Forwarded from مدرسه (مدرسه-دروس مباحث فلسفی)
مدرسه
Photo
عزیزان می توانند جهت نام نویسی و توضیحات بیشتر به گروه زیر بپیوندد: https://t.iss.one/+QX1GBKNDPKEyMTdk
Telegram
نام نویسی فلسفه به مثابه علم متقن
علی نجات غلامی invites you to join this group on Telegram.
Forwarded from خانهٔ آگاهی
عنوان نشست:
میهمانان نشست:
ثبت نام:
واسازی مفهوم وطن
میهمانان نشست:
#رضا_نساجی:پژوهشگر مردم شناسی و تاریخ اجتماعی
#علی نجات_غلامی: پژوهشگر فلسفه
ثبت نام:
لمس کنید
بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران
چرا «بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران»، نیازمند «نقد ازآنخودسازانهی» چهار موضع چپ، ناسیونالیستی و بنیادگرایانه و قومیتگرایانه است؟
علینجات غلامی
مقدمه:
روند حوادث در دهههای اخیر و جنگ 12 روزه، بیش از هر چیزی خود مفهوم ایران را پروبلماتیزه کرده است، یعنی فراخوانی به بازاندیشی رادیکال در خود مفهوم ایران و پرسش «وطن چیست؟». موضع من از موقفی پدیدارشناختی، تعریف وطن به مثابه «خانه» است و مفهوم «در-خانه-بودن» مفهومی است که پیوستاری همپیوند بین ابعاد ابژکتیو و سوبژکتیو و در نسبت با مفهوم «زیست-جهان» ایجاد میکند که جنبهی «جنریتیو [=تکوّنی]» آن پیوستار بینا-نسلی را بدون تقلیل به "خون" و "خاک" که ابعادی صرفاً ناتورالیستی دارند حفظ میکند. هدف نشان دادن «غایتِ درونماندگار» این مفهوم است و تقرر این معنای پدیدارشناسانه از وطن و ایران در بستری از دولت-ملت، مرا در تقابل صریح با چهار موضع چپی، ناسیونالیستی، قومیتگرایانه و بنیادگرایی دینی قرار میدهد. البته تقابلی که «انکاری مطلق» نیست. شاید فرد بگوید این موضع خودش اساساً سنخی ناسیونالیسم است، اما همانطور که خواهیم دید همانقدر هم اگر دقت کافی نشود، میتواند موقفی چپی، قومیتگرایانه و حتی دینی هم دیده شود، اما این خطاست زیرا این موضع است که آنها را به نحوی «از آن خودسازانه» نقد میکند. یعنی آنها را کامل پس نمیزند، اما در غایت آنها بازنگری میکند و غایت را "درونماندگار" میکند. پرواضح است که مثلاً گنجینهی ادبیات چپی حاوی نکات ارزشمندی است و قرار نیست چونان موضعگیریهای ایدئولوژیک آن چهار موقف علیه یکدیگر، موقفی انکاری علیه آن اتخاذ کنیم. خیر، مفهوم «نقد» در معنای مد نظر ما نوعی حلاجی و رصد این مواقف تا انگیختارهای زیستجهانی است. بنابراین، موقف ما عوض نفی این عوالم چهارگانه هستههای آن را «از آن خود» میسازد. بنابراین، گوهرهی چپ را در خود دارد بیآنکه چپ در معنای جاری باشد که با مثال «چپ ژاپنی» این را روشن خواهیم کرد. یعنی به چه معنای بیتناقض و غیرفاشیستیای با محوریت مفهوم «خانه» میتوان یک "چپ ملی" داشت؟! ما با نشان دادن بیمعنایی هرگونه «غایتی» که در سطح سیاسی فراتر از حدود و ثغور نیشن-استیت برود سوءفهمی از مفهوم «اینترناسیونالیسم» را ضمن پدیدارشناسی خود مفهوم «تعلق» به نقد خواهیم کشید. که این سبب میشود صریحاً در تقابل با مفهوم «امت» در بنیادگرایی دینی نیز بایستیم که غایت را فراتر از حدود و ثغور دولت-ملت و نحوهی تقرریافتگی آن برده است. همچنین در تقابل صریح با ناسیوینالیسم ایرانی قرار میگیریم که با نوعی تاریخیانگاری باز هم ناباور به واقعیت و واقعشدگی این نیشن-استیت است و در درون و بیرون به تعارض میرسد و غایتاش با مرزهای مقرر سازگار نیست و بین فرهنگ و تمدن و زبان با نیشتن-استیت خلط مهلک دارد خاصه نمیتواند مفهوم «پان» را در اصل معنای یونانیاش در معنای «پانآتنیکا» بفهمد، بلکه آن را با تقلیل همه به یکی خلط میکند و دچار "مرکزگرایی" میشود. همچنین موضع من با قومیتگرایی در تقابل است که با تقابلی که در اصل با "مرکزگرایی" دارد خود را به غلط در تقابل با مفهوم نیشن-استیت میفهمد و آن نیز غایت را گم میکند.
طبعاً خواندن یک متن پدیدارشناسانه به دلیل رادیکال بودناش آزاردهنده است، زیرا قرار نیست آنچه دوست دارید را بشنوید. پدیدارشناسی مانند نوعی رخداد انفجاری عمل میکند که در دوگانهای از پیش مقرر سیر نمیکند بلکه اساسها را هدف قرار میدهد.
به بیان ساده نه چپ، نه پانایرانیست یا فارسیست، نه قومیتگرا و نه بنیادگرای دینی، هدفشان خود ایران به ماهو ایران نیست. آنها این ایران موجود را ابزار و وسیلهی چیزی فراتر یا فروتر یا غیر از آن میبینند. آنها نمیتوانند همین کشور را چونان اینجا و اکنونی بدانند که غرض نظر و عمل مایی است که در آن سکنی داریم. و خانهی بنیاسوبژکتیو ما در مقام یک جامعهی سیاسی با حدود و ثغور معّین در تعریف و در نظم بینالمللی است. شبهمتافیزیکهایی که آرمانهای غایتشناختی را به نحوی پیشافکنی کردهاند که منکر و نافی معناداری نیشن-استیت در مقام یک غایتِ درخود است، رویابافانی تولید کرده است که تعلقشان به چیزی نیست که بالفعلیت و واقعیت آنها را در زیستجهان مقرر کند، بنابراین دچار بیخانمانی و در نتیجه نهیلیسم اگزیستانسیالیستی میشوند.
چرا «بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران»، نیازمند «نقد ازآنخودسازانهی» چهار موضع چپ، ناسیونالیستی و بنیادگرایانه و قومیتگرایانه است؟
علینجات غلامی
مقدمه:
روند حوادث در دهههای اخیر و جنگ 12 روزه، بیش از هر چیزی خود مفهوم ایران را پروبلماتیزه کرده است، یعنی فراخوانی به بازاندیشی رادیکال در خود مفهوم ایران و پرسش «وطن چیست؟». موضع من از موقفی پدیدارشناختی، تعریف وطن به مثابه «خانه» است و مفهوم «در-خانه-بودن» مفهومی است که پیوستاری همپیوند بین ابعاد ابژکتیو و سوبژکتیو و در نسبت با مفهوم «زیست-جهان» ایجاد میکند که جنبهی «جنریتیو [=تکوّنی]» آن پیوستار بینا-نسلی را بدون تقلیل به "خون" و "خاک" که ابعادی صرفاً ناتورالیستی دارند حفظ میکند. هدف نشان دادن «غایتِ درونماندگار» این مفهوم است و تقرر این معنای پدیدارشناسانه از وطن و ایران در بستری از دولت-ملت، مرا در تقابل صریح با چهار موضع چپی، ناسیونالیستی، قومیتگرایانه و بنیادگرایی دینی قرار میدهد. البته تقابلی که «انکاری مطلق» نیست. شاید فرد بگوید این موضع خودش اساساً سنخی ناسیونالیسم است، اما همانطور که خواهیم دید همانقدر هم اگر دقت کافی نشود، میتواند موقفی چپی، قومیتگرایانه و حتی دینی هم دیده شود، اما این خطاست زیرا این موضع است که آنها را به نحوی «از آن خودسازانه» نقد میکند. یعنی آنها را کامل پس نمیزند، اما در غایت آنها بازنگری میکند و غایت را "درونماندگار" میکند. پرواضح است که مثلاً گنجینهی ادبیات چپی حاوی نکات ارزشمندی است و قرار نیست چونان موضعگیریهای ایدئولوژیک آن چهار موقف علیه یکدیگر، موقفی انکاری علیه آن اتخاذ کنیم. خیر، مفهوم «نقد» در معنای مد نظر ما نوعی حلاجی و رصد این مواقف تا انگیختارهای زیستجهانی است. بنابراین، موقف ما عوض نفی این عوالم چهارگانه هستههای آن را «از آن خود» میسازد. بنابراین، گوهرهی چپ را در خود دارد بیآنکه چپ در معنای جاری باشد که با مثال «چپ ژاپنی» این را روشن خواهیم کرد. یعنی به چه معنای بیتناقض و غیرفاشیستیای با محوریت مفهوم «خانه» میتوان یک "چپ ملی" داشت؟! ما با نشان دادن بیمعنایی هرگونه «غایتی» که در سطح سیاسی فراتر از حدود و ثغور نیشن-استیت برود سوءفهمی از مفهوم «اینترناسیونالیسم» را ضمن پدیدارشناسی خود مفهوم «تعلق» به نقد خواهیم کشید. که این سبب میشود صریحاً در تقابل با مفهوم «امت» در بنیادگرایی دینی نیز بایستیم که غایت را فراتر از حدود و ثغور دولت-ملت و نحوهی تقرریافتگی آن برده است. همچنین در تقابل صریح با ناسیوینالیسم ایرانی قرار میگیریم که با نوعی تاریخیانگاری باز هم ناباور به واقعیت و واقعشدگی این نیشن-استیت است و در درون و بیرون به تعارض میرسد و غایتاش با مرزهای مقرر سازگار نیست و بین فرهنگ و تمدن و زبان با نیشتن-استیت خلط مهلک دارد خاصه نمیتواند مفهوم «پان» را در اصل معنای یونانیاش در معنای «پانآتنیکا» بفهمد، بلکه آن را با تقلیل همه به یکی خلط میکند و دچار "مرکزگرایی" میشود. همچنین موضع من با قومیتگرایی در تقابل است که با تقابلی که در اصل با "مرکزگرایی" دارد خود را به غلط در تقابل با مفهوم نیشن-استیت میفهمد و آن نیز غایت را گم میکند.
طبعاً خواندن یک متن پدیدارشناسانه به دلیل رادیکال بودناش آزاردهنده است، زیرا قرار نیست آنچه دوست دارید را بشنوید. پدیدارشناسی مانند نوعی رخداد انفجاری عمل میکند که در دوگانهای از پیش مقرر سیر نمیکند بلکه اساسها را هدف قرار میدهد.
به بیان ساده نه چپ، نه پانایرانیست یا فارسیست، نه قومیتگرا و نه بنیادگرای دینی، هدفشان خود ایران به ماهو ایران نیست. آنها این ایران موجود را ابزار و وسیلهی چیزی فراتر یا فروتر یا غیر از آن میبینند. آنها نمیتوانند همین کشور را چونان اینجا و اکنونی بدانند که غرض نظر و عمل مایی است که در آن سکنی داریم. و خانهی بنیاسوبژکتیو ما در مقام یک جامعهی سیاسی با حدود و ثغور معّین در تعریف و در نظم بینالمللی است. شبهمتافیزیکهایی که آرمانهای غایتشناختی را به نحوی پیشافکنی کردهاند که منکر و نافی معناداری نیشن-استیت در مقام یک غایتِ درخود است، رویابافانی تولید کرده است که تعلقشان به چیزی نیست که بالفعلیت و واقعیت آنها را در زیستجهان مقرر کند، بنابراین دچار بیخانمانی و در نتیجه نهیلیسم اگزیستانسیالیستی میشوند.
امتگرایان اسلامی هرگز نتوانستند این سرزمین را چونان خانهی خود بفهمند، و آن را هزینهی رویایی کردند که هرگز به روز نمیآمد. چپها در آرزوی جهانی بیطبقه بودند که نتوانستند وطن را بهمثابه نقطهی اتصالی فهم کنند که خود آنها را به جهان وصل میکرد. و غرور مشمئزکننده پان ایرانیستها که دلخوش به خیالبافیهایی بودند از تاریخی برساخته و تکسویه که از بالفعلیت این جامعه ناراضی بودند و با فارسیسازی مرکزگرایانهی آن نمیتوانستند کثرت آن را برتابند و درحالیکه از ملت خویش کسانی را غیرسازی میکردند در آرزوی پیوستن اعضایی از دیگر کشورها بودند. و قومیتگرا که با رنجی که این مرکزگرایی واقعاً بر او تحمیل کرد، به خروش آمد اما آدرس اشتباه رفت و از نیشن-استیتی بیزار شد که اتفاقاً تنها سلاح عقلاً مشروع او علیه مرکزگرایی بود و خودش را با همهی رنجهایش، بیخانمان نیز کرد.
تعلق ملی:
انسان، فردیتی قابل دفاع دارد اما این فردیت فارغ از معناهای بیناسوبژکتیوی نیست که او پیشاپیش یا به دلخواه عضو آنهاست. تمایز مطلق هر انسانی فردیت او در مقام یک «منبودگی» است اما این منبودگی خود در نسبتهایی از با-دیگران-در-جهان-بودن معنا دارد. حتی ادراک سادهی یک لیوان به بیش از یک نفر احتیاج دارد تا معنا و تفسیری داشته باشد زیرا نامگذاریها در گرو کنشهای همادراکی هستند. بنابراین، من اگرچه نقطهی آغازین شناخت است اما با تأمل درمییابد که درون "ما" معنای خودش را دارد و جهان پیراموناش را آشکار میسازد. جهانی که چونان "حیطهی-ازآنِ-ما" معنادار میشود. اما انسان فقط عضو یک ما نیست، عناصری که مقوم هویت جمعی او هستند متنوعاند و برخی انتخابیاند برخی پرتابی. یک فرد درون خانوادهای، زبانی، قومی، ملتی، رنگ پوستی، فرهنگی، آئینی، جنسیتی، قارهای و کرهای پرتاب میشود، جدای از این او در معرض انتخابِ رشتهای، فنی، ایدئولوژیای، مکتبی، جهانبینیای، مذهبی و غیره است. هر یک یا ترکیبی از برخی از اینها، او را از وجهی عضو یک ما میسازند. ماهایی که میتوانند گاه به دلیل خلط افقهای وجودیشان به تعارض برسند. تعارضی که فرد را مجبور به نفی یا نادیدهانگاری وجهی کند که بخشی از هویت او را شکل میدهد.
فرد به دلیل عدم درک تنوع «مناطق انتولوژیک هویت» در نگرشی طبیعی دچار نوعی «اتمیسم هویتی» است و هویت واقعی خود را سعی دارد یکی از این ابعاد بفهمد و بقیه را حاشیهای و بیاساس و یا روبنایی. بنابراین، در جنگ با دیگرانی قرار میگیرد که اساس را موردی دیگر قرار دادهاند، یکی ملیت، یکی قومیت، یکی جنسیت یکی نوعیت بشری و غیره. اما شاید نتیجهی درست این جدال نه پیروزی یکی بر بقیه بلکه انحلال این تقابلات با فهم این واقعیت باشد که منطقهی انتولوژیک اینها متفاوت است و همانطور که تعارض درونی یک نفر بین زن بودناش و نویسنده بودناش بیمعنی است، بسا تعارض درونی یک نفر بین چپ بودناش و ایرانی بودناش هم بیمعنی باشد. اما چرا چنین تعارضاتی ایجاد میشود؟ طبعاً عدم گذر از آن «اتمیسم هویتی» یا به بیان آشناتر تکساحتی بودن است. «من» یک «پدیدار تألیفی» است نه یک «اتم ماتریال» و قوام یافته از سازههایی هویتساز است که لابیرنتهای پیوستار او را با دیگران شکل میدهد. طبعاً ساختارهای قدرتی که از این تک ساحت بودنها در ابقاء خویش سود میبرند، حتی ممکن است بین زن بودن و نویسنده بودن هم تعارض ایجاد کنند. اما چیزی که عامل فهم تحمیلی بودن و دروغ بودن این تعارض میشود و امکان نقد را فراهم میکند، فهم همان تألیفی بودنِ هویت، فارغ از اتمیسم است. انسان با تحلیل لایههای وجودی و افقهای بیناسوبژکتیوش میتواند میادین تعلق خود را فهم کند و آنها را به گونهای بازفهم و ساماندهی کند که دچار تعارضات تحمیلی نشود. تعلق نه یک حس مبنتی بر احساس یعنی سنتیمنت یعنی امری سانتیمانتال، بلکه امری انتولوژیک است. میادین تعلق من عناصر مولفهی موجودیت و اگزیستنس مناند. همچنین برخی انتخابیاند و برخی پرتابی. من در رنگ پوستام انتخابی ندارم، پیشاپیش عضو گروهی هستم با فلان رنگ پوست، اما در انتخاب مکتب فکریام اراده دارم. آنهم ارادهای که ناظر به خیری که در آن مکتب شناختهام. پس تعلقات من همه دلبخواهی نیستند. برخی پرتابیها امروز ممکن است به انتخابی بدل شوند آنهم نه در سطح فراگیر. ممکن است فردی با عمل جراحی رنگ پوستاش یا جنسیتاش را تغییر دهد یا با مهاجرت تابعیتاش را. به هر حال، سیلان و شوندگی را نیز میتوان لحاظ کرد. با وجود این، در دل این شوندگی میتوان خط سیری از منبودگی در لابیرنتهای پیوستار بیناسوبژکتیو را لحاظ کرد.
تعلق ملی:
انسان، فردیتی قابل دفاع دارد اما این فردیت فارغ از معناهای بیناسوبژکتیوی نیست که او پیشاپیش یا به دلخواه عضو آنهاست. تمایز مطلق هر انسانی فردیت او در مقام یک «منبودگی» است اما این منبودگی خود در نسبتهایی از با-دیگران-در-جهان-بودن معنا دارد. حتی ادراک سادهی یک لیوان به بیش از یک نفر احتیاج دارد تا معنا و تفسیری داشته باشد زیرا نامگذاریها در گرو کنشهای همادراکی هستند. بنابراین، من اگرچه نقطهی آغازین شناخت است اما با تأمل درمییابد که درون "ما" معنای خودش را دارد و جهان پیراموناش را آشکار میسازد. جهانی که چونان "حیطهی-ازآنِ-ما" معنادار میشود. اما انسان فقط عضو یک ما نیست، عناصری که مقوم هویت جمعی او هستند متنوعاند و برخی انتخابیاند برخی پرتابی. یک فرد درون خانوادهای، زبانی، قومی، ملتی، رنگ پوستی، فرهنگی، آئینی، جنسیتی، قارهای و کرهای پرتاب میشود، جدای از این او در معرض انتخابِ رشتهای، فنی، ایدئولوژیای، مکتبی، جهانبینیای، مذهبی و غیره است. هر یک یا ترکیبی از برخی از اینها، او را از وجهی عضو یک ما میسازند. ماهایی که میتوانند گاه به دلیل خلط افقهای وجودیشان به تعارض برسند. تعارضی که فرد را مجبور به نفی یا نادیدهانگاری وجهی کند که بخشی از هویت او را شکل میدهد.
فرد به دلیل عدم درک تنوع «مناطق انتولوژیک هویت» در نگرشی طبیعی دچار نوعی «اتمیسم هویتی» است و هویت واقعی خود را سعی دارد یکی از این ابعاد بفهمد و بقیه را حاشیهای و بیاساس و یا روبنایی. بنابراین، در جنگ با دیگرانی قرار میگیرد که اساس را موردی دیگر قرار دادهاند، یکی ملیت، یکی قومیت، یکی جنسیت یکی نوعیت بشری و غیره. اما شاید نتیجهی درست این جدال نه پیروزی یکی بر بقیه بلکه انحلال این تقابلات با فهم این واقعیت باشد که منطقهی انتولوژیک اینها متفاوت است و همانطور که تعارض درونی یک نفر بین زن بودناش و نویسنده بودناش بیمعنی است، بسا تعارض درونی یک نفر بین چپ بودناش و ایرانی بودناش هم بیمعنی باشد. اما چرا چنین تعارضاتی ایجاد میشود؟ طبعاً عدم گذر از آن «اتمیسم هویتی» یا به بیان آشناتر تکساحتی بودن است. «من» یک «پدیدار تألیفی» است نه یک «اتم ماتریال» و قوام یافته از سازههایی هویتساز است که لابیرنتهای پیوستار او را با دیگران شکل میدهد. طبعاً ساختارهای قدرتی که از این تک ساحت بودنها در ابقاء خویش سود میبرند، حتی ممکن است بین زن بودن و نویسنده بودن هم تعارض ایجاد کنند. اما چیزی که عامل فهم تحمیلی بودن و دروغ بودن این تعارض میشود و امکان نقد را فراهم میکند، فهم همان تألیفی بودنِ هویت، فارغ از اتمیسم است. انسان با تحلیل لایههای وجودی و افقهای بیناسوبژکتیوش میتواند میادین تعلق خود را فهم کند و آنها را به گونهای بازفهم و ساماندهی کند که دچار تعارضات تحمیلی نشود. تعلق نه یک حس مبنتی بر احساس یعنی سنتیمنت یعنی امری سانتیمانتال، بلکه امری انتولوژیک است. میادین تعلق من عناصر مولفهی موجودیت و اگزیستنس مناند. همچنین برخی انتخابیاند و برخی پرتابی. من در رنگ پوستام انتخابی ندارم، پیشاپیش عضو گروهی هستم با فلان رنگ پوست، اما در انتخاب مکتب فکریام اراده دارم. آنهم ارادهای که ناظر به خیری که در آن مکتب شناختهام. پس تعلقات من همه دلبخواهی نیستند. برخی پرتابیها امروز ممکن است به انتخابی بدل شوند آنهم نه در سطح فراگیر. ممکن است فردی با عمل جراحی رنگ پوستاش یا جنسیتاش را تغییر دهد یا با مهاجرت تابعیتاش را. به هر حال، سیلان و شوندگی را نیز میتوان لحاظ کرد. با وجود این، در دل این شوندگی میتوان خط سیری از منبودگی در لابیرنتهای پیوستار بیناسوبژکتیو را لحاظ کرد.
آنچه مهم است غایتهایی است که هر کدام از این میادین تعلق ایجاد میکنند. انسان ماشینی مکانیکی نیست بلکه ارگانیسمی غایتمند است و نظم جمعی او نیز هدفی را دنبال میکند. موجودیت من در هرساحتی با غایت بیناسوبژکتیو آن ساحت معنا میگیرد. پس تعلق ملی من در پیوند با هدفی ملی قرار میگیرد که آنچه دعوی اصلی این مقاله است که این است که این هدف درخود و درونماندگار است و نمیتواند فدا و ابزار اهدافی در ساحات وجودی دیگرم شود.
بدینسان اگر یک چپ بگوید من «هدفم کاهش رنج بشر بهطور کلی است و بنابراین، ملتی چونان جزئی از بشر نمیتواند در هدفم اختلال و تخصیص ایجاد کند» در پاسخاش باید گفت که اساساً خلط مقولی کردهای. مفهوم ملت جزئی از مفهوم بشریت نیست! اینها دو سازهی متفاوت هویتیابی تو هستند که نسبتشان تباین است نه جزءوکل. من نیز در مقام یک اهل فلسفه هدفم کاهش جهل بشری بدوا با شروع از خودم است اما همانطور که من میتوانم اتفاقاً با شروع از مثلاً ملتام شروع کنم یا هیمنجا هم ختم کنم چپ نیز میتواند این آرمان کاهش رنج بشری را در چهارچوب یک ملت نیز پیش ببرد. و صدالبته به دلایل تاریخی این حرف اکنون عجیب به نظر میرسد. اما عجیب نیست. ژاپنیها در قرن اخیر به خوبی موفق شدند چپ را ملی سازند. و به درستی یک چپ ژاپنی داشته باشند. چپی که مسائل و دغدغههای انتقادی را درون جامعه، تاریخ و فرهنگ ژاپنی بازفهم کرد. کارگردانان سینمای ژاپن موفق شدند آموزههای انتقادی را در دل فرهنگ ژاپن و حتی برای ژاپن به تصویر بکشند. آنها هیچ احساس تعارضی نکردند، هیچ تصوری از این نداشتند که چپ بودن با ژاپنی بودن در تعارض است. در حالیکه شوروی ایدهی غلطی را ایجاد کرد و همان ایده به حزب تودهی ایران نیز نفوذ کرد که توگویی آرمان سوسیالیسم آرمانی است که خود ملت را هم محصول نظم کاپیتالیستی میداند و باید ملغی شود. اما در عمل آنچه اتفاق افتاد تابعیت ملتهای حاشیهای نسبت به متن ملت روس بود و هنگام فروپاشی شوروی قدرت در میان روسها به مثابه ملتی متمرکز ماند.
اما این بدین معنا نیست که چپ را بیبنیان بدانیم. چپ هنوز میتواند در کنار مسائل قومیتی با توجه به مسیری که در کشور ما پیموده شد و ختم به نخست ناسیونالیسم مرکزگرای کور و بعد امتگرایی بنیادگرای دینی شد، ذیل ایدهی ملت به جهتگیری کثرتگرایانه و برابری اجتماعی کمک کند. البته اگر برای همه فهم شود که نشین-استیتی به نام ایران غایت فینفسه است و هدف ساختن ایران به مثابه یک "خانه" است.
ناسیونالیسمی که همانطور که گفتیم از آغاز پهلوی تحت تأثیر پانگراییهایی که در آلمان و ایتالیا رشد کرد، هویت ملی را اتمیستی فهم میکرد و تاریخی یکجانبه به نفع فارس و فارسی روایت کرد و در حال یکسانسازی دیگریها بود و این نسبتی مرکز-حاشیه ایجاد کرد که ختم به توسعهی نامتوازن و حتی استعمار داخلی شد. این امر باعث بیخانمانی خیلیها شد که به حاشیه رانده شدند. و به راحتی مستعد توسل به هویتهای فراملی یا دیگرملی شدند. چپ و بنیادگرای دینی در واکنش به چیزی غلط، راهی غلط پیمودند. پس اکنون اگر ناسیونالیستها دارند دنبال مقصر اصلیِ گرایش چپ و مذهبی و قومگرا به چیزی فراتر از ملیت میگردند بهتر است در خودشان و در مفهوم غلطشان از ایران بگردند. طبیعی دانستن حکومت پهلوی و دیوانه دانستن مردمی که شوریدند و میل به بازگشت به همان روال ناشی از درک نکردن واقعیات است. واقعیت این بود که ناسیونالیسم پهلوی، یک مرکزگرایی شدید داشت که نتوانسته بود خود ایران را در مقام یک نیشن-استیت و به مثابه خانهی هرکسی که در آن زندگی میکند با حق و حقوقی برابر فهم کند. تفوقی که به فارس و فارسی داده بود و تاریخ ایران را به روایت فارسی قرائت کرده بود بسیاری را به حاشیه رانده بود.
پانایرانیست تصور میکند که متصدی ایران است اما فقط متصدی مفهوم و تصور و روایتی خودخواهانه از آن است.
امیدوارم اینجا روشن شده باشد که مفهوم ایران در مقام خانه و در مقام نیشن-استیت بیش از آنکه در تقابل با چپ و قومگرا باشد در تقابل با ملیگرا است. ملیگرایی که او هم مانند امتگرا به چیزی فراتر از ایران بالفعل موجود چشم دوخته است و همانقدر امتگرا میخواهد قدس را پس بگیرد او هم میخواهد سمرقند و بخارا را پس بگیرد و بنابراین در خشونت و بیوطنی واقعی فرقی با هم ندارند.
بدینسان اگر یک چپ بگوید من «هدفم کاهش رنج بشر بهطور کلی است و بنابراین، ملتی چونان جزئی از بشر نمیتواند در هدفم اختلال و تخصیص ایجاد کند» در پاسخاش باید گفت که اساساً خلط مقولی کردهای. مفهوم ملت جزئی از مفهوم بشریت نیست! اینها دو سازهی متفاوت هویتیابی تو هستند که نسبتشان تباین است نه جزءوکل. من نیز در مقام یک اهل فلسفه هدفم کاهش جهل بشری بدوا با شروع از خودم است اما همانطور که من میتوانم اتفاقاً با شروع از مثلاً ملتام شروع کنم یا هیمنجا هم ختم کنم چپ نیز میتواند این آرمان کاهش رنج بشری را در چهارچوب یک ملت نیز پیش ببرد. و صدالبته به دلایل تاریخی این حرف اکنون عجیب به نظر میرسد. اما عجیب نیست. ژاپنیها در قرن اخیر به خوبی موفق شدند چپ را ملی سازند. و به درستی یک چپ ژاپنی داشته باشند. چپی که مسائل و دغدغههای انتقادی را درون جامعه، تاریخ و فرهنگ ژاپنی بازفهم کرد. کارگردانان سینمای ژاپن موفق شدند آموزههای انتقادی را در دل فرهنگ ژاپن و حتی برای ژاپن به تصویر بکشند. آنها هیچ احساس تعارضی نکردند، هیچ تصوری از این نداشتند که چپ بودن با ژاپنی بودن در تعارض است. در حالیکه شوروی ایدهی غلطی را ایجاد کرد و همان ایده به حزب تودهی ایران نیز نفوذ کرد که توگویی آرمان سوسیالیسم آرمانی است که خود ملت را هم محصول نظم کاپیتالیستی میداند و باید ملغی شود. اما در عمل آنچه اتفاق افتاد تابعیت ملتهای حاشیهای نسبت به متن ملت روس بود و هنگام فروپاشی شوروی قدرت در میان روسها به مثابه ملتی متمرکز ماند.
اما این بدین معنا نیست که چپ را بیبنیان بدانیم. چپ هنوز میتواند در کنار مسائل قومیتی با توجه به مسیری که در کشور ما پیموده شد و ختم به نخست ناسیونالیسم مرکزگرای کور و بعد امتگرایی بنیادگرای دینی شد، ذیل ایدهی ملت به جهتگیری کثرتگرایانه و برابری اجتماعی کمک کند. البته اگر برای همه فهم شود که نشین-استیتی به نام ایران غایت فینفسه است و هدف ساختن ایران به مثابه یک "خانه" است.
ناسیونالیسمی که همانطور که گفتیم از آغاز پهلوی تحت تأثیر پانگراییهایی که در آلمان و ایتالیا رشد کرد، هویت ملی را اتمیستی فهم میکرد و تاریخی یکجانبه به نفع فارس و فارسی روایت کرد و در حال یکسانسازی دیگریها بود و این نسبتی مرکز-حاشیه ایجاد کرد که ختم به توسعهی نامتوازن و حتی استعمار داخلی شد. این امر باعث بیخانمانی خیلیها شد که به حاشیه رانده شدند. و به راحتی مستعد توسل به هویتهای فراملی یا دیگرملی شدند. چپ و بنیادگرای دینی در واکنش به چیزی غلط، راهی غلط پیمودند. پس اکنون اگر ناسیونالیستها دارند دنبال مقصر اصلیِ گرایش چپ و مذهبی و قومگرا به چیزی فراتر از ملیت میگردند بهتر است در خودشان و در مفهوم غلطشان از ایران بگردند. طبیعی دانستن حکومت پهلوی و دیوانه دانستن مردمی که شوریدند و میل به بازگشت به همان روال ناشی از درک نکردن واقعیات است. واقعیت این بود که ناسیونالیسم پهلوی، یک مرکزگرایی شدید داشت که نتوانسته بود خود ایران را در مقام یک نیشن-استیت و به مثابه خانهی هرکسی که در آن زندگی میکند با حق و حقوقی برابر فهم کند. تفوقی که به فارس و فارسی داده بود و تاریخ ایران را به روایت فارسی قرائت کرده بود بسیاری را به حاشیه رانده بود.
پانایرانیست تصور میکند که متصدی ایران است اما فقط متصدی مفهوم و تصور و روایتی خودخواهانه از آن است.
امیدوارم اینجا روشن شده باشد که مفهوم ایران در مقام خانه و در مقام نیشن-استیت بیش از آنکه در تقابل با چپ و قومگرا باشد در تقابل با ملیگرا است. ملیگرایی که او هم مانند امتگرا به چیزی فراتر از ایران بالفعل موجود چشم دوخته است و همانقدر امتگرا میخواهد قدس را پس بگیرد او هم میخواهد سمرقند و بخارا را پس بگیرد و بنابراین در خشونت و بیوطنی واقعی فرقی با هم ندارند.
وطن بهمثابه خانه:
خانه، یا جهانخانگی نه قابل تقلیل به خاک است نه خون. هر انسانی که به نحوی در کشیدگیِ بینانسلی در فضایی خانه کند آنجا موطن اوست. نگاه دینی که جهان را «کاروانسرا» میفهمد توان درک خانه را ندارد. زیرا او «زندگی» را غایت فیغیره میفهمد نه غایت فینفسه. زیستن برای زیستن است و هدف از زندگی خود زندگی است، جهانزندگی کار-جهانی است که در آن سکنی میگزینیم و اینجایی برای نگریستن به آنجاهاست. وطن هرآنجایی است که فرد در آنجا به نیت بیانسلی با دیگران زندگی میکند، زندگیای که هدفاش خود زندگی است. این "کشیدگی بینانسلی" امتداد یافتنی با پیش و پس است، که البته آینده بر گذشته تفوق دارد و ممکن است فردی بیاید و در سرزمینی چونان خانه کند که همواره آنجا بوده و خواهد بود.
بر این اساس سازههای هویتی اعم از زبان، فرهنگ، تاریخ، قومیت و دیگر امور عنصر تعیینکننده در ملیت نیستند. و ملیت پوشانندهی همهی آنها به طور برابر است. مسئله، خانمان داشتن در یک سرزمین است. این خانمان داشتنِ جمعی در نظم حقوقی بینالمللی جاری ذیل یک نیشن-استیت تعریف میشود. پس این نیشن استیت چونان کشور ایران اکنون هدف فینفسه است که زمین و زمینهی مشترک و زیستجهانی حیات جمعی ماست. پس تا آنجاکه عضو ملت ایرانایم نگاهمان معطوف به ساختن آن به مثابه خانهیمان است و چه در سطح فروتر مانع از مرکزگراییِ قوم یا گروهی خاص میشویم و چه در سطح فراتر مانع از اتلاف منابعاش برای آرمانهای فراملی "امت" یا "ایران بزرگ" یا "طبقهی کارگر جهانی" یا هر چیز دیگری. موجودیت ما در آن سطوح در لایههای دیگری است و نباید منابع ملی خرج آنها شود.
"پان" در یونانی به معنای "همه" است، موسس یونان، درواقع موفق شد که از سطح قومی فراتر رفته به سطح ملی برسد و جشنواره «پاناتنایا» را تأسیس کند نه اینکه یک قوم را به مثابه اصلی بر دیگر اقوام سبقت ببخشد. و این دموکراسی امروزین را ممکن کرد. امروزه المپیک یادگار آن جشنواره است. مسابقاتی که هیچ ملتی در آن تفوقی ندارد. اما مفهوم پان در دوران معاصر تحریف شد و پانگراییها سبب ظهور فاشیسم و نازیسم شدند و در خاورمیانه نیز اخلافات شدیدی را در پانعربیسم و پانترکیسم و پانفارسیسم و غیره ایجاد کردند. ما باید بدانیم که این مفهومی مخرب است و مراد از پان در معنای دموکراتیک این است که ایران را یک ملت بفهمیم که همهی اقوام آن همارز و همعرضاند.
خانه، یا جهانخانگی نه قابل تقلیل به خاک است نه خون. هر انسانی که به نحوی در کشیدگیِ بینانسلی در فضایی خانه کند آنجا موطن اوست. نگاه دینی که جهان را «کاروانسرا» میفهمد توان درک خانه را ندارد. زیرا او «زندگی» را غایت فیغیره میفهمد نه غایت فینفسه. زیستن برای زیستن است و هدف از زندگی خود زندگی است، جهانزندگی کار-جهانی است که در آن سکنی میگزینیم و اینجایی برای نگریستن به آنجاهاست. وطن هرآنجایی است که فرد در آنجا به نیت بیانسلی با دیگران زندگی میکند، زندگیای که هدفاش خود زندگی است. این "کشیدگی بینانسلی" امتداد یافتنی با پیش و پس است، که البته آینده بر گذشته تفوق دارد و ممکن است فردی بیاید و در سرزمینی چونان خانه کند که همواره آنجا بوده و خواهد بود.
بر این اساس سازههای هویتی اعم از زبان، فرهنگ، تاریخ، قومیت و دیگر امور عنصر تعیینکننده در ملیت نیستند. و ملیت پوشانندهی همهی آنها به طور برابر است. مسئله، خانمان داشتن در یک سرزمین است. این خانمان داشتنِ جمعی در نظم حقوقی بینالمللی جاری ذیل یک نیشن-استیت تعریف میشود. پس این نیشن استیت چونان کشور ایران اکنون هدف فینفسه است که زمین و زمینهی مشترک و زیستجهانی حیات جمعی ماست. پس تا آنجاکه عضو ملت ایرانایم نگاهمان معطوف به ساختن آن به مثابه خانهیمان است و چه در سطح فروتر مانع از مرکزگراییِ قوم یا گروهی خاص میشویم و چه در سطح فراتر مانع از اتلاف منابعاش برای آرمانهای فراملی "امت" یا "ایران بزرگ" یا "طبقهی کارگر جهانی" یا هر چیز دیگری. موجودیت ما در آن سطوح در لایههای دیگری است و نباید منابع ملی خرج آنها شود.
"پان" در یونانی به معنای "همه" است، موسس یونان، درواقع موفق شد که از سطح قومی فراتر رفته به سطح ملی برسد و جشنواره «پاناتنایا» را تأسیس کند نه اینکه یک قوم را به مثابه اصلی بر دیگر اقوام سبقت ببخشد. و این دموکراسی امروزین را ممکن کرد. امروزه المپیک یادگار آن جشنواره است. مسابقاتی که هیچ ملتی در آن تفوقی ندارد. اما مفهوم پان در دوران معاصر تحریف شد و پانگراییها سبب ظهور فاشیسم و نازیسم شدند و در خاورمیانه نیز اخلافات شدیدی را در پانعربیسم و پانترکیسم و پانفارسیسم و غیره ایجاد کردند. ما باید بدانیم که این مفهومی مخرب است و مراد از پان در معنای دموکراتیک این است که ایران را یک ملت بفهمیم که همهی اقوام آن همارز و همعرضاند.
بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران.pdf
155 KB
پی دی اف مقاله فوق
Forwarded from خانهٔ آگاهی
عنوان نشست:
میهمانان نشست:
ثبت نام:
واسازی مفهوم وطن
میهمانان نشست:
#رضا_نساجی:پژوهشگر مردم شناسی و تاریخ اجتماعی
#علی نجات_غلامی: پژوهشگر فلسفه
ثبت نام:
لمس کنید
من قصد دارم در موضوعات بنیادینی که در مقاله فوق طرح اولیهیشان مطرح شده است دوباره فعال شوم و درباب مسائلی عدیدهای که حول این مواضع ایجاد میشود بنویسم و اگر پیش آمد و تمایلی بود گفتگو کنم. امیدوارم دوستان این مقاله را با حوصله بخوانند. نقادی آن چهار موضع ذیل فراخوانی برای همفکری درباب وطن بحرانزدهی ماست نه صرف مجادله.
واقعیت تلخ این است که از درون و بیرون در خطریم. از درون دچار گفتمانهای پوسیدهایم که بنیادگرایان دینی به راحتی دست از رویاهای غلط غیرملیشان نمیکشند و از بیرون هم فرصتطلبانی مانند اسرائیل که هدفشان کلنگیسازی خاورمیانه است از هر فرصتی برای تخریب هر چه بیشتر زیرسازیهای کشورها استفاده میکنند تا یکهتازی کنند و خود ملیگرایی را نیز به نحو دردآوری ابزار خود کرده است! حوادث امروز سوریه برای تان کافی نیست؟ جز این برای تو نیز چه می خواهد؟ ما چارهای و توانی جز این نداریم اول روی این دولت-ملت به توافق و اشتراک نظر برسیم و شجاعت داشته باشیم دست از خیالبافیهای ضدملیمان بکشیم. چه پانایرانیست، چه بنیادگرای مذهبی، چه چپ و چه قومیتگرا باید شجاعت اعتراف به بیوفایی به خود این دولت-ملت را داشته باشند و بخواهند «بازگشت به خود ایران» را شعار خود سازند وگرنه همچنان بیدفاع خواهیم بود.
علینجات غلامی
واقعیت تلخ این است که از درون و بیرون در خطریم. از درون دچار گفتمانهای پوسیدهایم که بنیادگرایان دینی به راحتی دست از رویاهای غلط غیرملیشان نمیکشند و از بیرون هم فرصتطلبانی مانند اسرائیل که هدفشان کلنگیسازی خاورمیانه است از هر فرصتی برای تخریب هر چه بیشتر زیرسازیهای کشورها استفاده میکنند تا یکهتازی کنند و خود ملیگرایی را نیز به نحو دردآوری ابزار خود کرده است! حوادث امروز سوریه برای تان کافی نیست؟ جز این برای تو نیز چه می خواهد؟ ما چارهای و توانی جز این نداریم اول روی این دولت-ملت به توافق و اشتراک نظر برسیم و شجاعت داشته باشیم دست از خیالبافیهای ضدملیمان بکشیم. چه پانایرانیست، چه بنیادگرای مذهبی، چه چپ و چه قومیتگرا باید شجاعت اعتراف به بیوفایی به خود این دولت-ملت را داشته باشند و بخواهند «بازگشت به خود ایران» را شعار خود سازند وگرنه همچنان بیدفاع خواهیم بود.
علینجات غلامی
Forwarded from مدرسه تهران
📌 #یادآوری؛ دورهی «آغازگاههای پدیدارشناسی هنر» از فردا پنجشنبه (۲۶ تیرماه)، آغاز میشود!
● [طرح درس] / [متن معرفی]
📮 برای ثبتنام به آیدی زیر مراجعه کنید:
🔗 @Pouya_teh_82
● [طرح درس] / [متن معرفی]
📮 برای ثبتنام به آیدی زیر مراجعه کنید:
🔗 @Pouya_teh_82
به نقل از کورش کبیر:
محض اطلاعت جناب نتانیاهو، اولاً که بنده یادم نمیاد انحصاراً یهود آزاد کرده باشم! من فقط بابل رو ترکوندم چون از جمله کارهایی که کرده بود خدایان بقیه اقوام رو جمع کرده بود تا پول و عایدیشون بره تو جیب بابلیها. بابل رو ترکوندم که هر قومی آیین و اقتصاد خودشو داشته باشه یهود هم یکیش. دومندش بنده نرفتم آتش بریزم رو سر مردم بدبخت به بهانهی گروههایی جزئی که بازیچهی تجارت اسلحهاند و ملتمس بابل و لیدی و ماد باشم، بلکه با سه ابرقدرت زمانم در مقام حاکم کشوری که داشت از دست میرفت و تو فقر و گرسنگی بود درافتادم و همه رو هم شکست دادم. هر وقت پیکان خطابت رفت سمت چین و روسیه و ایالات متحده ولو لفظاً زری زدی و از حقوق بدبختها دم زدی خودتو با من مقایسه کن! تو هیچی نیستی بجز یه جنایتکار محلی که ابرقدرتها قلادهتو باز کردن!
سومندش مسئلهی من فقط گرسنگی مردم انشانم بود مجبورم کردند و گرنه به هیچ کشوری حمله نمی کردم.
محض اطلاعت جناب نتانیاهو، اولاً که بنده یادم نمیاد انحصاراً یهود آزاد کرده باشم! من فقط بابل رو ترکوندم چون از جمله کارهایی که کرده بود خدایان بقیه اقوام رو جمع کرده بود تا پول و عایدیشون بره تو جیب بابلیها. بابل رو ترکوندم که هر قومی آیین و اقتصاد خودشو داشته باشه یهود هم یکیش. دومندش بنده نرفتم آتش بریزم رو سر مردم بدبخت به بهانهی گروههایی جزئی که بازیچهی تجارت اسلحهاند و ملتمس بابل و لیدی و ماد باشم، بلکه با سه ابرقدرت زمانم در مقام حاکم کشوری که داشت از دست میرفت و تو فقر و گرسنگی بود درافتادم و همه رو هم شکست دادم. هر وقت پیکان خطابت رفت سمت چین و روسیه و ایالات متحده ولو لفظاً زری زدی و از حقوق بدبختها دم زدی خودتو با من مقایسه کن! تو هیچی نیستی بجز یه جنایتکار محلی که ابرقدرتها قلادهتو باز کردن!
سومندش مسئلهی من فقط گرسنگی مردم انشانم بود مجبورم کردند و گرنه به هیچ کشوری حمله نمی کردم.
Forwarded from خانهٔ آگاهی
عنوان نشست:
میهمانان نشست:
ثبت نام:
واسازی مفهوم وطن
میهمانان نشست:
#رضا_نساجی:پژوهشگر مردم شناسی و تاریخ اجتماعی
#علی نجات_غلامی: پژوهشگر فلسفه
ثبت نام:
لمس کنید
Forwarded from Khaneh Agahi
واسازی مفهوم وطن به وقت تهران امشب
20:30 – 22:30
Video call link: https://meet.google.com/tiv-nykc-muh
20:30 – 22:30
Video call link: https://meet.google.com/tiv-nykc-muh
Google
Real-time meetings by Google. Using your browser, share your video, desktop, and presentations with teammates and customers.
Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
سخنی کوتاه با آقای علی نجاتغلامی
«بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران»
شاهپور شهبازی
به تازگی آقای «علی نجاتغلامی» متن بلندی را در «بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران» منتشر کردهاند و در پاسخ به پرسش وطن چیست؟ از منظر پدیدارشناختی به نقد «چهار موضع چپی، ناسیونالیستی، قومیتگرایانه و بنیادگرایی دینی» پرداختهاند.
دغدغه و تلاش آقای نجات غلامی برای گفتمانسازی از مفهوم وطن بدون شک ستودنی است. نقد ایشان از منظر فلسفهی پدیدارشناختی بر «چهار موضع چپی، ناسیونالیستی، قومیتگرایانه و بنیادگرایی دینی» دقیق و عمیق است اما نقطهی عزیمت و پاشنهی آشیل نقد ایشان، اتفاقا فلسفهی پدیدارشناختی است.بنابراین در این جستار بدوناینکه به جزئیات نقد ایشان بر چهار موضع بپردازیم؛ به نقد خوانش فلسفهی پدیدارشناختی ایشان از انسان خواهیم پرداخت.
عصارهی خوانش فلسفی ایشان در مورد «چیستی انسان» در این جملات بارز میشود:
«انسان، فردیتی قابل دفاع دارد اما این فردیت فارغ از معناهای بیناسوبژکتیوی نیست که او پیشاپیش یا به دلخواه عضو آنهاست. تمایز مطلق هر انسانی فردیت او در مقام یک «منبودگی» است اما این منبودگی خود در نسبتهایی از با-دیگران-در-جهان-بودن معنا دارد.»
مشگل این خوانش فلسفی از هستی انسان در چیست؟ اگرچه ایشان «منبودگی» را در «نسبتهایی با-دیگران-در-جهان-بودن معنا میکند»، (نقد رادیکال) اما میان نسبتهای با-دیگران-در-جهان-بودن و «منبودگی» شقاق ایجاد میکند. یعنی میان انسان مشخص (امرجزئی) به عنوان «من» با انسان نوعی (امرکلی) به عنوان «ما» انشقاق ایجاد میکند. به زبان دیگر، یعنی ماهیت و هویت انسان را از هم منفک، پیشفرض فلسفی میگیرد. یعنی چه؟
به زبان ارسطو هنگامی که ما از «چیستی چیزها» (انسان، سنگ، شتر، علف و...) سخن میگویم، یعنی آن «چیز» از «چه چیزی» تشکیل شدهاست. (پرسش انتولوژیک، هستیشناسانه) یعنی انسان به عنوان «چیز» چگونه از سنگ (اشیا)، شتر(حیوانات) علف (گیاهان) و...متمایز شدهاست. بنابراین میبایست میان همهی انسانها، فارغ از ملیت، قومیت، جنسیت، مذهب و...یک چیز مشابه و مشترک (تشابهات، جوهر، وحدت) وجود داشته باشد که آنها را از سایر موجودات (تمایزات، عرض، کثرت) متفاوت کند. بنابراین در حوزهی هستیشناسی (انتولوژی) ما با پرسش «ماهیت» انسان چیست؟ (چه چیزی هست) سروکار داریم.
در رویکرد اپیستمولوژی (شناختشناسی) پرسش اصلی این است چگونه چیز، «چیز» شده است؟ یعنی نه با ماهیت بلکه با هویت یعنی «چه کسی» (سوژه) سروکار داریم. در این حوزه تفاوت انسانها با هم بارز میشود. یعنی تفاوت انسان ایرانی، با انسان آلمانی، تفاوت ملیت، قومیت، مذهب و.... بنابراین زمانی که ما از ماهیت انسان سخن میگویم؛ هیچ تفاوتی میان آقای «نجاتغلامی» ایرانی با «هابرماس» المانی و یک عامی امریکایی یا افریقایی و...وجود ندارد. همهی این افراد تمایزشان را با سایر «چیزها» در «انسانبودن» متعین میکنند اما هنگامی که راجع به هویت آقای نجاتغلامی با هابرماس و....حرف میزنیم، تفاوتها بارز میشود. یکی اهل ایران و دیگری اهل المان است. یکی به زبان فارسی حرف میزند و دیگری به زبان المانی. یکی فنومنولوژیست است و دیگری مارکسیست. یکی عیدنورز را مبنای سال نو در نظر میگیرد و دیگری کریسمس. یکی چلوکباب کوبیده دوست دارد و دیگری سوسیس و سیبزمینی.و...
موضوع مهم اما این است «ماهیت» و «هویت» انسان برهم منطبق و از هم تفکیک ناپذیر هستند اما در واقعیت از هم جدا شدهاند و کسی هم آقای نجاتغلامی را با هابرماس یکسان تلقی نمیکند. اما در عمل (پراکسیس) ضمن تائید و نفی این تفاوت و تشابه میبایست انسان این تضاد و وحدت متقابل فرد و خانواده، فرد و فامیل، فرد و قوم، فرد و قشر، فرد و طبقه، فرد و ملت، فرد و جهان را با یک چیز سوم به مثابهی «منشا ارزش» رفع کند که در آن آقای نجاتغلامی و هابرماس با هم به عنوان فرد و ملت برابر باشند، وگرنه انسان یا با دیگری به «بیگانگی» و یا با خودش به «ازخودبیگانی» میرسد.
مشگل نگاه فلسفی آقای نجاتغلامی نیز این است که در دفاع از «هویت انسان»، «ماهیت انسان» را در پرانتز میگذارد. بنابراین میان وطن، به مثابهی «خانه، و انسان به مثابهی «ساکن خانه» انشقاق ایجاد میکند.
«بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران»
شاهپور شهبازی
به تازگی آقای «علی نجاتغلامی» متن بلندی را در «بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران» منتشر کردهاند و در پاسخ به پرسش وطن چیست؟ از منظر پدیدارشناختی به نقد «چهار موضع چپی، ناسیونالیستی، قومیتگرایانه و بنیادگرایی دینی» پرداختهاند.
دغدغه و تلاش آقای نجات غلامی برای گفتمانسازی از مفهوم وطن بدون شک ستودنی است. نقد ایشان از منظر فلسفهی پدیدارشناختی بر «چهار موضع چپی، ناسیونالیستی، قومیتگرایانه و بنیادگرایی دینی» دقیق و عمیق است اما نقطهی عزیمت و پاشنهی آشیل نقد ایشان، اتفاقا فلسفهی پدیدارشناختی است.بنابراین در این جستار بدوناینکه به جزئیات نقد ایشان بر چهار موضع بپردازیم؛ به نقد خوانش فلسفهی پدیدارشناختی ایشان از انسان خواهیم پرداخت.
عصارهی خوانش فلسفی ایشان در مورد «چیستی انسان» در این جملات بارز میشود:
«انسان، فردیتی قابل دفاع دارد اما این فردیت فارغ از معناهای بیناسوبژکتیوی نیست که او پیشاپیش یا به دلخواه عضو آنهاست. تمایز مطلق هر انسانی فردیت او در مقام یک «منبودگی» است اما این منبودگی خود در نسبتهایی از با-دیگران-در-جهان-بودن معنا دارد.»
مشگل این خوانش فلسفی از هستی انسان در چیست؟ اگرچه ایشان «منبودگی» را در «نسبتهایی با-دیگران-در-جهان-بودن معنا میکند»، (نقد رادیکال) اما میان نسبتهای با-دیگران-در-جهان-بودن و «منبودگی» شقاق ایجاد میکند. یعنی میان انسان مشخص (امرجزئی) به عنوان «من» با انسان نوعی (امرکلی) به عنوان «ما» انشقاق ایجاد میکند. به زبان دیگر، یعنی ماهیت و هویت انسان را از هم منفک، پیشفرض فلسفی میگیرد. یعنی چه؟
به زبان ارسطو هنگامی که ما از «چیستی چیزها» (انسان، سنگ، شتر، علف و...) سخن میگویم، یعنی آن «چیز» از «چه چیزی» تشکیل شدهاست. (پرسش انتولوژیک، هستیشناسانه) یعنی انسان به عنوان «چیز» چگونه از سنگ (اشیا)، شتر(حیوانات) علف (گیاهان) و...متمایز شدهاست. بنابراین میبایست میان همهی انسانها، فارغ از ملیت، قومیت، جنسیت، مذهب و...یک چیز مشابه و مشترک (تشابهات، جوهر، وحدت) وجود داشته باشد که آنها را از سایر موجودات (تمایزات، عرض، کثرت) متفاوت کند. بنابراین در حوزهی هستیشناسی (انتولوژی) ما با پرسش «ماهیت» انسان چیست؟ (چه چیزی هست) سروکار داریم.
در رویکرد اپیستمولوژی (شناختشناسی) پرسش اصلی این است چگونه چیز، «چیز» شده است؟ یعنی نه با ماهیت بلکه با هویت یعنی «چه کسی» (سوژه) سروکار داریم. در این حوزه تفاوت انسانها با هم بارز میشود. یعنی تفاوت انسان ایرانی، با انسان آلمانی، تفاوت ملیت، قومیت، مذهب و.... بنابراین زمانی که ما از ماهیت انسان سخن میگویم؛ هیچ تفاوتی میان آقای «نجاتغلامی» ایرانی با «هابرماس» المانی و یک عامی امریکایی یا افریقایی و...وجود ندارد. همهی این افراد تمایزشان را با سایر «چیزها» در «انسانبودن» متعین میکنند اما هنگامی که راجع به هویت آقای نجاتغلامی با هابرماس و....حرف میزنیم، تفاوتها بارز میشود. یکی اهل ایران و دیگری اهل المان است. یکی به زبان فارسی حرف میزند و دیگری به زبان المانی. یکی فنومنولوژیست است و دیگری مارکسیست. یکی عیدنورز را مبنای سال نو در نظر میگیرد و دیگری کریسمس. یکی چلوکباب کوبیده دوست دارد و دیگری سوسیس و سیبزمینی.و...
موضوع مهم اما این است «ماهیت» و «هویت» انسان برهم منطبق و از هم تفکیک ناپذیر هستند اما در واقعیت از هم جدا شدهاند و کسی هم آقای نجاتغلامی را با هابرماس یکسان تلقی نمیکند. اما در عمل (پراکسیس) ضمن تائید و نفی این تفاوت و تشابه میبایست انسان این تضاد و وحدت متقابل فرد و خانواده، فرد و فامیل، فرد و قوم، فرد و قشر، فرد و طبقه، فرد و ملت، فرد و جهان را با یک چیز سوم به مثابهی «منشا ارزش» رفع کند که در آن آقای نجاتغلامی و هابرماس با هم به عنوان فرد و ملت برابر باشند، وگرنه انسان یا با دیگری به «بیگانگی» و یا با خودش به «ازخودبیگانی» میرسد.
مشگل نگاه فلسفی آقای نجاتغلامی نیز این است که در دفاع از «هویت انسان»، «ماهیت انسان» را در پرانتز میگذارد. بنابراین میان وطن، به مثابهی «خانه، و انسان به مثابهی «ساکن خانه» انشقاق ایجاد میکند.
Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
یک مثال ساده میزنم تا منظورم دقیقتر مشخص شود. یک «ماهی سالمون» را به عنوان یک متن (Text) در نظر بگیرید. این ماهی سالمون دارای تعینات و ویژگیهایی است که طبیعتا با ماهی «کپو»ر و«حلوا» و... فرق دارد اما همه انواع ماهیها بدون آب به مثابهی زمینه و بستر (Kontext) چیزی جز یک تکه گوشت و پوست و استخوان متفاوت برای کبابشدن نیستند. بنابراین «هویت ماهی» (انواع متفاوت ماهیها، قومها، ملتها) با «ماهیت ماهی» یعنی آب به مثابهی امکان حیات آنها تفکیکناپذیر است. بنابراین نمیتوان یک ماهی را (فرد، قوم، ملت) را از آب بیرون کشید و سپس راجع به تعینات آن به عنوان یک ماهی واقعی و زنده در آب حکم صادر کرد.
سرشت اجتماعی انسان (مانند آب برای ماهی) از هویتش به مثابهی انسان ایرانی، المانی، افغانی و...جدایی و تفکیکناپذیر است. به همین دلیل ناسیونالیسم یا انترناسیونالیسم به مثابهی «ارزش» (خیر) در جایی مستقر نیست؛ وگرنه با توسل به آن به مثابهی یک ارزش ثابت و ایستا به دام جوهرگرایی و دوالیسم خواهیم افتاد. «ارزش» یک نسبت رابطهایی و فرایند است. بنابراین اگرچه در واقعیت بین ماهیت و هویت انسان ایرانی، آلمانی، افغانی و...انشقاق ایجاد شدهاست اما در عمل (پراکسیس) تنها دیدگاه و فلسفهای اعتبار دارد که با توجه به تعریف یک «معیار سوم» به عنوان «منشا ارزش»، علاوه بر نفی و تائید توامان این دوگانه آنها را رفع کند (aufheben ) ، بدون اینکه به دام جوهرگرایی بیفتد، وگرنه فلسفهای که نقطهی عزیمتش فقط بر تائید ناسونالیسم، جدایی هویت انسان (انسان مشخص ایرانی، آلمانی و...) با ماهیت انسان، انترناسیونالیسم (انسان نوعی. سرشت جهانی بشر) دلالت کند، یا برعکس، بر ماهیت تاکید کند و هویت را در پرانتز بگذارد، در چارچوب بیگانگی، یا ازخودبیگانگی انسان حکم صادر میکند. مبنای چنین دیدگاه و فلسفهایی، نه انسان مشخص با گوشت و پوست و استخوان و شعور بلکه یک انسان تجریدی، غیرواقعی و ذهنی مانند ماهی بیرون از آب یا آب بدون ماهی است و موضعگیریش در هر حوزهای، فلسفه، سیاست، اخلاق، اقتصاد، جامعهشناسی، روانشناسی و...انتزاعی، وارونه، کاذب و ایدئولوژیک است.
آقای نجاتغلامی هرجا که در متنِ «بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران» به نقد «چهار موضع چپی، ناسیونالیستی، قومیتگرایانه و بنیادگرایی دینی» میپردازد، رادیکال، عینی، مدرن، ماتریالیست و تاریخی است و هرجا که انسان فلسفی پدیدارشناختیاش را در مرکز تحلیل، به عنوان «منشا ارزش» مینشاند، محافظهکار، ذهنی، سنتی، ایدئالیست، و غیرتاریخی میشود.
#شاهپور_شهبازی. (پنجشنبه 26 تیر ماه 1404)
(متن پی دی اف مقالهی آقای نجاتغلامی را برای مراجعه و مطالعه در همین کانال به اشتراک میگذارم)
https://t.iss.one/shahpour_shahbazi
(هرگونه پخش و استفاده از متنها تنها مستقیما از طریق این کانال و با ذکر منبع مجاز میباشد)
سرشت اجتماعی انسان (مانند آب برای ماهی) از هویتش به مثابهی انسان ایرانی، المانی، افغانی و...جدایی و تفکیکناپذیر است. به همین دلیل ناسیونالیسم یا انترناسیونالیسم به مثابهی «ارزش» (خیر) در جایی مستقر نیست؛ وگرنه با توسل به آن به مثابهی یک ارزش ثابت و ایستا به دام جوهرگرایی و دوالیسم خواهیم افتاد. «ارزش» یک نسبت رابطهایی و فرایند است. بنابراین اگرچه در واقعیت بین ماهیت و هویت انسان ایرانی، آلمانی، افغانی و...انشقاق ایجاد شدهاست اما در عمل (پراکسیس) تنها دیدگاه و فلسفهای اعتبار دارد که با توجه به تعریف یک «معیار سوم» به عنوان «منشا ارزش»، علاوه بر نفی و تائید توامان این دوگانه آنها را رفع کند (aufheben ) ، بدون اینکه به دام جوهرگرایی بیفتد، وگرنه فلسفهای که نقطهی عزیمتش فقط بر تائید ناسونالیسم، جدایی هویت انسان (انسان مشخص ایرانی، آلمانی و...) با ماهیت انسان، انترناسیونالیسم (انسان نوعی. سرشت جهانی بشر) دلالت کند، یا برعکس، بر ماهیت تاکید کند و هویت را در پرانتز بگذارد، در چارچوب بیگانگی، یا ازخودبیگانگی انسان حکم صادر میکند. مبنای چنین دیدگاه و فلسفهایی، نه انسان مشخص با گوشت و پوست و استخوان و شعور بلکه یک انسان تجریدی، غیرواقعی و ذهنی مانند ماهی بیرون از آب یا آب بدون ماهی است و موضعگیریش در هر حوزهای، فلسفه، سیاست، اخلاق، اقتصاد، جامعهشناسی، روانشناسی و...انتزاعی، وارونه، کاذب و ایدئولوژیک است.
آقای نجاتغلامی هرجا که در متنِ «بازفهم پدیدارشناختی مفهوم ایران» به نقد «چهار موضع چپی، ناسیونالیستی، قومیتگرایانه و بنیادگرایی دینی» میپردازد، رادیکال، عینی، مدرن، ماتریالیست و تاریخی است و هرجا که انسان فلسفی پدیدارشناختیاش را در مرکز تحلیل، به عنوان «منشا ارزش» مینشاند، محافظهکار، ذهنی، سنتی، ایدئالیست، و غیرتاریخی میشود.
#شاهپور_شهبازی. (پنجشنبه 26 تیر ماه 1404)
(متن پی دی اف مقالهی آقای نجاتغلامی را برای مراجعه و مطالعه در همین کانال به اشتراک میگذارم)
https://t.iss.one/shahpour_shahbazi
(هرگونه پخش و استفاده از متنها تنها مستقیما از طریق این کانال و با ذکر منبع مجاز میباشد)
Telegram
شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
سینما، سیاست و فلسفه
ارتباط با ادمین کانال:
@shahpour_shahbazi_org
.
ارتباط با ادمین کانال:
@shahpour_shahbazi_org
.
هِئیّت!
جناب شهبازی عزیز؛
ممنون از نقد شما. در قسمتی از نقد که توجه مرا بیش از بقیه متن جلب کرد یکی از بنیادیترین و پرتبعاتترین مباحث فلسفی را باید پیش کشید. شما فرمودهاید:
«عصارهی خوانش فلسفی ایشان در مورد «چیستی انسان» در این جملات بارز میشود:
«انسان، فردیتی قابل دفاع دارد اما این فردیت فارغ از معناهای بیناسوبژکتیوی نیست که او پیشاپیش یا به دلخواه عضو آنهاست. تمایز مطلق هر انسانی فردیت او در مقام یک «منبودگی» است اما این منبودگی خود در نسبتهایی از با-دیگران-در-جهان-بودن معنا دارد.»
مشگل این خوانش فلسفی از هستی انسان در چیست؟ اگرچه ایشان «منبودگی» را در «نسبتهایی با-دیگران-در-جهان-بودن معنا میکند»، (نقد رادیکال) اما میان نسبتهای با-دیگران-در-جهان-بودن و «منبودگی» شقاق ایجاد میکند. یعنی میان انسان مشخص (امرجزئی) به عنوان «من» با انسان نوعی (امرکلی) به عنوان «ما» انشقاق ایجاد میکند. به زبان دیگر، یعنی ماهیت و هویت انسان را از هم منفک، پیشفرض فلسفی میگیرد. یعنی چه؟»
که این نشان میدهد مشکلی جدی نه صرفاً با عرایض من بلکه با خود پدیدارشناسی دارید. اینجا شما شقاقی را دارید تأکید میکنید که با اساس تمایز "کلی و جزئی" انگار ناسازگار است و این شقاق را بین هویت و ماهیت میفهمید. تو گویی ارسطو به ما میگوید که فردیت همان جزئیت است و در تقاطع ماده و صورت ذیل مقولات نوعی مندرج میشود چنانکه بوعلی میکوشد در نهایت تشخص و وجود شخصیه امر جزئیه را در ماده بداند تا صورت، یعنی در هویت هیلومورفیک یعنی مادیصوری آن اما سهروردی اندکی برسر یک وچود شخصی انائیت با او اخلاف دارد و وجود جزئی من نمی تواند صرفا مادی-صوری باشد. طبعاً هم از این میتواند نتیجه شود که دغدغهی چپ مثلاً انسان نوعی است نه فرد و گروههای فردی جزئی در تقابل لیبرالها که اصل فردیت را محور قرار میدهند. اما خود ارسطو مفهومی دارد که در بین ماهیت و جزئیت قرار میگیرد: هِئیّت! به یونانی τόδε τι و لاتین haecceitas و به انگلیسی thisness یا "اینبودگی". متن ارسطو روشنای زیادی برای ما نگذاشته است و همین ابهام سبب مناقشه عظیمی در قرون وسطی شد که مثلاً طیفی به هدایت دونس اسکوتوس در تقابل با طیف اوکامی قرار میگیرند. برای اسکوتوس وجود شخصی یک چیز مثلاً یک شی یا یک شخص فقط با ترکیب ماده و صورت حاصل نمیآید بلکه مولفهی اینبودگی باید اضافه شود. اوکامی منکر وجود کلیات است و آنها را نام میداند بنابرین طبق اصل تیغ اوکامی در عدم افزایش هستندگان، جزئیت و این بودگی را یکی میداند.
در دوران مدرن با ظهور مفهوم سوبژکتیویته دغدغهای از نوعی که سهروردی داشت البته در کانتسکت مدرن ایجاد میشود اینکه فردیت یک سوژه در مقام یک من را چه چیزی ایجاد میکند. اما درنهایت نگاهی اوکامی وار عمدتاً در مدرنیته غالب میشود که کلیات و نوعیت را اسم میداند که امور کلی و نوعی را دارای معنایی از وجود داشتن، نمیداند. از این رو فردیت همان جزئیت ماتریال است و اصالت با فرد است نه هرگونه جمعی از افراد. این پایهی جریان لیبرالیسم و اخلاق یوتیلیتارنیسم آن است. جریاناتی در فلسفه آلمانی صدالبته میکوشیدند راهی برای حفظ و معناداری کلیات بیایند که البته این در پیوند با چرخش دکارتی به سمت سوبژکتیویته بود که با کانت دیگر کلیها همان مقولات پیشینی آگاهی شدند و ایدهآلیسم به معنای جستوجوی کلیت چونان امور ضروری و پیشینی آگاهی بودند.
نزد ادموند هوسرل چنانکه در ایدهها میبینیم خاصه در فصل اول در باب فاکت و اسنس، مسئلهی کلیات و فردیت و همین تم اینبودگی دوباره زنده میشود و هوسرل با عبور از نومینالیسم مدرنِ پسااوکامی، کلیات را دوباره شأنیت انتولوژیک میبخشد و مبنای شناختیشان را در شهود خاستگاهی محکم می کند اما طبیعتا آن انائیت و مفهوم «منبودگی» که بنیان فلسفهی آلمانی است نیز هدف او است. یعنی پرسشاش «اینبودگی» من است.
ببینید مارکس با اینکه کوشید از ایدهآلیسم بیرون بیاید هدفاش از ماتریالیسم «تفردانگاریای» که در معیت آن بود نبود. تفردانگاری یا جزئینگریای که امر کالکتیو را صرفاً در منافع افراد میدید که این بنیان لیبرالیسم بود. مارکس به تبع هگل دنبال یک کالکتیویته بود که شأنیتی مقدم بر فرد داشته باشد اما برخلاف هگل در ساحت ذهنیت صرف نباشد. با این حال، پوپرها هگل و مارکس را به «کالکتیویسم» متهم میکنند که مراد از آن هرگونه ایدهی فرافردیای است که فرد در آن سرکوب میشود. اما طبعاً اینطرف هم هگل میتواند مثلاً پوپر را نقد کند که فردیت بی در وپیکر و خودخواهی های جزئی هیچ ارزش جمعی و معنایی کلی از یک روح کل مانند ایدهی کشور باقی نگذاشته است. تعالی ما در چیست جز اینکه ارزشهای فردیمان در خدمت ارزشهای جمعی والاتری قرار بگیرد.
جناب شهبازی عزیز؛
ممنون از نقد شما. در قسمتی از نقد که توجه مرا بیش از بقیه متن جلب کرد یکی از بنیادیترین و پرتبعاتترین مباحث فلسفی را باید پیش کشید. شما فرمودهاید:
«عصارهی خوانش فلسفی ایشان در مورد «چیستی انسان» در این جملات بارز میشود:
«انسان، فردیتی قابل دفاع دارد اما این فردیت فارغ از معناهای بیناسوبژکتیوی نیست که او پیشاپیش یا به دلخواه عضو آنهاست. تمایز مطلق هر انسانی فردیت او در مقام یک «منبودگی» است اما این منبودگی خود در نسبتهایی از با-دیگران-در-جهان-بودن معنا دارد.»
مشگل این خوانش فلسفی از هستی انسان در چیست؟ اگرچه ایشان «منبودگی» را در «نسبتهایی با-دیگران-در-جهان-بودن معنا میکند»، (نقد رادیکال) اما میان نسبتهای با-دیگران-در-جهان-بودن و «منبودگی» شقاق ایجاد میکند. یعنی میان انسان مشخص (امرجزئی) به عنوان «من» با انسان نوعی (امرکلی) به عنوان «ما» انشقاق ایجاد میکند. به زبان دیگر، یعنی ماهیت و هویت انسان را از هم منفک، پیشفرض فلسفی میگیرد. یعنی چه؟»
که این نشان میدهد مشکلی جدی نه صرفاً با عرایض من بلکه با خود پدیدارشناسی دارید. اینجا شما شقاقی را دارید تأکید میکنید که با اساس تمایز "کلی و جزئی" انگار ناسازگار است و این شقاق را بین هویت و ماهیت میفهمید. تو گویی ارسطو به ما میگوید که فردیت همان جزئیت است و در تقاطع ماده و صورت ذیل مقولات نوعی مندرج میشود چنانکه بوعلی میکوشد در نهایت تشخص و وجود شخصیه امر جزئیه را در ماده بداند تا صورت، یعنی در هویت هیلومورفیک یعنی مادیصوری آن اما سهروردی اندکی برسر یک وچود شخصی انائیت با او اخلاف دارد و وجود جزئی من نمی تواند صرفا مادی-صوری باشد. طبعاً هم از این میتواند نتیجه شود که دغدغهی چپ مثلاً انسان نوعی است نه فرد و گروههای فردی جزئی در تقابل لیبرالها که اصل فردیت را محور قرار میدهند. اما خود ارسطو مفهومی دارد که در بین ماهیت و جزئیت قرار میگیرد: هِئیّت! به یونانی τόδε τι و لاتین haecceitas و به انگلیسی thisness یا "اینبودگی". متن ارسطو روشنای زیادی برای ما نگذاشته است و همین ابهام سبب مناقشه عظیمی در قرون وسطی شد که مثلاً طیفی به هدایت دونس اسکوتوس در تقابل با طیف اوکامی قرار میگیرند. برای اسکوتوس وجود شخصی یک چیز مثلاً یک شی یا یک شخص فقط با ترکیب ماده و صورت حاصل نمیآید بلکه مولفهی اینبودگی باید اضافه شود. اوکامی منکر وجود کلیات است و آنها را نام میداند بنابرین طبق اصل تیغ اوکامی در عدم افزایش هستندگان، جزئیت و این بودگی را یکی میداند.
در دوران مدرن با ظهور مفهوم سوبژکتیویته دغدغهای از نوعی که سهروردی داشت البته در کانتسکت مدرن ایجاد میشود اینکه فردیت یک سوژه در مقام یک من را چه چیزی ایجاد میکند. اما درنهایت نگاهی اوکامی وار عمدتاً در مدرنیته غالب میشود که کلیات و نوعیت را اسم میداند که امور کلی و نوعی را دارای معنایی از وجود داشتن، نمیداند. از این رو فردیت همان جزئیت ماتریال است و اصالت با فرد است نه هرگونه جمعی از افراد. این پایهی جریان لیبرالیسم و اخلاق یوتیلیتارنیسم آن است. جریاناتی در فلسفه آلمانی صدالبته میکوشیدند راهی برای حفظ و معناداری کلیات بیایند که البته این در پیوند با چرخش دکارتی به سمت سوبژکتیویته بود که با کانت دیگر کلیها همان مقولات پیشینی آگاهی شدند و ایدهآلیسم به معنای جستوجوی کلیت چونان امور ضروری و پیشینی آگاهی بودند.
نزد ادموند هوسرل چنانکه در ایدهها میبینیم خاصه در فصل اول در باب فاکت و اسنس، مسئلهی کلیات و فردیت و همین تم اینبودگی دوباره زنده میشود و هوسرل با عبور از نومینالیسم مدرنِ پسااوکامی، کلیات را دوباره شأنیت انتولوژیک میبخشد و مبنای شناختیشان را در شهود خاستگاهی محکم می کند اما طبیعتا آن انائیت و مفهوم «منبودگی» که بنیان فلسفهی آلمانی است نیز هدف او است. یعنی پرسشاش «اینبودگی» من است.
ببینید مارکس با اینکه کوشید از ایدهآلیسم بیرون بیاید هدفاش از ماتریالیسم «تفردانگاریای» که در معیت آن بود نبود. تفردانگاری یا جزئینگریای که امر کالکتیو را صرفاً در منافع افراد میدید که این بنیان لیبرالیسم بود. مارکس به تبع هگل دنبال یک کالکتیویته بود که شأنیتی مقدم بر فرد داشته باشد اما برخلاف هگل در ساحت ذهنیت صرف نباشد. با این حال، پوپرها هگل و مارکس را به «کالکتیویسم» متهم میکنند که مراد از آن هرگونه ایدهی فرافردیای است که فرد در آن سرکوب میشود. اما طبعاً اینطرف هم هگل میتواند مثلاً پوپر را نقد کند که فردیت بی در وپیکر و خودخواهی های جزئی هیچ ارزش جمعی و معنایی کلی از یک روح کل مانند ایدهی کشور باقی نگذاشته است. تعالی ما در چیست جز اینکه ارزشهای فردیمان در خدمت ارزشهای جمعی والاتری قرار بگیرد.
با این حال این جمعبودگی در معنای مارکسیستی گاهی معانیای میگیرد که واقعاً ارزش فرد دیگر زیر پا گذاشته میشود، مثلاً این فراز را ببینید:
« ترور سفید سلاح طبقاتی است که خود را "مسیحی" می دانند، از فلسفه ی ایده آلیستی حمایت می کنند و قاطعانه متقاعد شده اند که فردیت (فردیت خودشان) یک غایت فی نفسه است. اما برای ما؛ ما هرگز نگرانِ سخنان کانتی-کشیشی و گیاهخوار-کواکر درباره ی "مقدس بودنِ زندگیِ انسان" نبودهایم. ما در اپوزیسیون انقلابی بودیم و در قدرت انقلابی ماندیم. برای مقدس ساختن فرد ما بایست نظم اجتماعی ای را تخریب کنیم که او را مصلوب می سازد. و این مسئله فقط می تواند با خون و آهن حل شود (تروتسکی، 1920، فصل 4).
به هر حال هرچقدر بخواهیم حرفهای تروتسکی را خیر خواهانه تفسیر کنیم، اما به هر حال حکومتهای کالکتیویستی مثل حکومت استالینسیتی، مائوئیستی و همین جمهوری اسلامی، بهطور کلی از «فردیت» عبور کردند. به هر حال، فردیتگرایی لیبرال نیز امروزه در عمل نمیتواند پاسخگویی پرسشهای عمیقی باشد که ناظر به وجود و هویت فردی و دغدغههای اگزیستانسیال او مطرح میشود چراکه در یک نظم مکانیستی به شکلی ناتورالیستی فرد به یک اتم رنج و لذت تقلیل داده است.
این نکات برای روشن کردن تبعات این بحث بود. دقیقاً نقطه اصلی حرف من. سنت پدیدارشناسی دنبال معنای تقلیلناپذیری از من در همان "اینبودگی" است که نقطهی مسئولیت نقد و به پرسشکشیدن سنتها و جریاناتی است که درون آنهاست. با اینکه واقف است که در زیستجهان است و با گروههایی که عضوشان است معنا میگیرد اما به این معنای این نیست که تقلیل یابد به یک مهرهی صرف برای یک نظم کالکتیو بالاتر. اما او ارزشهای جمعی فراتر از خودش را هم تشخیص میدهد.
به هر حال این موضوع مباحث طولانی لازم دارد امیدوارم توانسته باشم سرنخی را روشن کرده باشم.
علینجات غلامی
« ترور سفید سلاح طبقاتی است که خود را "مسیحی" می دانند، از فلسفه ی ایده آلیستی حمایت می کنند و قاطعانه متقاعد شده اند که فردیت (فردیت خودشان) یک غایت فی نفسه است. اما برای ما؛ ما هرگز نگرانِ سخنان کانتی-کشیشی و گیاهخوار-کواکر درباره ی "مقدس بودنِ زندگیِ انسان" نبودهایم. ما در اپوزیسیون انقلابی بودیم و در قدرت انقلابی ماندیم. برای مقدس ساختن فرد ما بایست نظم اجتماعی ای را تخریب کنیم که او را مصلوب می سازد. و این مسئله فقط می تواند با خون و آهن حل شود (تروتسکی، 1920، فصل 4).
به هر حال هرچقدر بخواهیم حرفهای تروتسکی را خیر خواهانه تفسیر کنیم، اما به هر حال حکومتهای کالکتیویستی مثل حکومت استالینسیتی، مائوئیستی و همین جمهوری اسلامی، بهطور کلی از «فردیت» عبور کردند. به هر حال، فردیتگرایی لیبرال نیز امروزه در عمل نمیتواند پاسخگویی پرسشهای عمیقی باشد که ناظر به وجود و هویت فردی و دغدغههای اگزیستانسیال او مطرح میشود چراکه در یک نظم مکانیستی به شکلی ناتورالیستی فرد به یک اتم رنج و لذت تقلیل داده است.
این نکات برای روشن کردن تبعات این بحث بود. دقیقاً نقطه اصلی حرف من. سنت پدیدارشناسی دنبال معنای تقلیلناپذیری از من در همان "اینبودگی" است که نقطهی مسئولیت نقد و به پرسشکشیدن سنتها و جریاناتی است که درون آنهاست. با اینکه واقف است که در زیستجهان است و با گروههایی که عضوشان است معنا میگیرد اما به این معنای این نیست که تقلیل یابد به یک مهرهی صرف برای یک نظم کالکتیو بالاتر. اما او ارزشهای جمعی فراتر از خودش را هم تشخیص میدهد.
به هر حال این موضوع مباحث طولانی لازم دارد امیدوارم توانسته باشم سرنخی را روشن کرده باشم.
علینجات غلامی
جدول_تطبیقی_پنج_گفتمان_رقیب_و_نقد_پدیدارشناختی_آنها.pdf
61.2 KB
جدولی از سرخطهای گفتمانی پدیدارشناختی در باب ایران که در پی اش هستم همراه با نقد بر گفتمانهای رقیب در اینجا آمده است که خواننده راحت سرخطهای اصلی را بداند.
ناسیونالیسمِ دولتیِ قرن بیستم، خانه ایران را به «پادگان نظامی» تبدیل کرد مانند شهر کرمانشاه که عملا یک پادگان است و این منطق در حال تسری به همه شهرهای ایران بوده است، حال آنکه خانه باشلاری فضایی انعطافپذیر و خاطرهپرداز است. بازسازی پدیدارشناسانه ی مفهوم نیشن-استیت یکی از بایسته های اساسی اش عبور از نگاه میلیتاریستی است. علی نجات غلامی