبور میشی بِکشی. خود دانی!
سومی گفت: من اون روز رو جلوی جفت چشمای خودم میبینم.
یداله جواب داد: من به احترام رفاقت چیزی بهتون نمیگم. اگه از فردا شما رو این دور و برا ببینم، شناسنامه تون رو باطل میکنم.
✨✨✨
ایمان زنبیل را برداشت و پشت سر برادرش راه افتاد. یداله سَرش را پایین انداخته بود و با قدم های بزرگ، مسیر را طی میکرد. از میدان گذشتند و وارد بازار شدند. مغازه دارها و کسانی که روی چرخ دستی وسایل می فروختند، با یداله سلام و علیک میکردند و برایش دست تکان میدادند. ایمان جلوی بعضی از مغازه ها می ایستاد و از پشت شیشه به وسایل ویترین های زرق وبرقدار نگاه میکرد.
یداله دست او را گرفت و کشید: مش ایمان! وقتی تو بازار و خیابون راه میری، دور و بَرت رو نیگاه نکن. جلوی خودت رو نیگاه کن. بَده.
بعضی از مغازه دارها یداله را صدا میزدند و دستش پول می گذاشتند. یداله میگفت: فکرت راحت باشه. می رسونم بِهش.
- یدی جون! چرا بِهت پول میدن؟ مگه بده کارن؟ توی قهوه خونه هم بِهت پول می دادن.
- به من نمیدن پسر! این پولا صاحاب داره. بایس برسه به دست اهلش.
- یدی جون! نگاه کن! همسایه ها دارن پشت سر یه تابوت حرکت میکنن.
- بیا ما هم پشت سر تابوت بریم.
جمعیت لا اله الا الله می گفتند و به طرف قبرستانی که نزدیک همان محل بود، حرکت میکردند. وقتی مراسم کفن ودفن تمام شد، یداله پایین قبر نشست و حمد و سوره خواند و گفت: خدا همه ی اهل قبرستون رو رحمت کنه.
ایمان پرسید: مگه تو اون رو می شناختی؟
- آره؛ اما مگه بناست هرکسی رو که شناختیم، توی مراسمش شرکت کنیم. بعضی آدما جز خدا هیچ کسی رو ندارن.
- یدی جون! من وقتی با تو راه میرم، خیلی چیزا یاد میگیرم.
یداله آهی کشید و دست ایمان را گرفت و عقب عقب از در قبرستان بیرون آمدند.
- یدی جون! چرا با خودت حرف میزنی؟
- دارم میگم: مرد اینایی هستن که اینجا خوابیدن.
- چرا عقب عقب میری؟ مگه از امامزاده بیرون میری؟
- واسه اونی که بفهمه، اینجا با امامزاده فرقی نداره. همه شون محتاج رحمت خدا هستن.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_22
یکی از دوستان یداله از زیر درختهای اطراف استخر او را صدا کرد و گفت: خودت رو اینقدر خسته نکن! بیا پیش خودمون!
یداله مراقبت از استخر را به یکی از غریق نجاتها سپرد و کنار دوستان قدیمی اش نشست.
یکی از آنها گفت: بفرما بشین. خسته شدی.
دومی گفت: توی این دو روز دنیا، بایس حال کرد.
سومی گفت: آدم تا جوونه، بایس از دنیا لذت ببره.
اولی گفت: غم دنیا رو بایس با دود و دَم پَس زد.
دومی گفت: دنیا ارزش نداره. دَم غنیمته.
سومی گفت: به سلامتی سالها رفاقت با یدی، اول بریز تو استکان خودش.
یدی جواب داد: دنیا ارزش نداره؛ اما اگه اجازه بدین، من باید برگردم. اگه بچه های مردم غرق بشن، واسم مسئولیت داره.
اولی گفت: مظاهر اینقدر پول داره که احتیاجی به درآمد اینجا نداره. بیخود براش دل نسوزون.
دومی گفت: آره قارداش. بی جلو این استکان رو بِزن. از قدیم گفتن: «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو.»
یداله جواب داد: نه. ما هر کاره باشیم، اهل خیانت نیستیم. به این زهرماری هم که شما می نوشین، لب نمی زنم.
