روشنفکران
69.1K subscribers
50.9K photos
43.2K videos
2.39K files
7.45K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دانشمندان درتلاشند دلایلي برای شش ضلعی زحل بیابند.قطب شمال زحل به علت وقوع طوفان‌های سهمگین به شکل شش‌ضلعی درآمده است.به نظر می‌رسدنقطه تیره درمرکز شش‌ضلعی،مرکز ایجاد طوفان باشد
#نجوم

@roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت192 مهران بالای سر کیارش ایستاد و نبضش را چک کرد. حمیدی،پزشک خانوادگیشان سرم کیارش را تنظیم کرد و آمپولی درونش فرو کرد. زندی دست در جیب و متفکر که کیارشی که روی تخت دراز کشیده بودخیره شد و به موهایش چنگ زد. رنگ صورت کیارش برگشته…
رمان #حس_سیاه

#قسمت193
تحمل اینکه عشقش،نگران مردی بود که زن و زندگی داشت،برایش دشوار بود!
-باشه آروم می شم...تو بگو چرا اینقدر گریه می کنی؟!
بسه دیگه!
سیما اشک هایش را باز پاک کرد.
سرش را به میز کوبید و با بغض داد کشید:
-من من من من من من این بلا رو سرش آوردم!
مهران اگه مشکل قلبی داشته باشه چی مهران؟ اگه به خاطر من بمیره چی مهران؟ مگه چند سالشه؟
دوسال ازت کوچیکتره مهران...
مهران من هم خودم رو می کشم...
مهران من باید...
مهران جلو آمد و سر سیما را بالا گرفت.تمام خشمش را ریخته بود توی مشکی های جذاب و مخمور خسته اش که عقل وهوش از سرهر دختریازن جوانی می برد!
-چرا خودت رو بکشی؟
اصلا به جهنم! اصلا خودم می کشمش!
چرا باید اینقدر نگرانش باشی سیما؟
محکم تکانش داد و بلندتر نعره کشید:
-اصلا می دونی چیه؟
می خوای همین امروز صبح برم
زنش رو بترسونم و کارهای حقوقی رو انجام بدم دوباره بندازمش زندان واین بارهم بیرون نیارمش؟
می خوای؟ می خوای اینجوری از غم اعدام عشقش،باران خانمش بمیره؟
سیما جیغ خفیفی کشید و سرش را هیستیریک تکان داد:
-خیلی آشغالی مهران...خیلی!
من...من نمی خ
وام...اینجوری شه نامرد!
مهران عصبی تک خنده ای کرد و دستانش را توی جیب های شلوار مارکش فرو برد.
باز به دیوار تکیه داد و یک نخ سیگار روشن کرد.
-سیما...داری نگرانم می کنی...
نذار روی سگم بالا بیاد!
همین حالا بگو تکلیف من وسط زندگیت چیه؟
چی شد یهو نگرانش شدی؟
یهو عاشقش شدی؟
یهو دلت براش سوخت؟
یهو فراموشم کردی؟
سنگدل بودنت،حیوون بودنت،بی رحم بودنت فقط واسه من بود؟!
چی شد شدی دایه مهربونتر از مادر؟
سیما سرش را ناراحت پایین انداخت و بلندبلند گریه کرد.
مهران ته سیگارش را حرصی زیر کفش هایش له کرد و سیگار دیگری در آورد.
اتاق غرق دود شده بود.
سیماچشمانش را بست.
مهران باز عصبی خندید و سیگار آتش نزده را با شتاب پرت کرد سمت سیما:
-خاک تو سر اون زن داره...
شایدهم ملاقات حضوری رفته باشه و بچه ای هم در کار باشه...
زنش رو هم خیلی دوست داره...
زنه هم شدیدا عاشقشه...
تونمی تونی این وسط معرکه راه بندازی...عشق چرت ویک طرفه ی تو...فایده ای برای هیچکدومتون نداره!
خاک برسرت که هنوز نفهمیدی چقدر عاشق زنشه و چقدر تحقیرت می کنه...
خاک برسرت که نمی دونی این بلاهایی که اون شب جهنمی سرت آورده،تلافی وتخلیه روانیش بوده...
خاک برسرت که نمی فهمی ازت متنفره و یهویی عاشقش شدی!
خاک بر سرت که نمی فهمی من چقدر دوستت دارم و حالم خرابه!
جمله آخرش را با آه و آرام گفت.
سیما چشمان خیس و خسته اش را باز کرد و نگاهی عمیق به مرد خوش قیافه روبرویش انداخت.
مردی که توی نگاه های زیبا و نفسگیرش،دلت به یغما می رفت!
مردی که با آن صورت استخوانی و هیکل مناسب و قامت بلند،معجزه ای تازه در زندگی تاریک وسیاه درهم شکسته وناموفقش بود!
مردی که حس می کرد دوستش دارد...اما نه به حدی که توی این روزهای سخت به کیارش فکر می کردو با خودش کلی کلنجار رفته بود که عاشقش نیست اما این حقیقت تلخ به خودش اثبات شده بود!
-نم...نمی تونم...اذیتش کنم...مه...مهران...گفتم می رم...
به زنش می گم از زندان اومد بیرون...که...با...م...منه و من...زن دومشم...ولی...دوستش دارم!
صدای سیلی محکمی که لبش را پاره کرد،سکوت مرگبار اتاق را شکست.
سرش را کج کرد و بی حال بلند شد.
دراین زندگی دردناک،همانند کیسه بوکسی شده بود که هرکس و هرچیزی سر راهش سبز می شدند،
بهش مشت می کوبیدند،تحقیرش می کردند،سیلی اش می زدند!
خودش را جمع کرد.

