#قصه امشب 😴😴
یه تیکه پنیر واقعی🧀🐭
🌺یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
🐭🐭🐭🐭🐭🧀🧀🧀🧀🧀
🐭موشه، خواب بود و داشت خواب پنیر می دید و تو خواب حسابی کیف می کرد. اما ناگهان از خواب بیدار شد و فهمید که بوی پنیر واقعی تمام لونه شو پر کرده. با ذوق و اشتیاق به سمت بوی پنیر رفت.
او اشتباه نمی کرد. یه تیکه پنیر خوش مزه نزدیک خونه اش قرار داشت.🧀🧀🧀
اما متاسفانه این پنیر درست وسط یه تله موش قرار داشت. موشه با دیدن این صحنه دلش سوخت. با اینکه خیلی گرسنه بود جرات نداش به سمت پنیر بره. بیچاره با شکم گرسنه به خونه برگشت. اما توی خونه چیزی جز یه تیکه نون کپک زده نداشت.🍞🍞🍞🍞
موشه دوباره به سمت در رفت و بازهم به پنیری که توی تله موش بود، نگاه کرد. اما هر وقت وسوسه می شد که به سمت پنیر بره، باز به اون موشهایی که در تله ها مرده بودند فکر می کرد و پشیمون می شد.
موشه خیلی غمگین شد. فکر پنیر از سرش بیرون نمی رفت. تازه، برای شب، مهمون داشت و می تونست با نصف اون پنیر، یک کیک پنیری خوشمزه درسته کنه. ولی اول باید یه جوری از شر اون تله موش خلاص می شد.
موشه با خودش فکر کرد و گفت: من کار خطرناک نمی کنم و زندگی خودمو به خطر نمی اندازم اما شکست هم نمی خورم. حتما یه راه بهتری وجود داره من باید اون راهو پیدا کنم.
او مدتی فکر کرد و یک کتاب درباره ی تله موشها مطالعه کرد. او فهمید که چه مدلهایی از تله موش وجود داره و هر مدلی چجوری کار می کنه. و فهمید تله موشی که جلوی در خونه اش هست چه مدلی کار می کنه.📚📚📚
بنابراین حالا می تونست یه نقشه ی خوب بکشه و بدون اینکه گیر بیفته پنیر رو برداره. موشه فهمید که اگه روی تله موش نره و پنیر رو از بالا با یه قلاب برداه هیچ اتفاقی براش نمیفته. او همین کار رو کرد و موفق شد پنیر رو از توی تله برداره.
موشه با خوشحالی، پنیر شو به خونه برد و اول اونو خوب شست. ممکن بود سمی باشه. موشه فکر همه چیزو کرده بود. بعد مقداری از پنیرو خورد . بعد ازظهر هم با بقیه ی پنیر یک کیک پنیری خوشمزه درست کرد. و برای پذیرایی از مهمان عزیزش آماده شد. موشه می دونست که همه ی موفقیتش به خاطر اینه که همیشه برای هر کاری مطالعه وفکر می کنه🤓🤓
__________
📚
فایل صوتی👇👇👇
هدف آموزشی قصه امشب:اهمیت تفکر و مطالعه در حل مسایل زندگی😊
یه_تیکه_پنیر_واقعی🧀🧀🧀🧀
__________________
@Roshanfkrane
یه تیکه پنیر واقعی🧀🐭
🌺یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
🐭🐭🐭🐭🐭🧀🧀🧀🧀🧀
🐭موشه، خواب بود و داشت خواب پنیر می دید و تو خواب حسابی کیف می کرد. اما ناگهان از خواب بیدار شد و فهمید که بوی پنیر واقعی تمام لونه شو پر کرده. با ذوق و اشتیاق به سمت بوی پنیر رفت.
او اشتباه نمی کرد. یه تیکه پنیر خوش مزه نزدیک خونه اش قرار داشت.🧀🧀🧀
اما متاسفانه این پنیر درست وسط یه تله موش قرار داشت. موشه با دیدن این صحنه دلش سوخت. با اینکه خیلی گرسنه بود جرات نداش به سمت پنیر بره. بیچاره با شکم گرسنه به خونه برگشت. اما توی خونه چیزی جز یه تیکه نون کپک زده نداشت.🍞🍞🍞🍞
موشه دوباره به سمت در رفت و بازهم به پنیری که توی تله موش بود، نگاه کرد. اما هر وقت وسوسه می شد که به سمت پنیر بره، باز به اون موشهایی که در تله ها مرده بودند فکر می کرد و پشیمون می شد.
موشه خیلی غمگین شد. فکر پنیر از سرش بیرون نمی رفت. تازه، برای شب، مهمون داشت و می تونست با نصف اون پنیر، یک کیک پنیری خوشمزه درسته کنه. ولی اول باید یه جوری از شر اون تله موش خلاص می شد.
موشه با خودش فکر کرد و گفت: من کار خطرناک نمی کنم و زندگی خودمو به خطر نمی اندازم اما شکست هم نمی خورم. حتما یه راه بهتری وجود داره من باید اون راهو پیدا کنم.
او مدتی فکر کرد و یک کتاب درباره ی تله موشها مطالعه کرد. او فهمید که چه مدلهایی از تله موش وجود داره و هر مدلی چجوری کار می کنه. و فهمید تله موشی که جلوی در خونه اش هست چه مدلی کار می کنه.📚📚📚
بنابراین حالا می تونست یه نقشه ی خوب بکشه و بدون اینکه گیر بیفته پنیر رو برداره. موشه فهمید که اگه روی تله موش نره و پنیر رو از بالا با یه قلاب برداه هیچ اتفاقی براش نمیفته. او همین کار رو کرد و موفق شد پنیر رو از توی تله برداره.
موشه با خوشحالی، پنیر شو به خونه برد و اول اونو خوب شست. ممکن بود سمی باشه. موشه فکر همه چیزو کرده بود. بعد مقداری از پنیرو خورد . بعد ازظهر هم با بقیه ی پنیر یک کیک پنیری خوشمزه درست کرد. و برای پذیرایی از مهمان عزیزش آماده شد. موشه می دونست که همه ی موفقیتش به خاطر اینه که همیشه برای هر کاری مطالعه وفکر می کنه🤓🤓
__________
📚
فایل صوتی👇👇👇
هدف آموزشی قصه امشب:اهمیت تفکر و مطالعه در حل مسایل زندگی😊
یه_تیکه_پنیر_واقعی🧀🧀🧀🧀
__________________
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
#قصه آموزشی امشب برای اینکه به کودک یاد بدهیم چطور بگوید « لطفا ً»
خواسته های بچه ها یکی ، دو تا نیستند. آن ها هر لحظه چیزی از شما می خواهند اما اصلی ترین چیزی که در خواسته های شان باید رعایت کنند ادب است. آن ها بهتر است بدانند که خواسته هایش باید به شکل خواهش باشد.
داستان « از همه بدم می آید » نوشته میچ کلی از سری کتاب های سفید
#قصه امشب
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝
ملکه زنبور ها غرغر کنان گفت : « من این خمیر دندان را دوست ندارم ! برایم یک چیز خوب بیاورید. خمیر دندانی که مزه توت فرنگی داشته باشد. » اما بانوی خدمت کار حمام گفت : « واه واه واه. ملکه خانم شما نمی توانید این طور با من حرف بزنید. تا نگویید لطفاً خمیر دندان برای تان نمی آورم. » ملکه زنبور ها گفت : « برو دنبال کارت » و با عصبانیت دور شد. ملکه زنبور ها گفت : « من نان برشته با کره و چای می خواهم. مربا و کلوچه هم فراموش نشود. نزدیک بود یادم برود ، یک کیک شکلاتی بزرگ هم می خواهم که رویش گیلاس چیده باشند ! » آشپز غرغر کنان گفت : « فکر نمی کنید زیاد است ؟ » « نه ، اصلاً زیاد نیست ! » ملکه خانم تا نگویید لطفاً ، برای تان صبحانه آماده نمی کنم . » ملکه زنبور ها گفت : « تو دیگه چی می گی ؟ » از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود. آن قدر ناراحت بود که دوباره می خواست به تخت خواب باز گردد اما به جای این کار به طرف اتاق ناهار خوری دوید و فریاد زد : « یک فنجان چای برایم بریز. » خدمت کار مخصوص با حیرت پرسید : « آیا با من هستید ؟ » سپس ابرو های پر پشت و سیاهش را بالا برد و با اندوه سر تکان داد و گفت : « متاسفم ملکه خانم ... اما تا نگویید لطفاً ، برای تان چای نخواهم ریخت. » ملکه زنبور ها غرید : « این قدر به من گیر ندهید. » ملکه به قدری ناراحت و عصبانی بود که به طرف دروازه قصر دوید. گل های داوودی را لگد کوب و با پاهایش آن ها را پرپر کرد. خیلی دلخور شده بود اما او ملکه زنبور ها بود. باید کاری می کرد که همه آن ها را از بد جنسی خود پشیمان شوند. ملکه زنبور ها فریاد زد : « همه آن ها را بازداشت کنید ! » منشی ملکه واقعاً دست پاچه شده بود. منشی ملکه گفت : « نمی توانم این کار را بکنم ، ملکه خانم. گذشته از این ، ما همه با هم تصمیم گرفته ایم دیگر به شما کمک نکنیم مگر این که بگویید لطفاً ! » ملکه زنبور ها فریاد زنان گفت : « همه شما بد جنس هستید. » ملکه مثل توفان می غرید سپس آهسته و با احتیاط از پله های تاریکی که با شیب تند به طرف زندان می رفت ، پایین رفت ... وارد سیاه چال تاریکی شد. در را قفل کرد و کلید آن را بیرون انداخت. ملکه زنبور ها از شدت خشم ، آرام و قرار نداشت. غمگین بود؛ غم و اندوهش به اندازه ای زیاد بود و به قدری آزارش می داد که هم راه اشک فرو می ریخت. ملکه گریه کنان از خود پرسید : « چرا همه این قدر بد شده اند ؟ هیچ کس مرا دوست ندارد. همه دوستانم را از دست داده و تنها شده ام. از همه بدتر این که خودم در این جا زندانی کرده ام. » صدایی گفت : « نه تو این کار را نکرده ای. » ملکه سرش را بلند کرد : « دلم می خواهد یک نفر با مهربانی مرا بغل کند. لطفاً ! » « هورا ملکه خانم ! می بینی که لطفاً چیزی است شبیه بغل کردن و در آغوش فشردن یا لبخندی که روی لب هایت می نشیند.»
