روشنفکران
84.8K subscribers
50K photos
42.1K videos
2.39K files
6.96K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
تو را گر آتش شمعي بسوخت
مرا بين كه از پاي تا به سر بسوخت
چون من تمام اش عاشقم
معشوقم کجاست؟؟
🌺🌺🌺

شوق بيداري گلهاي من دير زماني ست متروك شده
گر تو بيايي به باغ دلم، تو را به جشن عروسكهايم خواهم برد
#ارسالی از شاعر
مهربانوی بزرگوار
#صديقه_حسين_پور
عضو محترم کانال روشنفکران
#عاشقانه
@Roshanfkrane
🔴مرحله اول تحریم‌های اقتصادی و مالی آمریکا علیه ایران به اجرا درآمده است در حالیکه مقامات آمریکایی و ایرانی یکدیگر را در مورد بازگشت تحریم‌ها و آثار آن بر مردم مقصر می‌دانند.

🔻این مرحله از بازگشت تحریم‌ها شامل تحریم مبادلات دلاری و ریالی، معامله بین‌المللی طلا و سایر فلزات گرانبها، تحریم صنایع خودروسازی ایران و تحریم تامین قطعات و خرید فروش هواپیماهای مسافربری کشور است.
#تحریم
#اقتصاد
#سیاسی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من با عشق به دنیا آمده‌ام، با عشق زندگی کرده‌ام، و با عشق هم از دنیا می‌روم تا آن چیزی که از من باقی می‌ماند فقط عشق باشد.


16مرداد سالروز آسمانی شدن #فریدون_فرخزاد

#ادبی
@Roshanfkrane
موسیقی بسیار زیبای #ویولن از
تیلور دیویس ( Taylor Davis) ویولنیست، تنظیم‌کننده و آهنگساز آمریکایی

#موسیقی
@Roshanfkrane
Taylor
Davis
@Roshanfkrane
موسیقی بسیار زیبای #ویولن از
تیلور دیویس ( Taylor Davis) ویولنیست، تنظیم‌کننده و آهنگساز آمریکایی

#موسیقی
@Roshanfkrane
‍ ‍
▪️ما مثل هنرپیشه‌ای هستیم که بدون تمرین، بدون کوچک‌ترین اطلاعی از نمایش‌نامه و بدون حضور فردی در پشت پرده که ما را راهنمایی کند و بگوید که چه کار باید بکنیم، به روی صحنه می‌رویم و نمایش زندگی‌مان را اجرا می‌کنیم. ما باید خودمان تصمیم بگیریم که چگونه زندگی کنیم. زیرا اگر ما می‌توانستیم انجیل یا یک کتاب آموزش فلسفه را باز کنیم و در جایی از آن بخوانیم که چگونه باید زندگی کنیم، کارمان راحت می‌شود.

#ژان_پل_سارتر
#فلسفی
@Roshanfkrane
اعتصاب صنفی کارگران پیمانی خط راه آهن وارد نوزدهمین روز خود شد

به گزارش ایلنا، معترضان خواستار دریافت دو تا سه ماه حقوق معوقه و تامین امنیت شغلی‌شان پس از خاتمه اعتصاب هستند
@Roshanfkrane
🔴درخواست پیگیری اهانت امام جمعه استان مازندران به نمایندگان

محمد دامادی نماینده ساری در مجلس شورای اسلامی:
🔹آیا کسی که لباس پیغمبر می پوشد و از تریبون مقدس نماز جمعه که باید تریبون اخلاق و امید مردم باشد سخن می گوید اجازه توهین به نمایندگان را دارد؟ آیا نباید جایی برای رسیدگی به این موضوع وجود داشته باشد.
🔹در گذشته که دکل ها در کشور گم شد، ۳ هزار میلیارد خورده شد و بیت المال حیف و میل شد این افراد احساس تکلیف نکردند و امروز مسلمان و بیدار شده اند و با این ادبیات نامناسب مجلس را مورد هجمه قرار می دهند؟
🔻گفتنی است حجت‌الاسلام مجتبی روحانی امام جمعه بابل در خطبه های نماز جمعه این شهر گفته بود:« مجلس شورای اسلامی دو بار است که می‌خواهند از رئیس‌جمهور سوال کنند، اما در بار اول برخی از نمایندگان در دقایق آخر سوال خود را پس گرفتند. برخی نمایندگان، روز نامه‌ای را امضا می‌کنند و شب امضا‌ها را پس می‌گیرند. لعنت خدا بر نماینده‌ای که از امضا و موقعیت خود در حال کاسب‌کاری است.»/روزنامه ایران
#سیاسی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کولاک شدید برف در قله #دماوند هم اکنون
#طبیعت
@Roshanfkrane
#هشدار

اگه ازکسی طلب دارید وطرف رسید انتقال پولو براتون فرستاد، تا پیام بانک نیومده اعتماد نکنید؛
این انتقال میتونه توسط برنامه‌های رسیدساز درست شده باشه وهیچ پولی تو حسابتون نره

@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روایت رشیدپور از دلاری که با رانت و فساد در جیب می‌رود
#اجتماعی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرخط خبرهای سه‌شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۷
#خبر

@Roshanfkrane
#یک_دقیقه_مطالعه و #اندیشه📚


یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:

دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!

کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.

آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.))

زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.

زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
#انگیزشی

@Roshanfkrane
‏این گربه‌ی خونگی‌رو صاحبش رها کرده و وقتی پیداش کردن این شکلی بوده !

کاش دیگه نگید #حیوانات عقل و شعور ندارن . . .

@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت334
تنش داغ داغ بود.
چرا تیرخوردن دردی نداشت ؟
اسلحه اش را به زور بالا برد اما با شلیک های بعدی ، روی زمین افتاد.
درست کنار کیارش!
چشم های نیمه بازش را بست و آخرین نفسش را بیرون داد.
ماتم و سکوتی بی مانند ، تمام فضا را گرفت.
گشت ویژه از دیوار ها پایین آمدند.
سروان دستی به صورتش کشید و با ناراحتی اورژانس خبر کرد.
حمید روی زمین خزید و خودش را به پسرش رساند.
چهار دست و پا زمین را چنگ زد.
اشک هایش هویدا شدند.
به پهنای صورت گریه می کرد.
صدای گریه های ملیحه ، مادر کیارش توی گوشش می پیچید.
همه دور جنازه ابهری جمع شدند و بردنش.
مامورین اورژانس می رسیدند.
دیدن چنین صحنه ای ، برای پدر سخت بود.
بالاخره پدر است دیگر...
دلسوز فرزندانش!
همان جوان برازنده و خوش چهره و خوش قامتی که با کت و شلوار در مجالس شرکت می کرد و همه به مردانگی و آن لبخند های جذاب و نفسگیرش ، آفرین می گفتند!
حالا با چهره ای خونین ،موهایی به هم ریخته و بی نفس روی آسفالت دراز شده بود.
حمید فریاد کشید:
-پاشو بابا...توروخدا پاشو...توروخدا پاشو...
جواب زنت رو چی بدم ؟
جواب وجدانم رو...جواب مامانت رو...
پاشو پسرم...پاشو عزیزم...
بوسه ای به پیشانی سردش زد.
بر تنش لرزه افتاده بود.
فقط خدا در ذهنش جان گرفته بود.
خدا بود که می توانست کمکش کند.
نه هیچ کس دیگر!
فریاد زد ، خدا را صدا زد!
از روی زمین بلندش کردند.
نبض کیارش را گرفتند.
ماسک اکسیژن را روی بینی اش گذاشتند و با برانکارد داخل ماشینش کردند.
بوی مرگ ، باروت ، دود ، خون ، نفرت!
وای بر این دنیا!
امان از این دنیا!
حمید کتش را پوشید و خسته و بی حال سوار اورژانس شد و در حالی که دست کیارش را می فشرد و به پلک های بسته و متورمش زل زده بود ، به آرامی و خستگی زمزمه کرد:
-به خاطر باران...باران منتظرته...یادت نره تو دختر داری...بابا شدی...نمی خوای عروسیش رو ببینی ؟
فقط به خاطر دریا...فقط به خاطر باران...
باشه بابا ؟
سروان نیکنام ، دستی به موهایش کشید و روی زمین خم شد.
پارچه سفید را از روی تن کبود شده و برهنه کنار زد و با دیدن صورت خونین و موهای آشفته زنی جوان ، چشم هایش را بست و رو به دیگر نیرو ها و دکتر موسوی ، گفت:
-زدن تو سرش...تنش کجا بوده ؟
تجاوز به عنف هم اینجا مطرحه ؟!
دکتر متاسف سری تکان داد و ماسکش را از روی دهانش پایین آورد.
صدیقی گفت:
-جناب سروان چند تا از نوچه های ابهری بودند...خودشون اعتراف کردن بر اثر مواد مخدر...
جسد دوم را آوردند.
نیکنام با انگشت اشاره و شصتش چشمانش را محکم فشرد.
سر درد گرفته بود.
پارچه را کنار زدند.
مهران با آن صورت سرد و گوش های خونی و پلک های کبود ، زیادی مشکوک بود.
دکتر دست به سینه شد و گفت:
-به مغزش ضربه خورده...الکل و مواد مخدر بیش از حد هم عامل مرگ رو تشدید کرده...متوقف شدن ضربان قلب ، گیج رفتن سر ، سیاهی چشم و...
به هرحال قطعی نمی شه نظر داد...باید کالبد شکافی بشه!
نیکنام از روی زمین بلند شد و آرام گفت:
-ببریدشون...
نفسش را خسته بیرون داد.
ذهنش درگیر شده بود.
صدیقی شانه به شانه اش راه می رفت.
-چهار تا قتل...تو یک روز...خودش ، مهران زندی ، سیما شکوهی و سکته ی نامعلوم محمدرضا ابهری مقدم...
صدیقی لبخند بی روحی زد:
-خوب تونستی بزنیش...
-اما دلم رضا نبود...خودت که می دونی!
خود استاد معین دستورش رو صادر کرد!
مجبور شدم بزنم تو شونه ی کیارش فردین...چون در غیر این صورت نمی تونستم بکشمش!
صدیقی که حال آشفته ی او را دید ،
با مهربانی چشم برهم گذاشت:
-چند ماه تو گچ بمونه برمی گرده حالت اول...نگران کیارش نباش!

*

چشم هایم را باز کردم.
تنم آرام گرفته بود.
باران را در لباس عروس دیدم.
و خودم را در لباس دامادی!
مگر ما بچه نداشتیم ؟!
به لب های لرزانش زل زدم.
بی حرف...در آرامش...

آمدنت چیست؟ تویی که فقط رفتن بلدی!
چه می دانی دلی که خسته و گرفته کنج سینه ات نشسته است ، بودنت را فریاد می زند؟
دیگر باید چکار کند تا باور کنی دوستت دارد و بهانه ات را می گیرد؟
می خواهی اصلا بایستد و به تو فکر نکند؟
نه! این گونه که نمی شود اگر قلب خسته و بهانه گیرم بایستد پس من دیگر چگونه به چشم های طوسی تیره ات خیره شوم!

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت335
نمی توانم؟ نه... پس چکارش کنم این دل زبان نفهم را ؟
چگونه دستان سردم را گرم کنم؟
وقتی گرمایی که بهشان منتقل می کنم را نمی گیرند؟
آن ها انگشتان مردانه ی تو را می خواهند لعنتی! فقط و فقط تو!
می خواهند انگشت هایت لا به لایشان قفل شود...
پس بیا و انتظار این قلب دردمند را دوا کن!
بیا که سینه ام گرفته است...
بیا که می سوزم...بیا!
اگر آمدی و نشستی بر سر خاکم ، گله مند نشو...ببخشید این را می گویم ولی من زبان این قلب درد دیده را نمی فهمم!
نگاهم را در سکوت به عسلی هایش دوختم.
عسلی های روشنش ، لبریز از حرف بودند.
ناراحت و دلخور و خسته!
صد هزار حس متفاوت درون زیبایی شان ، در هم موج می خوردند.
چقدر قشنگ شده بود!
لب های سرخ و حجیم...
موهایی پشت گوش زده و پیچ خورده و لباسی زیبا...
با ناراحتی نگاهش کردم.
با جدیت و دلخوری!
حتی طرفش نرفتم.
اما او یک قدم نزدیکم شد.
تور قشنگش را باد در هوا رقصاند.
تنم زخمی نبود.
آراسته و مرتب روبرویش ایستاده بودم.
نگاه هر دومان خسته بود...غم زده بود!
لبخند محوی لب هایش را پوشاند.
دستش را طرفم دراز کرد.
هیچ حسی نداشتم.
فقط در سکوت و آرامش نگاهش کردم.
تمایل نداشتم دستش را بگیرم.
توی عمق تیله ی چشمانش خیره شدم.
صدای جیغی بلند شد.
سرم را گرداندم.
دور خودم چرخیدم و سرم را پایین انداختم.
صدای جیغ های مادرم بود انگار!
باران را دیدم.
این بار واقعی بود.
پشت شیشه بخش ایستاده بود و داشت بلند بلند گریه می کرد.
انگار درد داشت.
چهره اش را جمع کرده بود و به خودش می پیچید.
ورد زبانش اسمم بود.
صدای گریه نوزادی درون گوشم پیچید.
صداهای مختلف در هم گره می خوردند.
سرم درد گرفته بود.
قدرتی توانا دستم را بالا آورد و کف دست باران گذاشت.
باران مرا کشید و مجبور شدم سمتش بروم.
روبروی هم ایستادیم.
لبه های کتم را با دستان کشیده اش صاف کرد و توی عمق چشمانم خیره شد.
هیچ حرفی نزد.
فقط لبخندش پررنگ شد و محکم به تنم چسبید.
سرش را روی شانه ام فشرد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد.
عطر موهایش زد زیر بینی ام.
چانه ام را روی موهایش گذاشتم و آرام نوازش کردم.
همان طور در آغوش هم بودیم.
آستین کتم را طرف خودش کشید.
بوی عطرش در فضا پیچیده بود.
فضایی نامعلوم...نوری عجیب!
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
و تمام شد...در آرامش ، چشم هایم را بستم و وقتی باز کردم دیگر آن جا نبودم!
دریا را بغل کردم و از پله ها بالا رفتم.
باهر قدم ، تمامی اتفاقات این پنج ماه ، جلوی چشمانم ردیف شدند.
لباس دخترم را مرتب کردم و پشتش کوبیدم.
انگشتش را دور لثه هایش می چرخاند و با آن چشم های درشت کنجکاو طوسی ، به این طرف و آن طرف نگاه می کرد.
آب دهانش همیشه ی خدا آویزان شانه ام بود و مجلسی ترین لباس هایم را هم خیس می کرد!
آرام به کمرش کوبیدم تا آرام گیرد.
از آن روزهایی بود که کنجکاو شده بود و مدام دست و پا می زد و خیال خوابیدن نداشت!
شیرش را داده بودم.
وارد اتاقمان شدم. همه چیز کاملا مرتب و آماده بود.
دریا را روی پتویش روی تخت گذاشتم.
جیغ کوتاهی کشید و با خنده مشغول دست و پا زدن شد.
لبخند پهنی صورتم را پوشاند:
-چیه مامانی به چی نگاه می کنی؟
سرم را چرخاندم و جلوی آیینه ایستادم.
موهای رنگ کرده ام را که روی شانه هایم ریخته بودم ، کنار زدم و به صورت گرد و چشمان آرایش شده ام دقت کردم.
رژلب قرمز جیغ زدم ؛ همان رنگی که عشقم ، شوهرم ، تمام زندگی ام دوستش داشت!
لب هایم را به هم مالیدم.
لباس حریری کبودرنگم را صاف کشیدم و بعد از جلوی آیینه می رفتم.
باید کار را تمام می کردم.
از همه چیز خسته شده بودم.
حالا که از ب بسم الله تا آخرش را می دانستم و شوهرم سالم و صحیح همراه دخترکوچولویم ، کنارم بودند ، باید تنها این مشکل کوچک را از میان بر می داشتم.
دیگر جلسات مشاوره و روان کاوی فایده ای نداشت.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و دور دریا پتو پیچیدم و به تراس رفتم.
آهی کشیدم و با غم از پشت شیشه نگاهش کردم.
باز همان کار هر روزه اش!
دستگیره در را پایین کشیدم و در را باز کردم.
مثل همیشه سرش را برنگرداند!
نیم رخش به من ، روی صندلی چوبی لم داده بود و یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود.
همان ژست مغرور و دلنشینی که وجودم را می لرزاند و دلم را مور مور می کرد!
همان طریق نشستنی که در شرکت برای چندمین بار دیده بودم و نفسم برایش می رفت!
محکم و سخت و جدی به روبرو خیره شده بود.

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت336
نمای روبرو ، شهر زیر پایمان بود.
کوچه ها و خیابان ها...درخت ها و...
تراس بهترین نقطه خانه طراحی شده بود.
کنار اتاق ها و به زیباترین شکل ممکن!
خانه جدیدمان را می گویم...
همانی که پدرم برایمان خرید.
خانه ای دوطبقه و دوبلکس با زیباترین نوع معماری و ساختمانی باشکوه در بالاترین نقطه ی شهر!
آرام...حداقل آرام تر و پر آرامش تر از آن آپارتمان نحس کذایی!
به روبرو خیره شده بود.
مثل همیشه زیرسیگاری کریستال زیر دستش روی میز چوبی و یک نخ سیگار که با جدیت و تعمق ، به آن پک می زد و از آن کام می گرفت.
دود دهان و بینی اش را بیرون فرستاد و بعد دقایقی که صدای دریا بلند شد ، برگشت و کوتاه و سرد نگاهم کرد.
سردی تیله های طوسی و کدرش ، دلم را آتش می زدند.
سرم را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
پاهایم را جفت کنار هم گذاشتم و سمت کیارش ، درست روبروی نیم رخش ، روی صندلی نشستم و پتوی دور دریا را باز کردم و اورا روی ران های پاهایم گذاشتم.
کوچک و ریزه میزه بود و بغل کردن و استحمام و خواباندنش هم راحت!
سرم را بالا گرفتم و به همان جایی که خیره شده بود ، زل زدم.
خورشید داشت غروب می کرد.
آسمان پاییزی بدجور گرفته بود.
تازه چهارم پنجم مهر بود.
از آن تابستان لعنتی خارج شده بودیم.
یک سال تمام گذشته بود...یک سال و نیم ، دوسال...دقیق نمی دانستم.
فقط می دانستم تمام تلخی ها تمام شده بود.
پدر کیارش را آزاد کرده بودند.
روابط خانوادگی مان مانند قبل شده بود و حرف فامیل هم خوابیده بود.
من سالم بودم.
دیگر آرامش داشتم!
قلبم سالم بود...دیگر از ضربان تندش نمی هراسیدم...دیگر با هر درد و سوزشی که تنم را بی حال و سرد می کرد ، پی قرص و دارو نمی دویدم و با خودم می گفتم: سلامتی عجب نعمت بزرگیست!
دریا هم سالم بود.
آن اوایل کمی سرفه می کرد ولی مشکل جسمانی نداشت.
دخترم روز به روز بزرگتر می شد.
چشم های قشنگ و طوسی اش به کیارشم رفته بود.
می بوسیدمش ، می خندیدم ، ذوق می کردم و عطر تنش را به ریه می کشیدم.
دخترم بود ، پاره ی تنم بود!
از صدای خنده ها و عطسه های نمکی اش ، دلم ضعف می رفت.
ولی چیزی که آزارم می داد ، حال خراب کیارش بود.
پنج ماه تمام از حادثه آن کتک ها و کارخانه متروک لعنتی می گذشت.
می دانستم چه شده بود...
تا دو ماه با پلیس بودیم.
یک پایمان اداره آگاهی و پای دیگرمان خانه و پای دیگرمان بیمارستان!
کیارش تا سه هفته بیمارستان بود.
ضربات و جراحات آنقدر عمیق بودند که تا سه روز اول نمی توانست از روی تخت بلند شود!
داروهایش را دادیم.
وضعیت ریه هایش خیلی بهتر شدند.
سرم را چرخاندم و با عشق به نیم رخ نفسگیر و جذاب مرد بزرگ زندگی ام ،
زل زدم.
در هلال کمرنگی از نور خورشید ، طوسی های تیره و خسته چشمانش می درخشیدند.
هنوز هم رد های کمرنگی از زخم ها و بریدگی های صورتش بود.
گچ دستش را هم باز کرده بودیم.
از همان روز خلاص

شدنش از کارخانه و آن ماجرای تلخ و زجرآور ، یک کلمه هم حرف نزده بود.
مگر می شد چندین ماه دهان کسی باز نشود؟
او این گونه بود.
صحنه های کشته شدن وکیل علیرضا و حسنا ، همان بی وجدانی که زندگی مان را از هم پاشید وسیما شکوهی از ذهنش پاک نمی شدند.

افتادن مهران راهم دیده بود.
خیلی سخت است با دو چشم خود کشته شدن یک انسان را ببینی و دم نزنی!
یاد آن شکنجه های وحشتناک و زخم های بی شمار بدنش ، همان بدنی که عطرش مامن آرامش و حال خوب من بود ، یاد دست های زخمی و تیر شانه اش ، یاد حرف های بین ابهری و مهران و خودش ، یاد کارهای پدرش در گذشته و و و...رهایش نمی کردند.
مدام پلک های چشمانش می پریدند.
از آن مرد احساسی دوست داشتنی ،
تکه سنگی ساخته شده بود به عنوان انسان!
شب ها زود می خوابید و صبح ها دیر بیدار می شد.
از کار در شرکت و کارخانه متنفر بود و کار جدیدی که پیدا کرده بود ، اداره کردن نمایشگاه ماشینی بود که همراه دوستش ، آن جا را می چرخاندند.
درآمدش بد نبود.

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
نه مرگ آنقدر تلخ است ،
نه زندگی آنقدر شیرین ،
که انسان برای این دو "شرفش" را بدهد.


16مرداد سالمرگ شاعر و خواننده ی ایرانی، #فریدون_فرخزاد 🥀
#مناسبت
@Roshanfkrane
بازی متفاوت گ#الناز_شاکردوست در فیلم «خفگی» باعث شد که او نامزد بهترین بازیگر نقش اول زن در جشن خانه سینمای امسال باشد
#هنر
@Roshanfkrane
حکمت هایی برای زندگی

اگه میخوای راحت باشی ، کمتر بدون ؛
و اگه میخوای خوشبخت باشی ، بیشتر بخون.

تا پایان کار، از موفقیت در آن ، با کسی صحبت نکن

سکوت" تنها پاسخی است که اصلا ضرر ندارد.

نصیحت کردن ، فقط زمانی اثر دارد که 2 نفر باشید.( در بين جمع كسى را نصيحت نكن )

نه آنقدر کم بخور که ضعیف شوی ،
و نه آنقدر زیاد بخور که مریض شوی.

بدترین شکل دل تنگی آن است ،
که در میان جمع باشی و تنها باشی.

شخص محترمی باش ،
و بدون اطلاع به خانه و محل کار کسی نرو.

وجدانت را گول نزن،
چون درستی و نادرستی کارت را به تو اعلام می کند.
کثیف نکن، اگر حوصله تمیز کردن نداری.

بخشیدن خطای دیگران بسیار قشنگ است،،، تجربه کردنش را به تو پیشنهاد می کنم.

غرور کسی رو نشکن،
چون مثل شیشه ی شکسته برای تو، خطر آفرین است.

عمل خلاف را، نه تجربه کن، نه تکرار.

در جايى كه اشتباهى ازت سر زد ، با شجاعت اقرار کن که اشتباه کردی.

هنگام صحبت کردن با دیگران ،
به چشم آنها نگاه کن تا پیام و کلام تو را درک کنند.

کسی را که به تو امیدوار است ،
نا امید نکن.

تا ندانی ، نمی توانی ؛
پس بدان

#پند
@Roshanfkrane