سومی گفت: توی عالم رفاقت بایس همرنگ جماعت شد. پس بیا یه دَم از این وافور بچسبون و ببین چه نشئه ای داره. از غم و غصه رها میشی.
دومی گفت: تو که بامعرفت بودی! تو که به لوتی گری معروفی!
یدی جواب داد: خودتون می دونین که من خیلی کم سیگار میکشم؛ تا چه برسه به ... .
اولی گفت: با یه بار کشیدن، کسی معتاد نمیشه. بی جلو! تفریحی بکش؛ رفاقت رو لگدمال نکن!
یداله از کنار آنها بلند شد و گفت: به مرگ هر سه تاتون نمی کشم. اصرار نکنین، میزنم می کشمتونها!
دومی گفت: اگه الان با اختیار خودت نَکِشی، یه روز مجبور میشی بِکشی. خود دانی!
سومی گفت: من اون روز رو جلوی جفت چشمای خودم میبینم.
یداله جواب داد: من به احترام رفاقت چیزی بهتون نمیگم. اگه از فردا شما رو این دور و برا ببینم، شناسنامه تون رو باطل میکنم.
✨✨✨
ایمان زنبیل را برداشت و پشت سر برادرش راه افتاد. یداله سَرش را پایین انداخته بود و با قدم های بزرگ، مسیر را طی میکرد. از میدان گذشتند و وارد بازار شدند. مغازه دارها و کسانی که روی چرخ دستی وسایل می فروختند، با یداله سلام و علیک میکردند و برایش دست تکان میدادند. ایمان جلوی بعضی از مغازه ها می ایستاد و از پشت شیشه به وسایل ویترین های زرق وبرقدار نگاه میکرد.
یداله دست او را گرفت و کشید: مش ایمان! وقتی تو بازار و خیابون راه میری، دور و بَرت رو نیگاه نکن. جلوی خودت رو نیگاه کن. بَده.
بعضی از مغازه دارها یداله را صدا میزدند و دستش پول می گذاشتند. یداله میگفت: فکرت راحت باشه. می رسونم بِهش.
- یدی جون! چرا بِهت پول میدن؟ مگه بده کارن؟ توی قهوه خونه هم بِهت پول می دادن.
- به من نمیدن پسر! این پولا صاحاب داره. بایس برسه به دست اهلش.
- یدی جون! نگاه کن! همسایه ها دارن پشت سر یه تابوت حرکت میکنن.
- بیا ما هم پشت سر تابوت بریم.
جمعیت لا اله الا الله می گفتند و به طرف قبرستانی که نزدیک همان محل بود، حرکت میکردند. وقتی مراسم کفن ودفن تمام شد، یداله پایین قبر نشست و حمد و سوره خواند و گفت: خدا همه ی اهل قبرستون رو رحمت کنه.
ایمان پرسید: مگه تو اون رو می شناختی؟
- آره؛ اما مگه بناست هرکسی رو که شناختیم، توی مراسمش شرکت کنیم. بعضی آدما جز خدا هیچ کسی رو ندارن.
- یدی جون! من وقتی با تو راه میرم، خیلی چیزا یاد میگیرم.
یداله آهی کشید و دست ایمان را گرفت و عقب عقب از در قبرستان بیرون آمدند.
- یدی جون! چرا با خودت حرف میزنی؟
- دارم میگم: مرد اینایی هستن که اینجا خوابیدن.
- چرا عقب عقب میری؟ مگه از امامزاده بیرون میری؟
- واسه اونی که بفهمه، اینجا با امامزاده فرقی نداره. همه شون محتاج رحمت خدا هستن.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
❤1
🌸 #سردار_شهید_مهدی_باکری :
گام برداشتن در جاده عشــق ، هزینه میخواهـد !
هزینه هایی که انسان را عاشـــــق و بعد شهیــــــد می کند
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
گام برداشتن در جاده عشــق ، هزینه میخواهـد !
هزینه هایی که انسان را عاشـــــق و بعد شهیــــــد می کند
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔵 خدا را شاکریم که با این #وطن_فروشان_خیانت_پیشه هم رأی و هم مسیر نیستیم !
