مدرسه
4.59K subscribers
45 photos
5 videos
7 files
39 links
AlinejatGholami.yek.link

ἐπὶ τὰ πράγματα αὐτά
Download Telegram
اما ادعای فیلسوف بودن در معنای اخص، اگرچه بسیار دعوی بزرگی است اما ارزیابی‌اش اتفاقاً ساده‌تر است. او دیگر برای چنین ادعایی، نه تنها باید روشن کرده باشد که پروژه‌‌اش چیست، بلکه مشخص کرده باشد چگونه پروژه‌اش با اساسی‌ترین مسائل فلسفه و نظام‌های سابق تعیین تکلیف کرده است و این مسائل اساسی را چگونه در نظمی نو بازآرایی کرده است. ملاک داوری کار او صرفاً درست بودن حرفها و پذیرفتنی بودنشان برای ما نیست، نفس وجود چنین کسی ولو خطا کند از آنجاکه دست کم قرائتی عمیق از ماسبق در بنیادها دارد و حداقل مسائلی و مفاهیمی بنیادین را بازطرح می‌کند یک نعمت عظیم برای جامعه است. علت اینکه چنین کسانی نادرند فقط لزوم زحمت بیکران و نبوغ عظیم نیست، بلکه موانعی است که خاصه جوامعِ از حیث سنت‌های فلسفی ضعیف‌تر بر سر راه چنین کسانی می‌گذارند. چنین افرادی به شدت توسط جامعه تحقیر و تخریب می‌شوند، کارشان تصغیر شده و انگ‌های خودبزرگ‌بینی می‌خورند ازانجاکه با جان و دل نیز زحمت کشیده‌اند حساس‌تر هم می‌شوند. افراد بخیل و حسود دست‌شان بسیار باز است در تخریب چنین کسانی. مثلاً ملاصدرا یا کانت رنج‌های بسیاری از انواع فروداشت از جانب همشهریان‌شان کشیدند. ازآنجاکه ساختن یک سیستم عظیم فلسفی شبیه به ساختن یک ساختمان هفتاد طبقه صرفاً با شیشه‌های یک سانتی فقط بر اساس قاعده‌ی تعادل است طبیعتاً با فوتی چنین افرادی و کارشان فرومی‌ریزند و بسیار آسیب‌پذیرند. از این رو، فرد باید شخصیت بسیار محکمی داشته باشد که وسط باد و باران و تگرگ کارش را به انجام برساند. چنین افرادی به دلیل مشغول بودن به کارهای بنیادین وقت پرداختن به امور روزمره‌ی اقتصادی یا حتی رزومه‌سازی سطحی برای ایجاد مقبولیت اجتماعی و پایگاه‌سازی را ندارند. آنها عمرشان درگیر یک دسته مسائل اساسی‌اند که برای عوام هم در نگاه اول جذاب نیست، و زمانی که تکمیل نیز می‌شود معمولاً تا دهها سال دیده نمی‌شود و بقیه عمر تحقیر شده و زخم زبان می‌شنوند و کارهای بزرگ تأثیر اصلی را معمولاً بعد از مرگ مولف می‌گذارند. معمولاً با نقدهایی سطحی و تصغیری و خوارکننده نیز از سوی افراد پرمدعا مواجه می‌شوند، مثلا نقدهایی که گاروه همشهری کانت بر نقد عقل محض او زد که کتابی است تقلیدی از متون قرون وسطایی که چیز خاصی ندارد و مؤلفی خودبزرگ‌بین که اعتمادبه‌نفس‌اش به سقف زده است و معلمی در اقصای غور که توهم زده است فیلسوف است! بنابراین، به قول هیوم کسانی که درباره‌ی مسائلی روزمره و روشنفکرانه می‌نویسند بسیار مشهورتر و مقبول‌تر از افرادی عمیق هستند که ممکن است افکارشان باب طبع افق انتظارات شعور متعارف هم نباشد. زیرا فیلسوف در معنای اخص کلمه مسئول پاسخ همدلانه به ایدئولوژی‌ها یا جهان‌بینی‌های جاری نیست. ممکن است گاهی حرف‌اش منطبق با آن افق انتظارات شود و تشویقی کنند اما چندی بعد مسیرش که در ادامه از آن افق انتظارات دور شد نفرتی و کینه‌ای بسیار شدید از او نیز ایجاد شود.
به هر حال همه در جامعه دوست دارند که این جامعه نیز چهره‌های بزرگی مثل کانت و هگل داشته باشد اما غافل از اینکه به محض ظهور علائمی از چنین چهره‌ای همه به او حمله می‌کنند. بدترین نوعِ اعدام سنگسار است، اما ویژگی سنگسار این است که گناه بین همه تقسیم می‌شود و هیچ کس خودش را مسئول کشتن فرض نمی‌کند و می‌گوید «من که فقط ریگی انداختم». این حالت هم فرض کنید فردی که می‌گوید «من حالا فقط شوخی‌ای کردم یک فحشی نوشتم که چه؟! این همه دادوقال ندارد!» غافل از اینکه بقیه‌ی آنچه که فردی را از پای درمی‌آورد هم مجموع همین "فقط یک شوخی‌ها" بوده است. بر این اساس، بیهوده هم هست گفتن به چنین افراد شوخناکی که تخریب‌های‌تان صرفاً برای سرگرمی، شرکت در سنگسار اندیشه در این جامعه است، چون چنین افرادی دچار لذتی مازوخیستی نیز از این کار می‌شوند.
به هر حال، برای درک این موضوع لازم است که در نظر بگیرید که ظهور یک فیلسوف در معنای اخص در یک جامعه ولو آرزوی آن جامعه است، چقدر موضوع دشواری است. انسانی با بالاترین نبوغ و استعداد که خودش را رسماً فدای جامعه می‌کند، چون هیچ خیری در زندگی‌اش نخواهد دید و تمام عمر نیز باید طعنه و زخم زبان بشنود و معمولاً هم در فقر زندگی می‌کند و مدام‌ هم جان و آبرویش در خطر است. البته بوده‌اند تعداد کمی از فلاسفه که اقبال یاری‌شان کرده است و در زمان حیات‌شان خاصه با حمایت فیلسوفان دیگر یا وجود فضای فلسفیِ سابقی دیده شده و عذاب کمتری کشیده‌اند، مثلاً برگسون یا هایدگر. که البته هایدگر نیز بعدها مورد حملات مکتب فرانفکورت قرار گرفت مثلاً جایی گفت «اینها را ول‌شان کن! دارودسته‌ای هستند به سرکردگیِ آدرنو که با آبروی فلاسفه بازی می‌کنند!». الته به هر حال، انسان به مرور پخته می‌شود یاد می‌گیرد که چگونه به چنین چیزهایی بی‌توجه باشد.

تمام
علی‌نجات غلامی
مدرسه
Photo
دوستان اینم یادتون نره امشب ساعت 8:30 لایوی داریم بسیار جذاب در اینستاگرام. امسال واقعا خیز برداشته ام بترکانیم و بس گفتنی ها هست. خوشبختانه تکلیفم با خودم یک بار برای همیشه به قول دکارت روشن شد و با همراهی شما زین پس خیلی خوب پیش خواهیم رفت.
مختصری در توضیح پروژه‌ی پرسش‌شناسی

«شرح این قصه‌ی جانسوز نگفتن تا کی؟!»

رویایی بلندپروازانه که از نوجوانی درگیرش بودم و کل زندگی‌ام را عملاً تا اینجا نابود کرد. پاسخ همه‌ی پرسش‌های بی‌جواب از من اینجاست: «چرا علی‌نجات غلامی هرگز کتابی تألیفی منتشر نکرد؟ حتی مقاله‌ی آی اس‌آیی چاپ نکرد؟ چرا آنهمه ترجمه را منتشر نکرد؟ ادیسه‌ی فکری غلامی دقیقاً چه بود و از کجا به کجا حرکت کرد؟ سیر تحول و مفاهیم و مسائل‌اش چه بود؟ چرا از این همه فیلسوف توقفگاهش هوسرل شد؟ چرا بارها افتاد و افتان و خیزان ادامه داد و دوباره برخاست؟! چرا این دو سه سال آخر شطح و طاماتی هم بافت و گاهی پریشان می‌شد؟ چرا افسرده شد؟ چرا از رساله‌اش دفاع نکرد؟».
پس از طی کودکی و نوجوانی پر از رنجی و بالا و پایین شدن‌های اگزیستانسیال، بالاخره راه خودم را پیدا کردم و از حدود بیست سالگی مطالعه‌ی حرفه‌ای فلسفه به قصد تولید را شروع کردم و تا سی سالگی به اصطلاح بارمان را بستیم و همه چیز طبیعی بود. ارشدم را گرفته بودم، طی چند سال کار شبانه‌روزی آثار ارزشمندی از خود فلاسفه ترجمه کرده بودم، مقالاتی برای انتشار آماده کرده بودم، رزومه‌ی خوبی جمع کرده بودم و ازدواج هم با عزیزترینم دیگر داشت انجام می‌شد، در حوزه‌ی پدیدارشناسی متخصص شده بودم، سرشناس هم شده بودم، نامه‌نگاری با اساتید خارجی کرده بودم و آماده‌ی رفتن بودم. همه چیز مرتب، برای یک آدم دقیق و زحمت‌کش و هوشمند. دیگر ذهنم پخته هم شده بود حتی رویابافی اضافی و شور نوجوانی را کنار گذاشته بودم. در فضای مجازی هم یادداشت‌هایی می‌نوشتم و استقبال بسیار خوبی هم می‌شد. مسیر دیگر مشخص بود آثاری منتشر می‌کنم و دکترایم را در اروپا یا آمریکا می‌گیرم حالا یا آنجا یا برمی‌گردم همینجا و یک چند از استادی خود شاد شویم و می‌نشینم جریان پدیدارشناسی را خوب در ایران معرفی می‌کنم و در سطح جهانی هم طبعاً در حوزه‌ی مطالعات هوسرلی آثاری می‌نویسم. چیزی که عملاً دیگر کاملاً شدنی بود و همه چیز مهیا بود. ذهنم را هم داشتم به سامان نهایی‌اش می‌رساندم.
به هر حال ایده‌هایی که در طول سالیان گذشته به ذهنم خطور کرده بود و گوشه و کنار یادداشت کرده بودم را گاهی مروری می‌کردم که با دانش امروزم خوب‌هایش را در فکری که در حال منسجم شدنِ نهایی بود بازسازی کنم. که چشمم خورد به یادداشت‌هایی بسیار قدیمی مربوط به نوزده سالگی‌ام: «درباره‌ی پرسش». اول که مرور کردم خنده‌ام گرفت: «چه چرندیاتی که در نوجوانی ننوشته‌ام». یادداشت‌های کودکانه اغراق‌آگینی بود که آن زمان تصور کرده بودم فلسفه یعنی اینکه بنشینی برای خودت قصه ببافی. الان که دیگر بعد از خواندن صدها متن سنگین و ترجمه‌ی هزاران صفحه به نهایت فروتنی رسیده بودم و فیلسوف شدن را چیزی نزدیک به محال می‌دانستم و نهایت کار خودم را مترجم و محققی در پاورقی‌ای بر هوسرل نوشتن می‌دانستم، از بی‌پروایی این نوشته‌ها حس خجالتی به من دست داد. به هر حال، رهای‌شان کردم. چندی گذشت داشتم نقد عقل محض کانت را مرور می‌کردم که اولین جمله‌ی پیشگفتار نخست‌اش نظرم را جلب کرد که می‌گفت عقل آدمی بنا به سرشت خود پرسش‌هایی مطرح می‌کند که از توان پاسخ‌دهی خود عقل خارج‌اند. تکانی ذهنم خورد. رفتم سراغ آن یادداشت‌ها دوباره که ببینم آنجا دقیقاً چه کرده‌ام. دیدم آنجا چون هنوز با فلسفه‌ی قاره‌ای به جد آشنا نبودم و فضایم در حد مطالعه‌ی منطق ارسطو و راسل و ویتگنشتاین و فلسفه‌ی علم و پوزیتیویسم منطقی و نهایتاً مقداری فرگه بود، خود این مسئله‌ی «پرسش» اینگونه برایم مسئله شده بود که «معنای معنا» که مهم‌ترین مسئله‌ی سنت فلسفه‌ی تحلیلی بود و عملاً هرگز به‌نحو رضایت‌بخشی حل نشده بود، بدواً زمانی به درستی فهم می‌شود که «جمله‌ی خبریِ تنها» را به‌مثابه گزاره‌ی اتمی، مصدر اصلی «معنا» نفهمیم. در حقیقت جمله‌ی خبری که پایه‌ی تحلیلات فلسفه‌ی تحلیلی و صوری‌سازی‌های منطقی نمادین آن بود برای من سنخی پاسخ لحاظ شده بود که معناداری آن منوط به پرسش مربوطه‌اش بود. بنابراین، فرگه و وینگتشتاین اول و دوم و تا برسد به تارسکی که "معنای معنا" را در تزهایی مثل نظریه‌ی تصویری زبان، یا بازی زبانی یا فرازبان می‌جستند کارشان محکوم به شکست بود. اساساً وقتی یک حکم یا قضیه‌ی آپوفانتیک بیان می‌شود، این بیان باید «صدق» و «کذب‌»پذیر باشد، این پایه‌ای‌ترین نکته‌ی ارسطو در تأسیس منطق بود آنجاکه منطق را که نهایتاً استدلالات برهانی است مبتنی بر آپوفانسیس یعنی قضایا می‌کند که مقدمات استدلال‌اند، یعنی بیان‌های آپوفانتیک که محور بیان علمی‌اند را از گزاره‌های غیرآپوفانتیک مانند بیان‌های دستوری، خواستها و احساسات جدا میکند. حال حرف فرگه در تأسیس منطق جدید این است که شرط خود آپوفانسیس معناداری است یعنی جمله، اول باید معنادار باشد تا بعد بتواند صادق یا کاذب باشد.
جمله‌ی «درخت سبز است» که گزاره‌ی - یا گزارش یعنی لوگوسِ - «معنادار» است و این می‌تواند صادق یا کاذب باشد، و گزاره‌ی «درخت، آبی راه می‌رود» معنادار نیست و بنابراین نمی‌تواند صادق یا کاذب باشد. ارسطو جمله‌ی آپوفانتیک را از این حیث صوری‌سازی می‌کرد که یک جمله‌ی آپوفانتیک، چونان یک گزاره یا گزارش یعنی لوگوس، متشکل از گزارش-شده-بر و گزارش-بر-آن-شده و یک کوپلا است، یعنی چیزی که بر چیزی گفته می‌شود یعنی محمول و چیزی که چیزی بر آن گفته می‌شود یعنی موضوع. پس در گزارشِ «سقراط، انسان است»، سقراط موضوع است و انسان محمول، که انسان بر سقراط گفته می‌شود و سقراط چیزی است که انسان بر آن گفته می‌شود. حال من در آن تحلیلات کودکانه‌ام، حرفم این بود که اگر جمله‌ی یا خبرِ «سقراط انسان است» در پاسخ به این پرسش باشد که «سقراط چیست؟» انسان چیزی است که بر سقراط گفته می‌شود ولی اگر پرسش این باشد که «چه کسی انسان است؟» برعکس می‌شود! یعنی سقراط بر انسان گفته می‌شود پس محمول سقراط می‌شود و موضوع انسان! نتیجه‌ی این حرف کودکانه‌ی من این بود که "معنای" جمله‌ی آپوفانتیک که شرط صدق‌وکذب‌پذیری‌اش است و حتی ساختار صوری نمادین‌شونده‌ی آن، تابعی از شیوه‌ی طرح پرسش است! پرسشی که خودش صدالبته غیرآپوفانتیک است و در تحلیلات منطقی جایی ندارد! از این رو، به احمقانه‌ترین شکل ممکن خیال کرده بودم که از ارسطو تا فرگه برخطا هستند! اما خود حرف "درست"، این وسط چیست؟ این است که اساساً فرض ارسطو را بگذاریم کنار. و بگوییم صدق و کذب «منحصر به جملات آپوفانتیک نیست». نوعی از صدق و کذب در جملات گزارشیِ آپوفانتیک است که با چک کردن انطباق عینی‌شان در تجربه بنا به وضع امور در واقعیت قوام می‌گیرد. مثلاً جمله‌ی «حسن در خانه است» را می‌رویم ببینیم واقعاً حسن در خانه هست یا نیست. با وجود همین امکانِ "چکینگِ امپریک"، ما می‌گوییم این جمله صدق و کذب‌پذیر است. اما جمله‌ی «خدایا مرا بکش!» در مقام یک دعا یا جمله‌ی «آیا حسن در خانه است؟» در مقام یک پرسش یا جمله «حسن به خانه برو!» در مقام یک امر، از این حیث، قابلیت صدق و کذب‌پذیری ندارند یعنی امکان چکنیگ امپریک ندارند. ولی اگر از یک کشیش بپرسی که آیا دعای «خدایا مرا بکش!» دعای درستی است احتمالاً می‌گوید «خیر دعای غلطی است» یا اگر از کسی بپرسیم که «سئوال "آیا حسن در خانه است؟»" سئوال درستی است؟» می‌گوید بله سئوال درستی است اما اگر بگویی آیا این سئوال درست است که «آیا خدا می‌تواند سنگی بسازد که خودش نتواند برش دارد؟» یا «آیا حسن در خانه آبی خیار می‌نوشد؟» می‌گوید «خیر این پرسش غلطی است». یا حتی بپرسیم که «آیا هولوکاست که دروغ بود را می‌توان با تبلیغات رسانه‌ای به‌مثابه واقعیت جا زد؟» حتماً می‌گوید «این پرسش به دلیل پیش‌فرض اثبات‌نشده داشتنِ دروغ‌بودنِ هولوکاست، پرسش غلطی است». طبیعتاً ما در خصوصِ بسیاری از انواع جملات غیرآپوفانتیک هم در دل زندگی می‌گوییم «درست» یا «غلط» است و حرف‌مان هم درست است چون واقعاً پرسش، دعا یا امرِ "درست" و "غلط" هم "معنا" دارد، اما طبعاً نه در مقام «چک‌پذیری امپریک» که خصیصه‌ی قضایای آپوفانتیک است. به هر حال، این تحلیلات کودکانه وقتی که به بحث روش تحقیقِ کارل پوپر رسیده بود دیگر به اوج کودکانگی و خیالبافی‌ام رسیده بودند. با وقاحت تمام فکر کرده بودم که اگر هرگونه تحقیقِ علمی از پرسش آغاز می‌شود، پس باید تحلیل و مطالعه‌ی خود ساختار پرسش مهم‌ترین گام روش تحقیق باشد، یعنی اصولی برای طرح سئوال درست، اما دیده بودم که دقیقاً همینجا پوپر گفته