#یک_استکان_داستان| ۴
✳️ فرصت خدمت
📌 جادهی سوسنگرد خلوت بود. گهگاه تکوتوک ماشینهای نظامی از روبهرو نزدیک میشدند؛ دستی برایمان تکان میدادند و میگذشتند. همینطور که میرفتیم، دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستادهاند. منتظر ماشین بودند. حسین گفت: «صبر کنید. ببین اینها کجا میروند؟» ماشین را نگه داشتم. حسین پیاده شد. رفت طرف آن خانواده.
-سلام! کجا تشریف میبرید؟
مرد خانواده گفت: «روستای نعمه.»
لهجهی غلیظ عربی داشت. حسین گفت: «بفرمایید سوار شوید. ما میرسانیمتان.»
آن خانواده کلی باروبنه داشتند. حسین کمک کرد و آنها را هم گذاشت پشت وانت. راه که افتادیم، گفتم: «اینها که سر راهمان نیستند. اگه بخواهیم برسانیمشان، کلی باید تو راه فرعی برویم. حسابی معطل میشویم.»
گفت: «اشکالی ندارد.»
گفتم: «ولی خودت گفتی که عجله کنیم. خودت گفتی که نباید فرصت را از دست داد.»
گفت: «همهی این زحمتها و عجلهها بهخاطر همین #مردم است. حالا که #فرصت_خدمتی پیش آمده نباید به این راحتی از دستش داد.»
📚 از #سه_روایت_از_یک_مرد؛ رمانی بر اساس زندگینامه #شهید_حسین_علمالهدی
👤#محمدرضا_بایرامی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🆔 @harfehesab114
✳️ فرصت خدمت
📌 جادهی سوسنگرد خلوت بود. گهگاه تکوتوک ماشینهای نظامی از روبهرو نزدیک میشدند؛ دستی برایمان تکان میدادند و میگذشتند. همینطور که میرفتیم، دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستادهاند. منتظر ماشین بودند. حسین گفت: «صبر کنید. ببین اینها کجا میروند؟» ماشین را نگه داشتم. حسین پیاده شد. رفت طرف آن خانواده.
-سلام! کجا تشریف میبرید؟
مرد خانواده گفت: «روستای نعمه.»
لهجهی غلیظ عربی داشت. حسین گفت: «بفرمایید سوار شوید. ما میرسانیمتان.»
آن خانواده کلی باروبنه داشتند. حسین کمک کرد و آنها را هم گذاشت پشت وانت. راه که افتادیم، گفتم: «اینها که سر راهمان نیستند. اگه بخواهیم برسانیمشان، کلی باید تو راه فرعی برویم. حسابی معطل میشویم.»
گفت: «اشکالی ندارد.»
گفتم: «ولی خودت گفتی که عجله کنیم. خودت گفتی که نباید فرصت را از دست داد.»
گفت: «همهی این زحمتها و عجلهها بهخاطر همین #مردم است. حالا که #فرصت_خدمتی پیش آمده نباید به این راحتی از دستش داد.»
📚 از #سه_روایت_از_یک_مرد؛ رمانی بر اساس زندگینامه #شهید_حسین_علمالهدی
👤#محمدرضا_بایرامی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🆔 @harfehesab114
Forwarded from حرف حساب
#یک_استکان_داستان| ۴
✳️ فرصت خدمت
📌 جادهی سوسنگرد خلوت بود. گهگاه تکوتوک ماشینهای نظامی از روبهرو نزدیک میشدند؛ دستی برایمان تکان میدادند و میگذشتند. همینطور که میرفتیم، دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستادهاند. منتظر ماشین بودند. حسین گفت: «صبر کنید. ببین اینها کجا میروند؟» ماشین را نگه داشتم. حسین پیاده شد. رفت طرف آن خانواده.
-سلام! کجا تشریف میبرید؟
مرد خانواده گفت: «روستای نعمه.»
لهجهی غلیظ عربی داشت. حسین گفت: «بفرمایید سوار شوید. ما میرسانیمتان.»
آن خانواده کلی باروبنه داشتند. حسین کمک کرد و آنها را هم گذاشت پشت وانت. راه که افتادیم، گفتم: «اینها که سر راهمان نیستند. اگه بخواهیم برسانیمشان، کلی باید تو راه فرعی برویم. حسابی معطل میشویم.»
گفت: «اشکالی ندارد.»
گفتم: «ولی خودت گفتی که عجله کنیم. خودت گفتی که نباید فرصت را از دست داد.»
گفت: «همهی این زحمتها و عجلهها بهخاطر همین #مردم است. حالا که #فرصت_خدمتی پیش آمده نباید به این راحتی از دستش داد.»
📚 از #سه_روایت_از_یک_مرد؛ رمانی بر اساس زندگینامه #شهید_حسین_علمالهدی
👤#محمدرضا_بایرامی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🆔 @harfehesab114
✳️ فرصت خدمت
📌 جادهی سوسنگرد خلوت بود. گهگاه تکوتوک ماشینهای نظامی از روبهرو نزدیک میشدند؛ دستی برایمان تکان میدادند و میگذشتند. همینطور که میرفتیم، دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستادهاند. منتظر ماشین بودند. حسین گفت: «صبر کنید. ببین اینها کجا میروند؟» ماشین را نگه داشتم. حسین پیاده شد. رفت طرف آن خانواده.
-سلام! کجا تشریف میبرید؟
مرد خانواده گفت: «روستای نعمه.»
لهجهی غلیظ عربی داشت. حسین گفت: «بفرمایید سوار شوید. ما میرسانیمتان.»
آن خانواده کلی باروبنه داشتند. حسین کمک کرد و آنها را هم گذاشت پشت وانت. راه که افتادیم، گفتم: «اینها که سر راهمان نیستند. اگه بخواهیم برسانیمشان، کلی باید تو راه فرعی برویم. حسابی معطل میشویم.»
گفت: «اشکالی ندارد.»
گفتم: «ولی خودت گفتی که عجله کنیم. خودت گفتی که نباید فرصت را از دست داد.»
گفت: «همهی این زحمتها و عجلهها بهخاطر همین #مردم است. حالا که #فرصت_خدمتی پیش آمده نباید به این راحتی از دستش داد.»
📚 از #سه_روایت_از_یک_مرد؛ رمانی بر اساس زندگینامه #شهید_حسین_علمالهدی
👤#محمدرضا_بایرامی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🆔 @harfehesab114