#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت193 تحمل اینکه عشقش،نگران مردی بود که زن و زندگی داشت،برایش دشوار بود! -باشه آروم می شم...تو بگو چرا اینقدر گریه می کنی؟! بسه دیگه! سیما اشک هایش را باز پاک کرد. سرش را به میز کوبید و با بغض داد کشید: -من من من من من من این بلا…
رمان #حس_سیاه

#قسمت194
گونه دردناکش را با انگشتان لرزیده اش لمس کرد و مظلومانه به مهران خشمگین خیره شد.
مهران یقه های مانتوی بازش را گرفت و محکم به دیوار کوبیدش:
-راست راست روبروی من وایسادی و پررو پررو روبروی خودمن می گی دوستش داری؟
اون سگ کی باشه که تو بخوای بهش علاقه نشون بدی؟!
اون باهات سرده...بهت کم توجهی می کنه...اون عاشق زنشه...اون...اون خودش زندگی داره می فهمی؟!
بلندتر سر سیما فریاد کشید:
-می فهمی بخاطر زنش باتو ازدواج کرده؟ که عشقش آزاد بشه...نه به خاطر قیافه و هیکل و تنت!
اونی که به خاطر خودت می خوادت منم!
من من من من من!
نمی فهمی این رو؟!
همه چیز سریع و وحشتناک پیش می رفت...
هیچوقت فکرش را نمی کردند که این گونه باهم دعوا کنند...
نه سیمایی که بعد از امیرسام عاشق مهران شده بود و حال فکر می کرد،کیارش مرد زندگیست و وحشت کرده بود از اینکه کیارشی که دوست داشت خودش و زنش را باهم زجر بدهد و بکشد،را دوست بدارد و نه مهرانی که از خشم و ناباوری اینکه مهره اصلی بازی شان،همانی که سه نفری قرار گذاشتند کله پایش کنند، در اسارت عشق دختر زرنگ و زیبای رویاهایش است!
هیچ کدام باور نداشتند کارشان به اینجا بکشد...به خصوص بیشتر سیمایی که ازکیارش می نالید و ازش متنفر بود و با تمام وجود سعی می کرد زندگی خصوصی اش را بهم بریزد و متلاطم کند!
سیما مثل بیچاره ها گوشه دیوار کز کرده بود و غصه می خورد.
مهران نتوانست غمش راببیند.
لب های خیس و سرخ لرزانش،
سبزهای روشن و سرگردانش عقل از سرش ربود.
خشم جایش را به ناراحتی و ملایمت داد:
-پاشو صورتت رو بشور...
سیما...توتو...تو...قرارمون رو بهم زدی!
قرار نبود عاشقش بشی...
تومال منی...نمی ذارم قلبت خونه عشق اون مرتیکه بشه...
اون زن داره...زندگی داره...
کارمن تاهمینجابود...بخاطر تو ساکت نشستم تا هرکاری دوست داری انجام بدی و بکشونیش بالای دار...واسه این که کیارش بترسه و ببینه راه وچاره دیگه ای واسه ازدواج باهات نداره...
ولی...ولی...الآن عاشقش شدی...
این یعنی شکستن تمام قوانین ما...یعنی کشتن و نابود کردن من!
ماقرار بود کله پاش کنیم...قراربود انتقاممون رو از خودش و پدرش بگیریم...
مگه وقتی شناختیم پدرش همون فردین بزرگه،باهم شرط بندی نکردیم چی کارش کنیم؟!
تو دوست داشتی عذابش بدی و باهاش رابطه داشته باشی ولی هدف ما از اول چیز دیگه ای بود...
واسه این ابهری من رو بهش معرفی کرد...
الآن تو داری دبه در میاری...
قرار نبود دوستش داشته باشی...
قراربود بعد این ماجرا ما باهم ازدواج کنیم نه اینکه جا بزنی و کم
بیاری...نه اینکه عاشقش بشی و بگی نیستم!
سیما مسخ میزکارش شده بود.
از شدت گریه سکسکه می کرد.
مهران خم شد روی صورتش و نگاهش کرد.
بوی عطر مردانه اش،قلب منجمد سیمارا به تپش در آورد.
سرکج کرد و نگاهش کرد:
-ا...اما...تو...من...رو...زدی!
مهران پلک هایش را به هم فشرد و نفس عمیقی کشید.
-ببخشید عزیزم...
من...کنترلم رو از دست دادم...
واسم سخت بود حالا که آخرین برگه بازی واسمون رو شد و کارمون رو انجام دادیم،تو جا بزنی!
دوستم داری سیما؟!
سیما از پشت لایه شفاف اشک به مردمک های سرگردان مهران زل زد.
-نمی...دونم چی شد...که اینجوری شد...اون...اون بامن سرد بود...
اون از من خوشش نمی اومد...
نمی دونم چرا...
زار زد و سرش را پایین انداخت.
به طوسی های تیره و زیبای کیارش فکر کرد.
به موهای لخت و خوشرنگش!
به شانه های پهن و از همه مهمتر،
آن قلبی که باران عاشقش بود.
امیرسام را درقالب کیارش بیشتر می دید تا مهران...
قرار نبود به او علاقمند بشود...
قرار نبود عاشق کیارش بشود...
کیارش اسطوره ای در ذهنش بود که به خاطر نجات زنش،با آن که فهمیده بود آدم کشته حاضر بود هر کاری بکند...حتی ازدواج دوم!
نه مثل امیرسام نامرد و بی صفتی که تافهمید سیما،جنین یکی دو ماهه اش را کشته، جا زد و طلاقش داد!

#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت194 گونه دردناکش را با انگشتان لرزیده اش لمس کرد و مظلومانه به مهران خشمگین خیره شد. مهران یقه های مانتوی بازش را گرفت و محکم به دیوار کوبیدش: -راست راست روبروی من وایسادی و پررو پررو روبروی خودمن می گی دوستش داری؟ اون سگ کی باشه…
رمان #حس_سیاه

#قسمت195
در طوسی های مخمور و خسته ی کیارش،مشکی های مهربان امیرسام را می دید...مردی که با تمام وجود دوستش داشت!
با اینکه در حقش نامردی وبی انصافی را تمام کرده بود!
مهران نگاهش کرد.
دست روی موهایش کشید و آرام گفت:
-سیما...آروم باش...تو...
سرسیما را با دو دستش گرفت و به قفسه سینه اش چسباند.
سیمایی که هزار رنگ و وحشتناک بود،حالا عاشق شده بود و مثل بچه ای دوساله و بی پناه توی آغوش مهران زندی،گریه می کرد.
دست هایش را دور کمر مهران حلقه کرد و سرش را چسباند به لباسش...
عطر معرکه مردانه اش،زیر بینی اش زد و یادش افتاد چقدر عطر کیارش را دوست دارد!
-ببخشید...اما...من...
صدای شکستنی از اتاق کیارش آمد.
مهران درحالی که به موهای لخت سیما بوسه می زد، هراسان بلند شد.
سیما خود را با شتاب از آغوش گرم مهران بیرون کشید و سمت اتاقشان دوید...
مهران نفس عمیقی کشید و دست در جیب جلو رفت.
هنوز جای عطر سیما را روی بدنش حس می کرد.
لب گزید و جلو رفت.
از لای چارچوب در، سیما را دید که کنار تخت زانو زده بود و با گریه با کیارش حرف می زد.
کیارش دستش را چرخانده بود تا از روی عسلی کنار تخت،آب بردارد که لیوان افتاده بود و شکسته بود.
در چشمان سبز و خیس وحشی سیما،عشق را دید!
عشق خالص را دید و ترسید!
عقب عقب رفت و وسط سالن ایستاد.
تنش بازهم حرارت گرفت و به در چسبید.
چشمان وق زده اش فقط عشقش را می دید که چگونه از کیارش می خواست اورا به دلیل آزار های اخیر، ببخشد!
چی شد که اینجوری شد؟!
چرا سیما عشق مهران؟
چرا؟
چرا سیما؟
چرا سیمایی که دختری عوضی و رذل بود؟
پس قلب سنگش کجا رفته بود؟
چطور توانسته بود بعد آن امیرسام پست وکثیف عاشق بشود؟
یعنی همه این خونسردی ها و زجر دادن هایش،از عشق به کیارش بود؟
مگر از کیارش نفرت نداشت؟
مگر نمی خواست باران را سکته دهد و کیارش را هم خودش دفن کند؟
سرنوشت شخصیت ها به کجا داشت کشیده میشد؟!
مهران کاپشنش را پوشید.
با وجود اینکه آتش از سرش زبانه می کشید!
با وجود اینکه از اندوه و نفرت،
خیس عرق شده بود!
رفت و پشت در ایستاد.
خواست در را باز کند تا همه چیز لو برود و کیارش ببیند وکیل زنش،
باسیماست اما موهایش را حرصی چنگ زد و این کار را نکرد.