از کودک بپرسید :
- چرا ملکه خواهش نمی کرد ؟
- بهتر بود ملکه چطور خواسته هایش را مطرح کند ؟
- اگر همه به تو دستور دهند چه احساسی پیدا می کنی ؟
به کودک بگویید :
باید بدانی که وقتی کسی کاری برای تو انجام می دهد در اصل دوستت دارد که این کار را می کند و او هیچ وظیفه ای ندارد ؛ بنا بر این وقتی کسی این قدر با محبت با ما رفتار می کند ، اولین کاری که باید بکنیم این است که لطف او را با کلمات مناسب جواب بدهیم ؛ بنا بر این وقتی با محبت حرف نمی زنیم حال خودمان هم چندان خوب نیست. ادب ، دنیا را بهتر و دوست داشتنی تر می کند.
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝
@Roshanfkrane
خواسته های بچه ها یکی ، دو تا نیستند. آن ها هر لحظه چیزی از شما می خواهند اما اصلی ترین چیزی که در خواسته های شان باید رعایت کنند ادب است. آن ها بهتر است بدانند که خواسته هایش باید به شکل خواهش باشد.
داستان « از همه بدم می آید » نوشته میچ کلی از سری کتاب های سفید
#قصه امشب
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝
ملکه زنبور ها غرغر کنان گفت : « من این خمیر دندان را دوست ندارم ! برایم یک چیز خوب بیاورید. خمیر دندانی که مزه توت فرنگی داشته باشد. » اما بانوی خدمت کار حمام گفت : « واه واه واه. ملکه خانم شما نمی توانید این طور با من حرف بزنید. تا نگویید لطفاً خمیر دندان برای تان نمی آورم. » ملکه زنبور ها گفت : « برو دنبال کارت » و با عصبانیت دور شد. ملکه زنبور ها گفت : « من نان برشته با کره و چای می خواهم. مربا و کلوچه هم فراموش نشود. نزدیک بود یادم برود ، یک کیک شکلاتی بزرگ هم می خواهم که رویش گیلاس چیده باشند ! » آشپز غرغر کنان گفت : « فکر نمی کنید زیاد است ؟ » « نه ، اصلاً زیاد نیست ! » ملکه خانم تا نگویید لطفاً ، برای تان صبحانه آماده نمی کنم . » ملکه زنبور ها گفت : « تو دیگه چی می گی ؟ » از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود. آن قدر ناراحت بود که دوباره می خواست به تخت خواب باز گردد اما به جای این کار به طرف اتاق ناهار خوری دوید و فریاد زد : « یک فنجان چای برایم بریز. » خدمت کار مخصوص با حیرت پرسید : « آیا با من هستید ؟ » سپس ابرو های پر پشت و سیاهش را بالا برد و با اندوه سر تکان داد و گفت : « متاسفم ملکه خانم ... اما تا نگویید لطفاً ، برای تان چای نخواهم ریخت. » ملکه زنبور ها غرید : « این قدر به من گیر ندهید. » ملکه به قدری ناراحت و عصبانی بود که به طرف دروازه قصر دوید. گل های داوودی را لگد کوب و با پاهایش آن ها را پرپر کرد. خیلی دلخور شده بود اما او ملکه زنبور ها بود. باید کاری می کرد که همه آن ها را از بد جنسی خود پشیمان شوند. ملکه زنبور ها فریاد زد : « همه آن ها را بازداشت کنید ! » منشی ملکه واقعاً دست پاچه شده بود. منشی ملکه گفت : « نمی توانم این کار را بکنم ، ملکه خانم. گذشته از این ، ما همه با هم تصمیم گرفته ایم دیگر به شما کمک نکنیم مگر این که بگویید لطفاً ! » ملکه زنبور ها فریاد زنان گفت : « همه شما بد جنس هستید. » ملکه مثل توفان می غرید سپس آهسته و با احتیاط از پله های تاریکی که با شیب تند به طرف زندان می رفت ، پایین رفت ... وارد سیاه چال تاریکی شد. در را قفل کرد و کلید آن را بیرون انداخت. ملکه زنبور ها از شدت خشم ، آرام و قرار نداشت. غمگین بود؛ غم و اندوهش به اندازه ای زیاد بود و به قدری آزارش می داد که هم راه اشک فرو می ریخت. ملکه گریه کنان از خود پرسید : « چرا همه این قدر بد شده اند ؟ هیچ کس مرا دوست ندارد. همه دوستانم را از دست داده و تنها شده ام. از همه بدتر این که خودم در این جا زندانی کرده ام. » صدایی گفت : « نه تو این کار را نکرده ای. » ملکه سرش را بلند کرد : « دلم می خواهد یک نفر با مهربانی مرا بغل کند. لطفاً ! » « هورا ملکه خانم ! می بینی که لطفاً چیزی است شبیه بغل کردن و در آغوش فشردن یا لبخندی که روی لب هایت می نشیند.»
از کودک بپرسید :
- چرا ملکه خواهش نمی کرد ؟
- بهتر بود ملکه چطور خواسته هایش را مطرح کند ؟
- اگر همه به تو دستور دهند چه احساسی پیدا می کنی ؟
به کودک بگویید :
باید بدانی که وقتی کسی کاری برای تو انجام می دهد در اصل دوستت دارد که این کار را می کند و او هیچ وظیفه ای ندارد ؛ بنا بر این وقتی کسی این قدر با محبت با ما رفتار می کند ، اولین کاری که باید بکنیم این است که لطف او را با کلمات مناسب جواب بدهیم ؛ بنا بر این وقتی با محبت حرف نمی زنیم حال خودمان هم چندان خوب نیست. ادب ، دنیا را بهتر و دوست داشتنی تر می کند.
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
#قصه امشب
برای اینکه به کودکان یاد دهیم چطور شلخته نباشند
گاهی اوقات وسایل و اسباب بازی های بچه ها آن قدر زیاد است که آن را همین طور می ریزند و دنبال مرتب کردنش نیستند. با کمک این کتاب بهتر می توانید مفهوم مرتب و منظم بودن را به کودک تان بیاموزید.
