This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خودروی #آمریکایی که هم در خشکی و هم در آب میشه ازش استفاده کرد!
مقایسه کنید با ماشین های #سایپا و #ایران_خودرو . 😐😂
#جالب
#خودرو
@Roshanfkrane
مقایسه کنید با ماشین های #سایپا و #ایران_خودرو . 😐😂
#جالب
#خودرو
@Roshanfkrane
این #چراغ نفتیها رو یادتونه؟
اسم کارخونه سازندهشون #علاءالدین بود و خیلیها به همین خاطر بهش میگفتن #علاءالدین !
یادش بخیر... یه زمانی این شعلههای آبی خودش آپشن حساب میشد ..😄
#نوستالژی
@Roshanfkrane
اسم کارخونه سازندهشون #علاءالدین بود و خیلیها به همین خاطر بهش میگفتن #علاءالدین !
یادش بخیر... یه زمانی این شعلههای آبی خودش آپشن حساب میشد ..😄
#نوستالژی
@Roshanfkrane
🏴اسامی جانباختگان کشتی #نازمهر:
⚫️ سجاد صیاد امین (مصلح)
⚫️ اکبر معصومی
⚫️ مرتضی نوزن
🔻به گفته سفیر #ایران در باکو، متاسفانه سه تن از 12 پرسنل این کشتی باربری به دلیل مسمومیت جان باختند.
دو تن از این سه دریانورد عزیز از #ملوانان عرشه و یک نفر از ملوانان #موتورخانه بودند.
هشت تن دیگر از کارکنان این کشتی باربری به بیمارستان منتقل و در بخش #سم شناسی کلینیک شماره یک #باکو بستری شدند که حالشان رو به بهبودی گزارش شده است.
#خبر
#حوادث
@Roshanfkrane
⚫️ سجاد صیاد امین (مصلح)
⚫️ اکبر معصومی
⚫️ مرتضی نوزن
🔻به گفته سفیر #ایران در باکو، متاسفانه سه تن از 12 پرسنل این کشتی باربری به دلیل مسمومیت جان باختند.
دو تن از این سه دریانورد عزیز از #ملوانان عرشه و یک نفر از ملوانان #موتورخانه بودند.
هشت تن دیگر از کارکنان این کشتی باربری به بیمارستان منتقل و در بخش #سم شناسی کلینیک شماره یک #باکو بستری شدند که حالشان رو به بهبودی گزارش شده است.
#خبر
#حوادث
@Roshanfkrane
قدیمی ترین نقشه از #ایران به شکل #گربه
#چارلزهاروی_استایلمن ،لندن
سال 1902 میلادی
#جالب
#تاریخ
@Roshanfkrane
#چارلزهاروی_استایلمن ،لندن
سال 1902 میلادی
#جالب
#تاریخ
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 شاهکاری از #دزدیِ دیگر
وقتی #کمباینِ در حال درو کردنِ محصول ; بجای اینکه تمام دانه ها را به کامیون انتقال دهد بخشی از دانه ها و محصولات کشاورز را در #مخزن_مخفی ذخیره کرده و میدزدد..!
#اجتماعی
#ارسالی
@Roshanfkrane
وقتی #کمباینِ در حال درو کردنِ محصول ; بجای اینکه تمام دانه ها را به کامیون انتقال دهد بخشی از دانه ها و محصولات کشاورز را در #مخزن_مخفی ذخیره کرده و میدزدد..!
#اجتماعی
#ارسالی
@Roshanfkrane
من هم تقریبا جزو آن کسانی هستم که حیرت کرده اند از عکس العمل جهانیان نسبت به قتل خاشقچی. مثلا درباره مطبوعات غربی با خودم می گویم که احتمالا فرصتی برای تاختن به عربستان پیدا کرده اند. ولی واقعا فرصت های دیگری نبود؟ مثلا خون هزاران کودک یمنی اصلا باعث تکدر خاطر نشد؟ چه طور عربستان آن جا دیده نمی شد ولی این جا ناگهان دیده شد؟ البته نقش اردوغان را نمی شود نادیده گرفت و مهم تر این که اهالی رسانه معمولا نسبت به مرگ یک خودی بیشتر حساسیت نشان می دهند. مثلا یکی از مجریان صدا و سیمای خودمان اگر بمیرد، اندازه یک دهه محرم مردم را عزادار می کنند! اما هنوز در حیرتم!