بود اصلاً مهم نیست سئوال از کجا می‌آید مهم این است که ما روش درستی برای پاسخ به پرسش‌مان طی کنیم! من دیگر شور توهم را درآورده بودم که فکر کرده بودم حتی پوپر هم دارد اشتباه می‌کند! و اتفاقاً مهم‌ترین پرسش در تحقیق علمی این است که بررسی کنیم که خود پرسش از کجا آمده و معنایش چیست و ساختار طرحش چیست و چه چیزهایی را پیش‌فرض دارد و هر سئوالی که مطرح می‌شود چند پاسخ اثبات ناشده را پیش‌فرض خود دارد. حتی دیگر گندش را هم درآورده بودم در مباحث سیاسی پوپر هم دخالت کرده بودم که اتفاقاً «جامعه‌ای بسته و ویران است که پرسش‌های غلط دارد نه صرفاً پاسخ‌های غلط؛ و اگر می‌خواهی مدتی کوتاه ملتی را استثمار کنی، پاسخ پرسش‌های‌شان را تو بده، اما اگر می‌خواهی مدتها برده‌ی‌شان کنی، پرسش‌های‌شان را تو طرح کن!». اینجا که رسیدم دوباره از این حجم پررویی و اعتمادبه‌نفس این کودک نوزده‌ساله حالم به هم خورد. چقدر من وقیح بوده‌ام! تا اینکه پشت آخرین یادداشت دیدم چیزی با سفید بر سفید نوشته‌ام:
«سلام علی‌نجاتِ سی‌ساله! می‌دانم الان که داری اینها را دوباره می‌خوانی چقدر احساس خجالت داری! حق داری! بالاخره متن‌های زیادی خوانده‌ای و کاملاً فروتن شده‌ای و مثل من بی‌سواد و بلندپرواز و دون‌ژوانی نیستی و در مرحله‌ی سقراطی سیر می‌کنی. من دانشی که نداشتم، فقط باوری داشتم و تلاش خودم را کردم. به هر حال دانش کمی نداری و می‌دانی نوشتن متن واقعی یعنی چه؟! می‌توانی تصمیم‌ات را بگیری، یا تبدیل شدن به استادی فروتن که در حاشیه‌ی متن فلاسفه‌ی گذشته نانی کمابش چرب می‌خورد یا قدم در مسیر جنون مطلق و رنج بی‌پایان می‌گذاری، در تلاشی برای تولید متن خودت که اصلاً هم معلوم نیست موفق شوی یا نشوی! تصمیم با خودت است! من که شوخی بودم ولی تو آیا می‌توانی جدی باشی؟!»
بلند شدم نقد عقل محض را دوباره برداشتم. جمله‌ی اول را دوباره و دوباره و بارها خواندم، چرا سرشت؟! چرا سرشت؟! چرا سرشت؟ آیا کانت در فهم فاهمه اشتباه نکرده است؟ چرا این جمله باید تقدیرگرایانه باشد؟ مگر قرار نبود این کتاب ِنقادی عقل محض باشد و هیچ پیش‌فرض سرشت‌گونه‌ای را از پیش مفروض نگیرد؟ آیا لایه‌ای پایه‌تر از فاهمه یعنی «قوه‌ی استفهام» پشت فاهمه نیست؟ آیا همین سرشت کانت سرنوشت فلسفه‌ی غرب را در نهایت‌اش در گادامر به بن بست نکشید: «هیچ روشی برای فهم پرسش وجود ندارد!». اگر روشی درکار باشد چه؟! پرسش فقط بحثی در منطق صوری نیست، بلکه به "منطق فروانده" یعنی قواعدِ کلی و ضروری پیشینی غیراحتمالیِ حاکم بر ساختار خودِ آگاهی مربوط است. یعنی پرسش‌شناسی خود فلسفه‌ی محض خواهد بود. آخرین لایه‌ی سوبژکتیویته‌ اگر چنین قوه‌ای باشد چه خواهد شد؟ به منطق ارسطو برگشتم موبه‌مو گشتم تا ببینیم ارسطو با ادات‌های استفهام چه کرده است که سرنخ‌های ارزشمندی یافتم، در آخر برهان شفای ابن‌سینا شاه‌کلید را یافتم مبحثی به نام «مطالب علمی» یا همان ادات‌های استفهامی که علم می‌سازند، اما بسیار گذرا. فهمیدم که دیگر کارم درآمده. چمدان سفر را دور انداختم. ادامه تحصیل و نوشته‌ها و ترجمه‌های سابق و اینها دیگر دغدغه‌ی اصلی‌ام نبودند. من دیگر هدفم مترجم و محقق و استاد شدن نبود. کمی در نقاب یک معلم فلسفه و پدیدارشناسی ظاهری حفظ می‌کنیم. اما در کنه و در خلوت فقط یک چیز هدف اصلی‌ام بود: پرسش از خود پرسش. طولی نکشید که با درک معنای دقیق ارسطویی کلمه‌ی «طلب» و «سئوال» بفهمم که قوه‌ی استفهام و گزاره‌های غیرآپوفانتیک استفهامی در نسبتی تنگاتنگ با گزاره‌های غیرآپوفانتیک دیگری هستند یعنی «امرها» که این مرا به سمت قوه‌ای زیرین که آخرین لایه‌ی گایست بود کشانید: "قوه‌ی آمر". تحلیلات پدیدارشناسانه‌ی هوسرل و هایدگر از روی‌آورندگی استفهامی چونان مدالیته‌های آگاهی و نقدهای به‌ویژه هایدگر بر منطق آپوفانتیک ولو در جهت واسازی مفهوم کوپلا بودند کمک‌های بسیاری به من کردند. اما اگرچه پرسش را بهتر توانستم درک کنم اما امر را خیر، این دیگر بی‌نهایت مبهم بود؛ تاریکی محض. امر چونان مصدر تمامی ساحات اگزیولوژیک عملاً مرا به سمت فهم سپهر تجویز کشانید که تحلیلاتم طولی نکشید به پرسش مخوف «خاستگاه زبان» ختم شد! چونان منشاء آگاهی! امر برای من آخرین لایه‌ی گایست یا همان روح بود. ابهامات این پروژه باعث شد که سالها درنگ کنم. چراکه در پیوند با پروژه‌ی دیگرم یعنی "بستریابی تفکر" نیز قرار گرفت که با فهم‌ام از ژرفای نهایی کار هوسرل و هدف او چونان بازتأسیس متافیزیک چونان فلسفه‌ی خاستگاه قوام یافته بود.
آنقدر طولش دادم که پخته‌ و پخته‌تر شوم و مناقشات عظیم فلسفی را بر اساس مسائلی پرسش‌شناختی از نظمی بنیادی‌تر بازفهم کنم مثلاً دوگانه‌ی مکانیسم/ارگانیسم نیوتونی/لایب‌نیتسی و امثال آن را و متن‌های بیشتر و بیشتر بخوانم که دقیق‌تر باشم که از چیزی بی‌نهایت مهم غافل شدم: وقتم که داشت تمام می‌شد. زمانی که آماده شدم که در سه مجلد پروژه‌ام را بنویسم دیگر زنگ پایان وقت زده شد:
- نقد قوه‌ی استخبار: تبارشناسی حکم و ویران‌سازیِ منطق آپوفانتیک
- نقد قوه‌ی استفهام: باستانشناسی ادات‌های استفهام
- نقد قوه‌ی آمر: فسیل‌شناسیِ منشاء لوگوس!
چهل ساله که شدم داشتم با سرعت شروع به نوشتن می‌کردم که زنگ پایان مرحله‌ی سقراطی به صدا درآمد! و دیگر قلمم از من گرفته شد! و به درون مازی تاریک پرتاب شدم... پیچیده شد زبانم ... کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد... و کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردن ... سه سال خیره به در و دیوار... تا سه روز به زبان رمز سخن خواهی گفت... "حکمت" چیست؟!
مدرسه
https://www.instagram.com/reel/DH6pxSpIcRS/?igsh=Zmdhcmk0cXM0MHl3
لینک لایو دیشب در اینستاگرام. تقدیم شما عزیزان.
Forwarded from Mani
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
لایو اینستاگرام؛ شماره ۰
عنوان: توضیح پروژه و کلیاتی درباب فلسفهٔ آزادی
ارائه: استاد #علی‌نجات_غلامی

#فلسفه #پدیدارشناسی #اندیشه_سیاسی
توضیحی مختصر از پروژه‌ی "بستریابی تفکر: بازتأسیس متافیزیک"

بخش اول:
مقدمه: چه نوع نسبتی با اندیشه‌ی هوسرل دارم؟

جدای از اینکه این یادداشت‌های اول سال، حالا که قوت قدیم به بازوی قلم برگشت، دارد به خوبی پیش می‌رود که سیمایی از تشخصِ فکری‌ام به‌دور از هر حاشیه و عامیت‌زدگی‌ای را بدواً نمایان سازم که این تلخیص پیش از تفصیل باعث انگیزه‌ی نوشتنِ منسجمِ من و حوصله‌ی خواندنِ مستمرِ تو شود، اما عملاً متن قبلی و این متن حاضر در پاسخ به پرسش پارسای عزیز نیز هستند که سوال جذابی را برای دوستان گروه آکادمیا و خود من مطرح کرد: «که شما هرگز سیری از تحول و تکوین مفاهیم و مسائل فلسفی‌تان را توضیح نداده‌اید و اینکه نهایتاً چرا در هوسرل ماندگار شدید نه کسانی دیگر مثلاً هگل؟!». اگرچه قبلاً گذرا چیزهایی هم گفته یا نوشته بودم، اما به هر حال یک متن روشن وجود نداشت. متن قبلی گزارشی از تکوین و سرنوشت پروژه‌هایم بود. در این متن ضمن توضیح پروژه‌ی محوری‌ام یعنی بستریابی تفکر، به‌طور مشخص به سیر تکوین مسائل و مفاهیم در زیست‌مشغله‌ام می‌پردازم که طبعاً یک متن فنی خواهد بود.
مقدمه:
اما اول (در این پست) باید این را روشن سازم که اساساً چه نسبتی با اندیشه‌ی هوسرل دارم؟ یعنی آیا هوسرل همان نقشی را برای من دارد که مثلاً مارکس برای یک چپ دارد، یعنی در مقام برسازنده‌ی یک دستگاه مفهومی و نظام باور که چونان دستورالعمل برای نظر و عمل در زندگی‌ فردی یا سیاسی‌اجتماعی‌ام به کارم آید؟ یا حتی نقشی که یک فیلسوف چونان موضوعِ تخصص برای یک محقق و مترجم دارد؛ مثلاً کسانی که متخصص هگل و مترجم آثار او هستند، آیا هوسرل برای من هم همین‌طور است؟ یا نقشی که یک متفکر برای یک متخصص در حوزه‌ای انضمامی برای کاربست روش و مفاهیم او دارد مثلاً نقشی که فروید یا لکان برای یک روانکاو دارد که حالا هوسرل هم برای انجام تحقیقات من در حوزه‌ی بزشناسی اجتماعی، مرجع باشد؟ یا مانند بسیاری از ره‌گم‌کردگان برایم فیلسوفی باشد که با حفظ مفاهیم‌اش پزی دهیم؟ پاسخ قطعاً منفی است. اینجا صحبت بر سر یک ایدئولوژی نیست که هوسرل برای من نقش یک مرشد و رهبر فکری را داشته باشد، یا صحبت بر سر تخصص و این چیزها هم نیست، و حتی صحبت بر سر کاربست هم نیست. نقش هوسرل برای من یک چراغ راهنما به سوی فهم مسائل اساسی فلسفه است که خودم بخواهم بدانها البته ضمن بازطرح‌شان از منظرگاه اول شخصی خودم پاسخ بدهم. یعنی به بیان دقیق فیلسوفی است که کمکم می‌کند که فلسفه‌ورزی خود من در مسیر اصلی قرار بگیرد. به چه معنا؟ مثال کاملاً روشنی می‌زنم هوسرل باور داشت که ایده‌ی فلسفه به مثابه یک علم متقن یا یک علم بستریاب یا علم‌العلوم، ایده‌ای بوده است که از آغاز فلسفه همواره سرخطی بوده است که در طول تاریخ، فلاسفه‌ی بزرگی خیز برداشتند که آن را یک بار برای همیشه تأسیس کنند، اما هر بار از بستری به حد کافی رادیکال آغاز نکردند بنابراین به زودی نظامی که ساختند فروریخت و در نتیجه کار خودش را آغاز از رادیکال‌‌ترین نقطه‌ی ممکن می‌داند. حال برای من نفس این ایده مهم است و پرسش اینکه چرا بعد از هوسرل هم دوباره داستان تکرار شد و آیا موفق نشد و اگر نشد چرا؟ اگر هم شد چرا درک نشد؟ و اگر نشد من چه باید بکنم؟ طبعاً کاری که در پیش می‌گیرم این است که اول بررسی کنم ببینم آیا اینی که هوسرل می‌گوید اساساً درست است و بر می‌گردم از آغاز فلسفه را بررسی می‌کنم. و می‌بینم بله حق با هوسرل است. از آغاز این تلاش وجود داشته است. حال کار من در گام اول بررسی دقیق تاریخ فلسفه و سیر فلسفه‌هاست که بفهمم خصایص این ایده‌ چه بوده است یعنی ویژگی‌هایش چه بوده و تلاش‌ها و شیوه‌های تحقق‌اش چگونه بوده و چرا موفق نشده‌اند؟ در گام دوم این است که عناصر و مؤلفه‌های این ایده را استخراج کنم و بخواهم خودم هم تلاش خودم را بکنم شاید من توانستم تأسیسش کنم! بدین معنا، هوسرل مرا به یک مصرف‌کننده‌ی افکار انحصاری خودش تبدیل نکرد، بلکه کمکم کردم که با یک هدف درست، عمده‌ی فلسفه‌ها و متون را با دقت بخوانم که بفهمم فلسفه چیست؟ متافیزیک چیست؟ یا به عبارت بهتر «فلسفه چه باید باشد؟» یا «متافیزیک چه باید باشد؟» نه اینکه هوسرل بخوانم که مثل حجم عظیمِ این اجتماعِ نسیانِ فلسفه‌خوان، بنشینم مقاله‌ی آی‌اس‌آس در باب نسبت خیار با شقیقه به روش هوسرلی در آثار ونگوگ و ربط آن با آهنگ‌های متالیکا بنویسم که البته این هم خوبی‌هایی دارد اما نه اینکه با نفس این کار توهم بزنم که فیلسوفم. خیر! وقتی می‌پذیرم که به قول هوسرل «فلسفه زندگی من است» یعنی دیگر فن، تکنیک، تکنولوژی و امثالهم نیست که فلسفه شغل من باشد که فلانی بقال باشد من هم پدیدارشناس که چهار مقاله‌ی ای اس‌ای در ویترینم است.
پس هوسرل مرا نه به سمت تخصصی شدن یا حالات فوق، بلکه به سمت عام‌ترین مسائل خود فلسفه هدایت کرد که نه اینکه آنها را بازگو کنم بلکه از جانب خودم در مقام اول شخص مفرد بدانها بیاندیشم که صدالبته بسیاری از بخش‌های اندیشیدن هوسرل و دیگران بدان مسائل نیز خود در تعمیقِ هرچه بیشترِ تعمق‌ام در نه تنها پاسخ‌هایم بلکه واسازیِ خود مسائل‌ام کمک‌کننده بوده‌ و هستند و خواهند بود.
حال ممکن است باز هم بپرسید که «خب همین را چرا در هگل نیافتی؟ آیا هگل یا فیلسوف دیگری نمی‌توانست این نقش هدایتگر را داشته باشد؟ چرا هوسرل؟» نکته همینجاست. صحبت بر سر گستره و عمق و تکوین درک از مولفه‌های آن ایده‌ی اصلیِ فلسفه‌ی اولی یا متافیزیک و گستره‌ی آنچه است که در تقابل با آنهاست. همان‌طور که در بخش بعدی توضیح خواهم داد ایده‌ی محوری فلسفه‌ی اولی مفهوم "سوبژکتیویته" یا به نحو دقیق‌تر "گایست" است، یعنی فیزیک به طبیعت می‌پردازد و در نتیجه متافیزیک به گایست یا روح. اما وقتی هوسرل می‌گوید که هگل با دفاع ضعیف‌اش از گایست بدتر پوزیتیویسم را پررو کرد، دیگر نمی‌توانم در هگل بمانم. این بحث علاقه‌ی شخصی نیست، مسئله عمق و گستره‌ی میدان دید است. بنابراین، هوسرل توانست برای من نقش یک فانوس دریایی را داشته باشد که در اقیانوس بیکران متون فلاسفه و متونِ غیر از فلسفه، اعم از ادبیات و اسطوره و غیره سرگردان نشوم. بنابراین، اصلاً این‌طور نیست که چسبیده باشم به صرف هوسرل. بلکه همان‌طور که خواهیم دید و در درس‌های مختلف‌ام در فضاهای گوناگون و موضوعات گوناگون دیده‌اید، نقش راهنما را در خواندن هر متنی برای من داشته است. چون فیلسوفی است که عمیق‌ترین مسائل تاریخ فلسفه و اساسی‌ترین دوگانه‌هایی که متون در طول تاریخ فلسفه بر اساس آنها نگاشته شده‌اند در تأملات او در آخرین نسخه‌ و آپدیت‌شان به نحو منسجم مطرح می‌شوند.
در ادامه وارد این محتوا نیز خواهیم شد و روشن خواهد شد که این دوگانه‌ها چقدر اساسی‌اند و با درک آنهاست که نه تنها بر ماسبق بلکه بر مابعد نیز پروتوهایی اساسی افکنده می‌شود.


علی نجات غلامی
Forwarded from مدرسه (علی نجات غلامی)
Forwarded from مدرسه (علی نجات غلامی)
مدرسه
Photo
برای نام‌نویسی و توضیحات بیشتر به گروه زیر بپیوندید: https://t.iss.one/+kuItKucQ6z8yODQ0
مدرسه
Photo
برای نام نویسی و توضیح و راهنمایی ثبت نام به این گروه بپیوندید، ساعت برگزاری جلسات طبق روال 19 الی 21 خواهد بود: https://t.iss.one/+h2fWGLQi1AEyMWI0
Forwarded from مدرسه (علی نجات غلامی)
Forwarded from مدرسه (علی نجات غلامی)
مدرسه
Photo
برای نام نویسی و توضیح و راهنمایی ثبت نام به این گروه بپیوندید، ساعت برگزاری جلسات طبق روال 19 الی 21 خواهد بود: https://t.iss.one/+h2fWGLQi1AEyMWI0
لایو اینستاگرام
فلسفه‌ی زن، زندگی، آزادی
فلسفه آزادی: جلسه اول (فایل جلسه مقدماتی در صفحه اینستاگرام موجود است)
فردا غروب
ساعت 20
علی‌نجات غلامی