⛔️فعالان #ضدانقلاب #مسعود_بهنود #فرخ_نگهدار #عطاالله_مهاجرانی در صف رای دادن به جنبش سبز و بنفش
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⛔️فعالان #ضدانقلاب #مسعود_بهنود #فرخ_نگهدار #عطاالله_مهاجرانی در صف رای دادن به جنبش سبز و بنفش
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😂 نترسید ، نترسید ، ما همه #ترسو هستیم !
🔴 اصابت وحشتناک #صاعقه ، وسط جشن مختلط حامیان #روحانی در خرم آباد و فرار آنان..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 اصابت وحشتناک #صاعقه ، وسط جشن مختلط حامیان #روحانی در خرم آباد و فرار آنان..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺 #امام_خامنه_ای: اصل کار غلط است!
اینکه ما برویم سندی را امضا کنیم و بعد هم بیایم بی سروصدا آن را اجرا کنیم؛ نخیر! مطلقاً مجاز نیست!
🌸 تا تورا داریم چه غم داریم!
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
اینکه ما برویم سندی را امضا کنیم و بعد هم بیایم بی سروصدا آن را اجرا کنیم؛ نخیر! مطلقاً مجاز نیست!
🌸 تا تورا داریم چه غم داریم!
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 #قسمت_۲۳
مأمور شهربانی جوانی را دید که در حال عبور از بازار است. با دقت به قیافه و هیکل او نگاه کرد و زیر لب گفت: خودشه.
وقتی جوان به او نزدیک شد، مأمور داد زد: آهای جوون! مردم می گن تو خیلی زور داری. همه از تو میترسن. درسته؟
یداله ایستاد. به چشمهای مأمور نگاه کرد و جواب داد: هرکی هرچی دوس داره بگه. من که تا حالا تو رو ندیدم و نمی شناسمت.
مأمور لبخندی زد و گفت: مملکت، شاه داره؛ امروز هم اختیار بازار دست منه. هر چی دلم بخواد میکنم.
یداله جواب داد: برو پاسبون! تو مأمور هستی و حتماً صاحاب زن و بچه ای. برای تو بَدِه سَر به سَر من بذاری.
پاسبان دستش را به طرف باتومش برد و گفت: مردم تو رو خیلی قُلدر و زرنگ میدونن.
یداله جواب داد: نه برای تو و امثال تو.
مأمور باتومش را بالا برد. یداله با صدای بلند داد زد: یا علی! و باتوم را از دست مأمور گرفت. چند ضربه مشت به او زد. دستش را آنقدر پی چاند تا اسلحه ی کُلت از دستش افتاد.
یداله با دستی اسلحه را برداشت و با دست دیگرش دستگیره ی مغازه ای را فشار داد و درِ آن را باز کرد. کلاه پاسبان روی موزاییک های کف بازار غلتید. او، هاج وواج، به یداله نگاه میکرد. یداله با یک لگد او را به داخل مغازه هُل داد و کرکره را پایین کشید. چند نفر از مغازه دارها به طرف او دویدند. یداله کُلت را به یکی از مغازه دارها تحویل داد و رفت.
مغازه دار او را صدا کرد و گفت: مش یدی! هم خودت رو به دردسر انداختی، هم من رو بیچاره کردی. می دونی با مأمور شاهنشاه طرف شدن یعنی چی؟
یداله جواب داد: نترس مَرد! وقتی من رفتم، مأمور رو از مغازه در بیار و اسلحه اش رو بده.
🔵 #ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 #قسمت_۲۳
مأمور شهربانی جوانی را دید که در حال عبور از بازار است. با دقت به قیافه و هیکل او نگاه کرد و زیر لب گفت: خودشه.
وقتی جوان به او نزدیک شد، مأمور داد زد: آهای جوون! مردم می گن تو خیلی زور داری. همه از تو میترسن. درسته؟
یداله ایستاد. به چشمهای مأمور نگاه کرد و جواب داد: هرکی هرچی دوس داره بگه. من که تا حالا تو رو ندیدم و نمی شناسمت.
مأمور لبخندی زد و گفت: مملکت، شاه داره؛ امروز هم اختیار بازار دست منه. هر چی دلم بخواد میکنم.
