Forwarded from موكب شباب الامام الخامنئی (S.h)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📍ايستگاه شماره۳
ديباجى شمالی
مجتمع مذهبى فرهنگى مسجدالرضا(ع)
📌محل پخش؛ محله هلال احمر تهران- مسجد حضرت ابوالفضل علیه السلام
🗓سه شنبه ۵ فروردين٩٩
🧴[پخش اقلام بهداشتى]
#شكست_كرونا_بامن_نيست_باماست
#توكل_كن
#رعايت_كن
#كروناويروس
#كرونا_را_شكست_ميدهيم
#موكب_شباب_امام_خامنه_اى
@mokeb_shabab_khamenei
ديباجى شمالی
مجتمع مذهبى فرهنگى مسجدالرضا(ع)
📌محل پخش؛ محله هلال احمر تهران- مسجد حضرت ابوالفضل علیه السلام
🗓سه شنبه ۵ فروردين٩٩
🧴[پخش اقلام بهداشتى]
#شكست_كرونا_بامن_نيست_باماست
#توكل_كن
#رعايت_كن
#كروناويروس
#كرونا_را_شكست_ميدهيم
#موكب_شباب_امام_خامنه_اى
@mokeb_shabab_khamenei
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_پنجاه_نهم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_پنجاه_نهم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_پنجاه_نهم
با صدای ویبره ی گوشی دست از غر زدن برداشتم و فکر کردم حتما باید آدریان باشد!
جای خالی ام را دیده و عذاب وجدان گرفته. نیشخندی زدم، رژم را با شیرپاک کن، پاک کردم و گوشی را از روی پاتختی برداشتم.
عکس سوفیا حالم را بد کرد.
خودم را پرت کردم روی تخت و جواب دادم:
_الو سوفی؟
_های هیما... چطوری بچه جان؟
_مرسی
_ببینم انقدر بهت خوش گذشته که حتی یه پیام نمیدی تا بگی رسیدی؟
_باور کن حواسم نبود. معذرت. تو خوبی؟
_عالی. امروز روز شانسم بود...
_چطور مگه؟
_وقتی برگشتی برات میگم. مفصله. تو چه خبر؟ کجایی؟
خندید و با شیطنت ادامه داد:
_راستی آدریان کجاست؟ حتما تو یکی از همین غروب های عاشقانه ی کنار دریا ازت درخواست ازدواج می کنه. وای خدای من چقدر باحاله. نه؟ باید همه رو جز به جز برام تعریف کنی ها. از الان بهت گفته باشم...
گویی مامور شده بود تا دقیقا در بدترین شرایط، این حرف ها را ردیف کند و با هر کلمه خنجر بزند به قلب زخم خورده و بیچاره ی من.
اشک های گرم از توی چشمانم جوشیدند و روی صورتم راه گرفتند.
چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. تا قبل از آمدن تصور می کردم این همان اتفاق بزرگ زندگی ام می شود.
بالاخره آدری با عاشقانه ترین حالت ممکن، توی ساحل روبه رویم زانو می زند و به من، درخواست ازدواج می دهد.
چه فکرهایی کرده بودم و چه شد؟
اصلا همه ی این خیالات پوچ زیر سر سوفی خنگ بود که توی کله ی من هم فرو کرده و به تب و تاب انداخته بودتم.
_الو... الو؟ چرا ساکت شدی هیما؟ زنده ای؟ هنوز اون طرف خطی؟
با سر انگشت، جوی باریک اشک هایی که تا کنار گوش و گردنم راه افتاده و داشت آزارم می داد را، پاک کردم و گفتم:
_هستم سوفی. می شنوم...
_اوووف... خداروشکر. خب بگو ببینم چی شده؟ چرا یهو لال شدی؟ سرحال نیستی و حدس می زنم حالت خوش نیست. هان؟ نکنه اتفاقی...
_نه نگران نباش. چیزی نشده. یعنی... یعنی اون چیزی که منو تو فکر می کردیم نشده!
_خدایا! منظورت اعتراف عاشقانهست؟ خب طبیعیه دختر جون. آدری یه پسر معمولی نیست که چشم و گوش بسته باشه و همین که باهات دوست شد، سریع هم بهت پیشنهاد یه عمر زندگی بده. احتمالا ما زیادی تند رفتیم. ولی مطمئن باش که بالاخره مقابل تو کم میاره!
_بس کن سوفی. اون همین الانم منو ول کرده به حال خودم
_یعنی چی؟
_با یکی دیگهست. طرف میکاپ کاره و تا جایی که بو بردم از دوست های قدیمیش بوده و بعد از سال ها دیدش
_عجب... تو توی این مدت چیکار کردی؟ بهش گفتی که ناراحتی و ازش خواستی که با تو باشه؟
چشمانم را بستم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. حس می کردم حتی پیش سوفی هم بدجوری ضایع شده ام.
نباید غرورم شکسته می شد. خیلی عادی گفتم:
_مگه احمقم؟ آدری اولین پسر زندگی من نیست، می تونه آخریش هم نباشه.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_پنجاه_نهم
با صدای ویبره ی گوشی دست از غر زدن برداشتم و فکر کردم حتما باید آدریان باشد!
جای خالی ام را دیده و عذاب وجدان گرفته. نیشخندی زدم، رژم را با شیرپاک کن، پاک کردم و گوشی را از روی پاتختی برداشتم.
عکس سوفیا حالم را بد کرد.
خودم را پرت کردم روی تخت و جواب دادم:
_الو سوفی؟
_های هیما... چطوری بچه جان؟
_مرسی
_ببینم انقدر بهت خوش گذشته که حتی یه پیام نمیدی تا بگی رسیدی؟
_باور کن حواسم نبود. معذرت. تو خوبی؟
_عالی. امروز روز شانسم بود...
_چطور مگه؟
_وقتی برگشتی برات میگم. مفصله. تو چه خبر؟ کجایی؟
خندید و با شیطنت ادامه داد:
_راستی آدریان کجاست؟ حتما تو یکی از همین غروب های عاشقانه ی کنار دریا ازت درخواست ازدواج می کنه. وای خدای من چقدر باحاله. نه؟ باید همه رو جز به جز برام تعریف کنی ها. از الان بهت گفته باشم...
گویی مامور شده بود تا دقیقا در بدترین شرایط، این حرف ها را ردیف کند و با هر کلمه خنجر بزند به قلب زخم خورده و بیچاره ی من.
اشک های گرم از توی چشمانم جوشیدند و روی صورتم راه گرفتند.
چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. تا قبل از آمدن تصور می کردم این همان اتفاق بزرگ زندگی ام می شود.
بالاخره آدری با عاشقانه ترین حالت ممکن، توی ساحل روبه رویم زانو می زند و به من، درخواست ازدواج می دهد.
چه فکرهایی کرده بودم و چه شد؟
اصلا همه ی این خیالات پوچ زیر سر سوفی خنگ بود که توی کله ی من هم فرو کرده و به تب و تاب انداخته بودتم.
_الو... الو؟ چرا ساکت شدی هیما؟ زنده ای؟ هنوز اون طرف خطی؟
با سر انگشت، جوی باریک اشک هایی که تا کنار گوش و گردنم راه افتاده و داشت آزارم می داد را، پاک کردم و گفتم:
_هستم سوفی. می شنوم...
_اوووف... خداروشکر. خب بگو ببینم چی شده؟ چرا یهو لال شدی؟ سرحال نیستی و حدس می زنم حالت خوش نیست. هان؟ نکنه اتفاقی...
_نه نگران نباش. چیزی نشده. یعنی... یعنی اون چیزی که منو تو فکر می کردیم نشده!
_خدایا! منظورت اعتراف عاشقانهست؟ خب طبیعیه دختر جون. آدری یه پسر معمولی نیست که چشم و گوش بسته باشه و همین که باهات دوست شد، سریع هم بهت پیشنهاد یه عمر زندگی بده. احتمالا ما زیادی تند رفتیم. ولی مطمئن باش که بالاخره مقابل تو کم میاره!
_بس کن سوفی. اون همین الانم منو ول کرده به حال خودم
_یعنی چی؟
_با یکی دیگهست. طرف میکاپ کاره و تا جایی که بو بردم از دوست های قدیمیش بوده و بعد از سال ها دیدش
_عجب... تو توی این مدت چیکار کردی؟ بهش گفتی که ناراحتی و ازش خواستی که با تو باشه؟
چشمانم را بستم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. حس می کردم حتی پیش سوفی هم بدجوری ضایع شده ام.
نباید غرورم شکسته می شد. خیلی عادی گفتم:
_مگه احمقم؟ آدری اولین پسر زندگی من نیست، می تونه آخریش هم نباشه.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
#صبحانه ☕️
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است
خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی
این پیامی است که از دوست به یار آمده است
شاد باشید در این عید و در این سال جدید
آرزویی است که از دوست به یار آمده است
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است
خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی
این پیامی است که از دوست به یار آمده است
شاد باشید در این عید و در این سال جدید
آرزویی است که از دوست به یار آمده است
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🧩 #سرگرمی
*سرعت هوشت راامتحان کن*
*ببین مغزت جوونه یاپیر شده*
*شماره ها رو به ترتیب 1 تا 50 خیلی سریع بزن...*
💢به لینک زیر مراجعه کنید👇
https://zzzscore.com/1to50/en/
*در پایان :*
*خودت را بسنج* 👇🏻👇👇🏻
20-29 ثانيه : بسیار باهوش
30-39 ثانيه : باهوش
40-59 ثانيه : بالاتر از خوب
60-79 ثانيه : طبیعی
80-99 ثانيه : مشکل داری.
100-130ثانيه : دیگه پیر شدی
بیشتر از 130 : خیلی پیر یا خیلی خسته ای
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
*سرعت هوشت راامتحان کن*
*ببین مغزت جوونه یاپیر شده*
*شماره ها رو به ترتیب 1 تا 50 خیلی سریع بزن...*
💢به لینک زیر مراجعه کنید👇
https://zzzscore.com/1to50/en/
*در پایان :*
*خودت را بسنج* 👇🏻👇👇🏻
20-29 ثانيه : بسیار باهوش
30-39 ثانيه : باهوش
40-59 ثانيه : بالاتر از خوب
60-79 ثانيه : طبیعی
80-99 ثانيه : مشکل داری.
100-130ثانيه : دیگه پیر شدی
بیشتر از 130 : خیلی پیر یا خیلی خسته ای
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
Zzzscore
1to50
1to50 : Just touch the numbers 1 to 50 in order.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽 #کلیپ
💢 چگونه #کرونا را از خانههایمان دور نگه داریم!
🌀 توصیههایی کاربردی برای تمیز و ضدعفونی کردن وسایل و خریدهایمان
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
💢 چگونه #کرونا را از خانههایمان دور نگه داریم!
🌀 توصیههایی کاربردی برای تمیز و ضدعفونی کردن وسایل و خریدهایمان
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🇮🇷 #گام_دوم
💢قسمت چهارم
انقلاب اسلامی ملت ایران قدرتمند اما مهربان و با گذشت و حتی مظلوم بوده است. این انقلاب از آغاز تا امروز نه بی رحم و خون ریز بوده و نه منفعل و مردد با صراحت و شجاعت در برابر زورگویان و گردنکشان استاده و از مظلومان و مستضعفان دفاع کرده است.
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
💢قسمت چهارم
انقلاب اسلامی ملت ایران قدرتمند اما مهربان و با گذشت و حتی مظلوم بوده است. این انقلاب از آغاز تا امروز نه بی رحم و خون ریز بوده و نه منفعل و مردد با صراحت و شجاعت در برابر زورگویان و گردنکشان استاده و از مظلومان و مستضعفان دفاع کرده است.
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
💢پاسخ #مسابقه و اعلام برنده
💠 كلام الامير، امير الكلام 💠
⭐️ پاسخ :افراد خائن به خويشان كه مسبب مرگ و نابودى آنان مى شوند
🎁 برنده: جناب آقای میرفندرسکی
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
💠 كلام الامير، امير الكلام 💠
⭐️ پاسخ :افراد خائن به خويشان كه مسبب مرگ و نابودى آنان مى شوند
🎁 برنده: جناب آقای میرفندرسکی
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
#ماه_شعبان ✨
شعبان شد و پیک عشق از راه آمد
عطر نفس بقیه الله آمد
با جلوه سجاد، ابوالفضل و حسین
یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد
🍃🌹حلول ماه شعبان و فرخنده ایام شعبانیه مبارک باد. 🌹🍃
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
شعبان شد و پیک عشق از راه آمد
عطر نفس بقیه الله آمد
با جلوه سجاد، ابوالفضل و حسین
یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد
🍃🌹حلول ماه شعبان و فرخنده ایام شعبانیه مبارک باد. 🌹🍃
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#قرار_عاشقی🌹
#زیارت_مجازی📱
#سامرا✨
کلیک کنید👇
https://bit.ly/2IZRkGS
#السلام_علیک_یا_علی_بن_محمد (امام هادی)
#السلام_علیک_یا_حسن_بن_علی
(امام عسکری)
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
#زیارت_مجازی📱
#سامرا✨
کلیک کنید👇
https://bit.ly/2IZRkGS
#السلام_علیک_یا_علی_بن_محمد (امام هادی)
#السلام_علیک_یا_حسن_بن_علی
(امام عسکری)
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصتم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصتم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصتم
نباید غرورم شکسته می شد. خیلی عادی گفتم:
_مگه احمقم؟ آدری اولین پسر زندگی من نیست، می تونه آخریش هم نباشه.
_اوه! عجب جمله ی قابل تاملی
_بگذریم سوفی... من دعوت شدم پایین، تو دیگه کاری نداری؟
_نه عزیزم. خوشحالم که مثل همیشه حواست به خودت هست! خوش باش و برای من چندتا عکس از اونجاها بفرست.
_حتما
_شب بخیر هیما. دوستت دارم
_منم دوسِت دارم. شب بخیر
گوشی را قطع کردم... چقدر خود کنترلی کرده بودم! دوباره زدم زیر گریه...
خیلی طول نکشید که صدای موزیک بلند شد. پس بزمشان شروع شده بود. کاش بر می گشتم پاریس.
نفس عمیقی کشیدم و نشستم. سر و صداها داشت دیوانه ام می کرد.
حتی بوی سیگار کشیدنشان هم به مشامم می خورد! حس خفگی می کردم.
توی کیفم دنبال قرص مسکن گشتم تا حداقل برای سر دردی که داشت شروع می شد، کاری کرده باشم ولی هیچ قرصی نبود.
کیف را پرت کردم روی صندلی و بلند شدم.
رفتم کنار پنجره. باید هوای آزاد می خوردم. با اینکه سرد بود ولی دستگیره ی بدقلق پنجره را کشیدم و به هر سختی که بود بازش کردم. لرز کردم اما مهم نبود.
دستانم را روی لبه ی چوبی پنجره گذاشتم و سرم را کامل بیرون بردم.
اتاق من در طبقهی اول و قسمت جنوبی هتل بود. منظره ای که از آنجا می دیدم فقط آب بود و آب...
هوا ابری شده بود. دریا هم تا حدودی طوفانی بود و چقدر به نظرم وحشتناک می آمد.
هیبتش توی این تاریکی، عجیب و غریب بود. درست برعکس روز...
چشم چرخاندم و حواسم از دریا پرت شد به یکی دو نفری که توی ساحل، آتش کوچکی روشن کرده و کنارش نشسته بودند.
زن و مردی که پشت به من و رو به دریا نشسته و باهم حرف می زدند. چه عاشقانه... خوشبحالشان!
از هتل تا آنجا فاصله ی زیادی نبود. اگر سر و صدای مزخرف و آهنگ های گوش کر کن گروه موسیقی جسی نبود، حتما حرف های عاشقانه ی آن ها را می شنیدم.
لبخند زدم و سرم را کج کردم. زدند زیر خنده... دختر بلند شد و شروع به دوییدن کرد. داشت می رفت سمت دریا!
چقدر نترس بود... کاش من هم چنین حال خوشی داشتم.
تکیه زدم به چهارچوب و همچنان خیره ماندم به آن دو.
پسر بلند شد... شال پهنی که روی شانه هایش بود سُر خورد و افتاد. من قلبم از حرکت ایستاد.
دختر دستانش را باز کرد و چرخید... می چرخید و می خندید... می چرخید و می خندید...
پسر با قدم های بلند و شلواری که پاچه هایش را تا زانوها، تا زده بود به سمت او می رفت.
با هر قدمی که او، رو به جلو بر می داشت، من قدمی عقب می رفتم. باور کردنی نبود! شاید اشتباه می دیدم. نور چراغ های هتل آنقدر زیاد نبود که مطمئن باشم به تشخیصم.
دختر دوباره خندید... صدای خنده هایش داشت گوش هایم را کر می کرد.
این بار به طرف پسر دویید و اسمش را صدا زد! چه اسم آشنایی...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصتم
نباید غرورم شکسته می شد. خیلی عادی گفتم:
_مگه احمقم؟ آدری اولین پسر زندگی من نیست، می تونه آخریش هم نباشه.
_اوه! عجب جمله ی قابل تاملی
_بگذریم سوفی... من دعوت شدم پایین، تو دیگه کاری نداری؟
_نه عزیزم. خوشحالم که مثل همیشه حواست به خودت هست! خوش باش و برای من چندتا عکس از اونجاها بفرست.
_حتما
_شب بخیر هیما. دوستت دارم
_منم دوسِت دارم. شب بخیر
گوشی را قطع کردم... چقدر خود کنترلی کرده بودم! دوباره زدم زیر گریه...
خیلی طول نکشید که صدای موزیک بلند شد. پس بزمشان شروع شده بود. کاش بر می گشتم پاریس.
نفس عمیقی کشیدم و نشستم. سر و صداها داشت دیوانه ام می کرد.
حتی بوی سیگار کشیدنشان هم به مشامم می خورد! حس خفگی می کردم.
توی کیفم دنبال قرص مسکن گشتم تا حداقل برای سر دردی که داشت شروع می شد، کاری کرده باشم ولی هیچ قرصی نبود.
کیف را پرت کردم روی صندلی و بلند شدم.
رفتم کنار پنجره. باید هوای آزاد می خوردم. با اینکه سرد بود ولی دستگیره ی بدقلق پنجره را کشیدم و به هر سختی که بود بازش کردم. لرز کردم اما مهم نبود.
دستانم را روی لبه ی چوبی پنجره گذاشتم و سرم را کامل بیرون بردم.
اتاق من در طبقهی اول و قسمت جنوبی هتل بود. منظره ای که از آنجا می دیدم فقط آب بود و آب...
هوا ابری شده بود. دریا هم تا حدودی طوفانی بود و چقدر به نظرم وحشتناک می آمد.
هیبتش توی این تاریکی، عجیب و غریب بود. درست برعکس روز...
چشم چرخاندم و حواسم از دریا پرت شد به یکی دو نفری که توی ساحل، آتش کوچکی روشن کرده و کنارش نشسته بودند.
زن و مردی که پشت به من و رو به دریا نشسته و باهم حرف می زدند. چه عاشقانه... خوشبحالشان!
از هتل تا آنجا فاصله ی زیادی نبود. اگر سر و صدای مزخرف و آهنگ های گوش کر کن گروه موسیقی جسی نبود، حتما حرف های عاشقانه ی آن ها را می شنیدم.
لبخند زدم و سرم را کج کردم. زدند زیر خنده... دختر بلند شد و شروع به دوییدن کرد. داشت می رفت سمت دریا!
چقدر نترس بود... کاش من هم چنین حال خوشی داشتم.
تکیه زدم به چهارچوب و همچنان خیره ماندم به آن دو.
پسر بلند شد... شال پهنی که روی شانه هایش بود سُر خورد و افتاد. من قلبم از حرکت ایستاد.
دختر دستانش را باز کرد و چرخید... می چرخید و می خندید... می چرخید و می خندید...
پسر با قدم های بلند و شلواری که پاچه هایش را تا زانوها، تا زده بود به سمت او می رفت.
با هر قدمی که او، رو به جلو بر می داشت، من قدمی عقب می رفتم. باور کردنی نبود! شاید اشتباه می دیدم. نور چراغ های هتل آنقدر زیاد نبود که مطمئن باشم به تشخیصم.
دختر دوباره خندید... صدای خنده هایش داشت گوش هایم را کر می کرد.
این بار به طرف پسر دویید و اسمش را صدا زد! چه اسم آشنایی...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
#صبحانه☕️
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندُهی کند بدرود
” اشعار ملک الشعرا بهار “
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندُهی کند بدرود
” اشعار ملک الشعرا بهار “
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
✍🏻 #داستان_های_مصور
🌷 #شهید_علی_تجلایی
✨ #شیدای_شهادت
💐 #پنجشنبه
🕊شادی روح امام و شهدا صلوات🕊
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🌷 #شهید_علی_تجلایی
✨ #شیدای_شهادت
💐 #پنجشنبه
🕊شادی روح امام و شهدا صلوات🕊
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji