#فوری #امروز
🇮🇷امام خامنه ای:
آنچه که سایهی جنگ را، سایهی دشمن را در طول این سالهای متمادی از سر کشور رفع کرده است حضورمردم بوده است نه مسئولین !
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷امام خامنه ای:
آنچه که سایهی جنگ را، سایهی دشمن را در طول این سالهای متمادی از سر کشور رفع کرده است حضورمردم بوده است نه مسئولین !
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 سخنان جنجالی #احمد_توکلی در مورد ثروت ۱۰۰۰ میلیاردی #نعمت_زاده !
⛔️ در عرض ۳سال ، ۱۰۰۰ میلیارد سود
⛔️ #دولت_میلیارد_ها
⛔️ #ثروت_های_باد_آورده
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⛔️ در عرض ۳سال ، ۱۰۰۰ میلیارد سود
⛔️ #دولت_میلیارد_ها
⛔️ #ثروت_های_باد_آورده
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 کارشناس شبکه ضد انقلابی #من_و_تو هم از فساد و دزدیهای #دولت_بنفش می گوید:
⛔️ آقای #روحانی! رانت برادر شما #حسین_فریدون است .
🔵 واقعاً #شنیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⛔️ آقای #روحانی! رانت برادر شما #حسین_فریدون است .
🔵 واقعاً #شنیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #سردار_شهید_محمدناصر_اشتری :
امیدواریم که بعد از این هم با عنایت خاص خداوند که در این راه قدم گذاشتهایم، ادامه راه را برویم و از آنهایی نباشیم که بریده و در میان راه مانده اند.
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
امیدواریم که بعد از این هم با عنایت خاص خداوند که در این راه قدم گذاشتهایم، ادامه راه را برویم و از آنهایی نباشیم که بریده و در میان راه مانده اند.
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 سخنگوی قوهقضاییه:
حقوق 57 میلیونی و حق اوقات فراغت فرزندان برای مدیر صندوق توسعه ملی مختص به سالهای اخیر است و قبلا سابقه نداشته
⛔️ #نه_به_دولت_میلیاردها
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
حقوق 57 میلیونی و حق اوقات فراغت فرزندان برای مدیر صندوق توسعه ملی مختص به سالهای اخیر است و قبلا سابقه نداشته
⛔️ #نه_به_دولت_میلیاردها
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 وقتی BBC انگلیس ستاد انتخاباتی روحانی میشود!!
🚫 #روحانی در قزوین: آیا میخواهیم دومرتبه تقابل با جهان آغاز شده و سایه شوم جنگ به کشور برگردد؟
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🚫 #روحانی در قزوین: آیا میخواهیم دومرتبه تقابل با جهان آغاز شده و سایه شوم جنگ به کشور برگردد؟
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⛔️قابل توجه #کرباسچی!
اگردرسوریه نجنگیم چه اتفاقی می افتد؟
🇮🇷 رهبرانقلاب:اگرمدافعان حرم درمنطقه مبارزه نمیکردنددشمن میآمد داخل کشور ومابایددرکرمانشاه وهمدان بااینها میجنگیدیم .
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
اگردرسوریه نجنگیم چه اتفاقی می افتد؟
🇮🇷 رهبرانقلاب:اگرمدافعان حرم درمنطقه مبارزه نمیکردنددشمن میآمد داخل کشور ومابایددرکرمانشاه وهمدان بااینها میجنگیدیم .
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #السلام_علیک_یا_ابوالفضل_العباس
مرید عشقم الهی که یارم داند قابل مرا
گدای اویم مبادا براند ابوفاضل مرا
🌺 روز #جانباز مبارکباد .
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
مرید عشقم الهی که یارم داند قابل مرا
گدای اویم مبادا براند ابوفاضل مرا
🌺 روز #جانباز مبارکباد .
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 #پاسداران آگاهانه انتخاب می کنند.
شجاعانه می جنگند.
غریبانه زندگی می کنند.
مظلومانه شهیدمی شوند.
وبی شرمانه توهین می شوند
🌸 میلاد امام حسین(ع)و روز پاسدار مبارک
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
شجاعانه می جنگند.
غریبانه زندگی می کنند.
