دل باخته
917 subscribers
2.83K photos
3.28K videos
22 files
545 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
📕 #کتاب #جرعه_ی_آخر
زندگینامه داستانی گنده لات بامرام #زنجانی
#بسیجی_شهید_یدالله_ندرلو
معروف به ( یدی ووروم و اولدورم )

🔴 انتشار روزانه کتاب در کانال #دل_باخته با اجازه نویسنده محترم
🇮🇷 @pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293646776/IMG_20170501_122947.jpg
📚#کتاب #جرعه_ی_آخر
#زندگینامه داستانی
🌺#بسیجی_شهید_یدالله_ندرلو

💠 #قسمت_اول
یداله از پشت شیشه ی اتوبوس بیرون را نگاه کرد. مسافرها وسایل خود را جمع وجور کردند. اتوبوس رو به روی اداره ی دخانیات تهران سرعتش را کم کرد و داخل گاراژ «زنجان تور» پیچید.
یداله کُتش را پوشید. شاگرد راننده پایین پرید و درِ صندوق بار را باز کرد. مسافرها بارهایشان را سوا کردند. شاگرد راننده سَرش را داخل اتاقک برد، شاخِ بزی را کشید و به وسط حیاط هُل داد. صاحب بز اخم کرد و بز را کشان کشان، از گاراژ بیرون برد.
راننده ماشین را خاموش کرد و گفت: مش یدی! کار ما رو میبینی؟ حالا شدیم ماشین باری.
یداله خندید. جعبه ی شیرینی اش را برداشت و راه افتاد.
راننده صدایش زد: مش یدی! ناهار پیش ما باش. یه لقمه نون پیدا میشه.
- نوکرتم داداش. رسید.
- تو و تهرون؟ کجا میری؟
- راستش یکی از فامیلا پیغوم فرستاده بیا تهرون. تا دلت بخواد کار هست.
راننده تا درِ گاراژ او را همراهی کرد. از بلندگوی مسجد صدای اذان ظهر به گوش میرسید. یداله با اتوبوس دوطبقه به میدان راه آهن رفت. دور و برش را نگاه کرد. از میوه فروشی انگور خرید و پرسید: ببخشین! یه قهوه خونه میخوام که ناهار بخورم.
میوه فروش جواب داد: اینجا تا دلت بخواد قهوه خونه هست؛ اما «ذبیح قهوه چی» بهتره.
- آدرسش کجاس؟
- برو داخل بازارچه دریانی، کنار مسافرخونه ی مسلمی، قهوه خونهی دودهنه.
یداله وارد بازارچه شد. صدای ترانه های مختلف از مغازه ها به گوش میرسید. خواننده ی مرد میخواند:
چشم و دلم منتظره آه من بی اثره
دو تا چشمام به درهکه تو پیدا بشی
دل میگه باز گریه کنم، بر غمت شکوه کنمکه تو رسوا بِشی
جلوی قهوه خانه ی دودهنه ایستاد. نگاهی انداخت و در را باز کرد. سروصدای مشتری ها و دود سیگار و قلیان بیرون زد.
همه ی چشمها به هیکل تازه وارد دوخته شد. یداله سلام داد. قهوه چی نگاهی به تازه وارد کرد و گفت: خوش اومدی جوون.
یداله نگاهش را چرخاند و روی صندلی چوبی ای نشست. از گوشه و کنار صدای قاه قاه خنده و حرفهای نامفهوم شنیده میشد. جوان مو فرفری که یقه ی پیراهن سفیدش به اندازه ی یک وجب باز بود و شلوار لی به تن داشت، تندوتند، تسبیحِ دانه درشتش را در دستش میچرخاند. صدای ترانه ادامه داشت.
من که در این شهر غریبعاشقی بیکَسم
لقمه ی نون اشک روونای خدا مونسم

