دارم به آخرین پیامتان فکر میکنم
پیامهای سوختهی ناتمام
که مثل این سفر
هیچوقت به مقصد نرسید
به اینکه «نگرانم نبا...»
به اینکه «از دور میبو...»
به اینکه «تو هم مراقب خو...»
دارم به انگشتهای کسی فکر میکنم
که برایت نوشته بود
«رسیدی زنگ بزن عزیزم»
به باقیماندهی شیشهی عطرت روی میز،
به پیراهنِ تازهات،
به اینکه مرا ببخش مادر،
اگر اینبار بهجای سوغاتی
خاکسترم را برایت هدیه میآورم...
👤داوود سوران
(اولین سالگرد سقوط هواپیما در ارتفاعات یاسوج)
@Roshanfkrane
پیامهای سوختهی ناتمام
که مثل این سفر
هیچوقت به مقصد نرسید
به اینکه «نگرانم نبا...»
به اینکه «از دور میبو...»
به اینکه «تو هم مراقب خو...»
دارم به انگشتهای کسی فکر میکنم
که برایت نوشته بود
«رسیدی زنگ بزن عزیزم»
به باقیماندهی شیشهی عطرت روی میز،
به پیراهنِ تازهات،
به اینکه مرا ببخش مادر،
اگر اینبار بهجای سوغاتی
خاکسترم را برایت هدیه میآورم...
👤داوود سوران
(اولین سالگرد سقوط هواپیما در ارتفاعات یاسوج)
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸آیا #مساجد محور وحدت هستند..؟؟
سید #حسن_آقامیری
#مذهبی
@Roshanfkrane
سید #حسن_آقامیری
#مذهبی
@Roshanfkrane
یک جهان درد است اینجا ؛ #شعر میمیرد زِ شرم
قلبِ هر #شاعر ازین تصویر میگیرد زِشرم
شعرِ من ؛ عمریست دردِ میهن و مردم شده..!!
بر رخم خون گریه ها پایان نمی گیرد زِ شرم....!!
#م_شوق
@Roshanfkrane
قلبِ هر #شاعر ازین تصویر میگیرد زِشرم
شعرِ من ؛ عمریست دردِ میهن و مردم شده..!!
بر رخم خون گریه ها پایان نمی گیرد زِ شرم....!!
#م_شوق
@Roshanfkrane
در سال ۱۳۴۷ وقتی اولین محموله خودروهای #دایان_فرانسوی به ایران رسید ،ایرانی ها :
نام #دایان فرانسوی را #ژیان گذاشتند.
لقبی که معمولا و در حکایت های ایرانی ، لقب شیرها بود و به معنای خشمگین..
#خودرو
@Roshanfkrane
نام #دایان فرانسوی را #ژیان گذاشتند.
لقبی که معمولا و در حکایت های ایرانی ، لقب شیرها بود و به معنای خشمگین..
#خودرو
@Roshanfkrane
#خانه_تکانی ها نزدیک است
لیست کارهای که باید انجام دهید
🔹پاک کردن غم گذشته
🔹دور ریختن کینه
🔹شستن افکارمنفی
🔹چیدن عشق درطاقچه
🔹سبزکردن مهر
🔹خرید شادی و حراج محبت
#اجتماعی
@Roshanfkrane
لیست کارهای که باید انجام دهید
🔹پاک کردن غم گذشته
🔹دور ریختن کینه
🔹شستن افکارمنفی
🔹چیدن عشق درطاقچه
🔹سبزکردن مهر
🔹خرید شادی و حراج محبت
#اجتماعی
@Roshanfkrane
قدیما وقتی سرِشاخهِ درختها #سبز میشد می فهمیدی داره عید میشه؛ 🌳🌲
این روزها وقتی سرِ خانم ها #زرد میشه میفهمی داره عید میشه!!
💆🙆😂
#طنز
@Roshanfkrane
این روزها وقتی سرِ خانم ها #زرد میشه میفهمی داره عید میشه!!
💆🙆😂
#طنز
@Roshanfkrane
_129
یووانا خیلی بیشتر از سوفی ترسیده بود. ماجرای هیلده و پدرش برای سوفی تازگی نداشت.
فکر میکنم موضوع بی ارتباط با آینه برنزی نباشد.» یووانا دوباره از کوره در رفت.
«لابد خیال می کنی کارتها هم همان آنی که در لبنان پست شد پر می زند و از این آینه سر در می آورد.»
تو توضیح بهتری داری؟» «نه.
سوفی برخاست و شمعدان را در برابر دو تصویر روی دیوار گرفت. یووانا رفت پهلوی او و به عکسها خیره شد.
بارکلی و برکلی. یعنی چه؟» من چه میدانم.» شمع تقريبا تا ته سوخته بود. یووانا گفت: «بیا برویم. زود باش!»
باید آینه را هم با خود ببریم.» سوفی دراز شد و قلاب آینه برنزی بزرگ را از دیوار بالای گنجه بیرون کشید. یووانا سعی کرد او را باز دارد ولی سوفی دست بردار نبود.
وقتی از کلبه خارج شدند هوا تاریک بود . البته تاریکی شب ماه مه (منطقه قطبی ). آسمان هنوز آنقدر روشن بود که خط کلی بوته ها و درختها به چشم آید. دریاچه بازتابی از آسمان بالا می نمود. دخترها غرق اندیشه پاروزنان به سوی دیگر آب رفتند.
در راه بازگشت به چادر هیچ کدام چیزی نگفت، ولی هر یک میدانست دیگری سخت در فکر آن چیزهایی است که دیده بودند. گاهگاه پرنده ای هراسان از زیر پای آنها به هوا برمی خاست، و چند بار آوای هوهوی جغد به گوششان خورد.
وقتی به چادر رسیدند فورا زیر لحاف خزیدند. یووانا حاضر نشد
را درون چادر بیاورد. پیش از آن که به خواب روند، هر دو اعتراف کردند که از تصور وجود آینه در بیرون چادر در هراس اند. سوفی کارت پستالها را نیز با خود آورده بود و آنها را در جیب کوله پشتی اش گذاشت.
بامداد زود از خواب بیدار شدند. سوفی اول برخاست. پوتینهایش را پوشید و از چادر بیرون رفت. آینه بزرگ همچنان میان علفها بود، رویش شبنم نشسته بود.
سوفی شبنم را با ژاکتش پاک کرد و به تصویر خود در آینه نگریست. مثل این بود که در آن واحد هم به پایین می نگرد و هم به بالا. خوشبختانه امروز صبح زود کارت پستال تازه ای از لبنان نیامده بود.
بر فراز محوطه پیرامون چادر مه بامدادی ناهمواری نشسته بود و مانند گلوله های ریز پنبه آرام آرام در هوا شناور می شد. پرنده های کوچک شتابزده جیک جیک میکردند ولی خبری از سیاه خروس نبود.
دو دختر ژاکت اضافی پوشیدند و در بیرون چادر صبحانه خوردند. به زودی گفتگوی آنها باز به کلبه سرگرد و کارتهای مرموز کشیده شد.
پس از صبحانه چادر را برچیدند و روانه خانه شدند. سوفی آینه بزرگ را زیر بغل می برد. گهگاه باید استراحت می کرد - یووانا حاضر نبود دست به آن بزند.
به حومه شهر که رسیدند پراکنده صدای تیر شنیدند. سوفی به یاد نوشته پدر هیلده درباره لبنان جنگ زده افتاد، و احساس کرد چه خوشبخت است در کشوری صلح دوست به دنیا آمده است. صدای «تیر» از آتشبازیهای بی ضرر جشن روز ملی بود.
سوفي يووانا را به فنجانی شیرکاکائوی گرم دعوت کرد. مادر سوفی خیلی کنجکاو بود بداند آینه را از کجا آوردند. سوفی گفت آن را بیرون کلبه سرگرد یافتند، و مادر بار دیگر تکرار کرد سالهاست کسی آنجا نزیسته است.
یووانا که رفت، سوفی لباس قرمزی پوشید. بقیه روز تعطیل کاملا عادی گذشت. آن شب، در تلویزیون خبری بود که گردان نروژی سازمان ملل در لبنان روز ملی خود را چگونه جشن گرفتند. سوفی چشم از صفحه تلویزیون برنداشت. یکی از مردانی که آنجا می دید می توانست پدر هیلده باشد.
#قسمت_129
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
یووانا خیلی بیشتر از سوفی ترسیده بود. ماجرای هیلده و پدرش برای سوفی تازگی نداشت.
فکر میکنم موضوع بی ارتباط با آینه برنزی نباشد.» یووانا دوباره از کوره در رفت.
«لابد خیال می کنی کارتها هم همان آنی که در لبنان پست شد پر می زند و از این آینه سر در می آورد.»
تو توضیح بهتری داری؟» «نه.
سوفی برخاست و شمعدان را در برابر دو تصویر روی دیوار گرفت. یووانا رفت پهلوی او و به عکسها خیره شد.
بارکلی و برکلی. یعنی چه؟» من چه میدانم.» شمع تقريبا تا ته سوخته بود. یووانا گفت: «بیا برویم. زود باش!»
باید آینه را هم با خود ببریم.» سوفی دراز شد و قلاب آینه برنزی بزرگ را از دیوار بالای گنجه بیرون کشید. یووانا سعی کرد او را باز دارد ولی سوفی دست بردار نبود.
وقتی از کلبه خارج شدند هوا تاریک بود . البته تاریکی شب ماه مه (منطقه قطبی ). آسمان هنوز آنقدر روشن بود که خط کلی بوته ها و درختها به چشم آید. دریاچه بازتابی از آسمان بالا می نمود. دخترها غرق اندیشه پاروزنان به سوی دیگر آب رفتند.
در راه بازگشت به چادر هیچ کدام چیزی نگفت، ولی هر یک میدانست دیگری سخت در فکر آن چیزهایی است که دیده بودند. گاهگاه پرنده ای هراسان از زیر پای آنها به هوا برمی خاست، و چند بار آوای هوهوی جغد به گوششان خورد.
وقتی به چادر رسیدند فورا زیر لحاف خزیدند. یووانا حاضر نشد
را درون چادر بیاورد. پیش از آن که به خواب روند، هر دو اعتراف کردند که از تصور وجود آینه در بیرون چادر در هراس اند. سوفی کارت پستالها را نیز با خود آورده بود و آنها را در جیب کوله پشتی اش گذاشت.
بامداد زود از خواب بیدار شدند. سوفی اول برخاست. پوتینهایش را پوشید و از چادر بیرون رفت. آینه بزرگ همچنان میان علفها بود، رویش شبنم نشسته بود.
سوفی شبنم را با ژاکتش پاک کرد و به تصویر خود در آینه نگریست. مثل این بود که در آن واحد هم به پایین می نگرد و هم به بالا. خوشبختانه امروز صبح زود کارت پستال تازه ای از لبنان نیامده بود.
بر فراز محوطه پیرامون چادر مه بامدادی ناهمواری نشسته بود و مانند گلوله های ریز پنبه آرام آرام در هوا شناور می شد. پرنده های کوچک شتابزده جیک جیک میکردند ولی خبری از سیاه خروس نبود.
دو دختر ژاکت اضافی پوشیدند و در بیرون چادر صبحانه خوردند. به زودی گفتگوی آنها باز به کلبه سرگرد و کارتهای مرموز کشیده شد.
پس از صبحانه چادر را برچیدند و روانه خانه شدند. سوفی آینه بزرگ را زیر بغل می برد. گهگاه باید استراحت می کرد - یووانا حاضر نبود دست به آن بزند.
به حومه شهر که رسیدند پراکنده صدای تیر شنیدند. سوفی به یاد نوشته پدر هیلده درباره لبنان جنگ زده افتاد، و احساس کرد چه خوشبخت است در کشوری صلح دوست به دنیا آمده است. صدای «تیر» از آتشبازیهای بی ضرر جشن روز ملی بود.
سوفي يووانا را به فنجانی شیرکاکائوی گرم دعوت کرد. مادر سوفی خیلی کنجکاو بود بداند آینه را از کجا آوردند. سوفی گفت آن را بیرون کلبه سرگرد یافتند، و مادر بار دیگر تکرار کرد سالهاست کسی آنجا نزیسته است.
یووانا که رفت، سوفی لباس قرمزی پوشید. بقیه روز تعطیل کاملا عادی گذشت. آن شب، در تلویزیون خبری بود که گردان نروژی سازمان ملل در لبنان روز ملی خود را چگونه جشن گرفتند. سوفی چشم از صفحه تلویزیون برنداشت. یکی از مردانی که آنجا می دید می توانست پدر هیلده باشد.
#قسمت_129
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
_130
بر فراز محوطه پیرامون چادر مه بامدادی ناهمواری نشسته بود و مانند گلوله های ریز پنبه آرام آرام در هوا شناور می شد. پرنده های کوچک شتابزده جیک جیک میکردند ولی خبری از سیاه خروس نبود.
دو دختر ژاکت اضافی پوشیدند و در بیرون چادر صبحانه خوردند. به زودی گفتگوی آنها باز به کلبه سرگرد و کارتهای مرموز کشیده شد.
پس از صبحانه چادر را برچیدند و روانه خانه شدند. سوفی آینه بزرگ را زیر بغل می برد. گهگاه باید استراحت می کرد - یووانا حاضر نبود دست به آن بزند.
به حومه شهر که رسیدند پراکنده صدای تیر شنیدند. سوفی به یاد نوشته پدر هیلده درباره لبنان جنگ زده افتاد، و احساس کرد چه خوشبخت است در کشوری صلح دوست به دنیا آمده است. صدای «تیر» از آتشبازیهای بی ضرر جشن روز ملی بود.
سوفي يووانا را به فنجانی شیرکاکائوی گرم دعوت کرد. مادر سوفی خیلی کنجکاو بود بداند آینه را از کجا آوردند. سوفی گفت آن را بیرون کلبه سرگرد یافتند، و مادر بار دیگر تکرار کرد سالهاست کسی آنجا نزیسته است.
یووانا که رفت، سوفی لباس قرمزی پوشید. بقیه روز تعطیل کاملا عادی گذشت. آن شب، در تلویزیون خبری بود که گردان نروژی سازمان ملل در لبنان روز ملی خود را چگونه جشن گرفتند. سوفی چشم از صفحه تلویزیون برنداشت. یکی از مردانی که آنجا میدید می توانست پدر هیلده باشد.
آخرین کار سوفی در روز هفدهم مه آویزان کردن آینه بزرگ بر دیوار اتاق خویش بود. فردا صبح پاکت قهوه ای تازه ای در مخفیگاه بود. بی درنگ سر آن را گشود و شروع به خواندن کرد.
#قسمت_130
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
بر فراز محوطه پیرامون چادر مه بامدادی ناهمواری نشسته بود و مانند گلوله های ریز پنبه آرام آرام در هوا شناور می شد. پرنده های کوچک شتابزده جیک جیک میکردند ولی خبری از سیاه خروس نبود.
دو دختر ژاکت اضافی پوشیدند و در بیرون چادر صبحانه خوردند. به زودی گفتگوی آنها باز به کلبه سرگرد و کارتهای مرموز کشیده شد.
پس از صبحانه چادر را برچیدند و روانه خانه شدند. سوفی آینه بزرگ را زیر بغل می برد. گهگاه باید استراحت می کرد - یووانا حاضر نبود دست به آن بزند.
به حومه شهر که رسیدند پراکنده صدای تیر شنیدند. سوفی به یاد نوشته پدر هیلده درباره لبنان جنگ زده افتاد، و احساس کرد چه خوشبخت است در کشوری صلح دوست به دنیا آمده است. صدای «تیر» از آتشبازیهای بی ضرر جشن روز ملی بود.
سوفي يووانا را به فنجانی شیرکاکائوی گرم دعوت کرد. مادر سوفی خیلی کنجکاو بود بداند آینه را از کجا آوردند. سوفی گفت آن را بیرون کلبه سرگرد یافتند، و مادر بار دیگر تکرار کرد سالهاست کسی آنجا نزیسته است.
یووانا که رفت، سوفی لباس قرمزی پوشید. بقیه روز تعطیل کاملا عادی گذشت. آن شب، در تلویزیون خبری بود که گردان نروژی سازمان ملل در لبنان روز ملی خود را چگونه جشن گرفتند. سوفی چشم از صفحه تلویزیون برنداشت. یکی از مردانی که آنجا میدید می توانست پدر هیلده باشد.
آخرین کار سوفی در روز هفدهم مه آویزان کردن آینه بزرگ بر دیوار اتاق خویش بود. فردا صبح پاکت قهوه ای تازه ای در مخفیگاه بود. بی درنگ سر آن را گشود و شروع به خواندن کرد.
#قسمت_130
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ﺑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻣﻬﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻋﺸﻘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ.
ﻓﮑﺮﻣﺜﺒﺖ ﺭﺍﺑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ،
ﺑﺎﺭﺵﺗﺒﺴﻢ،
ﺑﺎﺭﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ،
ﺑﺎﺭﺵ ﺍﻧﺮﮊﯼ،
تاوقت وفرصتی برای انتقاد از دیگران نداشته باشید.
@Roshanfkrane
ﻣﻬﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻋﺸﻘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ.
ﻓﮑﺮﻣﺜﺒﺖ ﺭﺍﺑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ،
ﺑﺎﺭﺵﺗﺒﺴﻢ،
ﺑﺎﺭﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ،
ﺑﺎﺭﺵ ﺍﻧﺮﮊﯼ،
تاوقت وفرصتی برای انتقاد از دیگران نداشته باشید.
@Roshanfkrane
یک زمینلرزه بزرگ فاش کرد که درون زمین نیز احتمالاً همانند سطح آن پر از پستی و بلندی است و کوههایی در عمق ۶۶۰ کیلومتری زمین قرار دارند, زمینلرزه کشور بولیوی را در سال ۱۹۹۴ لرزاند و اکنون موجب یافتن کوهها و توپوگرافی دیگر در لایهای از زمین در عمق ۶۶۰ کیلومتری شده است.
#نجوم
@Roshanfkrane
#نجوم
@Roshanfkrane