این داستان براساس کتاب « فرانکلین نامرتب است » نوشته پالت بورژوا و ترجمه شهره هاشمی به صورت خلاصه آورده شده است :
فرانکلین می تواند عددها را به ترتیب بشمارد. می تواند زیپ و دکمه اش را ببندد. می تواند بند کفشش را ببندد ولی فرانکلین خیلی نامرتب است. هر وقت که چیزی را می خواهد به سختی آن را پیدا می کند ؛ حتی چیزهایی را که خیلی دوست دارد سر جای خودش نمی گذارد. یک روز فرانکلین دنبال شمشیرش می گشت. او شمشیرش را خیلی دوست داشت برای اینکه خودش آن را با مقوا ، چوب و طناب درست کرده بود. او می خواست با دوستانش شوالیه بازی کند. پس همه جا را گشت. کیف تیله هایش را که فکر می کرد گم کرده است ، پیدا کرد. باقیمانده سیبی را که قبلاً خورده بود ، پیدا کرد حتی کلاهش را هم پیدا کرد اما شمشیرش را پیدا نکرد. از مادرش پرسید : « شمشیر من را ندیدید ؟ » مادر اتاق را گشت. سری تکان داد و گفت : « تنها چیزی که می بینم نامرتبی و شلوغی است. لطفاً قبل از بیرون رفتن ، اتاقت را مرتب کن ! » فرانکلین زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است ، چرا مادر آن را این قدر بزرگ می کند ؟ من مشکل بزرگ تری دارم. اگر شمشیرم را پیدا نکنم ، نمی توانم شوالیه بازی کنم. » فرانکلین با عجله کمدش را باز کرد. تعداد زیادی کتاب برداشت و کنار اتاق روی هم گذاشت. تمام بلوک هایش را هم میان اتاق روی هم چید. کلاهش را به گوشه ای پرت کرد و باقیمانده سیب را توی کشوی کمدش گذاشت. بعد گفت : « حالا همه چیز مرتب شد ولی شمشیرم کجاست ؟ » فرانکلین دوان دوان به خانه خرس رفت. دوستانش برای بازی آماده می شدند. خرس با شمشیرش به هوا ضربه می زد و سمور آبی با شیطان های خطرناک خیالی می جنگید. خرس فریاد زد : « زود باش فرانکلین ، بیا بازی کنیم. » فرانکلین آهسته گفت : « نمی توانم . » خرس و سمور آبی از بازی دست کشیدند و پرسیدند : « چرا ؟ » فرانکلین گفت : « نتوانستم شمشیرم را پیدا کنم. » خرس با ناراحتی پرسید : « حالا چطوری شوالیه بازی کنیم ؟ » فرانکلین به اطرافش نگاه کرد ، تکه چوبی پیدا کرد آن را برداشت و گفت : « این هم شمشیر من ، بیایید بازی کنیم. » فرانکلین گفت : « فردا شمشیرم را پیدا می کنم. بعد می توانیم خانم سمور آبی را از دست اژدهای آتش خوار نجات دهیم. من و خرس نقش دو شوالیه شجاع را بازی می کنیم. » سمور آبی دمش را به زمین زد و گفت : « من نمی خواهم نجاتم بدهید. می خواهم شوالیه شجاع باشم. » فرانکلین گفت : « باشه ، تو می توانی شوالیه سمور آبی باشی و همگی حاکم را نجات می دهیم. » خرس گفت : « اما تو باید شمشیرت را پیدا کنی. » فرانکلین گفت : « بله آن را پیدا می کنم. » وقتی فرانکلین به خانه رسید پدرش خیلی ناراحت بود. او سیب را به فرانکلین نشان داد و گفت : « من این را توی کشوی کمد پیدا کردم. کشو که جای آشغال نیست. این کلاه هم کف اتاق افتاده بود. » فرانکلین سیب را از پدرش گرفت و در سطل آشغال انداخت. کلاه را هم سر جای خودش آویزان کرد. بعد زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است. چرا پدر این قدر بزرگش می کند ؟ » خانم غازه آمد تا سرگرمی اش را که به فرانکلین امانت داده بود پس بگیرد. غاز گفت : « لطفاً سرگرمی مرا پس بده. » اتاق فرانکلین خیلی نا مرتب بود و آن را پیدا نکرد. گفت : « شاید توی کمد باشد ؟ » در کمد را که باز کرد تمام وسایل داخل کمد به زمین افتاد و شمشیر شکسته اش را پیدا کرد. پدر و مادر به زیر زمین رفتند و چند جعبه آوردند و روی هر کدام چیزی نوشتند ؛ مثل جعبه اسباب بازی ، جعبه سرگرمی ، جعبه لباس. روی در اتاق هم قلابی زدند که فرانکلین شمشیرش را روی آن آویزان کند. مرتب کردن اتاق وقت زیادی گرفت اما سرگرمی خانم غازه پیدا شد. روز بعد فرانکلیسن لباس شوالیه ها را پوشید. او از این که شمشیر و سپر تازه ای دارد خوش حال بود. مادر فرانکلین روی سپر فرانکلین نوشت : « فرانکلین شوالیه شجاع مرتب. »
از کودک بپرسید :
-فرانکلین چرا وسایلش رو گم می کرد ؟
-گم کردن وسایل چه حسی دارد ؟
-بهتر بود فرانکلین چه می کرد ؟
به کودک بگویید :
تو هر قدر که دلت بخواهد می توانی در اتاقت بازی کنی ولی یادت باشد که بعد از بازی برای این که وسایلت سالم بماند و خودت هم راحت بتوانی دفعه بعد آن ها را پیدا کنی ، باید آن ها را سر جای خودشان بگذاری. به این ترتیب خودت هم راحت تر از فضای اتاقت لذت می بری.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@Roshanfkrane
برای اینکه به کودکان یاد دهیم چطور شلخته نباشند
گاهی اوقات وسایل و اسباب بازی های بچه ها آن قدر زیاد است که آن را همین طور می ریزند و دنبال مرتب کردنش نیستند. با کمک این کتاب بهتر می توانید مفهوم مرتب و منظم بودن را به کودک تان بیاموزید.
این داستان براساس کتاب « فرانکلین نامرتب است » نوشته پالت بورژوا و ترجمه شهره هاشمی به صورت خلاصه آورده شده است :
فرانکلین می تواند عددها را به ترتیب بشمارد. می تواند زیپ و دکمه اش را ببندد. می تواند بند کفشش را ببندد ولی فرانکلین خیلی نامرتب است. هر وقت که چیزی را می خواهد به سختی آن را پیدا می کند ؛ حتی چیزهایی را که خیلی دوست دارد سر جای خودش نمی گذارد. یک روز فرانکلین دنبال شمشیرش می گشت. او شمشیرش را خیلی دوست داشت برای اینکه خودش آن را با مقوا ، چوب و طناب درست کرده بود. او می خواست با دوستانش شوالیه بازی کند. پس همه جا را گشت. کیف تیله هایش را که فکر می کرد گم کرده است ، پیدا کرد. باقیمانده سیبی را که قبلاً خورده بود ، پیدا کرد حتی کلاهش را هم پیدا کرد اما شمشیرش را پیدا نکرد. از مادرش پرسید : « شمشیر من را ندیدید ؟ » مادر اتاق را گشت. سری تکان داد و گفت : « تنها چیزی که می بینم نامرتبی و شلوغی است. لطفاً قبل از بیرون رفتن ، اتاقت را مرتب کن ! » فرانکلین زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است ، چرا مادر آن را این قدر بزرگ می کند ؟ من مشکل بزرگ تری دارم. اگر شمشیرم را پیدا نکنم ، نمی توانم شوالیه بازی کنم. » فرانکلین با عجله کمدش را باز کرد. تعداد زیادی کتاب برداشت و کنار اتاق روی هم گذاشت. تمام بلوک هایش را هم میان اتاق روی هم چید. کلاهش را به گوشه ای پرت کرد و باقیمانده سیب را توی کشوی کمدش گذاشت. بعد گفت : « حالا همه چیز مرتب شد ولی شمشیرم کجاست ؟ » فرانکلین دوان دوان به خانه خرس رفت. دوستانش برای بازی آماده می شدند. خرس با شمشیرش به هوا ضربه می زد و سمور آبی با شیطان های خطرناک خیالی می جنگید. خرس فریاد زد : « زود باش فرانکلین ، بیا بازی کنیم. » فرانکلین آهسته گفت : « نمی توانم . » خرس و سمور آبی از بازی دست کشیدند و پرسیدند : « چرا ؟ » فرانکلین گفت : « نتوانستم شمشیرم را پیدا کنم. » خرس با ناراحتی پرسید : « حالا چطوری شوالیه بازی کنیم ؟ » فرانکلین به اطرافش نگاه کرد ، تکه چوبی پیدا کرد آن را برداشت و گفت : « این هم شمشیر من ، بیایید بازی کنیم. » فرانکلین گفت : « فردا شمشیرم را پیدا می کنم. بعد می توانیم خانم سمور آبی را از دست اژدهای آتش خوار نجات دهیم. من و خرس نقش دو شوالیه شجاع را بازی می کنیم. » سمور آبی دمش را به زمین زد و گفت : « من نمی خواهم نجاتم بدهید. می خواهم شوالیه شجاع باشم. » فرانکلین گفت : « باشه ، تو می توانی شوالیه سمور آبی باشی و همگی حاکم را نجات می دهیم. » خرس گفت : « اما تو باید شمشیرت را پیدا کنی. » فرانکلین گفت : « بله آن را پیدا می کنم. » وقتی فرانکلین به خانه رسید پدرش خیلی ناراحت بود. او سیب را به فرانکلین نشان داد و گفت : « من این را توی کشوی کمد پیدا کردم. کشو که جای آشغال نیست. این کلاه هم کف اتاق افتاده بود. » فرانکلین سیب را از پدرش گرفت و در سطل آشغال انداخت. کلاه را هم سر جای خودش آویزان کرد. بعد زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است. چرا پدر این قدر بزرگش می کند ؟ » خانم غازه آمد تا سرگرمی اش را که به فرانکلین امانت داده بود پس بگیرد. غاز گفت : « لطفاً سرگرمی مرا پس بده. » اتاق فرانکلین خیلی نا مرتب بود و آن را پیدا نکرد. گفت : « شاید توی کمد باشد ؟ » در کمد را که باز کرد تمام وسایل داخل کمد به زمین افتاد و شمشیر شکسته اش را پیدا کرد. پدر و مادر به زیر زمین رفتند و چند جعبه آوردند و روی هر کدام چیزی نوشتند ؛ مثل جعبه اسباب بازی ، جعبه سرگرمی ، جعبه لباس. روی در اتاق هم قلابی زدند که فرانکلین شمشیرش را روی آن آویزان کند. مرتب کردن اتاق وقت زیادی گرفت اما سرگرمی خانم غازه پیدا شد. روز بعد فرانکلیسن لباس شوالیه ها را پوشید. او از این که شمشیر و سپر تازه ای دارد خوش حال بود. مادر فرانکلین روی سپر فرانکلین نوشت : « فرانکلین شوالیه شجاع مرتب. »
از کودک بپرسید :
-فرانکلین چرا وسایلش رو گم می کرد ؟
-گم کردن وسایل چه حسی دارد ؟
-بهتر بود فرانکلین چه می کرد ؟
به کودک بگویید :
تو هر قدر که دلت بخواهد می توانی در اتاقت بازی کنی ولی یادت باشد که بعد از بازی برای این که وسایلت سالم بماند و خودت هم راحت بتوانی دفعه بعد آن ها را پیدا کنی ، باید آن ها را سر جای خودشان بگذاری. به این ترتیب خودت هم راحت تر از فضای اتاقت لذت می بری.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@Roshanfkrane
Telegram
داستان و قصه نقش بسيار مهمي در تكوين شخصيت كودك دارد. از طريق قصه ها و داستان هاي خوب، كودك به بسياري از ارزش هاي اخلاقي پي مي برد.
