⚡️خبر فوری: حذف عربستان؛ صعود اروگوئه
⚽️با پیروزی اروگوئه در مقابل عربستان در گروه A #جام_جهانی روسیه، عربستان سعودی از این رقابتها حذف شد و اروگوئه همراه روسیه، که قبلا صعودش قطعی شده بود به مرحله بعد رفت. مصر هم دیگر تیم حذفشده از این گروه است.
#خبر
#ورزش
@Roshanfkrane
⚽️با پیروزی اروگوئه در مقابل عربستان در گروه A #جام_جهانی روسیه، عربستان سعودی از این رقابتها حذف شد و اروگوئه همراه روسیه، که قبلا صعودش قطعی شده بود به مرحله بعد رفت. مصر هم دیگر تیم حذفشده از این گروه است.
#خبر
#ورزش
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت198 من خسته و گناهکار...فقط از این دنیا یک مرد عاشق داشتم که زندگی اش را با من سهیم بود! -ک...کی آزاد می شم؟ -نامه اومده برات...اولویت داشتی به آدم های دیگه...سه چهار روز دیگه...از طرف وکیلت،مهران زندی! آهی کشیدم و به سیمین فکر…
رمان #حس_سیاه
#قسمت199
من رفتم اونجا...تو پای اون قرداد لعنتی رو امضا زدی؟
نفسم تنگ شد. با عصبانیت گفتم:
-ک...کدوم قرارداد؟
-داروخانه...
-خ...خب آره!
-پای سند فروش هم امضا زدی؟
موهایم را گرفتم و محکم کشیدم:
-نه!
-پس کی امضای تو ومهر شرکت رو جعل کرده؟!
داروها بی نظارت رفتن برای فروش... همون دارو ،یک دختربچه رو فرستاده تو کما...از شرکت سازنده اش شکایت کردن...
مهندسان،رییس آزمایشگاه،هیچکس کار نمی کنه...
می خوان...می خوان درش رو پلمپ کنن و این یعنی می ریم تو زندون!
نفس عمیق کشیدم.
عصبانی دندان به هم ساییدم:
-پس شماها تو اون خراب شده چی کار می کردین؟
مسئول پروژه چرا نظارت نکرد؟
چرا از وزارت و خانه سلامت نیمدن کیفیت دارو ها رو بسنجن؟
نعره ام همزمان شد با حرکت خشمگین دستم که فنجان را پرت کرد توی بدنه یخچال!
-بدبختی پشت بدبختی!
همش یکی دو ماه نتونستم سر بزنم...لعنت به همتون!
لعنت به همتون!
گوشی را پرتاب کردم.
با صدای وحشتناک شکستن فنجان،سیما بیدار شد.
یک چشمش باز و یک چشمش بسته بود.
پتو را دور هیکل ظریفش پیچیده بود و یک شانه اش از لباس بالاوپایین شده بیرون افتاده بود.
دستش را به یخچال گرفت و حیرت زده نگاهم کرد.
با دستانم صورتم را پوشاندم.
نفس عمیقی کشیدم:
-چیزی نیست...ببخشید بیدارت کردم...تا صبح بالاسرمن بودی...برو استراحت کن...
بی حوصله کیف و مدارک وسوییچم را برداشتم و از مقابلش رد شدم.
همچنان وحشتزده نگاهم می کرد.
چشمان گرد سبزش به لب هایم دوخته شده بودند.
جلو رفتم و ب
ازوهایش را با هر دوستم محکم گرفتم و توی چشمان سرگردانش زل زدم:
-بحث کارمه...بحث شرکت!
نگران نباش عزیزم!
لال شدم!
عزیزم؟
سرش را بالا آورد و مظلوم نگاهم کرد.
چی گفتم؟ عزیزم؟ عزیزم؟ عزیزم؟
من؟ به سیما؟
چشمانم را محکم روی هم فشردم.
روی پنجه پا بلند شد و گونه ام را بوسید.
بعد هم خیلی ناراحت و آرام وارد اتاق شد.
دستی به صورتم کشیدم.
نفس...نفس...نفس!
مدام نفس عمیق می کشیدم.
تنم داشت کوره آتش می شد!
خدایا چرا من؟
چرا زندگی من؟
چرا سیما؟
وجدانم اجازه نداد رهایش کنم و بروم...من خیلی اذیتش کردم...
من نمی دانستم او کیست و چقدر زجر کشیده است...به خدا نمی دانستم وگرنه این گونه با او تا نمی کردم!
کاش نمی دیدمش...کاش اصلا می مردم! کاش باران آزاد نمی شد...
کاش می گذاشتم حکم را اجرا کنند...کاش نفسم برنمی گشت!
بی حال موهایم را گرفتم و کشیدم.
داشتم می سوختم.
وارد اتاق شدم و کلید کولر را زدم.
توی این هوای سرد پاییزی،خیلی شهامت می خواست کولر روشن کردن!
تلخندی زدم و کنارش روی تخت نشستم.
باز در خودش مچاله شده بود و بیصدا اشک می ریخت.
-لعنتی چرا گریه می کنی آخه؟
مشتی به روی روتختی کوبیدم:
-چرا چرا چرا چرا اه!
اعصابم متشنج شده بود.
دیگر آن کیارش خونسرد سابق نبودم و این حتما برای خودم و بارانم خیلی وحشتناک بود!
تحمل گریه نداشتم...
پتورا از زیرتنه اش بیرون کشیدم،ایستادم و رویش انداختم.
-سیما اذیت نکن...بگیر بخواب...
اگه به خاطر منه من هیچ شکایتی ازت ندارم...ناراحت نباش...
بالاخره یک جوری حلش می کنیم و ماجرا رو تموم می کنیم...
فقط باران نفهمه!
بلند شد و موهایش را کنار زد.
-نه...نه...توروخدا...تمومش نکن...
متعجب نگاهش کردم.
مچ دستم را گرفت و کشید:
-تمومش نکن...کیارش من تازه بهت دارم وابسته می شم...توروخدا من رو ببخش و بگو که باهام می مونی...
چشمانم را بستم و دست لطیفش را آرام روی تخت گذاشتم:
-درموردش حرف می زنیم...
ملایمت به خرج دادم:
-عزیزم...
دستی به موهایش کشیدم.
-بخواب...بخواب من شب برمی گردم...استراحت کن...دلت نسوزه واسه من...من خیلی بدبخت تر از این حرف هام...عین خودتم!
هم باید کارهای زنم رو انجام بدم و بیارمش بیرون،هم شرکتم لنگ در هواست...خیلی حالم خرابه...
توروخدا آروم باش و در روند بیرون آوردن زودتر باران بهم کمک کن...باقیش دست ما نیست...
دست سرنوشته...دست خداست!
نگاهی غریبانه به چشمان مهربانم انداخت و با صدای بم شده از گریه گفت:
-توخیلی خوبی کیارش...مثل اون کثافت نیستی کیارش...خیلی دوستت دارم کیارش خیلی دوستت دارم...
نفسم را بیرون دادم.
زبانم یاری نمی کرد.
واژه هارا گم کرده بودم.
-تو لیاقتت من نیستم...کسیه که با تمام وجود عاشقت باشه و زن و زندگی هم نداشته باشه...تو خیلی حیف و جوونی واسه این همه لجن و بدبختی! خیلی!
از خانه بیرون زدم تا صدای گریه اش را نشنوم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت199
من رفتم اونجا...تو پای اون قرداد لعنتی رو امضا زدی؟
نفسم تنگ شد. با عصبانیت گفتم:
-ک...کدوم قرارداد؟
-داروخانه...
-خ...خب آره!
-پای سند فروش هم امضا زدی؟
موهایم را گرفتم و محکم کشیدم:
-نه!
-پس کی امضای تو ومهر شرکت رو جعل کرده؟!
داروها بی نظارت رفتن برای فروش... همون دارو ،یک دختربچه رو فرستاده تو کما...از شرکت سازنده اش شکایت کردن...
مهندسان،رییس آزمایشگاه،هیچکس کار نمی کنه...
می خوان...می خوان درش رو پلمپ کنن و این یعنی می ریم تو زندون!
نفس عمیق کشیدم.
عصبانی دندان به هم ساییدم:
-پس شماها تو اون خراب شده چی کار می کردین؟
مسئول پروژه چرا نظارت نکرد؟
چرا از وزارت و خانه سلامت نیمدن کیفیت دارو ها رو بسنجن؟
نعره ام همزمان شد با حرکت خشمگین دستم که فنجان را پرت کرد توی بدنه یخچال!
-بدبختی پشت بدبختی!
همش یکی دو ماه نتونستم سر بزنم...لعنت به همتون!
لعنت به همتون!
گوشی را پرتاب کردم.
با صدای وحشتناک شکستن فنجان،سیما بیدار شد.
یک چشمش باز و یک چشمش بسته بود.
پتو را دور هیکل ظریفش پیچیده بود و یک شانه اش از لباس بالاوپایین شده بیرون افتاده بود.
دستش را به یخچال گرفت و حیرت زده نگاهم کرد.
با دستانم صورتم را پوشاندم.
نفس عمیقی کشیدم:
-چیزی نیست...ببخشید بیدارت کردم...تا صبح بالاسرمن بودی...برو استراحت کن...
بی حوصله کیف و مدارک وسوییچم را برداشتم و از مقابلش رد شدم.
همچنان وحشتزده نگاهم می کرد.
چشمان گرد سبزش به لب هایم دوخته شده بودند.
جلو رفتم و ب
ازوهایش را با هر دوستم محکم گرفتم و توی چشمان سرگردانش زل زدم:
-بحث کارمه...بحث شرکت!
نگران نباش عزیزم!
لال شدم!
عزیزم؟
سرش را بالا آورد و مظلوم نگاهم کرد.
چی گفتم؟ عزیزم؟ عزیزم؟ عزیزم؟
من؟ به سیما؟
چشمانم را محکم روی هم فشردم.
روی پنجه پا بلند شد و گونه ام را بوسید.
بعد هم خیلی ناراحت و آرام وارد اتاق شد.
دستی به صورتم کشیدم.
نفس...نفس...نفس!
مدام نفس عمیق می کشیدم.
تنم داشت کوره آتش می شد!
خدایا چرا من؟
چرا زندگی من؟
چرا سیما؟
وجدانم اجازه نداد رهایش کنم و بروم...من خیلی اذیتش کردم...
من نمی دانستم او کیست و چقدر زجر کشیده است...به خدا نمی دانستم وگرنه این گونه با او تا نمی کردم!
کاش نمی دیدمش...کاش اصلا می مردم! کاش باران آزاد نمی شد...
کاش می گذاشتم حکم را اجرا کنند...کاش نفسم برنمی گشت!
بی حال موهایم را گرفتم و کشیدم.
داشتم می سوختم.
وارد اتاق شدم و کلید کولر را زدم.
توی این هوای سرد پاییزی،خیلی شهامت می خواست کولر روشن کردن!
تلخندی زدم و کنارش روی تخت نشستم.
باز در خودش مچاله شده بود و بیصدا اشک می ریخت.
-لعنتی چرا گریه می کنی آخه؟
مشتی به روی روتختی کوبیدم:
-چرا چرا چرا چرا اه!
اعصابم متشنج شده بود.
دیگر آن کیارش خونسرد سابق نبودم و این حتما برای خودم و بارانم خیلی وحشتناک بود!
تحمل گریه نداشتم...
پتورا از زیرتنه اش بیرون کشیدم،ایستادم و رویش انداختم.
-سیما اذیت نکن...بگیر بخواب...
اگه به خاطر منه من هیچ شکایتی ازت ندارم...ناراحت نباش...
بالاخره یک جوری حلش می کنیم و ماجرا رو تموم می کنیم...
فقط باران نفهمه!
بلند شد و موهایش را کنار زد.
-نه...نه...توروخدا...تمومش نکن...
متعجب نگاهش کردم.
مچ دستم را گرفت و کشید:
-تمومش نکن...کیارش من تازه بهت دارم وابسته می شم...توروخدا من رو ببخش و بگو که باهام می مونی...
چشمانم را بستم و دست لطیفش را آرام روی تخت گذاشتم:
-درموردش حرف می زنیم...
ملایمت به خرج دادم:
-عزیزم...
دستی به موهایش کشیدم.
-بخواب...بخواب من شب برمی گردم...استراحت کن...دلت نسوزه واسه من...من خیلی بدبخت تر از این حرف هام...عین خودتم!
هم باید کارهای زنم رو انجام بدم و بیارمش بیرون،هم شرکتم لنگ در هواست...خیلی حالم خرابه...
توروخدا آروم باش و در روند بیرون آوردن زودتر باران بهم کمک کن...باقیش دست ما نیست...
دست سرنوشته...دست خداست!
نگاهی غریبانه به چشمان مهربانم انداخت و با صدای بم شده از گریه گفت:
-توخیلی خوبی کیارش...مثل اون کثافت نیستی کیارش...خیلی دوستت دارم کیارش خیلی دوستت دارم...
نفسم را بیرون دادم.
زبانم یاری نمی کرد.
واژه هارا گم کرده بودم.
-تو لیاقتت من نیستم...کسیه که با تمام وجود عاشقت باشه و زن و زندگی هم نداشته باشه...تو خیلی حیف و جوونی واسه این همه لجن و بدبختی! خیلی!
از خانه بیرون زدم تا صدای گریه اش را نشنوم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت199 من رفتم اونجا...تو پای اون قرداد لعنتی رو امضا زدی؟ نفسم تنگ شد. با عصبانیت گفتم: -ک...کدوم قرارداد؟ -داروخانه... -خ...خب آره! -پای سند فروش هم امضا زدی؟ موهایم را گرفتم و محکم کشیدم: -نه! -پس کی امضای تو ومهر شرکت رو جعل کرده؟!…
رمان #حس_سیاه
#قسمت200
یک درصد هم فکرش را نمی کردم هرزه آشغالی که این چنین در ذهنم بود،اینقدر معصوم و ناراحت باشد!
توی ماشین نشستم و محکم در را بستم.
امروز هم بارانی بود.
ابرها درهم پیچیده بودند.
نکند می خواستند به حال و روز و زندگی من ببارند؟!
****
وارد شرکت شدم.
پلیس ایستاده بود و با چند نفر صحبت می کردند.
همه بچه ها رفته بودند.
جلو رفتم و دست دادم:
-سلام جناب سروان...کیارش فردین هستم مدیر عامل شرکت...
ببخشید یک مدتی نبودم مشکل برام پیش اومده بود واگذار کردم شرکت رو به دوستان و همکاران اما انگار سهل انگاری کردن...
درسته؟
مرد قد بلند جلو آمد و دفترش را بست.
-سلام...به به...فکر کردیم فرار کردین...به خونتون،همه جا سر زدیم...خوشحالم که همچین آدمی نبودین!
کارت شناساییشان را دیدم.
گلو صاف کردم:
-چیزی شده؟
-بله...دختربچه ده ساله زینب احمدی ساکن تهران،منطقه پنج از وضعیت وکیفیت نامطلوب داروها تون به کما رفتن و والدینش شکایت کردن ازتون...باید با ما تشریف بیارین...
دستی دور لبم کشیدم.
کنترلم را از دست دادم...
نه! به خدا الآن وقت بازداشت شدن نبود! دو روز دیگر باران آزاد می شد!
به واسطه نامه مهران زندی، زودتر از موعد آزادش می کردند.
اگر سیما را ندیده بودم...اگر زندگیمان به هم نمی ریخت...اگر مشکلاتم انقدر جدی روی هم تلنبار نمی شدند...اگرهمه چیز مثل قبل بود،باید از شادی پر در می آوردم و پرواز می کردم!
اما حالا...
-جناب فردین! حالتون خوبه؟
نفسم را عصبی بیرون فرستادم:
-بله ممنون!
خدمتتون عرض کردم مدیر وزارت بهداشت روی همه محموله ها کنترل داشتن...من هم دو ماه نبودم توی این شرکت خراب شده
و امضایی نزدم...چطور ممکنه آخه؟
مرد لبخندی زد و دفترش را توی کیفش گذاشت:
-آروم باشین...اجازه بدین بریم اداره آگاهی اونجا همه چیز مشخص می شه...
وای خدایا دیگر ظرفیت نداشتم!
موهایم را طبق عادت مزخرف همیشگی محکم چنگ زدم:
-ببینم...جز من صادق جوکار و سعید ابهری و مهندس کبیری و خیلی های دیگه بودن که راحت می تونن این امضای من و مهرشرکت رو جعل کنن تا داروهای نامرغوب فرستاده بشن داروخانه ها...
هرکسی بوده خودی بوده،نفوذی بوده! خواسته اسم و رسم شرکت رو لکه دار کنه...خواسته من رو بی آبرو کنه...بدبخت کنه!
اما مگه من کم مشکل دارم و کم بدبختم؟!
نمی فهمیدم داشتم چه می گفتم.
-اون عوضی ای که این بلا رو سرم آورده خصومت شخصی داشته...
اجازه ندین در بره جناب سروان...
می خواد بیشتر از این بیچاره ام کنه...اصلا...اصلا عامل افتادن اون دختره هم وسط زندگیم همین یارو بوده!
جناب سروان جلو آمد و دستانم را گرفت:
-جناب فردین آروم باشین!
درکتون می کنم شما مقصر نیستین وگرنه بعد اینکه فهمیدین چه مشکل بزرگی پیش اومده و جان یک انسان در خطره،هیچ وقت این ور ها آفتابی نمی شدین...اما مشکل اینه که باید با تک تک دوستان و همکاران صحبت کنیم و رضایت پدرومادر اون دختر بچه رو بگیریم...
شما طی یک هفته آزاد می شین...
چون این کم کاری شما بوده که نتونستین بر کار اطرافیانتون نظارت کنین!
ببینین...شرکت داروسازی،شرکتیه که کارهایی که توش انجام می شه سخته و دقت و نظارت زیادی می خواد...مخصوصا قسمت گیاه شناسی یا موضوعات مختلف...
الآن همین قضیه از کیفیت نامطلوب داروهابوجود اومده...
شما می خواین با اختراع داروهای صنعتی و پیشرفته تر،جان انسان هارو نجات بدین...نه اینکه بدتر جانشون رو به خطر بندازین!
امیدوارم متوجه بشین چی می گم!
چشمانم را بستم و گره کراواتم را شل کردم. خسته بودم...خیلی!
-خب...بریم سرکار؟
آرام سوار ماشینشان شدم.
آن ها هم فایل های مختلف را از اتاقم برداشتند و همراه فیلم های دوربین مداربسته ی تمام راه های شرکت،راهی کلانتری شدند.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با پایم روی زمین ضرب گرفتم.
خستگی و کلافگی،تاروپود وجودم را در خودش حل کرده بود.
از آن سال،متنفر بودم!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت200
یک درصد هم فکرش را نمی کردم هرزه آشغالی که این چنین در ذهنم بود،اینقدر معصوم و ناراحت باشد!
توی ماشین نشستم و محکم در را بستم.
امروز هم بارانی بود.
ابرها درهم پیچیده بودند.
نکند می خواستند به حال و روز و زندگی من ببارند؟!
****
وارد شرکت شدم.
پلیس ایستاده بود و با چند نفر صحبت می کردند.
همه بچه ها رفته بودند.
جلو رفتم و دست دادم:
-سلام جناب سروان...کیارش فردین هستم مدیر عامل شرکت...
ببخشید یک مدتی نبودم مشکل برام پیش اومده بود واگذار کردم شرکت رو به دوستان و همکاران اما انگار سهل انگاری کردن...
درسته؟
مرد قد بلند جلو آمد و دفترش را بست.
-سلام...به به...فکر کردیم فرار کردین...به خونتون،همه جا سر زدیم...خوشحالم که همچین آدمی نبودین!
کارت شناساییشان را دیدم.
گلو صاف کردم:
-چیزی شده؟
-بله...دختربچه ده ساله زینب احمدی ساکن تهران،منطقه پنج از وضعیت وکیفیت نامطلوب داروها تون به کما رفتن و والدینش شکایت کردن ازتون...باید با ما تشریف بیارین...
دستی دور لبم کشیدم.
کنترلم را از دست دادم...
نه! به خدا الآن وقت بازداشت شدن نبود! دو روز دیگر باران آزاد می شد!
به واسطه نامه مهران زندی، زودتر از موعد آزادش می کردند.
اگر سیما را ندیده بودم...اگر زندگیمان به هم نمی ریخت...اگر مشکلاتم انقدر جدی روی هم تلنبار نمی شدند...اگرهمه چیز مثل قبل بود،باید از شادی پر در می آوردم و پرواز می کردم!
اما حالا...
-جناب فردین! حالتون خوبه؟
نفسم را عصبی بیرون فرستادم:
-بله ممنون!
خدمتتون عرض کردم مدیر وزارت بهداشت روی همه محموله ها کنترل داشتن...من هم دو ماه نبودم توی این شرکت خراب شده
و امضایی نزدم...چطور ممکنه آخه؟
مرد لبخندی زد و دفترش را توی کیفش گذاشت:
-آروم باشین...اجازه بدین بریم اداره آگاهی اونجا همه چیز مشخص می شه...
وای خدایا دیگر ظرفیت نداشتم!
موهایم را طبق عادت مزخرف همیشگی محکم چنگ زدم:
-ببینم...جز من صادق جوکار و سعید ابهری و مهندس کبیری و خیلی های دیگه بودن که راحت می تونن این امضای من و مهرشرکت رو جعل کنن تا داروهای نامرغوب فرستاده بشن داروخانه ها...
هرکسی بوده خودی بوده،نفوذی بوده! خواسته اسم و رسم شرکت رو لکه دار کنه...خواسته من رو بی آبرو کنه...بدبخت کنه!
اما مگه من کم مشکل دارم و کم بدبختم؟!
نمی فهمیدم داشتم چه می گفتم.
-اون عوضی ای که این بلا رو سرم آورده خصومت شخصی داشته...
اجازه ندین در بره جناب سروان...
می خواد بیشتر از این بیچاره ام کنه...اصلا...اصلا عامل افتادن اون دختره هم وسط زندگیم همین یارو بوده!
جناب سروان جلو آمد و دستانم را گرفت:
-جناب فردین آروم باشین!
درکتون می کنم شما مقصر نیستین وگرنه بعد اینکه فهمیدین چه مشکل بزرگی پیش اومده و جان یک انسان در خطره،هیچ وقت این ور ها آفتابی نمی شدین...اما مشکل اینه که باید با تک تک دوستان و همکاران صحبت کنیم و رضایت پدرومادر اون دختر بچه رو بگیریم...
شما طی یک هفته آزاد می شین...
چون این کم کاری شما بوده که نتونستین بر کار اطرافیانتون نظارت کنین!
ببینین...شرکت داروسازی،شرکتیه که کارهایی که توش انجام می شه سخته و دقت و نظارت زیادی می خواد...مخصوصا قسمت گیاه شناسی یا موضوعات مختلف...
الآن همین قضیه از کیفیت نامطلوب داروهابوجود اومده...
شما می خواین با اختراع داروهای صنعتی و پیشرفته تر،جان انسان هارو نجات بدین...نه اینکه بدتر جانشون رو به خطر بندازین!
امیدوارم متوجه بشین چی می گم!
چشمانم را بستم و گره کراواتم را شل کردم. خسته بودم...خیلی!
-خب...بریم سرکار؟
آرام سوار ماشینشان شدم.
آن ها هم فایل های مختلف را از اتاقم برداشتند و همراه فیلم های دوربین مداربسته ی تمام راه های شرکت،راهی کلانتری شدند.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با پایم روی زمین ضرب گرفتم.
خستگی و کلافگی،تاروپود وجودم را در خودش حل کرده بود.
از آن سال،متنفر بودم!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
🔸 آب در آبادان سهمیه بندی شد | شوري وحشتناک آب آبادان ؛ شوری در حد آب دریا
اداره آبفای آبادان با صدور اطلاعیه ای اعلام کرد: آب شرب شهروندان آبادان با توجه شوری آب رودخانه بهمنشیر به حد آب دریا و متوقف شدن برداشت آب از این رودخانه و نیز افت فشار، سهمیه بندی شده است | ایرنا
#خبر
#اجتماعی
صادرات اب لولهکشی به بصره عراق مبارک باشه!😐😕
@Roshanfkrane
اداره آبفای آبادان با صدور اطلاعیه ای اعلام کرد: آب شرب شهروندان آبادان با توجه شوری آب رودخانه بهمنشیر به حد آب دریا و متوقف شدن برداشت آب از این رودخانه و نیز افت فشار، سهمیه بندی شده است | ایرنا
#خبر
#اجتماعی
صادرات اب لولهکشی به بصره عراق مبارک باشه!😐😕
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت200 یک درصد هم فکرش را نمی کردم هرزه آشغالی که این چنین در ذهنم بود،اینقدر معصوم و ناراحت باشد! توی ماشین نشستم و محکم در را بستم. امروز هم بارانی بود. ابرها درهم پیچیده بودند. نکند می خواستند به حال و روز و زندگی من ببارند؟! …
رمان #حس_سیاه
#قسمت201
یک شب کامل گذشته بود.
نگاهی با تاسف به ساعت دیواری شماطه دار وسط سالن انداخت و قاشق فلزی را درون فنجان سفید قهوه یخ زده اش،به حرکت در آورد.
چانه اش لرزید اما چون چشمه های اشکش خشکیده بودند،تنها نگاهش غمبارتر و خسته تر شد و صورتش مچاله تر!
موهای کوتاهش را از عقب کشید و به صندلی تکیه داد.
موبایلش را از روی کتاب قطور قانون دیوان عالی کشور برداشت و باز مجددا با کیارش تماس گرفت.
گوشی لعنتی اش خاموش بود.
محکم موبایل را روی کتاب کوبید و با دستانش صورتش را پوشاند:
-خودش گفت میام...خود...خودش...خودش...
گفتش که شب...می...میام!
فردا روز آزادی باران بود...همان طرف های بعدازظهر...
به خیال سیما،داشت خودش را برای عشقش،آماده می کرد...اما روزگار این قدر ها هم آرام نبود و کیارش هم انقدر مرد خونسردی نبود که این همه گند بالا آمده را به سادگی هضم کند و پی زندگی و خوشبختی اش با باران خانم برود!
چشمانش را که روی هم فشرد،بیشتر احساس درد کرد.
تازگی ها دردی عجیب وجود نازکش را می لرزاند.
درد زیر شکمش،از چیزی که فکرش را می کرد،حسابی ترسانده بودش!
زنگ تلفن که سکوت وهم آور سالن نیمه تاریک را شکست،با شتاب روی تلفن پرید و دردش عمیق شد.
همان طور که با دستان لرزانش، کمرش را می مالید، جواب داد:
-بله...
از درد اخم هایش توی هم رفته بود و سیستم صورتش مچاله شده بود.
-الو...سیما...س...سلام...
صدای کیارش قلبش را متوقف کرد!
دستش از روی کمرش آرام بالا رفت و روی سینه اش قرار گرفت!
همانجایی که دقیقا داشت می کوبید و می کوبید و می کوبید!
-الو...کی...کیارش...خود...خودتی؟
امشب شب دوشنبه است...از پریشب تاحالا برنگشتی از شرکت...
می دونی چقدر نگرانت شدم؟!
تو اصلا آدمی؟
بغضش را قورت داد و فنجان را بین انگشتان استخوانی اش فشرد.
-می دونم سیما می دونم...ببخشید موبایلم رو گرفته بودن...ازم شکایت شده...مشکل واسه شرکت بود که راه گریز نداشتم...
چهارساعت پیش زنگ زدن گفتن دختری که توکمابوده به هوش اومده و من هم می تونم به قید وثیقه آزاد بشم...فقط باید مدام برم کلانتری و برگردم که ببینم کدوم حرومزاده ای بوده امضای من رو جعل کرده و من رو به خاک سیاه نشونده...
رو مخ والدین دختره هم کار کردن رضایت می خوان بدن...البته شاید!
اگر سندی چیزی داری که به درد آزادی من می خوره به مبلغی که بهت می گم،برام بیار و گرو بذار تا فعلا آزاد شم ببینم چه خاکی به سرمون بریزیم...
چشمانش را چرخاند و به ساعت خیره شد:
-الآن بیام؟ الآن ساعت...
کیارش تندی با غرور گفت:
-لازم نکرده الآن بیای...شبه تاریکه تنها می خوای پاشی بیای میون این همه دزد و کیف قاپ؟
فردا ظهر...اوخ اوخ فردا باران هم آزاد می شه...تا قبل عص
ر بیا تا من بیام بیرون و برم دنبالش...
به توهم سرمی زنم سیما...
نگران نباش از تنهایی!
سیما چشمان دردناکش را از محبت زیرپوستی کیارش بست و لبخندی زد که منتهی شد به قطرات اشکی که روی گونه اش جوی باریکی ساختند!
-ب...باشه...مرسی...من...سند خونه ام حتی بیشتر از این مبلغه...فردا میارم...اگه رضایت بدن اوکی می شه ومیای بیرون؟
-آره اما همش باید اینجا باشم تا بتونیم اون جاعل عوضی رو پیدا کنم...از آشناهای تو شرکته که از قضا غیبش هم زده!
اما تو نگران نباش...فعلا تصمیمی نگرفتم...میام بیرون حلش می کنیم...ممنون...من برم دیگه...
سیما دلتنگ آهی کشید و سیم تلفن را دور دستش پیچید:
-می ری باز داشتگاه؟
-آره از همون روز تاحالا این توام...
خداروشکر به هوش اومد دخترشون...اگه می مرد بیچاره می شدم...هرچی باشه من مدیرعامل اون شرکت لعنتی ام...
تمام کارها زیر نظر و حمایت من انجام می شه...یک دسته چک هم بدون اجازه ام حق ندارن جابه جا کنن...نمی فهمم چه اتفاقی داره می افته...
-باشه برو...من اون تلفنم داره زنگ می خوره...
می دونی که اینجا دو تا تلفن داره!
یکی سیمی یکی بی سیمی!
کیارش خندید:
-باشه...برو...فردا منتظرتم...شب بخیر در هارو قفل کن!
با صدای بوق ممتد،دل سیما زیرورو شد.
تلفن را سرجایش گذاشت و نفس عمیق کشید.
با آستین ژاکت نارنجی رنگش،
صورت خیسش را پاک کرد و پتو را دور تنش پیچید و غمگین و امیدوار روی صندلی راکی اش لم داد و تکان تکان خورد.
حس شیرینی بود داشتن حمایت کیارش!
چشمان سیاه امیرسام از جلوی چشمان خسته اش گذشتند.
آهی کشید و به صدای مردانه کیارش لبخند زد.
وای که چقدر با این که اذیتش کرده بود،دوستش داشت و دلش برای محبت های مردانه اش تنگ شده بود.
چشمانش را بست که صدای وحشتناک و همزمان در خانه و رعدوبرقی که وسط آسمان را شکافت،از جا پرید.
پتو را از دورش پهن زمین کرد و ترسیده جلو رفت.
توی چشمی در نگاه کرد.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت201
یک شب کامل گذشته بود.
نگاهی با تاسف به ساعت دیواری شماطه دار وسط سالن انداخت و قاشق فلزی را درون فنجان سفید قهوه یخ زده اش،به حرکت در آورد.
چانه اش لرزید اما چون چشمه های اشکش خشکیده بودند،تنها نگاهش غمبارتر و خسته تر شد و صورتش مچاله تر!
موهای کوتاهش را از عقب کشید و به صندلی تکیه داد.
موبایلش را از روی کتاب قطور قانون دیوان عالی کشور برداشت و باز مجددا با کیارش تماس گرفت.
گوشی لعنتی اش خاموش بود.
محکم موبایل را روی کتاب کوبید و با دستانش صورتش را پوشاند:
-خودش گفت میام...خود...خودش...خودش...
گفتش که شب...می...میام!
فردا روز آزادی باران بود...همان طرف های بعدازظهر...
به خیال سیما،داشت خودش را برای عشقش،آماده می کرد...اما روزگار این قدر ها هم آرام نبود و کیارش هم انقدر مرد خونسردی نبود که این همه گند بالا آمده را به سادگی هضم کند و پی زندگی و خوشبختی اش با باران خانم برود!
چشمانش را که روی هم فشرد،بیشتر احساس درد کرد.
تازگی ها دردی عجیب وجود نازکش را می لرزاند.
درد زیر شکمش،از چیزی که فکرش را می کرد،حسابی ترسانده بودش!
زنگ تلفن که سکوت وهم آور سالن نیمه تاریک را شکست،با شتاب روی تلفن پرید و دردش عمیق شد.
همان طور که با دستان لرزانش، کمرش را می مالید، جواب داد:
-بله...
از درد اخم هایش توی هم رفته بود و سیستم صورتش مچاله شده بود.
-الو...سیما...س...سلام...
صدای کیارش قلبش را متوقف کرد!
دستش از روی کمرش آرام بالا رفت و روی سینه اش قرار گرفت!
همانجایی که دقیقا داشت می کوبید و می کوبید و می کوبید!
-الو...کی...کیارش...خود...خودتی؟
امشب شب دوشنبه است...از پریشب تاحالا برنگشتی از شرکت...
می دونی چقدر نگرانت شدم؟!
تو اصلا آدمی؟
بغضش را قورت داد و فنجان را بین انگشتان استخوانی اش فشرد.
-می دونم سیما می دونم...ببخشید موبایلم رو گرفته بودن...ازم شکایت شده...مشکل واسه شرکت بود که راه گریز نداشتم...
چهارساعت پیش زنگ زدن گفتن دختری که توکمابوده به هوش اومده و من هم می تونم به قید وثیقه آزاد بشم...فقط باید مدام برم کلانتری و برگردم که ببینم کدوم حرومزاده ای بوده امضای من رو جعل کرده و من رو به خاک سیاه نشونده...
رو مخ والدین دختره هم کار کردن رضایت می خوان بدن...البته شاید!
اگر سندی چیزی داری که به درد آزادی من می خوره به مبلغی که بهت می گم،برام بیار و گرو بذار تا فعلا آزاد شم ببینم چه خاکی به سرمون بریزیم...
چشمانش را چرخاند و به ساعت خیره شد:
-الآن بیام؟ الآن ساعت...
کیارش تندی با غرور گفت:
-لازم نکرده الآن بیای...شبه تاریکه تنها می خوای پاشی بیای میون این همه دزد و کیف قاپ؟
فردا ظهر...اوخ اوخ فردا باران هم آزاد می شه...تا قبل عص
ر بیا تا من بیام بیرون و برم دنبالش...
به توهم سرمی زنم سیما...
نگران نباش از تنهایی!
سیما چشمان دردناکش را از محبت زیرپوستی کیارش بست و لبخندی زد که منتهی شد به قطرات اشکی که روی گونه اش جوی باریکی ساختند!
-ب...باشه...مرسی...من...سند خونه ام حتی بیشتر از این مبلغه...فردا میارم...اگه رضایت بدن اوکی می شه ومیای بیرون؟
-آره اما همش باید اینجا باشم تا بتونیم اون جاعل عوضی رو پیدا کنم...از آشناهای تو شرکته که از قضا غیبش هم زده!
اما تو نگران نباش...فعلا تصمیمی نگرفتم...میام بیرون حلش می کنیم...ممنون...من برم دیگه...
سیما دلتنگ آهی کشید و سیم تلفن را دور دستش پیچید:
-می ری باز داشتگاه؟
-آره از همون روز تاحالا این توام...
خداروشکر به هوش اومد دخترشون...اگه می مرد بیچاره می شدم...هرچی باشه من مدیرعامل اون شرکت لعنتی ام...
تمام کارها زیر نظر و حمایت من انجام می شه...یک دسته چک هم بدون اجازه ام حق ندارن جابه جا کنن...نمی فهمم چه اتفاقی داره می افته...
-باشه برو...من اون تلفنم داره زنگ می خوره...
می دونی که اینجا دو تا تلفن داره!
یکی سیمی یکی بی سیمی!
کیارش خندید:
-باشه...برو...فردا منتظرتم...شب بخیر در هارو قفل کن!
با صدای بوق ممتد،دل سیما زیرورو شد.
تلفن را سرجایش گذاشت و نفس عمیق کشید.
با آستین ژاکت نارنجی رنگش،
صورت خیسش را پاک کرد و پتو را دور تنش پیچید و غمگین و امیدوار روی صندلی راکی اش لم داد و تکان تکان خورد.
حس شیرینی بود داشتن حمایت کیارش!
چشمان سیاه امیرسام از جلوی چشمان خسته اش گذشتند.
آهی کشید و به صدای مردانه کیارش لبخند زد.
وای که چقدر با این که اذیتش کرده بود،دوستش داشت و دلش برای محبت های مردانه اش تنگ شده بود.
چشمانش را بست که صدای وحشتناک و همزمان در خانه و رعدوبرقی که وسط آسمان را شکافت،از جا پرید.
پتو را از دورش پهن زمین کرد و ترسیده جلو رفت.
توی چشمی در نگاه کرد.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 فیلم | اولین مناظره زنده انسان و ماشین در آمریکا برگزار شد. گزارش این مناظره را ببینید
#جالب
#تکنولوژی
@Roshanfkrane
#جالب
#تکنولوژی
@Roshanfkrane
#تاج_محل ،
از عجایب هفتگانه جهان در شهر آگرا هند قرار دارد
این بنای بزرگ،در باغ پهناور۱۸ هکتاری با سرمعماری احمد لاهوری و برادرش حمید لاهوری به شیوه باغهای ایرانی ساخته شد
#گردشگری
@Roshanfkrane
از عجایب هفتگانه جهان در شهر آگرا هند قرار دارد
این بنای بزرگ،در باغ پهناور۱۸ هکتاری با سرمعماری احمد لاهوری و برادرش حمید لاهوری به شیوه باغهای ایرانی ساخته شد
#گردشگری
@Roshanfkrane
در سنگ نگارهای #تختجمشید فاصله هر ملت به وسیله یک درخت سرو، که درخت مقدس میباشد، جدا شدهاست
سرو ایرانی به عنوان نماد استقامت و سرفرازی ایرانیان توصیف می شود
#باستان
@Roshanfkrane
سرو ایرانی به عنوان نماد استقامت و سرفرازی ایرانیان توصیف می شود
#باستان
@Roshanfkrane
🔴 وقتی نان در سراسر کشور جیرهبندی شد
۷۵ سال پیش با اشغال ایران توسط متفقین در جنگ جهانی دوم، قحطی یک بار دیگر بر کشور چیره شد و کمبود غلات تا جایی پیش رفت که به جیرهبندی نان انجامید.
صبح سوم شهریور 1320 جبهه متفقین از زمین و هوا بیطرفی ایران در جنگ جهانی دوم را نقض و ایران را اشغال کردند.
در کمتر از یک ماه شاه ایران به حکم اشغالگران تغییر کرد؛ رضاشاه تبعید شد و پسر 22 سالهاش را به جای او بر مسند قدرت نشاندند.
ناامنی و حضور نیروهای بیگانه از یک سو و بسته شدن راهها از سوی دیگر و خشکسالی باعث شده بود تا وضعیت معیشت مردم در شرایط بدی باشد. مردم ایران با قحطی ناآشنا نبودند.
خیلیها «قحطی بزرگ» سه دهه پیش را یادشان بود. اما این بار فرق داشت چرا که کمبود آب و خشکسالی باعث کمشدن مواد غذایی نشده بود، سایه شوم جنگ چنین وضعیتی در کشور به وجود آورد.
دولت ایران موظّف شده بود سالانه 7000 تن گندم، 15 هزار تن جو و 30 هزار تن برنج به دولت شوروی تحویل دهد.
این در حالی بود که غله آذربایجان به عنوان یکی از حاصلخیزترین مناطق در اختیار شوروی بود، اما روسها از حمل غلّه مازاد آذربایجان به دیگر نقاط کشور -به ویژه تهران- جلوگیری میکردند.
انگلیسیها هم در برخی موارد سهم مردم را در انبارهای خودشان ذخیره میکردند، همچنین از ارائه نفت -که هنوز ملی نشده بود- به نانواییها طفره میرفتند.
این اقدام به حدی تلخ و زننده بود که سفیر وقت آمریکا در ایران درباره آن گفت: «دولت انگلستان عمداً نمیخواهد از قحطی و گرسنگی در ایران جلوگیری به عمل آورد.»
وضعیت به حدی آشفته بود که آرد به اندازه کافی حتی در نانواییهای پایتخت پیدا نمیشد. همان آرد هم نامرغوب و همراه با خاک اره بود و باعث بیماری میشد.
اما برای همین نان بیکیفیت هم جلوی نانواییها کتککاری و دعوا بود و هر روز خبر ضرب و شتم و حتی کشته شدن چند نفر در ستون حوادث روزنامهها منتشر میشد.
کمبود مواد غذایی و سوخت در زمستان سرد سال 1320 جان خیلیها را میگرفت.
در این میان کسانی هم بودند که مایحتاج مردم را انبار میکردند تا در بازار سیاه به قیمت گزافی که طبقات پایین جامعه توان آن را نداشتند که بخرند، بفروشند.
اما این همه داستان نبود. از سر توافق سه قدرت متفق گروهی از زنان و مردان و کودکان جنگزدهای که از کشورشان لهستان در قلب اروپا به جهنم سرد سیبری کوچ داده شده بودند با چندین بیماری به سمت مرز ایران میآمدند تا از اینجا به جای دیگری بروند.
بیماری، قحطی، سرما، جنگ و کمبود مواد غذایی دست به دست هم داده بود تا سال 1321 با بیم و هراس از گرسنگی و نبود غذا آغاز شود.
محمدرضا شاه پهلوی در پیام نوروزی خود با فراخواندن مردم به همراهی و اتفاق و اتحاد نوشت: «امسال مشکلاتی در پیش است که حل آنها به جز به نیروی اتفاق و اتحاد و میهن دوستی میسر نیست.»
او در بخشی از این پیام مردم را به ترویج کشاورزی و بخصوص تکثیر محصولات خوراکی تشویق کرد.
وضعیت به قدری وخیم بود که به دستور اسفندیاری رئیس مجلس، در حیاط پشتی بهارستان هیچ گلی کاشته نشد و جای خود را به سیبزمینی، سبزی و حبوبات داد تا آن سال بهار نمایندگان مجلس با یک مزرعه بزرگ در پشت مجلس 36 ساله ایران روبهرو شوند.
علی سهیلی، نخستوزیر هم در نخستین اظهارنظرش در سال 1321 مردم را به عدم اسراف و حمایت از کشاورزی تشویق کرد.
او همچنین به مردم وعده داد تا به زودی راهی برای بهتر شدن وضعیت پیدا خواهد کرد.
راهکار دولت، جیرهبندی ارزاق عمومی و توزیع کوپن در میان مردم بود و بدین ترتیب، از 19 خرداد 1321 نان در سراسر کشور جیرهبندی شد. موضوعی که چند ماه بعد با اغراض سیاسی درآمیخت و به «شورش نان» در 17 آذر 1321 ختم شد.
در مجموع، سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۲ را باید یکی از پیچیدهترین و تلخترین مقاطع تاریخ معاصر ایران دانست.
#تاریخ
@Roshanfkrane
۷۵ سال پیش با اشغال ایران توسط متفقین در جنگ جهانی دوم، قحطی یک بار دیگر بر کشور چیره شد و کمبود غلات تا جایی پیش رفت که به جیرهبندی نان انجامید.
صبح سوم شهریور 1320 جبهه متفقین از زمین و هوا بیطرفی ایران در جنگ جهانی دوم را نقض و ایران را اشغال کردند.
در کمتر از یک ماه شاه ایران به حکم اشغالگران تغییر کرد؛ رضاشاه تبعید شد و پسر 22 سالهاش را به جای او بر مسند قدرت نشاندند.
ناامنی و حضور نیروهای بیگانه از یک سو و بسته شدن راهها از سوی دیگر و خشکسالی باعث شده بود تا وضعیت معیشت مردم در شرایط بدی باشد. مردم ایران با قحطی ناآشنا نبودند.
خیلیها «قحطی بزرگ» سه دهه پیش را یادشان بود. اما این بار فرق داشت چرا که کمبود آب و خشکسالی باعث کمشدن مواد غذایی نشده بود، سایه شوم جنگ چنین وضعیتی در کشور به وجود آورد.
دولت ایران موظّف شده بود سالانه 7000 تن گندم، 15 هزار تن جو و 30 هزار تن برنج به دولت شوروی تحویل دهد.
این در حالی بود که غله آذربایجان به عنوان یکی از حاصلخیزترین مناطق در اختیار شوروی بود، اما روسها از حمل غلّه مازاد آذربایجان به دیگر نقاط کشور -به ویژه تهران- جلوگیری میکردند.
انگلیسیها هم در برخی موارد سهم مردم را در انبارهای خودشان ذخیره میکردند، همچنین از ارائه نفت -که هنوز ملی نشده بود- به نانواییها طفره میرفتند.
این اقدام به حدی تلخ و زننده بود که سفیر وقت آمریکا در ایران درباره آن گفت: «دولت انگلستان عمداً نمیخواهد از قحطی و گرسنگی در ایران جلوگیری به عمل آورد.»
وضعیت به حدی آشفته بود که آرد به اندازه کافی حتی در نانواییهای پایتخت پیدا نمیشد. همان آرد هم نامرغوب و همراه با خاک اره بود و باعث بیماری میشد.
اما برای همین نان بیکیفیت هم جلوی نانواییها کتککاری و دعوا بود و هر روز خبر ضرب و شتم و حتی کشته شدن چند نفر در ستون حوادث روزنامهها منتشر میشد.
کمبود مواد غذایی و سوخت در زمستان سرد سال 1320 جان خیلیها را میگرفت.
در این میان کسانی هم بودند که مایحتاج مردم را انبار میکردند تا در بازار سیاه به قیمت گزافی که طبقات پایین جامعه توان آن را نداشتند که بخرند، بفروشند.
اما این همه داستان نبود. از سر توافق سه قدرت متفق گروهی از زنان و مردان و کودکان جنگزدهای که از کشورشان لهستان در قلب اروپا به جهنم سرد سیبری کوچ داده شده بودند با چندین بیماری به سمت مرز ایران میآمدند تا از اینجا به جای دیگری بروند.
بیماری، قحطی، سرما، جنگ و کمبود مواد غذایی دست به دست هم داده بود تا سال 1321 با بیم و هراس از گرسنگی و نبود غذا آغاز شود.
محمدرضا شاه پهلوی در پیام نوروزی خود با فراخواندن مردم به همراهی و اتفاق و اتحاد نوشت: «امسال مشکلاتی در پیش است که حل آنها به جز به نیروی اتفاق و اتحاد و میهن دوستی میسر نیست.»
او در بخشی از این پیام مردم را به ترویج کشاورزی و بخصوص تکثیر محصولات خوراکی تشویق کرد.
وضعیت به قدری وخیم بود که به دستور اسفندیاری رئیس مجلس، در حیاط پشتی بهارستان هیچ گلی کاشته نشد و جای خود را به سیبزمینی، سبزی و حبوبات داد تا آن سال بهار نمایندگان مجلس با یک مزرعه بزرگ در پشت مجلس 36 ساله ایران روبهرو شوند.
علی سهیلی، نخستوزیر هم در نخستین اظهارنظرش در سال 1321 مردم را به عدم اسراف و حمایت از کشاورزی تشویق کرد.
او همچنین به مردم وعده داد تا به زودی راهی برای بهتر شدن وضعیت پیدا خواهد کرد.
راهکار دولت، جیرهبندی ارزاق عمومی و توزیع کوپن در میان مردم بود و بدین ترتیب، از 19 خرداد 1321 نان در سراسر کشور جیرهبندی شد. موضوعی که چند ماه بعد با اغراض سیاسی درآمیخت و به «شورش نان» در 17 آذر 1321 ختم شد.
در مجموع، سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۲ را باید یکی از پیچیدهترین و تلخترین مقاطع تاریخ معاصر ایران دانست.
#تاریخ
@Roshanfkrane
مقام و منزلت #بانوان در ایران باستان
«کریستن سن»؛ خاورشناس بزرگ دانمارکی می گويد : رفتار مردان نسبت به زنان در ایران باستان همراه با نزاکت بود.
زن چه در زندگی خصوصی و چه در زندگی اجتماعی از آزادی کامل برخوردار بود.
در مورد آزادی در ازدواج هیچ چیزی مستندتر و موجه تر از رفتار خود زرتشت نسبت به دختر کوچکش پروچیستا نیست.
زرتشت به دختر کوچکش پروچیستا می فرماید : پروچیستا من جاماسب را که مرد دانشمندی است (وزیر گشتاسب و منجم و ستاره شناس معروف زمان) برای همسری تو برگزیدم ، تو با خرد مقدس خود مشورت کن و ببین که آیا او را لایق همسری خود می دانی یا نه ؟
#فرهنگ
#اجتماعی
@Roshanfkrane
«کریستن سن»؛ خاورشناس بزرگ دانمارکی می گويد : رفتار مردان نسبت به زنان در ایران باستان همراه با نزاکت بود.
زن چه در زندگی خصوصی و چه در زندگی اجتماعی از آزادی کامل برخوردار بود.
در مورد آزادی در ازدواج هیچ چیزی مستندتر و موجه تر از رفتار خود زرتشت نسبت به دختر کوچکش پروچیستا نیست.
زرتشت به دختر کوچکش پروچیستا می فرماید : پروچیستا من جاماسب را که مرد دانشمندی است (وزیر گشتاسب و منجم و ستاره شناس معروف زمان) برای همسری تو برگزیدم ، تو با خرد مقدس خود مشورت کن و ببین که آیا او را لایق همسری خود می دانی یا نه ؟
#فرهنگ
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#هوشنگ_سیحون پدر #معماری نوین ایران؛ استاد معماری و رئیس سابق دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران؛ مردی که برای #فردوسی #نادرشاه #ابن_سینا #کمال_الملک و #خیام آرامگاه ساخت
#معرفی
@Roshanfkrane
#معرفی
@Roshanfkrane
🔴پرونده قائم مقام قالیباف بر سر چندین هزار میلیارد است!
👤محمود میرلوحی عضو کمیسیون برنامه و بودجه شورای شهر گفت:
🔹عیسی شریفی قائم مقام قالیباف آذر ماه سال گذشته به قید وثیقه آزاد و دوباره دستگیر شد، اما هنوز ما نمیدانیم که چه اتفاقی برایش افتاده است.
🔷این پرونده مفصل است و موضوع بر سر یک یا دو میلیارد نیست بلکه پای هزاران میلیارد تومان در میان است. هزاران میلیارد تومانی که تحت عناوین مختلفی همچون همکاری و وساطت برای تامین منابع قرق شده است./ایلنا
#خبر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
👤محمود میرلوحی عضو کمیسیون برنامه و بودجه شورای شهر گفت:
🔹عیسی شریفی قائم مقام قالیباف آذر ماه سال گذشته به قید وثیقه آزاد و دوباره دستگیر شد، اما هنوز ما نمیدانیم که چه اتفاقی برایش افتاده است.
🔷این پرونده مفصل است و موضوع بر سر یک یا دو میلیارد نیست بلکه پای هزاران میلیارد تومان در میان است. هزاران میلیارد تومانی که تحت عناوین مختلفی همچون همکاری و وساطت برای تامین منابع قرق شده است./ایلنا
#خبر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پرواز_همای ؛ سرزمین بیکران
🎶 رهبر ارکستر #شهرداد_روحانی
#موسیقی
🤝 همراه شوید و به دوستانتان معرفی کنید روشنفکران را ...👇
@Roshanfkrane
🎶 رهبر ارکستر #شهرداد_روحانی
#موسیقی
🤝 همراه شوید و به دوستانتان معرفی کنید روشنفکران را ...👇
@Roshanfkrane
♦️کارون و راین: ما چگونه ما شدیم؟
🔹طول رودخانه راین ۱۱۰۰کیلومتر است. عمق آن به ۲۰متر هم میرسد. هزاران کشتی شبانهروز در آن تردد میکنند. در طول مسیرش از جنوب آلمان به شمال از کنار هزاران کارخانه و شهر عبور میکند. هنوز باور نمیکنم که آلمانیها فاضلابی به آن نمیریزند و آنقدر تمیز است که در آن ماهیگیری میکنند!
#صادق_زیباکلام
#فرهنگ
#اجتماعی
#طبیعت
@Roshanfkrane
🔹طول رودخانه راین ۱۱۰۰کیلومتر است. عمق آن به ۲۰متر هم میرسد. هزاران کشتی شبانهروز در آن تردد میکنند. در طول مسیرش از جنوب آلمان به شمال از کنار هزاران کارخانه و شهر عبور میکند. هنوز باور نمیکنم که آلمانیها فاضلابی به آن نمیریزند و آنقدر تمیز است که در آن ماهیگیری میکنند!
#صادق_زیباکلام
#فرهنگ
#اجتماعی
#طبیعت
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#جعفرپناهی پس از بازداشت #نسرین_ستوده بخشی از فیلم تاکسی که خانم ستوده در آن واقعیتهایی در خصوص #زندانیان_سیاسی در دوران بازداشت و پس از آن را میگوید منتشر کرد!
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#اجتماعی
@Roshanfkrane
قطعه ای که در تصویر مشاهده می کنید برحسب نظریه #باستان شناسان یک بادکش طبی ایرانی مربوط به دوران باستان است که اکنون در موزه لوور نگهداری می شود!
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
🔸 ساعت ۱۴:۳۷ روز پنجشنبه ۳۱ خرداد تابستان شروع میشود
* پنجشنبه 31 خرداد 1397 ساعت 14:37 دقیقه خورشید به نقطه انقلاب تابستانی رسیده و تابستان در نیمکره شمالی آغاز میشود.
مسعود عتیقی مدیر انجمن نجوم آماتوری درباره انقلاب تابستانی 97 گفت:
* انقلاب تابستانی طولانیترین روز سال است که طول مدت روز 17 ساعت میشود.
* ازنظر تقویمی و عرفی انقلاب تابستانی روز اول تیرماه در نظر گرفته میشود اما ازنظر نجومی انقلاب تابستانی هر چهار سال یکبار در آخر خردادماه و سه بار اول تیرماه رخ میدهد.
* وقتی خورشید به این نقطه انقلاب تابستانی میرسد، هنگام ظهر بیشترین ارتفاع را نسبت به افق جنوب ناظر دارد و در شمالیترین سمت نسبت به نقطه افق شرق طلوع کرده و در شمالیترین سمت نسبت به نقطه افق غرب غروب میکند
#خبر
#طبیعت
@Roshanfkrane
* پنجشنبه 31 خرداد 1397 ساعت 14:37 دقیقه خورشید به نقطه انقلاب تابستانی رسیده و تابستان در نیمکره شمالی آغاز میشود.
مسعود عتیقی مدیر انجمن نجوم آماتوری درباره انقلاب تابستانی 97 گفت:
* انقلاب تابستانی طولانیترین روز سال است که طول مدت روز 17 ساعت میشود.
* ازنظر تقویمی و عرفی انقلاب تابستانی روز اول تیرماه در نظر گرفته میشود اما ازنظر نجومی انقلاب تابستانی هر چهار سال یکبار در آخر خردادماه و سه بار اول تیرماه رخ میدهد.
* وقتی خورشید به این نقطه انقلاب تابستانی میرسد، هنگام ظهر بیشترین ارتفاع را نسبت به افق جنوب ناظر دارد و در شمالیترین سمت نسبت به نقطه افق شرق طلوع کرده و در شمالیترین سمت نسبت به نقطه افق غرب غروب میکند
#خبر
#طبیعت
@Roshanfkrane