Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
✅در این فرسته، کتاب «از کشمیر تا کاراکاس»، اثر سیدسربازروحالله رضوی را معرفی کردهام که انتشارات سورهٔمهر آن را منتشر کرده است.
@Mjk_Setiz
#نشر_سوره_مهر #انتشارات_سوره_مهر #سوره_مهر #کتاب_از_کشمیر_تا_کاراکاس #از_کشمیر_تا_کاراکاس #کشمیر #سربازروح_الله_رضوي #روح_الله_رضوی #سرباز_روح_الله_رضوی #کشمیری #قلبی_حسین_رضوی_کشمیری #کاراکاس #سفرنامه #حج #تاریخ_ایران #تاریخ_دیپلماسی #کتاب #کتاب_بخوانیم #کتاب_خوب #کتاب_جذاب #معرفی_کتاب #اکتیویست #انقلاب_اسلامی #دیپلماسی_عمومی #امت_واحده #اتحادیه_بین_المللی_امت_واحده #سازمان_مردم_نهاد #ان_جی_او #میانمار #شبکه_کتاب #شیشوملا #امریکای_لاتین #ونزوئلا #ایران_صغیر #رنگ_زیتون #خیریه_رنگ_زیتون
✅در این فرسته، کتاب «از کشمیر تا کاراکاس»، اثر سیدسربازروحالله رضوی را معرفی کردهام که انتشارات سورهٔمهر آن را منتشر کرده است.
@Mjk_Setiz
#نشر_سوره_مهر #انتشارات_سوره_مهر #سوره_مهر #کتاب_از_کشمیر_تا_کاراکاس #از_کشمیر_تا_کاراکاس #کشمیر #سربازروح_الله_رضوي #روح_الله_رضوی #سرباز_روح_الله_رضوی #کشمیری #قلبی_حسین_رضوی_کشمیری #کاراکاس #سفرنامه #حج #تاریخ_ایران #تاریخ_دیپلماسی #کتاب #کتاب_بخوانیم #کتاب_خوب #کتاب_جذاب #معرفی_کتاب #اکتیویست #انقلاب_اسلامی #دیپلماسی_عمومی #امت_واحده #اتحادیه_بین_المللی_امت_واحده #سازمان_مردم_نهاد #ان_جی_او #میانمار #شبکه_کتاب #شیشوملا #امریکای_لاتین #ونزوئلا #ایران_صغیر #رنگ_زیتون #خیریه_رنگ_زیتون
بخشی خواندنی از کتاب «حاجآخوند»، اثر سیدعطاءالله مهاجرانی، چاپشده توسط انتشارات امید ایرانیان، صفحهٔ ۵۴ تا صفحهٔ ۵۵.
@MjK_Setiz
@MjK_Setiz
❤1
بریدهای از روایت کوتاه و خواندنی رضا امیرخانی از دیدار با سیدحسن نصرالله؛ با عنوان «پنجرهها».
برگرفته از کتاب «سرلوحهها»ی امیرخانی، چاپ انتشارات سپیدهباوران، صفحهٔ ۸۵.
@MjK_Setiz
برگرفته از کتاب «سرلوحهها»ی امیرخانی، چاپ انتشارات سپیدهباوران، صفحهٔ ۸۵.
@MjK_Setiz
لطفا عکسنوشتها را باز کنید تا متن را درست ببینید.
#محمدعلی_جاودان #استاد_جاودان #آیت_الله_جاودان #کتاب #معرفی_کتاب #دختر_پیامبر #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #مؤسسه_ایمان_ماندگار #وحدت #وحدت_مذاهب #وحدت_مذاهب_اسلامی #امت_واحده #امت_واحده_اسلامی
@MjK_Setiz
#محمدعلی_جاودان #استاد_جاودان #آیت_الله_جاودان #کتاب #معرفی_کتاب #دختر_پیامبر #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #مؤسسه_ایمان_ماندگار #وحدت #وحدت_مذاهب #وحدت_مذاهب_اسلامی #امت_واحده #امت_واحده_اسلامی
@MjK_Setiz
مظاهر، محمد و دیگران
تا روزهای آخر نامش را نمیدانستم. نه من روی پرسیدنش را داشتم، نه او زبان گفتنش را. رفتارش کمی عجیب بود و این مرا کنجکاو میکرد. آن سمت درونگرای ذهنم، در لحظههای مواجهه با او بیدار بود و اجازهٔ چاقسلامتی را نمیداد؛ اما کنجکاوی رهایم نمیکرد.
یکبار صدایی شنیدم شبیه ناله. سرم را که برگرداندم، مظاهر را دیدم. تازه فهمیدم نمیتواند صحبت کند. آن ناله، حکم اخطار را داشت؛ یعنی «برو کنار». قد بلند و هیکل تنومندی نداشت. اما چینوچروک پیشانی، پوست سبزه و سبیل عطاردیاش، چهرهٔ خشن و مردانهای ساخته بود که تنومندیِ نداشته و بیزبانیاش را جبران میکرد.
🔷🔷🔷
مثل بسیاری از شبها دیروقت از محل کار بیرون آمدم. دمِ در، وارد نانوایی شدم که همسایهٔ دیواربهدیوارِ محل کارمان بود. ساعتِ کار طولانیاش، معمولاً با رفتوآمد من جور درمیآمد. و اینکه هم سنگگ داشت و هم تافتون، مزیّت دیگرش بود. آنموقع بیشتر تافتون میگرفتم و تنور تافتون معمولاً کارش را زودتر تمام میکرد. نگاهی گذرا به تنور خاموش تافتون انداختم که با چند دریچهٔ بزرگ فلزی پوشانده شده بود. دریچهها، خبر از تعمیر چندروزه میداد. فردا زودتر آمدم ببینم دقیقاً چه خبر است. صحنه همان بود. نانی پخت نمیشد. اما احمدآقا بود و گفت تا چند دقیقهٔ دیگر پخت میکنیم. با خودم گفتم دریچهها که هنوز هست! تعمیری در کار نبود. آن دریچهها، دریچهٔ تنور برقی بودند. صاحب نانوایی، تنور سنتی تافتون را برداشته و تنور برقی آورده بود جای آن.
چندباری با محمدآقا و احمدآقا گپ زدم. آن سمت برونگرای ذهنم، در گفتوگو با آنها بیشتر همراهی میکرد. از چندوچون ماجرا پرسیدم. ماجرا را منطقی میدانستند. با این دستگاه که آن زمان، یعنی دو سه سال قبل، ۲۰۰ یا ۲۵۰ میلیون قیمت داشت، ساعتی هشتصد نان تولید میکردند. اما با تنور سنتی از کلّهٔ سحر تا بوق سگ، ۱۶۰۰ نان میپختند. هرطور هم حساب کنی، کار منطقیتری است. اما این وسط، یک مشکل کوچک وجود داشت: مظاهر دیگر نبود!
احمد میگفت مظاهر وقتی میرفت، دعوا کرده بود و قصد شکایت داشت. اما محمد میگفت خوشحال بود. دستآخر هم سردرنیاوردم که ماجرا از چه قرار است. اینطور که میگفتند، مظاهر کار دو نفر را انجام میداد و اندازهٔ یکونیم نفر حقوق میگرفت؛ حدود ۱۳ میلیون. هم برای او بهصرفه بوده، هم برای کارفرما! بهصرفهبودن، چیز مهمی است. مگر میشود کاری کنی که نمیصرفد؟ صاحبمغازه یک روز با خودش فکر کرده که بودن مظاهر دیگر نمیصرفد و این دستگاه عجیبوغریب، بهصرفهتر است.
چندوقت بعد، دیدم دیگری خبری از محمدآقا هم نیست. احمدآقا حالا بهتنهایی کار تافتون را انجام میدهد.
🔷🔷🔷
تازگیها با میثم هم رفیق شدهام. مسئولیت نان سنگک با اوست. سنگکیها چند نفری میشوند؛ بیش از سه نفر. تنورشان هم سنتی است. میثم قیمت سنگهای تنور را میگفت و حسابوکتاب میکرد که اصلاً به قیمتش نمیارزد. هیچوقت به این فکر نکرده بودم که این سنگهای خاکستری چقدر برای نانوانها گران درمیآید. اگر یکبار بخرند و ماجرا تمام بشود، حرفی نیست. مشکل اینجاست که بهمرور پودر میشود و دوباره باید بخرند. تنور سنتی سنگکی هم که دیگر کمیاب است. بهتجربه فهمیدهام که وقتی روی سردر نانونایی نوشتهاند «نان سنتی»، احتمالاً تنورشان صنعتی است. حالا در این نانوایی همسایه، سنگکِ سنتی و تافتونِ صنعتی، با هم ترکیب شده.
🔷🔷🔷
من دیگر آنجا کار نمیکنم. اما گاهی که از آن اطراف رد میشوم، نگاهی میاندازم ببینم احمد، میثم و باقی رفقایشان هنوز هستند یا نه. اگر باشند، داخل میروم و سلاموعلیکی میکنم و چند نان میگیرم و چند دقیقهای گپ میزنم. و در حال صحبت نگاه میکنم ببینم صاحب نانوایی، تنور سنگک را که وصلهٔ ناجور کسبوکارش است، عوض کرده یا نه.
@MjK_Setiz
تا روزهای آخر نامش را نمیدانستم. نه من روی پرسیدنش را داشتم، نه او زبان گفتنش را. رفتارش کمی عجیب بود و این مرا کنجکاو میکرد. آن سمت درونگرای ذهنم، در لحظههای مواجهه با او بیدار بود و اجازهٔ چاقسلامتی را نمیداد؛ اما کنجکاوی رهایم نمیکرد.
یکبار صدایی شنیدم شبیه ناله. سرم را که برگرداندم، مظاهر را دیدم. تازه فهمیدم نمیتواند صحبت کند. آن ناله، حکم اخطار را داشت؛ یعنی «برو کنار». قد بلند و هیکل تنومندی نداشت. اما چینوچروک پیشانی، پوست سبزه و سبیل عطاردیاش، چهرهٔ خشن و مردانهای ساخته بود که تنومندیِ نداشته و بیزبانیاش را جبران میکرد.
🔷🔷🔷
مثل بسیاری از شبها دیروقت از محل کار بیرون آمدم. دمِ در، وارد نانوایی شدم که همسایهٔ دیواربهدیوارِ محل کارمان بود. ساعتِ کار طولانیاش، معمولاً با رفتوآمد من جور درمیآمد. و اینکه هم سنگگ داشت و هم تافتون، مزیّت دیگرش بود. آنموقع بیشتر تافتون میگرفتم و تنور تافتون معمولاً کارش را زودتر تمام میکرد. نگاهی گذرا به تنور خاموش تافتون انداختم که با چند دریچهٔ بزرگ فلزی پوشانده شده بود. دریچهها، خبر از تعمیر چندروزه میداد. فردا زودتر آمدم ببینم دقیقاً چه خبر است. صحنه همان بود. نانی پخت نمیشد. اما احمدآقا بود و گفت تا چند دقیقهٔ دیگر پخت میکنیم. با خودم گفتم دریچهها که هنوز هست! تعمیری در کار نبود. آن دریچهها، دریچهٔ تنور برقی بودند. صاحب نانوایی، تنور سنتی تافتون را برداشته و تنور برقی آورده بود جای آن.
چندباری با محمدآقا و احمدآقا گپ زدم. آن سمت برونگرای ذهنم، در گفتوگو با آنها بیشتر همراهی میکرد. از چندوچون ماجرا پرسیدم. ماجرا را منطقی میدانستند. با این دستگاه که آن زمان، یعنی دو سه سال قبل، ۲۰۰ یا ۲۵۰ میلیون قیمت داشت، ساعتی هشتصد نان تولید میکردند. اما با تنور سنتی از کلّهٔ سحر تا بوق سگ، ۱۶۰۰ نان میپختند. هرطور هم حساب کنی، کار منطقیتری است. اما این وسط، یک مشکل کوچک وجود داشت: مظاهر دیگر نبود!
