سلام استاد غلامی امکان دارد در باره این تک جمله خودتان توضیحی بدهید من تو گروه مارزوک به بحث گذاشتم اما مثل این که ورود بهش سخته ، سرنخی می دید 🙏
سلام بر شما.
توضیحاش اندکی دشوار است، اما سعیام را میکنم. اول جمله اشمیت را به یاد داشته باشید که سکولاریسم مدرن را وارونگیِ مسیحیت مینامد. اما قطعاً مراد من صرفاً تکرار حرف اشمیت نیست. صحبت بر سر اومانیسم نیست که انسان جای خدا را گرفته باشد لیک هنوز فرم مسیحیت را داشته باشد. البته این را سرنخی برای فهم میتوان در نظر گرفت.
برای فهم باید کسی مثل نیکولاس کوزایی را در نظر بگیریم بعد اسپینوزا را. نیکولاس در توجیه تثلیث میگوید خدا «بینهایت مطلق» و مسیح که پسر خدا و تجسد او بود «بینهایت منقبض» [=contracted infinity] است. درواقع، نیکولاس میکوشد «جهان» را نامتناهیِ متناهی و متناهیِ نامتناهی بنامد. بنابراین مسیح جهانمندی خداست.
اما اسپینوزا، خدا و جهان را تکجوهری میکند و «ریزن» یعنی عقل برخلاف لایبنیتس برای او «علت» است نه «دلیل». یعنی خدا را درونماندگار میکند و ایدهی خدای متعال بینهایت مطلقِ غایی کنار میرود. برای نسل بعدی چه میماند؟ بله دیگر «بینهایت منقبض» جهان-مسیح!
ایدهآلیسم آلمانی شرح انکشاف مسیح چونان روح در تاریخ چونان بالفعلسازی خودش است.
برای هگل اینکارنیشن یعنی تجسد مسیح «زمینیسازی»ای بود که شرط امکان سکولاریزاسیون بود. از دید او حتی اسلام هم هنوز خدایش انتزاعی است و در مسیحیت است که دقیقهی دین تکمیل میشود. یعنی خدا متجسد میشود. توگویی هگل با مسیح کار دارد و خدا دیگر برایش مهم نیست.
پس اگر بگوییم ایدهالیسم آلمانی و فلسفههای حولش حتی رمانتیسیسم دنبال متجسدسازی بینهایت در بانهایت بودند دروغ نگفتهایم. اساساً ایده آلیسم آلمانی «پدرکشیِ مسیح» است. (این جمله آخر ازجلمه اول سخت تر شد، ببخشید دیگه مرض دارم)
توضیحاش اندکی دشوار است، اما سعیام را میکنم. اول جمله اشمیت را به یاد داشته باشید که سکولاریسم مدرن را وارونگیِ مسیحیت مینامد. اما قطعاً مراد من صرفاً تکرار حرف اشمیت نیست. صحبت بر سر اومانیسم نیست که انسان جای خدا را گرفته باشد لیک هنوز فرم مسیحیت را داشته باشد. البته این را سرنخی برای فهم میتوان در نظر گرفت.
برای فهم باید کسی مثل نیکولاس کوزایی را در نظر بگیریم بعد اسپینوزا را. نیکولاس در توجیه تثلیث میگوید خدا «بینهایت مطلق» و مسیح که پسر خدا و تجسد او بود «بینهایت منقبض» [=contracted infinity] است. درواقع، نیکولاس میکوشد «جهان» را نامتناهیِ متناهی و متناهیِ نامتناهی بنامد. بنابراین مسیح جهانمندی خداست.
اما اسپینوزا، خدا و جهان را تکجوهری میکند و «ریزن» یعنی عقل برخلاف لایبنیتس برای او «علت» است نه «دلیل». یعنی خدا را درونماندگار میکند و ایدهی خدای متعال بینهایت مطلقِ غایی کنار میرود. برای نسل بعدی چه میماند؟ بله دیگر «بینهایت منقبض» جهان-مسیح!
ایدهآلیسم آلمانی شرح انکشاف مسیح چونان روح در تاریخ چونان بالفعلسازی خودش است.
برای هگل اینکارنیشن یعنی تجسد مسیح «زمینیسازی»ای بود که شرط امکان سکولاریزاسیون بود. از دید او حتی اسلام هم هنوز خدایش انتزاعی است و در مسیحیت است که دقیقهی دین تکمیل میشود. یعنی خدا متجسد میشود. توگویی هگل با مسیح کار دارد و خدا دیگر برایش مهم نیست.
پس اگر بگوییم ایدهالیسم آلمانی و فلسفههای حولش حتی رمانتیسیسم دنبال متجسدسازی بینهایت در بانهایت بودند دروغ نگفتهایم. اساساً ایده آلیسم آلمانی «پدرکشیِ مسیح» است. (این جمله آخر ازجلمه اول سخت تر شد، ببخشید دیگه مرض دارم)