چند ضربه به در اتاق زد و سیما عجول و ترسیده بیرون آمد و در رابست:
-چرا اینجایی؟ می بینتت یهو...
تنها نشانه گریه اش،خیسی اشک های نیمه خشکیده روی گونه ها و چشمان سرخ شده و ملوسش بود که به نظر مهران، با اینکه خیلی وحشی بودند،اما مظلومیت ومعصومیت خاصی درونشان موج می خورد!
مهران نفسی عمیق کشید و انگشت اشاره اش را روبروی صورت سیما به حرکت در آورد:
-من از موقع قانونی هم زودتر زنش رو میارم بیرون برای اینکه بهت ثابت کنم اون عاشق تو نمی شه و نیست و نخواهد شد!
برای اینکه ببینی چطورعین یک تیکه آشغال پرتت میکنه از زندگیش بیرون و تنها می مونی!
تا سه شنبه وقت داری...
تا روز آزادی زنش...
فکرهات رو بکن ببین تکلیف من چیه...می خوای با من باشی یا نه!
کارما تاهمینجا به اتمام می رسید و قرار بود بعد آزادی زنش،
باهم ازدواج کنیم اما چون تو داری جا می زنی...
بهت فرصت می دم عشقش رو از کلت بندازی بیرون...
وگرنه خودت می دونی چه آشغالیم و چه کار باهات می کنم...
سیما لال شده بود و وحشت زده فقط اشک می ریخت.
باورش نمی شد این مهران همان مهران عاشق و مهربانش باشد!
مهران جلوی در رفت و در را باز کرد.
لبانش به تک خنده ای عصبی باز شد:
-هم تو وهم جناب عاشق پیشه...
وهم خانم باران اسدی!
سیما جیغ زنان جلو رفت:
-به اون چیکار داری حیوون؟!
مهران با ناراحتی گفت:
-اون هم میاریم وسط این بازی...
چه عیبی داره؟!
با کوبیده شدن محکم در، سیما با تمام وجود فرو ریخت.
کف سالن خزید...
موهایش،لباسش،همه چیزش پخش زمین شدند...
چانه اش لرزید،لب های سردش لرزید و باخود زمزمه کرد:
-حالا مهرانم روهم از دست دادم؟!

#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#تلنگر 📚

یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنک‌های یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.

سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
#انگیزشی
#تربیتی
#پرورشی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#تا_انتها_بخوانید 📚

آنچه تا امروز از مهاجرتم آموختم:

١- قدر آفتاب را بدانم: هرگز فکرش را هم نمیکردم مردم بسیاری از دنیا ماه ها در انتظار خورشید باشند. اینجا داشتن یک روز آفتابی به تنهایی دلیلی مهم براى شادی است، تا آنجا که در يك روز آفتابى ، مردم تا به هم میرسند و- حتی در ایمیل هایشان - ابراز خوشحالی میکنند و برای هم لذت بردن از آن روز آفتابی را آرزو میکنند.

٢- مهم نیست پلیس باشم یا یک دوره گرد ، وقتی بچه ای اسلحه اش را سمتم میگیرد باید تسلیم شوم.