قهوه چی مشغول بردن چای و دیزی و جمع وجور کردن میزها بود. جوان مو فرفری پُکی به قلیان زد؛ زیرچشمی، نگاهی به هیکل تازه وارد انداخت و لبش را گاز گرفت.
یداله سفارش دیزی داد. چند نفر کارگر که ابزار کارشان را زیر میز گذاشته بودند به او گوشت کوبیده و نان سنگک تعارف کردند. قهوه چی دیزی سفالی و چندتکه نان را توی سینی گذاشت و به طرف تازه وارد قدم برداشت. مو فرفری چشمکی به او زد.
یداله سه خوشه ی بزرگ از انگورهای طلایی را که درراه خریده بود، جدا کرد. آنها را زیر شیر آب شست و دو خوشه توی بشقاب کارگرها گذاشت.
قهوه چی سینی پُر را به دست تازه وارد داد و پرسید: پسرم! مسافری؟ اهل کجایی؟
یداله آبِ دیزی را توی کاسه خالی کرد و جواب داد: «زنگانلی.»
قهوه چی به طرف مو فرفری برگشت و با هم درگوشی حرف زدند. یداله نانها را تکه تکه کرد و صدا زد: «دَدَه! قربان اولوم» سه، چارتا نون اضافه و یه کاسه ترشی هم بیار.»
قهوه چی نان و ترشی را جلوی او گذاشت و پرسید: «آدین نه دی؟»
یداله قاشق را به دهان برد و به چشم های قهوه چی زل زد. رنگ از رخ قهوه چی پرید و به طرف سکوی سماور برگشت.
مو فرفری نگاهی به لقمه های مسافر کرد؛ دود قلیان را از دو سه متری به طرفش فوت کرد و به چند نفر از جوانها چشمک زد.
یداله مشغول کوبیدن دیزی شد و از قهوه چی خواست یک پارچ دوغ برایش بیاورد.
یکی از جوانها داد زد: آی قارداش ! دوغ رو بذار واسه شهر خودتون.
یداله لقمه ای در دهان گذاشت و آب ترشی را سر کشید. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «الله شُکر!»
کارگرها هم دستهایشان را به سوی آسمان بلند کردند. یکی از آنها از یداله پرسید: اجازه میدی حساب کنیم؟
یداله چشم از رستوران روبه رویی برداشت و جواب داد: نه داداش. قربون مرامتون.
مردی تلوتلوخوران از رستوران روبه رویی بیرون آمد و درحالیکه آواز میخواند، یک قدم توی قهوه خانه گذاشت.
مستی هم درد منو، دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده، منو رها نمیکنه
قهوه چی رو به او کرد و گفت: برو بیرون.
مرد پشتش را به یخچال تکیه داد و باز به خواندن ادامه داد:
شب که از راه میرسه، غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شهر، باز صدای پاش م ... یا... د.
قهوه چی گفت: مگه نگفتم برو بیرون. روزی چند بار شماها رو بیرون کنم.
- ف . فقط یه .یه چای قندپهلو میخوام! یه . یه چای.
قهوه چی او را به بیرون هُل د و گفت چند دفعه بهت بگم؟ اگه مستی، ممنوعه بیایی اینجا ...

🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
Audio
🔴 #فوری #امروز

🎧اعتراض شدید کارگران به #حسن_روحانی

🔵 "عزا عزاست امروز -روز عزاست امروز- زندگی کارگر رو به فناست امروز"

#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 چه بخور ، بخوری بوده تو جبهه ها.....

