مدرسه
4.58K subscribers
45 photos
5 videos
7 files
39 links
AlinejatGholami.yek.link

ἐπὶ τὰ πράγματα αὐτά
Download Telegram
نقش محمد ابن عبدالله در تاریخ و سکولاریسم

طرف استدلالش این شکلی بود:
1) صغری: اساساً هر دینی محصول یک فرایند است.
2) کبری: اگه به وجود تاریخی محمد ابن عبدالله قائل باشیم یعنی در این قاعده استثنی قائل شدیم
3) نتیجه: پس محمد ابن عبدالله وجود تاریخی‌اش زیر سئوال است!
خدات شکر برای سطح مغالطه‌ات!
1) صغری را دقیقاً از کجا آوردی؟
2) کبری نه یک مقدمه (چراکه در صور شانزدهه‌‌ی قضایای بوعلی می‌نگنجد) بلکه خودش یک استدلال مغالطی با ترور کبری است و یک پیش‌فرض است.
3) نتیجه نه ربطی به صغری دارد نه کبری نه سمیه.

توضیحاتی لازم است:
اگر لائیتیسته این مهملات است، پس باید قاطعانه توضیحات زیر را بدهم:
لائیتیسیته، از ریشه‌ی کلمه‌ی "لائوس" یونانی یعنی انسان عادی و عامی است که در مقابل نهادهای قدرت سیاسی-دینی خودبنیادی‌اش را با «قطع دخالت خدایان» در تعیین تقدیر خویش به‌طور پراتیک و تبیین تئوریک خود-بسنده‌ی عقلیِ [=دلیلیِ] «هرآنچه هست در سگانه‌ی تماتیزه‌ی خدا، خود و جهان» به دست آورد. این یعنی تقرر لوگوس و رهایی از میتوس و حرکت از لوگوس به سمت نوموس که در این سطح سکولاریسم لازمه‌ی لائیتیسیته است که قطع دخالت خدایان در فهم نظری و عملی، به معنای جدایی دین از سیاست است. اما خود دین در تجارب و معانی‌اش موضوع تعقل همچنان هست. بنابراین، اگر ما بخواهیم یک لائیتیسته در ایران داشته باشیم باید متمرکز بر یک تبیین عقلانی امور مربوط به انسان، جهان و امور الهی باشیم در سطح لوگوس و جدایی نهادهای دینی از سیاست در سطح نوموس. اما اسلام‌ستیزی به روش تاریخی‌انگارانه یک تقلیل‌گرایی از نوع جدلی-مغلطی است که هیچ ثمره‌ای بجز تعصب دو جبهه‌ی سطحیت در پی نخواهد داشت.
اما اگر سکولاریسم محقق شود آنگاه با دینی همچون اسلام چه باید کرد؟ اسلام دیگر یک دسته گزاره‌ و دعاوی و یک نظام خاص معرفتی نظری و عملی در بافتار زیست-جهان است که مورد ارزیابی پدیدارشناسانه قرار می‌گیرد. همان‌طورکه کانت قرآن را محل توجهی کمابیش پدیدارشناسانه قرار می‌دهد دو رکن محوری در این متن در حوزه‌ی عقل نظری و عقل عملی در کار است: توحید و انفاق. اصل توحید که معنایی غایت‌شناختی [=تلئولوژیک] در معنیِ آخرت‌شناختی [=اسکتولوژیک] چونان «قیامت» دارد و اصل انفاق که گزاره‌ی پایه‌ای یک نظام اخلاقی در حیات عملی است. اسکتولوژی از نیازهای خود عقل محض است برای تبیین معنا در جهان که از قدرت تبیینی خودش خارج‌ است. بنابراین رجوع انسان به تجارب دینی از روی ساده‌لوحی‌اش نیست بلکه اتفاقاً از نبوغ او برای تببین و فهم معنای غایی و هدف در جهان است. انفاق، محور فروع قرآنی باید در نظر گرفته شود و کاملاً حق با کانت است. چون فقه چونان معنایی حقوقی، «جعلی» است و ربطی به قرآن ندارد، قرآن یک کتاب قانون نیست بلکه بالاتر از امر قانونی، در حوزه‌ی امور اخلاقی است. پس آخوند، امری غیراسلامی است. مثال:
به شما توصیه‌ی اخلاقی می‌کنم که از هر ده لقمه یک لقمه را با فقیری بده نه سیرترت می کند نه گرسنه‌تر. همین جمله را رعایت کنی آدم نیکی خواهی بود. این جمله اصلا حرف بدی نیست و شما گاردی در مقابلش نداری. اما قانون می‌گذارم که طبق چنین توصیه‌ای یک دهم درآمدت را مالیات بپرداز. این رسماً سنگین‌ترین و فسادبرانگیزترین نظام مالیاتی در کل تاریخ است! حالا برو قرآن را دوباره بخوان ببین جملات‌اش کدام‌اند؟!
اما نقش محمد ابن عبدالله در تاریخ. اولاً هیچ اهمیتی ندارد ثابت شود شخصیتی واقعی بود یا نبود، آنچه مهم است ایده‌ی منحصربه‌فرد و تأثیرگذار این شخصیت در مسیر اصلی تاریخ است. در نگاه کودکانه‌ی تاریخی‌انگارانه تصور می‌شود با تشبیه دو آیه از قرآن با کتاب مقدس یا متون دیگر متن از اعتبار می‌افتد درحالیکه اینطور نیست. ایده‌ی کلی قرآن کاملاً منحصر‌به فرد و بی‌سابقه است و همین ایده است که در تاریخ اثرگذار بوده است. در حالیکه بودیسم و دیگر نگاه‌های شرقی و ادیان ابراهیمی سابق تا مسیحیت، پاکی و پالایش را مبتنی بر جهان‌زدایی و زمین‌زدایی می‌کردند محمد ابن عبدلله پلی بین زمین و آسمان می‌زند و "زمینی‌سازی" [=موندالیزاسیون] را وارد دین می‌کند و همین موندالیزاسیون محمدی –نه اینکارنیشن مسیح برخلاف تصور هگل – بود که شرط امکان سکولاریزاسیون مدرن بود.
نتیجه: شخصیتی به نام محمد ابن عبدالله از پراهمیت‌ترین چهره‌های کلیدی تاریخ تمدن بشری است و کاملاً شخصیتی مثبت است که در تنه‌ی حرکت تمدن به سوی کمال قرار می‌گیرد و نادیده گرفتن او باعث شکاف عظیم در فهم تاریخ بشر و معنای آن می‌شود.