٣- تفاوت: اصلی ترین موضوع در دنیا به گمانم همین است اگر تفاوت را بپذیریم شاید کمتر جنگی هم در دنیا پیش بیاید. من فهمیدم دنیا پر از تفاوت است.این تفاوت است که باعث می شود همه این آدمها کنار هم در آرامش زندگی کنند.

٤- تنهایی: فهمیدم من برای شاد بودن وابسته به وجود دیگری نیستم. میشود کتابت را برداری و کنج کافه ای بنشينى و از زندگی و تنهایی ات لذت ببری و شاد باشی.

٥- پیری: فهمیدم آرایشگاه برای شصت سالگی به بعد است .باید از آن سن هفته ای یک بار آرایشگاه بروم. همیشه کمی آرایش داشته باشم و شیک ترین لباس ها را بپوشم . جوان همین که ورزش کند کافی است و زیبا.

٦- الویت هایم تغیییر کرد: فهمیدم تفریح اولین گزینه ام باید باشد. برای پسرم نه دانستن مهارتهاى خاص و چند زبان به کار میاید و نه حل معادلات پيچيده و قهرمانی المپیاد ها ، تنها باید برایش خاطرات شادی بسازم. فهمیدم خانه و لباسم مهم نیست اما مهم است که سالی چند مسافرت بروم و هفته ای چند بار به رستوران . من برای شادی آفریده شده ام.

٧- رابطه: فهمیدم از دوست داشتن تنها دوست داشتن را بخواهم. مهم نیست فردا او کنارم باشد یا نه . مهم این لحظه است و حظ ما از عشق به وقت همین لحظه.

٨- کلاس: فهمیدم در دنیای امروز چیزی به اسم باکلاس تر بودن وجود ندارد و در واقع اینجا میگویند : گنده دماغ. چه بسا در آسانسور به هم سلام می کنند و در خیابان گپ می زنند و در رستوران هم بقيه غذایشان را با خود می برند.

٩- فهمیدم لباسهای کوتاه و شیک تنها برای خوش اندامها نیست. ياد گرفتم با ظاهر خودم مشکلی نداشته باشم . دنیا پر از چاق ها و دماغ های بزرگ و پوست های پر لک است و کسی بابتش ناراحت نیست.

١٠- فهميدم آدمها ساده تر از تصور ما هستند و ياد گرفتم مدام از خودم نپرسم: منظورش از اين حرف چه بود! بلكه تنها آنچه را كسى ميگويد ، بشنوم . همين .

١١- از آدمها تعريف كنم و احساساتم را بروز دهم : مهم نيست همكار باشيم يا استاد و دانشجو ، لباس زيباى ديگران و مهربانى شان را تحسين كنم .

١٢- فهمیدم همه آدمها به وطن دوستی نیاز دارند.
این بذر هویت ماست. هر چقدر هم کسی از خاک اش دلگیر باشد باز هم هر جا اسم کشورش بیاید لبش به خنده باز میشود و چیزی در دلش زنده میشود.
#انگیزشی
@Roshanfkrane
#تلنگر 📚

اگه ١٠ سال بعد همديگرو ببينيم و ازت بپرسم تو اين ١٠ سال چيكار كردی؟

آيا دوست داري بگی: "راستش يه خروار سريال هاي ماهواره رو تماشا كردم، كلي بازی رو تا آخر رفتم و پيگير همه استوری ها و لايو ملت بودم... و ديگه ... كار خاصی نكردم"

يا اينكه ترجيح ميدی بگی: "حسابی برای رسيدن به آرزوهام كار كردم، زندگيم رو سر و سامون دادم، دور دنيا مسافرت كردم و با كلی آدم عالی آشنا شدم و الانم دارم راحت پول درميارم!"

فكر نكنم حوصله داشته باشی ١٠ سال بگذره تا به چنين زندگی برسی!
دوست داری همين الان تجربه ش كنی!؟
پس همين الان تصميمي رو بگير كه يك آدم معمولي جراتش رو نداره...!
و به سمت آرزوهات حركت كن.
#ارسالی
#آذر_خرم
#انگیزشی
@Roshanfkrane
#پیام_شب

ساده ترین کار جهان این است که خودت باشی و دشوارترین کار جهان این است که کسی باشی که دیگران می خواهند.

