روشنفکران
59.7K subscribers
51.5K photos
43.8K videos
2.39K files
8.74K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
چقدر دلش می خواست
دوستش داشته باشم
نوازشش کنم
ببوسمش ..‌.

فکر نمی کردم
اینقدر به حقش ظلم کرده باشم‌
صداشو نشنیده و
زیر پا گذاشته بودمش
مگر چه چیز ارزشش از او بیشتر بود ؟

به سویش می روم
نگاهی به چهره و
دستان مهربانش می کنم
باید دوباره بر خیزد ...

بهترین آوازها را بخواند
آهنگ خوشی  بنوازد
نقش زیبایی بکشد  و ...

پا به پای قدم هایم
گام بر می دارد...
دیگر غفلت نمی کنم
تنهایش نمی گذارم

هنوز دیر نشده
تا فرصت باقی است
باید او را دریابم و ...

آری ... خودم را می گویم ❤️😍 👌

#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی

@Roshanfkrane

دوستان خوبم ، قدر خودتان را بدانید 🙏☺️🍀
36👍5🥰3😢1🤩1
در سکوت چشمانت
پشت آن نگاه دلارام
نمی دانم چه غوغایی بر پاست 

به کدامین شیوه
با چه زبان اشاره ای
به تو بگویم :
ای سراپا خوبی گُلِ من
تو غرق صفایی در دل من
فهمیدن دنیا زمان می خواهد
دل به آن مسپار زبان نمی داند ...🤟🙏☺️

