ستیز | محمدجواد کربلایی
25 subscribers
28 photos
6 videos
2 files
9 links
محمدجواد کربلایی:
@Mj_Karbalaei

صفحۀ اینستاگرام:
https://www.instagram.com/mohammadjavad.karbalaei/


این کانال را در ایتا و تلگرام هم می‌توانید با همین شناسه دنبال کنید:
@MjK_Setiz
Download Telegram

در فرستهٔ پیشین، بیشتر به معرفی کتاب «سفیر قدس» پرداخته بودم. اما در این یادداشت، تمرکزم بر معرفی شخصیت آقای شیخ‌الاسلام بود؛ هم با استناد به اندک مواجهه‌‌های شخصی و هم با استناد به همان کتاب.

این یادداشت در خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) منتشر شده است:
ibna.ir/x6sLH



#شیخ_الاسلام #حسین_شیخ_الاسلام
#نشر_راه_یار #وزارت_خارجه #وزارت_امور_خارجه #دیپلمات #دیپلماسی #تاریخ_شفاهی #خاطرات_سیاسی #تاریخ_ایران #تاریخ_دیپلماسی #کتاب #کتاب_بخوانیم #کتاب_خوب #کتاب_جذاب #معرفی_کتاب #روابط_بین_الملل #انقلاب_اسلامی #دیپلمات_انقلابی #دیپلماسی_انقلابی #امت_واحده #اتحادیه_بین_المللی_امت_واحده #سازمان_مردم_نهاد #ان_جی_او #رنگ_زیتون #خیریه_رنگ_زیتون #طرح_تبسم
@MjK_setiz
👍1
بخشی خواندنی از کتاب «حاج‌آخوند»، اثر سیدعطاءالله مهاجرانی، چاپ‌شده توسط انتشارات امید ایرانیان، صفحهٔ ۵۴ تا صفحهٔ ۵۵.

@MjK_Setiz
1
بریده‌ای از روایت کوتاه و خواندنی رضا امیرخانی از دیدار با سیدحسن نصرالله؛ با عنوان «پنجره‌ها».

برگرفته از کتاب «سرلوحه‌ها»ی امیرخانی، چاپ انتشارات سپیده‌باوران، صفحهٔ ۸۵.

@MjK_Setiz
از کتاب «کمی دیرتر» اثر سیدمهدی شجاعی.

@MjK_Setiz
1
مظاهر، محمد و دیگران

تا روزهای آخر نامش را نمی‌دانستم. نه من روی پرسیدنش را داشتم، نه او زبان گفتنش را. رفتارش کمی عجیب بود و این مرا کنجکاو می‌کرد. آن سمت درون‌گرای ذهنم، در لحظه‌های مواجهه با او بیدار بود و اجازهٔ چاق‌سلامتی را نمی‌داد؛ اما کنجکاوی رهایم نمی‌کرد.
یک‌بار صدایی شنیدم شبیه ناله. سرم را که برگرداندم، مظاهر را دیدم. تازه فهمیدم نمی‌تواند صحبت کند. آن ناله، حکم اخطار را داشت؛ یعنی «برو کنار». قد بلند و هیکل تنومندی نداشت. اما چین‌وچروک پیشانی، پوست سبزه و سبیل عطاردی‌اش، چهرهٔ خشن و مردانه‌ای ساخته بود که تنومندیِ نداشته و بی‌زبانی‌اش را جبران می‌کرد.
🔷🔷🔷
مثل بسیاری از شب‌ها دیروقت از محل کار بیرون آمدم. دمِ در، وارد نانوایی شدم که همسایهٔ دیواربه‌دیوارِ محل کارمان بود. ساعتِ کار طولانی‌اش، معمولاً با رفت‌وآمد من جور درمی‌آمد. و اینکه هم سنگگ داشت و هم تافتون، مزیّت دیگرش بود. آن‌موقع بیشتر تافتون می‌گرفتم و تنور تافتون معمولاً کارش را زودتر تمام می‌کرد. نگاهی گذرا به تنور خاموش تافتون انداختم که با چند دریچهٔ بزرگ فلزی پوشانده شده بود. دریچه‌ها، خبر از تعمیر چندروزه می‌داد. فردا زودتر آمدم ببینم دقیقاً چه خبر است. صحنه همان بود. نانی پخت نمی‌شد. اما احمدآقا بود و گفت تا چند دقیقهٔ دیگر پخت می‌‌کنیم. با خودم گفتم دریچه‌ها که هنوز هست! تعمیری در کار نبود. آن دریچه‌ها، دریچهٔ تنور برقی بودند. صاحب نانوایی، تنور سنتی تافتون را برداشته و تنور برقی آورده بود جای آن.
چندباری با محمدآقا و احمدآقا گپ زدم. آن سمت برون‌گرای ذهنم، در گفت‌وگو با آن‌ها بیشتر همراهی می‌کرد. از چندوچون ماجرا پرسیدم. ماجرا را منطقی می‌دانستند. با این دستگاه که آن زمان، یعنی دو سه سال قبل، ۲۰۰ یا ۲۵۰ میلیون قیمت داشت، ساعتی هشتصد نان تولید می‌کردند. اما با تنور سنتی از کلّهٔ سحر تا بوق سگ، ۱۶۰۰ نان می‌پختند. هرطور هم حساب کنی، کار منطقی‌تری است. اما این وسط، یک مشکل کوچک وجود داشت: مظاهر دیگر نبود!
احمد می‌گفت مظاهر وقتی می‌رفت، دعوا کرده بود و قصد شکایت داشت. اما محمد می‌گفت خوشحال بود. دست‌آخر هم سردرنیاوردم که ماجرا از چه قرار است. این‌طور که می‌گفتند، مظاهر کار دو نفر را انجام می‌داد و اندازهٔ یک‌ونیم نفر حقوق می‌گرفت؛ حدود ۱۳ میلیون. هم برای او به‌صرفه بوده، هم برای کارفرما! به‌صرفه‌بودن، چیز مهمی است. مگر می‌شود کاری کنی که نمی‌صرفد؟ صاحب‌مغازه یک روز با خودش فکر کرده که بودن مظاهر دیگر نمی‌صرفد و این دستگاه عجیب‌وغریب، به‌صرفه‌تر است.
چندوقت بعد، دیدم دیگری خبری از محمدآقا هم نیست. احمدآقا حالا به‌تنهایی کار تافتون را انجام می‌دهد.
🔷🔷🔷
تازگی‌ها با میثم هم رفیق شده‌ام. مسئولیت نان سنگک با اوست. سنگکی‌ها چند نفری می‌شوند؛ بیش از سه نفر. تنورشان هم سنتی است. میثم قیمت سنگ‌های تنور را می‌گفت و حساب‌وکتاب می‌کرد که اصلاً به قیمتش نمی‌ارزد. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که این سنگ‌های خاکستری چقدر برای نانوان‌ها گران درمی‌آید. اگر یک‌بار بخرند و ماجرا تمام بشود، حرفی نیست. مشکل اینجاست که به‌مرور پودر می‌شود و دوباره باید بخرند. تنور سنتی سنگکی هم که دیگر کمیاب است. به‌تجربه فهمیده‌ام که وقتی روی سردر نانونایی نوشته‌اند «نان سنتی»، احتمالاً تنورشان صنعتی است. حالا در این نانوایی همسایه، سنگکِ سنتی و تافتونِ صنعتی، با هم ترکیب شده.
🔷🔷🔷
من دیگر آنجا کار نمی‌کنم. اما گاهی که از آن اطراف رد می‌شوم، نگاهی می‌اندازم ببینم احمد، میثم و باقی رفقایشان هنوز هستند یا نه. اگر باشند، داخل می‌روم و سلام‌وعلیکی می‌کنم و چند نان می‌گیرم و چند دقیقه‌ای گپ می‌زنم. و در حال صحبت نگاه می‌کنم ببینم صاحب نانوایی، تنور سنگک را که وصلهٔ ناجور کسب‌وکارش است، عوض کرده یا نه.

@MjK_Setiz
👍1
بسم الله الرحمن الرحیم

چند ساعت در نارمک
قسمت اول


صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زده‌اند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیف‌های متنوع‌تری از مردم را می‌توانم ببینم و تصمیم گرفتم بروم. البته مشکلی پیش آمد و دیرتر رفتم؛ موقعی که دیگر خیابان‌های اطراف ساختمان را از هر سمت بسته بودند. از ورودی میدان هفت نارمک خواستم داخل شوم تا به جنوب ساختمان برسم. «و جعلنا» خوانده و نخوانده، آرام نوار زرد نایلونی را بالا بردم و وارد کوچه شدم. هنوز پنج شش قدم نرفته بودم که یکی از بسیجی‌های ایست‌بازرسی مرا دید و محترمانه خواست بیرون بروم. نمی‌دانم «و جعلنا» کار نکرد یا اصلاً هنوز نخوانده بودم. خدا طرف آن‌ها بود.

جوان بسیجی به‌نظرم حدود ۲۴ یا ۲۵ سال داشت. در همان چند لحظهٔ کوتاه، سرووضعش توجهم را جلب کرد. پیراهن مشکی داشت با شلوار جین. من البته خودم شلوار جین می‌پوشم و این برایم عجیب نیست. اما کلاسیک نبود. امروزی‌تر بود؛ البته در وضع فعلی، جلف هم به حساب نمی‌آمد. موهای مجعّدش نه آن‌قدر بلند بود که ببندد، نه کوتاه. این بلاتکلیفی را با تِل حل کرده بود. کم‌کم داشتم با تِلِ سرش کنار می‌آمدم که سرش را بالا گرفت و تتوی گردنش را دیدم. اگر بگویم سرتاسر گردنش را تتو یا همان خالکوبی کرده بود، شاید بی‌راه نگفته باشم. بی‌آنکه حساسیت ایجاد کنم، آرام‌آرام حرکت کردم به آن سمت خیابان تا شاید راهی پیدا کنم؛ که نبود. تصمیم گرفتم وارد خیابان بعدی شوم و ببینم از سمت غرب می‌توانم وارد شوم یا نه. اما آنجا هم بسته بود. به بچه‌های بسیج بیشتر دقت کردم. اصلاً نمی‌دانم این‌ها چطور در جمع بچه‌های بسیج بودند. شاید بیش از نصف بچه‌های بسیج، ظاهرشان مثل بسیجی‌های مرسوم نبود. کم‌وبیش شبیه همان جوان اولی بودند. به هر حال باز هم نشد داخل بروم.

اینجا دیگر داشتم فکر می‌کردم برگردم. اما تصمیم گرفتم جاهایی که مردم گُله‌گُله جمع شده‌اند، بایستم ببینم چه می‌گویند. اولین دشتم، خانمی بود تقریباً ۴۵ساله و شل‌حجاب که داشت آنچه از صبح دیده بود، برای زن و شوهری جوان شرح می‌داد. از همان صبح زود آمده بود داخل خیابان. خانه‌اش چند کوچه آن‌طرف‌تر بود. می‌گفت نیم ساعت طول کشید تا آتش‌نشانی از ترافیکِ ایجادشده بتواند خودش را برساند و در این مدت همین مردم محل تلاش می‌کرده‌اند کاری کنند. دست‌وپای لرزان کودکانی که ترسیده بودند، سرووضع زنان و مردانی که با ترس و بدون آمادگی بیرون آمده بودند و جنازه‌هایی که دیده بود، توصیف کرد. چندبار نزدیک بود بغضش بترکد. انگار صحنهٔ روز عاشورا را توصیف می‌کرد. تا به حال ندیده بود و برایش سنگین بود. انگار تازه ماجرا برایش ملموس شده بود. شل‌حجاب بود و از «خامنه‌ای» گفتنش بدون پیشوند، مشخص بود نسبت خاصی با جمهوری اسلامی ندارد. اما برایش عجیب بود که دولت بخواهد یکشنبه برود پای میز مذاکره. خداحافظی کرد و رفت.

ادامه دارد...

#روزنوشت‌های_رزم
#محمدجواد_کربلایی
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام_ملی

این متن در «سوره» منتشر شده است.

@MjK_Setiz