احمد میگفت مظاهر وقتی میرفت، دعوا کرده بود و قصد شکایت داشت. اما محمد میگفت خوشحال بود. دستآخر هم سردرنیاوردم که ماجرا از چه قرار است. اینطور که میگفتند، مظاهر کار دو نفر را انجام میداد و اندازهٔ یکونیم نفر حقوق میگرفت؛ حدود ۱۳ میلیون. هم برای او بهصرفه بوده، هم برای کارفرما! بهصرفهبودن، چیز مهمی است. مگر میشود کاری کنی که نمیصرفد؟ صاحبمغازه یک روز با خودش فکر کرده که بودن مظاهر دیگر نمیصرفد و این دستگاه عجیبوغریب، بهصرفهتر است.
چندوقت بعد، دیدم دیگری خبری از محمدآقا هم نیست. احمدآقا حالا بهتنهایی کار تافتون را انجام میدهد.
🔷🔷🔷
تازگیها با میثم هم رفیق شدهام. مسئولیت نان سنگک با اوست. سنگکیها چند نفری میشوند؛ بیش از سه نفر. تنورشان هم سنتی است. میثم قیمت سنگهای تنور را میگفت و حسابوکتاب میکرد که اصلاً به قیمتش نمیارزد. هیچوقت به این فکر نکرده بودم که این سنگهای خاکستری چقدر برای نانوانها گران درمیآید. اگر یکبار بخرند و ماجرا تمام بشود، حرفی نیست. مشکل اینجاست که بهمرور پودر میشود و دوباره باید بخرند. تنور سنتی سنگکی هم که دیگر کمیاب است. بهتجربه فهمیدهام که وقتی روی سردر نانونایی نوشتهاند «نان سنتی»، احتمالاً تنورشان صنعتی است. حالا در این نانوایی همسایه، سنگکِ سنتی و تافتونِ صنعتی، با هم ترکیب شده.
🔷🔷🔷
من دیگر آنجا کار نمیکنم. اما گاهی که از آن اطراف رد میشوم، نگاهی میاندازم ببینم احمد، میثم و باقی رفقایشان هنوز هستند یا نه. اگر باشند، داخل میروم و سلاموعلیکی میکنم و چند نان میگیرم و چند دقیقهای گپ میزنم. و در حال صحبت نگاه میکنم ببینم صاحب نانوایی، تنور سنگک را که وصلهٔ ناجور کسبوکارش است، عوض کرده یا نه.
@MjK_Setiz
👍1
بسم الله الرحمن الرحیم
چند ساعت در نارمک
قسمت اول
صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای متنوعتری از مردم را میتوانم ببینم و تصمیم گرفتم بروم. البته مشکلی پیش آمد و دیرتر رفتم؛ موقعی که دیگر خیابانهای اطراف ساختمان را از هر سمت بسته بودند. از ورودی میدان هفت نارمک خواستم داخل شوم تا به جنوب ساختمان برسم. «و جعلنا» خوانده و نخوانده، آرام نوار زرد نایلونی را بالا بردم و وارد کوچه شدم. هنوز پنج شش قدم نرفته بودم که یکی از بسیجیهای ایستبازرسی مرا دید و محترمانه خواست بیرون بروم. نمیدانم «و جعلنا» کار نکرد یا اصلاً هنوز نخوانده بودم. خدا طرف آنها بود.
جوان بسیجی بهنظرم حدود ۲۴ یا ۲۵ سال داشت. در همان چند لحظهٔ کوتاه، سرووضعش توجهم را جلب کرد. پیراهن مشکی داشت با شلوار جین. من البته خودم شلوار جین میپوشم و این برایم عجیب نیست. اما کلاسیک نبود. امروزیتر بود؛ البته در وضع فعلی، جلف هم به حساب نمیآمد. موهای مجعّدش نه آنقدر بلند بود که ببندد، نه کوتاه. این بلاتکلیفی را با تِل حل کرده بود. کمکم داشتم با تِلِ سرش کنار میآمدم که سرش را بالا گرفت و تتوی گردنش را دیدم. اگر بگویم سرتاسر گردنش را تتو یا همان خالکوبی کرده بود، شاید بیراه نگفته باشم. بیآنکه حساسیت ایجاد کنم، آرامآرام حرکت کردم به آن سمت خیابان تا شاید راهی پیدا کنم؛ که نبود. تصمیم گرفتم وارد خیابان بعدی شوم و ببینم از سمت غرب میتوانم وارد شوم یا نه. اما آنجا هم بسته بود. به بچههای بسیج بیشتر دقت کردم. اصلاً نمیدانم اینها چطور در جمع بچههای بسیج بودند. شاید بیش از نصف بچههای بسیج، ظاهرشان مثل بسیجیهای مرسوم نبود. کموبیش شبیه همان جوان اولی بودند. به هر حال باز هم نشد داخل بروم.
اینجا دیگر داشتم فکر میکردم برگردم. اما تصمیم گرفتم جاهایی که مردم گُلهگُله جمع شدهاند، بایستم ببینم چه میگویند. اولین دشتم، خانمی بود تقریباً ۴۵ساله و شلحجاب که داشت آنچه از صبح دیده بود، برای زن و شوهری جوان شرح میداد. از همان صبح زود آمده بود داخل خیابان. خانهاش چند کوچه آنطرفتر بود. میگفت نیم ساعت طول کشید تا آتشنشانی از ترافیکِ ایجادشده بتواند خودش را برساند و در این مدت همین مردم محل تلاش میکردهاند کاری کنند. دستوپای لرزان کودکانی که ترسیده بودند، سرووضع زنان و مردانی که با ترس و بدون آمادگی بیرون آمده بودند و جنازههایی که دیده بود، توصیف کرد. چندبار نزدیک بود بغضش بترکد. انگار صحنهٔ روز عاشورا را توصیف میکرد. تا به حال ندیده بود و برایش سنگین بود. انگار تازه ماجرا برایش ملموس شده بود. شلحجاب بود و از «خامنهای» گفتنش بدون پیشوند، مشخص بود نسبت خاصی با جمهوری اسلامی ندارد. اما برایش عجیب بود که دولت بخواهد یکشنبه برود پای میز مذاکره. خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد...