مظلومانه شهیدمی شوند.
وبی شرمانه توهین می شوند
🌸 میلاد امام حسین(ع)و روز پاسدار مبارک
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 مرد واقعی #جانباز قطع پایی بود که بدون هیچ ادعایی اومد و با یه گاری سبزی فروشی کرد!
⛔️ نه حقوق نجومی گرفت،نه انقلاب و ارث پدرش میدونست،نه اختلاس کرد و نه مدعی شد که ذخیره نظامه!
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⛔️ نه حقوق نجومی گرفت،نه انقلاب و ارث پدرش میدونست،نه اختلاس کرد و نه مدعی شد که ذخیره نظامه!
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 آن سو میخوردند گلوله و ترکش و گاز .. و راحت میخوابیدند
⛔️ واین سو میخوردند از جیب مردم و میخوابیدند در بهترین کاخ ها و میخوانند در معتبر ترین دانشگاه ها
🔵 #تفاوت را احساس کنید
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⛔️ واین سو میخوردند از جیب مردم و میخوابیدند در بهترین کاخ ها و میخوانند در معتبر ترین دانشگاه ها
🔵 #تفاوت را احساس کنید
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📕 #کتاب #جرعه_ی_آخر
زندگینامه داستانی گنده لات بامرام #زنجانی
#بسیجی_شهید_یدالله_ندرلو
معروف به ( یدی ووروم و اولدورم )
🔴 انتشار روزانه کتاب در کانال #دل_باخته با اجازه نویسنده محترم
🇮🇷 @pcdrab
زندگینامه داستانی گنده لات بامرام #زنجانی
#بسیجی_شهید_یدالله_ندرلو
معروف به ( یدی ووروم و اولدورم )
🔴 انتشار روزانه کتاب در کانال #دل_باخته با اجازه نویسنده محترم
🇮🇷 @pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293646776/IMG_20170501_122947.jpg
📚#کتاب #جرعه_ی_آخر
#زندگینامه داستانی
🌺#بسیجی_شهید_یدالله_ندرلو
💠 #قسمت_اول
یداله از پشت شیشه ی اتوبوس بیرون را نگاه کرد. مسافرها وسایل خود را جمع وجور کردند. اتوبوس رو به روی اداره ی دخانیات تهران سرعتش را کم کرد و داخل گاراژ «زنجان تور» پیچید.
یداله کُتش را پوشید. شاگرد راننده پایین پرید و درِ صندوق بار را باز کرد. مسافرها بارهایشان را سوا کردند. شاگرد راننده سَرش را داخل اتاقک برد، شاخِ بزی را کشید و به وسط حیاط هُل داد. صاحب بز اخم کرد و بز را کشان کشان، از گاراژ بیرون برد.
راننده ماشین را خاموش کرد و گفت: مش یدی! کار ما رو میبینی؟ حالا شدیم ماشین باری.
یداله خندید. جعبه ی شیرینی اش را برداشت و راه افتاد.
راننده صدایش زد: مش یدی! ناهار پیش ما باش. یه لقمه نون پیدا میشه.
- نوکرتم داداش. رسید.
- تو و تهرون؟ کجا میری؟
- راستش یکی از فامیلا پیغوم فرستاده بیا تهرون. تا دلت بخواد کار هست.
راننده تا درِ گاراژ او را همراهی کرد. از بلندگوی مسجد صدای اذان ظهر به گوش میرسید. یداله با اتوبوس دوطبقه به میدان راه آهن رفت. دور و برش را نگاه کرد. از میوه فروشی انگور خرید و پرسید: ببخشین! یه قهوه خونه میخوام که ناهار بخورم.
میوه فروش جواب داد: اینجا تا دلت بخواد قهوه خونه هست؛ اما «ذبیح قهوه چی» بهتره.
- آدرسش کجاس؟
- برو داخل بازارچه دریانی، کنار مسافرخونه ی مسلمی، قهوه خونهی دودهنه.