⛔️ حالا هم میخوردند ، اما حقوق میلیاردی ، وام نجومی

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 گفت:که چی؟هی جانباز،جانباز، شهید شهید!
میخواستن نرن! کسی مجبورشون نکرده بود!
گفتم: چرا اتفاقا! مجبورشون می‌کرد!
گفت: کی؟!
گفتم: همونی که تو نداریش؟!
گفت: من ندارم؟! چی رو؟!
گفتم: غیرت!
🇮🇷 @pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937. jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘#جرعه_ی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_۲
جوانی از صندلی بلند شد و یک قدم به طرف یداله جلو آمد. پرسید: بهتره اسمت رو بگی. همه میخوان بشناسنت.
یداله به چشمهای او نگاه کرد و جواب داد: مثل بچه ی آدم برو سَر جای خودت بِتَمرگ! تو طاقت شنیدن اسم من رو نداری!
جوان دستی به سبیلهای تازه درآمده اش کشید و به طرف دوستانش برگشت.
قهوه چی پشت به مشتری ها، در حال پوست کندن پیاز بود. جوانی که به دیوار تکیه داده بود، شیشه ای از جیب کُتش درآورد؛ درِ آن را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید و داد زد: چرا اسمت رو نمیگی؟ میترسی بشناسیمت؟
یداله جواب داد: آهای نالوطی! «چالمامیش اویناما.» اول برو دهن نَجست رو آب بکش، بعد حرف بزن.
- به من میگی نالوطی؟
- آره. اول تو اسم آقا بالا سَرتون رو بگو.
بیرون قهوه خانه ده، دوازده جوان از پشت شیشه ها سَرک می کشیدند و تندوتند، جایشان را با هم عوض میکردند. جوانهای توی قهوه خانه هم لقمه های گوشت کوبیده و سبزی را در دهانشان میگذاشتند و به صحنه نگاه میکردند.
یکی از جوانها لقمه اش را فروبرد و گفت: آهای! میدونی اینجا کجاس؟
یداله جواب داد: فرقی واسه من نداره. هرجا میخواد باشه.
جوان نگاهی به دور و بر کرد و گفت: ما نوکر آق فریدونیم. حواست رو جمع کن!
دور و بریها نگاهی به فریدون انداختند و با سر حرف دوستشان را تأیید کردند. قهوه چی استکانی چای جلوی مهمان گذاشت و آهسته گفت: دنبال دردسر نباش! بهتره راهتو بگیری و بِری. اینا شصت، هفتاد نفرن.
یداله از روی صندلی بلند شد؛ کمر راست کرد و داد زد: خیلی دوس دارم آق فریدونو ببینم و ازش بپرسم چرا نوچه های تو حرمت مهمون رو نگه نمیدارن؟»
برای چند لحظه هیچکس حرفی نزد. صدای قلقل سماور، بلندتر شنیده میشد.
جوانی از قهوه خانه بیرون رفت. صدای حرف زدن او با چند نفر دیگر به گوش میرسید. موقع برگشت، با چوب دستی وارد شد. پشت سر او چند نفر هم وارد شدند و دست به سینه با فریدون سلام و علیک کردند.
یداله نگاهی به مجسمه های روی طاقچه و عکسهای جور واجور روی دیوار انداخت و گفت: از عوض من به فریدون بگین بی معرفت! یه توک پا بیا زنجان تا رسم مهمون نوازی رو بِهت یاد بدم!
جوان چوب را زیر پایش گذاشت و سر جایش نشست. یداله از صندلی بلند شد. دستش را به جیبش برد و پرسید: مش ذبیح! خیلی خوشمزه بود. حساب من چقدر میشه؟
ذبیح قهوه چی دستمالی به دور سماور کشید و جواب داد: پسرم! قابل شما رو نداره. پونزده ریال.
یداله یک اسکناس دوتومانی را که عکس شاه روی آن برق میزد روی میز گذاشت و جعبه ی شیرینی اش را برداشت.
صاحب مغازه جلو دوید و در را برای او باز کرد.
صدای موسیقی پیچید:
دلشده یک کاسه ی خون، به دلم داغ جنون، به کنارم تو بمون، مرو با دیگری
اومده دیوونه ی تو، به درِ خونه ی تو، مرو با دیگری

یداله هنوز پایش را بیرون نگذاشته بود که صدایی در فضای قهوه خانه پیچید: آهای جوون! فریدون منم. «اوتور یئره.»
یداله به طرف صدا برگشت. هر دو نفر چشم در چشم هم دوختند. فریدون چشمش را به سینه ی مردی که عکس شاه را تا زیر گلویش خالکوبی کرده بود برگرداند و گفت: ای فَلَک! ببین!
یداله هم نگاهش را چرخاند و به تصویر مرد سبزپوشی نگاه کرد که بالای سَرش نوشته شده بود: «لا فَتی الاّ عَلی، لا سَیف الاّ ذوالفقار.»
فریدون پرسید: «آدین نه دی؟»
- «یدی.»
- لَقبت چیه؟
یداله جوابی نداد.
یکی از نوچه ها قاه قاه خندید. فریدون سرفه ای کرد و گفت: شناختمت. لَقبت رو هم میدونم. مثل اینکه همشهری خودمی!
- من هم اسم تو رو شنیده بودم؛ اما فکر نمیکردم یه همچین جایی ببینمت!
- واسه چی توی این محله آفتابی شدی؟
یداله نگاهی به لباس «مانتوگُل» او انداخت و جواب داد: اینجا مملکت منه. کسی نمیتونه به من بگه «بالای چشمت ابروست.»
فریدون دستی بر موهای فرفری اش کشید و پرسید: حتی اگه اون آدم «فریدون» باشه؟
یداله لبخندی زد و یک قدم به او نزدیکتر شد. یکی از صندلی ها را به طرف میز او هُل داد و گفت: حتی اگه شصت، هفتادتا نوچه دور و بَرش داشته باشه.
صدای به هم خوردن میز و صندلی مشتری ها را عقبتر راند. جلوی قهوه خانه شلوغ شده بود.
صورت فریدون سرخ شد. یک نخ سیگارِ وینستون بر لب گذاشت. یکی از نوچه ها جلو آمد و فندکی روشن کرد. فریدون صورتش را به شعله ی آتش نزدیک کرد. یداله جلوتر آمد و فندک را از دست جوان گرفت و روی موزاییک ها پرت کرد. فریدون مثل مجسمه خشکش زده بود. صدای به هم خوردن چند شئ آهنی به گوش مسافر خورد.

🔵 #ادامه_دارد ...

#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 4سال توهین های #روحانی به منتقدین

🔴 خود قضاوت كنيد !!

🔵 واقعا بزدل ترسو شایسته کسانی هست که از ترس کدخدا جرات پرتاب ماهواره آماده رو ندارند .

#دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 اعترافات داعشی دستگیر شده

🔴 قابل توجه اختلاسچی بزرگ، غلام #کرباسچی

⛔️ #نه_به_شکم_های_پر_شده_از_حرام

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 درد دل های تکان دهنده یک کارگر بیکار ..

🔴 #شرمنده بچه ام شدم...

⛔️ قابل توجه وزرای میلیاردی و مدیران نجومی بگیر #دولت_بنغش

⛔️ #نه_به_وضعیت_موجود


#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 #حضرت_امام_خمینی(ره):
خاصیت #اشرافیت این است، زورگویی به مردم و خم شدن مقابل سفارتخانه های خارجی

🌺 #یاد_و_نامش_جاوید_گرامی

⛔️ #نه_به_دولت_ترسوها

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 یکی به من عوام و بیسواد بگه ،منافق به کی میگند !
⛔️ داخل کشور #حسن_روحانی
⛔️ خارج کشور #حسن_فریدون

😁 ببینید به جای عمامه،کلاه انگلیسی سرش میزارند چقدر هم محکم و باضرب..
#دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
استاد حسن عباسی
تحلیل مناظره
🔴هشدار و تحلیل مهم استاد #حسن_عباسی درباره مناظرات اخیر

🚫 مناظره به سبک آمریکایی در حکومت اسلامی
🚫 جهانگیری و دیدگاههایش را بهتر بشناسید
🚫وزیر همیشه در حجله!
🚫لیبرالهای دولتی
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 اولین فیلم از اعتراض کارگران به #حسن_روحانی در روزکارگر

🔵 عزا عزاست امروز -روز عزاست امروز
زندگی کارگر رو به فناست امروز

⛔️ #نه_به_دولت_میلیاردها

#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⛔️ #دولت_۴_درصدی

🔴 اکبر ترکان، مشاور رئیس جمهور:
مردم بومی خرمشهر و آبادان بروند باغداری و کارگری سرمایه دارها را کنند، مگر چه میشود؟!

⛔️ #مژده_به_بیکاران

#دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 پیکر مطهر ۳ تن از شهدای #زنجان پس از ۳۱ سال پیدا شد.

🌺 از سمت راست: شهیدان حمدالله دوستی، محسن عبدلی، محسن رستمی

🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی

#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه‌ی‌_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #قسمت_3
یداله گفت: من آداب مردونگی و غریب نوازی رو توی این جمع ندیدم.
فریدون نتوانست به چشمهای یداله نگاه کند؛ اما باید جوابش را میداد. کمرش را کمی راست کرد؛ تسبیح بلندش را چرخاند و گفت: بازی بازی، با ... با ... ریش من هم با ... بازی؟
- تو که نه ریش داری و نه سبیل! بهت نمیاد که گُنده تر از دهنت حرف بزنی.
فریدون از جایش بلند شد و صندلی اش را عقب تر برد.
یداله یک قدم دیگر به او نزدیک شد. به موهای خُرمایی و چشمهای عسلی او نگاه کرد و گفت: روی صورتت جای چندتا چاقو می بینم. معلومه خیلی بِزن بهادری.
فریدون به دیوار تکیه داد و به تماشاچی های آنطرف شیشه نگاه کرد. حرفی برای گفتن نداشت.
داله گفت: فرفری! من کم وبیش یه چیزایی درباره ی کارای تو شنیدم. این بساط و برنامه ها رو جمع میکنی یا خودم جمع کنم؟
فریدون سیگاری را که روشن نکرده بود، بین دو انگشتش لِه کرد و جواب داد: من تو رو شناختم. آوازه و لقب تو رو خیلی شنیده بودم؛ اما تا امروز خودت رو ندیده بودم.
یداله چشم از او برداشت و به طرف در برگشت و گفت: پس تو من رو شناختی و بی حرمتی کردی؟
فریدون به سقف نگاه کرد و گفت: کا ... کاسه کوزه ات رو زود جمع کن و بُ ... برو.
یداله برگشت و نگاهی به کفشهای قیصری او انداخت و گفت: نالوطی! معلومه تا حالا کسی بالای حرفت، حرفی نزده!
مو فرفری جواب داد: آره؛ اما حرف تو اینجا بُرِش نداره. به قول خودمون «خَرین بوردا یئریمز».
یداله نگاهی به میزها و صندلی های خالی انداخت و گفت: من واسه کار اومدم. اتفاقی گذرم به اینجا افتاد؛ اما این رو بدون که حرف من اینجا هم میتونه بُرِش داشته باشه.
فریدون نگاهی به راهروی بازارچه کرد و سرش را پایین انداخت و جواب داد: تو هم بدون که جرأت درگیر شدن با من رو نداری. قبل از اینکه دستت رو روی من بلند کنی، نوچه هام خفه ات میکنن.
قهوه چی رو به تماشاچی ها کرد و داد زد: بابا! اینجا جمع نشین. دو تا همشهری با هم حرفشون شده. برین پی کارتون.
یداله کُتش را درآورد و روی جعبه های نوشابه انداخت و فریاد زد: به خدا قسم از هیچ کدومتون نمی ترسم! با چاقوها و قمه های خودتون تکه تکه تون میکنم. به من می گن یدی!
قهوه چی جلو آمد. لیوانی آب به دست فریدون داد و گفت: هرچی باشه اون مهمون ماست. اینجا محل کسب وکار منه. دعوا راه نینداز! صلوات بفرستین!
فقط یداله و ذبیح اله صلوات فرستادند. فریدون با دستهای لرزان لیوان را به دهانش نزدیک کرد. موزاییک های زیر پایش خیس شده بودند.
یداله کتش را پوشید. نوچه ها و مردم راه را برای مسافر باز کردند. دو نفر از نوچه ها با اصرار وسایل یداله را از دستش گرفتند و تا کنار ایستگاهِ خط واحد حمل کردند. یداله صورت آنها را بوسید، از شیرینی به آنها تعارف کرد و از پله های اتوبوس دوطبقه بالا رفت.

افسر نگهبان زیر قاب عکس شاه نشسته بود و به یک پرونده نگاه میکرد. دو پاسبان پس از احترام نظامی چند نفر را به اتاق او هُل دادند و در گوشه ای ایستادند. افسرنگهبان رو به جوان تنومند کرد و پرسید: اسمت چیه.
- یداله ندرلو.
- متولد چه سالی هستی؟
-سی و پنج
- چند سال داری؟
- 18 سال.
- کارت چیه؟
- مسگر.
- از لهجه ات معلومه تُرک هستی. اهل کدوم شهری؟
- زنجان.
- تو تهرون چه میکنی؟
- شهرمون کاروبار خوب نیست. اومدم اینجا و توی کارخونه ی «لِنت ترمز» کار میکنم.
- چرا توی محیط کارخونه دعوا کردی؟ موضوع چی بوده؟
- یه نفر پیرمرد نگهبان کارخونه ی ماست. من و یکی از دوستام هرشب میریم توی شهر و میگردیم. امشب وقتی برگشتیم، دیدیم جلوی نگهبانی شلوغه. چند نفر ریختن خونه ی نگهبان. اون رو زدن و سروصورتش رو زخمی کردن.
- سَر چی دعوا شده بود؟
- یه عده میخواستن خانواده ی عمو رو اذیت کنن.
- تو چرا دخالت کردی؟ مگه مملکت قانون نداره؟ شهربانی نداره؟
یداله خواست حرفی بزند؛ اما پشیمان شد. افسرنگهبان پرسید: چرا توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت کردی؟
- جناب سروان! غیرتم اجازه نداد. هرجا زور بگن از مظلوم دفاع میکنم.
- غیرت؟
- بله. حتی من به خودم هم چند تا چاقو زدم تا اینا حیا کنن و بِرن، نشد که نشد.
افسر پلیس از شاکی ها پرسید: چرا با اینا دعواتون شده؟
یکی از آنها جواب داد: جناب سروان! ما باهاشون کار نداشتیم. خودشون اومدن جلو!
- شما با چه چیزی به این پیرمرد و این دو نفر حمله کردین؟

🔵 #ادامه_دارد
🌹🌹🌹🌹
#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
سیدعلی خمینی
منافقین
🔴 موضع انقلابی نوه حضرت امام، حجت الاسلام حاج سید علی آقای خمینی درباره برخورد قاطع حضرت امام باجریان منافقین

⛔️ قابل توجه آنهایی که اعدام منافقین را پیراهن عثمان کردند

#دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab