کار ازطلاودلار گذشت،دیگه حتی قیمت ماست وسیر ترشی هم توی منوی رستوان ها به نرخ روز شده!
یعنی ممکنه شما وسط خوردن باشی یهو بیان بگن قیمتاگرون شداگه قابل به پرداخت نیستی نخور
#اجتماعی
@Roshanfkrane
یعنی ممکنه شما وسط خوردن باشی یهو بیان بگن قیمتاگرون شداگه قابل به پرداخت نیستی نخور
#اجتماعی
@Roshanfkrane
جلوی " آبریزش بینی " را نگیرید
چون برای خروج میکروبهای سرماخوردگی لازم است و اگر آنها خارج نشوند جذب بدن شده سلامتتان را به خطر می اندازند
#پزشکی
@Roshanfkrane
چون برای خروج میکروبهای سرماخوردگی لازم است و اگر آنها خارج نشوند جذب بدن شده سلامتتان را به خطر می اندازند
#پزشکی
@Roshanfkrane
#احمد_علم_الهدی و سپس دادستانی مشهد دستور #تخریب مجسمههای #فردوسی ونبردهای رستم درپدیده شاندیز دادهاند
خالق اثر:مسعود رنگرزان
#اجتماعی
@Roshanfkrane
خالق اثر:مسعود رنگرزان
#اجتماعی
@Roshanfkrane
🔴حتما" بخونید،بسیار بسیار جالبه...
🍉🍉🍉" هندوانه "
هندوانه دونه هاش توى تمام میوه پخش هستن،
اما خربزه و طالبی و بقیه ی میوه های خانواده ی melon دونه هاشون وسط شون یه جا جمع هستن.
میدونی چرا؟!
چون دانه یا همون تخم طالبی و خربزه و ... خاصیتی نداره و لازم نیست همراه میوه خورده بشه؛
اما تخم هندوانه ویتامین B16داره که در مابقی مواد غذایی یافت نمیشه و این ویتامین کمیاب، خاصیت اعجاب انگیز ضد سرطانی داره.
خدا با قرار دادن تخم هندوانه بصورت نامنظم در داخل این میوه میخواسته ما این تخم ها رو با شیرینی و گوارایی هندوانه میل کنیم تا هم لذت میوه ای خوش طعم رو درک کنیم هم به سرطان مبتلا نشیم.
اما از بچگی بهمون گفتن هرکسی تخم هندونه بخوره کچل میشه!
این شایعه زمانی در کشورهای جهان سوم پخش شد که داروی ضد سرطان فوق العاده گرانقیمت اسرائیلی وارد بازار شد.
جالبه بدونید یهودی های اسرائیل هندوانه رو با تخمش میخورن...
دقیقا به همین خاطره که در اسرائیل کسی به سرطان مبتلا نمیشه و در کشورهای مسلمان نشین خاورمیانه، آمار مرگ و میر ناشی از سرطان روز بروز بالاتر میره.
و
در آخر واقعیتی تلخ...
هیچ بیماری به نام سرطان وجود خارجی نداره...
این چیزی نیست بجز:
بیماری ناشی از کمبود ویتامین...
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
این پیام را به کسانی که سلامتی آن ها برای شما اهمیت دارد بفرستید
#دانستنی
#پزشکی
@Roshanfkrane
🍉🍉🍉" هندوانه "
هندوانه دونه هاش توى تمام میوه پخش هستن،
اما خربزه و طالبی و بقیه ی میوه های خانواده ی melon دونه هاشون وسط شون یه جا جمع هستن.
میدونی چرا؟!
چون دانه یا همون تخم طالبی و خربزه و ... خاصیتی نداره و لازم نیست همراه میوه خورده بشه؛
اما تخم هندوانه ویتامین B16داره که در مابقی مواد غذایی یافت نمیشه و این ویتامین کمیاب، خاصیت اعجاب انگیز ضد سرطانی داره.
خدا با قرار دادن تخم هندوانه بصورت نامنظم در داخل این میوه میخواسته ما این تخم ها رو با شیرینی و گوارایی هندوانه میل کنیم تا هم لذت میوه ای خوش طعم رو درک کنیم هم به سرطان مبتلا نشیم.
اما از بچگی بهمون گفتن هرکسی تخم هندونه بخوره کچل میشه!
این شایعه زمانی در کشورهای جهان سوم پخش شد که داروی ضد سرطان فوق العاده گرانقیمت اسرائیلی وارد بازار شد.
جالبه بدونید یهودی های اسرائیل هندوانه رو با تخمش میخورن...
دقیقا به همین خاطره که در اسرائیل کسی به سرطان مبتلا نمیشه و در کشورهای مسلمان نشین خاورمیانه، آمار مرگ و میر ناشی از سرطان روز بروز بالاتر میره.
و
در آخر واقعیتی تلخ...
هیچ بیماری به نام سرطان وجود خارجی نداره...
این چیزی نیست بجز:
بیماری ناشی از کمبود ویتامین...
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
این پیام را به کسانی که سلامتی آن ها برای شما اهمیت دارد بفرستید
#دانستنی
#پزشکی
@Roshanfkrane
✅ امام جمعه اهل سنت زاهدان میگوید وضعیت این اقلیت مذهبی در دولت حسن روحانی «کوچک ترین» تغییری نکرده است.
مولوی عبدالحمید تاکید کرده است که در برخی از ادارات سیستان و بلوچستان، تنها بین شش تا دوازده درصد کارمندان اهل سنت هستند..
#خبر
@Roshanfkrane
مولوی عبدالحمید تاکید کرده است که در برخی از ادارات سیستان و بلوچستان، تنها بین شش تا دوازده درصد کارمندان اهل سنت هستند..
#خبر
@Roshanfkrane
✅ سوالاتی از روحانی؛ چه کسی به موسسات اعتباری که ریشهاش در مشهد است مجوز داد؟
روزنامه ایران در یادداشتی به قلم حمیدرضا جلاییپور خطاب به رئیس جمهور نوشت:
🔹 اینک که به لطف خدا قرار است سایر قوا برای عبور کشور از بحرانها با شما همراهی کنند، شایسته است در کنار پیگیری امور بنیادی 6 کار زیر هم از سوی قوه قضائیه یا یک گروه تحقیقی پیگیری شود:
1⃣چه کسانی به مؤسسات اعتباری که ریشه در یک جریان در مشهد داشتند، مجوز فعالیت دادند؟ تا این مؤسسات بتوانند با طمعورزی سه میلیون مالباخته ناراضی درست کنند. انصافاً کدام شخص یا گروه براندازی میتواند چنین ضربهای به اعتبار یک نظام سیاسی بزند. (متأسفانه هرجا میرویم، همه میگویند همه دزدند و این «همهمه» خطرناکی است و با پاسخگویی عادلانه و سریع این همهمه ویرانگر را باید درمان کرد).
2⃣درست پس از پیروزی برجام چه کسانی هنگام آزمون موشک، روی آن به عبری شعار نوشتند؟ چرا پس از آن شرکتهای اروپایی پایشان به ایران باز نشد؟ تاوان رکود اقتصادی و رشد بیکاری پس از آن را چرا باید مردم بدهند. چه کسانی این کار پرهزینه را انجام دادند؟
3⃣چه کسانی یک سال پیش دنبال محروم کردن سپنتا از حضور در شورای شهر یزد بودند تا بدینسان آبروی ارکان نظام سیاسی را در بین مردم داخل و خارج ببرند؟
4⃣ چه کسانی پشت پخش گریه و مصاحبه دختر رقصنده در صدا و سیما بودند که با این کار با وجدان عمومی مردم بازی کردند و نفرت را علیه نظام سیاسی تلنبار کردند.
5⃣ چه کسانی دنبال جاسوسسازی ایرانیان دوتابعیتی و محیط زیستیها هستند؟
6⃣چه کسانی پشت حصر و محدودیت برای خاتمی هستند.
#اجتماعی
@Roshanfkrane
روزنامه ایران در یادداشتی به قلم حمیدرضا جلاییپور خطاب به رئیس جمهور نوشت:
🔹 اینک که به لطف خدا قرار است سایر قوا برای عبور کشور از بحرانها با شما همراهی کنند، شایسته است در کنار پیگیری امور بنیادی 6 کار زیر هم از سوی قوه قضائیه یا یک گروه تحقیقی پیگیری شود:
1⃣چه کسانی به مؤسسات اعتباری که ریشه در یک جریان در مشهد داشتند، مجوز فعالیت دادند؟ تا این مؤسسات بتوانند با طمعورزی سه میلیون مالباخته ناراضی درست کنند. انصافاً کدام شخص یا گروه براندازی میتواند چنین ضربهای به اعتبار یک نظام سیاسی بزند. (متأسفانه هرجا میرویم، همه میگویند همه دزدند و این «همهمه» خطرناکی است و با پاسخگویی عادلانه و سریع این همهمه ویرانگر را باید درمان کرد).
2⃣درست پس از پیروزی برجام چه کسانی هنگام آزمون موشک، روی آن به عبری شعار نوشتند؟ چرا پس از آن شرکتهای اروپایی پایشان به ایران باز نشد؟ تاوان رکود اقتصادی و رشد بیکاری پس از آن را چرا باید مردم بدهند. چه کسانی این کار پرهزینه را انجام دادند؟
3⃣چه کسانی یک سال پیش دنبال محروم کردن سپنتا از حضور در شورای شهر یزد بودند تا بدینسان آبروی ارکان نظام سیاسی را در بین مردم داخل و خارج ببرند؟
4⃣ چه کسانی پشت پخش گریه و مصاحبه دختر رقصنده در صدا و سیما بودند که با این کار با وجدان عمومی مردم بازی کردند و نفرت را علیه نظام سیاسی تلنبار کردند.
5⃣ چه کسانی دنبال جاسوسسازی ایرانیان دوتابعیتی و محیط زیستیها هستند؟
6⃣چه کسانی پشت حصر و محدودیت برای خاتمی هستند.
#اجتماعی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آیتالله سیدکمال حیدری مرجع شیعه: اکثر اسناد و احادیث حادثه کربلا ساختگی بوده و از قرن ۷ تا۱۰ هجری ساخته و وارد کتب شیعه شده که مصادیر اصلی آن مجهول است
#مذهبی
@Roshanfkrane
#مذهبی
@Roshanfkrane
💢 وقوع #زمین_لرزه ۴/۷ ریشتری در منطقه رويدر، هرمزگان.
#فوری
به فاصله چند دقیقه زمین لرزه شدید دیگری منطقه ریدر را تکان داد.
🔹قدرت زلزله ۵/۷ ریشتر است.
#خبر
@Roshanfkrane
#فوری
به فاصله چند دقیقه زمین لرزه شدید دیگری منطقه ریدر را تکان داد.
🔹قدرت زلزله ۵/۷ ریشتر است.
#خبر
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت283
مانیتور ضربان قلبش...و من خسته تر و تنها تر باز به صورتش خیره شدم.
چقدر ناز بود...چقدر؟!
من چقدر بهش بد کردم؟
تا کی باید تاوان می دادم؟
دستش را به گونه ام مالیدم.
لحظات سختی بود... برای عمل جراحی فرم ها را امضا کرده بودیم و می خواستند برای دو ساعت دیگر آماده اش کنند و بچه را خارج کنند.
گفته بودند احتمال دارد هفتاد درصد بعد از عمل،قلب تحمل نکند و برای همیشه بایستد.
مگر اینکه...مگر اینکه...معجزه شود و برای پس فردا پیوند را هم انجام بدهند.
یک مبحث پیچیده،یک کاوش علمی پزشکی دشواری که تمام تیم پزشکان را به تحقیق و تکاپو انداخته بود.
می خواستم اگر بارانم از دنیای بدی ها رفت،آخرین حرف هایم را بهش زده باشم!
گفته بودند اگر تا پس فردا از کما بیرون نیاید،نمی توان جراحی را انجام داد...چرا که بدن نحیفش قلب را پس می زد...گرچه،اصلا قلبی نبود!
مادر من و باران انقدر خانواده پروندی را التماس کرده بودند که دیگر نای ایستادن نداشتند و به زور قندآب سر پا بودند.
خسته بودم...از همیشه خسته تر...اگر زیر این عمل باران تاب و توانش را ازدست می داد،باید بچه ام را بی مادر بزرگ می کردم...
از خانه مان که طرد شده بودم،
ارتباطشان را به کل قطع می کردند و من و سیما،دو تنهای شکسته باید باهم زندگی می کردیم.
اگر او هم پسم نمی زد!
نمی گذاشتند بچه ام را ببینم...و باید تنها و خسته زندگی می کردم.
البته زندگی نه...مردگی!
کاش تا اینجا پیش نمی آمدیم...
کاش اینجوری نمی شد...کاش کاش کاش کاش!
برای این حرف ها دیر بود...وقت زیادی نداشتم!
دستش را به لب های لرزانم مالیدم و نگاهش کردم.
کاش برایش می گفتم...از غم های روی دلم...از خستگی شدیدم...
از شانه های فرو افتاده ام!
بی حال نگاهش کردم.
اما گفته های من یک سال طول می کشید...یک سال!
-بارانم...پاشو...چشم هات رو باز کن...قوی باش...مبادا زیر عمل کم بیاری ها! باشه؟!
بچمون رو تنها بزرگ کنم من؟ چی کار کنم؟ بدون تو من چی کار کنم؟ چشم هات رو باز کن...بلند شو...بچه ات رو با قوت بدنیا بیار...پاشو...مگه دوست نداری ببینی چه رنگیه رنگ چشم هاش؟
رنگ چشم های منه؟ پاشو ببین...
پاشو بغلش کن،شیرش بده...
مگه مادرش نیستی؟!
بدون تو که نمی تونم بزرگش کنم خانمم...بلند شو...قول می دم اذیتت نکنم...قول می دم دیگه سیما رو نبینی...قول می دم دیگه هیچوقت اذیت نشی...قول می دم...قول می دم آب تو دلت تکون نخوره...ببین چی کار کردی با زندگیم؟!
ببین اخلاق های مامانم رو؟
ببین کم محلی بابام رو؟
ببین چقدر خسته ایم...چقدر تنهاییم...ببین چقدر بد باهام رفتارمی کنن!
ببین چقدر مامان جونم ازم متنفر شده!
می بینی؟!
ببین...ببین چقدر خسته ام...ببین دلم می خواد جای تو باشم...
چشم ببندم رو دنیام بیفتم رو تخت و چشم که باز کردم ببینم چند ماه یا چند سال گذشته و همه چی خوبه...همه آرومن...در کنار هم...به خدا نمی کشم...دیگه طاقت ندارم...بارانی می دونم ازم متنفری...می دونم روحت داره عذاب می کشه...هرشب تو خواب هامی...دو دقیقه نمی تونم سر بذارم رو بالشت...نمی تونم لعنتی نمی تونم! صدای ناله ات...یک شاخه رز سیاه...نمی تونم باران خانم نمی تونم!
تو خواب هام ناله می کنی...چته؟
از چی رنج می بری؟
می خوای من رو رنج بدی؟
ببین چقدر لاغر تر شدم...
قرار نبود موقع مادروپدرشدن اینجوری و تو این وضعیت باشیم باران...یادته اون اوایل روز های ماه عسل بهت چی گفتم؟!
دوست داشتم ویار کنی برات بخرم...باهم بریم تو کوچه ها قدم بزنیم...واسه بچه سیسمونی بخریم...چی شد؟
حتی نمی دونم دختره یا پسر!
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
قسمت283
مانیتور ضربان قلبش...و من خسته تر و تنها تر باز به صورتش خیره شدم.
چقدر ناز بود...چقدر؟!
من چقدر بهش بد کردم؟
تا کی باید تاوان می دادم؟
دستش را به گونه ام مالیدم.
لحظات سختی بود... برای عمل جراحی فرم ها را امضا کرده بودیم و می خواستند برای دو ساعت دیگر آماده اش کنند و بچه را خارج کنند.
گفته بودند احتمال دارد هفتاد درصد بعد از عمل،قلب تحمل نکند و برای همیشه بایستد.
مگر اینکه...مگر اینکه...معجزه شود و برای پس فردا پیوند را هم انجام بدهند.
یک مبحث پیچیده،یک کاوش علمی پزشکی دشواری که تمام تیم پزشکان را به تحقیق و تکاپو انداخته بود.
می خواستم اگر بارانم از دنیای بدی ها رفت،آخرین حرف هایم را بهش زده باشم!
گفته بودند اگر تا پس فردا از کما بیرون نیاید،نمی توان جراحی را انجام داد...چرا که بدن نحیفش قلب را پس می زد...گرچه،اصلا قلبی نبود!
مادر من و باران انقدر خانواده پروندی را التماس کرده بودند که دیگر نای ایستادن نداشتند و به زور قندآب سر پا بودند.
خسته بودم...از همیشه خسته تر...اگر زیر این عمل باران تاب و توانش را ازدست می داد،باید بچه ام را بی مادر بزرگ می کردم...
از خانه مان که طرد شده بودم،
ارتباطشان را به کل قطع می کردند و من و سیما،دو تنهای شکسته باید باهم زندگی می کردیم.
اگر او هم پسم نمی زد!
نمی گذاشتند بچه ام را ببینم...و باید تنها و خسته زندگی می کردم.
البته زندگی نه...مردگی!
کاش تا اینجا پیش نمی آمدیم...
کاش اینجوری نمی شد...کاش کاش کاش کاش!
برای این حرف ها دیر بود...وقت زیادی نداشتم!
دستش را به لب های لرزانم مالیدم و نگاهش کردم.
کاش برایش می گفتم...از غم های روی دلم...از خستگی شدیدم...
از شانه های فرو افتاده ام!
بی حال نگاهش کردم.
اما گفته های من یک سال طول می کشید...یک سال!
-بارانم...پاشو...چشم هات رو باز کن...قوی باش...مبادا زیر عمل کم بیاری ها! باشه؟!
بچمون رو تنها بزرگ کنم من؟ چی کار کنم؟ بدون تو من چی کار کنم؟ چشم هات رو باز کن...بلند شو...بچه ات رو با قوت بدنیا بیار...پاشو...مگه دوست نداری ببینی چه رنگیه رنگ چشم هاش؟
رنگ چشم های منه؟ پاشو ببین...
پاشو بغلش کن،شیرش بده...
مگه مادرش نیستی؟!
بدون تو که نمی تونم بزرگش کنم خانمم...بلند شو...قول می دم اذیتت نکنم...قول می دم دیگه سیما رو نبینی...قول می دم دیگه هیچوقت اذیت نشی...قول می دم...قول می دم آب تو دلت تکون نخوره...ببین چی کار کردی با زندگیم؟!
ببین اخلاق های مامانم رو؟
ببین کم محلی بابام رو؟
ببین چقدر خسته ایم...چقدر تنهاییم...ببین چقدر بد باهام رفتارمی کنن!
ببین چقدر مامان جونم ازم متنفر شده!
می بینی؟!
ببین...ببین چقدر خسته ام...ببین دلم می خواد جای تو باشم...
چشم ببندم رو دنیام بیفتم رو تخت و چشم که باز کردم ببینم چند ماه یا چند سال گذشته و همه چی خوبه...همه آرومن...در کنار هم...به خدا نمی کشم...دیگه طاقت ندارم...بارانی می دونم ازم متنفری...می دونم روحت داره عذاب می کشه...هرشب تو خواب هامی...دو دقیقه نمی تونم سر بذارم رو بالشت...نمی تونم لعنتی نمی تونم! صدای ناله ات...یک شاخه رز سیاه...نمی تونم باران خانم نمی تونم!
تو خواب هام ناله می کنی...چته؟
از چی رنج می بری؟
می خوای من رو رنج بدی؟
ببین چقدر لاغر تر شدم...
قرار نبود موقع مادروپدرشدن اینجوری و تو این وضعیت باشیم باران...یادته اون اوایل روز های ماه عسل بهت چی گفتم؟!
دوست داشتم ویار کنی برات بخرم...باهم بریم تو کوچه ها قدم بزنیم...واسه بچه سیسمونی بخریم...چی شد؟
حتی نمی دونم دختره یا پسر!
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت284
می خواستم همراهت باشم تو سونوگرافی هاش...می خواستم دنبالت راه بیفتم بیام...
اون موقع که چشم هات رو باز می کنی و می خندی...اون موقع که به صدای قلب بچمون،ثمره وجودمون گوش می دی و از شوق گریه می کنی...
اما نشد...می بینی؟
نشستم تو یک اتاق کوچیک چند متری و دارم برات از روزهای خوب می گم...و تو هم زیر این همه دستگاه آروم خوابیدی و به حرف های مرد زندگیت گوش می دی...
آروم باش...اما زود بیدار شو...خستمون کردی...هفت ماه کم نیست خانمم...بچت بزرگ و بزرگ تر شده...بچمون بهتره بگم!
بلند شو بغلش کن...باران بلند شو خانمم...طاقت بیار بچه رو...
توروخدا قوی باش...من خانواده پروندی رو راضی می کنم...
خسته شدم...به خدا خسته شدم...دیگه چقدر باید تاوان بدم؟!
هان؟ تو می دونی؟
به خدا راضیش می کنم...قول می دم...تا ماه بعد سر پا بشی...
بچه رو بسپار به من...من پای عشقمون تا پای جون هستم...هنوزم عاشقتم...می بینی دارم به خاطرت گریه می کنم؟!
منی که پدر ومادرم هم اشکم رو ندیده بودن...بلند شو بهارمون رو از زمستون بکش بیرون...بلند شو که خواب بسه...چقدر می خوابی؟
آروم بگیر...پیوند رو تحمل کن...بیدار که شدی بچه مون رو میارم ببینیش...ببینی چقدر نازه...
اگه شبیه تو باشه من چی کار کنم؟
میای شرط بندی کنیم؟
اگر چشم هاش طوسی بود تو بمون...اگه عسلی بود من می رم...
می دونم ازم متنفری...اما یکم فقط یک کوچولو تحمل کن...توروخدا...تورو جون بچمون...تورو قسم به عشقمون خانمم...پاشو ببین چقدر سردیم...پاشو که عده ای آدم اینجا گیرتن!
قطره اشکم چکید.
دستم را به صورتم کشیدم و دیدم خیس خیس شده بود!
و من نفهمیده بودم این همه وقت داشتم گریه می کردم!
صورتم را با کف دست پاک کردم.
نگاه تارم را بالا آوردم و سر دادم روی شیشه بیرون...
مامان من،خاله و شوهرخاله ایستاده بودند و هر دو مان را نگاه می کردند.
خجالت کشیدم ازشان...نگاهم می کردند،بی تفاوت وسرد اما اشک های داغی که گونه هایشان را پوشانده بود،همخوانی ای با آن سرمای چشم هایشان نداشت!
می خواستند به نوبت گان بپوشند و وارد بخش شوند و کنار باران بنشینند و باهاش حرف بزنند.
لحظات دشوار می گذشت...
جانم به لبم رسیده بود و از شدت ناراحتی نفس نفس می زدم.
بینی ام کیپ شده بود اما می دانستم بوی دوا و داروهای متفاوت ودستگاه های بخار،توی فضای استریل شده پراکنده بود!
باز نگاهم را با ماتم به زنم گرفتم.
دستش کمی گرم شده بود.
شنیده بودم هر چه به بیماران کمایی بگویند،می شنوند و حالشان تغییرمی کند.
از خجالتش خیلی طی این هفت ماه به اتاقش وارد نمی شدم.
از پشت شیشه نگاهش می کردم.
می ترسیدم بفهمد پا توی اتاقش گذاشته ام و ضربان قلبش از تنفر نسبت به من،قطع شود!
این سومین باری بود که نشسته بودم کنارش و آخرین بار...
-بارانم بلند شو...
تمام تلاشم را کردم.صدایم وحشتناک گرفته بود.
-بلند شو خانمم...تا زنده ام بلند شو...شاید بمیرم...از بس سیگار کشیدم...از بس همه چی خوردم...
دکتر گفت داروهات رو نخوردی...گفت آمپول هات رو تزریق نکردی...گفت مشکل ریه هات دارن جدی می شن...
بذار حالا که لحظات آخره برات توضیح بدم چرا این طوری شدم...
بذار برات بگم...بذار بگم که مطمئنت کنم چیزی بین من و سیما نبوده باران جانم...جانم...
جانم!
اون روز صادق به من یک شماره داد...گفت...گفت این شماره همون وکیلیه که علیه تو و زنته...
گفت کارش درسته و...
برایش گفتم...آرام گفتم...بلند گفتم...
-اون شب که پیشنهادش رو شنیدم...شرط آزادی تو همین بود!
فقط و فقط همین!
مهران زندی باهاش همدست بود...حکمت قصاص بود...چاره دیگه ای نداشتم؛قبول کردم...
و بهش وابسته شدم...دوست داشتنم بهش از سر ترحم بود باور کن!
اون...اون انقدر سختی کشیده بود که دلم براش سوخت وگرنه اوایل اونقدر باهاش بد تا می کردم که خشم اون روز هام رو سرش خالی کنم.
باران هیچ کس جای تورو برای من نمی گیره...یعنی هیچ کس!
بلند شو...من طلاقش می دم...گفت...گفت اگه باران رو دوست داری و اون هم به هوش بیادباهم باشید...طلاق من رو بده و من هم می رم کانادا...
خودش گفت...یا شاید هم هند...
گفت من می رم تا تو خوش باشی و مزاحم زندگی شیرینتون نباشم...
می ره باران...به خدا می ره...طلاقش می دم...پاشو باهم بچمون رو بزرگ کنیم...چی بذاریم اسمش رو؟
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
قسمت284
می خواستم همراهت باشم تو سونوگرافی هاش...می خواستم دنبالت راه بیفتم بیام...
اون موقع که چشم هات رو باز می کنی و می خندی...اون موقع که به صدای قلب بچمون،ثمره وجودمون گوش می دی و از شوق گریه می کنی...
اما نشد...می بینی؟
نشستم تو یک اتاق کوچیک چند متری و دارم برات از روزهای خوب می گم...و تو هم زیر این همه دستگاه آروم خوابیدی و به حرف های مرد زندگیت گوش می دی...
آروم باش...اما زود بیدار شو...خستمون کردی...هفت ماه کم نیست خانمم...بچت بزرگ و بزرگ تر شده...بچمون بهتره بگم!
بلند شو بغلش کن...باران بلند شو خانمم...طاقت بیار بچه رو...
توروخدا قوی باش...من خانواده پروندی رو راضی می کنم...
خسته شدم...به خدا خسته شدم...دیگه چقدر باید تاوان بدم؟!
هان؟ تو می دونی؟
به خدا راضیش می کنم...قول می دم...تا ماه بعد سر پا بشی...
بچه رو بسپار به من...من پای عشقمون تا پای جون هستم...هنوزم عاشقتم...می بینی دارم به خاطرت گریه می کنم؟!
منی که پدر ومادرم هم اشکم رو ندیده بودن...بلند شو بهارمون رو از زمستون بکش بیرون...بلند شو که خواب بسه...چقدر می خوابی؟
آروم بگیر...پیوند رو تحمل کن...بیدار که شدی بچه مون رو میارم ببینیش...ببینی چقدر نازه...
اگه شبیه تو باشه من چی کار کنم؟
میای شرط بندی کنیم؟
اگر چشم هاش طوسی بود تو بمون...اگه عسلی بود من می رم...
می دونم ازم متنفری...اما یکم فقط یک کوچولو تحمل کن...توروخدا...تورو جون بچمون...تورو قسم به عشقمون خانمم...پاشو ببین چقدر سردیم...پاشو که عده ای آدم اینجا گیرتن!
قطره اشکم چکید.
دستم را به صورتم کشیدم و دیدم خیس خیس شده بود!
و من نفهمیده بودم این همه وقت داشتم گریه می کردم!
صورتم را با کف دست پاک کردم.
نگاه تارم را بالا آوردم و سر دادم روی شیشه بیرون...
مامان من،خاله و شوهرخاله ایستاده بودند و هر دو مان را نگاه می کردند.
خجالت کشیدم ازشان...نگاهم می کردند،بی تفاوت وسرد اما اشک های داغی که گونه هایشان را پوشانده بود،همخوانی ای با آن سرمای چشم هایشان نداشت!
می خواستند به نوبت گان بپوشند و وارد بخش شوند و کنار باران بنشینند و باهاش حرف بزنند.
لحظات دشوار می گذشت...
جانم به لبم رسیده بود و از شدت ناراحتی نفس نفس می زدم.
بینی ام کیپ شده بود اما می دانستم بوی دوا و داروهای متفاوت ودستگاه های بخار،توی فضای استریل شده پراکنده بود!
باز نگاهم را با ماتم به زنم گرفتم.
دستش کمی گرم شده بود.
شنیده بودم هر چه به بیماران کمایی بگویند،می شنوند و حالشان تغییرمی کند.
از خجالتش خیلی طی این هفت ماه به اتاقش وارد نمی شدم.
از پشت شیشه نگاهش می کردم.
می ترسیدم بفهمد پا توی اتاقش گذاشته ام و ضربان قلبش از تنفر نسبت به من،قطع شود!
این سومین باری بود که نشسته بودم کنارش و آخرین بار...
-بارانم بلند شو...
تمام تلاشم را کردم.صدایم وحشتناک گرفته بود.
-بلند شو خانمم...تا زنده ام بلند شو...شاید بمیرم...از بس سیگار کشیدم...از بس همه چی خوردم...
دکتر گفت داروهات رو نخوردی...گفت آمپول هات رو تزریق نکردی...گفت مشکل ریه هات دارن جدی می شن...
بذار حالا که لحظات آخره برات توضیح بدم چرا این طوری شدم...
بذار برات بگم...بذار بگم که مطمئنت کنم چیزی بین من و سیما نبوده باران جانم...جانم...
جانم!
اون روز صادق به من یک شماره داد...گفت...گفت این شماره همون وکیلیه که علیه تو و زنته...
گفت کارش درسته و...
برایش گفتم...آرام گفتم...بلند گفتم...
-اون شب که پیشنهادش رو شنیدم...شرط آزادی تو همین بود!
فقط و فقط همین!
مهران زندی باهاش همدست بود...حکمت قصاص بود...چاره دیگه ای نداشتم؛قبول کردم...
و بهش وابسته شدم...دوست داشتنم بهش از سر ترحم بود باور کن!
اون...اون انقدر سختی کشیده بود که دلم براش سوخت وگرنه اوایل اونقدر باهاش بد تا می کردم که خشم اون روز هام رو سرش خالی کنم.
باران هیچ کس جای تورو برای من نمی گیره...یعنی هیچ کس!
بلند شو...من طلاقش می دم...گفت...گفت اگه باران رو دوست داری و اون هم به هوش بیادباهم باشید...طلاق من رو بده و من هم می رم کانادا...
خودش گفت...یا شاید هم هند...
گفت من می رم تا تو خوش باشی و مزاحم زندگی شیرینتون نباشم...
می ره باران...به خدا می ره...طلاقش می دم...پاشو باهم بچمون رو بزرگ کنیم...چی بذاریم اسمش رو؟
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت285
دوست داشتم سر بحث اسمش باهم دعوا کنیم...اما تو لب هات رو بستی...باهام حرف نمی زنی...حتی نگاهم نمی کنی...
اگه پسر بود، می ذاریم بهنام...خوبه؟
اگرهم دختربود...نمی دونم...اونش با تو...چی بذاریم؟
مدیا قشنگه؟ یا ترانه...یا مریم...یا مهدیه...یا دریا...دریا قشنگه؟!
گفته بودی دریا رودوست داری؟
دریا قشنگه؟ دریا بذاریم بانو؟
دریا...بهنام...قشنگه؟!
یا هر چی توبخوای...فقط توروخدا چشم هات رو باز کن خواهش می کنم طاقت داشته باش...دووم بیار تا من خانواده پروندی رو راضی کنم...توروخدا خودت رو از من دریغ نکن...من بدون تومی میرم...اگه تو بری من هم خودکشی تدریجی می کنم...
دارو هام رو لب نمی زنم...اونقدر سیگار می کشم که بالآخره نفسم یک روز ببره و بیام پیشت...
اما تو خودت رو راحت کردی...مم بچه ام رو چی کار کنم؟
هم بی پدر ، هم بی مادر؟
دوست داری دریا یا بهنام رو اینجوری بزرگش کنیم؟
نه؟ پس پاشو...آهسته...آروم...خوب باش...من هم هستم...کنارتم...خیانت نمی کنم...سیما رو طلاق می دم...نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره...توروخدا...توروخدا قوی باش...من حتما خانواده اهدا کننده رو راضی می کنم...خواهش می کنم ازت...باشه خانمم؟
چشم هایم فقط می باریدند.
دست لاغرش را محکم بوسیدم.
گرمای وجودم را لابه لای انگشت هایش بردم و بعد دستش را آرام روی تخت ، کنارش گذاشتم.
سرم را روی زانوهای سست و بی رمقم گذاشتم.
بی انصاف ها!
آنقدر اتاق را سرد کرده بودند که سرمایش استخوان هایم را می سوزاند!
شاید سرمای تن باران بهم منتقل شده بود! اما هر چه بود،تلخ بود...بوی خوبی نمی داد!
بلند گریه کردم.
تلافی تمام روزهایی که در سکوت به کلاغ های پشت پنجره شرکت خیره می شدم و تند تند فقط سیگار می کشیدم ، را در آوردم.
کنار جسم ظریف عشقم گریه کردم.
بلند بلند...خیلی بلند!
سرم را بلند کردم.
پشتم خمیده بود و شانه هایم درد می کردند.
کمی به جلو و عقب متمایلشان کردم و صاف ایستادم.
نگاه خیس آخرم را پر از بغض و خواهش به موهای لختش انداختم.
خم شدم روی صورتش و موهای اضافه اش را داخل آن کلاه مخصوص آبی رنگ بردم و بلند شدم.
کنار رفتم و با جفت دست هایم خیسی صورتم را گرفتند.
از بس گریه کرده بودم،مجاری تنفسی ام می سوخت.
نفسم را بیرون دادم و از اتاق خارج شدم.
-جناب فردین وقتتون خیلی وقته تموم شده...چرا توجه نمی کنید به قوانین؟!
سرسری عذر خواهی کردم و دمپایی ها و لباس های مخصوصم را در آوردم و بیرون رفتم.
مامان با اشک نگاهم کرد و خاله هم خسته و سلانه سلانه رفت برای پوشیدن لباس مخصوص تا با دخترش حرف بزند.
واقعا کمرش خمیده شده بود!
داغ بهنام کم بود، بارانش را هم...
نفس عمیقی کشیدم و توی راهرو پیچیدم.
وارد سرویس بهداشتی شدم و چند مشت آب به صورت سردم پاشیدم.
از فرط گریه،چشم هایم قرمز و متورم شده بودند.
دستی به موهای نامرتب و پلیور سرمه ای رنگم کشیدم و از اتاقک سرویس خارج شدم.
-خانم نمی شه ایشون رو ببینید
ایشون نیستن ولی اگر بخواین می تونین با مادر وپدر بیمار...
-من فقط می خوام با همسرش حرف بزنم!
بلا تکلیف وسط راهرو ایستادم.
سمت شان رفتم.
نگاه عصبی و اشک آلود مادر شادی پروندی،روی صورت استخوانی ام ثابت ماند.
می خواست مرا ببیند؟
متعجب پاهایم را تکان دادم.
پرستار جوانی که فکر می کرد نیستم،کنار رفت و دستپاچه گفت:
-اٍ جناب فردین اینجایین؟
مادر بیمار اتاق صد و چهل می خواستن شما رو ببینن فقط بیرون بخش صحبت کنین که بیمار ها استراحت کنن...مرسی!
آرام رفت و من ماندم دنیایی از سئوال!
نگاه حیرت زده ام را به چشم های برزخی و صورت مچاله اش دوختم و آهسته پرسیدم:
-چیزی شده؟
-تو شوهرشی؟!
مات نگاهش کردم.
-ب...بله...چیزی...شده؟!
آستین پیراهن مردانه زیر پلیورم را گرفت و همراه خودش کشید:
-می خوام تنها و خصوصی باهات صحبت کنم...
مبهوت مانده بودم.ضربان قلبم توی گلویم می زد.
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
قسمت285
دوست داشتم سر بحث اسمش باهم دعوا کنیم...اما تو لب هات رو بستی...باهام حرف نمی زنی...حتی نگاهم نمی کنی...
اگه پسر بود، می ذاریم بهنام...خوبه؟
اگرهم دختربود...نمی دونم...اونش با تو...چی بذاریم؟
مدیا قشنگه؟ یا ترانه...یا مریم...یا مهدیه...یا دریا...دریا قشنگه؟!
گفته بودی دریا رودوست داری؟
دریا قشنگه؟ دریا بذاریم بانو؟
دریا...بهنام...قشنگه؟!
یا هر چی توبخوای...فقط توروخدا چشم هات رو باز کن خواهش می کنم طاقت داشته باش...دووم بیار تا من خانواده پروندی رو راضی کنم...توروخدا خودت رو از من دریغ نکن...من بدون تومی میرم...اگه تو بری من هم خودکشی تدریجی می کنم...
دارو هام رو لب نمی زنم...اونقدر سیگار می کشم که بالآخره نفسم یک روز ببره و بیام پیشت...
اما تو خودت رو راحت کردی...مم بچه ام رو چی کار کنم؟
هم بی پدر ، هم بی مادر؟
دوست داری دریا یا بهنام رو اینجوری بزرگش کنیم؟
نه؟ پس پاشو...آهسته...آروم...خوب باش...من هم هستم...کنارتم...خیانت نمی کنم...سیما رو طلاق می دم...نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره...توروخدا...توروخدا قوی باش...من حتما خانواده اهدا کننده رو راضی می کنم...خواهش می کنم ازت...باشه خانمم؟
چشم هایم فقط می باریدند.
دست لاغرش را محکم بوسیدم.
گرمای وجودم را لابه لای انگشت هایش بردم و بعد دستش را آرام روی تخت ، کنارش گذاشتم.
سرم را روی زانوهای سست و بی رمقم گذاشتم.
بی انصاف ها!
آنقدر اتاق را سرد کرده بودند که سرمایش استخوان هایم را می سوزاند!
شاید سرمای تن باران بهم منتقل شده بود! اما هر چه بود،تلخ بود...بوی خوبی نمی داد!
بلند گریه کردم.
تلافی تمام روزهایی که در سکوت به کلاغ های پشت پنجره شرکت خیره می شدم و تند تند فقط سیگار می کشیدم ، را در آوردم.
کنار جسم ظریف عشقم گریه کردم.
بلند بلند...خیلی بلند!
سرم را بلند کردم.
پشتم خمیده بود و شانه هایم درد می کردند.
کمی به جلو و عقب متمایلشان کردم و صاف ایستادم.
نگاه خیس آخرم را پر از بغض و خواهش به موهای لختش انداختم.
خم شدم روی صورتش و موهای اضافه اش را داخل آن کلاه مخصوص آبی رنگ بردم و بلند شدم.
کنار رفتم و با جفت دست هایم خیسی صورتم را گرفتند.
از بس گریه کرده بودم،مجاری تنفسی ام می سوخت.
نفسم را بیرون دادم و از اتاق خارج شدم.
-جناب فردین وقتتون خیلی وقته تموم شده...چرا توجه نمی کنید به قوانین؟!
سرسری عذر خواهی کردم و دمپایی ها و لباس های مخصوصم را در آوردم و بیرون رفتم.
مامان با اشک نگاهم کرد و خاله هم خسته و سلانه سلانه رفت برای پوشیدن لباس مخصوص تا با دخترش حرف بزند.
واقعا کمرش خمیده شده بود!
داغ بهنام کم بود، بارانش را هم...
نفس عمیقی کشیدم و توی راهرو پیچیدم.
وارد سرویس بهداشتی شدم و چند مشت آب به صورت سردم پاشیدم.
از فرط گریه،چشم هایم قرمز و متورم شده بودند.
دستی به موهای نامرتب و پلیور سرمه ای رنگم کشیدم و از اتاقک سرویس خارج شدم.
-خانم نمی شه ایشون رو ببینید
ایشون نیستن ولی اگر بخواین می تونین با مادر وپدر بیمار...
-من فقط می خوام با همسرش حرف بزنم!
بلا تکلیف وسط راهرو ایستادم.
سمت شان رفتم.
نگاه عصبی و اشک آلود مادر شادی پروندی،روی صورت استخوانی ام ثابت ماند.
می خواست مرا ببیند؟
متعجب پاهایم را تکان دادم.
پرستار جوانی که فکر می کرد نیستم،کنار رفت و دستپاچه گفت:
-اٍ جناب فردین اینجایین؟
مادر بیمار اتاق صد و چهل می خواستن شما رو ببینن فقط بیرون بخش صحبت کنین که بیمار ها استراحت کنن...مرسی!
آرام رفت و من ماندم دنیایی از سئوال!
نگاه حیرت زده ام را به چشم های برزخی و صورت مچاله اش دوختم و آهسته پرسیدم:
-چیزی شده؟
-تو شوهرشی؟!
مات نگاهش کردم.
-ب...بله...چیزی...شده؟!
آستین پیراهن مردانه زیر پلیورم را گرفت و همراه خودش کشید:
-می خوام تنها و خصوصی باهات صحبت کنم...
مبهوت مانده بودم.ضربان قلبم توی گلویم می زد.
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
🔻مکالمات حکیم عمر خیام با نامزدش😄👌
🔹نامزدش:
کجایی عزیزم؟🙄
خیام :
ماییم و می و مطرب و این کُنجِ خراب😊
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب🍷
🔸نامزدش :
شراب !؟😧 مگه تو نگفتی من نماز میخونم؟😒
خیام :
می خوردن و شاد بودن آیین من است😋
فارغ بودن ز کفر و دین، آمین من است😌
.
🔹نامزدش :
با کیا هستی حالا خبرِ مرگت؟😑
خیام :
فصل گل و طرف جویبار و لب کِشت😚
با یک دو سه دلبری حوری سرشت😍
🔸نامزدش :
آدرس بده ببینم!😡
بیام جف پا برم تو حلق این حوری موری ها👊
خیام :
راه پنهانی میخانه نداند همه کس😝
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رُسوای دگر😎
🔹نامزدش : آنقدر بخور با
دوستات تا بترکی، سَقَط شی ایشالله !😒
خیام :
گر می نخوری طعنه مزن مستان را😐
بنیاد مکن تو حیله و دستان را😉
🔸نامزدش: اصن برووووو بمیرررررر☹️
خیام :
چون مُرده شوم خاکِ مرا گم سازید😇
احوال مرا عبرتِ مردم سازید😂
#شعر
@Roshanfkrane
🔹نامزدش:
کجایی عزیزم؟🙄
خیام :
ماییم و می و مطرب و این کُنجِ خراب😊
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب🍷
🔸نامزدش :
شراب !؟😧 مگه تو نگفتی من نماز میخونم؟😒
خیام :
می خوردن و شاد بودن آیین من است😋
فارغ بودن ز کفر و دین، آمین من است😌
.
🔹نامزدش :
با کیا هستی حالا خبرِ مرگت؟😑
خیام :
فصل گل و طرف جویبار و لب کِشت😚
با یک دو سه دلبری حوری سرشت😍
🔸نامزدش :
آدرس بده ببینم!😡
بیام جف پا برم تو حلق این حوری موری ها👊
خیام :
راه پنهانی میخانه نداند همه کس😝
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رُسوای دگر😎
🔹نامزدش : آنقدر بخور با
دوستات تا بترکی، سَقَط شی ایشالله !😒
خیام :
گر می نخوری طعنه مزن مستان را😐
بنیاد مکن تو حیله و دستان را😉
🔸نامزدش: اصن برووووو بمیرررررر☹️
خیام :
چون مُرده شوم خاکِ مرا گم سازید😇
احوال مرا عبرتِ مردم سازید😂
#شعر
@Roshanfkrane
🔸تصاویر | حاشیههای جالب اختتامیه المپیاد زیست که به خاطر حجاب دختران خارجی خبرساز شده است
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
تصویری از المپیاد جهانی زیست شناسی
گویا پسرا کلاه رو به نشانه احترام برداشته بودن و چند دختر هم تصور کردن باید به نشانه احترام حجابشونو بردارن!
#جالب
@Roshanfkrane
گویا پسرا کلاه رو به نشانه احترام برداشته بودن و چند دختر هم تصور کردن باید به نشانه احترام حجابشونو بردارن!
#جالب
@Roshanfkrane
💬 بستن جاده خروجی برازجان به سمت اهرم (استان بوشهر) توسط عده ای از شهروندان محلات جنوبی برازجان در اعتراض به مشکلات آب
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#اجتماعی
@Roshanfkrane
💬 انتقاد روزنامه جوان به نبود گشت در محدوده باغ تالارها
🔹جوان نوشت: بزرگراه فتح، احمدآباد مستوفی، شهریار و خیابانهای فرعیاش با باغهای خلوتی که در میان آنها جا خوش کردهاند، حالا به ظرفیت اقتصادی قوی و جدید تبدیل شدهاند.
🔹 اینجا منطقه خودمختاری است که انگار قوانین خاص خودش را دارد و هیچ گشتی از آنجا عبور نمیکند تا بفهمد باغستانهای این منطقه با ساختمانهای مجللی که در آنها برپا شده، محل برگزاری مراسمهای جشن و پایکوبی هستند؛
#اجتماعی
@Roshanfkrane
🔹جوان نوشت: بزرگراه فتح، احمدآباد مستوفی، شهریار و خیابانهای فرعیاش با باغهای خلوتی که در میان آنها جا خوش کردهاند، حالا به ظرفیت اقتصادی قوی و جدید تبدیل شدهاند.
🔹 اینجا منطقه خودمختاری است که انگار قوانین خاص خودش را دارد و هیچ گشتی از آنجا عبور نمیکند تا بفهمد باغستانهای این منطقه با ساختمانهای مجللی که در آنها برپا شده، محل برگزاری مراسمهای جشن و پایکوبی هستند؛
#اجتماعی
@Roshanfkrane