یداله وارد بازارچه شد. صدای ترانه های مختلف از مغازه ها به گوش میرسید. خواننده ی مرد میخواند:
چشم و دلم منتظره✨ آه من بی اثره
دو تا چشمام به دره✨که تو پیدا بشی
دل میگه باز گریه کنم، بر غمت شکوه کنم✨که تو رسوا بِشی
جلوی قهوه خانه ی دودهنه ایستاد. نگاهی انداخت و در را باز کرد. سروصدای مشتری ها و دود سیگار و قلیان بیرون زد.
همه ی چشمها به هیکل تازه وارد دوخته شد. یداله سلام داد. قهوه چی نگاهی به تازه وارد کرد و گفت: خوش اومدی جوون.
یداله نگاهش را چرخاند و روی صندلی چوبی ای نشست. از گوشه و کنار صدای قاه قاه خنده و حرفهای نامفهوم شنیده میشد. جوان مو فرفری که یقه ی پیراهن سفیدش به اندازه ی یک وجب باز بود و شلوار لی به تن داشت، تندوتند، تسبیحِ دانه درشتش را در دستش میچرخاند. صدای ترانه ادامه داشت.
من که در این شهر غریب✨عاشقی بیکَسم
لقمه ی نون اشک روون✨ای خدا مونسم
قهوه چی مشغول بردن چای و دیزی و جمع وجور کردن میزها بود. جوان مو فرفری پُکی به قلیان زد؛ زیرچشمی، نگاهی به هیکل تازه وارد انداخت و لبش را گاز گرفت.
یداله سفارش دیزی داد. چند نفر کارگر که ابزار کارشان را زیر میز گذاشته بودند به او گوشت کوبیده و نان سنگک تعارف کردند. قهوه چی دیزی سفالی و چندتکه نان را توی سینی گذاشت و به طرف تازه وارد قدم برداشت. مو فرفری چشمکی به او زد.
یداله سه خوشه ی بزرگ از انگورهای طلایی را که درراه خریده بود، جدا کرد. آنها را زیر شیر آب شست و دو خوشه توی بشقاب کارگرها گذاشت.
قهوه چی سینی پُر را به دست تازه وارد داد و پرسید: پسرم! مسافری؟ اهل کجایی؟
یداله آبِ دیزی را توی کاسه خالی کرد و جواب داد: «زنگانلی.»
قهوه چی به طرف مو فرفری برگشت و با هم درگوشی حرف زدند. یداله نانها را تکه تکه کرد و صدا زد: «دَدَه! قربان اولوم» سه، چارتا نون اضافه و یه کاسه ترشی هم بیار.»
قهوه چی نان و ترشی را جلوی او گذاشت و پرسید: «آدین نه دی؟»
یداله قاشق را به دهان برد و به چشم های قهوه چی زل زد. رنگ از رخ قهوه چی پرید و به طرف سکوی سماور برگشت.
مو فرفری نگاهی به لقمه های مسافر کرد؛ دود قلیان را از دو سه متری به طرفش فوت کرد و به چند نفر از جوانها چشمک زد.
یداله مشغول کوبیدن دیزی شد و از قهوه چی خواست یک پارچ دوغ برایش بیاورد.
یکی از جوانها داد زد: آی قارداش ! دوغ رو بذار واسه شهر خودتون.
یداله لقمه ای در دهان گذاشت و آب ترشی را سر کشید. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «الله شُکر!»
کارگرها هم دستهایشان را به سوی آسمان بلند کردند. یکی از آنها از یداله پرسید: اجازه میدی حساب کنیم؟
یداله چشم از رستوران روبه رویی برداشت و جواب داد: نه داداش. قربون مرامتون.
مردی تلوتلوخوران از رستوران روبه رویی بیرون آمد و درحالیکه آواز میخواند، یک قدم توی قهوه خانه گذاشت.
مستی هم درد منو، دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده، منو رها نمیکنه
قهوه چی رو به او کرد و گفت: برو بیرون.
مرد پشتش را به یخچال تکیه داد و باز به خواندن ادامه داد:
شب که از راه میرسه، غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شهر، باز صدای پاش م ... یا... د.
قهوه چی گفت: مگه نگفتم برو بیرون. روزی چند بار شماها رو بیرون کنم.
- ف . فقط یه .یه چای قندپهلو میخوام! یه . یه چای.
قهوه چی او را به بیرون هُل د و گفت چند دفعه بهت بگم؟ اگه مستی، ممنوعه بیایی اینجا ...
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚#کتاب #جرعه_ی_آخر
#زندگینامه داستانی
🌺#بسیجی_شهید_یدالله_ندرلو
💠 #قسمت_اول
یداله از پشت شیشه ی اتوبوس بیرون را نگاه کرد. مسافرها وسایل خود را جمع وجور کردند. اتوبوس رو به روی اداره ی دخانیات تهران سرعتش را کم کرد و داخل گاراژ «زنجان تور» پیچید.
یداله کُتش را پوشید. شاگرد راننده پایین پرید و درِ صندوق بار را باز کرد. مسافرها بارهایشان را سوا کردند. شاگرد راننده سَرش را داخل اتاقک برد، شاخِ بزی را کشید و به وسط حیاط هُل داد. صاحب بز اخم کرد و بز را کشان کشان، از گاراژ بیرون برد.
راننده ماشین را خاموش کرد و گفت: مش یدی! کار ما رو میبینی؟ حالا شدیم ماشین باری.
یداله خندید. جعبه ی شیرینی اش را برداشت و راه افتاد.
راننده صدایش زد: مش یدی! ناهار پیش ما باش. یه لقمه نون پیدا میشه.
- نوکرتم داداش. رسید.
- تو و تهرون؟ کجا میری؟
- راستش یکی از فامیلا پیغوم فرستاده بیا تهرون. تا دلت بخواد کار هست.
راننده تا درِ گاراژ او را همراهی کرد. از بلندگوی مسجد صدای اذان ظهر به گوش میرسید. یداله با اتوبوس دوطبقه به میدان راه آهن رفت. دور و برش را نگاه کرد. از میوه فروشی انگور خرید و پرسید: ببخشین! یه قهوه خونه میخوام که ناهار بخورم.
میوه فروش جواب داد: اینجا تا دلت بخواد قهوه خونه هست؛ اما «ذبیح قهوه چی» بهتره.
- آدرسش کجاس؟
- برو داخل بازارچه دریانی، کنار مسافرخونه ی مسلمی، قهوه خونهی دودهنه.
یداله وارد بازارچه شد. صدای ترانه های مختلف از مغازه ها به گوش میرسید. خواننده ی مرد میخواند:
چشم و دلم منتظره✨ آه من بی اثره
دو تا چشمام به دره✨که تو پیدا بشی
دل میگه باز گریه کنم، بر غمت شکوه کنم✨که تو رسوا بِشی
جلوی قهوه خانه ی دودهنه ایستاد. نگاهی انداخت و در را باز کرد. سروصدای مشتری ها و دود سیگار و قلیان بیرون زد.
همه ی چشمها به هیکل تازه وارد دوخته شد. یداله سلام داد. قهوه چی نگاهی به تازه وارد کرد و گفت: خوش اومدی جوون.
یداله نگاهش را چرخاند و روی صندلی چوبی ای نشست. از گوشه و کنار صدای قاه قاه خنده و حرفهای نامفهوم شنیده میشد. جوان مو فرفری که یقه ی پیراهن سفیدش به اندازه ی یک وجب باز بود و شلوار لی به تن داشت، تندوتند، تسبیحِ دانه درشتش را در دستش میچرخاند. صدای ترانه ادامه داشت.
من که در این شهر غریب✨عاشقی بیکَسم
لقمه ی نون اشک روون✨ای خدا مونسم
قهوه چی مشغول بردن چای و دیزی و جمع وجور کردن میزها بود. جوان مو فرفری پُکی به قلیان زد؛ زیرچشمی، نگاهی به هیکل تازه وارد انداخت و لبش را گاز گرفت.
یداله سفارش دیزی داد. چند نفر کارگر که ابزار کارشان را زیر میز گذاشته بودند به او گوشت کوبیده و نان سنگک تعارف کردند. قهوه چی دیزی سفالی و چندتکه نان را توی سینی گذاشت و به طرف تازه وارد قدم برداشت. مو فرفری چشمکی به او زد.
یداله سه خوشه ی بزرگ از انگورهای طلایی را که درراه خریده بود، جدا کرد. آنها را زیر شیر آب شست و دو خوشه توی بشقاب کارگرها گذاشت.
قهوه چی سینی پُر را به دست تازه وارد داد و پرسید: پسرم! مسافری؟ اهل کجایی؟
یداله آبِ دیزی را توی کاسه خالی کرد و جواب داد: «زنگانلی.»
قهوه چی به طرف مو فرفری برگشت و با هم درگوشی حرف زدند. یداله نانها را تکه تکه کرد و صدا زد: «دَدَه! قربان اولوم» سه، چارتا نون اضافه و یه کاسه ترشی هم بیار.»
قهوه چی نان و ترشی را جلوی او گذاشت و پرسید: «آدین نه دی؟»
یداله قاشق را به دهان برد و به چشم های قهوه چی زل زد. رنگ از رخ قهوه چی پرید و به طرف سکوی سماور برگشت.
مو فرفری نگاهی به لقمه های مسافر کرد؛ دود قلیان را از دو سه متری به طرفش فوت کرد و به چند نفر از جوانها چشمک زد.
یداله مشغول کوبیدن دیزی شد و از قهوه چی خواست یک پارچ دوغ برایش بیاورد.
یکی از جوانها داد زد: آی قارداش ! دوغ رو بذار واسه شهر خودتون.
یداله لقمه ای در دهان گذاشت و آب ترشی را سر کشید. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «الله شُکر!»
کارگرها هم دستهایشان را به سوی آسمان بلند کردند. یکی از آنها از یداله پرسید: اجازه میدی حساب کنیم؟
یداله چشم از رستوران روبه رویی برداشت و جواب داد: نه داداش. قربون مرامتون.
مردی تلوتلوخوران از رستوران روبه رویی بیرون آمد و درحالیکه آواز میخواند، یک قدم توی قهوه خانه گذاشت.
مستی هم درد منو، دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده، منو رها نمیکنه
قهوه چی رو به او کرد و گفت: برو بیرون.
مرد پشتش را به یخچال تکیه داد و باز به خواندن ادامه داد:
شب که از راه میرسه، غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شهر، باز صدای پاش م ... یا... د.
قهوه چی گفت: مگه نگفتم برو بیرون. روزی چند بار شماها رو بیرون کنم.
- ف . فقط یه .یه چای قندپهلو میخوام! یه . یه چای.
قهوه چی او را به بیرون هُل د و گفت چند دفعه بهت بگم؟ اگه مستی، ممنوعه بیایی اینجا ...
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
Audio
🔴 #فوری #امروز
🎧اعتراض شدید کارگران به #حسن_روحانی
🔵 "عزا عزاست امروز -روز عزاست امروز- زندگی کارگر رو به فناست امروز"
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎧اعتراض شدید کارگران به #حسن_روحانی
🔵 "عزا عزاست امروز -روز عزاست امروز- زندگی کارگر رو به فناست امروز"
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 چه بخور ، بخوری بوده تو جبهه ها.....
⛔️ حالا هم میخوردند ، اما حقوق میلیاردی ، وام نجومی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⛔️ حالا هم میخوردند ، اما حقوق میلیاردی ، وام نجومی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937. jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘#جرعه_ی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۲
جوانی از صندلی بلند شد و یک قدم به طرف یداله جلو آمد. پرسید: بهتره اسمت رو بگی. همه میخوان بشناسنت.
یداله به چشمهای او نگاه کرد و جواب داد: مثل بچه ی آدم برو سَر جای خودت بِتَمرگ! تو طاقت شنیدن اسم من رو نداری!
جوان دستی به سبیلهای تازه درآمده اش کشید و به طرف دوستانش برگشت.
قهوه چی پشت به مشتری ها، در حال پوست کندن پیاز بود. جوانی که به دیوار تکیه داده بود، شیشه ای از جیب کُتش درآورد؛ درِ آن را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید و داد زد: چرا اسمت رو نمیگی؟ میترسی بشناسیمت؟
یداله جواب داد: آهای نالوطی! «چالمامیش اویناما.» اول برو دهن نَجست رو آب بکش، بعد حرف بزن.
- به من میگی نالوطی؟
- آره. اول تو اسم آقا بالا سَرتون رو بگو.
بیرون قهوه خانه ده، دوازده جوان از پشت شیشه ها سَرک می کشیدند و تندوتند، جایشان را با هم عوض میکردند. جوانهای توی قهوه خانه هم لقمه های گوشت کوبیده و سبزی را در دهانشان میگذاشتند و به صحنه نگاه میکردند.
یکی از جوانها لقمه اش را فروبرد و گفت: آهای! میدونی اینجا کجاس؟
یداله جواب داد: فرقی واسه من نداره. هرجا میخواد باشه.
جوان نگاهی به دور و بر کرد و گفت: ما نوکر آق فریدونیم. حواست رو جمع کن!
دور و بریها نگاهی به فریدون انداختند و با سر حرف دوستشان را تأیید کردند. قهوه چی استکانی چای جلوی مهمان گذاشت و آهسته گفت: دنبال دردسر نباش! بهتره راهتو بگیری و بِری. اینا شصت، هفتاد نفرن.
یداله از روی صندلی بلند شد؛ کمر راست کرد و داد زد: خیلی دوس دارم آق فریدونو ببینم و ازش بپرسم چرا نوچه های تو حرمت مهمون رو نگه نمیدارن؟»
برای چند لحظه هیچکس حرفی نزد. صدای قلقل سماور، بلندتر شنیده میشد.
جوانی از قهوه خانه بیرون رفت. صدای حرف زدن او با چند نفر دیگر به گوش میرسید. موقع برگشت، با چوب دستی وارد شد. پشت سر او چند نفر هم وارد شدند و دست به سینه با فریدون سلام و علیک کردند.
یداله نگاهی به مجسمه های روی طاقچه و عکسهای جور واجور روی دیوار انداخت و گفت: از عوض من به فریدون بگین بی معرفت! یه توک پا بیا زنجان تا رسم مهمون نوازی رو بِهت یاد بدم!
جوان چوب را زیر پایش گذاشت و سر جایش نشست. یداله از صندلی بلند شد. دستش را به جیبش برد و پرسید: مش ذبیح! خیلی خوشمزه بود. حساب من چقدر میشه؟
ذبیح قهوه چی دستمالی به دور سماور کشید و جواب داد: پسرم! قابل شما رو نداره. پونزده ریال.
یداله یک اسکناس دوتومانی را که عکس شاه روی آن برق میزد روی میز گذاشت و جعبه ی شیرینی اش را برداشت.
صاحب مغازه جلو دوید و در را برای او باز کرد.
صدای موسیقی پیچید:
دلشده یک کاسه ی خون، به دلم داغ جنون، به کنارم تو بمون، مرو با دیگری
اومده دیوونه ی تو، به درِ خونه ی تو، مرو با دیگری
یداله هنوز پایش را بیرون نگذاشته بود که صدایی در فضای قهوه خانه پیچید: آهای جوون! فریدون منم. «اوتور یئره.»
یداله به طرف صدا برگشت. هر دو نفر چشم در چشم هم دوختند. فریدون چشمش را به سینه ی مردی که عکس شاه را تا زیر گلویش خالکوبی کرده بود برگرداند و گفت: ای فَلَک! ببین!
یداله هم نگاهش را چرخاند و به تصویر مرد سبزپوشی نگاه کرد که بالای سَرش نوشته شده بود: «لا فَتی الاّ عَلی، لا سَیف الاّ ذوالفقار.»
فریدون پرسید: «آدین نه دی؟»
- «یدی.»
- لَقبت چیه؟
یداله جوابی نداد.
یکی از نوچه ها قاه قاه خندید. فریدون سرفه ای کرد و گفت: شناختمت. لَقبت رو هم میدونم. مثل اینکه همشهری خودمی!
- من هم اسم تو رو شنیده بودم؛ اما فکر نمیکردم یه همچین جایی ببینمت!
- واسه چی توی این محله آفتابی شدی؟
یداله نگاهی به لباس «مانتوگُل» او انداخت و جواب داد: اینجا مملکت منه. کسی نمیتونه به من بگه «بالای چشمت ابروست.»
فریدون دستی بر موهای فرفری اش کشید و پرسید: حتی اگه اون آدم «فریدون» باشه؟
یداله لبخندی زد و یک قدم به او نزدیکتر شد. یکی از صندلی ها را به طرف میز او هُل داد و گفت: حتی اگه شصت، هفتادتا نوچه دور و بَرش داشته باشه.
صدای به هم خوردن میز و صندلی مشتری ها را عقبتر راند. جلوی قهوه خانه شلوغ شده بود.
صورت فریدون سرخ شد. یک نخ سیگارِ وینستون بر لب گذاشت. یکی از نوچه ها جلو آمد و فندکی روشن کرد. فریدون صورتش را به شعله ی آتش نزدیک کرد. یداله جلوتر آمد و فندک را از دست جوان گرفت و روی موزاییک ها پرت کرد. فریدون مثل مجسمه خشکش زده بود. صدای به هم خوردن چند شئ آهنی به گوش مسافر خورد.
🔵 #ادامه_دارد ...
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘#جرعه_ی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۲
جوانی از صندلی بلند شد و یک قدم به طرف یداله جلو آمد. پرسید: بهتره اسمت رو بگی. همه میخوان بشناسنت.
یداله به چشمهای او نگاه کرد و جواب داد: مثل بچه ی آدم برو سَر جای خودت بِتَمرگ! تو طاقت شنیدن اسم من رو نداری!
جوان دستی به سبیلهای تازه درآمده اش کشید و به طرف دوستانش برگشت.
قهوه چی پشت به مشتری ها، در حال پوست کندن پیاز بود. جوانی که به دیوار تکیه داده بود، شیشه ای از جیب کُتش درآورد؛ درِ آن را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید و داد زد: چرا اسمت رو نمیگی؟ میترسی بشناسیمت؟
یداله جواب داد: آهای نالوطی! «چالمامیش اویناما.» اول برو دهن نَجست رو آب بکش، بعد حرف بزن.
- به من میگی نالوطی؟
- آره. اول تو اسم آقا بالا سَرتون رو بگو.
بیرون قهوه خانه ده، دوازده جوان از پشت شیشه ها سَرک می کشیدند و تندوتند، جایشان را با هم عوض میکردند. جوانهای توی قهوه خانه هم لقمه های گوشت کوبیده و سبزی را در دهانشان میگذاشتند و به صحنه نگاه میکردند.
یکی از جوانها لقمه اش را فروبرد و گفت: آهای! میدونی اینجا کجاس؟
یداله جواب داد: فرقی واسه من نداره. هرجا میخواد باشه.
جوان نگاهی به دور و بر کرد و گفت: ما نوکر آق فریدونیم. حواست رو جمع کن!
دور و بریها نگاهی به فریدون انداختند و با سر حرف دوستشان را تأیید کردند. قهوه چی استکانی چای جلوی مهمان گذاشت و آهسته گفت: دنبال دردسر نباش! بهتره راهتو بگیری و بِری. اینا شصت، هفتاد نفرن.
یداله از روی صندلی بلند شد؛ کمر راست کرد و داد زد: خیلی دوس دارم آق فریدونو ببینم و ازش بپرسم چرا نوچه های تو حرمت مهمون رو نگه نمیدارن؟»
برای چند لحظه هیچکس حرفی نزد. صدای قلقل سماور، بلندتر شنیده میشد.
جوانی از قهوه خانه بیرون رفت. صدای حرف زدن او با چند نفر دیگر به گوش میرسید. موقع برگشت، با چوب دستی وارد شد. پشت سر او چند نفر هم وارد شدند و دست به سینه با فریدون سلام و علیک کردند.
یداله نگاهی به مجسمه های روی طاقچه و عکسهای جور واجور روی دیوار انداخت و گفت: از عوض من به فریدون بگین بی معرفت! یه توک پا بیا زنجان تا رسم مهمون نوازی رو بِهت یاد بدم!
جوان چوب را زیر پایش گذاشت و سر جایش نشست. یداله از صندلی بلند شد. دستش را به جیبش برد و پرسید: مش ذبیح! خیلی خوشمزه بود. حساب من چقدر میشه؟
ذبیح قهوه چی دستمالی به دور سماور کشید و جواب داد: پسرم! قابل شما رو نداره. پونزده ریال.
یداله یک اسکناس دوتومانی را که عکس شاه روی آن برق میزد روی میز گذاشت و جعبه ی شیرینی اش را برداشت.
صاحب مغازه جلو دوید و در را برای او باز کرد.
صدای موسیقی پیچید:
دلشده یک کاسه ی خون، به دلم داغ جنون، به کنارم تو بمون، مرو با دیگری
اومده دیوونه ی تو، به درِ خونه ی تو، مرو با دیگری
یداله هنوز پایش را بیرون نگذاشته بود که صدایی در فضای قهوه خانه پیچید: آهای جوون! فریدون منم. «اوتور یئره.»
یداله به طرف صدا برگشت. هر دو نفر چشم در چشم هم دوختند. فریدون چشمش را به سینه ی مردی که عکس شاه را تا زیر گلویش خالکوبی کرده بود برگرداند و گفت: ای فَلَک! ببین!
یداله هم نگاهش را چرخاند و به تصویر مرد سبزپوشی نگاه کرد که بالای سَرش نوشته شده بود: «لا فَتی الاّ عَلی، لا سَیف الاّ ذوالفقار.»
فریدون پرسید: «آدین نه دی؟»
- «یدی.»
- لَقبت چیه؟
یداله جوابی نداد.
یکی از نوچه ها قاه قاه خندید. فریدون سرفه ای کرد و گفت: شناختمت. لَقبت رو هم میدونم. مثل اینکه همشهری خودمی!
- من هم اسم تو رو شنیده بودم؛ اما فکر نمیکردم یه همچین جایی ببینمت!
- واسه چی توی این محله آفتابی شدی؟
یداله نگاهی به لباس «مانتوگُل» او انداخت و جواب داد: اینجا مملکت منه. کسی نمیتونه به من بگه «بالای چشمت ابروست.»
فریدون دستی بر موهای فرفری اش کشید و پرسید: حتی اگه اون آدم «فریدون» باشه؟
یداله لبخندی زد و یک قدم به او نزدیکتر شد. یکی از صندلی ها را به طرف میز او هُل داد و گفت: حتی اگه شصت، هفتادتا نوچه دور و بَرش داشته باشه.
صدای به هم خوردن میز و صندلی مشتری ها را عقبتر راند. جلوی قهوه خانه شلوغ شده بود.
صورت فریدون سرخ شد. یک نخ سیگارِ وینستون بر لب گذاشت. یکی از نوچه ها جلو آمد و فندکی روشن کرد. فریدون صورتش را به شعله ی آتش نزدیک کرد. یداله جلوتر آمد و فندک را از دست جوان گرفت و روی موزاییک ها پرت کرد. فریدون مثل مجسمه خشکش زده بود. صدای به هم خوردن چند شئ آهنی به گوش مسافر خورد.
🔵 #ادامه_دارد ...
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 4سال توهین های #روحانی به منتقدین
🔴 خود قضاوت كنيد !!
🔵 واقعا بزدل ترسو شایسته کسانی هست که از ترس کدخدا جرات پرتاب ماهواره آماده رو ندارند .
✅ #دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
🔴 خود قضاوت كنيد !!
🔵 واقعا بزدل ترسو شایسته کسانی هست که از ترس کدخدا جرات پرتاب ماهواره آماده رو ندارند .
✅ #دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
Forwarded from دل باخته
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #نماهنگی_زیبا
از #غواصان شهید و خط شکن #گردان_حضرت_ولیعصر_استان_زنجان
در عملیات های #کربلای_چهار_و_پنج
🌺 #یادشان_گرامی
🇮🇷 #زنجان دیار #غواصان_دریادل
✅ #دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
از #غواصان شهید و خط شکن #گردان_حضرت_ولیعصر_استان_زنجان
در عملیات های #کربلای_چهار_و_پنج
🌺 #یادشان_گرامی
🇮🇷 #زنجان دیار #غواصان_دریادل
✅ #دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab