مدرسه
4.58K subscribers
45 photos
5 videos
7 files
39 links
AlinejatGholami.yek.link

ἐπὶ τὰ πράγματα αὐτά
Download Telegram
Forwarded from مدرسه تهران
📣 #مدرسه_تهران برگزار می‌کند:

📌 متن معرفی دوره‌ی «آغازگاه‌های پدیدارشناسی هنر»
● [طرح درس]

🎙 با حضور: استاد علی نجات غلامی
پژوهشگر و مدرس فلسفه

۸ جلسه‌ (۹۶۰ دقیقه)، ۸۰۰,۰۰۰ تومان
پنجشنبه‌ها، ساعت ۱۷ تا ۲۱
شروع دوره؛ ۲۲ خرداد

🔴 دوره به‌صورت حضوری، آنلاین و آفلاین
🏫 محل برگزاری: خ انقلاب، خ ۱۶ آذر، خ پورسینا، نبش خ جلالیه

📮 برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید:
🔗 @Pouya_teh_82
Forwarded from علی نجات غلامی
جلسه سوم پژوهش های منطقی هوسرل.mkv
465.6 MB
مدرسه
جلسه سوم پژوهش های منطقی هوسرل.mkv
فایل فوق فایل ویدئویی جلسه سوم از دوره ترجمه و شرح کتاب "پژوهش های منطقی" ادموند هوسرل است که گفتم دوستان از تازگی ها در فرم و محتوای آموزش حقیر مطلع باشند که حال به چه منوال شده است با توجه به ارتقاءآت تکنولوژیک مان. البته مفاد این جلسه هم چون شخمی بر بنیاد مسئله حقیقت در مدرن زدیم و توفیر هوسرل با کانت و دکارت و هیوم، مستقلا هم قابل نیوش است. دیگر زورمان همین قدر است «من از بازوی خود دارم بسی شکر/ که زور مردم آزاری ندارم» (سعدی) عزیزانی هم دوست داشتند نام نویسی کنند در این دوره و دوره های دیگر پیام خصوصی بگذارند. علی نجات غلامی
دوستان عزیز گروه اصلی ما گروهی به نام «آکادمیا» است که در ان متمرکز بر پدیدارشناسی هستیم. آکادمیا گروهی با پرداخت ماهیانه است - ماهی 700 هزار تومان - که شبیه ترم آکادمیک چند دوره را همراه با درسگفتارهای پدیدارشناختی قبلی که فایلشان آنجا موجود است پیش می بریم. عزیزانی که مایلند در این خصوص بیشتر مطلع شوند پیام خصوصی بگذارند. https://t.iss.one/Alinejatgholami23
این هم راهنمایی ای برای مطالعه دوره ها من برای عزیزانی که دنبال می کنند مفید است این دوره ها را تکی هم می توانید تهیه کنید. البته فقط دوره های پدیدارشناختی در آکادمیا موجودند:
راهنمای مطالعه‌ی دروس آکادمیا
عزیزان برای پرهیز از سرگردانی به ترتیب زیر دروس را مطالعه بفرمایید:
در این ترم به این ترتیب پیش بروید:
1) دوره‌ی مقدماتی کلیات پدیدارشناسی در ده جلسه (این دوره قبل از هر کاری گوش داده شود)
2) همزمان دوره‌های ساکالوفسکی، زهاوی، روش‌های تحقیق پدیدارشناختی (در هفته حداقل از هر کدام یک جلسه یا وقت نبود از هر کدام یک جلسه در طول ده الی دوازده روز مطالعه شود)
3) پژوهش‌های منطقی و مانیفست فلسفه به‌مثابه علم متقن (در هفته از هر کدام یک جلسه گوش داده شود)
دقت شود که پیش‌نیازِ هم نیستند بجز اولی. بنابراین، بنابه وقت خودتان همه را با هم پیش ببرید.
دیگر دروس من:
دروسی که همزمان با این دوره‌ها می‌توانید دنبال کنید، با انتخاب و بنابه وقت خودتان:
1) تاریخ فلسفه مقدماتی
2) فلسفه چیست؟
3) دوره اسطوره: از میتوس به لوگوس
4) تاریخ فلسفه پیشاسقراطیان
5) تاریخ فلسفه مدرن از دکارت تا هگل
6) تاریخ فلسفه معاصر
دروس موضوعی به ترتیب اولویت:
1) بنیادهای نهیلیسم
2) دوره نیچه
3) نیچه و هوسرل
4) عشق در زمانه نهیلیسم
5) کیرکگارد
دوره آموزش ترجمه من هم پیشنهاد می کنم در کنار دوره ها در پیش‌اش بگیرید. علی نجات غلامی
متن مصطفی مهرآئین فصل تمایزی برای نوشتار انتقادی به پیش و پس از خودش است، این دقیقا آن نقطه‌ی انقلابی لازم در نوشتار است. دیگر استعاره و احتیاط و اصطلاح‌پراکنی و حوالت و مثال از کره‌ی مریخ، تمام شد یا صریح سخن بگو یا خفه شو!
دقیقا زمانی که محمد مهدی اردبیلی ولو ناخواسته درگیر بازتولید ادبیات "حوالت" است مهرآئین به تاریخچه نوشتاری که مأمن کمدلی‌های ما بود پایان بخشید. زین پس متنی که با خطاب مستقیم «تو به چه حقی...» شروع نشود آشغال است. ترس کدام است؟ دیگر ترسناک‌تر از بمب؟!
علی‌نجات غلامی
زبان و سیاست

علی‌نجات غلامی

چنانکه در این جنگ دوازده‌روزه و مابعد آن دیده و می‌بینیم، دنیای رسانه، پیروِ سیاست، به سطحی از "گسست از واقعیت" رسیده است که دیگر حتی نمی‌توان از "برساخت واقعیتِ اجتماعی یا مجازی" سخن گفت! آنچه می‌بینیم عملاً «برساخت واقعیتِ موازی» است که نشانه‌ی بارز یک بحران در «زبانِ سیاست» است. بحرانی که درمان‌اش - اگر فلسفه در زمانه‌ی خشونت‌زده هنوز به کار آید - فراخوانی برای بازگشت به ترکیبی از «زبانِ عینیِ حُکمی» راسل و «بداهت تصوری» هوسرل در جهت نجات "منطق" است که سلاح بی‌دفاع‌ها است. ما با رسانه‌ای طرف‌ایم که دیگر صحبت بر سر «حباب‌های فیلتر» و «دیپ‌فیک‌ها» و «دروغ‌های بزرگ ویروسی» نیست که در این حدود «دسترس‌ناپذیری از واقعیت» را موضوعیت ببخشیم، بلکه صحبت از رسانه‌ای است که فیلم از خیابانی خالی پخش می‌کند دقیقاً "خطاب به توئی" که در همان خیابان هستی و شلوغ و آشوب است و نه تنها می‌خواهد تو باور کنی که خیابان خالی است، بلکه خودش کاملاً باور دارد که خیابان خالی است! من به این می‌گویم «واقعیت موازی»! واقعیت در این سطح در خطر است. صحبت از جنون شیداوار و مانیکِ سیستماتیکِ رسانه‌ای است که نه‌تنها واقعیت را پنهان می‌کند، بلکه خود نیز در توهمِ برساخته‌اش زندگی می‌کند. این همان نقطه‌ای است که «واقعیت موازی» از یک استراتژی تبلیغاتی به یک روان‌پریشی جمعی تبدیل می‌شود. که صدالبته فراتر از یک تحلیل صرفاً روانشناختی باید در سطحی منطقی وارد دستگاه خود زبان و امکان‌های انحراف‌هایش شد. اتفاقی در خود ریتوریک رخ داده است که تاریخی بیش از یک قرن دارد.
بدواً پرسش این است که چرا این فربگی نامعقول زبان "ریتوریک" ایجاد شده است که این تصور را برای اصحابی از جنگ حاصل آورده است که می‌توانند همه‌ی کلمات را هر طور که دوست دارند در هر معنایی به کار ببرند؟ آنی که به بداهت شکست می‌خورد خود را پیروز می‌نامد و به این صرفاً به چشم استراتژی و تبلیغات نمی‌نگرد بلکه کاملاً برای خود گوینده موجه است و بدان باور دارد! پسِ این، باوری به قدرتِ «قدرت» در "خلق" واقعیت با ابزار زبان یا اصلاً زبانِ قدرت به‌مثابه واقعیت وجود دارد! توگویی واقعیت هیچ مدخلیتی در قوام معنا ندارد! چیزی چونان زبان عینی چونان احکام مرتبط با فاکت‌ها، یا تقدم تجربه‌ی زیسته بر زبان به حدی بی‌معنا شده است که هیچ مرز فاصلی بین تعقل و توهم باقی نمانده است، زبان به شکل جنون‌آمیزی هرگونه تعهدی به عینیت را لگدمال می‌کند. ریتوریک، در نظام‌های استعاری هر "صراحتی" را نفی می‌کند و قرائتی مبتذل از هرمنوتیکی که از اصل با کمک پدیدارشناسی می‌خواست از تعابیر و تفاسیر شخصی و به‌رأی رواشناسی‌انگارانه عبور کند تا به خود پدیدار به نحو گشوده گوش فرا دهد، اکنون با شعار پوک «خواننده‌محوری» بدترین نوع روانشناسی‌انگاری را ترویج می‌کند و بلکه از آن پا فراتر نهاده عملاً به «روانی‌سازی» و زایل‌سازی عقل رسیده است. اگر اصحاب جریان انتقادی از مدخل گرامشی‌ها تا فوکوها از لایه‌ی سیاسی زبان در هژمونی و در برساخت گفتمانی سخن می‌گفتند مرادشان قطعاً این نبود که واقعاً قدرت می‌تواند حقیقت-واقعیت را بسازد. آنها مگر جز تسخری در نهایت بر تلاش‌‌های بیهوده‌ی قدرت‌ها می‌زدند؟! اما این القاء ایجاد شده است که در دنیای پسانیچه‌ای منطق در مقام بیان "برهانی" مُسخرِ "بیان ریتوریک" است. که این چیزی نیست بجز اعتراف شرم‌آورِ زبونی علم و حکمت در مقابل سیاست که ارسطو – به نحوی نه غلط بلکه غلط‌انداز – ذاتش را ریتوریک نامید. اگر "استعاره" بر "بیان صریح" و در نتیجه ریتوریک بر برهان اولویتی به تصور نیچه‌ای دارد، پس سیاست بر علم مقدم است. اما اگر چنین باشد چرا حتی نیچه‌ای‌ترین متفکران و اساتید نمی‌پذیرند که مادونِ یک خبرنگار از فلان رسانه‌ی جنجالی هستند؟ چرا نباید به ماهیت زبان دوباره نگریست و از همان ارسطو و افلاطون دوباره بازپرسی کرد.
ما نمی‌توانیم بگوییم ارسطو اگرچه سیاست را از مسیر ریتوریک باز می‌کند واقعاً به نحوی نیچه‌ی قائل به تفوق استعاره بر منطق است. افلاطون در رساله‌ی گرگیاس به شدت به ریتوریک در مقام دروغ حمله می‌کند، چگونه می‌توان پذیرفت که کسی که کاری نمی‌کند بتواند با صرف بازی با کلمات و اقناع جای کسانی را بگیرد که کاری می‌کنند، اگر ملاک اقناع باشد یک خطیب به راحتی رأی عوام را جلب می‌کند که حتی چونان بهتر از یک پزشک به عنوان پزشک انتخاب شود. اگرچه افلاطون در فایدون خطابه یعنی ریتوریقا را اگر در نسبت با ایده‌های خیر باشد در سطحی عمومی اندکی پذیرا می‌شود. یعنی خیری که اول برهانی اثبات شده باشد بعد برای ترغیب عوام به بیانی خطابی ابراز شود. ارسطو همین سرخط فایدونی را بسط می‌دهد نه بیشتر، زیرا مگر نه اینکه همان ارسطو است که امکان‌های سخن گفتن را به لسان دقیق فلاسفه در جهان اسلام به پنج صناعت تقسیم می‌کند؟ از همین پنج صناعت است که می‌توان به اصل مسئله بازگشت و درست داستان را فهم کرد و ریشه‌ی این سرطان را خشکاند. سرطانی که اساساً باعث شده سیاست به نحو بی‌پروایی هر واقعیت و عینیتی را نادیده بگیرد و توهم به حدی گسترش بیابد که خود واقعیت یعنی جهان عینی، مثلاً یک سرزمین به خاطر اوهام، نابود شود. این نه یک لفاظی منطقی و فلسفی و یا بحث‌های روشنفکرانه، بلکه صحبت از جان انسان‌هاست. سیاستمدارانی که به حدی در لایه‌های متافوریک زبان غرق شده‌اند که به نحو بیمارگونی از واقعیت گسسته‌اند و هیچ نسبتی با واقعیت حتی در برآورد واقعی نیروهای رزمی‌شان ندارند. دو کشور لطمات سهمگینی بر هم وارد کردند اما استعاره جلو چشم آنها را بسته است. استعاراتی که نظام‌های باوری برای آنها شکل داده است که به نحو مانیک و شیداواری خاصه در جمهوری اسلامی برآورد آنها را از توانهای‌شان از سطح امکان‌های واقعی بسیار فراتر برده است. این ریتوریک آنها ریتوریکی نیست که در جمهوری رُم کاربستی در حاق سیاست داشت. مثلاً در آنجا ریتوریک در حدی نبود که سرداری رُمی شکست واضح و عینی را پیروزی جلوه دهد طوری که اول خودش باورش شود! من اگر کودک پنج‌ساله‌ام در بازی کامپیوتری شکست بخورد و بگوید «بابا بُردم؟» می‌گویم «بله بردی آفرین!» که به دلایل روانشناختی است که در نوع خود معقول‌اند، اما فرزند بزرگ‌ترم که نه‌ساله است ببازد و بگوید «بردم» می‌گویم «خیر تو باختی دوباره تلاش کن!» زیرا اینجا اگرچه مسلح به هزار توجیه و ابزار مغلطی‌ام اما هرگز اجازه نمی‌دهم رابطه‌ی او با واقعیت و زبان عینی گسسته شود و مثلاً برای دلخوشی‌اش بگویم «بله از آن لحاظ و از آن حیث تو بردی!». این «تفسیر کردن» از آنجاکه خطر بزرگ گسست او از واقعیت و تجاوز به کلمات و معنای‌شان را دارد خیانت به این فرزند است. بگذار ناراحت شود! بگذار غمگین شود! او باید با واقعیت روبه‌رو شود. اگر او از واقعیت بگسلد خواهد آموخت که زبان مأمنی برای فرار از واقعیت است! مربی‌ای که شجاعانه مانع فرافکنی‌های ورزشکار جوان‌اش می‌شود که مثلاً «ناداوری شد» می‌گوید «نه تو باختی بیشتر تلاش کن!»، به او درس وفاداری به واقعیت را می‌دهد که مهم‌ترین درس است.
کار یک اهل فلسفه در این جنگ چیست؟ اینکه به فرمان اصحاب رسانه‌ای موضعی بگیرد در دوگانه‌های از پیش تعیین‌شده که عده‌ای لعنت و عده‌ای ستایش‌اش کنند یا نه چیزی قبل از آن، اینکه به نسل‌های آینده بیاموزد که کجای اصل این بازی خطاست؟ اینکه ریتوریک چیست؟ جایگاه‌اش چیست و چرا در دنیای امروز، سیاست را بر علم و منطق مرجح کرده است و مسبب انواع وهم‌زدگی شده است؛ وهم‌زدگی‌ای که در گوشه‌ای از تیمارستان هم آرام نگرفته بلکه در کوی و برزن دارد خون می‌ریزد؟
برگردیم به آن صناعات خمس که متأسفانه امروز در گوشه‌ای از دروس منطق کلاسیک فراموش شده‌اند اما بسیار مهم‌اند برای درمان این سرطان. مراد از آن نه پنج فن سپری شده در تاریخ بلکه صحبت از پنج امکان سخن گفتن به‌طور کلی است. من وقتی چیزی می‌گویم
یا با مقدماتی یقینی صریح استدلالی محکم و درست را به نتیجه می‌رسانم که نام‌اش «برهان» است که هدف «ثبوت» است.
یا با مقدمانی ظنی و صریح استدلالی محکم و درست را به نتیجه می‌رسانم که نام‌اش «دیالکتیک» یا «جدل» است که هدف «اثبات» است.
یا با مقدماتی مشکوک و استعاری استدلالی نیمه‌محکم را به نتیجه می‌رسانم که نام‌اش «ریتوریک» یا «خطابه» است که هدف «اقناع» است.
یا با مقدماتی وهمی یا غلط استدلالی نامحکم و فاسد را به نتیجه می‌رسانم که نام‌اش «سفسطه» است و هدف «فریب» است.
یا با مقدماتی خیالی گفتاری غیراستدلالی را پیش می‌برم که نام‌اش «شعر» است و هدف «تخیل» است.
این پنج شیوه‌ی گفتار حصر گفتارهای استخباری است خارج از اینها سخنی نیست که معنا و کارکردی داشته باشد.
سطح اطمینان ما را می‌توان در چهار سطح دسته‌بندی کرد: 1) یقین یعنی اطمینان صددرصد، 2) ظن یعنی اطمینان نوددرصد، 3) شک یعنی اطمینان پنجاه پنجاه و 4) وهم یعنی اطمینان زیر پنجاه.
گفتارهای روزمره‌ی ما در زیست‌جهان در سطوح فردی و جمعی ترکیبی از آن پنج امکان و این چهار سطح اطمینان هستند. طبعاً هوش و بالاتر از آن عقل، بازی متوازنی در زندگی فردی و جمعی ما با اینها انجام می‌دهد. اما چرا باید در قرن حاضر سیاست که منطقاً باید بازی خود را با همه‌ی این حالات به نحو متوازن تحت هدایت لوگوس و عقلانیت و نیز ناظر به ایده‌های خیر غایی انجام دهد، مقهور سطح ریتوریک شده و با سطوح یقین و ظن خداحافظی کرده و عملاً در سطح شک و حتی وهم به جای واقعیت زیست می‌کند؟
دعاوی ویرانگر نیچه اگرچه واکنشی شاید به‌جا به دعاوی نابسامان و مفرط روشنگری بود که آن را به نحو مفرطی به کل تاریخ فلسفه و منطق تسری داد، ریشه‌ی این وهم بود. اینکه «صراحت» و «بیان صریح» وجود ندارد و همه‌ی بیان‌ها «استعاره» است. مفسران کلاسیک قرآن مثلاً باور داشتند که جایی که «نص صریح» وجود دارد نیازی به تفسیر و تأویل نیست. اما جهان امروز مثلاً در فضای مجازی فرد اگر هزار بیان صریح هم داشته باشد کافی است که یک جمله از او را بیابند که تفسیرپذیر باشد و همان را ملاک قرار می‌دهند. حتی بیان صریح نیز به راحتی تفسیر می‌شود! مثلاً طرف اسرائیلی صراحتاً می‌گوید هدف‌اش تغییر رژیم نیست اما مفسران می‌گویند نه منظور برعکس است!
نیچه معتقد بود که تلاش مثلاً دکارتیان مدرن در پی «بسندگی» چونان واقعیت عینی و علمی یک رویا بود که با آن دروغ‌هایی مثل دروغ‌های هنرمندان و قدیسان دینی و غیره را کنار گذاشت اما خود چیزی به کف نیاورد بجز مشتی استعاره. همین باعث شد نیچه عقب‌تر رفته و اساساً به دوگانه‌ی هراکلیتی-پارمنیدسی «دوکسا» و «اپیستمه» به اسم «سقراطِ علمی» حمله کند. و بگوید جست‌وجوی فلاسفه در پی حقیقت اساساً چیزی بجز تخریب فرهنگی که با دروغ‌های خلاقانه ساخته شده بودند نبود! این شاید استدلالی جذاب و سخت فریبنده باشد اما اساساً نه فقط زدن ریشه‌ی متافیزیکِ سقراطی است بلکه اصل «تفکر» پارمنیدی-هراکلیتی را نابود می‌کند. انسان عملاً درمقابل دروغ‌های مختلف بی‌دفاع می‌ماند. تفکری که هدف‌اش «بیدار شدن از جهان‌های خصوصی خوابزده» و «حرکت به سمت جهان مشترک بیدار برای همه» بود و تفکری که رسالت‌اش «غلبه بر دوکسا چونان گمان‌های عادت‌واره و به‌پرسش‌ناکشیده‌ی بسیاران» و «حرکت به سوی معرفت و دانش اطمینانی» بود، نابود می‌شود. دیگر هر ایدئولوژی و هر جهان‌بینی و هر دستگاهی از استعارات موهوم که از و با قدرتی ساخته و حفظ شده باشد به محافظه‌کارانه‌ترین شکل ممکن تا زمانی که قدرت داشته باشد نام خود را حقیقت می‌گذارد و در لوایش هر ظلمی که بشود اسم خود را «فرهنگ ما» می‌گذارد. تاریخی‌انگاری یعنی هیستوریسیسمی نسبی‌انگارانه در لوای نقدهای پساساختارگرایانه بر عقلانیت سقراطی عملاً اجازه داد هر دوکسایی به‌پرسش‌ناکشیده رها شود و نقدی ممکن نباشد و هر گفتمانی که ساخته‌ی قدرتی بود خود را در غیاب حقیقت بردوام سازد. گفتمان‌هایی که مشخصاً از پرسپکتیوی از حقیقت در گوشه‌ای از تاریخ برآمده بودند و چونان یک نظام باور در پیوند با منافع گروه و طبقه‌ای خود را ابقاء کرده بودند و اکنون بزرگ‌ترین دشمن‌شان «پرسشگری فلسفی» بود که نیچه‌ها عملاً از پشت بدان خنجر زدند. امروز حتی هرمنوتیکی که به قول گادامر ولو گفت‌وگوی دو سنت است اما گفت‌وگویی تحت هدایت لوگوس در پی حقیقتی است که نزد هیچ کدام نیست، بدل به ابزاری فلاکت‌بار برای توجیهاتی برای جهان‌های خصوصی خواب‌زده شده است.
این جنگ اکنون چه بود بجز تخاصم دو جهان خصوصی که با استعاراتی هویت می‌جویند که قرن‌ها و هزاره‌ها قبل شاعرانی سرودند که افلاطون آواره‌ی‌شان کرده بود؟!
اما آیا همین نیچه که علیه دکارت بود دقیقاً دچارِ دکارتی‌ترین خطای معرفتی نشده بود؟! آیا نیچه دقیقاً مولود مهلک‌ترین اشتباه خود دکارت نیست؟ همان ایده‌ی «شیطان فریبکار» که آنقدر قدرت دارد که بدیهیات ریاضی را فراسوی خود بداهت‌شان مشکوک سازد؟! آیا نیچه و کل پساساختارگرایی‌ای که برآمده از شک نیچه در "صراحت" است، مولود همین وهم نیستند؟ اگر مدرن در سطح شک دکارت در طبیعیات به دام افتاد و دچار مسئله‌ی سولپسیسم و بحران انطباقِ بازنمایی با واقعیت شد، پسامدرن، در سطح شک دکارت در ریاضیات به دام افتاده است که "قدرت را بالاتر از بداهت فرض کرده است". بنابراین، پسامدرن نمی‌تواند به صراحت و به تجربه‌ی زیسته، به دادگی حاضر، به آنچه من صریحاً معترفم، باور کند و همواره سطحی نومنی برای قدرت قائل است که می‌تواند بدیهی‌ترین امور را مشکوک سازد. نیچه به‌طرز فجیعی دکارتی است. و نه تنها خودش را در شیدایی مانیکی فروبرد، بلکه نسلی را تا فوکو دچار این استیصال کرد که از «داده‌شده-باشنده» پرهیز کنند و در پی نومن قدرتی باشند که پدیدار را غیرازآنی می‌کند که پدیدار می‌شود. از این روست که انسان امروز ابهام و وهم را دوست دارد.
اما واقعیت در پدیدارشدگی‌اش آنجاست نه چونان نومن آنسوی بازنمایی فیزیکی و نه چونان نومن قدرت آن‌سوی بازنمایی بداهت ریاضی. بلکه چونان پدیدار. پس واقعیت عینی راسل در حکم در کار است که تا واقعیت پدیداری در تصور قابل تبارشناسی است چنانکه هوسرل روشن می‌سازد که شرح‌اش البته مثنوی هفتاد من می‌خواهد فعلاً به اشارتی بس باشد.
در این جنگ نیز همچون هر جدال دیگری باید گفت که ریتوریقای سیاسی شما واقعیتی موازی و برساخته، برای مردمی برساخته تولید می‌کند نه مردم واقعی، مردمی واقعی که دارند مستقیماً و بی‌واسطه واقعیت را تجربه می‌کنند.
Language and Politics.pdf
93.7 KB
دوستان عزیز کلاس های درسی اینجانب از فردا برقرار خواهند بود.
توهمات تاویلی و امکانِ تحلیل جنگ دوازده روزه

علی‌نجات غلامی

آبان نود و هشت بود که همراه با فردی که شدیداً ذهنش درگیر حوادث بود با اقتصاددانی حرف زدیم، آن فرد پرسید «آینده چه خواهد شد؟» اقتصاددان گفت «با توجه به اوضاع داریم به سمت تورمات شدیدی در سالهای آینده می‌رویم و جمهوری اسلامی دارد کشور را به سمت ونزوئلائی شدن پیش می‌برد و ...» آن فرد حرفش را قطع کرد: «یعنی تو نمی‌خواهی جمهوری اسلامی برود؟!» این سئوال عجیب آن فرد را حمل بر کمی شوخی و مسخره‌بازی گرفتم. واقعاً «نمی‌خواهی» اینجا چه ربطی داشت؟! او داشت تحلیلی علمی ارائه می‌داد و ربطی به میل و اراده و آرزوی شخصی‌اش نداشت. آن فرد احتمالاً هنوز به خون آن اقتصاددان تشنه است که «اینها نگذاشتند جمهوری اسلامی برود!».
چند سالی که گذشت متوجه شدم که مشکل فقط آن فرد نبود، سندورمی است این گسست از واقعیت. میل عجیبی ایجاد شده است که اساساً تن به واقعیت نمی‌دهد و در گفتمان‌های مختلف هم انحاء خودش را دارد.
جهموری اسلامی متاسفانه یک شبه‌فرهنگ را نهادینه کرد که خط مرز بین بحث علمی با خیال از بین رفته است و فرقی بین مخالفان و موافقانش در این خلط نیست. فرض کنید پزشکی در نتیجه آزمایش بیمار نشانه‌های قطعی سرطان می‌بیند و بیمار در پاسخ بگوید «یعنی تو می‌خواهی من بمیرم!» این فرقی با پاسخ آن فرد ندارد. همچنین با دوستانی که تصور می‌کنند من با توصیف امکانی در آینده‌، دارم به جمهوری اسلامی راهکار می‌دهم! و نمی‌خواهم برود! چنین افرادی مرز خیال و واقعیت را گم کرده‌اند. بین آنچه می‌خواهند بشنوند و آنچه واقعاً هست. شاید ریشه‌هایی در باطنی‌گری و تأویل‌بازی تاریخی شیعه نیز دارد که اساساً ضدپدیدارشناختی است و همواره در پی امری ذاتی با خیال صرف در پس تجربه‌های زیسته است. آن سوی پدیدارها همواره قدرتی فرض می‌شود که می‌تواند معنای بدیهی‌ترین و واضح‌ترین گفتارها و کردارها را معکوس کند! مثلاً در این جنگ دوازده روزه و پیش و پس از آن، آنچه به وضوح و روشنی از جانب ایالات متحده و اسرائیل گفته شده است این است که هدف «تخریب و محو کردن پروژه‌ی هسته‌ای-موشکی جمهوری اسلامی ایران چونان تهدیدی برای اسرائیل است» و واضحاً دو استراتژی مذاکره و حمله‌ی نظامی به زیرسازی‌های مربوطه خاصه موشکی و پدافندی و حذف چهره‌های موثر ارائه شده است. اما سئوال این است که چرا ذهن اکثر ایرانی‌ها قانع به این «صراحت» نیست و همواره میل دارد آن را به چیزی فراتر از آن خارج از میدان تفسیر و فهم نشانه‌ها «تأویل» کند و نام این کار را هم "تحلیل" سیاسی می‌گذارد؟ چپ، سلطنت‌طلب، بسیجی الف و بسیجی ب و بسیجی ج مثلاً به ترتیب قرائت‌های زیر را دارند:
بسیجی الف: این سرآغاز نبرد قرقیسیا است که از علائم ظهور است.
بسیجی ب: این آخرین تلاش‌های بلوک غرب و استکبار جهانی است که دارد آخرین زور خودش را برای جلوگیری از شکل‌گیری یک بلوک قدرت جدید و تغییر حمکرانی جهانی با اتحاد چین و روسیه و ایران می‌زند. به زودی ورق برخواهد گشت.
بسیجی ج: هدف تجزیه‌ی ایران است، پس چرا یک بمب هم به مشهد زدند. مشخص است که ایده خراسان بزرگ در ذهن‌شان است و این منطبق با نقشه آلن دوفکسباتن در 1870 میلادی است.
سلطنت‌طلب: به حرف‌های ترامپ و نتانیاهو و مهرآئین گوش نکنید، هدف تغییر رژیم است و می‌خواهند بدون اینکه آب در دل‌ها تکان بخورد جمهوی اسلامی را برده رضا پهلوی را بیاورند الان هم همه خفه شید و روشنفکران هیچی نگویند و گرنه جمهوری اسلامی باقی می‌ماند.
چپ: امپریالیسم جهانی در پی غزه‌سازی همه‌جا و اینجا است.
اینها شاید شوخی و طنز به نظر برسند ولی اصلاً نیست، باورهایی است که اساساً اجازه نمی‌دهند کسی به «واقعیت»، «صراحت» و «عینیت» بنگرد. هر چیزی تأویل به رأی می‌شود و اساساً اجازه نمی‌دهند خود پدیدار سخن بگوید.
شاید پرسیده شود خود پدیدار چیست؟ خود پدیدار همین سخنان صریح است، مثل همین که در بالا گفته شد. باید همینها منبع مشروع هرگونه تحلیلی در نظر گرفته شوند. فرضی را در نظر گرفتن و اینها را ثانی و تالی آنها کردن و به معنا و دلالت‌شان بی وفا بودن سرمنشاء خیال و توهم است که نام "تحلیل" هم به خود گرفته است.
اساساً مفهوم "تحلیل" چه در معنای ارسطویی‌اش چونان کشف مبانی چهارگانه‌ی یک گفتار و چه در معنای کانتی‌اش چونان روشن‌سازیِ همان‌گویانه‌ی مندرجات تصریح‌ناشده‌ی یک گفتار صریح، هیچ ربطی به این حرفهای نومنی و باطنی و خاصه از نوع پیشگویانه ندارد. وقتی می‌گوییم تحلیل سیاسی مرادمان روشن‌سازی است مثلاً روشن‌سازی شرایط امکان صوری، ماتریال، غایی و فاعلی یک گفتار.
وقتی صراحتاً از جانب اسرائیل گفته می‌شود «هدف ما قطع کردن هر دستی است در هر کجا که روی اسرائیل بلند می‌شود» این جمله منشاء و خاستگاه تحلیل ماست و ما ملزم به دلالات صریح آن در لایه‌های چهارگانه‌ی فوق‌ایم نه اینکه آن را ظاهری و بی‌ارزش و امری باطنی را منشاء معنای آن بدانیم. اینجا این گفته را می‌توان مثلاً اینگونه تحلیل کرد:
اسرائیل از حیث ماتریال و تاریخی تروماهایی دارد که غایت‌اش حفظ بقاء «برای قرن‌ها» تحت هر شرایطی با هر ابزاری واعمال هر خشونتی علیه هر دیگری‌ای که تهدید ببیندش می‌داند. اسرائیل بنابراین غایت جنگ‌هایش تخریب تهدید با هر وسیله‌ای و به هر شکل و صورتی است و طبعاً این هدف هدفی صریح است که ضرورتاً نمی‌توان صرفاً نویدهای آزادی‌بخش مستقیم برای آن انتظار داشت همانقدر هم می‌تواند به ویرانی ختم شود. چنین چیزهایی تبعات ثانویه‌ای در روند اقدامات چند سویه‌اند.
در جنگ دوازده روزه، اسرائیل اهداف نظامی را حول موضوعیت هسته‌ای-موشکی هدف قرار داد بی توجه به کشتار غیرنظامیان حول آنها، و بنابراین، غایت‌اش به طور صریح "از کار افتادن این امر" است دیگر آزادسازی، تجزیه، گسترش امپریالیسم، جلوگیری از ظهور و این چیزها بدواً و نفساً مندرج در این غایت نیست. ایالات متحده نیز در این امر کمک‌اش می‌کند اما ترجیح‌اش در بیانات صریح انجام نهایی این امر با "مذاکره" است.
حالا با فهم این گزاره‌های صریح دلالات بیشتر و بیشتر را دنبال می‌کنیم. به ویژه ما باید منتظر واکنش‌های جمهوری اسلامی و گفتارها و کردارهای چندسویه باشیم و آنها را رصد کنیم ببینیم چه میدان‌هایی و افق‌هایی پیش کشیده می‌شود.
این حرف‌ها برای خیلی‌ها نومیدکننده است که دلخوش به آن مفروضات باطنی و تأویلی‌اند. اما برای اذهان سالم راهگشا هستند.
چیزی که مشخص است این است که فعلاً جنگ سرد شده است، و دارند روی گزاره‌ی مذاکره بیشتر کار می‌کنند و امکان‌سنجی می‌کنند شکست این گزاره، می‌تواند دوباره حمله به اهداف نظامی را تکرار یا تشدید کند و ناظر به شدت واکنش جمهوری دایره اهداف نیز گسترده‌تر می‌شود. می‌توانیم امکان‌ها را نظر به درصد احتمال‌شان پیش‌بینی هم بکنیم اما پیش‌گویی جایی در تحلیل ندارد حتی درست هم از آب دربیاید ارزش علمی ندارد چون صرفاً اتفاقی است.
امت و ملت
ببین دوست عزیز، ملت یک مفهوم انسانی در اجتماع انسانی است که دارای حیات سیاسی در مقام یک پولیس است. امت یک مفهوم پیشاسیاسی و فراانسانی است که شامل همه‌ی هستندگان دارای حیات جانوری می‌شود که بدنمندند و در حرکت‌اند و ادراک دارند، هستندگانی که حیات فردی و "جمعی" ارگانیک یعنی غایتمند دارند. تقلیل این مفهوم به امر سیاسی تقلیلی مخرب و ایدئولوژیک است:
وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا طَائِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثَالُكُمْ مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ ثُمَّ إِلَى رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ
«و هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست، و نه هیچ پرنده‌ای که با دو بال خود پرواز می‌کند، مگر آنکه امت‌هایی مانند شمایند؛ ما چیزی را در کتاب فروگذار نکرده ایم، سپس همگی به سوی پروردگارشان گردآوری می شوند.»

مفهوم امت مفهوم اتوسی-انتولوژیک است که درک آن حکمتی زیسته و عملی ایجاد می‌کند که باعث همدلی بین انسان‌ها در اصل گفتار قرآنی در مقام امت واحده از نفس واحده و همدلی انسان‌ها با دیگر گونه‌های جانوری در درکی غایت‌شناختی [-تلئولوژیک] و آخرت‌شناختی [=اسکتولوژیک] می‌شود، تقلیل این امر طی آنچه آگامبن بدان آپاراتوس بایوپولتیک می‌گوید به یک وضعیت سیاسی بسیار مخرب است و مرز ملت و هویت جمعی سیاسی را گم می‌کند.
تعلق من از حیث سیاسی به "ملت" ایران است در یک مرز مشخص در جغرافیای سیاسی جهان انسانیِ بالفعل موجود، امت من ایران نیست، ملت من ایران است هویت من مسلمان نیست هویت من ایرانی است. مسلمانی بخشی از منش من است. اما تعلقات من به امت‌هایی که عضو آنها هستم به نحو رنگین‌کمانی در بافتارهای از اتوس و سطوح اخلاقی شکل می‌گیرند نه سیاسی. این یهود بود که با خلط دین و قومیت و ملیت تمایز ماهوی این سه را از میان برد و آشوبی سخت خشونت‌بار در جهان سیاسی ایجاد کرد. در اسلام و مسیحیت این تمایز محفوظ است. "که‌بودگی" به قومیت و ملیت است نه به دین. دین کیستی نمی‌سازد. هر که هستی می‌توانی مسیحی یا مسلمان باشی. بنابراین کیستیِ تو را چیزی غیر از دین تو شکل می‌دهد. به همین دلیل، ایالات متحده دچار تناقضی که اکنون ایرانی‌ها دچارش شده‌اند نمی‌شوند. ضرورتی ندارد عیسی مسیح آمریکایی باشد تا ملت ایالات متحده مسیحی باشند. اما امروز در این جامعه فرد به غلط مجبور شده است بین آنها یکی را انتخاب کند! به دلیل اینکه اسلام معنای هویتی-سیاسی یافته است معنایی که در ظاهر و باطن متن‌اش نیست. سیاست دینی ممکن نیست، نه دین می‌پذیرد این را چون ارزش‌ والای اخلاقی‌اش را فرومی‌ریزد و نه سیاست چنین چیزی را برمی‌تابد.
مفهوم "امت" باید به مسلمان اصول رفتار همدلانه با دیگران و حیوانات را می‌آموخت نه سوءرفتار در سطح سیاسی. چنانکه محمد ابن عبدالله می‌گوید:
«زن بدکاری به خاطر گربه‌ای به دوزخ رفت؛ آن را بسته بود و نه به او غذا می‌داد و نه رهایش می‌کرد تا از حشرات زمین بخورد... و زنی به خاطر سگی به بهشت رفت؛ هرگاه سگ نزدیک به مرگ می‌شد، کفش خود را برمی‌داشت و با آن برایش آب می‌آورد تا او را سیراب کند.»


علی‌نجات غلامی
می دانم که زین پس گروه هایی سریعاً فعال می شوند که اکنون که «ای ایران بخوان» شد، باز هم کلی بودجه تلف کنند که مفاهیمی به قول دوستی همچون «شیعه ی ایرانشهری» و «وطن اسلامی» و غیره مفصل بندی کنند😂😂😂😂. اما این کارها غایت اش از بدایتش برفناست. بهتر است دیگر کوتاه بیایید. ایران و اسلام متباین اند و سیاست مربوط به مفهوم ایران است در مقام یک ملت. راه به جایی نخواهید برد. علی نجات غلامی
آیا خود کلمه‌ی «ملت» معادل درستی برای «نِیشِن» هست؟
البته این را نیز باید بیافزایم که کلمه‌ی «ملت» نیز یک کلمه‌ی قرآنی است مثلاً در عباراتی همچون «مله ابراهیم». این کلمه معادل روشنی برای نیشن نیست. ریشه‌ی این کلمه در زبانهای سامی به شرح زیر است:

اکدی (زبان بین‌النهرین باستان):
o مَلّو (mallû) = به معنای «صحبت کردن»یا «راه و روش»
• عبری کتاب مقدس:
o مِلَّה» (מִלָּה) «کلمه» یا «قول» مانند «مِلَت شاوه» = قول سوگند
• آرامی:
o «مَلّتا» (ܡܠܬܐ) = «کلام یا دین.
بنابراین در عربی به معنای «مشی»و «روش» و «طریقه» و «اموزه» و «گفتار» و «شیوه» است. بنابراین «ملت ابراهیم» به معنای «راه و روش ابراهیم» است.
پس حتی "ملت اسلام" نیز که در سنت اسلامی به کار رفته است جنبه قومی و نشنال ندارد. پس بدل شدن یک کشور در معنای مدرن کلمه که در نظام بین المللی حد و مرز مشخصی دارد و تعریف شده است به «امت اسلامی» و یا در معنای کلاسیک «ملت اسلامی» امری بی‌معناست و باعث ایجاد تعارض هویتی می‌شود که همان‌طور که می‌بینیم باعث رنج‌های بسیاری در این جامعه شده است. ما باید بالاخره به ایران به مثابه یک «نیشن-استیت» تن بدهیم و سیاست را ناظر به آن تعریف کنیم. این تحریف ایدئولوژیک به حد کافی برای جامعه‌ی ما هزینه‌بر بوده است و واقعاً دیگر کافی است اینکه امت در مقابل مفهوم نیشن قرار بگیرد.
یک توضیح هم راجع به "امت" بیافزایم جالب است بدانید معنی امت در عربی به معنای « جهت، قصد، یا گروهی با هدف مشترک» است یعنی در تأیید و تکمیل توضیحات غایت‌شناختی‌ای که عرض کردم.
علی‌نجات غلامی
عزیزی هم گفته است که چرا ایران را «تمدن-استیت» ننامیم؟ پاسخ این است که "تمدن" هم مفهومی است که باز هم تقلیل و تخریب دارد. این را هم باید مراقبت کرد. کشورها، اقوام و مردمانی از کشورهای همسایه، بخشی از تمدن ایرانی‌اند یا با آن هم‌بودی‌های فرهنگی دارند. باز هم مثل مفهوم امت ایده‌ها و آرمانهایی فرامرزی ایجاد می‌کند که نهایت‌اش خلط و خشونت سیاسی است. ایران در مقام یک نیشن-استیت باید از این هم پرهیز داده شود که در سطح سیاسی درگیر مفهوم تمدن شوددر سطوح فرهنگی که صدالبته. زیرا همانقدر آرزوهای مفهوم «امت اسلامی» منابع ایران را صرف فراتر از مرز می‌کند و انواع استطکاک ایجاد می‌کند، آرزوهای مفهوم «تمدن ایرانی» همین مخاطرات را عیناً دارد. حالا به جای «قدس را پس بگیگیرم» ایندفعه «سمرقند و بخارا را» تا پس نگیریم آروم نمی‌گیگیرم.
ایران در حال حاضر یک "کشور" در نظم پذیرفته‌ی بین‌الملل در معنای "نیشن-استیت" است و "سیاست" منحصر به این مفهوم است. قومیت، دین، تمدن، «هویت سیاسیِ» ما را نمی‌سازند. بلکه نیشن-استیت می‌سازد. هر کدام نقشی متفاوت دارند. حفظ این تمایزها است که بلوغ فکری جامعه‌ی ما را مشخص می‌کند. هویت سیاسی من منحصر در نیشن-استیت من است.
علی‌نجات غلامی
رویای ایرانی!
اگر ایران را دست تو بدهند چیکار خواهی کرد؟
بسیجی: سعی می‌کنم ارتشی قوی بسازم بروم جهان اسلام را آزاد کنم با هم برویم اسکتبار جهانی را از میان ببریم.
پان‌ایرانیست: سعی می‌کنم ارتشی قوی بسازم و تمدن ایران زمین بزرگ را دوباره یکپارچه کنم و امپراطوری هخامنشی را بازسازی کنم.
چپ: سعی می‌کنم ارتشی قوی بسازم و علیه امپریالیسم جهانی بجنگیم و کارگران جهان را متحد سازیم.
قومیت‌گرا: سعی می‌کنم تجزیه‌اش کنم و قومیت‌ها خاصه قومیت خودم را کشورهای مستقلی کنم تا آزاد باشند.
این چهار رویا چیزهایی بودند که من در طول بیست سال نوشتن‌ام در میان آدم‌ها مدام با آنها درگیر بودم. هیچ کدام خود ایران را به رسمیت نشناختند. اینکه یک «نیشن-استیت» است. اینکه «درون مرزهایش» باید رشد کند و آرمانش رفاه مردمانش و توسعه و پیش‌رفت‌اش باشد. رویای من هیچ وقت آن چهار مورد نبوده است. هر گاه در تخیلاتم خودم را حاکم این سرزمین تصور کردم فقط خیال ساختن این کشور را داشتم. می‌دانم خیلی‌ها هم مثل من همین رویا را می‌بافند اما صدایی نداشتند، پس بگذارید ما هم رویای خودمان را بیان کنیم. ما فقط می‌خواهیم این کشور آباد باشد کاری به هیچ جای دیگری نداریم. چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. ما اگر از دار دنیا فقط تخیلی برای‌مان مانده است آن را صرف ایران می‌کنیم یعنی همین حدومرز جغرافیایی.
عمل اشتباه نتیجه‌ی تفکر اشتباه است و تفکر اشتباه نتیجه‌ی رویای اشتباه.

علی‌نجات غلامی
Forwarded from مدرسه (مدرسه-دروس مباحث فلسفی)