Forwarded from مدرسه (مدرسه-دروس مباحث فلسفی)
حالا که اون دوره رایگان تقدیم شد این دوره «فلسفه چیست؟» هم در معیت اون دوره مناسبه اینم رایگان خدمت شما. لطفا با هم در گروه های مختلف اگر مایلید نشرشون بدین. مکمل هم اند. اینها که رایگان اند اما اگر عزیزی تمایل به دونیشن داشت شماره کارتم اینه
5859
8311
3036
8870
تجارت
5859
8311
3036
8870
تجارت
پس از رها شدن رنجافزا از دین، علم حقوق به حقیقت نزدیکتر است یا فیزیک؟
علینجات غلامی
امیر حسین عزیز داستان شما برایم جالب بود و مرا به تأمل واداشت. جوانی بیست و دو ساله که چندسالی درد وجودی و بحران رهایی از نگاهی مذهبی را داشتهاید بعد در رشتهی حقوق قبول شدهاید و بعد از آن انصراف دادهاید که دوباره کنکور بدهید که فیزیک بخوانید در پی حقیقت. با نقد اطرافیان هم طرفید که ارتزاقتان را نباید نادیده بگیرید. درگیر فلسفه هم شدهاید درسگفتارهای تاریخ فلسفه آقای اردبیلی را شروع کردهاید و اتفاقی به تاریخ فلسفه من نیز برخوردهاید و بدتان نیامد.
پس شما دغدغهی حقیقت دارید.
بگذار از همین اول آب پاکی را روی دستات بریزم. هیچ فرقی نمیکند! فیزیک هم قبول شوید تفاوتی با حقوق خواندن ندارد تا زمانی که نتوانید حقیقت هر علمی را از «حجاب» آکادمیکاش رها کنید، شما در هر رشتهای عملاً فقط مقداری اطلاعات تکنسینی دریافت میکنید که سامانهی مشخصی ندارند. زیرا سامانهی بوروکراتیک دانشگاهی طوری طراحی شده است که شما را تکنسین کند و عملاً همانطور که یک حقوقخوانده عمدتاً قرار است تکنسین مشتی الفاظ فقهی-حقوقی در دادگاهها شود، فیزیکدان هم معمولاً در عمل معلمی فرمولحلکن یا نهایتاً مهندس دستگاهی میشود. آنچه شما انتظار دارید محقق نمیشود مگر بر دو اصل از آغاز واقف شود:
1) درک معنای علمی اصلی این علوم و نسبت آنها با حقیقت، بعد نظری
2) درک معنای اصیل همین لایهی تکنسینی و نسبت آن با زندگی، بعد عملی
مراد من این نیست که این لایهی تکنسینی بیارزش باشد با خانوادهی شما موافقم که شما باید به فکر کار و زندگی باشید و علم علاوه بر دانش نظری باید حرفه و مشغلهی زیست هم باشد. اما آنجاکه جنبهی حرفه و فن بهطور تکنسینی نسبت شما را با حقیقت و خود ماهیت علم بهمثابه تئوری از بین ببرد در مقام حرفه نیز از زندگی بیگانه خواهد شد و در طول عمر مانند شغلی وبال و ناگزیر خواهد بود که تنها چیزی که ارزش آن را حفظ میکند منفعت مالی آن است که در مقام مدخل درآمدی بدان نگاه شود.
پس اولین چیزی که باید درک کنید این است که مراد از علم بعد تئورک آن است و بالعرض منافع عملیاش را مینگرید. یک دانپزشک کارش «شناختن» فک و دندان و سیستم عصبی و غیره است اولاً و بعد مسائل تنددستی و مهارت در کارهای تکنیکی اهمیت مییابد. اما سودآوری دومی اولی را متاسفانه محو میکند و حتی اساتید هم کمتر به دانشجویی توجه دارند که کتاب بسیار خوانده و بیشتر دانشجویی که مهارت بیشتری دارد را میبینند بیآنکه از خود بپرسند اگر علم و تخصص این است که بسیاری از دندانسازان تجربی از دندانپزشکان هم خوشدستترند؟! لذا تاجاییکه واقعاً پرسش «علم» مطرح است بسیاری از دندانپزشکان، پزشکان، حقوقدانان و مهندسان و غیره چون ماهیت دانششان فنی و به قول ارسطو «دستکاری» است، ماهیت آنچه بلدند «معرفتی» بدانها نمیدهد و فرقی با هیچ تکنسین دیگری مثلاً یک مکانیک خودرو ندارند.
با وقوف به این مسئله حجاب تکنسینی را اولا کنار میزنید و به گوهرهی خود علوم میرسیم یعنی ساحت تئوریک آن. شما دغدغهی حقیقت دارید. پس پرسش اساسی این است که «فیزیک» به حقیقت نزدیکتر است یا «حقوق؟»، کدام علم واقعاً علم است و اشرف از دیگری است و شما را به حقیقت «نزدیکتر» میکند؟
حال میگوید جلسه اول تاریخ فلسفه مرا گوش دادهاید که آنجاکه گفتهام فلسفه پرسش از هرآنچه هست است و هر آنچه هست در سه موضوع تماتیز میشود خدا، خود و جهان. در طول تاریخ فلسفه جدال بر سر این بوده است که کدام یک از این سه موضوع، اولی است؟ علم به کدام ساحت فضل تقدمی دارد و محوریتر و به حقیقت نزدیکتر است؟
شما از یک نگاه مذهبی که دعوی توضیح کل حقیقت را دربارهی خود و خدا و جهان با مناسکی آئینی و دستهای باور سادهساز و جملاتی کلی داشت گریختهاید و اکنون با خلاء وجودی عظیمی روبهرو هستید که با درد همراه است. اولاً که هرسهی خدا، خود و جهان موضوع کاوش علمی-فلسفیِ ما هستند و بنابراین، اینکه مذهب خدا را در انحصار داشت دلیل نمیشود که دیگر تأملی علمی-فلسفی به موضوع خدا نپردازد که هست یا نیست یا به چه معنا هست.
علینجات غلامی
امیر حسین عزیز داستان شما برایم جالب بود و مرا به تأمل واداشت. جوانی بیست و دو ساله که چندسالی درد وجودی و بحران رهایی از نگاهی مذهبی را داشتهاید بعد در رشتهی حقوق قبول شدهاید و بعد از آن انصراف دادهاید که دوباره کنکور بدهید که فیزیک بخوانید در پی حقیقت. با نقد اطرافیان هم طرفید که ارتزاقتان را نباید نادیده بگیرید. درگیر فلسفه هم شدهاید درسگفتارهای تاریخ فلسفه آقای اردبیلی را شروع کردهاید و اتفاقی به تاریخ فلسفه من نیز برخوردهاید و بدتان نیامد.
پس شما دغدغهی حقیقت دارید.
بگذار از همین اول آب پاکی را روی دستات بریزم. هیچ فرقی نمیکند! فیزیک هم قبول شوید تفاوتی با حقوق خواندن ندارد تا زمانی که نتوانید حقیقت هر علمی را از «حجاب» آکادمیکاش رها کنید، شما در هر رشتهای عملاً فقط مقداری اطلاعات تکنسینی دریافت میکنید که سامانهی مشخصی ندارند. زیرا سامانهی بوروکراتیک دانشگاهی طوری طراحی شده است که شما را تکنسین کند و عملاً همانطور که یک حقوقخوانده عمدتاً قرار است تکنسین مشتی الفاظ فقهی-حقوقی در دادگاهها شود، فیزیکدان هم معمولاً در عمل معلمی فرمولحلکن یا نهایتاً مهندس دستگاهی میشود. آنچه شما انتظار دارید محقق نمیشود مگر بر دو اصل از آغاز واقف شود:
1) درک معنای علمی اصلی این علوم و نسبت آنها با حقیقت، بعد نظری
2) درک معنای اصیل همین لایهی تکنسینی و نسبت آن با زندگی، بعد عملی
مراد من این نیست که این لایهی تکنسینی بیارزش باشد با خانوادهی شما موافقم که شما باید به فکر کار و زندگی باشید و علم علاوه بر دانش نظری باید حرفه و مشغلهی زیست هم باشد. اما آنجاکه جنبهی حرفه و فن بهطور تکنسینی نسبت شما را با حقیقت و خود ماهیت علم بهمثابه تئوری از بین ببرد در مقام حرفه نیز از زندگی بیگانه خواهد شد و در طول عمر مانند شغلی وبال و ناگزیر خواهد بود که تنها چیزی که ارزش آن را حفظ میکند منفعت مالی آن است که در مقام مدخل درآمدی بدان نگاه شود.
پس اولین چیزی که باید درک کنید این است که مراد از علم بعد تئورک آن است و بالعرض منافع عملیاش را مینگرید. یک دانپزشک کارش «شناختن» فک و دندان و سیستم عصبی و غیره است اولاً و بعد مسائل تنددستی و مهارت در کارهای تکنیکی اهمیت مییابد. اما سودآوری دومی اولی را متاسفانه محو میکند و حتی اساتید هم کمتر به دانشجویی توجه دارند که کتاب بسیار خوانده و بیشتر دانشجویی که مهارت بیشتری دارد را میبینند بیآنکه از خود بپرسند اگر علم و تخصص این است که بسیاری از دندانسازان تجربی از دندانپزشکان هم خوشدستترند؟! لذا تاجاییکه واقعاً پرسش «علم» مطرح است بسیاری از دندانپزشکان، پزشکان، حقوقدانان و مهندسان و غیره چون ماهیت دانششان فنی و به قول ارسطو «دستکاری» است، ماهیت آنچه بلدند «معرفتی» بدانها نمیدهد و فرقی با هیچ تکنسین دیگری مثلاً یک مکانیک خودرو ندارند.
با وقوف به این مسئله حجاب تکنسینی را اولا کنار میزنید و به گوهرهی خود علوم میرسیم یعنی ساحت تئوریک آن. شما دغدغهی حقیقت دارید. پس پرسش اساسی این است که «فیزیک» به حقیقت نزدیکتر است یا «حقوق؟»، کدام علم واقعاً علم است و اشرف از دیگری است و شما را به حقیقت «نزدیکتر» میکند؟
حال میگوید جلسه اول تاریخ فلسفه مرا گوش دادهاید که آنجاکه گفتهام فلسفه پرسش از هرآنچه هست است و هر آنچه هست در سه موضوع تماتیز میشود خدا، خود و جهان. در طول تاریخ فلسفه جدال بر سر این بوده است که کدام یک از این سه موضوع، اولی است؟ علم به کدام ساحت فضل تقدمی دارد و محوریتر و به حقیقت نزدیکتر است؟
شما از یک نگاه مذهبی که دعوی توضیح کل حقیقت را دربارهی خود و خدا و جهان با مناسکی آئینی و دستهای باور سادهساز و جملاتی کلی داشت گریختهاید و اکنون با خلاء وجودی عظیمی روبهرو هستید که با درد همراه است. اولاً که هرسهی خدا، خود و جهان موضوع کاوش علمی-فلسفیِ ما هستند و بنابراین، اینکه مذهب خدا را در انحصار داشت دلیل نمیشود که دیگر تأملی علمی-فلسفی به موضوع خدا نپردازد که هست یا نیست یا به چه معنا هست.
حال شما میخواهید بدانید حقیقت چیست؟ حقیقتی که مذهب دعویاش را داشت و از آن رها شدید. طبعاً مانند خود تاریخ فلسفه که در آغاز در طالس و آناکسیماندر از تئوگونی [=تکوین خدایان] به کاسموگونی [=تکوین کیهان] چرخش کرد، از موضوع خدا به سمت موضوع جهان میل دارید و حقیقت را در فیزیک میبینید. اینکه این فیزیک است که «واقعیتها» و «فاکتهای» عالم را بهمثابه حقیقت بر ما مینمایاند. بنابراین، کمی که حقوق خواندید احساس کردید این علم با «واقعیت» آنگونه که مربوط به جهان است ارتباطی ندارد و مشتی "قرارداد" است که مبنایی در حقیقت مادیِ عالم ندارد پس نمیتواند شما را به حقیقت برساند. اما اگر جلسات مرا ادامه دهید میبینید که از هراکلیتوس و پارمنیدس تا سقراط از خود کاسموگونی به سمت «اگولوژی» [=خودشناسی] چرخش میشود و اینبار نه خدا و نه جهان بلکه «خود» محور علم به حقیقت میشود. که دیگر حقیقت به قول کانت نه در ته عالم فیزیک بلکه نزد خودمان در ساختار آگاهیمان مسکن دارد. یا به قول هوسرل از لسان اگوستین «به فکر بیرون رفتن نباش به خودت بازگرد حقیقت در "انسانِ درون" مسکن دارد». بر مزار کانت گفتهای از وی حک است که « دو چیز همواره مرا به شگفت واداشت، آسمان پرستارهی بالای سرم و قانون اخلاقی درونام». که نشان میدهد این درست است که فیزیک همواره محل شگفتی است اما به قول هوسرل برای درک حقیقت فیزیک کافی نیست. به قول مولوی:
«هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست
نیمیش جماد مرده و نیمیش آگاهی».
بنابراین علم آگاهی یا به قول آلمانیها علوم روحی یا علوم انسانی، اصالت و فضل تقدمی بر علوم جماد مرده دارند. علومی مانند جامعهشناسی، اخلاق، حقوق، روانشناسی و اینها بر فیزیک و شیمی اشرفیتی دارند که دربارهی جان آدمی هستند.
پس از دید فلاسفه اگر کنه علوم انسانی درک شود چون به نفس آدمیان مربوطاند به قول ارسطو اشرف علوماند.
اما نکته در این است که زمانی که در آگاهی و در جهان غور میشود انسان درگیر ایدهها و مفاهیمی میشود که نه قابل تقلیل به ذهناش هستند نه در عالم فیزیکاند پس صحبت بر سر عوالم مفارق و بنیادینی است که دوباره مسئلهی خدا را برمیگرداند که دیگر آن محدوده مذهبی نیست. چنانکه فیزیکدان متألهی میگوید «فیزیک آن لیوان آبی است که اولین جرعهاش را که میخوری، خدا را از دست میدهی اما به ته لیوان که میرسی دوباره خدا پیدا میشود».
اما فلسفه کدام علم است؟ انسانی یا طبیعی یا خدایی؟ هیچکدام. اولاً که بازندهترین انسانهای روی زمین کسانی هستند که فلسفه را تکنسینی میخوانند. ثانیاً فلسفه آن علم بنیادینی است که بستر این علوم را مقرر میکند. پرتویی که میتواند انسان را به حکمت برساند حکمتی که فراتر از علم و جهل است. فلسفه به یک معنا هنر مدیریت "ندانستنها" است، علم زیستن درست در مسیر گشودهای از پرتو نور علم در اقیانوس تاریکی.
«از علم به شما ندادیم الی قلیلا و هر کس از حکمت برخودار شد سهماش شد خیراً کثیرا»
بهطور کلی فرقی ندارد حقوق بخوانید یا فیزیک آنها هر کدام شیوهای از نسبت تئوریک با حقیقت و نسبت عملی با زندگی دارند که این نسبتهاست که نباید گم و ازخودبیگانه شوند. بسیاری تصور میکنند که علوم نسبتی با حقیقت ندارند بنابراین رشتهای میخوانند اما برای اظهار فضل جداگانه متون فلسفی و سیاسی را میخوانند. این مسیر معمولا عقیم است درستتر این است که هر آنجایی که هستی از دل زیسترشتهات به دل دریای معرفت چاه عمیق بکنی تا به سفرهی زیرزمینی دانش برسی که آنجا همه تخصصها به هم متصلاند.
«هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست
نیمیش جماد مرده و نیمیش آگاهی».
بنابراین علم آگاهی یا به قول آلمانیها علوم روحی یا علوم انسانی، اصالت و فضل تقدمی بر علوم جماد مرده دارند. علومی مانند جامعهشناسی، اخلاق، حقوق، روانشناسی و اینها بر فیزیک و شیمی اشرفیتی دارند که دربارهی جان آدمی هستند.
پس از دید فلاسفه اگر کنه علوم انسانی درک شود چون به نفس آدمیان مربوطاند به قول ارسطو اشرف علوماند.
اما نکته در این است که زمانی که در آگاهی و در جهان غور میشود انسان درگیر ایدهها و مفاهیمی میشود که نه قابل تقلیل به ذهناش هستند نه در عالم فیزیکاند پس صحبت بر سر عوالم مفارق و بنیادینی است که دوباره مسئلهی خدا را برمیگرداند که دیگر آن محدوده مذهبی نیست. چنانکه فیزیکدان متألهی میگوید «فیزیک آن لیوان آبی است که اولین جرعهاش را که میخوری، خدا را از دست میدهی اما به ته لیوان که میرسی دوباره خدا پیدا میشود».
اما فلسفه کدام علم است؟ انسانی یا طبیعی یا خدایی؟ هیچکدام. اولاً که بازندهترین انسانهای روی زمین کسانی هستند که فلسفه را تکنسینی میخوانند. ثانیاً فلسفه آن علم بنیادینی است که بستر این علوم را مقرر میکند. پرتویی که میتواند انسان را به حکمت برساند حکمتی که فراتر از علم و جهل است. فلسفه به یک معنا هنر مدیریت "ندانستنها" است، علم زیستن درست در مسیر گشودهای از پرتو نور علم در اقیانوس تاریکی.
«از علم به شما ندادیم الی قلیلا و هر کس از حکمت برخودار شد سهماش شد خیراً کثیرا»
بهطور کلی فرقی ندارد حقوق بخوانید یا فیزیک آنها هر کدام شیوهای از نسبت تئوریک با حقیقت و نسبت عملی با زندگی دارند که این نسبتهاست که نباید گم و ازخودبیگانه شوند. بسیاری تصور میکنند که علوم نسبتی با حقیقت ندارند بنابراین رشتهای میخوانند اما برای اظهار فضل جداگانه متون فلسفی و سیاسی را میخوانند. این مسیر معمولا عقیم است درستتر این است که هر آنجایی که هستی از دل زیسترشتهات به دل دریای معرفت چاه عمیق بکنی تا به سفرهی زیرزمینی دانش برسی که آنجا همه تخصصها به هم متصلاند.
بالاخره مام یک تکجمله بگیم به رغم تنفرم از این کار:
«ایدهآلیسم آلمانی، مسیحِ بدونِ خداست».
علینجات غلامی
«ایدهآلیسم آلمانی، مسیحِ بدونِ خداست».
علینجات غلامی
سلام استاد غلامی امکان دارد در باره این تک جمله خودتان توضیحی بدهید من تو گروه مارزوک به بحث گذاشتم اما مثل این که ورود بهش سخته ، سرنخی می دید 🙏
سلام بر شما.
توضیحاش اندکی دشوار است، اما سعیام را میکنم. اول جمله اشمیت را به یاد داشته باشید که سکولاریسم مدرن را وارونگیِ مسیحیت مینامد. اما قطعاً مراد من صرفاً تکرار حرف اشمیت نیست. صحبت بر سر اومانیسم نیست که انسان جای خدا را گرفته باشد لیک هنوز فرم مسیحیت را داشته باشد. البته این را سرنخی برای فهم میتوان در نظر گرفت.
برای فهم باید کسی مثل نیکولاس کوزایی را در نظر بگیریم بعد اسپینوزا را. نیکولاس در توجیه تثلیث میگوید خدا «بینهایت مطلق» و مسیح که پسر خدا و تجسد او بود «بینهایت منقبض» [=contracted infinity] است. درواقع، نیکولاس میکوشد «جهان» را نامتناهیِ متناهی و متناهیِ نامتناهی بنامد. بنابراین مسیح جهانمندی خداست.
اما اسپینوزا، خدا و جهان را تکجوهری میکند و «ریزن» یعنی عقل برخلاف لایبنیتس برای او «علت» است نه «دلیل». یعنی خدا را درونماندگار میکند و ایدهی خدای متعال بینهایت مطلقِ غایی کنار میرود. برای نسل بعدی چه میماند؟ بله دیگر «بینهایت منقبض» جهان-مسیح!
ایدهآلیسم آلمانی شرح انکشاف مسیح چونان روح در تاریخ چونان بالفعلسازی خودش است.
برای هگل اینکارنیشن یعنی تجسد مسیح «زمینیسازی»ای بود که شرط امکان سکولاریزاسیون بود. از دید او حتی اسلام هم هنوز خدایش انتزاعی است و در مسیحیت است که دقیقهی دین تکمیل میشود. یعنی خدا متجسد میشود. توگویی هگل با مسیح کار دارد و خدا دیگر برایش مهم نیست.
پس اگر بگوییم ایدهالیسم آلمانی و فلسفههای حولش حتی رمانتیسیسم دنبال متجسدسازی بینهایت در بانهایت بودند دروغ نگفتهایم. اساساً ایده آلیسم آلمانی «پدرکشیِ مسیح» است. (این جمله آخر ازجلمه اول سخت تر شد، ببخشید دیگه مرض دارم)
توضیحاش اندکی دشوار است، اما سعیام را میکنم. اول جمله اشمیت را به یاد داشته باشید که سکولاریسم مدرن را وارونگیِ مسیحیت مینامد. اما قطعاً مراد من صرفاً تکرار حرف اشمیت نیست. صحبت بر سر اومانیسم نیست که انسان جای خدا را گرفته باشد لیک هنوز فرم مسیحیت را داشته باشد. البته این را سرنخی برای فهم میتوان در نظر گرفت.
برای فهم باید کسی مثل نیکولاس کوزایی را در نظر بگیریم بعد اسپینوزا را. نیکولاس در توجیه تثلیث میگوید خدا «بینهایت مطلق» و مسیح که پسر خدا و تجسد او بود «بینهایت منقبض» [=contracted infinity] است. درواقع، نیکولاس میکوشد «جهان» را نامتناهیِ متناهی و متناهیِ نامتناهی بنامد. بنابراین مسیح جهانمندی خداست.
اما اسپینوزا، خدا و جهان را تکجوهری میکند و «ریزن» یعنی عقل برخلاف لایبنیتس برای او «علت» است نه «دلیل». یعنی خدا را درونماندگار میکند و ایدهی خدای متعال بینهایت مطلقِ غایی کنار میرود. برای نسل بعدی چه میماند؟ بله دیگر «بینهایت منقبض» جهان-مسیح!
ایدهآلیسم آلمانی شرح انکشاف مسیح چونان روح در تاریخ چونان بالفعلسازی خودش است.
برای هگل اینکارنیشن یعنی تجسد مسیح «زمینیسازی»ای بود که شرط امکان سکولاریزاسیون بود. از دید او حتی اسلام هم هنوز خدایش انتزاعی است و در مسیحیت است که دقیقهی دین تکمیل میشود. یعنی خدا متجسد میشود. توگویی هگل با مسیح کار دارد و خدا دیگر برایش مهم نیست.
پس اگر بگوییم ایدهالیسم آلمانی و فلسفههای حولش حتی رمانتیسیسم دنبال متجسدسازی بینهایت در بانهایت بودند دروغ نگفتهایم. اساساً ایده آلیسم آلمانی «پدرکشیِ مسیح» است. (این جمله آخر ازجلمه اول سخت تر شد، ببخشید دیگه مرض دارم)
نقدی بر علینجات غلامی
(چرا سلطنتطلبی از جمهوریخواهی جلوتر است)
آقای غلامی، آیا زیبنده نیست که انسان فرهیختهای مانند شما عوض هرگونه مشارکتی در این دوگانهی جمهوریخواهی و سلطنتطلبیِ مشروطه، از هر دو عقبتر بنشیند و بخواهد زمین بازی را عمق ببخشد. در معرفی یکی از درسگفتارهای جنابعالی دیدم به مارسلیوس پادویایی و ژان بودِن اشاره فرموده بودید. طبعاً بهتر از من آگاه هستید که این دو، چهرههای حساسی در تاریخ هستند که علیه حکومت دینی به پا خواستند، البته با شیوههای متفاوتی: شیوهی ژان بودن به سلطنتطلبی مشروطه نزدیکتر است (اگرچه امکانِ قرائت جمهوریخواهانه نیز از او بسته نیست اما به هر حال هسته فکر او اقتدار پادشاهی برای حفظ وحدت ملی علیه جنگ مذاهب و قدرت کلیسایی فراملی است) و شیوهی مارسلیوس به نوعی جمهوریخواهی دموکراتیک که در پی بازگرداندن مشروعیت قدرت به مردم و سلب اعتبار قدرت الهی است. به هر حال، زمین این بازی ریشهی تاریخی عظیمی دارد. در ایران اکنون کفهی ترازو نابرابر است، سلطنتطلبان – احتمالاً برخلاف تصور شما – سوادشان از جمهوریخواهان بسیار بیشتر است، جمهوریخواهان نهایتاً مباحثی از آرنت و پتیت را خوانده باشند اما سلطنتطلبان مشروطه تا ریشههای بحث در بودن و ماکیاولی و مونتسکیو عقب رفتهاند. شما جسارتاً یا خودتان را به خواب زدهاید یا واقعاً گول ظاهر رسانهای بحثهای سلطنتطلبی را خوردهاید و واقعاً تصور میکنید اینها بیخبرند. این نکته در شما برایم قابل فهم نیست. به هر حال، واقعیت این است که جمهوریخواهی آنچه شما زیربنای تئوریک مینامید را ندارد چهار بحث عدم سلطه از سوی پتیت بیشتر سرگرمی است. جمهوریخواهی اگر واقعاً وجود داشت همانطور که سلطنتطلبان بر شهریار ماکیاولی ایستادند تا سلطنتطلبی را بیرون بکشند باید بر گفتارها میایستادند تا جهموریخواهی را بیرون بکشند و همینطور الی آخر در تاریخ مارش فیلسوفان خود را مینواختند. اما خودتان بهتر از من میدانید بانگ جمهوریخواهی به چهار جملهی قصار در مهرآئین و حسام سلامت ختم میشود که از آرنت و امثالهم میآورند با سبقهای جامعهشناختی که از معاصرین فراتر نمیرود و در زمین پراکسیس موقعیتی است. بر این اساس، طبق مترومعیارهای خود شما در تقدم تئوریا بر پراکسیس، سلطنتطلبان نه در فضای رسانهای بلکه در زمین تئوری تا اینجا یک هیچ جلوترند.
ع. م.
(چرا سلطنتطلبی از جمهوریخواهی جلوتر است)
آقای غلامی، آیا زیبنده نیست که انسان فرهیختهای مانند شما عوض هرگونه مشارکتی در این دوگانهی جمهوریخواهی و سلطنتطلبیِ مشروطه، از هر دو عقبتر بنشیند و بخواهد زمین بازی را عمق ببخشد. در معرفی یکی از درسگفتارهای جنابعالی دیدم به مارسلیوس پادویایی و ژان بودِن اشاره فرموده بودید. طبعاً بهتر از من آگاه هستید که این دو، چهرههای حساسی در تاریخ هستند که علیه حکومت دینی به پا خواستند، البته با شیوههای متفاوتی: شیوهی ژان بودن به سلطنتطلبی مشروطه نزدیکتر است (اگرچه امکانِ قرائت جمهوریخواهانه نیز از او بسته نیست اما به هر حال هسته فکر او اقتدار پادشاهی برای حفظ وحدت ملی علیه جنگ مذاهب و قدرت کلیسایی فراملی است) و شیوهی مارسلیوس به نوعی جمهوریخواهی دموکراتیک که در پی بازگرداندن مشروعیت قدرت به مردم و سلب اعتبار قدرت الهی است. به هر حال، زمین این بازی ریشهی تاریخی عظیمی دارد. در ایران اکنون کفهی ترازو نابرابر است، سلطنتطلبان – احتمالاً برخلاف تصور شما – سوادشان از جمهوریخواهان بسیار بیشتر است، جمهوریخواهان نهایتاً مباحثی از آرنت و پتیت را خوانده باشند اما سلطنتطلبان مشروطه تا ریشههای بحث در بودن و ماکیاولی و مونتسکیو عقب رفتهاند. شما جسارتاً یا خودتان را به خواب زدهاید یا واقعاً گول ظاهر رسانهای بحثهای سلطنتطلبی را خوردهاید و واقعاً تصور میکنید اینها بیخبرند. این نکته در شما برایم قابل فهم نیست. به هر حال، واقعیت این است که جمهوریخواهی آنچه شما زیربنای تئوریک مینامید را ندارد چهار بحث عدم سلطه از سوی پتیت بیشتر سرگرمی است. جمهوریخواهی اگر واقعاً وجود داشت همانطور که سلطنتطلبان بر شهریار ماکیاولی ایستادند تا سلطنتطلبی را بیرون بکشند باید بر گفتارها میایستادند تا جهموریخواهی را بیرون بکشند و همینطور الی آخر در تاریخ مارش فیلسوفان خود را مینواختند. اما خودتان بهتر از من میدانید بانگ جمهوریخواهی به چهار جملهی قصار در مهرآئین و حسام سلامت ختم میشود که از آرنت و امثالهم میآورند با سبقهای جامعهشناختی که از معاصرین فراتر نمیرود و در زمین پراکسیس موقعیتی است. بر این اساس، طبق مترومعیارهای خود شما در تقدم تئوریا بر پراکسیس، سلطنتطلبان نه در فضای رسانهای بلکه در زمین تئوری تا اینجا یک هیچ جلوترند.
ع. م.
سلام
وقت بخیر
چند نکته در باب نقدی که دوست عزیزمان نوشتند :
1-نگارنده نقد بالا مدعیست که جمهوری خواهان فریب ظاهر رسانه ای بحث های سلطنت طلبی را خورده و از آگاهی سلطنت طلبان حقیقی بی خبرند. در حالی که در همان نوشته به آقای مهرآیین و سلامت بعنوان نماینده های جمهوری خواهی اشاره کرده و مدعیشده که هر دو از مبانی علوم سیاسی کلاسیک ناآگاهند. صرف نظر از نیاز به اثبات آگاهی علمی و تئوریک آقایان سلامت و مهرآیین، میتوان گفت که این دو خود تنها چهره های بیشتر مطرح شده در رسانه هستند و نگارنده صرفا "گول ظاهر رسانه ای جمهوری خواهی را خورده" و تصور میکنند "جمهوری خواهی به چهارجمله ی قصار از آرنت و امثالهم است".
2-دوست عزیز ما می گوید نظریه ای کلاسیک و قدرتمند برای جمهوری خواهی وجود ندارد. البته میتوان گفت ایشان یا از وجود کتاب عظیمی چون اخلاق اسپینوزا بی خبرند و یا خود را به خواب زده اند یا به مانند برخی از عوام تصور میکنند اخلاق اسپینوزا ربطی به سیاست ندارد و مجموعه ای از اندرزنامه های عرفانیست.
3-درباره ی ماکیاولی و آموزه هایش وهمچنین پیوند نظریاتش با جمهوری خواهی و هستی شناسی درونماندگار اسپینوزا هم منابع فراوان در فلسفه ی معاصر موجود است که دوست ما میتوانند با جستجوی شخصی و یا راهنمایی شما مطالعه کنند شاید گشایشی باشد برای گفت و گوهای مفصل تر.
با تشکر از آقای ع.م و شما
س.ن
وقت بخیر
چند نکته در باب نقدی که دوست عزیزمان نوشتند :
1-نگارنده نقد بالا مدعیست که جمهوری خواهان فریب ظاهر رسانه ای بحث های سلطنت طلبی را خورده و از آگاهی سلطنت طلبان حقیقی بی خبرند. در حالی که در همان نوشته به آقای مهرآیین و سلامت بعنوان نماینده های جمهوری خواهی اشاره کرده و مدعیشده که هر دو از مبانی علوم سیاسی کلاسیک ناآگاهند. صرف نظر از نیاز به اثبات آگاهی علمی و تئوریک آقایان سلامت و مهرآیین، میتوان گفت که این دو خود تنها چهره های بیشتر مطرح شده در رسانه هستند و نگارنده صرفا "گول ظاهر رسانه ای جمهوری خواهی را خورده" و تصور میکنند "جمهوری خواهی به چهارجمله ی قصار از آرنت و امثالهم است".
2-دوست عزیز ما می گوید نظریه ای کلاسیک و قدرتمند برای جمهوری خواهی وجود ندارد. البته میتوان گفت ایشان یا از وجود کتاب عظیمی چون اخلاق اسپینوزا بی خبرند و یا خود را به خواب زده اند یا به مانند برخی از عوام تصور میکنند اخلاق اسپینوزا ربطی به سیاست ندارد و مجموعه ای از اندرزنامه های عرفانیست.
3-درباره ی ماکیاولی و آموزه هایش وهمچنین پیوند نظریاتش با جمهوری خواهی و هستی شناسی درونماندگار اسپینوزا هم منابع فراوان در فلسفه ی معاصر موجود است که دوست ما میتوانند با جستجوی شخصی و یا راهنمایی شما مطالعه کنند شاید گشایشی باشد برای گفت و گوهای مفصل تر.
با تشکر از آقای ع.م و شما
س.ن
Forwarded from Azizi
چرا سلطنت طلبی از جمهوری خواهی جلو تر است ،
از این قسمت متن آغاز می کنم که نوشته ،
سلطنت طلبان - احتمالا بر خلاف تصور شما - سوادشان از جمهوری خواهان بسیار بیشتر است ، جمهوری خواهان نهایتا مباحثی از آرنت و پتیت را خوانده باشند ،
اما سلطنت طلبان مشروطه تا ریشه های بحث در بودن و ماکیاولی و مونتسکیو عقب رفته اند ،
1 در این که سلطنت از نوع بدوی ترین و قدیمی ترین شکل نظام سیاسی است تردیدی نیست ، اما همین تبار دیرین چیزی جز استبداد مطلقه فردی را در تبار خود ندارد ،
2 اما جمهوری خواهی از پدیده های مدرن سیاسی است درنتیجه به لحاظ تئوریک فلسفه سیاسی دوران مدرن است ،
با تعریف فرد به عنوان سوژه و حقوق و اختیاراتی که امر سوژگی با خود حمل می کند با جمهوری خواهی سازگار تر است تا سلطنت ،
سلطنت ذاتا میل به انحلال سوژگی دارد و بیشتر تمایل دارد با رعیت مواجه باشد تا ملت .
3 اما سلطنت مشروطه هم پدیده متاخر و دوران مدرن است که پیش نیاز آن شکل گیری جامعه مدنی و نهاد های مدنی چون احزاب است ،
از آنجا که جامعه ایران بر خلاف جامعه های داری سلطنت مشروطه امروزی از فقر فلسفه سیاسی ، عدم وجود نهاد های مدنی رنج می برد هر گونه سلطنت مشروطه خیلی زور سر از سلطنت مطلقه در می آورد ، این تجربه را در بعد از مشروطه و با بسط و تسلط سلطنت پهلوی دیدیم که چطور تفکیک قوا صوری سازی شد دولت عملا پادو پادشاه بود مجلس نقش کار چاق کن را داشت و قوه قضاییه تبدیل به قوه غضبیه پادشاه شد ،
بنابراین نمی شود سلطنت مشروطه انگلستان و امثال هم را دلیل حقانیت سلطنت در ایران آورد ، کسانی که از امتیازات سلطنت مشروطه موجود در کشور های اروپایی سخن می گویند قبل از آن باید تفاوت ایران با آن ها را هم بیان کنند ،
4 جمهوری خواهی به چهار کلمه قصار بند نیست بلکه جمهوری خواهی از ضرورت سوژگی استنتاج می شود و کل فلسفه از افلاطون تا اکنون در تلاشند به نظام سیاسی برسند که در عین استقرار دولت امر سوژگی فرد خدشه دار نشود ،
در تاریخ فلسفه و فلسفه های سیاسی ما از یک سو شاهد نقد نظام سیاسی سلطنتی هستیم و این که چگونه مانع از تمرکز قدرت دست پادشاه شوند ،
اصلا خود سلطنت مشروطه امری پارادوکسی است یعنی از یک سو سلطنت و قدرت فردی مطرح است و از دگر سو مشروط کردن قدرت فرد به شروطی و اگر این شروط را تا انتها و بدرستی طی کنیم سر از جمهوری خواهی در می آوریم ،
چرا باید قدرت را به فرد داد آنگاه بر سر عدم تمرکز قدرت با او چانه زد ؟
دوماً چه کسی و کدام نهاد مدنی و احزاب سیاسی می خواهد چانه زنی کند ؟
جمهوری خواهی گر چه امری متاخر است اما به لحاظ منطق و پای بندی به مبانی سوژه به مثابه ملت یک سر و گردن مترقی تر از سلطنتی است که تمایل به رعیت پروری دارد .
از این قسمت متن آغاز می کنم که نوشته ،
سلطنت طلبان - احتمالا بر خلاف تصور شما - سوادشان از جمهوری خواهان بسیار بیشتر است ، جمهوری خواهان نهایتا مباحثی از آرنت و پتیت را خوانده باشند ،
اما سلطنت طلبان مشروطه تا ریشه های بحث در بودن و ماکیاولی و مونتسکیو عقب رفته اند ،
1 در این که سلطنت از نوع بدوی ترین و قدیمی ترین شکل نظام سیاسی است تردیدی نیست ، اما همین تبار دیرین چیزی جز استبداد مطلقه فردی را در تبار خود ندارد ،
2 اما جمهوری خواهی از پدیده های مدرن سیاسی است درنتیجه به لحاظ تئوریک فلسفه سیاسی دوران مدرن است ،
با تعریف فرد به عنوان سوژه و حقوق و اختیاراتی که امر سوژگی با خود حمل می کند با جمهوری خواهی سازگار تر است تا سلطنت ،
سلطنت ذاتا میل به انحلال سوژگی دارد و بیشتر تمایل دارد با رعیت مواجه باشد تا ملت .
3 اما سلطنت مشروطه هم پدیده متاخر و دوران مدرن است که پیش نیاز آن شکل گیری جامعه مدنی و نهاد های مدنی چون احزاب است ،
از آنجا که جامعه ایران بر خلاف جامعه های داری سلطنت مشروطه امروزی از فقر فلسفه سیاسی ، عدم وجود نهاد های مدنی رنج می برد هر گونه سلطنت مشروطه خیلی زور سر از سلطنت مطلقه در می آورد ، این تجربه را در بعد از مشروطه و با بسط و تسلط سلطنت پهلوی دیدیم که چطور تفکیک قوا صوری سازی شد دولت عملا پادو پادشاه بود مجلس نقش کار چاق کن را داشت و قوه قضاییه تبدیل به قوه غضبیه پادشاه شد ،
بنابراین نمی شود سلطنت مشروطه انگلستان و امثال هم را دلیل حقانیت سلطنت در ایران آورد ، کسانی که از امتیازات سلطنت مشروطه موجود در کشور های اروپایی سخن می گویند قبل از آن باید تفاوت ایران با آن ها را هم بیان کنند ،
4 جمهوری خواهی به چهار کلمه قصار بند نیست بلکه جمهوری خواهی از ضرورت سوژگی استنتاج می شود و کل فلسفه از افلاطون تا اکنون در تلاشند به نظام سیاسی برسند که در عین استقرار دولت امر سوژگی فرد خدشه دار نشود ،
در تاریخ فلسفه و فلسفه های سیاسی ما از یک سو شاهد نقد نظام سیاسی سلطنتی هستیم و این که چگونه مانع از تمرکز قدرت دست پادشاه شوند ،
اصلا خود سلطنت مشروطه امری پارادوکسی است یعنی از یک سو سلطنت و قدرت فردی مطرح است و از دگر سو مشروط کردن قدرت فرد به شروطی و اگر این شروط را تا انتها و بدرستی طی کنیم سر از جمهوری خواهی در می آوریم ،
چرا باید قدرت را به فرد داد آنگاه بر سر عدم تمرکز قدرت با او چانه زد ؟
دوماً چه کسی و کدام نهاد مدنی و احزاب سیاسی می خواهد چانه زنی کند ؟
جمهوری خواهی گر چه امری متاخر است اما به لحاظ منطق و پای بندی به مبانی سوژه به مثابه ملت یک سر و گردن مترقی تر از سلطنتی است که تمایل به رعیت پروری دارد .
دوست گرانقدر، جناب ع. م!
طبیعتاً مراد من از "زیرسازیِ تئوریک" یک "اتخاذ موضع" فلسفیِ نظاممند است که هر دوی این مواضع باید به روشنسازی تامی از مسائل اساسی خود برسند و از حیث تاریخی-اجتماعی انسجام تئوریک در کنار فضای پراتیک داشته باشند. از دید من هر دو موقف در حال حاضر فاقد زیرسازی تئوریکاند، چراکه این جدال در سطح فنیاش، فارغ از هیاهوهای پوپولیستی، درواقع جدال بین دانشآموختگان "تاریخ" با دانشآموختگان "جامعهشناسی" یا علاقهمندان این دو حوزه است و هر دو "فلسفه" را تقلیل میدهند. حرف شما کاملاً درست است که باید هردو جریان مارش فلسفیِ خود را داشته باشند. اما جریان سلطنتطلبی مشروطه، بیشتر «مورخِ» نظریهها است نه نظریهپرداز در نظریهها. باید ماهیت جامعهشناسی و ماهیت تاریخ را به قول آلفرد شوتس متمایز کرد، کار تاریخ «گذشتگان» و کار جامعهشناسی "معاصرین" است. طبیعی است که حسام سلامت یا مهرآئین نتوانند اهمیت تاریخ را درک کنند چون پیشاپیش درون زمین جامعهشناسی بازی میکنند، نهایتاً همان آرنت مرجع آنها باشد، و بالعکس مشروطهچیان نیز نتوانند اهمیت جامعهشناسی و مباحث روز و معاصر را جدی بگیرند چون درون زمین تاریخ بازی میکنند.
بله پیوند واقعی کار فلسفه است که گذشته و معاصر و آینده را در پیوستار ببیند. اما آیا غرور مورخ و جامعهشناس مجالی برای فلسفه میگذارد؟
طبیعتاً کسی چون من میتواند معاصریت دروغین جامعهشناسی را زیر سئوال ببرد. آیا آرنت واقعاً معاصر ماست؟ آیا ما به مارسلیوس که درگیر استبداد دینی است نزدیکتر و مقارنتریم یا آرنت و بلانشو؟! در عین حال، میتوانم نشان هم بدهم که مورخ نظریهها نیز به دلیل فقدان نگرش فلسفی نمیتواند "میادین مناقشات" را به نحوی غیریکسویه نشان دهد. او دنبال این است که توجیهی برای سلطنتطلبی از دل ماکیاولی و ژان بودن و مونتسکیو و هابز بیرون بکشد اما فضای ما نیازمند این است که مناقشه در هر دو لایه به نحو عمیقی روشن شود. در این صورت است که میتواند از ایجاد یک ایدئولوژی دیگر پرهیز کند.
بنابراین، بازی به دلیل فقدان آن زیرسازی تئوریکِ "فلسفی" که میادین مناقشات را تعمیق کند، هنوز صفر صفر مساوی است. هنوز هیچ کدام یک زمین تئوریک منسجم طراحی نکردهاند.
علینجات غلامی
طبیعتاً مراد من از "زیرسازیِ تئوریک" یک "اتخاذ موضع" فلسفیِ نظاممند است که هر دوی این مواضع باید به روشنسازی تامی از مسائل اساسی خود برسند و از حیث تاریخی-اجتماعی انسجام تئوریک در کنار فضای پراتیک داشته باشند. از دید من هر دو موقف در حال حاضر فاقد زیرسازی تئوریکاند، چراکه این جدال در سطح فنیاش، فارغ از هیاهوهای پوپولیستی، درواقع جدال بین دانشآموختگان "تاریخ" با دانشآموختگان "جامعهشناسی" یا علاقهمندان این دو حوزه است و هر دو "فلسفه" را تقلیل میدهند. حرف شما کاملاً درست است که باید هردو جریان مارش فلسفیِ خود را داشته باشند. اما جریان سلطنتطلبی مشروطه، بیشتر «مورخِ» نظریهها است نه نظریهپرداز در نظریهها. باید ماهیت جامعهشناسی و ماهیت تاریخ را به قول آلفرد شوتس متمایز کرد، کار تاریخ «گذشتگان» و کار جامعهشناسی "معاصرین" است. طبیعی است که حسام سلامت یا مهرآئین نتوانند اهمیت تاریخ را درک کنند چون پیشاپیش درون زمین جامعهشناسی بازی میکنند، نهایتاً همان آرنت مرجع آنها باشد، و بالعکس مشروطهچیان نیز نتوانند اهمیت جامعهشناسی و مباحث روز و معاصر را جدی بگیرند چون درون زمین تاریخ بازی میکنند.
بله پیوند واقعی کار فلسفه است که گذشته و معاصر و آینده را در پیوستار ببیند. اما آیا غرور مورخ و جامعهشناس مجالی برای فلسفه میگذارد؟
طبیعتاً کسی چون من میتواند معاصریت دروغین جامعهشناسی را زیر سئوال ببرد. آیا آرنت واقعاً معاصر ماست؟ آیا ما به مارسلیوس که درگیر استبداد دینی است نزدیکتر و مقارنتریم یا آرنت و بلانشو؟! در عین حال، میتوانم نشان هم بدهم که مورخ نظریهها نیز به دلیل فقدان نگرش فلسفی نمیتواند "میادین مناقشات" را به نحوی غیریکسویه نشان دهد. او دنبال این است که توجیهی برای سلطنتطلبی از دل ماکیاولی و ژان بودن و مونتسکیو و هابز بیرون بکشد اما فضای ما نیازمند این است که مناقشه در هر دو لایه به نحو عمیقی روشن شود. در این صورت است که میتواند از ایجاد یک ایدئولوژی دیگر پرهیز کند.
بنابراین، بازی به دلیل فقدان آن زیرسازی تئوریکِ "فلسفی" که میادین مناقشات را تعمیق کند، هنوز صفر صفر مساوی است. هنوز هیچ کدام یک زمین تئوریک منسجم طراحی نکردهاند.
علینجات غلامی