Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
بنابراین كنش؛ مانیفست رفتار درونی و بیرونی انسانهاست. چون سرشت انسان اجتماعی است (که قبلا در پاسخ آقای نجات غلامی به آن پرداختم) و بدون آینهی وجود «دیگری»؛ انسان حتی نمیفهمد که انسان است. بنابراین کنش هیچ انسانی در خلا و بدون وجود یا حضور «دیگری» اتفاق نمیافتد. بنابراین هر کنش، واکنش درونیشده با «دیگری» و هرواکنش، کنش بیرونیشده با دیگری است، حتی اگر فرد به تنهایی در اتاق با خودش حرف بزند، کنشِ منولوگ، دیالوگ درونیشده با دیگری است و کنشِ دیالوگ، منولوگ بیرونیشده با دیگری است. بنابراین کنش و واکنش و منولوگ و دیالوگ و من و مای شخصیت برهم منطبق است. اما توسط کنشِ شخصیت (به مثابهی میانجی متمایز، مکمل ورفع کننده) هم خودش به عنوان شخصیت و هم ما به عنوان مخاطب متوجه میشویم که در اتاق و در تنهایی در حال منولوگ با خودش است یا در اتاق در حال دیالوگ با دیگری است. (بعدا به این موضوع بازمیگردم.) به همین دلیل در فیلم اگر فقط یک شخصیت از آغاز تا پایان وجود داشته باشد، کماکان ما به عنوان مخاطب کنش و واکنشهای او را میفهمیم. چون در حین منولوگ و کنش با خودش با ما در حال دیالوگ و واکنش است.
در فیلمنامه از کنش و واکنش شخصیت با خودش و با دیگران در زمانها و مکانهای واحد، «ماجرا» و از ماجراهای مختلف در زمانها و مکانهای مختلف پلاتهای فرعی و از پلاتهای فرعی مختلف در زمانها و مکانهای مختلف «پیرنگ» به مثابهی متن کامل فیلمنامه شکل میگیرد. بنابراین کوچکترین واحد فیلمنامه کنش شخصیت است و برایند کنشها به مثابهی «پراکسیس»، پیرنگ را میسازد. چون هدف هرکنش معنای آن محسوب میشود، بنابراین پیرنگ (پراکسیس) به مثابهی برایند کنشها، معنای هر فیلم است. مثلا پیرنگ عشق، پیرنگ بلوغ، پیرنگ مسخ. به زبان دیگر پیرنگ (پراکسیس) یعنی فرایند بارزشدن معنای بلوغ، عشق، مسخ و...
به زبان ارسطو «علت مادی» یعنی «کنش»، سلول بینادی مشترک همهی شخصیتهاست. «علت فاعلی» خودِشخصیتها هستند که این کنشها را انجام میدهند. «علت صوری»، چگونگی بروز کنش و واکنش شخصیتهاست و «علت غایی» یعنی هدف نهایی این کنش و واکنشها به مثابهی پراکسیس است.
بنابراین اگر کنش شخصیتها به معنای بیرونیشدن خواست، نیاز، هدف و در نهایت معنای زندگی شخصیتهاست. بنابراین پراکسیس به مثابه ی برایند کنشها، چیزی نیست جز بیرونیشدن فرایند واقعیت شخصیتها. از این منظر کنش شخصیت به عنوان میانجی متمایز، مکمل و رفع کنندهی همهی دوگانههای جهان فیلمنامه از جمله تفاوت منولوگها و دیالوگها، شخصیتها، خواستها، هدفها و تضادهاست. در نتیجه جهان فیلم، شخصیتها، روابط، تضادها و فرجامشان چیزی نیست تجلی ذات درونی و بیرونی «پراکسیس».
صورت مفهومی که قادر باشد این «پراکسیس» و اشکال پیچیدهی آن را به مثابهی دانش توضیح دهد، «پراکسیسم» نامیده میشود. منتها در واقعیت، برخلاف جهان فیلم، این مفاهیم چنان به هم گره خوردهاند که به قول «هگل» نمیتوان به شکل بیواسطه و با چشم آنها را از هم متمایز کرد و به شکل راز میان دوگانهها، جوهر و نمود، جبر و اختیار، نومن و فنومن و... بارز میشوند به همین دلیل به قول هگل: «دوگانگی یا شقاق سرچشمهی نیاز به فلسفه است.»
اکنون به سطح اصلی بحث باز میگردیم.
صورتبندی مفهومی تمام این دوگانهها در فلسفه را قبلا در پاسخ به آقای «نجاتغلامی» در سه نحلهی متفاوت فلسفی و در در سه حوزهی متدلوژی (روششناسی)، انتولوژی (هستیشناسی) و اپیستمولوژی (شناختشناسی) توضیح دادم. به طور مثال در انتولوژی تضاد جوهر و عرض، چیستی و کیستی و...در اپییستمولوژی سوژه و ابژه، سوبژکتیویته و ابژکتیویته و... در جامعهشناسی فرد و جمع، ساختار و گفتمان و...در اقتصاد کار و سرمایه، ارزش مصرف و ارزش مبادله و....در روانشناسی بیمار و سالم، نهاد و فرامن، امرواقعی و امرنمادین و.... در زبانشناسی، دال و مدلول، ربان و گفتار و... در هنر محتوا و شکل، غایتمندی و غایتناپذیری و...
بنابراین فیلسوف، در حین تعریف این مفاهیم و تشریح تضاد و وحدت دوگانهها برای آنها نیز راهحل میدهد اما با توجه به اتمیزهشدن جامعه و دانشها، هیچ فلیسوفی امروزه در چنان موقعیتی نیست که جهان را به طور جزئی در تمام رشتهها در یک دستگاه فلسفی مشخص تئوریزه کند اما برخلاف درک رایج این موضوع به هیچ عنوان به این معنی نیست که عمر فلسفه و فیلسوف به پایان رسیده است. زیرا از گذشته تا امروز هر فیلسوف و فلسفه یک نقطهی ثابت ارشمیدسی را به عنوان نقطهی عزیمت فلسفهاش به مثابهی میانجی متمایز و مکمل و رفعکننده ارائه داده و میدهد که قابل تعمیم و تسری به تمام شاخههای علوم است. این نقطهی ثابت ارشمیدسی به عنوان میانجی متمایز، مکمل و رفع کننده، «منشا ارزش» آن فلسفه محسوب میشود. یک مثال در اقتصاد سیاسی میزنم تا منظورم را دقیقتر بیان کنم.
در فیلمنامه از کنش و واکنش شخصیت با خودش و با دیگران در زمانها و مکانهای واحد، «ماجرا» و از ماجراهای مختلف در زمانها و مکانهای مختلف پلاتهای فرعی و از پلاتهای فرعی مختلف در زمانها و مکانهای مختلف «پیرنگ» به مثابهی متن کامل فیلمنامه شکل میگیرد. بنابراین کوچکترین واحد فیلمنامه کنش شخصیت است و برایند کنشها به مثابهی «پراکسیس»، پیرنگ را میسازد. چون هدف هرکنش معنای آن محسوب میشود، بنابراین پیرنگ (پراکسیس) به مثابهی برایند کنشها، معنای هر فیلم است. مثلا پیرنگ عشق، پیرنگ بلوغ، پیرنگ مسخ. به زبان دیگر پیرنگ (پراکسیس) یعنی فرایند بارزشدن معنای بلوغ، عشق، مسخ و...
به زبان ارسطو «علت مادی» یعنی «کنش»، سلول بینادی مشترک همهی شخصیتهاست. «علت فاعلی» خودِشخصیتها هستند که این کنشها را انجام میدهند. «علت صوری»، چگونگی بروز کنش و واکنش شخصیتهاست و «علت غایی» یعنی هدف نهایی این کنش و واکنشها به مثابهی پراکسیس است.
بنابراین اگر کنش شخصیتها به معنای بیرونیشدن خواست، نیاز، هدف و در نهایت معنای زندگی شخصیتهاست. بنابراین پراکسیس به مثابه ی برایند کنشها، چیزی نیست جز بیرونیشدن فرایند واقعیت شخصیتها. از این منظر کنش شخصیت به عنوان میانجی متمایز، مکمل و رفع کنندهی همهی دوگانههای جهان فیلمنامه از جمله تفاوت منولوگها و دیالوگها، شخصیتها، خواستها، هدفها و تضادهاست. در نتیجه جهان فیلم، شخصیتها، روابط، تضادها و فرجامشان چیزی نیست تجلی ذات درونی و بیرونی «پراکسیس».
صورت مفهومی که قادر باشد این «پراکسیس» و اشکال پیچیدهی آن را به مثابهی دانش توضیح دهد، «پراکسیسم» نامیده میشود. منتها در واقعیت، برخلاف جهان فیلم، این مفاهیم چنان به هم گره خوردهاند که به قول «هگل» نمیتوان به شکل بیواسطه و با چشم آنها را از هم متمایز کرد و به شکل راز میان دوگانهها، جوهر و نمود، جبر و اختیار، نومن و فنومن و... بارز میشوند به همین دلیل به قول هگل: «دوگانگی یا شقاق سرچشمهی نیاز به فلسفه است.»
اکنون به سطح اصلی بحث باز میگردیم.
صورتبندی مفهومی تمام این دوگانهها در فلسفه را قبلا در پاسخ به آقای «نجاتغلامی» در سه نحلهی متفاوت فلسفی و در در سه حوزهی متدلوژی (روششناسی)، انتولوژی (هستیشناسی) و اپیستمولوژی (شناختشناسی) توضیح دادم. به طور مثال در انتولوژی تضاد جوهر و عرض، چیستی و کیستی و...در اپییستمولوژی سوژه و ابژه، سوبژکتیویته و ابژکتیویته و... در جامعهشناسی فرد و جمع، ساختار و گفتمان و...در اقتصاد کار و سرمایه، ارزش مصرف و ارزش مبادله و....در روانشناسی بیمار و سالم، نهاد و فرامن، امرواقعی و امرنمادین و.... در زبانشناسی، دال و مدلول، ربان و گفتار و... در هنر محتوا و شکل، غایتمندی و غایتناپذیری و...
بنابراین فیلسوف، در حین تعریف این مفاهیم و تشریح تضاد و وحدت دوگانهها برای آنها نیز راهحل میدهد اما با توجه به اتمیزهشدن جامعه و دانشها، هیچ فلیسوفی امروزه در چنان موقعیتی نیست که جهان را به طور جزئی در تمام رشتهها در یک دستگاه فلسفی مشخص تئوریزه کند اما برخلاف درک رایج این موضوع به هیچ عنوان به این معنی نیست که عمر فلسفه و فیلسوف به پایان رسیده است. زیرا از گذشته تا امروز هر فیلسوف و فلسفه یک نقطهی ثابت ارشمیدسی را به عنوان نقطهی عزیمت فلسفهاش به مثابهی میانجی متمایز و مکمل و رفعکننده ارائه داده و میدهد که قابل تعمیم و تسری به تمام شاخههای علوم است. این نقطهی ثابت ارشمیدسی به عنوان میانجی متمایز، مکمل و رفع کننده، «منشا ارزش» آن فلسفه محسوب میشود. یک مثال در اقتصاد سیاسی میزنم تا منظورم را دقیقتر بیان کنم.
Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
مارکس در کتاب «کاپیتال» برای حل دوگانهی «ارزش مصرف» و «ارزش مبادله» توضیح میدهد، سابقا که هنوز پول به شکل امروزیایش به وجود نیامده بود و روابط مبادلهای کالا با کالا حاکم بود، چگونه انسانها مثلا ده کیلو گندم را با دو کیلو آهن مبادله میکردند؟
مارکس میپرسد: «این تساوی یعنی چه؟» و پاسخ میدهد: «یعنی عاملی مشترک به مقداری برابر در دو چیز متفاوت مانند گندم و آهن. بنابراین آنها هردو، با چیز سومی برابرند که در خود و برای خود چیز دیگری است. از این رو هرکدام از ان دو، تا انجا که ارزش مبادلهایی هستند باید به یک چیز سوم تبدیلپذیر باشند یا مستقل از آنها باشند.»
بنابراین میباید یک چیز سوم معیار قرار بگیرد، وگرنه نه به لحاظ کمی (ده کیلو گندم با دو کیلو آهن) برابر است. نه به لحاظ «خواص هندسی، فیزیکی، شیمیایی و یا خواص طبیعیشان» با هم برابرند. سپس مارکس به این نتیجه میرسد که در معیار ارزش برابر مبادلهای دو کالای مختلف «خواص مادی شان فقط تا حدودی مورد نظر قرار میگیرند که کالا ها را مفید یعنی آن را به ارزش مصرفی تبدیل میکنند اما از سوی دیگر اشکار است که رابطه ی مبادله ی کالا ها واقعا با تجرید ارزش مصرفیشان مشخص میشوند. در رابطهی مبادلهای، یک ارزش مصرفی، به مقدار ارزش مصرفی دیگری میارزد؛ تنها به این شرط که در قالب کمیت مناسبی ارائه شوند»
مارکس بعد از این تحلیل در یک فرایند پیچیده به این نتیجه میرسد که این ارزش سوم «کار مجرد انسانی» است. مقدار این کار مجرد انسانی تعیین میکند، چرا مثلا دوگانهی ده کیلو گندم و دو کیلو آهن ارزش مبادلهای برابر دارند.
همین موضوع در سایر حوزهها صادق است. مثلا در دستگاه روانشناسی فروید این «ارزش سوم» که میانجی متمایز و مکمل و رفعکنندهی همهی دوگانههای بشری است «لییبیدو» (غریزه جنسی) است. بنابراین فروید براساس این «ارزش سوم» به مثابهی «منشا ارزش» تمامی کنشهای انسانها را از آغاز تا امروز، طلوع و افول تمدنها، تیپهای مختلف شخصیتی، انواع بیماریها، تقسیمبندی دوران کودکی انسان، مانند دوران مکیدنی، مقعدی، تناسلی، کمون، پیشاادیپی و ادیپی و حتی قلمرو رؤیا و هنر، همه و همه را از منظر سرکوب یا ارضاء «لیببدو» به مثابهی میانجی متمایز و مکمل و رفعکنندهی دوگانهها توضیح میدهد. به همین دلیل فروید یک فیلسوف روانشناس است.
این ارزش سوم در دستگاه فلسفی ارسطو، عقل است. در مذاهب، خدا است. در دکارت، کوگیتو است. در هیوم، تجربه است. در شوپنهار، اراده است. در نیچه، قدرت است، در فیخته خودآگاهی است. در کانت، ساختار استعلایی ذهن است. در هگل روح است. در فویرباخ، انسان نوعی است. در هوسرل، من استعلایی است. در هایدیگر، من وجودی است، در دلوز، میل است. در ویتکنشاتین، زبان است و....که من در پاسخ آقای نجات غلامی تمام این نحلهی فلسفی را در دوشاخه ایدئالیسم عینی و ماتریالیسم ذهنی تقسیم کردم و مارکس را به عنوان فیلسوف منحصربه فرد و فلسفهاش را در سه شاخهی متدلوژی، آنتولوژی و اپیستمولوژی و...مجزا کردم.
در فلسفهی «پراکسیسم» این ارزش سوم به مثابهی تجلی ارزش « کنش» است اما به مثابهی منشا ارزش «منافع» است. شکل اجتماعی کنش «پراکسیس» است و دانشی که قادر باشد این پراکسیسم را تئوریزه کند، «فلسفهی پراکسیسم» است. براساس این فلسفه؛ تمام کنش و واکنش انسانها، فردی و جمعی به مثابهی تجلی ارزش، (نمود، عرض، پدیدار و..) مبتنی بر جوهر واحد «منافع» به مثابهی «منشا ارزش» هستند.
به زبان دیگر «منافع» شکل اجتماعیشدهی لیبدوی فرویدی، میل به قدرتِ نیچهای، عقل ارسطویی، خودآگاهی فیختهای، ارادهی کور شوپنهاوری، روحِ تاریخی هگلی، ماشینِ میل دلوزی، زبان ویتگنشتاینی و...است.
یعنی در این فلسفه، انسان به عنوان حیوان اجتماعی خودش را از سایر موجودات براساس منشا ارزش «منافع» که در شکل فردی «کنش» و جمعی «پراکسیس» تجلی پیدا میکند، متمایز میکند. به زبان دیگر در کنش فردی دعوای یک زن وشوهر تا کنش جمعی برگزاری نماز جمعه یا انقلاب ژینا این «منافع» در حال عملکردن و بارزشدن است. موضوع مهم این است که این «منافع» که در شکل طبیعی آن «نوعی» بود، به روایت مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» به دلیل جدایی کاریدی از فکری و مالکیت، طبقاتی و شقهشقه شده است و «من» و «ما» با خویش «ازخودبیگانه» و از همدیگر «بیگانه» شدهاند. بنابراین با توجه سرشت دولایه و تفکیکناپذیر «من» و «ما» به عنوان امرجزئی و امرکلی، میبایست رو به افق این «منافع نوعی» آن را در یک «من» و «ما»ی طبیعی، انسانی، عقلانی، غیرطبقاتی اما کماکان تاریخی رفع کرد.
مارکس میپرسد: «این تساوی یعنی چه؟» و پاسخ میدهد: «یعنی عاملی مشترک به مقداری برابر در دو چیز متفاوت مانند گندم و آهن. بنابراین آنها هردو، با چیز سومی برابرند که در خود و برای خود چیز دیگری است. از این رو هرکدام از ان دو، تا انجا که ارزش مبادلهایی هستند باید به یک چیز سوم تبدیلپذیر باشند یا مستقل از آنها باشند.»
بنابراین میباید یک چیز سوم معیار قرار بگیرد، وگرنه نه به لحاظ کمی (ده کیلو گندم با دو کیلو آهن) برابر است. نه به لحاظ «خواص هندسی، فیزیکی، شیمیایی و یا خواص طبیعیشان» با هم برابرند. سپس مارکس به این نتیجه میرسد که در معیار ارزش برابر مبادلهای دو کالای مختلف «خواص مادی شان فقط تا حدودی مورد نظر قرار میگیرند که کالا ها را مفید یعنی آن را به ارزش مصرفی تبدیل میکنند اما از سوی دیگر اشکار است که رابطه ی مبادله ی کالا ها واقعا با تجرید ارزش مصرفیشان مشخص میشوند. در رابطهی مبادلهای، یک ارزش مصرفی، به مقدار ارزش مصرفی دیگری میارزد؛ تنها به این شرط که در قالب کمیت مناسبی ارائه شوند»
مارکس بعد از این تحلیل در یک فرایند پیچیده به این نتیجه میرسد که این ارزش سوم «کار مجرد انسانی» است. مقدار این کار مجرد انسانی تعیین میکند، چرا مثلا دوگانهی ده کیلو گندم و دو کیلو آهن ارزش مبادلهای برابر دارند.
همین موضوع در سایر حوزهها صادق است. مثلا در دستگاه روانشناسی فروید این «ارزش سوم» که میانجی متمایز و مکمل و رفعکنندهی همهی دوگانههای بشری است «لییبیدو» (غریزه جنسی) است. بنابراین فروید براساس این «ارزش سوم» به مثابهی «منشا ارزش» تمامی کنشهای انسانها را از آغاز تا امروز، طلوع و افول تمدنها، تیپهای مختلف شخصیتی، انواع بیماریها، تقسیمبندی دوران کودکی انسان، مانند دوران مکیدنی، مقعدی، تناسلی، کمون، پیشاادیپی و ادیپی و حتی قلمرو رؤیا و هنر، همه و همه را از منظر سرکوب یا ارضاء «لیببدو» به مثابهی میانجی متمایز و مکمل و رفعکنندهی دوگانهها توضیح میدهد. به همین دلیل فروید یک فیلسوف روانشناس است.
این ارزش سوم در دستگاه فلسفی ارسطو، عقل است. در مذاهب، خدا است. در دکارت، کوگیتو است. در هیوم، تجربه است. در شوپنهار، اراده است. در نیچه، قدرت است، در فیخته خودآگاهی است. در کانت، ساختار استعلایی ذهن است. در هگل روح است. در فویرباخ، انسان نوعی است. در هوسرل، من استعلایی است. در هایدیگر، من وجودی است، در دلوز، میل است. در ویتکنشاتین، زبان است و....که من در پاسخ آقای نجات غلامی تمام این نحلهی فلسفی را در دوشاخه ایدئالیسم عینی و ماتریالیسم ذهنی تقسیم کردم و مارکس را به عنوان فیلسوف منحصربه فرد و فلسفهاش را در سه شاخهی متدلوژی، آنتولوژی و اپیستمولوژی و...مجزا کردم.
در فلسفهی «پراکسیسم» این ارزش سوم به مثابهی تجلی ارزش « کنش» است اما به مثابهی منشا ارزش «منافع» است. شکل اجتماعی کنش «پراکسیس» است و دانشی که قادر باشد این پراکسیسم را تئوریزه کند، «فلسفهی پراکسیسم» است. براساس این فلسفه؛ تمام کنش و واکنش انسانها، فردی و جمعی به مثابهی تجلی ارزش، (نمود، عرض، پدیدار و..) مبتنی بر جوهر واحد «منافع» به مثابهی «منشا ارزش» هستند.
به زبان دیگر «منافع» شکل اجتماعیشدهی لیبدوی فرویدی، میل به قدرتِ نیچهای، عقل ارسطویی، خودآگاهی فیختهای، ارادهی کور شوپنهاوری، روحِ تاریخی هگلی، ماشینِ میل دلوزی، زبان ویتگنشتاینی و...است.
یعنی در این فلسفه، انسان به عنوان حیوان اجتماعی خودش را از سایر موجودات براساس منشا ارزش «منافع» که در شکل فردی «کنش» و جمعی «پراکسیس» تجلی پیدا میکند، متمایز میکند. به زبان دیگر در کنش فردی دعوای یک زن وشوهر تا کنش جمعی برگزاری نماز جمعه یا انقلاب ژینا این «منافع» در حال عملکردن و بارزشدن است. موضوع مهم این است که این «منافع» که در شکل طبیعی آن «نوعی» بود، به روایت مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» به دلیل جدایی کاریدی از فکری و مالکیت، طبقاتی و شقهشقه شده است و «من» و «ما» با خویش «ازخودبیگانه» و از همدیگر «بیگانه» شدهاند. بنابراین با توجه سرشت دولایه و تفکیکناپذیر «من» و «ما» به عنوان امرجزئی و امرکلی، میبایست رو به افق این «منافع نوعی» آن را در یک «من» و «ما»ی طبیعی، انسانی، عقلانی، غیرطبقاتی اما کماکان تاریخی رفع کرد.
Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
مشگل بزرگ اما این است اگرچه کنش فردی و پراکسیس جمعی، مبتنی بر اصل «منافع» هستند اما رابطهی «منافع» و «کنش» عیان و آشکار نیست بلکه منافع در «کنش» حضور «شبحوار» دارد، همان گونه که کار در کالا حضور شبحوار و شبههوار دارد. این «رازآمیزی» میدان بازی و عرصهی حضور و تاخت و تاز انواع ایدئولوژیها به مثابهی آگاهی کاذب و وارونه است. (که بعدا به آن میپردازم)
بنابراین همانگونه که هر کنش فردی و جمعی تجلی شبحوار و شبههوار منافع است و منافع در طول تاریخ ایدئولوژیزه شده است و انسان را از سرشت اجتماعیاش بیگانه و ازخودبیگانه کرده است، برعکس برداشت آقای «روزبه کمالی» در نقد و نفی فردیت در «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» آورده است، فردیت واقعی انسانها در وهلهی اول درگسست از این مای طبقاتی، غیرانسانی، غیرعقلانی، وارونه، کاذب، متمایز و در مای انسانی، طبیعی، عقلانی، غیرطبقاتی اما کماکان تاریخی به عنوان فرد، کامل و رفع میشود. یعنی تجلی فردیت نه در همنواییهای گلهایی با «ما» بلکه در گسستها، زخمها، شکستها، تنهاییها، تبعیدها، انزواها، بیصداییها از این ما، و گشوده رو به افق آرمانی «منوما».
بخش اول پرسش «پراکسیس» را جمعبندی میکنم.
پرورژهی« پراکسیسم» در پی بازنمایی و بازتعریف دوگانهها بهمثابه وضعیتهای پویای کنش است. رفع، در اینجا نه به معنای سنتی حل، بلکه به معنای دیالکتیکیِ انهدام درونماندگار است؛ در همان معنایی که مارکس از نقد اقتصاد سیاسی آغاز میکند، نه برای بازسازی دستگاهی متقارن با هگل، بلکه برای نشاندادنِ ناسازهها، تعلیقها و امکانناپذیریها در دل خودِ ساختارها.
پروژهی «پراکسیسم»، برخلاف متافیزیک، خویشانتقادی را از آغاز به دلیل ماهیت بیقرار و پویای «پراکسیس» در بطن خود حمل میکند. پراکسیس در این جا یک کلیت انتزاعی نامفهوم نیست، بلکه مفهومی انضمامی منقلب کننده و منقلب شونده است.
نه دستگاهی متافیزیکی است و نه ساختاری برای رفع بنیادی دوگانهها. این پروژه کوششی است برای بازاندیشی فلسفه از دل تاریخ شکستها، سوژههای زخمخورده، زبانهای خاموش و ممکنساختن گفتوگوهای ناممکن از دل پراکسیس. بنابراین پراکسیس فرایند «شدن» در بنبست مقاومتها و نشدنهاست. پراکسیس در این فلسفه ملتقای لییبدو و مقاومت است.
پراکسیس در این معنا، نه پیروزی است و نه شکست است، نه رهایی است و نه نجات؛ بلکه تلاش برای فهم زیستن در دل امکانپذیری و امکانناپذیریِ پیروزی و شکست و رهایی و نجات است. اما این تمام ماجرا نیست، زیرا «پراکسیسم» به مثابهی «فلسفه» دارای صفت «استعلایی» است و ماهنوز هیچ چیز در مورد «استعلایی» نگفتهایم. بنابراین پرسش بعدی این است؛ استعلایی چیست؟
#شاهپور_شهبازی. (یکشنبه 5 مردادماه 1404)
https://t.iss.one/shahpour_shahbazi
(هرگونه پخش و استفاده از متنها تنها مستقیما از طریق این کانال و با ذکر منبع مجاز میباشد)
بنابراین همانگونه که هر کنش فردی و جمعی تجلی شبحوار و شبههوار منافع است و منافع در طول تاریخ ایدئولوژیزه شده است و انسان را از سرشت اجتماعیاش بیگانه و ازخودبیگانه کرده است، برعکس برداشت آقای «روزبه کمالی» در نقد و نفی فردیت در «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» آورده است، فردیت واقعی انسانها در وهلهی اول درگسست از این مای طبقاتی، غیرانسانی، غیرعقلانی، وارونه، کاذب، متمایز و در مای انسانی، طبیعی، عقلانی، غیرطبقاتی اما کماکان تاریخی به عنوان فرد، کامل و رفع میشود. یعنی تجلی فردیت نه در همنواییهای گلهایی با «ما» بلکه در گسستها، زخمها، شکستها، تنهاییها، تبعیدها، انزواها، بیصداییها از این ما، و گشوده رو به افق آرمانی «منوما».
بخش اول پرسش «پراکسیس» را جمعبندی میکنم.
پرورژهی« پراکسیسم» در پی بازنمایی و بازتعریف دوگانهها بهمثابه وضعیتهای پویای کنش است. رفع، در اینجا نه به معنای سنتی حل، بلکه به معنای دیالکتیکیِ انهدام درونماندگار است؛ در همان معنایی که مارکس از نقد اقتصاد سیاسی آغاز میکند، نه برای بازسازی دستگاهی متقارن با هگل، بلکه برای نشاندادنِ ناسازهها، تعلیقها و امکانناپذیریها در دل خودِ ساختارها.
پروژهی «پراکسیسم»، برخلاف متافیزیک، خویشانتقادی را از آغاز به دلیل ماهیت بیقرار و پویای «پراکسیس» در بطن خود حمل میکند. پراکسیس در این جا یک کلیت انتزاعی نامفهوم نیست، بلکه مفهومی انضمامی منقلب کننده و منقلب شونده است.
نه دستگاهی متافیزیکی است و نه ساختاری برای رفع بنیادی دوگانهها. این پروژه کوششی است برای بازاندیشی فلسفه از دل تاریخ شکستها، سوژههای زخمخورده، زبانهای خاموش و ممکنساختن گفتوگوهای ناممکن از دل پراکسیس. بنابراین پراکسیس فرایند «شدن» در بنبست مقاومتها و نشدنهاست. پراکسیس در این فلسفه ملتقای لییبدو و مقاومت است.
پراکسیس در این معنا، نه پیروزی است و نه شکست است، نه رهایی است و نه نجات؛ بلکه تلاش برای فهم زیستن در دل امکانپذیری و امکانناپذیریِ پیروزی و شکست و رهایی و نجات است. اما این تمام ماجرا نیست، زیرا «پراکسیسم» به مثابهی «فلسفه» دارای صفت «استعلایی» است و ماهنوز هیچ چیز در مورد «استعلایی» نگفتهایم. بنابراین پرسش بعدی این است؛ استعلایی چیست؟
#شاهپور_شهبازی. (یکشنبه 5 مردادماه 1404)
https://t.iss.one/shahpour_shahbazi
(هرگونه پخش و استفاده از متنها تنها مستقیما از طریق این کانال و با ذکر منبع مجاز میباشد)
Telegram
شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
سینما، سیاست و فلسفه
ارتباط با ادمین کانال:
@shahpour_shahbazi_org
.
ارتباط با ادمین کانال:
@shahpour_shahbazi_org
.
جلسهی اول دورهی تاریخ فلسفه
علینجات غلامی
جلسهی اول: رئوس حکمت باستانی پیشایونانی در عصر مفصلی
جلسهی دوم دورهی تاریخ فلسفه
علینجات غلامی
جلسهی دوم: پیشاسقراطیان