غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پردهٔ مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم ، جان نخواهم ، آن من کو؟ آن من؟
#مولوی
#شعر
@Roshanfkrane
هر کسی را ره مده ای پردهٔ مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم ، جان نخواهم ، آن من کو؟ آن من؟
#مولوی
#شعر
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش فرد فرد ما آدمها این ۶۰ ثانیه را هر روز با خود زیر لب زمزمه کنیم!
واقعا درسی که این ۶۰ ثانیه به انسان می دهد، اندازه ۶۰ سال عمر مفید است!
#انگیزشی
⭕️به ما بپیوندید🎬👇🏿
@Roshanfkrane
واقعا درسی که این ۶۰ ثانیه به انسان می دهد، اندازه ۶۰ سال عمر مفید است!
#انگیزشی
⭕️به ما بپیوندید🎬👇🏿
@Roshanfkrane
گوگل لوگوی امروزش رو به مناسبت ۱۰۳۸ مین سال تولد #ابن_سینا به تصویری از این چهره شهیر ایرانی اختصاص داده
این در حالیه که در ایران از روی دفترچه بیمه تامین #اجتماعی تصویرش حذف شد
#مناسبت
@Roshanfkrane
این در حالیه که در ایران از روی دفترچه بیمه تامین #اجتماعی تصویرش حذف شد
#مناسبت
@Roshanfkrane
تو را گر آتش شمعي بسوخت
مرا بين كه از پاي تا به سر بسوخت
چون من تمام اش عاشقم
معشوقم کجاست؟؟
🌺🌺🌺
شوق بيداري گلهاي من دير زماني ست متروك شده
گر تو بيايي به باغ دلم، تو را به جشن عروسكهايم خواهم برد
#ارسالی از شاعر
مهربانوی بزرگوار
#صديقه_حسين_پور
عضو محترم کانال روشنفکران
#عاشقانه
@Roshanfkrane
مرا بين كه از پاي تا به سر بسوخت
چون من تمام اش عاشقم
معشوقم کجاست؟؟
🌺🌺🌺
شوق بيداري گلهاي من دير زماني ست متروك شده
گر تو بيايي به باغ دلم، تو را به جشن عروسكهايم خواهم برد
#ارسالی از شاعر
مهربانوی بزرگوار
#صديقه_حسين_پور
عضو محترم کانال روشنفکران
#عاشقانه
@Roshanfkrane
🔴مرحله اول تحریمهای اقتصادی و مالی آمریکا علیه ایران به اجرا درآمده است در حالیکه مقامات آمریکایی و ایرانی یکدیگر را در مورد بازگشت تحریمها و آثار آن بر مردم مقصر میدانند.
🔻این مرحله از بازگشت تحریمها شامل تحریم مبادلات دلاری و ریالی، معامله بینالمللی طلا و سایر فلزات گرانبها، تحریم صنایع خودروسازی ایران و تحریم تامین قطعات و خرید فروش هواپیماهای مسافربری کشور است.
#تحریم
#اقتصاد
#سیاسی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
🔻این مرحله از بازگشت تحریمها شامل تحریم مبادلات دلاری و ریالی، معامله بینالمللی طلا و سایر فلزات گرانبها، تحریم صنایع خودروسازی ایران و تحریم تامین قطعات و خرید فروش هواپیماهای مسافربری کشور است.
#تحریم
#اقتصاد
#سیاسی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من با عشق به دنیا آمدهام، با عشق زندگی کردهام، و با عشق هم از دنیا میروم تا آن چیزی که از من باقی میماند فقط عشق باشد.
16مرداد سالروز آسمانی شدن #فریدون_فرخزاد
#ادبی
@Roshanfkrane
16مرداد سالروز آسمانی شدن #فریدون_فرخزاد
#ادبی
@Roshanfkrane
موسیقی بسیار زیبای #ویولن از
تیلور دیویس ( Taylor Davis) ویولنیست، تنظیمکننده و آهنگساز آمریکایی
#موسیقی
@Roshanfkrane
تیلور دیویس ( Taylor Davis) ویولنیست، تنظیمکننده و آهنگساز آمریکایی
#موسیقی
@Roshanfkrane
Taylor
Davis
Davis
@Roshanfkrane
موسیقی بسیار زیبای #ویولن از
تیلور دیویس ( Taylor Davis) ویولنیست، تنظیمکننده و آهنگساز آمریکایی
#موسیقی
@Roshanfkrane
تیلور دیویس ( Taylor Davis) ویولنیست، تنظیمکننده و آهنگساز آمریکایی
#موسیقی
@Roshanfkrane
▪️ما مثل هنرپیشهای هستیم که بدون تمرین، بدون کوچکترین اطلاعی از نمایشنامه و بدون حضور فردی در پشت پرده که ما را راهنمایی کند و بگوید که چه کار باید بکنیم، به روی صحنه میرویم و نمایش زندگیمان را اجرا میکنیم. ما باید خودمان تصمیم بگیریم که چگونه زندگی کنیم. زیرا اگر ما میتوانستیم انجیل یا یک کتاب آموزش فلسفه را باز کنیم و در جایی از آن بخوانیم که چگونه باید زندگی کنیم، کارمان راحت میشود.
#ژان_پل_سارتر
#فلسفی
@Roshanfkrane
▪️ما مثل هنرپیشهای هستیم که بدون تمرین، بدون کوچکترین اطلاعی از نمایشنامه و بدون حضور فردی در پشت پرده که ما را راهنمایی کند و بگوید که چه کار باید بکنیم، به روی صحنه میرویم و نمایش زندگیمان را اجرا میکنیم. ما باید خودمان تصمیم بگیریم که چگونه زندگی کنیم. زیرا اگر ما میتوانستیم انجیل یا یک کتاب آموزش فلسفه را باز کنیم و در جایی از آن بخوانیم که چگونه باید زندگی کنیم، کارمان راحت میشود.
#ژان_پل_سارتر
#فلسفی
@Roshanfkrane
اعتصاب صنفی کارگران پیمانی خط راه آهن وارد نوزدهمین روز خود شد
به گزارش ایلنا، معترضان خواستار دریافت دو تا سه ماه حقوق معوقه و تامین امنیت شغلیشان پس از خاتمه اعتصاب هستند
@Roshanfkrane
به گزارش ایلنا، معترضان خواستار دریافت دو تا سه ماه حقوق معوقه و تامین امنیت شغلیشان پس از خاتمه اعتصاب هستند
@Roshanfkrane
🔴درخواست پیگیری اهانت امام جمعه استان مازندران به نمایندگان
محمد دامادی نماینده ساری در مجلس شورای اسلامی:
🔹آیا کسی که لباس پیغمبر می پوشد و از تریبون مقدس نماز جمعه که باید تریبون اخلاق و امید مردم باشد سخن می گوید اجازه توهین به نمایندگان را دارد؟ آیا نباید جایی برای رسیدگی به این موضوع وجود داشته باشد.
🔹در گذشته که دکل ها در کشور گم شد، ۳ هزار میلیارد خورده شد و بیت المال حیف و میل شد این افراد احساس تکلیف نکردند و امروز مسلمان و بیدار شده اند و با این ادبیات نامناسب مجلس را مورد هجمه قرار می دهند؟
🔻گفتنی است حجتالاسلام مجتبی روحانی امام جمعه بابل در خطبه های نماز جمعه این شهر گفته بود:« مجلس شورای اسلامی دو بار است که میخواهند از رئیسجمهور سوال کنند، اما در بار اول برخی از نمایندگان در دقایق آخر سوال خود را پس گرفتند. برخی نمایندگان، روز نامهای را امضا میکنند و شب امضاها را پس میگیرند. لعنت خدا بر نمایندهای که از امضا و موقعیت خود در حال کاسبکاری است.»/روزنامه ایران
#سیاسی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
محمد دامادی نماینده ساری در مجلس شورای اسلامی:
🔹آیا کسی که لباس پیغمبر می پوشد و از تریبون مقدس نماز جمعه که باید تریبون اخلاق و امید مردم باشد سخن می گوید اجازه توهین به نمایندگان را دارد؟ آیا نباید جایی برای رسیدگی به این موضوع وجود داشته باشد.
🔹در گذشته که دکل ها در کشور گم شد، ۳ هزار میلیارد خورده شد و بیت المال حیف و میل شد این افراد احساس تکلیف نکردند و امروز مسلمان و بیدار شده اند و با این ادبیات نامناسب مجلس را مورد هجمه قرار می دهند؟
🔻گفتنی است حجتالاسلام مجتبی روحانی امام جمعه بابل در خطبه های نماز جمعه این شهر گفته بود:« مجلس شورای اسلامی دو بار است که میخواهند از رئیسجمهور سوال کنند، اما در بار اول برخی از نمایندگان در دقایق آخر سوال خود را پس گرفتند. برخی نمایندگان، روز نامهای را امضا میکنند و شب امضاها را پس میگیرند. لعنت خدا بر نمایندهای که از امضا و موقعیت خود در حال کاسبکاری است.»/روزنامه ایران
#سیاسی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#هشدار
اگه ازکسی طلب دارید وطرف رسید انتقال پولو براتون فرستاد، تا پیام بانک نیومده اعتماد نکنید؛
این انتقال میتونه توسط برنامههای رسیدساز درست شده باشه وهیچ پولی تو حسابتون نره
@Roshanfkrane
اگه ازکسی طلب دارید وطرف رسید انتقال پولو براتون فرستاد، تا پیام بانک نیومده اعتماد نکنید؛
این انتقال میتونه توسط برنامههای رسیدساز درست شده باشه وهیچ پولی تو حسابتون نره
@Roshanfkrane
#یک_دقیقه_مطالعه و #اندیشه📚
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .
این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.))
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
#انگیزشی
@Roshanfkrane
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .
این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.))
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
#انگیزشی
@Roshanfkrane
این گربهی خونگیرو صاحبش رها کرده و وقتی پیداش کردن این شکلی بوده !
کاش دیگه نگید #حیوانات عقل و شعور ندارن . . .
@Roshanfkrane
کاش دیگه نگید #حیوانات عقل و شعور ندارن . . .
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت334
تنش داغ داغ بود.
چرا تیرخوردن دردی نداشت ؟
اسلحه اش را به زور بالا برد اما با شلیک های بعدی ، روی زمین افتاد.
درست کنار کیارش!
چشم های نیمه بازش را بست و آخرین نفسش را بیرون داد.
ماتم و سکوتی بی مانند ، تمام فضا را گرفت.
گشت ویژه از دیوار ها پایین آمدند.
سروان دستی به صورتش کشید و با ناراحتی اورژانس خبر کرد.
حمید روی زمین خزید و خودش را به پسرش رساند.
چهار دست و پا زمین را چنگ زد.
اشک هایش هویدا شدند.
به پهنای صورت گریه می کرد.
صدای گریه های ملیحه ، مادر کیارش توی گوشش می پیچید.
همه دور جنازه ابهری جمع شدند و بردنش.
مامورین اورژانس می رسیدند.
دیدن چنین صحنه ای ، برای پدر سخت بود.
بالاخره پدر است دیگر...
دلسوز فرزندانش!
همان جوان برازنده و خوش چهره و خوش قامتی که با کت و شلوار در مجالس شرکت می کرد و همه به مردانگی و آن لبخند های جذاب و نفسگیرش ، آفرین می گفتند!
حالا با چهره ای خونین ،موهایی به هم ریخته و بی نفس روی آسفالت دراز شده بود.
حمید فریاد کشید:
-پاشو بابا...توروخدا پاشو...توروخدا پاشو...
جواب زنت رو چی بدم ؟
جواب وجدانم رو...جواب مامانت رو...
پاشو پسرم...پاشو عزیزم...
بوسه ای به پیشانی سردش زد.
بر تنش لرزه افتاده بود.
فقط خدا در ذهنش جان گرفته بود.
خدا بود که می توانست کمکش کند.
نه هیچ کس دیگر!
فریاد زد ، خدا را صدا زد!
از روی زمین بلندش کردند.
نبض کیارش را گرفتند.
ماسک اکسیژن را روی بینی اش گذاشتند و با برانکارد داخل ماشینش کردند.
بوی مرگ ، باروت ، دود ، خون ، نفرت!
وای بر این دنیا!
امان از این دنیا!
حمید کتش را پوشید و خسته و بی حال سوار اورژانس شد و در حالی که دست کیارش را می فشرد و به پلک های بسته و متورمش زل زده بود ، به آرامی و خستگی زمزمه کرد:
-به خاطر باران...باران منتظرته...یادت نره تو دختر داری...بابا شدی...نمی خوای عروسیش رو ببینی ؟
فقط به خاطر دریا...فقط به خاطر باران...
باشه بابا ؟
سروان نیکنام ، دستی به موهایش کشید و روی زمین خم شد.
پارچه سفید را از روی تن کبود شده و برهنه کنار زد و با دیدن صورت خونین و موهای آشفته زنی جوان ، چشم هایش را بست و رو به دیگر نیرو ها و دکتر موسوی ، گفت:
-زدن تو سرش...تنش کجا بوده ؟
تجاوز به عنف هم اینجا مطرحه ؟!
دکتر متاسف سری تکان داد و ماسکش را از روی دهانش پایین آورد.
صدیقی گفت:
-جناب سروان چند تا از نوچه های ابهری بودند...خودشون اعتراف کردن بر اثر مواد مخدر...
جسد دوم را آوردند.
نیکنام با انگشت اشاره و شصتش چشمانش را محکم فشرد.
سر درد گرفته بود.
پارچه را کنار زدند.
مهران با آن صورت سرد و گوش های خونی و پلک های کبود ، زیادی مشکوک بود.
دکتر دست به سینه شد و گفت:
-به مغزش ضربه خورده...الکل و مواد مخدر بیش از حد هم عامل مرگ رو تشدید کرده...متوقف شدن ضربان قلب ، گیج رفتن سر ، سیاهی چشم و...
به هرحال قطعی نمی شه نظر داد...باید کالبد شکافی بشه!
نیکنام از روی زمین بلند شد و آرام گفت:
-ببریدشون...
نفسش را خسته بیرون داد.
ذهنش درگیر شده بود.
صدیقی شانه به شانه اش راه می رفت.
-چهار تا قتل...تو یک روز...خودش ، مهران زندی ، سیما شکوهی و سکته ی نامعلوم محمدرضا ابهری مقدم...
صدیقی لبخند بی روحی زد:
-خوب تونستی بزنیش...
-اما دلم رضا نبود...خودت که می دونی!
خود استاد معین دستورش رو صادر کرد!
مجبور شدم بزنم تو شونه ی کیارش فردین...چون در غیر این صورت نمی تونستم بکشمش!
صدیقی که حال آشفته ی او را دید ،
با مهربانی چشم برهم گذاشت:
-چند ماه تو گچ بمونه برمی گرده حالت اول...نگران کیارش نباش!
*
چشم هایم را باز کردم.
تنم آرام گرفته بود.
باران را در لباس عروس دیدم.
و خودم را در لباس دامادی!
مگر ما بچه نداشتیم ؟!
به لب های لرزانش زل زدم.
بی حرف...در آرامش...
آمدنت چیست؟ تویی که فقط رفتن بلدی!
چه می دانی دلی که خسته و گرفته کنج سینه ات نشسته است ، بودنت را فریاد می زند؟
دیگر باید چکار کند تا باور کنی دوستت دارد و بهانه ات را می گیرد؟
می خواهی اصلا بایستد و به تو فکر نکند؟
نه! این گونه که نمی شود اگر قلب خسته و بهانه گیرم بایستد پس من دیگر چگونه به چشم های طوسی تیره ات خیره شوم!
ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
#قسمت334
تنش داغ داغ بود.
چرا تیرخوردن دردی نداشت ؟
اسلحه اش را به زور بالا برد اما با شلیک های بعدی ، روی زمین افتاد.
درست کنار کیارش!
چشم های نیمه بازش را بست و آخرین نفسش را بیرون داد.
ماتم و سکوتی بی مانند ، تمام فضا را گرفت.
گشت ویژه از دیوار ها پایین آمدند.
سروان دستی به صورتش کشید و با ناراحتی اورژانس خبر کرد.
حمید روی زمین خزید و خودش را به پسرش رساند.
چهار دست و پا زمین را چنگ زد.
اشک هایش هویدا شدند.
به پهنای صورت گریه می کرد.
صدای گریه های ملیحه ، مادر کیارش توی گوشش می پیچید.
همه دور جنازه ابهری جمع شدند و بردنش.
مامورین اورژانس می رسیدند.
دیدن چنین صحنه ای ، برای پدر سخت بود.
بالاخره پدر است دیگر...
دلسوز فرزندانش!
همان جوان برازنده و خوش چهره و خوش قامتی که با کت و شلوار در مجالس شرکت می کرد و همه به مردانگی و آن لبخند های جذاب و نفسگیرش ، آفرین می گفتند!
حالا با چهره ای خونین ،موهایی به هم ریخته و بی نفس روی آسفالت دراز شده بود.
حمید فریاد کشید:
-پاشو بابا...توروخدا پاشو...توروخدا پاشو...
جواب زنت رو چی بدم ؟
جواب وجدانم رو...جواب مامانت رو...
پاشو پسرم...پاشو عزیزم...
بوسه ای به پیشانی سردش زد.
بر تنش لرزه افتاده بود.
فقط خدا در ذهنش جان گرفته بود.
خدا بود که می توانست کمکش کند.
نه هیچ کس دیگر!
فریاد زد ، خدا را صدا زد!
از روی زمین بلندش کردند.
نبض کیارش را گرفتند.
ماسک اکسیژن را روی بینی اش گذاشتند و با برانکارد داخل ماشینش کردند.
بوی مرگ ، باروت ، دود ، خون ، نفرت!
وای بر این دنیا!
امان از این دنیا!
حمید کتش را پوشید و خسته و بی حال سوار اورژانس شد و در حالی که دست کیارش را می فشرد و به پلک های بسته و متورمش زل زده بود ، به آرامی و خستگی زمزمه کرد:
-به خاطر باران...باران منتظرته...یادت نره تو دختر داری...بابا شدی...نمی خوای عروسیش رو ببینی ؟
فقط به خاطر دریا...فقط به خاطر باران...
باشه بابا ؟
سروان نیکنام ، دستی به موهایش کشید و روی زمین خم شد.
پارچه سفید را از روی تن کبود شده و برهنه کنار زد و با دیدن صورت خونین و موهای آشفته زنی جوان ، چشم هایش را بست و رو به دیگر نیرو ها و دکتر موسوی ، گفت:
-زدن تو سرش...تنش کجا بوده ؟
تجاوز به عنف هم اینجا مطرحه ؟!
دکتر متاسف سری تکان داد و ماسکش را از روی دهانش پایین آورد.
صدیقی گفت:
-جناب سروان چند تا از نوچه های ابهری بودند...خودشون اعتراف کردن بر اثر مواد مخدر...
جسد دوم را آوردند.
نیکنام با انگشت اشاره و شصتش چشمانش را محکم فشرد.
سر درد گرفته بود.
پارچه را کنار زدند.
مهران با آن صورت سرد و گوش های خونی و پلک های کبود ، زیادی مشکوک بود.
دکتر دست به سینه شد و گفت:
-به مغزش ضربه خورده...الکل و مواد مخدر بیش از حد هم عامل مرگ رو تشدید کرده...متوقف شدن ضربان قلب ، گیج رفتن سر ، سیاهی چشم و...
به هرحال قطعی نمی شه نظر داد...باید کالبد شکافی بشه!
نیکنام از روی زمین بلند شد و آرام گفت:
-ببریدشون...
نفسش را خسته بیرون داد.
ذهنش درگیر شده بود.
صدیقی شانه به شانه اش راه می رفت.
-چهار تا قتل...تو یک روز...خودش ، مهران زندی ، سیما شکوهی و سکته ی نامعلوم محمدرضا ابهری مقدم...
صدیقی لبخند بی روحی زد:
-خوب تونستی بزنیش...
-اما دلم رضا نبود...خودت که می دونی!
خود استاد معین دستورش رو صادر کرد!
مجبور شدم بزنم تو شونه ی کیارش فردین...چون در غیر این صورت نمی تونستم بکشمش!
صدیقی که حال آشفته ی او را دید ،
با مهربانی چشم برهم گذاشت:
-چند ماه تو گچ بمونه برمی گرده حالت اول...نگران کیارش نباش!
*
چشم هایم را باز کردم.
تنم آرام گرفته بود.
باران را در لباس عروس دیدم.
و خودم را در لباس دامادی!
مگر ما بچه نداشتیم ؟!
به لب های لرزانش زل زدم.
بی حرف...در آرامش...
آمدنت چیست؟ تویی که فقط رفتن بلدی!
چه می دانی دلی که خسته و گرفته کنج سینه ات نشسته است ، بودنت را فریاد می زند؟
دیگر باید چکار کند تا باور کنی دوستت دارد و بهانه ات را می گیرد؟
می خواهی اصلا بایستد و به تو فکر نکند؟
نه! این گونه که نمی شود اگر قلب خسته و بهانه گیرم بایستد پس من دیگر چگونه به چشم های طوسی تیره ات خیره شوم!
ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane