اخبار و کتاب های ریاضی
11.2K subscribers
8.27K photos
940 videos
2.47K files
2.37K links
همه چیز در مورد ریاضیات
جدیدترین اخبار در حوزه ریاضی
معرفی جدیدترین و مهم ترین کتاب های ریاضی
پادکست های عالی ریاضی
زیباترین مسائل و معماهای ریاضی
کاربرد ریاضیات در علوم و فنون مهندسی

آی دی مدیر کانال جهت ارتباط
@meisami_mah
Download Telegram
🎁 تخفیف ویژه جهت تبلیغات در
کانال
اخبار و کتابهای ریاضی
@harmoniclib
و یا
گروه
ارشد و دکتری ریاضی
@arshadoct
به آی دی زیر پیام دهید.
👇👇👇👇👇👇
@meisami_mah
تورم در اقتصاد با کدام یک از مفاهیم ریاضی مدل می‌شود؟!
@harmoniclib
👇👇👇
ریاضیدانی که شاعر نیز نباشد،
هیچگاه ریاضیدان کاملی نخواهد بود.

کارل وایرشتراس
@harmoniclib
💥 سوال انگیزشی ۱۰۲:

در مسابقه‌ی تیراندازی المپیک ریاضیدانان، سیبلی که به سمت آن تیر پرتاب می‌شود به صورت منحنی پئانو است، چقدر احتمال دارد که پیکان تیراندازان به نقطه‌ای روی خود منحنی برخورد کند؟!
@harmoniclib
جواب‌های خود را در قسمت کامنت‌ها بفرستید.
(بهترین جواب‌ها در کانال قرار خواهند گرفت.)
👇👇👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آیا درس معلمان جامعه امروز ما زمزمه‌ی محبت است؟!
@harmoniclib
#معرفی_کتاب

نعل نقره‌ای

داستان زندگی نیکلای لباچفسکی
@harmoniclib
#هندسه
💥 سوال انگیزشی ۱۰۳:

آیا می‌توانید نگاشتی پیوسته و یک‌به‌یک از خط (R) به صفحه (R^2) تعریف کنید؟!
@harmoniclib
جواب‌های خود را در قسمت کامنت‌ها بفرستید.
(بهترین جواب‌ها در کانال قرار خواهند گرفت.)
👇👇👇
ریاضیدان فرانسوی آندره ویل به خاطر عدم ارائه‌ی گزارش برای وظیفه‌ی نظامی در سال ۱۹۴۰ زندانی شد.
طی شش ماهی که او در زندان روئن بود
" حدس ریمان برای خم‌ها روی میدان‌های متناهی "
را ثابت کرد.

پس نتیجه می‌گیریم که در اوج سختی‌ها هم می‌توان کار قوی ریاضی انجام داد.
@harmoniclib
💥 سوال انگیزشی ۱۰۴:

انتگرال‌هایی که در عکس نوشته شده را حساب کنید.

@harmoniclib
جواب‌های خود را در قسمت کامنت‌ها بفرستید.
(بهترین جواب‌ها در کانال قرار خواهند گرفت.)
👇👇👇
این تابلو نقاشی اثر کیست؟!
@harmoniclib
👇👇👇
*من فقط معلم نیستم...* (به مناسبت بازگشایی مدارس )