#معصومه_طهمورسی #مناسبت
#دلنوشته 📚#به_رنگ_آبی

@Roshanfkrane
🤟#دوستت_دارم    
27👍4👏2🥰1
💥💥 نگار

زمستان بود و هوای سرد دی ماه ، صبح خیلی زود و چشم ها در خواب  ناز ،
ناگهان صدایی مهیب و تکانی تند شهر را تکان داد ...زلزله ...زلزله ؟!
همه هراسان و ترسان به خیابان ها ریختند ...
خدا به دادمان برسد ... خیلی شدید بود ...
مرکزش کجا ؟؟؟
نگران و چشم به راه خبر ،
خدای من ! نابودی و آوار شهر " بم " !؟ اشک و خون ، ناله و درد ؟! خاک بر سر شدیم ،
مردم و نیروهای امداد دست به کار شدند... آذوقه ...لباس ...پتو ... و و و ...
هر کس هر چه داشت دوان دوان  برداشت ، ماشین ها به سمت بم برای کمک و نجات عزیزان حرکت کردند و ...
شهر کرمان به هم ریخته ، "  بم " ویران شده و عمق فاجعه از اونی که فکر می کردیم خیلی بیشتر بود ، اعلام کردند که دیگر کسی نباید به منطقه بیاید و ماشین ها و مردم را برمی گرداندند  ؟! شهر بم بیش از حد شلوغ شده و کارها به درستی پیش نمی رفت . محشری دیگر ... واویلا ...
راننده ای با موهای پریشان تعریف کرد که از چند کیلومتری شهر بم رد می شدم ... برای اینکه خواب از سرم بپرد و بتوانم به راهم ادامه بدم از ماشین پیاده شده و سرم را پایین گرفتم تا آبی به سرو صورتم بزنم ... یک دفعه زمین لرزه شروع  و بعد از شنیدن صدای وحشتناکی تمام شد ... وقتی سر را بلند کردم و نگاهم را از دور به سمت شهر"  بم " دوختم ، آسمان پر از گرد و غبار و شهر در بین آن ها گم شده بود ... با عجله سوار شده و با سرعت  به سوی شهر رفتم ، فقط آوار و   درد ...
        کم کم بیشتر خانواده ها برای اسکان به کرمان و نزد اقوام آمدند و...  پس از مدتی بچه ها را برای آرام شدن  به مدارس  فرستادند .
عده ای هم به مدرسه ما آمدند ...
هر کدام با چهره ای غمگین و افسرده داستانی رنج آور را در سینه داشت که با اشک چشم نقل می کرد  ...
برای تسلای دلشان کاری به غیر از گوش کردن و همدردی نداشتیم .
یک چشممان خون بود و دیگری اشک ...
نگار گوشه ای نشسته ، مات و مبهوت  نگاه می کرد ، بر صورت زیبایش گرد غم نشسته و در سکوتی ناباورانه به ماجرا می اندیشید ، کنارش نشستم  ، رو به من کرد و با بغض گفت : خانم شما نمی دونید چقدر سخته ...؟! آخه ! ما توی هال خوابیده بودیم ...
بالای سر من و مادرم کمد بزرگی بود ... به محض اینکه زمین تکون خورد ... از خواب پریدیم ولی هنوز حرکت نکرده بودیم که توی کمد گیر افتادیم .
صداهای بیرون و جیغ و فریادها رو می شنیدیم ... هر لحظه هوای داخل کمد کمتر و حال ما بدتر می شد ،  گرد و خاک کم کم به درون می آمد  . 
دلمون شور می زد ...می ترسیدیم...صداهای بیرون بیشتر و بیشتر می شد ، هر چه فریاد می زدیم فقط صدامون در کمد می پیچید و کسی اونا رو نمی شنید ...
همدیگه رو نمی دیدیم ... ما رو پیدا نمی کردند ،  از گرسنگی و تشنگی کم کم بیحال شده و چشمامون رو بستیم ، توانی نداشتیم و کم کم داشتیم یخ می زدیم ، مادرم دست منو گرفته و فقط دعا می کرد ، به سختی صداشو می شنیدم که می گفت : نترس عزیزم ... من کنارتم ... نترس ...حتماً پدر و برادرت پیدامون می کنند و ...
بالاخره نیروهای امداد ما رو پیدا کرده و بیرون آوردند .
به دورمان پتو پیچیده  و به چادری بردند ... چای گرم نوشیدیم و کم کم به حالت طبیعی برگشتیم ...
ولی کاش همونجا مونده بودیم و این روز رو نمی دیدیم  ...
پدرو برادرم در زیر آوار مُرده  ، شهرمون خراب و از بین رفته بود  ... همه مات و پریشان با دست خالی به هر طرف می دویدند تا شاید بتوانند عزیزی رو نجات بدهند ...
تازه فهمیدیم وقتی زلزله شده ... کمد درهاش باز شده و روی ما افتاده ... خدا خواسته که ما زنده  بمونیم و گرنه از خونه مون فقط مشتی خاک  باقی مونده بود. .
همش پشت سر هم ، خبرای بد ... از هر خانواده ای یک یا دو نفر باقی مونده یا همگی مُرده بودند ... گرد و خاک و آوار و اشک و خون  ... خانم به خدا خیلی دلم پر درده !
همین جور  پشت سر هم حرف می زد و اشکاش بی امان  می ریخت ... منم اونا رو پاک می کردم و همراهش شده بودم ... چه کاری غیر از این می تونستم بکنم !!؟؟
فقط بوسیدمش و بغلش کردم ...😔

سرش رو از بغلم بیرون کشید ، به چشمام نگاه کرد ، مشتش را گره کرده و به سینه اش کوفت و گفت : خانم شما بگین ، چرا بم ؟ چرا من ؟ چرا اینهمه ماتم ؟ چرا غم ؟چرا و چرا  ...؟؟!! 🖤🖤


#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #داستانک #مناسبت

@Roshanfkrane
💔38👍18😢6❤‍🔥11
بگذار هر لحظه
حالِ تو خوب باشد
بدون دلیل شاد باش
بر لبانت لبخندی  بنشان

تو که آراسته به لبخند شوی
همه چیز زیبا  و دلپذیر می شود

#معصومه_طهمورسی

درود ... صبحتان بخیر🙋‍♀

تنتون سالم و دلتون شاد
زندگی تون پر از خیر و برکت
روزگارتون پراز معجزه های زیبا
امروزتون عالی ِ عالی 🙏☺️🍀


@Roshanfkrane
22👍10🥰1