پايداري، شجاعت، نوع دوستي، اميدواري، آزادگي، جوانمردي، طرفداري از حق و حقيقت و استقامت در مقابل زور و ستم ارزش هايي هستند كه هسته ي مركزي بسياري از قصه ها و داستآنها را تشكيل مي دهند.
پرورش حس زيبايي شناسي در كودك، متوجه ساختن كودك به دنيايي كه اطرافش را فرا گرفته، پرورش عادات مفيد در كودك، تشويق حس استقلال طلبي و خلاقيت كودك هدف هاي اصلي طرح قصه های آموزشی است
#قصه امشب: عروسک
با هدف آموزش صبوری و گفتگو برای حل مشکلات کودکان
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
نرگس كوچولو در مراسم جشن تولدش یک عروسک خوشگل از مادر بزرگش هدیه گرفته بود كه خیلی شبیه به یک بچه بود؛ تپل مپل و فسقلی با لباسهای صورتی.
نرگس اسمش را گذاشته بود تپلو. دخترک این عروسک را بیشتر از بقیه اسباببازیهایش دوست داشت و مدام با آن بازی میكرد، برایش قصه میگفت و كلی با او حرف میزد و بعضی وقتها هم مثل نینی كوچولوها او را روی پاهایش میگذاشت و تكان میداد تا بخواباند و لالایی هم میخواند لالالالا قشنگم، عروسک زرنگم...
یک روز موقع بازی همین طوركه نرگس، تپلو را بالا و پایین میانداخت اتفاق بدی افتاد، پای تپلو كنده شد!
نرگس با ناراحتی عروسكش را بغل كرد و نگاهی به آن انداخت و گریهاش گرفت و همان طور كه اشک میریخت بلندبلند میگفت: وای خدا حالا چیكار كنم؟ چرا این طوری شد؟
مامان كه صدای نرگس را شنید نگران شد و زودی آمد پیش او و كنارش نشست و گفت: چی شده دخترم چرا گریه میكنی؟
نرگس عروسكش را نشان داد وگفت: مامان ببین چی شده، پای تپلو خراب شده پاشو نگاه كن، مامان نرگس را بغل گرفت و نازش كرد و گفت: اگه گریه نكنی بهت قول میدم كه پای تپلو رو درست كنم، باشه.
نرگس اشکهایش را پاک كرد و گفت: باشه گریه نمیكنم، ولی شما چطوری میخوای درستش كنی؟
ـ خیلی راحت، پای اونو با چسب مایع میچسبونیم.
- میشه مامان؟
- بله چرا نمیشه؛ فقط یادت باشه كه با گریه هیچ وقت كاری درست نمیشه، بهتره آدم وقتی مشكلی براش پیش میآد به فكر حل اون باشه یا از بزرگترش كمک بگیره، بعدشم باید بیشتر مواظب وسایلت باشی.
ـ باشه مامان جون، حالا تپلو رو درستش میكنی؟
ـ بله كه درست میكنم، بیا با هم این كارو بكنیم.
نرگس خوشحال و خندان به اتفاق مامان رفتند تا پای تپلو را درست كنند، البته دخترک با خودش فكر كرد كه اگر بیشتر مواظب بود این طوری نمیشد، برای همین تصمیم گرفت به حرفهای مامانش گوش بدهد و از اسباببازیهایش بهتر مراقبت كند.
🌸🌺🥀🌹🎋🍃🍂🍁🍄🌾🌿🌱
@Roshanfkrane
پايداري، شجاعت، نوع دوستي، اميدواري، آزادگي، جوانمردي، طرفداري از حق و حقيقت و استقامت در مقابل زور و ستم ارزش هايي هستند كه هسته ي مركزي بسياري از قصه ها و داستآنها را تشكيل مي دهند.
پرورش حس زيبايي شناسي در كودك، متوجه ساختن كودك به دنيايي كه اطرافش را فرا گرفته، پرورش عادات مفيد در كودك، تشويق حس استقلال طلبي و خلاقيت كودك هدف هاي اصلي طرح قصه های آموزشی است
#قصه امشب: عروسک
با هدف آموزش صبوری و گفتگو برای حل مشکلات کودکان
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
نرگس كوچولو در مراسم جشن تولدش یک عروسک خوشگل از مادر بزرگش هدیه گرفته بود كه خیلی شبیه به یک بچه بود؛ تپل مپل و فسقلی با لباسهای صورتی.
نرگس اسمش را گذاشته بود تپلو. دخترک این عروسک را بیشتر از بقیه اسباببازیهایش دوست داشت و مدام با آن بازی میكرد، برایش قصه میگفت و كلی با او حرف میزد و بعضی وقتها هم مثل نینی كوچولوها او را روی پاهایش میگذاشت و تكان میداد تا بخواباند و لالایی هم میخواند لالالالا قشنگم، عروسک زرنگم...
یک روز موقع بازی همین طوركه نرگس، تپلو را بالا و پایین میانداخت اتفاق بدی افتاد، پای تپلو كنده شد!
نرگس با ناراحتی عروسكش را بغل كرد و نگاهی به آن انداخت و گریهاش گرفت و همان طور كه اشک میریخت بلندبلند میگفت: وای خدا حالا چیكار كنم؟ چرا این طوری شد؟
مامان كه صدای نرگس را شنید نگران شد و زودی آمد پیش او و كنارش نشست و گفت: چی شده دخترم چرا گریه میكنی؟
نرگس عروسكش را نشان داد وگفت: مامان ببین چی شده، پای تپلو خراب شده پاشو نگاه كن، مامان نرگس را بغل گرفت و نازش كرد و گفت: اگه گریه نكنی بهت قول میدم كه پای تپلو رو درست كنم، باشه.
نرگس اشکهایش را پاک كرد و گفت: باشه گریه نمیكنم، ولی شما چطوری میخوای درستش كنی؟
ـ خیلی راحت، پای اونو با چسب مایع میچسبونیم.
- میشه مامان؟
- بله چرا نمیشه؛ فقط یادت باشه كه با گریه هیچ وقت كاری درست نمیشه، بهتره آدم وقتی مشكلی براش پیش میآد به فكر حل اون باشه یا از بزرگترش كمک بگیره، بعدشم باید بیشتر مواظب وسایلت باشی.
ـ باشه مامان جون، حالا تپلو رو درستش میكنی؟
ـ بله كه درست میكنم، بیا با هم این كارو بكنیم.
نرگس خوشحال و خندان به اتفاق مامان رفتند تا پای تپلو را درست كنند، البته دخترک با خودش فكر كرد كه اگر بیشتر مواظب بود این طوری نمیشد، برای همین تصمیم گرفت به حرفهای مامانش گوش بدهد و از اسباببازیهایش بهتر مراقبت كند.
🌸🌺🥀🌹🎋🍃🍂🍁🍄🌾🌿🌱
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
#قصه امشب
با موضوع:
احترام به پدربزرگ
پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.
مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود.
گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید.
پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.»
پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد.
امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...»
همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.
بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!»
پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»
بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@Roshanfkrane
با موضوع:
احترام به پدربزرگ
پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.
مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود.
گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید.
پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.»
پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد.
امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...»
همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.
بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!»
پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»
بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
#قصه امشب
حاصل مهربانی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
رضا با ناراحتی از اتاقش بیرون آمد و گفت: «مامان! کی کتاب مرا پاره کرده؟»
مامان گفت: «کدام کتاب؟» رضا گفت: «همان کتاب داستانی که عمو برایم آورده بود.»
مامان کمی فکر کرد و بعد گفت: «وای ... صبح دیدم زهره دارد از اتاق تو بیرون میآید.
حتماً او پاره کرده است.» رضا به طرف گهوارهی زهره رفت. مامان گفت: «کجا میروی؟»
- میخواهم بروم بیدارش کنم و دعوایش کنم.
مامان لبش را گاز گرفت و گفت: «رضا! این چه حرفی است. تو دیگر بزرگ شدهای. زهره کوچک است. تازه او خواب است. اگر بیدارش کنی گناه کردهای.
رضا گفت: «خوب صبر میکنم تا بیدار شود. آن وقت دعوایش میکنم.» مامان گفت: «رضا! زشت است. از این حرفها نزن. کتابت را بیاور تا من ورقهایش را بچسبانم. تو باید مهربان باشی. باید رحم داشته باشی. مگر نشنیدی مامان بزرگ دیشب چی میگفت؟
رضا کمی فکر کرد و گفت: «یادم نیست. چی میگفت؟»
میگفت: پیامبر ما فرموده اند: «
در زمین رحم کنید و مهربان باشید تا آن که در آسمان است به شما رحم کند.»
حالا برو کتابت را بیاور تا آن را بچسبانم. رضا به اتاقش رفت و گفت: خودم میچسبانم. خیلی پاره نشده و با مهربانی خواهرش را بخشید.
🥀🥀🥀🎀🎀🎀🎀🎀🥀🥀🥀
@Roshanfkrane
حاصل مهربانی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
رضا با ناراحتی از اتاقش بیرون آمد و گفت: «مامان! کی کتاب مرا پاره کرده؟»
مامان گفت: «کدام کتاب؟» رضا گفت: «همان کتاب داستانی که عمو برایم آورده بود.»
مامان کمی فکر کرد و بعد گفت: «وای ... صبح دیدم زهره دارد از اتاق تو بیرون میآید.
حتماً او پاره کرده است.» رضا به طرف گهوارهی زهره رفت. مامان گفت: «کجا میروی؟»
- میخواهم بروم بیدارش کنم و دعوایش کنم.
مامان لبش را گاز گرفت و گفت: «رضا! این چه حرفی است. تو دیگر بزرگ شدهای. زهره کوچک است. تازه او خواب است. اگر بیدارش کنی گناه کردهای.
رضا گفت: «خوب صبر میکنم تا بیدار شود. آن وقت دعوایش میکنم.» مامان گفت: «رضا! زشت است. از این حرفها نزن. کتابت را بیاور تا من ورقهایش را بچسبانم. تو باید مهربان باشی. باید رحم داشته باشی. مگر نشنیدی مامان بزرگ دیشب چی میگفت؟
رضا کمی فکر کرد و گفت: «یادم نیست. چی میگفت؟»
میگفت: پیامبر ما فرموده اند: «
در زمین رحم کنید و مهربان باشید تا آن که در آسمان است به شما رحم کند.»
حالا برو کتابت را بیاور تا آن را بچسبانم. رضا به اتاقش رفت و گفت: خودم میچسبانم. خیلی پاره نشده و با مهربانی خواهرش را بخشید.
🥀🥀🥀🎀🎀🎀🎀🎀🥀🥀🥀
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#قصه امشب #کودک موش موشی
🐭😴🐭😴 🐭😴🐭😴 🐭😴🐭😴
توی یه دشت زیبا و سرسبز خانواده ای زندگی می کردن🌳🌴 که به خانواده مموشیا معروف بودن ....🐀🐀🐭🐭
مامان موشه و باباموشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر میخوابید😴 اسمش موش موشی بود...
یه بچه موش زرنگ وناقلا.🐭 ازبس شبا دیرمیخوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند.☀️
خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی😊 اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود.
وقتی بیدارمیشد همه مموشیا خسته بودن و گشنه بودن .حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن...
موش موشی🐭 یه روز تصمیم گرفت که بره خودش یه خونه دیگه زندگی کنه.
رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده🦉 ...گفت خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شماشم...من دوس ندارم شبا زودبخوابم ولی همه توخونه ما زود میخوابن ...😴
خانوم جغده که فهمیده بود موش موشی وقت نشناسه گفت باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی ...
موش موشی خوشحال شد و زودی قبول کرد.☺️🐭
نصفی ازشب گذشته بود موش موشی گشنش شده بود آخه همیشه سرشب غذا میخورد.🧀
گفت خانوم جغده من غذامیخوام.
خانوم جغده گفت ما تا نصف شب هیچی نمی خوریم آخه ما جغدیم.
موش موشی گفت آخه من موشم سرشب غذا میخورم.
خانوم جغده گفت ولی اگه میخوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبرکنی بعدشم باید تمام روز روبخوای...
موش موشی که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه😭 و گفت من میخوام برم پیش خانواده مموشیا...دلم براشون تنگ شده .
اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم ..
خانوم جغده که دید موش موشی پشیمونه و دلتنگ پرید و موش موشی رو برد رسوند به خونه مموشیا..
همه که نگران موش موشی بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همیشه باهاش بازی کنن ... موش موشیم قول داد که مثه همه خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه...😊☺️
قصه ها وتکنیک های درمانی و آموزشی رفتار باکودکان ونوجوانان در کانال
روشنفکران👇
@Roshanfkrane
#قصه امشب #کودک موش موشی
🐭😴🐭😴 🐭😴🐭😴 🐭😴🐭😴
توی یه دشت زیبا و سرسبز خانواده ای زندگی می کردن🌳🌴 که به خانواده مموشیا معروف بودن ....🐀🐀🐭🐭
مامان موشه و باباموشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر میخوابید😴 اسمش موش موشی بود...
یه بچه موش زرنگ وناقلا.🐭 ازبس شبا دیرمیخوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند.☀️
خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی😊 اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود.
وقتی بیدارمیشد همه مموشیا خسته بودن و گشنه بودن .حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن...
موش موشی🐭 یه روز تصمیم گرفت که بره خودش یه خونه دیگه زندگی کنه.
رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده🦉 ...گفت خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شماشم...من دوس ندارم شبا زودبخوابم ولی همه توخونه ما زود میخوابن ...😴
خانوم جغده که فهمیده بود موش موشی وقت نشناسه گفت باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی ...
موش موشی خوشحال شد و زودی قبول کرد.☺️🐭
نصفی ازشب گذشته بود موش موشی گشنش شده بود آخه همیشه سرشب غذا میخورد.🧀
گفت خانوم جغده من غذامیخوام.
خانوم جغده گفت ما تا نصف شب هیچی نمی خوریم آخه ما جغدیم.
موش موشی گفت آخه من موشم سرشب غذا میخورم.
خانوم جغده گفت ولی اگه میخوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبرکنی بعدشم باید تمام روز روبخوای...
موش موشی که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه😭 و گفت من میخوام برم پیش خانواده مموشیا...دلم براشون تنگ شده .
اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم ..
خانوم جغده که دید موش موشی پشیمونه و دلتنگ پرید و موش موشی رو برد رسوند به خونه مموشیا..
همه که نگران موش موشی بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همیشه باهاش بازی کنن ... موش موشیم قول داد که مثه همه خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه...😊☺️
قصه ها وتکنیک های درمانی و آموزشی رفتار باکودکان ونوجوانان در کانال
روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#قصه امشب #کودک مورچه وکبوتر
🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊
يکی بود يکی نبود، در بيشه ای مورچۀ زحمتکشی زندگی می کرد.🐜
مورچه کاری به کار ديگران نداشت و هميشه در فکر لانۀ کندن و دانه جمع کردن برای بچه هايش بود. مورچه يک روز دانۀ سنگينی را از فاصله ای دور با هزار زحمت به لانه اش رساند.
هوا گرم بود🌞 و مورچه خیلی خسته شده بود.🐜 اون دانه را جلو لانه اش گذاشت و برای اينکه خنک شود و رفع تشنگی کند،💧به کنار آبگيری که در آن نزديکی بود رفت. مورچه همين که خواست آب بخورد پايش لغزيد و در آب افتاد.
چيزی نمانده بود که خفه شود. هر چه دست و پا زد، نتوانست خودش را نجات بدهد. در اين موقع کبوتری سفيد🕊 که روی شاخۀ درختي نشسته بود،🌴 متوجه مورچه شد و دلش به حال او سوخت. کبوتر تصميم گرفت اون را نجات بدهد و براي اين کار برگی از درخت کند و در آب انداخت.🍀 مورچه تا برگ را ديد روی برگ نشست و با حرکت موج به کنار آبگير آمد و از خطر مرگ نجات يافت.
مورچه از کبوتر تشکر کرد🙏 و گفت: اگر کمک تو نبود نجات پيدا نمی کردم، خدا کند بتوانم خوبی تو را تلافی کنم. مورچه از آن پس بيشتر مراقب بود و درصدد بود که هر طور شده خوبی کبوتر را جبران کند.
مورچه يک روز در بيشه دنبال دانه می گشت🐜که ناگهان متوجه يک شکارچي شد. شکارچی تيری در کمان گذاشته بود🏹 و به طرف شاخه هاي درختی نشانه رفته بود.🌴 مورچه به جهت نشانه گيری شکارچی نگاه کرد. کبوتر مهربان را ديد که بی توجه به دوروبر خود روی شاخه در حال استراحت است. مورچه نمی توانست فرياد بکشد و کبوتر را خبردار کند، اگر مي خواست خودش را به درخت برساند و به کبوتر نزديک شود به وقت زيادی احتياج داشت و در اين مدت شکارچی کار خودش را می کرد.
مورچه چاره ای نداشت جز اينکه هر طور شده نگذارد شکارچی تير را پرتاب کند. مورچه برای کمک به کبوتر خودش را به خطر انداخت و از کفش های شکارچی بالا رفت. وقتی به ساق پای شکارچی رسيد گاز محکمی از پای او گرفت.
شکارچی درد شديدی در پای خود احساس کرد و تعادلش را از دست داد. تير از کمان پريد و به جاي دوري رفت و به هدف اصابت نکرد. کبوتر متوجه صدای تير شد🕊 و از روی شاخه پرکشيد و به جاي دوری رفت. مورچه وقتي از پريدن کبوتر مطمئن شد از پای شکارچی پايين پريد.
شکارچی وقتی از شکار کبوتر نااميد شد راهش را گرفت و دنبال شکار ديگری رفت. مورچه با خودش گفت:🐜 «خدا را شکر که توانستم کبوتر مهربان را از خطر نجات بدهم. اگر يک روز او به داد من رسيد، امروز من به او کمک کردم. اگر به هم کمک کنيم، زندگی راحت تر می شود!»😊😊
🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊
يکی بود يکی نبود، در بيشه ای مورچۀ زحمتکشی زندگی می کرد.🐜
مورچه کاری به کار ديگران نداشت و هميشه در فکر لانۀ کندن و دانه جمع کردن برای بچه هايش بود. مورچه يک روز دانۀ سنگينی را از فاصله ای دور با هزار زحمت به لانه اش رساند.
هوا گرم بود🌞 و مورچه خیلی خسته شده بود.🐜 اون دانه را جلو لانه اش گذاشت و برای اينکه خنک شود و رفع تشنگی کند،💧به کنار آبگيری که در آن نزديکی بود رفت. مورچه همين که خواست آب بخورد پايش لغزيد و در آب افتاد.
چيزی نمانده بود که خفه شود. هر چه دست و پا زد، نتوانست خودش را نجات بدهد. در اين موقع کبوتری سفيد🕊 که روی شاخۀ درختي نشسته بود،🌴 متوجه مورچه شد و دلش به حال او سوخت. کبوتر تصميم گرفت اون را نجات بدهد و براي اين کار برگی از درخت کند و در آب انداخت.🍀 مورچه تا برگ را ديد روی برگ نشست و با حرکت موج به کنار آبگير آمد و از خطر مرگ نجات يافت.
مورچه از کبوتر تشکر کرد🙏 و گفت: اگر کمک تو نبود نجات پيدا نمی کردم، خدا کند بتوانم خوبی تو را تلافی کنم. مورچه از آن پس بيشتر مراقب بود و درصدد بود که هر طور شده خوبی کبوتر را جبران کند.
مورچه يک روز در بيشه دنبال دانه می گشت🐜که ناگهان متوجه يک شکارچي شد. شکارچی تيری در کمان گذاشته بود🏹 و به طرف شاخه هاي درختی نشانه رفته بود.🌴 مورچه به جهت نشانه گيری شکارچی نگاه کرد. کبوتر مهربان را ديد که بی توجه به دوروبر خود روی شاخه در حال استراحت است. مورچه نمی توانست فرياد بکشد و کبوتر را خبردار کند، اگر مي خواست خودش را به درخت برساند و به کبوتر نزديک شود به وقت زيادی احتياج داشت و در اين مدت شکارچی کار خودش را می کرد.
مورچه چاره ای نداشت جز اينکه هر طور شده نگذارد شکارچی تير را پرتاب کند. مورچه برای کمک به کبوتر خودش را به خطر انداخت و از کفش های شکارچی بالا رفت. وقتی به ساق پای شکارچی رسيد گاز محکمی از پای او گرفت.
شکارچی درد شديدی در پای خود احساس کرد و تعادلش را از دست داد. تير از کمان پريد و به جاي دوري رفت و به هدف اصابت نکرد. کبوتر متوجه صدای تير شد🕊 و از روی شاخه پرکشيد و به جاي دوری رفت. مورچه وقتي از پريدن کبوتر مطمئن شد از پای شکارچی پايين پريد.
شکارچی وقتی از شکار کبوتر نااميد شد راهش را گرفت و دنبال شکار ديگری رفت. مورچه با خودش گفت:🐜 «خدا را شکر که توانستم کبوتر مهربان را از خطر نجات بدهم. اگر يک روز او به داد من رسيد، امروز من به او کمک کردم. اگر به هم کمک کنيم، زندگی راحت تر می شود!»😊😊
🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊🐜🕊
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#قصه امشب #کودک آرزوی ماهی کوچولو
یکی بود یکی نبود، در یک دریاچه ی آبی و قشنگ کنار جنگلی بزرگ و سبز ، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می کرد . ماهی کوچولوی قصه ی ما با لاک پشت مهربانی دوست بود . خانه ی لاک پشت در جنگل کنار دریاچه بود و هر روز برای آبتنی به دریاچه می آمد ، برای همین هم با ماهی کوچولو دوست شده بود. آنها ساعتها باهم بازی می کردند .
وقتی هم که از بازی خسته می شدندروی سنگهای ته دریاچه می نشستند و باهم حرف می زدند . لاک پشت از جنگل می گفت ، از درختان سبز و بزرگ ، از خورشید ، گلهای رنگارنگ ، حیوانات قشنگ و زرنگ . آن قدر می گفت و می گفت که ماهی کوچولوی قصه ی ما حسابی می رفت توی فکر جنگل .
ماهی کوچولو در دلش یک آرزو داشت و آرزوش این بود که یک روز جنگل را ببیند . شبها خواب جنگل را میدید و روزها منتظر آمدن لاک پشت می شد .
عاقبت یک روز به لاک پشت گفت : ( تو می توانی مرا به جنگل ببری ؟ )
لاک پشت مهربان گفت : ( تو یک ماهی هستی و ماهی ها فقط در آب زندگی می کنند من نمی توانم تورا با خودم به جنگل ببرم . )
ماهی کوچولو حسابی غصه دار شد . در گوشه ای نشست و چشمان قشنگش را بست تا دوباره به جنگل فکر کند و خواب جنگل را ببیند .
لاک پشت مهربان وقتی که دید ماهی کوچولو چقدر دلش می خواهد همراه او به جنگل بیاید ، تصمیم گرفت تا راجع به ماهی کوچولو با دوستانش صحبت کند . این بود که با عجله با ماهی قرمز غمگین خداحافظی کرد و روی آب آمد و خودش را به جنگل رساند ، به پرنده ها گفت ، که فورا همه ی حیوانات را خبر کند . آنها هم بی معطلی رفتند به سراغ حیوانات جنگل .
چند دقیقه نگذشته بود که اهو خانم و خاله خرسه و خرگوشها و پروانه ها و عنکبوتها و خلاصه همه و همه جمع شدند کنار لاک پشت مهربان .
خاله خرسه گفت : ( چرا با این عجله ما را خبر کردی ؟ )
عنکبوتها گفتند : ( لاک پشت مهربان ، ما چه کمکی می توانیم به تو بکنیم ؟ )
لاک پشت گفت : ( ما باید به یک دوست خوب کمک کنیم تا به آرزویش برسد .)
همه با تعجب گفتند : ( دوست خوب ؟ یک آرزو ! خوب این دوست خوب کیست و آرزویش چیست ؟)
لاک پشت گفت : ( ماهی کوچولوی توی دریاچه دلش می خواهد به جنگل بیاید . دلش می خواهد شما دوستان خوب و گلها و درختان را ببیند . ما باید به او کمک کنیم . )
همه ی حیوانات شروع کردند به پچ پچ کردن . بعضیها هم ساکت بودند و فکر می کردند .
ناگهان عنکبوتها گفتند : (( ما برایش تورمحکمی می بافیم ، او را در تور می گذاریم و به جنگل می آوریم .))
لاک پشت گفت : (( نه، نه ، نه ، ماهی باید درآب باشد ، مگر شما نمی دانید که ماهی بدون آب نمی تواند زندگی کند . ))
خاله خرسه دوید و رفت یک کوزه ی خالی عسل آورد و گفت : (( توی کوزه آب می ریزیم ، ماهی کوچولو را در آن می گذاریم و به جنگل می آوریم . ))
لاک پشت گفت : (( توی کوزه تاریک است و او نمی تواند جایی را ببیند ، خسته می شود و حوصله اش سرمی رود .))
آهو خانم با یک جست از جمع دور شد و رفت و به خانه و خیلی زود برگشت . توی دستش یک ظرف بلوری بود ، آن را به لاک پشت داد و گفت : (( این ظرف را پر از آب کن و ماهی کوچولو را در آن بگذار . او می تواند از توی این ظرف شیشه ای همه جا را ببیند .))
لاک پشت ظرف شیشه ای را بغل گرفت و رفت ته آب . ماهی کوچولو روی سنگی نشسته و دم کوچولویش را شلپ شلپ می زد به آب .
لاک پشت گفت : (( عجله کن ، برو توی این ظرف شیشه ای ، من تو را با خود به جنگل می برم . ماهی کوچولو رفت توی ظرف آب و لاک پشت مهربان او را با خود به جنگل آورد . ماهی کوچولو تا چشمش به گلها و درختان افتاد خیلی تعجب کرد . همه ی حیوانات منتظرش بودند . همه با صدای بلند گفتند : (( ماهی کوچولو ، دوست خوب ما خوش آمدی به جنگل ما .)
ماهی کوچولو توی ظرف آب می رقصید و شادی می کرد . بعد هم میمون کوچولوها شروع کردند به جست و خیز کردن و تاب خوردن روی شاخه های درخت . عنکبوتها بند بازی می کردند وخرس کوچولو روی دستهایش راه می رفت . همه ی حیوانات سعی می کردند ماهی کوچولو را خیلی خوشحال کنند . آن قدر به ماهی کوچولو خوش گذشته بود که دلش نمی خواست ازجنگل برود . ولی با خودش فکرکرد حتما دوستانش درآب منتظرش هستند . این بود که از همه خدا حافظی کرد و همراه لاک پشت مهربان به ته آب برگشت . او چیزهای زیادی داشت تا برای ماهیهای کوچولو تعریف کند .
🐠🐠🐠🐠🐠
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
یکی بود یکی نبود، در یک دریاچه ی آبی و قشنگ کنار جنگلی بزرگ و سبز ، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می کرد . ماهی کوچولوی قصه ی ما با لاک پشت مهربانی دوست بود . خانه ی لاک پشت در جنگل کنار دریاچه بود و هر روز برای آبتنی به دریاچه می آمد ، برای همین هم با ماهی کوچولو دوست شده بود. آنها ساعتها باهم بازی می کردند .
وقتی هم که از بازی خسته می شدندروی سنگهای ته دریاچه می نشستند و باهم حرف می زدند . لاک پشت از جنگل می گفت ، از درختان سبز و بزرگ ، از خورشید ، گلهای رنگارنگ ، حیوانات قشنگ و زرنگ . آن قدر می گفت و می گفت که ماهی کوچولوی قصه ی ما حسابی می رفت توی فکر جنگل .
ماهی کوچولو در دلش یک آرزو داشت و آرزوش این بود که یک روز جنگل را ببیند . شبها خواب جنگل را میدید و روزها منتظر آمدن لاک پشت می شد .
عاقبت یک روز به لاک پشت گفت : ( تو می توانی مرا به جنگل ببری ؟ )
لاک پشت مهربان گفت : ( تو یک ماهی هستی و ماهی ها فقط در آب زندگی می کنند من نمی توانم تورا با خودم به جنگل ببرم . )
ماهی کوچولو حسابی غصه دار شد . در گوشه ای نشست و چشمان قشنگش را بست تا دوباره به جنگل فکر کند و خواب جنگل را ببیند .
لاک پشت مهربان وقتی که دید ماهی کوچولو چقدر دلش می خواهد همراه او به جنگل بیاید ، تصمیم گرفت تا راجع به ماهی کوچولو با دوستانش صحبت کند . این بود که با عجله با ماهی قرمز غمگین خداحافظی کرد و روی آب آمد و خودش را به جنگل رساند ، به پرنده ها گفت ، که فورا همه ی حیوانات را خبر کند . آنها هم بی معطلی رفتند به سراغ حیوانات جنگل .
چند دقیقه نگذشته بود که اهو خانم و خاله خرسه و خرگوشها و پروانه ها و عنکبوتها و خلاصه همه و همه جمع شدند کنار لاک پشت مهربان .
خاله خرسه گفت : ( چرا با این عجله ما را خبر کردی ؟ )
عنکبوتها گفتند : ( لاک پشت مهربان ، ما چه کمکی می توانیم به تو بکنیم ؟ )
لاک پشت گفت : ( ما باید به یک دوست خوب کمک کنیم تا به آرزویش برسد .)
همه با تعجب گفتند : ( دوست خوب ؟ یک آرزو ! خوب این دوست خوب کیست و آرزویش چیست ؟)
لاک پشت گفت : ( ماهی کوچولوی توی دریاچه دلش می خواهد به جنگل بیاید . دلش می خواهد شما دوستان خوب و گلها و درختان را ببیند . ما باید به او کمک کنیم . )
همه ی حیوانات شروع کردند به پچ پچ کردن . بعضیها هم ساکت بودند و فکر می کردند .
ناگهان عنکبوتها گفتند : (( ما برایش تورمحکمی می بافیم ، او را در تور می گذاریم و به جنگل می آوریم .))
لاک پشت گفت : (( نه، نه ، نه ، ماهی باید درآب باشد ، مگر شما نمی دانید که ماهی بدون آب نمی تواند زندگی کند . ))
خاله خرسه دوید و رفت یک کوزه ی خالی عسل آورد و گفت : (( توی کوزه آب می ریزیم ، ماهی کوچولو را در آن می گذاریم و به جنگل می آوریم . ))
لاک پشت گفت : (( توی کوزه تاریک است و او نمی تواند جایی را ببیند ، خسته می شود و حوصله اش سرمی رود .))
آهو خانم با یک جست از جمع دور شد و رفت و به خانه و خیلی زود برگشت . توی دستش یک ظرف بلوری بود ، آن را به لاک پشت داد و گفت : (( این ظرف را پر از آب کن و ماهی کوچولو را در آن بگذار . او می تواند از توی این ظرف شیشه ای همه جا را ببیند .))
لاک پشت ظرف شیشه ای را بغل گرفت و رفت ته آب . ماهی کوچولو روی سنگی نشسته و دم کوچولویش را شلپ شلپ می زد به آب .
لاک پشت گفت : (( عجله کن ، برو توی این ظرف شیشه ای ، من تو را با خود به جنگل می برم . ماهی کوچولو رفت توی ظرف آب و لاک پشت مهربان او را با خود به جنگل آورد . ماهی کوچولو تا چشمش به گلها و درختان افتاد خیلی تعجب کرد . همه ی حیوانات منتظرش بودند . همه با صدای بلند گفتند : (( ماهی کوچولو ، دوست خوب ما خوش آمدی به جنگل ما .)
ماهی کوچولو توی ظرف آب می رقصید و شادی می کرد . بعد هم میمون کوچولوها شروع کردند به جست و خیز کردن و تاب خوردن روی شاخه های درخت . عنکبوتها بند بازی می کردند وخرس کوچولو روی دستهایش راه می رفت . همه ی حیوانات سعی می کردند ماهی کوچولو را خیلی خوشحال کنند . آن قدر به ماهی کوچولو خوش گذشته بود که دلش نمی خواست ازجنگل برود . ولی با خودش فکرکرد حتما دوستانش درآب منتظرش هستند . این بود که از همه خدا حافظی کرد و همراه لاک پشت مهربان به ته آب برگشت . او چیزهای زیادی داشت تا برای ماهیهای کوچولو تعریف کند .
🐠🐠🐠🐠🐠
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#قصه امشب #کودک داستان « دوستی حشرات»
مورچه های زرد در لانه شان زندانی شده بودند. چند مورچه ی وحشی، ملکه و تخمهای مورچه های زرد را به گروگان گرفته بودند و بقیه را مجبور کرده بودند که هر روز مقدار زیادی از ذخیره زمستانی خود را برای پذیرایی از مورچه های وحشی از انبارها خارج کنند.
بیچاره مورچه های زرد بخاطر جان ملکه و تخمها نه می توانستند از لانه خارج شوند و با دوستانشان در مناطق دیگر ارتباط برقرار کنند و نه خودشان زورشان به مورچه های وحشی می رسید.
تازه! ذخیره انبارها هم رو به پایان بود. «وای اگر غذاهای داخل انبار تمام شود، مورچه های وحشی چه می کنند؟ گروگانها را می خورند؟» این چیزی بود که زنبورهای زرد هر روز در موردش صحبت می کردند. یک شب تعدادی از مورچه های سرباز و کارگر و پرستار مخفیانه جلسه ای در انبار تشکیل دادند. چند مورچه هم بیرون انبار مراقب بودند که وحشی ها از جلسه مخفی بویی نبرند. بعد از مدتی همه از جلسه بیرون آمدند و خیلی عادی پراکنده شدند.
همان شب مورچه های زرد طبق نقشه ای که کشیده بودند دست به کار شدند. چند مورچه ی نگهبان، جلوی در ورودی پایین تر ازتونل، به صف شده و نگهبانی را شروع کردند. چند مورچه کارگر وارد تونل شدند و شروع کردند به درست کردن راهرویی که اول کمی به طرف جلو و بعد به طرف بالا و سطح زمین کشیده می شد.
چند شب کار مورچه ها طول کشید ولی بالاخره موفق شدند و توانستند روی سطح زمین و در هوای تازه نفس بکشند. آنها به فرار فکر نمی کردند. در فکر نجات مورچه های اسیر بودند پس طبق نقشه قبلی ده مورچه در اطراف پراکنده شدند تا پروانه ها وکفشدوزک ها را پیدا کنند و با کمک آنها بتوانند به بقیه مورچه ها خبر دهند.
دو مورچه هم سوراخی را که در زمین کنده بودند پوشاندند و برای نگهبانی از آن، زیر بوته های اطراف پنهان شدند. بقیه مورچه ها در لانه ی زیرزمینی در انتظار کمک دوستانشان ماندند. بالاخره در اوایل سومین شب، از مورچه های روی زمین علامت رسید که باید چیزی را به داخل حمل کنند. مورچه ها فکری کردند، در یک طرف لانه دعوا و مرافه راه انداختند تا حواس مورچه های وحشی پرت شود و در طرف دیگر تعدادی از آنها به صف شده و مشغول کار شدند. آنها باید کیسه های کوچکی را که زنبورهای همسایه برایشان فرستاده بودند به داخل انبار می بردند.
عجب عطری داشت. بوی عسل دهان مورچه ها را آب می انداخت ولی هیچ کس به فکر چشیدن نبود. همه می دانستند این عسل خوردنی نیست. کار به سرعت تمام شد. به مورچه های آن طرف لانه علامت داده شد تا دعوا را تمام کنند. چند نفر زخمی شده بودند ولی همه راضی به نظر می آمدند.
مورچه های وحشی که از تماشای دعوای مورچه های زرد لذت برده بودند دستور دادند چیزی برای خوردن برایشان بیاورند تا تمام تفریحشان کامل شود.مورچه های زرد بلافاصله در کیسه های عسل را باز کردند و آنها را بین تمام مورچه های وحشی از نگهبان ها گرفته تا رییس پخش کردند. بوی عسل تمام لانه ها را پر کرده بود.
بقیه مورچه های وحشی هم که در گوشه و کنار مانده بودند به دنبال بوی عسل آمدند و سهمی از آن برای خود برداشتند و خوردند. نیم ساعت بعد همه مورچه های وحشی مسموم شده با آن هیکل های بزرگ، تلو تلو خوران از این طرف به آن طرف می رفتند. ناگهان تعداد بسیار زیادی سرباز از نژادهای مختلف مورچه ها به داخل لانه هجوم آوردند. سقف و دیوارهای بالای لانه خراب شد و جنگ سختی بین مورچه های وحشی گیج و منگ و بقیه مورچه ها در گرفت. همه ی مورچه ها در تمام نقاط لانه شجاعانه در این جنگ شرکت کردند تا بالاخره توانستند مورچه های وحشی را شکست دهند و گروگانها را آزاد کنند.
صبح روز بعد، کفشدوزک ها، پروانه ها و زنبورها بدن های مورچه های وحشی را که مورچه های زرد بیرون آورده بودند برداشته و به طرف رودخانه پرواز کردند و همه آنها را در آب رودخانه انداختند. بالاخره حشرات با کمک هم توانستند از شر مزاحمهای وحشی خلاص شوند و جشن پیروزی سر دهند. مورچه های زرد با علاقه و اشتیاق فراوان قسمت های خراب شده لانه را دوباره ساختند و از آن به بعد در کنار بقیه دوستانشان در صلح و صفا زندگی کردند.
🐜🐜🐜🐜🐜🐜
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
مورچه های زرد در لانه شان زندانی شده بودند. چند مورچه ی وحشی، ملکه و تخمهای مورچه های زرد را به گروگان گرفته بودند و بقیه را مجبور کرده بودند که هر روز مقدار زیادی از ذخیره زمستانی خود را برای پذیرایی از مورچه های وحشی از انبارها خارج کنند.
بیچاره مورچه های زرد بخاطر جان ملکه و تخمها نه می توانستند از لانه خارج شوند و با دوستانشان در مناطق دیگر ارتباط برقرار کنند و نه خودشان زورشان به مورچه های وحشی می رسید.
تازه! ذخیره انبارها هم رو به پایان بود. «وای اگر غذاهای داخل انبار تمام شود، مورچه های وحشی چه می کنند؟ گروگانها را می خورند؟» این چیزی بود که زنبورهای زرد هر روز در موردش صحبت می کردند. یک شب تعدادی از مورچه های سرباز و کارگر و پرستار مخفیانه جلسه ای در انبار تشکیل دادند. چند مورچه هم بیرون انبار مراقب بودند که وحشی ها از جلسه مخفی بویی نبرند. بعد از مدتی همه از جلسه بیرون آمدند و خیلی عادی پراکنده شدند.
همان شب مورچه های زرد طبق نقشه ای که کشیده بودند دست به کار شدند. چند مورچه ی نگهبان، جلوی در ورودی پایین تر ازتونل، به صف شده و نگهبانی را شروع کردند. چند مورچه کارگر وارد تونل شدند و شروع کردند به درست کردن راهرویی که اول کمی به طرف جلو و بعد به طرف بالا و سطح زمین کشیده می شد.
چند شب کار مورچه ها طول کشید ولی بالاخره موفق شدند و توانستند روی سطح زمین و در هوای تازه نفس بکشند. آنها به فرار فکر نمی کردند. در فکر نجات مورچه های اسیر بودند پس طبق نقشه قبلی ده مورچه در اطراف پراکنده شدند تا پروانه ها وکفشدوزک ها را پیدا کنند و با کمک آنها بتوانند به بقیه مورچه ها خبر دهند.
دو مورچه هم سوراخی را که در زمین کنده بودند پوشاندند و برای نگهبانی از آن، زیر بوته های اطراف پنهان شدند. بقیه مورچه ها در لانه ی زیرزمینی در انتظار کمک دوستانشان ماندند. بالاخره در اوایل سومین شب، از مورچه های روی زمین علامت رسید که باید چیزی را به داخل حمل کنند. مورچه ها فکری کردند، در یک طرف لانه دعوا و مرافه راه انداختند تا حواس مورچه های وحشی پرت شود و در طرف دیگر تعدادی از آنها به صف شده و مشغول کار شدند. آنها باید کیسه های کوچکی را که زنبورهای همسایه برایشان فرستاده بودند به داخل انبار می بردند.
عجب عطری داشت. بوی عسل دهان مورچه ها را آب می انداخت ولی هیچ کس به فکر چشیدن نبود. همه می دانستند این عسل خوردنی نیست. کار به سرعت تمام شد. به مورچه های آن طرف لانه علامت داده شد تا دعوا را تمام کنند. چند نفر زخمی شده بودند ولی همه راضی به نظر می آمدند.
مورچه های وحشی که از تماشای دعوای مورچه های زرد لذت برده بودند دستور دادند چیزی برای خوردن برایشان بیاورند تا تمام تفریحشان کامل شود.مورچه های زرد بلافاصله در کیسه های عسل را باز کردند و آنها را بین تمام مورچه های وحشی از نگهبان ها گرفته تا رییس پخش کردند. بوی عسل تمام لانه ها را پر کرده بود.
بقیه مورچه های وحشی هم که در گوشه و کنار مانده بودند به دنبال بوی عسل آمدند و سهمی از آن برای خود برداشتند و خوردند. نیم ساعت بعد همه مورچه های وحشی مسموم شده با آن هیکل های بزرگ، تلو تلو خوران از این طرف به آن طرف می رفتند. ناگهان تعداد بسیار زیادی سرباز از نژادهای مختلف مورچه ها به داخل لانه هجوم آوردند. سقف و دیوارهای بالای لانه خراب شد و جنگ سختی بین مورچه های وحشی گیج و منگ و بقیه مورچه ها در گرفت. همه ی مورچه ها در تمام نقاط لانه شجاعانه در این جنگ شرکت کردند تا بالاخره توانستند مورچه های وحشی را شکست دهند و گروگانها را آزاد کنند.
صبح روز بعد، کفشدوزک ها، پروانه ها و زنبورها بدن های مورچه های وحشی را که مورچه های زرد بیرون آورده بودند برداشته و به طرف رودخانه پرواز کردند و همه آنها را در آب رودخانه انداختند. بالاخره حشرات با کمک هم توانستند از شر مزاحمهای وحشی خلاص شوند و جشن پیروزی سر دهند. مورچه های زرد با علاقه و اشتیاق فراوان قسمت های خراب شده لانه را دوباره ساختند و از آن به بعد در کنار بقیه دوستانشان در صلح و صفا زندگی کردند.
🐜🐜🐜🐜🐜🐜
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