#روزنوشتهای_رزم
#محمدجواد_کربلایی
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام_ملی
این متن در «سوره» منتشر شده است.
@MjK_Setiz
چند ساعت در نارمک
قسمت اول
صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای متنوعتری از مردم را میتوانم ببینم و تصمیم گرفتم بروم. البته مشکلی پیش آمد و دیرتر رفتم؛ موقعی که دیگر خیابانهای اطراف ساختمان را از هر سمت بسته بودند. از ورودی میدان هفت نارمک خواستم داخل شوم تا به جنوب ساختمان برسم. «و جعلنا» خوانده و نخوانده، آرام نوار زرد نایلونی را بالا بردم و وارد کوچه شدم. هنوز پنج شش قدم نرفته بودم که یکی از بسیجیهای ایستبازرسی مرا دید و محترمانه خواست بیرون بروم. نمیدانم «و جعلنا» کار نکرد یا اصلاً هنوز نخوانده بودم. خدا طرف آنها بود.
جوان بسیجی بهنظرم حدود ۲۴ یا ۲۵ سال داشت. در همان چند لحظهٔ کوتاه، سرووضعش توجهم را جلب کرد. پیراهن مشکی داشت با شلوار جین. من البته خودم شلوار جین میپوشم و این برایم عجیب نیست. اما کلاسیک نبود. امروزیتر بود؛ البته در وضع فعلی، جلف هم به حساب نمیآمد. موهای مجعّدش نه آنقدر بلند بود که ببندد، نه کوتاه. این بلاتکلیفی را با تِل حل کرده بود. کمکم داشتم با تِلِ سرش کنار میآمدم که سرش را بالا گرفت و تتوی گردنش را دیدم. اگر بگویم سرتاسر گردنش را تتو یا همان خالکوبی کرده بود، شاید بیراه نگفته باشم. بیآنکه حساسیت ایجاد کنم، آرامآرام حرکت کردم به آن سمت خیابان تا شاید راهی پیدا کنم؛ که نبود. تصمیم گرفتم وارد خیابان بعدی شوم و ببینم از سمت غرب میتوانم وارد شوم یا نه. اما آنجا هم بسته بود. به بچههای بسیج بیشتر دقت کردم. اصلاً نمیدانم اینها چطور در جمع بچههای بسیج بودند. شاید بیش از نصف بچههای بسیج، ظاهرشان مثل بسیجیهای مرسوم نبود. کموبیش شبیه همان جوان اولی بودند. به هر حال باز هم نشد داخل بروم.
اینجا دیگر داشتم فکر میکردم برگردم. اما تصمیم گرفتم جاهایی که مردم گُلهگُله جمع شدهاند، بایستم ببینم چه میگویند. اولین دشتم، خانمی بود تقریباً ۴۵ساله و شلحجاب که داشت آنچه از صبح دیده بود، برای زن و شوهری جوان شرح میداد. از همان صبح زود آمده بود داخل خیابان. خانهاش چند کوچه آنطرفتر بود. میگفت نیم ساعت طول کشید تا آتشنشانی از ترافیکِ ایجادشده بتواند خودش را برساند و در این مدت همین مردم محل تلاش میکردهاند کاری کنند. دستوپای لرزان کودکانی که ترسیده بودند، سرووضع زنان و مردانی که با ترس و بدون آمادگی بیرون آمده بودند و جنازههایی که دیده بود، توصیف کرد. چندبار نزدیک بود بغضش بترکد. انگار صحنهٔ روز عاشورا را توصیف میکرد. تا به حال ندیده بود و برایش سنگین بود. انگار تازه ماجرا برایش ملموس شده بود. شلحجاب بود و از «خامنهای» گفتنش بدون پیشوند، مشخص بود نسبت خاصی با جمهوری اسلامی ندارد. اما برایش عجیب بود که دولت بخواهد یکشنبه برود پای میز مذاکره. خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد...
#روزنوشتهای_رزم
#محمدجواد_کربلایی
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام_ملی
این متن در «سوره» منتشر شده است.
@MjK_Setiz
سوره
چند ساعت در نارمک
صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای…
صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای…
چند ساعت در نارمک
قسمت دوم
رفتم آن طرف خیابان. جوانی را دیدم با تیشرت سفید و شلوار جین آبیروشن. میگفت قبل از اینجا، کامرانیه بوده. با گوشی، فیلم گرفته بود. گوشی را درآورد و فیلمها را مدام به این و آن نشان میداد. چه بسا برای رفقایش هم فرستاده بود. گفتم: «داداش فیلم نگیر. اسرائیلیها با همینها گِرای ما رو میگیرند!» گفت: «راست میگی. البته من برای خودم میگیرم.» این یعنی حرفم را پذیرفت؛ اما در واقع نپذیرفت. اصلاً انگار موضوعیت خاصی هم برایش نداشت. بیش از اینکه موضع و مسئلهٔ خاصی در رفتار و حرفهایش ببینم، هیجانِ اینطرف و آنطرف رفتن را میدیدم. چشمانش از این هیجان برق میزد. چند کلام که صحبت کردیم، دو جوان موتورسوار چند لحظهای توقف کردند که ببینند چه خبر است. جوانک تیشرتسفید، سیگار را دست یکی از آنها دیدو دم را غنیمت شمرد و گفت: «داداش یه نخ سیگار میدی؟ من از صبح کامرانیه بودم و بعد هم اومدم اینجا!» چند کلامی که حرف زدند، یکی از موتورسوارها گفت: «این مغازهٔ سوپرمارکت اینجا از صبح تا حالا چه سودی کرده! اینهمه آدم اینجا اومدن. ببین چقدر ازش خرید کردن!» چند لحظه به سمتی دیگر نگاه کردم. سرم را که برگرداندم، دیدم خبری از جوان سفیدپوش نیست. بهگمانم همان هیجان، او را به محل انفجاری دیگر کشانده بود.
رفتم سمت دیگری از آن چهارراهِ کوچک. پیرمردی هفتادساله و مردی چهلوپنج ساله با هم گفتوگو میکردند. کمکم من هم وارد گفتوگو شدم. پیرمرد معتقد بود اگر ما شعار «مرگ بر اسرائیل» نمیدادیم، اسرائیل کاری به کار ما نداشت. چند کلامی با او صحبت کردم. اندکی بعد تبدیل شد به جدلی بیسرانجام. مرد ۴۵ساله هرچند گاهی حرفهایم را تأیید میکرد، طرفدار حرف من هم نبود. اما حرفهای پیرمرد هم قانعش نمیکرد و دنبال انتقام بود؛ هرچند با نگاهی متفاوت. خانهاش همانجا بود و از صبح رفتوآمد کرده و خسته بود. اواخر بحث، خداحافظی کرد. قبل از اینکه من و پیرمرد هم خداحافظی کنیم، به او گفتم اطلاعاتت اشتباه است. اطلاعاتش دربارهٔ ایدهٔ دودولتی و موضع جمهوری اسلامی دربارهٔ دودولتی، بیش از حد پرت بود. گفت «تو مگر اول انقلاب که اینها شعار”مرگ بر اسرائیل“ میدادند، بودی؟». گفتم: «شما فیلم رو داری از وسط میبینی. اولش کی ماجرا رو شروع کرد؟ کی پاش رو گذاشت بیخ گلوی مسلمانها؟ هشتاد سال قبل که صهیونیستها این کار رو کردند، مگر شما بودی و دیدی؟» گفت: «نه، کتاب خوندم.» همان لحظه گفتم: «احسنت. من هم کتاب خوندم!» و دستآخر گفتم «اصلاً هرچه میگویی درست. حالا میگویی چه کنیم برای فلسطین؟» گفت: «شعار ندهیم و در فضای دیپلماسی، کارهای عجیبوغریب نکنیم که اسرائیل شاکی بشود؛ اما هرجا فلسینیها امضا خواستند و بیانیه خواستند بدهند، حمایت کنیم.» و البته که میگفت «اولویت، مردم خودمان هستند.» پیرمرد ذهنش حسابی آشفته بود و حرفهایش با هم نمیخواند؛ آشفته از تناقضهایی که رسانههای جریان اصلی بهمرور در ذهن امثال او ریختهاند. البته که از مجموعهٔ حرفهایش حس کردم در نهایت و با همهٔ اختلافها، او هم دوست دارد انتقام بگیریم. اما نگران بود که نشود. و به فردای نشدن فکر میکرد و از بدتر شدن اوضاع میترسید! این یعنی آدم از ترس مرگ، خودکشی کند.
ادامه دارد...
#روزنوشتهای_رزم
#محمدجواد_کربلایی
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام_ملی
این متن در «سوره» منتشر شده است.
@MjK_Setiz
قسمت دوم
رفتم آن طرف خیابان. جوانی را دیدم با تیشرت سفید و شلوار جین آبیروشن. میگفت قبل از اینجا، کامرانیه بوده. با گوشی، فیلم گرفته بود. گوشی را درآورد و فیلمها را مدام به این و آن نشان میداد. چه بسا برای رفقایش هم فرستاده بود. گفتم: «داداش فیلم نگیر. اسرائیلیها با همینها گِرای ما رو میگیرند!» گفت: «راست میگی. البته من برای خودم میگیرم.» این یعنی حرفم را پذیرفت؛ اما در واقع نپذیرفت. اصلاً انگار موضوعیت خاصی هم برایش نداشت. بیش از اینکه موضع و مسئلهٔ خاصی در رفتار و حرفهایش ببینم، هیجانِ اینطرف و آنطرف رفتن را میدیدم. چشمانش از این هیجان برق میزد. چند کلام که صحبت کردیم، دو جوان موتورسوار چند لحظهای توقف کردند که ببینند چه خبر است. جوانک تیشرتسفید، سیگار را دست یکی از آنها دیدو دم را غنیمت شمرد و گفت: «داداش یه نخ سیگار میدی؟ من از صبح کامرانیه بودم و بعد هم اومدم اینجا!» چند کلامی که حرف زدند، یکی از موتورسوارها گفت: «این مغازهٔ سوپرمارکت اینجا از صبح تا حالا چه سودی کرده! اینهمه آدم اینجا اومدن. ببین چقدر ازش خرید کردن!» چند لحظه به سمتی دیگر نگاه کردم. سرم را که برگرداندم، دیدم خبری از جوان سفیدپوش نیست. بهگمانم همان هیجان، او را به محل انفجاری دیگر کشانده بود.
رفتم سمت دیگری از آن چهارراهِ کوچک. پیرمردی هفتادساله و مردی چهلوپنج ساله با هم گفتوگو میکردند. کمکم من هم وارد گفتوگو شدم. پیرمرد معتقد بود اگر ما شعار «مرگ بر اسرائیل» نمیدادیم، اسرائیل کاری به کار ما نداشت. چند کلامی با او صحبت کردم. اندکی بعد تبدیل شد به جدلی بیسرانجام. مرد ۴۵ساله هرچند گاهی حرفهایم را تأیید میکرد، طرفدار حرف من هم نبود. اما حرفهای پیرمرد هم قانعش نمیکرد و دنبال انتقام بود؛ هرچند با نگاهی متفاوت. خانهاش همانجا بود و از صبح رفتوآمد کرده و خسته بود. اواخر بحث، خداحافظی کرد. قبل از اینکه من و پیرمرد هم خداحافظی کنیم، به او گفتم اطلاعاتت اشتباه است. اطلاعاتش دربارهٔ ایدهٔ دودولتی و موضع جمهوری اسلامی دربارهٔ دودولتی، بیش از حد پرت بود. گفت «تو مگر اول انقلاب که اینها شعار”مرگ بر اسرائیل“ میدادند، بودی؟». گفتم: «شما فیلم رو داری از وسط میبینی. اولش کی ماجرا رو شروع کرد؟ کی پاش رو گذاشت بیخ گلوی مسلمانها؟ هشتاد سال قبل که صهیونیستها این کار رو کردند، مگر شما بودی و دیدی؟» گفت: «نه، کتاب خوندم.» همان لحظه گفتم: «احسنت. من هم کتاب خوندم!» و دستآخر گفتم «اصلاً هرچه میگویی درست. حالا میگویی چه کنیم برای فلسطین؟» گفت: «شعار ندهیم و در فضای دیپلماسی، کارهای عجیبوغریب نکنیم که اسرائیل شاکی بشود؛ اما هرجا فلسینیها امضا خواستند و بیانیه خواستند بدهند، حمایت کنیم.» و البته که میگفت «اولویت، مردم خودمان هستند.» پیرمرد ذهنش حسابی آشفته بود و حرفهایش با هم نمیخواند؛ آشفته از تناقضهایی که رسانههای جریان اصلی بهمرور در ذهن امثال او ریختهاند. البته که از مجموعهٔ حرفهایش حس کردم در نهایت و با همهٔ اختلافها، او هم دوست دارد انتقام بگیریم. اما نگران بود که نشود. و به فردای نشدن فکر میکرد و از بدتر شدن اوضاع میترسید! این یعنی آدم از ترس مرگ، خودکشی کند.
ادامه دارد...
#روزنوشتهای_رزم
#محمدجواد_کربلایی
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام_ملی
این متن در «سوره» منتشر شده است.
@MjK_Setiz
سوره
چند ساعت در نارمک
صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای…
صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای…
چند ساعت در نارمک
قسمت سوم (پایانی)
برگشتم به همان سمت چهارراه که قبل از آن بودم. سه مرد جوان تقریباً ۲۵ساله داشتند صحبت میکردند. یکیشان میگفت: «چطور ۱۴۰۱ بلد بودن جوونهای خودمون رو بزنند؟! حالا اسرائیل رو هم بزنند دیگه.» چندان مهم نیست که قیاسش درست بود یا معالفارق. مهم این است که فقط از مسئولان و فرماندهان انتظار نداشت؛ بلکه خودش را هم مسئول میدانست و اهمّ و مهم را میفهمید: «هرچی باشه، کشورمونه. من اگه جنگ بشه، ناموساً میرم میجنگم. اینها باید بزنن.» جوان بود و تا به حال با چنین وضعی مواجه نشده بود. کارد میزدی، خونش درنمیآمد. با شوری حماسی حرف میزد؛ شوری که انگار برای خودش هم غریب بود و تازه آن را در اعماق وجودش یافته بود. آنقدر غیرتی حرف میزد که بعید میدانم پاسخهای ایران در چند روز اخیر، راضیاش کرده باشد. همین که خواستم سر صحبت را با او باز کنم، مسئول انتظامات برای بار چندم و با احترام تذکر داد که «من عذرخواهی میکنم. تجمع نکنید که ترافیک نشه.» آن سه جوان رفتند و من هم دوباره برگشتم به ضلع جنوبی ساختمان.
دیدم چند نفری از مانع عبور کردند و داخل رفتند. من هم پشتبندشان بیسروصدا و عادی رفتم داخل. تا مدتی هم آنجا بودم. زنی گریان را دیدم که بچههای بسیج تلاش میکردند او را آرام کنند .گویا از اقوامِ اهالی یکی از ساختمانها بود. اما دوباره بعد از مدتی همه را بیرون کردند.
بیرون که آمدم، گوشهٔ پیادهرو ایستادم تا گفتوگوی چند پسر جوان را ببینم. به چهرهشان میخورد نوزدهبیستساله باشند. تیپ اسپورت داشتند و میگفتند بچههای علموصنعت هستند. داشتند با هم گپ میزدند که خانمی تقریباً ۵۵ساله آمد سرک کشید ببیند چه خبر است. از یکجا نگاه کرد، اما ساختمان در دیدرس او نبود. دست در دست پسرک پنجششسالهای که بهگمانم نوهاش بود، بهسمت ما آمد تا شاید از این گوشه چیزی ببیند. صورتی داشت استخوانی، کشیده و لاغر، با پوستی بهنسبت چروکیدهتر از سنش. از وسط جمعیت، جایی برای خودش باز کرد و گردن کشید بهسمت جلو تا با عینک کائوچوییاش بتواند ساختمان را ببیند. انگار احساس کرد لازم است توضیح بدهد که چرا اینقدر پیگیر است و سر میجنباند. به آنها که کنارش بودند، با لحنی سرد و عصبی و خالی از هر احساسی گفت: «من فقط میخوام ببینم که دلم خنک بشه!» یکی از همان سه جوان که با دوستانش مشغول گفتوگو بود، یکه خورد. لبخندی که حین گفتوگو با دوستانش به لب داشت، ماسید. ناباورانه و مؤدبانه گفت: «خانم نگید اینجوری». نمیدانم دل زن خنک شد یا نه؛ اما بهگمانم از نگاههای مردم و تذکر آن جوان، فهمید که جایش آنجا نیست. راهش را کشید و رفت. رفتارش و حتی سروشکلش آشنا بود؛ کمی فکر کردم و ریشهٔ آشنایی را پیدا کردم. اگر بهجای مانتوی سفید، مانتوی سبز لجنی داشت و بهجای روسریِ نداشتهاش، روسری قرمز به سر داشت، دقیقاً میشد مثل اعضای سازمان مجاهدین خلق. نگران آن بچه و آیندهاش هستم که دستش در دست او بود.
آن زن که رفت، یک خانم مسن، دخترش و نوهاش آمدند. خانم مسن، موقع نماز صبح صدا را شنیده بود. مانتویی بود و محجبه. دخترش اما حجابش مثل مادرش نبود. پرسیدند که چه خبر شده. من و آن چند جوان، چند جملهای توضیح دادیم تا رسیدیم به ماجرای همان زنی که میخواست دلش خنک شود. چشمان دخترخانم گرد شده بود که مگر میشود چنین چیزی!
از آنجا رفتم تا دوباره ساختمان را دور بزنم. اینبار رفتم سمت شرقیِ خیابانی که ساختمان در آنجا بود. جمعیت اصلی آنجا بود. عدهٔ زیادی جمع شده بودند. پلیس هم آنجا بود؛ اما کنترل جمعیت برای آنها سخت بود. پیرمردی کنارم بود. شک داشت که عکس بگیرد یا نه. از من هم پرسید. گفتم با این عکسها ممکن است دشمن بتواند دقیقتر هدفگیری کند. دوزاریاش افتاد، حرفم را تأیید کرد و گوشی را گذاشت توی جیبش. کمی آنطرفتر خانم بیحجابی مشغول فیلمبرداری بود. منظم و مستمر و بهشکلی غیرعادی از همهٔ زاویهها فیلمبرداری میکرد. آنقدر آشکار و مشکوک بود که رفتم سراغ یکی از مأموران پلیس تا ماجرا را بررسی کند. به هر حال جنگ بهشکلی کاملاً ملموس و مستقیم آغاز شده و ما در حال مبارزهایم. جنگ، جای تعارف و خوشبینی نیست. همین که سرگروهبان خواست به آن خانم تذکر بدهد، گوشیاش را غلاف کرد. او هم دیگر پی ماجرا را نگرفت و برگشت سر جایش.
گروهبان، زیادی جوان بود و تا پختگی، راه زیادی داشت؛ مثل پسر شانزدههفدهسالهای که با سروشکلی شبیه هریپاتر در ضلع غربی ساختمان مشغول حفاظت بود؛ و مثل خیلیهای دیگر. جنگ، آدمها را پخته میکند. و این، تازه ابتدای راه است.
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام_ملی
#روزنوشتهای_رزم
#محمدجواد_کربلایی
این متن در «سوره» منتشر شده است.
@MjK_Setiz
قسمت سوم (پایانی)
برگشتم به همان سمت چهارراه که قبل از آن بودم. سه مرد جوان تقریباً ۲۵ساله داشتند صحبت میکردند. یکیشان میگفت: «چطور ۱۴۰۱ بلد بودن جوونهای خودمون رو بزنند؟! حالا اسرائیل رو هم بزنند دیگه.» چندان مهم نیست که قیاسش درست بود یا معالفارق. مهم این است که فقط از مسئولان و فرماندهان انتظار نداشت؛ بلکه خودش را هم مسئول میدانست و اهمّ و مهم را میفهمید: «هرچی باشه، کشورمونه. من اگه جنگ بشه، ناموساً میرم میجنگم. اینها باید بزنن.» جوان بود و تا به حال با چنین وضعی مواجه نشده بود. کارد میزدی، خونش درنمیآمد. با شوری حماسی حرف میزد؛ شوری که انگار برای خودش هم غریب بود و تازه آن را در اعماق وجودش یافته بود. آنقدر غیرتی حرف میزد که بعید میدانم پاسخهای ایران در چند روز اخیر، راضیاش کرده باشد. همین که خواستم سر صحبت را با او باز کنم، مسئول انتظامات برای بار چندم و با احترام تذکر داد که «من عذرخواهی میکنم. تجمع نکنید که ترافیک نشه.» آن سه جوان رفتند و من هم دوباره برگشتم به ضلع جنوبی ساختمان.
دیدم چند نفری از مانع عبور کردند و داخل رفتند. من هم پشتبندشان بیسروصدا و عادی رفتم داخل. تا مدتی هم آنجا بودم. زنی گریان را دیدم که بچههای بسیج تلاش میکردند او را آرام کنند .گویا از اقوامِ اهالی یکی از ساختمانها بود. اما دوباره بعد از مدتی همه را بیرون کردند.
بیرون که آمدم، گوشهٔ پیادهرو ایستادم تا گفتوگوی چند پسر جوان را ببینم. به چهرهشان میخورد نوزدهبیستساله باشند. تیپ اسپورت داشتند و میگفتند بچههای علموصنعت هستند. داشتند با هم گپ میزدند که خانمی تقریباً ۵۵ساله آمد سرک کشید ببیند چه خبر است. از یکجا نگاه کرد، اما ساختمان در دیدرس او نبود. دست در دست پسرک پنجششسالهای که بهگمانم نوهاش بود، بهسمت ما آمد تا شاید از این گوشه چیزی ببیند. صورتی داشت استخوانی، کشیده و لاغر، با پوستی بهنسبت چروکیدهتر از سنش. از وسط جمعیت، جایی برای خودش باز کرد و گردن کشید بهسمت جلو تا با عینک کائوچوییاش بتواند ساختمان را ببیند. انگار احساس کرد لازم است توضیح بدهد که چرا اینقدر پیگیر است و سر میجنباند. به آنها که کنارش بودند، با لحنی سرد و عصبی و خالی از هر احساسی گفت: «من فقط میخوام ببینم که دلم خنک بشه!» یکی از همان سه جوان که با دوستانش مشغول گفتوگو بود، یکه خورد. لبخندی که حین گفتوگو با دوستانش به لب داشت، ماسید. ناباورانه و مؤدبانه گفت: «خانم نگید اینجوری». نمیدانم دل زن خنک شد یا نه؛ اما بهگمانم از نگاههای مردم و تذکر آن جوان، فهمید که جایش آنجا نیست. راهش را کشید و رفت. رفتارش و حتی سروشکلش آشنا بود؛ کمی فکر کردم و ریشهٔ آشنایی را پیدا کردم. اگر بهجای مانتوی سفید، مانتوی سبز لجنی داشت و بهجای روسریِ نداشتهاش، روسری قرمز به سر داشت، دقیقاً میشد مثل اعضای سازمان مجاهدین خلق. نگران آن بچه و آیندهاش هستم که دستش در دست او بود.
آن زن که رفت، یک خانم مسن، دخترش و نوهاش آمدند. خانم مسن، موقع نماز صبح صدا را شنیده بود. مانتویی بود و محجبه. دخترش اما حجابش مثل مادرش نبود. پرسیدند که چه خبر شده. من و آن چند جوان، چند جملهای توضیح دادیم تا رسیدیم به ماجرای همان زنی که میخواست دلش خنک شود. چشمان دخترخانم گرد شده بود که مگر میشود چنین چیزی!
از آنجا رفتم تا دوباره ساختمان را دور بزنم. اینبار رفتم سمت شرقیِ خیابانی که ساختمان در آنجا بود. جمعیت اصلی آنجا بود. عدهٔ زیادی جمع شده بودند. پلیس هم آنجا بود؛ اما کنترل جمعیت برای آنها سخت بود. پیرمردی کنارم بود. شک داشت که عکس بگیرد یا نه. از من هم پرسید. گفتم با این عکسها ممکن است دشمن بتواند دقیقتر هدفگیری کند. دوزاریاش افتاد، حرفم را تأیید کرد و گوشی را گذاشت توی جیبش. کمی آنطرفتر خانم بیحجابی مشغول فیلمبرداری بود. منظم و مستمر و بهشکلی غیرعادی از همهٔ زاویهها فیلمبرداری میکرد. آنقدر آشکار و مشکوک بود که رفتم سراغ یکی از مأموران پلیس تا ماجرا را بررسی کند. به هر حال جنگ بهشکلی کاملاً ملموس و مستقیم آغاز شده و ما در حال مبارزهایم. جنگ، جای تعارف و خوشبینی نیست. همین که سرگروهبان خواست به آن خانم تذکر بدهد، گوشیاش را غلاف کرد. او هم دیگر پی ماجرا را نگرفت و برگشت سر جایش.
گروهبان، زیادی جوان بود و تا پختگی، راه زیادی داشت؛ مثل پسر شانزدههفدهسالهای که با سروشکلی شبیه هریپاتر در ضلع غربی ساختمان مشغول حفاظت بود؛ و مثل خیلیهای دیگر. جنگ، آدمها را پخته میکند. و این، تازه ابتدای راه است.
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام_ملی
#روزنوشتهای_رزم
#محمدجواد_کربلایی
این متن در «سوره» منتشر شده است.
@MjK_Setiz
سوره
چند ساعت در نارمک
صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای…
صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای…
ستیز | محمدجواد کربلایی
Photo
فردای حمله به نارمک، دوباره رفتم نزدیک همان ساختمانی که بامداد جمعه زده بودند. بچههای امداد همچنان مشغول آواربرداری بودند تا شاید پیکر چند نفر از شهدا را پیدا کنند. مثلاً پیکر یک مادر، پیکر یک دختربچهٔ دلنشین یا یک پسربچهٔ بانمک، یا یک پدربزرگ دوستداشتنی. هنوز مردم چند دقیقهای میایستادند، نگاه میکردند و میرفتند. جوانی بهطعنه گفت: «گفتن با مردم کاری نداریم.» عاقلهمردی آن طرف ایستاده بود و گفت: «زر میزنه بیشرف!»
چند دقیقه ایستادم و نگاه کردم و سرازیر شدم بهسمت پایین خیابان. دویست سیصد متر پایینتر از آن ساختمان، روی درِ یک بنگاه املاک این آگهی را دیدم. کسی به زندهبودنِ بچههای آن ساختمان امیدی نداشت. اما صاحب این گربه، همچنان امیدوار و پیگیر است تا گربهاش را پیدا کند.
هرکسی بهنوعی با جنگ نسبت برقرار میکند. یکی هم اینگونه است. یکی هم آن پوستر را منتشر میکند تا آموزش بدهد که چطور سگها را آرام کنیم. یعنی طرف در وضع جنگی هم حاضر نیست این حیوان را از زندانِ خانهاش رها کند تا به زندگی طبیعی خودش برسد. و از بین همهٔ کارهای مهمی که در زمان جنگ میتوان کرد، دغدغهاش این است که چطور رفتارهای طبیعی این حیوان را کور کند...
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام_ملی
#روزنوشتهای_رزم
#محمدجواد_کربلایی
@MjK_Setiz
چند دقیقه ایستادم و نگاه کردم و سرازیر شدم بهسمت پایین خیابان. دویست سیصد متر پایینتر از آن ساختمان، روی درِ یک بنگاه املاک این آگهی را دیدم. کسی به زندهبودنِ بچههای آن ساختمان امیدی نداشت. اما صاحب این گربه، همچنان امیدوار و پیگیر است تا گربهاش را پیدا کند.
هرکسی بهنوعی با جنگ نسبت برقرار میکند. یکی هم اینگونه است. یکی هم آن پوستر را منتشر میکند تا آموزش بدهد که چطور سگها را آرام کنیم. یعنی طرف در وضع جنگی هم حاضر نیست این حیوان را از زندانِ خانهاش رها کند تا به زندگی طبیعی خودش برسد. و از بین همهٔ کارهای مهمی که در زمان جنگ میتوان کرد، دغدغهاش این است که چطور رفتارهای طبیعی این حیوان را کور کند...
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام_ملی
#روزنوشتهای_رزم
#محمدجواد_کربلایی
@MjK_Setiz