🔸 لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه می‌رفتم که یه خانم زیبا و شیک‌پوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای نصیری هستید؟!
گفتم: بله...
گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان توحید، یادتون میاد؟!
با اینکه قیافش آشنا بود گفتم: نه! متاسفانه...! آخه من خیلی دانش‌آموز داشتم...
و بعد ادامه دادم: خب مهم نیست، شما خوبید خانم...؟
گفت: بله! ممنون استاد، من شیمی خوندم و تا دکترا ادامه دادم، البته نه اون سال‌های جنگ، دکترام رو چند سال بعد گرفتم و در حال حاضر محقق هستم. آقای نصیری! سماک بحری هستم...
شناختمش... آره خودش بود خیلی دلم می‌خواست از احوالش با خبر بشم و حالا دیده بودمش که فرد موفقی شده بود...
یه هو رفتم به بیشتر از بیست سال پیش...! اون موقع‌ها با اینکه انقلاب شده بود و مدارس تفکیک شده بود ولی به علت کمبود دبیر بعضی از دبیران مرد مدارس دخترانه تدریس می‌کردند، من هم اون وقت‌ها به دانش‌آموزان دختر جبر درس می‌دادم...
یادم اومد این دختر چند جلسه‌ای که صبح‌ها من کلاس داشتم دیر سر کلاس میومد و من هم همیشه دعواش می‌کردم و بدون اینکه چیزی بگه می‌رفت سر جاش... من هم کلی عصبی می‌شدم و  واسه اینکه بچه‌ها درس رو بفهمند، سریع درس رو ادامه می‌دادم...
همیشه می‌خواستم واسه دیر کردش به مدیر بگم ولی یادم می‌رفت، تا اینکه یه روز زنگ آخر تویِ کلاس بغلی، آخرین نفری بودم که از کلاس می‌رفتم بیرون یه هو همین دانش‌آموز سماک بحری رو دیدم که به دیوار راهرو تکیه داده و تو چشماش پر از اشکه...!
پرسیدم: سماک چی شده؟!
با بغضی که تو گلوش بود جواب داد: پام پیچ خورده آقا حالا نمی‌دونم چه جوری برم خونه...!
یه هو گفتم: بیا من می‌رسونمت
اون وقت‌ها یه ماشین پیکان داشتم که هرکسی نداشت...
جواب داد: نه آقا خونه‌مون دوره...
گفتم: اشکالی نداره می‌رسونمت، میتونی تا ماشین یه جوری بیای؟
در حالی که برق خوشحالی تو چشماش موج می‌زد گفت: بله آقا...!!
بلاخره هر جور بود خودش رو تا ماشین رسوند، من هم که به‌خاطر معذورات نمی‌تونستم دستش رو بگیرم، بلاخره به سمت خونه‌اش حرکت کردیم، وقتی آدرس می‌داد تازه متوجه شدم خونه‌اش خارج از شهر و در یکی از دهات اطراف قرار داره...
وقتی رسیدیم سر یه جاده خاکی گفت: آقا تو همین جاده است، دیگه خودم میرم، ممنون...
گفتم: نه! چه جوری میخوای بری...؟! میرسونمت...
همین‌طور که می‌رفتیم، چون راه خیلی طولانی شد ازش پرسیدم: این جا رو با کی میای بری مدرسه؟!
گفت: با هیشکی آقا! پیاده میام تا سر خیابون، ۵ صبح بلند میشم، اما خب گاهی بارون و باد باعث میشه کمی دیر برسم...
داشتم دیوونه می‌شدم، این همه راه رو این دختر، پیاده میومد...!!
خلاصه رسیدیم خونه‌شون، یه خونه روستایی دیدم که از امکانات اون زمان هم خیلی چیزها کم داشت، به سختی رفت بالا و گفت: بفرمایید...
صدای پیرمردی از تو اتاق شنیده شد که پرسید: طاهره کیه؟!
دانش‌آموزم جواب داد: آقا معلممه...!
پیرمرد اصرار کرد که برم بالا و یه چایی بنوشم...
من هم رفتم و بعد از سلام و احوال‌پرسی، پیرمرد که فهمیدم پدر طاهره دانش‌آموزم بود، گفت: آقا معلم این دختر همه زندگی منه، الان دو ساله مادرش رو از دست داده، منم مریضم، هم تو مزرعه کار میکنه، هم تو خونه به دو تا برادرهای کوچیکش هم میرسه، میگم دختر نمیخواد درس بخونی، راه به این درازی چه کاریه آخه...! ولی هی اصرار میکنه میخوام درس بخونم...، آه ببینین الان شما رو تو درد سر انداخته
گفتم: این چه حرفیه...!
در حالی که با بغضی که گلوم رو گرفته بود به زور چایی که طاهره آورده بود رو می‌خوردم، گفتم: ببخشید من دیگه باید برم...
تمام راه رو که برمی‌گشتم گریه کردم...
پیش خودم گفتم؛ من فقط یک معلم نیستم، من باید بیشتر از این‌ها از حال دانش‌آموزم باخبر باشم...
از اون روز به بعد بهش زنگ‌های تفریح کمک می‌کردم... چند تا کتاب بهش دادم و دیگه دعواش نکردم، این‌ها تنها کاری بود که از دستم برمیومد...
حالا اون با تمام وجود مشکلات این‌قدر موفق شده بود و من بهش افتخار می‌کردم...
همین‌طور که لبخند می‌زدم، نگاش می‌کردم که یه هو از گذشته بیرون اومدم چون صدام زد: آقای نصیری!! و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم دیدم‌تون، من هیچ وقت محبت‌هایی که به من کردید رو فراموش نمی‌کنم...
گفتم: خواهش می‌کنم، من افتخار می‌کنم که چنین شاگردی داشتم...
خداحافظی کرد و در حالی که ازم دور می‌شد پیش خودم گفتم: امیدوارم معلم‌های امروزی هم بدونند که فقط یک معلم نیستند....!
@harmoniclib