یداله جواب داد: برو پاسبون! تو مأمور هستی و حتماً صاحاب زن و بچه ای. برای تو بَدِه سَر به سَر من بذاری.
پاسبان دستش را به طرف باتومش برد و گفت: مردم تو رو خیلی قُلدر و زرنگ میدونن.
یداله جواب داد: نه برای تو و امثال تو.
مأمور باتومش را بالا برد. یداله با صدای بلند داد زد: یا علی! و باتوم را از دست مأمور گرفت. چند ضربه مشت به او زد. دستش را آنقدر پی چاند تا اسلحه ی کُلت از دستش افتاد.
یداله با دستی اسلحه را برداشت و با دست دیگرش دستگیره ی مغازه ای را فشار داد و درِ آن را باز کرد. کلاه پاسبان روی موزاییک های کف بازار غلتید. او، هاج وواج، به یداله نگاه میکرد. یداله با یک لگد او را به داخل مغازه هُل داد و کرکره را پایین کشید. چند نفر از مغازه دارها به طرف او دویدند. یداله کُلت را به یکی از مغازه دارها تحویل داد و رفت.
مغازه دار او را صدا کرد و گفت: مش یدی! هم خودت رو به دردسر انداختی، هم من رو بیچاره کردی. می دونی با مأمور شاهنشاه طرف شدن یعنی چی؟
یداله جواب داد: نترس مَرد! وقتی من رفتم، مأمور رو از مغازه در بیار و اسلحه اش رو بده.
🔵 #ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
❤1
☠ #آل_سقوط
از عاقبت #صدام عبرت بگیرید
🔵 با آل علی (ع) هر که در افتاد ، برافتاد
⛔️ #شجره_الملعونة
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از عاقبت #صدام عبرت بگیرید
🔵 با آل علی (ع) هر که در افتاد ، برافتاد
⛔️ #شجره_الملعونة
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #نماهنگ ، ای مهدی صاحب زمان (عج) آمادهایم ، آمادهایم.
هستند شیاطین همه درگیر تبانی
ایران شده آماده یک جنگ جهانی
🔵 گوشهای از توان #موشکی ایران را ببینید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
هستند شیاطین همه درگیر تبانی
ایران شده آماده یک جنگ جهانی
🔵 گوشهای از توان #موشکی ایران را ببینید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 #صدام از فرماندهانش پرسید:چرا نمی توانید وارد #خرمشهر شوید !؟
گفتند:جوانی ۲۷ ساله بنام #جهان_آرا مانع می شود !!
🌸 یاد و نام مدافع غیور #خونین_شهر #محمد_جهان_آرا جاوید و گرامی باد.
🇮🇷 @pcdrab
گفتند:جوانی ۲۷ ساله بنام #جهان_آرا مانع می شود !!
🌸 یاد و نام مدافع غیور #خونین_شهر #محمد_جهان_آرا جاوید و گرامی باد.
🇮🇷 @pcdrab
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #ویدئوی منتشر نشده از عملیات آزادسازی #خرمشهر
🌸 گرامی باد ، یاد و نام غیورمردانی که به خاک افتادند ، اما خاک ندادند
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 گرامی باد ، یاد و نام غیورمردانی که به خاک افتادند ، اما خاک ندادند
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
❤1
🇮🇷 دو فاتح غیور و سلحشور #خرمشهر #سردار_شهید_احمد_کاظمی ، سردار دلاور اسلام #حاج_قاسم_سلیمانی
🌺گرامی باد،یاد و نام غیورمردانی که با نثار جان شیرین ،خونین شهر را دوباره خرمشهر کردند .
🇮🇷 @pcdrab
🌺گرامی باد،یاد و نام غیورمردانی که با نثار جان شیرین ،خونین شهر را دوباره خرمشهر کردند .
🇮🇷 @pcdrab
❤1
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۲۴
شیراله تاران چشم از عکسی که بر سردر سینما رِی خودنمایی میکرد، برنمی داشت. آنها در اطراف میدان قزوین مشغول گشت وگذار بودند. یداله گفت: بابا زیر پاهات رو نیگاه کن. نیفتی تو جوب!شیراله گفت: بریم این فیلم رو نگاه کنیم؟
- اگه بیکایمانوِردی و فردین بازی کرده باشن بریم.
شیراله عکس بزرگ سردرِ سینما را نشان داد و گفت: این هم هنرپیشه های معروف فیلم. بفرما! یداله دستش را به شانه ی شیراله زد و گفت: واسه دلخوشی پسردایی ننه ام که شده، برو که رفتیم.
تنه ی چند مرد جوان که تلوتلو خوران از جلوی سینما رِی رَد می شدند، به تنه ی شیراله خورد. چند پسر روبه روی ساندویچی ایستاده بودند و در دستهایشان بطری هایی بود که گاهی از آن می نوشیدند. یکی از آنها به زن بی حجابی که موهای سرش تا شانه هایش ریخته شده بود و دامن کوتاهی پوشیده بود، متلک گفت و بقیه، قاه قاه خندیدند.یداله جلوی گیشه ایستاد و گفت: بلیط این فیلم چنده؟بلیت فروش حواسش به دختر و پسرهایی بود که توی سالن سینما با هم بگووبخند میکردند.یداله دوباره پرسید: پول بلیت چند تومن میشه؟- آخه آدم حسابی! مگه میشه از اینها چشم برداشت و به هیکل تو، با اون لهجه ی غلیظت نگاه کرد! یداله داد زد: مردیکه ی نادون. چرا به زن و بچه ی مردم نیگاه میکنی؟ چرا لهجه ی من رو مسخره میکنی؟ - به تو مربوط نیست. اصلاً به تو بلیت نمی فروشم.یداله دستهای بلندش را از پنجره ی گیشه به داخل دراز کرد و یقه ی او را گرفت و گفت: الان می زنمت. مرد فریاد زد: آهای! این میخواد من رو بزنه. کمکم کنین!جوان هایی که بیرون سینما جمع شده بودند، به طرف یداله هجوم آوردند. شیراله دستش را به دور کمر و دست های جوانی که می خواست شیشه ی مشروب را از پشت بر سر یداله بکوبد، حلقه کرد. یداله برگشت و لگدی به زیر شکم جوان زد و او را به طرف جوی آب هل داد. چاقوی یکی از جوانها را در هوا از دستش گرفت و با مشتی که به شکم او زد، او را نقش بر زمین کرد.نزدیک به پانزده نفر دور یداله و شیراله را گرفتند. یداله گفت: شیراله! اگه میترسی برو کنار تا ببینم حرف حساب این پدرسوخته ها چیه؟ یکی از آنها جواب داد: از لهجه ات معلومه ترکی. اگه نمیدونی، بدون که اینجا خیابون گُمرکه. معدن بچه لات های ترک و فارس.یک نفر دیگر رو به شیراله کرد و پرسید: شما کی باشین؟شیراله جواب داد: من زنجانی هستم. این فامیل منه. از زنجان اومده. بِهش میگن یدی ... .
یک بطری نیمه پر به طرف شیراله پرتاب شد و به سینه اش خورد. یداله با اخم نگاهی به چهره ی آنهایی که دورشان جمع شده بودند، انداخت. یکی از جوانها با چوب بزرگی به یداله حمله کرد و بقیه با لگد و مشت و پنجه بُکس، به جان آن دو افتادند. یداله چوبدستی را از دست جوان کشید و با آن به خودشان حمله کرد. هیچکدام نتوانستند به آن دو نزدیک شوند. یکی دیگر از جوانها جلو آمد و گفت: اینجا محله ی گُمرک تهرونه. حساب وکتاب خودش رو داره. اگه مردی بیا جلو.یداله جواب داد: من مردونگی رو توی چشمای تو نمی بینم. با تو هم کاری ندارم.
– پس باکی کارداری؟- برو به بزرگتر از خودت بگو بیاد، نالوطی! دهن تو بوی شیر میده! - به من میگی؟ حالا بیا جلو.یک میله ی آهنی، به یکی از پاهای یداله خورد؛ اما به روی خودش نیاورد. یک نفر دیگر، چاقو را بالای سَرش تکان داد و به طرف شیراله خیز برداشت. یداله وانمود کرد که به طرف چاقوکش میرود؛ اما بلافاصله برگشت. مردی را که میله ی آهنی در دست داشت، به دیوار کوبید و میله را به گلوی او فشار داد. شیراله مواظب بود کسی از پشت سر به یداله حمله نکند. یداله چوب و چاقوی حمله کننده ها را از دستشان می گرفت و با ضربه ی دست و لگد و کله، آنها را فراری میداد.کم مانده بود چشم های مردی که یداله به گلوی او فشار می آورد، از حدقه بیرون بزند. رنگ صورتش سرخ شده بود. یداله رهایش کرد. میله را دور و بر خود چرخاند و فریاد زد: هرکی مَرده بیاد جلو!چند نفر از جوانها به مغازه ای پناه بردند. یداله هم پشت سر آنها وارد شد و با لگد به میزهایی که روی آنها بطری و لیوان قرار داشت، زد. صاحب مغازه جلو آمد و از شیراله خواست تا جلوی رفیقش را بگیرد.شیراله داد زد: مش یدی! دیگه بس کن. ببین چقدر آدم روی زمین وِلو شدن!
مغازه داری که از پشت شیشه به صحنه نگاه میکرد، جلو آمد و با لهجه ی ترکی گفت: من می خواستم به شما کمک کنم؛ اما اونا زیاد بودن. ترسیدم بعد از رفتن شما مزاحم کارم بِشن.یداله جواب داد: «چوخ ممنون» . ما خودمون از پس همه شون بر اومدیم.
مرد برایشان یک پارچ آب آورد و گفت: من تا حالا کسی مثل شما ندیده بودم که بتونه در برابر همه ی اونا وایسه.شیراله جواب داد: این آقا فامیل منه. اون بود که روی همه شون رو کم کرد.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۲۴
شیراله تاران چشم از عکسی که بر سردر سینما رِی خودنمایی میکرد، برنمی داشت. آنها در اطراف میدان قزوین مشغول گشت وگذار بودند. یداله گفت: بابا زیر پاهات رو نیگاه کن. نیفتی تو جوب!شیراله گفت: بریم این فیلم رو نگاه کنیم؟
- اگه بیکایمانوِردی و فردین بازی کرده باشن بریم.
شیراله عکس بزرگ سردرِ سینما را نشان داد و گفت: این هم هنرپیشه های معروف فیلم. بفرما! یداله دستش را به شانه ی شیراله زد و گفت: واسه دلخوشی پسردایی ننه ام که شده، برو که رفتیم.
تنه ی چند مرد جوان که تلوتلو خوران از جلوی سینما رِی رَد می شدند، به تنه ی شیراله خورد. چند پسر روبه روی ساندویچی ایستاده بودند و در دستهایشان بطری هایی بود که گاهی از آن می نوشیدند. یکی از آنها به زن بی حجابی که موهای سرش تا شانه هایش ریخته شده بود و دامن کوتاهی پوشیده بود، متلک گفت و بقیه، قاه قاه خندیدند.یداله جلوی گیشه ایستاد و گفت: بلیط این فیلم چنده؟بلیت فروش حواسش به دختر و پسرهایی بود که توی سالن سینما با هم بگووبخند میکردند.یداله دوباره پرسید: پول بلیت چند تومن میشه؟- آخه آدم حسابی! مگه میشه از اینها چشم برداشت و به هیکل تو، با اون لهجه ی غلیظت نگاه کرد! یداله داد زد: مردیکه ی نادون. چرا به زن و بچه ی مردم نیگاه میکنی؟ چرا لهجه ی من رو مسخره میکنی؟ - به تو مربوط نیست. اصلاً به تو بلیت نمی فروشم.یداله دستهای بلندش را از پنجره ی گیشه به داخل دراز کرد و یقه ی او را گرفت و گفت: الان می زنمت. مرد فریاد زد: آهای! این میخواد من رو بزنه. کمکم کنین!جوان هایی که بیرون سینما جمع شده بودند، به طرف یداله هجوم آوردند. شیراله دستش را به دور کمر و دست های جوانی که می خواست شیشه ی مشروب را از پشت بر سر یداله بکوبد، حلقه کرد. یداله برگشت و لگدی به زیر شکم جوان زد و او را به طرف جوی آب هل داد. چاقوی یکی از جوانها را در هوا از دستش گرفت و با مشتی که به شکم او زد، او را نقش بر زمین کرد.نزدیک به پانزده نفر دور یداله و شیراله را گرفتند. یداله گفت: شیراله! اگه میترسی برو کنار تا ببینم حرف حساب این پدرسوخته ها چیه؟ یکی از آنها جواب داد: از لهجه ات معلومه ترکی. اگه نمیدونی، بدون که اینجا خیابون گُمرکه. معدن بچه لات های ترک و فارس.یک نفر دیگر رو به شیراله کرد و پرسید: شما کی باشین؟شیراله جواب داد: من زنجانی هستم. این فامیل منه. از زنجان اومده. بِهش میگن یدی ... .
یک بطری نیمه پر به طرف شیراله پرتاب شد و به سینه اش خورد. یداله با اخم نگاهی به چهره ی آنهایی که دورشان جمع شده بودند، انداخت. یکی از جوانها با چوب بزرگی به یداله حمله کرد و بقیه با لگد و مشت و پنجه بُکس، به جان آن دو افتادند. یداله چوبدستی را از دست جوان کشید و با آن به خودشان حمله کرد. هیچکدام نتوانستند به آن دو نزدیک شوند. یکی دیگر از جوانها جلو آمد و گفت: اینجا محله ی گُمرک تهرونه. حساب وکتاب خودش رو داره. اگه مردی بیا جلو.یداله جواب داد: من مردونگی رو توی چشمای تو نمی بینم. با تو هم کاری ندارم.
– پس باکی کارداری؟- برو به بزرگتر از خودت بگو بیاد، نالوطی! دهن تو بوی شیر میده! - به من میگی؟ حالا بیا جلو.یک میله ی آهنی، به یکی از پاهای یداله خورد؛ اما به روی خودش نیاورد. یک نفر دیگر، چاقو را بالای سَرش تکان داد و به طرف شیراله خیز برداشت. یداله وانمود کرد که به طرف چاقوکش میرود؛ اما بلافاصله برگشت. مردی را که میله ی آهنی در دست داشت، به دیوار کوبید و میله را به گلوی او فشار داد. شیراله مواظب بود کسی از پشت سر به یداله حمله نکند. یداله چوب و چاقوی حمله کننده ها را از دستشان می گرفت و با ضربه ی دست و لگد و کله، آنها را فراری میداد.کم مانده بود چشم های مردی که یداله به گلوی او فشار می آورد، از حدقه بیرون بزند. رنگ صورتش سرخ شده بود. یداله رهایش کرد. میله را دور و بر خود چرخاند و فریاد زد: هرکی مَرده بیاد جلو!چند نفر از جوانها به مغازه ای پناه بردند. یداله هم پشت سر آنها وارد شد و با لگد به میزهایی که روی آنها بطری و لیوان قرار داشت، زد. صاحب مغازه جلو آمد و از شیراله خواست تا جلوی رفیقش را بگیرد.شیراله داد زد: مش یدی! دیگه بس کن. ببین چقدر آدم روی زمین وِلو شدن!
مغازه داری که از پشت شیشه به صحنه نگاه میکرد، جلو آمد و با لهجه ی ترکی گفت: من می خواستم به شما کمک کنم؛ اما اونا زیاد بودن. ترسیدم بعد از رفتن شما مزاحم کارم بِشن.یداله جواب داد: «چوخ ممنون» . ما خودمون از پس همه شون بر اومدیم.
مرد برایشان یک پارچ آب آورد و گفت: من تا حالا کسی مثل شما ندیده بودم که بتونه در برابر همه ی اونا وایسه.شیراله جواب داد: این آقا فامیل منه. اون بود که روی همه شون رو کم کرد.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 @pcdrab
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 نماهنگ زیبای #کاروان
🔴 باصدای #استاد_شهرام_ناظری
🌸 تقدیم محضر شهدای پاکباز عملیات شکوه مند بیت المقدس #فتح_خرمشهر
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 باصدای #استاد_شهرام_ناظری
🌸 تقدیم محضر شهدای پاکباز عملیات شکوه مند بیت المقدس #فتح_خرمشهر
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
❤1