#هادی بیات
@Roshanfkrane
#هادی بیات
@Roshanfkrane
_14
حالا نوبت مامان است. صحبت کودک را که می شنود تند سرش را می گرداند. می بیند پدر خونسرد بالای میز صبحانه در هوا شناور است، فکر میکنی چه واکنشی نشان می دهد؟
از وحشت فریاد میکشد و شیشه مربا از دستش می افتد. و چه بسا پدر وقتی مرحمت کرد و به زمین برگشت ناچار شود زن را به دوا و دکتر برساند. (آخر این که نشد رسم غذا خوردن!) چرا عکس العمل مادر و کودک چنین با هم تفاوت دارد؟
اینها همه مربوط به عادت است. (این یادت نرود!) مادر آموخته است که انسان نمی تواند پرواز کند. کودک هنوز این را نیاموخته است. هنوز مطمئن نیست چه کارهایی در این جهان از دست ما بر می آید و چه کارهایی برنمی آید.
اما خود کرد ما چی سوفی؟ فکر میکنی کره خاکی از عهده کاری که می کند بر می آید؟ میدانی جهان نیز در فضا شناور است.
متأسفانه، پا به سن که میگذاریم به نیروی جاذبه خو می گیریم. از این گذشته ، دیری نپاییده به خود جهان نیز عادت می کنیم. انگار در حین نشو و نما توان شگفتی درباره جهان را از دست می دهیم. و بدین ترتیب، از عاملی اساسی محروم می شویم . و همین است که فیلسوفان سعی دارند به ما بازگردانند. چیزی که در کنه وجودمان به ما می گوید حیات رازی بزرگ است. این را همه ما پیش از آن که یاد بگیریم درباره اش فکر کنیم، به تجربه آزموده ایم.
دقیقتر بگویم: با آن که مسائل فلسفی مربوط به همه ماست، همه ما فیلسوف نمی شویم. بیشتر مردم به دلیلهای گوناگون چنان در چنبر امور روزمره زندگی گیر می افتند که شگفتی جهان از یادشان می رود. به اعماق موهای خرگوش می خزند، آنجا راحت میلمند، و بقیه عمر همان جا می مانند.
اما جهان و هر چه در آن است، برای کودک تازگی دارد، او را به شگفت می اندازد. بزرگترها این طور نیستند. اکثر جهان را چیزی عادی می شمارند.
اینجاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند. فیلسوف هیچ گاه به طورکامل به این جهان خو نمی گیرد. جهان در نظر او همواره کمی نامعقول، گیج کننده و حتى اسرارآمیز است. بدین صورت، فیلسوفان و کودکان وجه مشترک مهمی دارند. می شود گفت فیلسوف، همچون کودک، سراسر عمر حساس باقی می ماند.
و حالا سوفی، تو نیز باید راه خود را برگزینی. آیا تو هنوز بچه ای هستی که جهان برایش عادی نشده است؟ یا فیلسوفی هستی که این جهان هیچگاه برایش عادی نخواهد شد؟
اگر سر تکان می دهی، و می گویی من نه اینم نه آن، پس بدان و آگاه باش که به جهان خو گرفته ای - آنچنان که دیگر حیرانت نمی کند. هشدار! سرت به خطر است. و این دوره درس فلسفه برای همین است، برای محکم کاری است. من به تو یكی اجازه نخواهم داد به صف آدمهای عادی و بی تفاوت بپیوندی. دلم می خواهد ذهنی کنجکاو داشته باشی.
این درسها کاملا مجانی است، پس چنانچه دوره را به پایان نرسانی شهریه ای پس نمیگیری! ولی اگر وسط کار بخواهی ادامه ندهی آزادی. در آن صورت باید پیامی در صندوق پست برای من بگذاری. یک قورباغه زنده هم بگذاری کافی است! چیزی سبزرنگ ، که نامه رسان را نترسانیم.
خلاصه کنم: خرگوش سفیدی از کلاه شعبده باز در می آید. از آنجا که خرگوشی بی اندازه بزرگ است این شعبده بازی میلیاردها سال طول می کشد. آدمیزاد در نوک موی نازک این خرگوش چشم به جهان گشود، و به همین جهت از ناممکنی این تردستی حیران است. ولی رفته رفته پا که به سن می گذارد از موها پایین و پایین تر می خزد، و در همانجا باقی می ماند، و دیگر خود را به خطر نمی اندازد، و به نوک شکننده مو نزدیک نمی شود. فقط فیلسوفان اند که تن به این راه پر مخاطره می دهند و دورترین زوایای زبان و هستی را می کاوند. بعضي البته فرو می افتند، اما دیگران دودستی صخره ها را می چسبند و به سوی کسانی که گرم و نرم در ژرفا جا خوش کرده اند و مدام تنور شکم می تابند، فریاد می زنند:
خانمها، آقایان، ما در فضا، در وسط زمین و هوا معلق ایم!، ولی کسی این پایین ها به آنها اعتنا نمی کند.
قسمت_14
دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
حالا نوبت مامان است. صحبت کودک را که می شنود تند سرش را می گرداند. می بیند پدر خونسرد بالای میز صبحانه در هوا شناور است، فکر میکنی چه واکنشی نشان می دهد؟
از وحشت فریاد میکشد و شیشه مربا از دستش می افتد. و چه بسا پدر وقتی مرحمت کرد و به زمین برگشت ناچار شود زن را به دوا و دکتر برساند. (آخر این که نشد رسم غذا خوردن!) چرا عکس العمل مادر و کودک چنین با هم تفاوت دارد؟
اینها همه مربوط به عادت است. (این یادت نرود!) مادر آموخته است که انسان نمی تواند پرواز کند. کودک هنوز این را نیاموخته است. هنوز مطمئن نیست چه کارهایی در این جهان از دست ما بر می آید و چه کارهایی برنمی آید.
اما خود کرد ما چی سوفی؟ فکر میکنی کره خاکی از عهده کاری که می کند بر می آید؟ میدانی جهان نیز در فضا شناور است.
متأسفانه، پا به سن که میگذاریم به نیروی جاذبه خو می گیریم. از این گذشته ، دیری نپاییده به خود جهان نیز عادت می کنیم. انگار در حین نشو و نما توان شگفتی درباره جهان را از دست می دهیم. و بدین ترتیب، از عاملی اساسی محروم می شویم . و همین است که فیلسوفان سعی دارند به ما بازگردانند. چیزی که در کنه وجودمان به ما می گوید حیات رازی بزرگ است. این را همه ما پیش از آن که یاد بگیریم درباره اش فکر کنیم، به تجربه آزموده ایم.
دقیقتر بگویم: با آن که مسائل فلسفی مربوط به همه ماست، همه ما فیلسوف نمی شویم. بیشتر مردم به دلیلهای گوناگون چنان در چنبر امور روزمره زندگی گیر می افتند که شگفتی جهان از یادشان می رود. به اعماق موهای خرگوش می خزند، آنجا راحت میلمند، و بقیه عمر همان جا می مانند.
اما جهان و هر چه در آن است، برای کودک تازگی دارد، او را به شگفت می اندازد. بزرگترها این طور نیستند. اکثر جهان را چیزی عادی می شمارند.
اینجاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند. فیلسوف هیچ گاه به طورکامل به این جهان خو نمی گیرد. جهان در نظر او همواره کمی نامعقول، گیج کننده و حتى اسرارآمیز است. بدین صورت، فیلسوفان و کودکان وجه مشترک مهمی دارند. می شود گفت فیلسوف، همچون کودک، سراسر عمر حساس باقی می ماند.
و حالا سوفی، تو نیز باید راه خود را برگزینی. آیا تو هنوز بچه ای هستی که جهان برایش عادی نشده است؟ یا فیلسوفی هستی که این جهان هیچگاه برایش عادی نخواهد شد؟
اگر سر تکان می دهی، و می گویی من نه اینم نه آن، پس بدان و آگاه باش که به جهان خو گرفته ای - آنچنان که دیگر حیرانت نمی کند. هشدار! سرت به خطر است. و این دوره درس فلسفه برای همین است، برای محکم کاری است. من به تو یكی اجازه نخواهم داد به صف آدمهای عادی و بی تفاوت بپیوندی. دلم می خواهد ذهنی کنجکاو داشته باشی.
این درسها کاملا مجانی است، پس چنانچه دوره را به پایان نرسانی شهریه ای پس نمیگیری! ولی اگر وسط کار بخواهی ادامه ندهی آزادی. در آن صورت باید پیامی در صندوق پست برای من بگذاری. یک قورباغه زنده هم بگذاری کافی است! چیزی سبزرنگ ، که نامه رسان را نترسانیم.
خلاصه کنم: خرگوش سفیدی از کلاه شعبده باز در می آید. از آنجا که خرگوشی بی اندازه بزرگ است این شعبده بازی میلیاردها سال طول می کشد. آدمیزاد در نوک موی نازک این خرگوش چشم به جهان گشود، و به همین جهت از ناممکنی این تردستی حیران است. ولی رفته رفته پا که به سن می گذارد از موها پایین و پایین تر می خزد، و در همانجا باقی می ماند، و دیگر خود را به خطر نمی اندازد، و به نوک شکننده مو نزدیک نمی شود. فقط فیلسوفان اند که تن به این راه پر مخاطره می دهند و دورترین زوایای زبان و هستی را می کاوند. بعضي البته فرو می افتند، اما دیگران دودستی صخره ها را می چسبند و به سوی کسانی که گرم و نرم در ژرفا جا خوش کرده اند و مدام تنور شکم می تابند، فریاد می زنند:
خانمها، آقایان، ما در فضا، در وسط زمین و هوا معلق ایم!، ولی کسی این پایین ها به آنها اعتنا نمی کند.
قسمت_14
دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
شاخهی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میروید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهایی از برگ در میآورد
و در آب میافتد
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشم هایم مثل ستارهها میدرخشند
و چرا لبهایم از صبح روشنترند
می خواستم این عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دستهایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم
#الینا_پوشویاتوسکا
از کتابِ خیانت،شعرهای شور و شکست / برگردان از محسن عمادی
#شعر
@Roshanfkrane
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میروید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهایی از برگ در میآورد
و در آب میافتد
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشم هایم مثل ستارهها میدرخشند
و چرا لبهایم از صبح روشنترند
می خواستم این عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دستهایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم
#الینا_پوشویاتوسکا
از کتابِ خیانت،شعرهای شور و شکست / برگردان از محسن عمادی
#شعر
@Roshanfkrane
ستارخان- سالارعقیلی
@Roshanfkrane
تو سردارِ قلبِ اسیران شدی
تو سوزِ نفسهای ایران شدی
چه کردی تو با غیرتِ خونِ خود
توجان دادی و جانِ جانان شدی
🎼 #ستارخان
🎙#سالارعقیلی
#موسیقی
@Roshanfkrane
تو سوزِ نفسهای ایران شدی
چه کردی تو با غیرتِ خونِ خود
توجان دادی و جانِ جانان شدی
🎼 #ستارخان
🎙#سالارعقیلی
#موسیقی
@Roshanfkrane
روزی که فهميدم من
فرزنددونفرم!
در را زد و و وارد اتاق شد.
مدير يکی از بخشهای ديگر مؤسسه بود.
يک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری، فرم را داد دست من و گفت:
"نگاه کن، اين چه جالبه...!".
کمی بالا و پائين فرم را ورانداز کردم،
به نظرم يک فرم معمولی میآمد؛ حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود.
پرسيدم: "چی ش جالبه؟
گفت: "مشخصات فردیش رو ببين!"
شروع کردم به زير لب خواندن مشخصات فردی...
نام... نام خانوادگی... تا رسيدم به آنجا که نوشته بود "فرزند...
ديدم جلويش نوشته: "رضا و پروين".
چند لحظه مکث کردم...؛ مکث مرا که ديد، لبخندی زد و گفت: "ببين، من هم به همين جا که رسيدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم: "چه جالب!... دو تا اسم نوشتهايد." صدايش را صاف کرد و جواب داد: "انتظار داشتيد يک اسم بنويسم؟ خب... من فرزند دو نفر هستم، نه فرزند يک نفر!"
چند لحظه به فکر فرو رفتم. به ياد آوردم که هميشه هنگام پر کردن فرم ها، بدون مکث و اتوماتيک جلوی قسمت "فرزند:..."
فقط يک اسم مینوشتم؛ "جمشید"!
چطور تا به حال به چنين چيزی فکر نکرده بودم؟ چقدر واضح بود اين، و هم، چقدر غفلت انگیز!
حس عجيبی پيدا کردم. يک ملغمهای بود از تعجب، غافلگير شدن، حس بعد از يک کشف مهم و تامل برانگيز... و کمی که زمان میگذشت، مقداری هم عصبانيت...
عصبانيت از دست خودم. چطور از چيزی تا اين حد بديهی، روشن و آشکار، اين همه سال غافل بودهام؟
فرم را پر کرده بودم، و داده بودم دست متصدی پشت باجه. مشخصات مرا يک به يک وارد کامپيوتر مقابلش میکرد؛ در عين حال، با اينکه خيلی روشن و مشخص نوشته بودم، قبل از تايپ هر قسمت، يک بار هم موارد را با صدای بلند تکرار میکرد و منتظر تاييدم میماند... نامم... نام خانوادگیام... تا رسيد به قسمت "فرزند:..."، که من مقابل آن نوشته بودم: "جمشید و منیژه".
مکثی کرد، انگار يک چيزی طبق روال معمول نباشد. قبل از اين که فرصت کند چيزی بپرسد، صدايم را صاف کردم، سينهام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم: "خب میدانيد، آخر من فرزند دو نفرهستم، فرزند يک نفر که نيستم!"
چه اندازه زیبا و اندیشه بر انگیز...
بیائیم از این پس این حقیقت زیبا را بنویسیم ؛ فرزند ...... و .....
@Roshanfkrane
فرزنددونفرم!
در را زد و و وارد اتاق شد.
مدير يکی از بخشهای ديگر مؤسسه بود.
يک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری، فرم را داد دست من و گفت:
"نگاه کن، اين چه جالبه...!".
کمی بالا و پائين فرم را ورانداز کردم،
به نظرم يک فرم معمولی میآمد؛ حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود.
پرسيدم: "چی ش جالبه؟
گفت: "مشخصات فردیش رو ببين!"
شروع کردم به زير لب خواندن مشخصات فردی...
نام... نام خانوادگی... تا رسيدم به آنجا که نوشته بود "فرزند...
ديدم جلويش نوشته: "رضا و پروين".
چند لحظه مکث کردم...؛ مکث مرا که ديد، لبخندی زد و گفت: "ببين، من هم به همين جا که رسيدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم: "چه جالب!... دو تا اسم نوشتهايد." صدايش را صاف کرد و جواب داد: "انتظار داشتيد يک اسم بنويسم؟ خب... من فرزند دو نفر هستم، نه فرزند يک نفر!"
چند لحظه به فکر فرو رفتم. به ياد آوردم که هميشه هنگام پر کردن فرم ها، بدون مکث و اتوماتيک جلوی قسمت "فرزند:..."
فقط يک اسم مینوشتم؛ "جمشید"!
چطور تا به حال به چنين چيزی فکر نکرده بودم؟ چقدر واضح بود اين، و هم، چقدر غفلت انگیز!
حس عجيبی پيدا کردم. يک ملغمهای بود از تعجب، غافلگير شدن، حس بعد از يک کشف مهم و تامل برانگيز... و کمی که زمان میگذشت، مقداری هم عصبانيت...
عصبانيت از دست خودم. چطور از چيزی تا اين حد بديهی، روشن و آشکار، اين همه سال غافل بودهام؟
فرم را پر کرده بودم، و داده بودم دست متصدی پشت باجه. مشخصات مرا يک به يک وارد کامپيوتر مقابلش میکرد؛ در عين حال، با اينکه خيلی روشن و مشخص نوشته بودم، قبل از تايپ هر قسمت، يک بار هم موارد را با صدای بلند تکرار میکرد و منتظر تاييدم میماند... نامم... نام خانوادگیام... تا رسيد به قسمت "فرزند:..."، که من مقابل آن نوشته بودم: "جمشید و منیژه".
مکثی کرد، انگار يک چيزی طبق روال معمول نباشد. قبل از اين که فرصت کند چيزی بپرسد، صدايم را صاف کردم، سينهام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم: "خب میدانيد، آخر من فرزند دو نفرهستم، فرزند يک نفر که نيستم!"
چه اندازه زیبا و اندیشه بر انگیز...
بیائیم از این پس این حقیقت زیبا را بنویسیم ؛ فرزند ...... و .....
@Roshanfkrane