علی‌نجات غلامی
قومیت، ملیت و دین تضادهای‌شان کاملاً برساختی است.
دین و ملیت هیچ تضاد ماهوی و ذاتی‌ای ندارند. لازم نیست عیسی مسیح آمریکایی باشد تا آمریکایی‌ها مسیحی باشند. بنابراین، خیلی از مردم ایران هم می‌توانند ایرانی باشند و مسلمان هم باشند. آنچه متضاد است "سیاستِ دینی" است. ذات سیاست دنیوی است و بنابراین، "جمهوری" و "اسلامی" دو واژه‌ی دافع هم‌اند و "جمهوری اسلامی" در حد "دایره‌ی مربع" متناقض است.
قومیت و ملیت هم تضاد ندارند که یا قوم‌گرا باشیم یا ملیت‌گرا. آنچه در ایران معاصر اتفاق افتاده است پدیده‌ی کاملاً معنادار «استعمار داخلی» است که قومیت و گروهی ملیت را طوری به نحو مصادره به مطلوبی "بازتعریف" و در نتیجه بهانه کرده‌اند که استثمار اقوام و گروه‌ها و حاشیه‌ها را موجه جلوه دهند و در مقابل به اقوام هم این ایده را تزریق کرده‌اند که برای مقابله و مقاومت در مقابل مفهوم ملیت بایستید! تا خوب خائن هم جای‌تان بزنیم. مقاومت قومی فقط و فقط از خلال نقد استعمار داخلی و صور آن معنا دارد پیش کشیدن مبحث ملیت نقض غرض است. بله نقد مفهوم مصادره به مطلوب شده‌ی ملیت می‌تواند ذیل نقد استعمار داخلی معنادار باشد اما نه ایستادن در مقابل خود مفهوم ملیت که بازی دوسر باخت است.
علی‌نجات غلامی
Roham Rule:
What is necessarily correct in theory may not necessarily be correct in practice, but what is necessarily incorrect in theory is necessarily incorrect in practice as well

قاعده‌ی رُهام:
آنچه ضرورتاً در نظر صحیح است ممکن است ضرورتاً در عمل صحیح نباشد، اما آنچه ضرورتاً در نظر ناصحیح است در عمل نیز ضرورتاً ناصحیح است.
Forwarded from مدرسه تهران
📣 #مدرسه_تهران برگزار می‌کند:

📌 آغازگاه‌های پدیدارشناسی هنر

🎙 با حضور: استاد علی نجات غلامی
پژوهشگر و مدرس فلسفه

۸ جلسه‌ (۹۶۰ دقیقه)، ۸۰۰,۰۰۰ تومان
پنجشنبه‌ها، ساعت ۱۷ تا ۲۱
شروع دوره؛ ۸ خرداد

🔴 حضوری، آنلاین، آفلاین

📮 برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید:
🔗 @Pouya_teh_82
Forwarded from مدرسه (مدرسه-دروس مباحث فلسفی)
لایو اینستاگرام ساعت ده امشب:
علیه مفهوم بیلدونگ (در قرائت دانشجویان ایرانی در آلمان)

چرا من با دلیل و برهان جریان خاصی که نوعا دانشجوی ایرانی فلسفه در آلمان است را - با شروع از کسانی مانند بهمن پازوکی - مخرب‌ترین و ویرانگرترین جریان فلسفی معاصر ایران می‌دانم؟ چرا فهم ایرانی از مفهوم بیلدونگ به شدت فلسفه در ایران را گردن زد و به مشتی کلمه بازی تقلیل داد؟ چرا تمام دانشجویان ایرانی بجز چند تنی که اول انقلاب رفتند هیچ دستاورد فلسفی ای برای جامعه نداشته‌اند؟ چرا نماد نوعی بی اخلاقی،مصرف‌گرایی و بی مسئولیتی فلسفی شدند؟ که عملا ابزار ایدئولوژی هم در ترور تفکر شدند؟ که عمدتا بجز ترور شخصیت و فحاشی و خودشیفتگی چیزی از آنها حاصل نیامد؟ این نه یک اتفاق مربوط به منش شخصی بلکه سوفهمی پارادیمی از فلسفه است که  باید با کاوش ریشه‌های انحصارگرایی فاشیستی المانی در تقلیل فلسفه به زبان المانی ریشه ان را زد‌.
لایو امشب در خدمت دوستان در اینستاگرام خواهم بود.

شمشیر را از رو می‌بندیم. قلم سعدی غلاف و ذوالفقار علی کشیده.
Forwarded from مدرسه تهران
📣 #مدرسه_تهران برگزار می‌کند:

📌 طرح درس دوره‌ی «آغازگاه‌های پدیدارشناسی هنر»


🎙 با حضور: استاد علی نجات غلامی
پژوهشگر و مدرس فلسفه

۸ جلسه‌ (۹۶۰ دقیقه)، ۸۰۰,۰۰۰ تومان
پنجشنبه‌ها، ساعت ۱۷ تا ۲۱
شروع دوره؛ ۸ خرداد

🔴 دوره به‌صورت حضوری، آنلاین و آفلاین
🏫 محل برگزاری: خ انقلاب، ۴خ ۱۶ آذر، خ پورسینا، نبش خ جلالیه

📮 برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید:
🔗 @Pouya_teh_82
Forwarded from s@man
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
لایو اینستاگرام ارایه از استاد علی نجات غلامی
علیه مفهوم بیلدونگ (در قرائت دانشجویان ایرانی در آلمان)
لایو اینستاگرام: ساعت ده شب

آیا در این زمانه‌ی تاریکی، ما اهل قلم حق خودکشی داریم؟!

پاسخ منفی است، اما چرا؟ آیا ما منادیان آزادی آزادی انتخاب مرگ را نداریم؟!
در این لایو با شروع از نقد کانتی کسانی همچون مصطفی ملکیان که عملا قائل به «ازادی در سلب خود آزادی» هستند می‌کوشم پاسخ منفی‌ام به سئوال اول را روشن کنم. ضمن اینکه معنای خودکشی را بسیار گسترده در نظر می‌گیرم از جمله پناه بردن به عرفان با انفعالات پساختارگرایانه و امثالهم را هم خودکشی تلقی می‌کنم، مرگ به هر معنا و هرگونه کشتنی از سوبژکتیویته در دایره «مقاومت» نمی‌گنجد.
آیا در این زمانه‌ی تاریکی، ما اهل قلم حق خودکشی داریم؟!
نگاهی به مسئله‌ی "آزادیِ سلب آزادی!"
(ضمن نقد فهم ساده‌دلانه‌ی آقای ملکیان از سکولاریسم)

علی‌نجات غلامی

خصیصه‌ی اوجِ تاریکی خاموش شدن همه‌ی چراغ‌ها، حتی درون ذهن، است؛ چه اگر آنقدر ذهن‌مان روشن بماند که بفهمیم در اوج تاریکی هستیم، دیگر – دست کم هنوز - در اوج تاریکی نیستیم. اوج سرکوب زمانی است که سرکوب‌شده سرکوب را چونان تقدیرش بپذیرد و بدتر از اوج هم زمانی است که سرکوب‌شده طناب‌های دارش را بپرستد. پس اگر هنوز یک نفر بتواند تشخیص دهد در اوج تاریکی هستیم، پس این هنوز اوج تاریکی نیست. پس آیا هنوز نباید خودکشی کرد؟!
برهه‌ای که زوال فرهنگی به سرعت از دوران احمدی نژاد تا این لحظه به نحوی تصاعدی در حال ویران کردن هرگونه هنری و ارجمند کردن جادویی بوده است، به مراحلی نهایی دارد نزدیک می‌شود جایی که نوعی «آرامش» و «خوشحالی» چونان لحظات قبل از مرگ – یعنی داون‌گرید تمدنی – دامن شبه‌متفکران را می‌گیرد.
ایران در مقام یک جامعه‌ی تاریخمندِ دارای «خرد پنهان»، در مقابل یک سونامیِ جهل از احمدی‌نژاد به بعد که تمامی لایه‌ی ابژکتیو و سوبژکتیو فردی و جمعی آن را هدف گرفت مجبور است برای «بقاء» دست به یک داون‌گرید تمدنی بزند و یک یا چند پله سطح تمدنی اجتماع‌اش را پایین‌تر بیاورد. این یک مکانیسم قابل فهم است درست مثل یک سیستم کامپیوتری که در فشارهای سنگین برای کرش نکردن همه چیز را اتوماتیک پایین می‌آورد، یعنی "کیفیت پایین‌تر" بهتر از "انهدام قطعات". طبعاً اولین قربانی اصحاب هنر و فرهنگ‌اند، زیرا حجم بالایی از پردازنده‌ی اجتماع را به خود اختصاص می‌دهند. حمله‌ی احمدی‌نژاد به تمامی محافل فرهنگی و اجتماعی و قطع تمامی منابع ارتزاق اهل فرهنگ و محرومیت آنها از تمامی حقوق اجتماعی، جایگزینی نظام‌های رانتیر و ترویج نمایش به جای آنها شُکی بود که حمله‌ی مغول نیز با آن قابل قیاس نیست، زیرا چنگیز هم سنخی قانون – ولو قانونی بسیار بسیار بد داشت، اما اینجا بی‌قانونی مطلق بود. این علاوه بر اکوسایدها و نابودی محیط زیست و انهدام مداخل اقتصادی پایه‌ای جامعه بود. اینجا خود موجودیت اجتماعی ایران در مقام یک جامعه – پیش از ملت بودن- و یک سرزمین – پیش از کشور بودن - به مخاطره افتاد و جامعه نیز مجبور است آن داون‌گرید را انجام دهد، بر این اساس خود جامعه نیز اولین قربانی‌اش بخش فرهنگی بود که انرژی‌اش را صرف مسائل زیستی‌تر و اولیه‌تر کند، هزینه عقل برای جامعه بسیار بالاست پس از ریزن به سطح اینتلکتوس و هوش زیستی قناعت می‌کند، مثلاً نرخ خرید کتاب و مطالعه پایین می‌آید تا غذای شب بیشتر شود.
حال در چنین وضعیتی هستیم. در وضعیتی که قدرت قرون وسطایی چنین نابودگر فرهنگ بود، خود جامعه نیز ناچار است ما اهل قلم را حذف کند به خاطر بقایش. پیش‌بینی زمان نیز دیگر امیدبخش نیست، زیرا آلترناتیوها نیز پیشاپیش کلمه‌ی «روشنفکر» برایشان فحش است. پس "روشنایی" تا جایی که فکر می‌تواند پیش‌بینی کند در فردا نیز در کار نخواهد بود. پس ما هیچ امیدی نداریم نه به اکنون نه به آینده. سئوال: چرا نباید خودکشی کنیم؟!
آیا در این شرایط "اتونازی" حق مسلم ما نیست؟ مگر فرق‌مان با پیرمردی سرطانی و دچار آلزایمر که مدام دارد روی تخت بیمارستان درد می‌کشد و قطعاً نیز به زودی خواهد مرد چیست چرا نباید بخواهد و بخواهیم اتونازی کند و اتونازی کنیم؟
قطعاً ما چند نفر، با دلخوشنک‌های روانشناختی و جامعه‌شناختی امیدوار نخواهیم شد. نه دستورالعمل‌های روانشناسان بر کنترل هورمون‌های‌مان به دردمان می‌خورد نه مهملات جامعه‌شناسانِ مثلا انتقادی که به ایجاد نگرانی برای فلسطین امیدوارمان کنند! آلترناتیوهای سیاسیِ "دلتنگی" برای "ایران بزرگ" نیز سویه‌ی دیگر همان سکه‌ی "محافظه‌کاری" است که چه بنیادگرایی دینی چه ملی‌گرایی راسیستی، سازوکارشان دقیقاً یک چیز است و اولین دشمن هردوی‌شان ماییم، حالا برقدرت و درقدرت باشند توفیری نمی‌کند. فصل دوپامین‌بازی حواشی فلسفه نیز یک دهه است که سپری شده است، با کلمه‌بازی و مقاله‌پراکنی و نقل قول و مدرک گرفتن و سفر خارج و این چرندیات و احساس مهم‌بودگی دیگر نمی‌توان دلیلی برای بقای بیشتر یافت، حتی برای ما دهه شصتی‌ها دیگر زیستن به خاطر تسسترون مطلق نیز تمام شد دهه‌های بعد نیز نگمانم پروبلماتیک تسسترون داشته باشند. دستورالعمل‌های چپی و لیبرال و اینها هم خیلی وقت است نوستالوژی شده است. پس چرا واقعاً نباید خودمان را بکشیم؟!
دلیل، در خود مفهوم «آزادی» نهفته است، ما «آزادی سلب آزادی» را نداریم. خیلی خیلی قبل از اینکه نیچه‌ها و فوکوها از مادر زاده شوند امانوئل کانت گوش‌شان را پیچاند و به آنها اخطار داد که «می‌دانم ای کسانی که می‌آیید دردتان چه خواهد بود! دوست دارید با به پرسش کشیدن خود آزادی، دایره‌ی آزادی را گسترش دهید اما ارواح عمه‌ی‌تان آن یک ذره آزادی را نیز از دست خواهید داد. من هم بلد بودم از جایی که ایستاده‌ام بپرسم اما نه عزیزان دل، این عین خریت است» (کانت، ص 5). برای شیرفهم شدن بیایید استدلال مصطفی ملکیان را مرور کنیم ببینیم چرا کانت حواس‌اش به همه جا بوده است. ملکیان در پاسخ به اینکه «سکولاریسم چیست؟» فرموده است که اولا علم ناظر به هست‌ها یعنی فاکت‌هاست مثل فیزیک و شیمی پس امور انسانی ناظر به «باورها» هستند، نتیجه اینکه درست است که محض تعارف به علوم انسانی می‌گوییم "علم" اما اینها واقعا که علم نیستند چون باورمندند. حالا باور هم دیگر طبق اصل حداکثر سود، در سیاست همینکه اکثر مردم رأی بدهند کفایت می‌کند که سوکلاریسم باشد! اگر اکثر مردم رأی دادند ولو به حکومت دینی پس عین سکولاریسم است (حالا تعریف سکولاریسم هم در علم سیاست «جدایی دین از سیاست» بود هم بنداز دور!). اینجا ملکیان دارد چَکار می‌کند؟ دارد دقیقاً حرف انقلابیون بالفعل اول انقلاب و انقلابیون بالقوه‌ی آخر انقلاب و انقلاب بعدی را می‌زند که «رأی می‌گیریم اگر مردم رأی دادند به حکومت استبدادی دینی/حکومت استبدادی سلطنتی، کاملاً مطیع‌ایم و این عین آزادی، دموکراسی و سکولاریسم است!». درواقع ملکیان هیچ فرقی – مطلقاً هیچ و فقط هیچ فرقی – با اول انقلابیون و آخر انقلابیون ندارد. زیرا او نمی‌تواند بفهمد سیاست یک علم است و این تمایز هست و باید یک تمایز جعلی است و فاکت‌هایی سیاسی همچون «جدایی دین از سیاست» همان‌قدر بدیهی‌اند که فاکت‌های فیزیک و شیمی و حتی بدیهی‌تر از فاکتی همچون کرویت زمین زیرا بستر هر دوی باید و هست تجربه‌ی زیسته است. کانت در پاسخ به ملکیان در همان صفحه پنج می‌گوید: «پُرِ توی نقد عقل محض من شکر خوردی! این تسری آزادی به خود آزادی است، مگر می‌شود کسی آزادی داشته باشد که آزادی خودش را سلب کند! مگر می‌شود دموکراسی را همینجوری طوری تعریف کرد که در آن بتوانی رأی به فسخ دموکراسی بدهی! انسان ملکف به آزادی خودش است، آزادی وظیفه‌ی ماست نه حق ما در سطوح حقوقی-سیاسی».
اگرچه کانت در سطح "اخلاق" اشتباه می‌کند چراکه آزادی اخلاقی قابل فسخ هست چون تمام اصول اخلاقی در همین قدرت فسخ آزادی ریشه دارند. اخلاق ربطی به تکلیف ندارد بلکه دقیقاً ضد آن است، ما به دلیل اخلاقی از آزادی خود و حق‌هایی که حقوق و سیاست به ما می‌دهند صرف نظر می‌توانیم بکنیم. اما نفس این صرف نظر کردن از آزادی به خود حقوق و سیاست تسری بیابد بحران ایجاد می‌شود. من می‌توانم ولو هر قانونی به من حق مجازات تو را بدهد "بخشش کنم" و از مجازات تو صرف نظر کنم و اینجا قانون و سیاست تابع اخلاق‌اند اما اگر اخلاق قانون شود و چنین حقی نداشته باشم جامعه دچار شبح قانون کافکایی خواهد شد. اما من نمی‌توانم رأی بدهم همین‌طوری مرامی که دیگر رأی در سپهر حقوق و سیاست ندهم!
بر همین قیاس خودکشی ما اهل قلم چیزی دقیقاً مشابه آزادیِ سلب آزادی است. ما چنین آزادی‌ای نداریم که خود سوژه‌ی‌مان را حذف کنیم که عامل آزادی است. اگرچه باید به جامعه احترام بگذاریم که برای حفظ بقاء مجبور به داون‌گرید موقت یا طولانی تمدنی و فرهنگی است و ناگزیر است ما را کنار بگذارد تا به بقای زیستی بپردازد، ما نیز سعی می‌کنیم مطیع باشیم اگر اکنون که فاجعه به حدی کشنده بوده است که جامعه چنین تصمیمی گرفته است ما نیز در سطح همان زیستی از آن متوقع خواهیم بود. ما هم می‌رویم کارگری‌ای واکسی‌ای چیزی. اما حق نداریم خودکشی کنیم.
با این همه آخرین نکته‌ی نویدبخش آزادی این است که آزادی از "درونِ انسان" یعنی از «انسانِ درون» آغاز می‌شود که قبل از حصار جهان محصور در تعارض‌های خویش است؛ پس در هر اسارتی می‌توان چراغ درون را زنده نگاه داشت – من که خودم با همین متن از چند زنجیر دیگر آزاد شدم شما چطور؟! پس تاریکی هرگز نمی‌تواند به اوج برسد زیرا قطعاً حداقل یک نفر باقی می‌ماند که اوج تاریکی را تشخیص دهد و چراغی روشن شود که برای به آتش کشیدن هر بهشت خواب‌زده‌ای کافی باشد.


(آن صفحه پنج هم خیلی اصرار به رفرنس دارید پاراگراف‌های آخر مقاله "جهت‌یابی در تفکر" از کانت را بخوانید)

علی‌نجات غلامی
در ضمن کانت در پاورقی بر صفحه پنج خطاب به محمد مهدی اردبیلی می گوید: جنایت علیه جسم فجیع است در غزه، اما جنایت علیه روح در تهران فجیع تر با حجاب اجباری. پس فرزندم این غزه است که باید پاورقی بر متن حجاب اجباری در ایران شود نه بلعکس! چه پدیدارشناسی روح خواندی و ترجمانیدی نه پدیدارشناسی جسم که اصلا نداریم.

ص ۵