#دیل_کارنگی
@Roshanfkrane
🎁 امروز روز برکات و هدایای آسمانی است.
♻️ خداوند روزی رسان من است و امروز روز خداست
صبحتون زیبا🌸🌸🌸
@Roshanfkrane
Audio
سر_خط_خبرها_سه شنبه_29_خرداد
#خبر
@Roshanfkrane
فراتر از زمان
@sorna_seda
باید بچشد عذاب تنهایی را مردی که
ز عصر خود فراتر باشد
#سلام_صبحگاهی
@Roshanfkrane
⚡️یادتان باشد که با آرزو کردن چیزی عوض نمی شود
باید برای رسیدن به آرزو ها قدم برداشت!🔥
#تفکر
@Roshanfkrane
خسرو حیدری در برنامه ۲۰۱۸ اعلام کرد بعداز صحبت هایی که با امید ابراهیمی کرده او از امروز به تمرینات تیمی اضافه می شود.
#جام_جهانی
@Roshanfkrane
قرار نیست
من طوری زندگی کنم که دنیا دوست داره
خب طبعاً قرار هم نیست
دنیا همونجوری بچرخه که من دوست دارم
این به اون در
خیالی نیست....
#تفکر
#انگیزشی
@Roshanfkrane
🏃‍♀🏃‍♂

نکاتی که در انتخاب ورزش برای کودکان باید رعایت کرد (1)

کودکان قبل از ۸ تا ۱۰ سالگی نباید در ورزش‌های رقابتی سازمان‌یافته که در آن امتیاز محاسبه می‌شود و به‌خصوص بزرگسالان در اجرای آن نقش دارند، شرکت کنند .

چراکه فشار روانی در زمان مسابقه همچنین ناامیدی از باخت و تمرین زیاد تاثیرات ناخوشایندی بر آنها می‌گذارد .

تجربه شکست های نابرابر و ورزش های نامتناسب با سن و توان کودک می‌تواند باعث کنار گذاشتن دائمی ورزش شود .
#روانشناسی
#تربیتی
@Roshanfkrane
🏃‍♀🏃‍♂

نکاتی که در انتخاب ورزش برای کودکان باید رعایت کرد (۲)


کودکان زیر ۸ سال باید در بازی کشف و یادگیری مهارت‌ها از طریق :

پرتاب کردن، ضربه زدن به توپ، بالا و پایین پریدن، دویدن و شنا کردن در حد اعتدال شرکت کنند .

آزادی هدایت شده در این گونه فعالیت ها ، به تکامل جسمی ، تقویت مهارت های حسی- حرکتی و شادی بخشی کودکان کمک می کند .
#روانشناسی
#تربیتی
@Roshanfkrane
🏃‍♀🏃‍♂

نکاتی که در انتخاب ورزش برای کودکان باید رعایت کرد (۳)


#کودکان در سنین ۸ تا ۱۰سال با توجه به میزان رشد خود می‌توانند در :

مسابقه های سازمان‌یافته مانند مسابقات داخلی مدارس شرکت کنند . ولی برای کنار آمدن با ناامیدی و شکست هم به کمک و همدلی نیاز دارند.

#کودکان ۱۰ تا ۱۲ ساله می‌توانند هم از رقابت ورزشی لذت ببرند و هم به آموختن مهارت‌های تازه بپردازند.

ورزش برای نوجوانان تخصصی‌تر می‌شود ولی در این دوران هم رشد آنها هنوز کامل نشده بنابراین بهتر است :

ورزش‌های تخصصی سنگین مثل کشتی و وزنه‌برداری انجام ندهند.
#روانشناسی
#تربیتی
@Roshanfkrane
🤦‍♀🤦‍♂

کودک را به‌دلیل اشتباهش شرمنده نکنید.

والدین نباید با سرزنش کردن‌های مکرر #کودک، او را دچار احساس گناه کنند.
آنها هم‌چنین نباید لقب‌ها و برچسب‌های ناروا به کودکشان بزنند.
برخی از این روش‌ها، شدیداً موجب کاهش عزت‌نفس کودک می‌شود.
در عوض والدین می‌توانند با رفتارهای خود به کودک نشان دهند که از کار او ناراحت شده‌اند.
آنها می‌توانند برای او پیامدهای رفتار اشتباهش را توضیح دهند.
#روانشناسی
@Roshanfkrane
💕💕

بچه ها بايد بدانند شما درهرحال دوستشان داريد

هرگزبرای تنبیه های معمولی هم این جمله رو به کار نبرید
"اینکارو کردی دیگه دوست ندارم"

بچه هابایدبدانندتحت هرشرایطی خانواده پذیرای آنهاست.
#روانشناسی
#تربیتی
@Roshanfkrane