🌍
اثر كبری يا تصميم كبری؟! 🐍
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
در قرن ١٨ زمانی که انگلیس ، هند را به استعمار خود درآورده بود تعداد مارهای کبری در سطح شهر دهلی زیاد بودند
و دولت هم برای مدیریت بحران تصمیم گرفت برای هر مار مُردهای که مردم تحویل دهند جایزۀ نقدی به آنها پرداخت کند.
این تصمیم در ابتدا با تحویل مارهای مردۀ زیادی توسط مردم موفق به نظر میرسید و همه منتظر بودند که در طول زمان تعداد مارهای کبری کمتر شود
اما در نهایت تعجب تنها تعداد مارهای مردهای که مردم تحویل میدادند هر روز بیشتر میشد .
دولت از پیامد این کار غافل شده بود زیرا بسیاری از مردم فقیر دهلی با تصور اینکه این کار درآمد خوبی دارد به پرورش مار روی آورده بودند.
البته این آخر ماجرا نبود و زمانی که دولت اعلام کرد که دیگر برای مارها جایزه نمیدهد فقرا نیز مارهایی که پرورش داده بودند در هر طرف شهر رها کردند .
بنابراین جمعیت مارهای کبری نه تنها کاهشی پیدا نکرد بلکه وضعیـت از روز اولش هم بحرانیتر شد، از این پدیده در علوم سیاسی به نام اثر کبری یاد میشود .
اثر کبری یعنی نداشتن افق تصمیمگیری مناسب درحل مسائل که میتواند عواقب پیشبینی نشده و خطرناکی را به همراه داشته باشد .
ما تاکنون نمونههای بسیار زیادی از این گونه تصمیمات را در طول قرن های اخیر در عرصههای سیاسی و اقتصادی از دولتمردان کشور شاهد بودهایم!
🌎
#اجتماعی
#سیاسی
@Roshanfkrane
اثر كبری يا تصميم كبری؟! 🐍
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
در قرن ١٨ زمانی که انگلیس ، هند را به استعمار خود درآورده بود تعداد مارهای کبری در سطح شهر دهلی زیاد بودند
و دولت هم برای مدیریت بحران تصمیم گرفت برای هر مار مُردهای که مردم تحویل دهند جایزۀ نقدی به آنها پرداخت کند.
این تصمیم در ابتدا با تحویل مارهای مردۀ زیادی توسط مردم موفق به نظر میرسید و همه منتظر بودند که در طول زمان تعداد مارهای کبری کمتر شود
اما در نهایت تعجب تنها تعداد مارهای مردهای که مردم تحویل میدادند هر روز بیشتر میشد .
دولت از پیامد این کار غافل شده بود زیرا بسیاری از مردم فقیر دهلی با تصور اینکه این کار درآمد خوبی دارد به پرورش مار روی آورده بودند.
البته این آخر ماجرا نبود و زمانی که دولت اعلام کرد که دیگر برای مارها جایزه نمیدهد فقرا نیز مارهایی که پرورش داده بودند در هر طرف شهر رها کردند .
بنابراین جمعیت مارهای کبری نه تنها کاهشی پیدا نکرد بلکه وضعیـت از روز اولش هم بحرانیتر شد، از این پدیده در علوم سیاسی به نام اثر کبری یاد میشود .
اثر کبری یعنی نداشتن افق تصمیمگیری مناسب درحل مسائل که میتواند عواقب پیشبینی نشده و خطرناکی را به همراه داشته باشد .
ما تاکنون نمونههای بسیار زیادی از این گونه تصمیمات را در طول قرن های اخیر در عرصههای سیاسی و اقتصادی از دولتمردان کشور شاهد بودهایم!
🌎
#اجتماعی
#سیاسی
@Roshanfkrane
♦️بوئینگ: یک #هواپیما هم به ایران تحویل نمیدهیم
مدیرعامل بوئینگ:
🔹این شرکت به هیچ کدام از تک تک تولیدات هواپیما برای ایران متعهد نیست و حتی یک فروند از هواپیماهایی که برای ایران طراحی کرده ایم هم به این کشور تحویل نمیدهیم.
#خبر
#اقتصاد
@Roshanfkrane
مدیرعامل بوئینگ:
🔹این شرکت به هیچ کدام از تک تک تولیدات هواپیما برای ایران متعهد نیست و حتی یک فروند از هواپیماهایی که برای ایران طراحی کرده ایم هم به این کشور تحویل نمیدهیم.
#خبر
#اقتصاد
@Roshanfkrane
📸دیدار حسن روحانی و ولادیمیرپوتین روسای جمهور ایران و روسیه در حاشیه اجلاس سران کشورهای عضو سازمان همکاری شانگهای در شهر چیندائو چین
#خبر
#سیاسی
@Roshanfkrane
#خبر
#سیاسی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🚨خودکشی در حین طواف خانه خدا!
🔹فردی در حال طواف خود را از طبقه بالا به پایین پرتاب کرد.
🔹روزنامه عکاظ عربستان ادعا کرد که این فرد تبعه یکی از کشورهای آسیا بود.
#خبر
#حوادث
#اجتماعی
@Roshanfkrane
🔹فردی در حال طواف خود را از طبقه بالا به پایین پرتاب کرد.
🔹روزنامه عکاظ عربستان ادعا کرد که این فرد تبعه یکی از کشورهای آسیا بود.
#خبر
#حوادث
#اجتماعی
@Roshanfkrane
آدم ها یا به خدا اعتقاد دارند و میدانند که مرگ پایان زندگی نیست
یا به خدا اعتقاد ندارند و بر این باورند که زندگی ، تباهِ ثانیه هاست و همه چیز تمام میشود
اما بر هر کدام از این باور ها که باشند
نیاز دارند که دوست داشته شوند و قشنگ زندگی کنند
و این نیازِ فِطری هر آدمی است
که به عقیده و دین و مذهبشان هیچ ربطی ندارد
هیچوقت یک قاتل ، قاتل بدنیا نیامده است
این باور های پوچ اوست که از او یک قاتل میسازد!
پ.ن: بر هر باوری هستیم ، زندگی کنیم!
#تفکر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
یا به خدا اعتقاد ندارند و بر این باورند که زندگی ، تباهِ ثانیه هاست و همه چیز تمام میشود
اما بر هر کدام از این باور ها که باشند
نیاز دارند که دوست داشته شوند و قشنگ زندگی کنند
و این نیازِ فِطری هر آدمی است
که به عقیده و دین و مذهبشان هیچ ربطی ندارد
هیچوقت یک قاتل ، قاتل بدنیا نیامده است
این باور های پوچ اوست که از او یک قاتل میسازد!
پ.ن: بر هر باوری هستیم ، زندگی کنیم!
#تفکر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
توجه توجه 📣
اطلاعیه مهم
به دلیل استقبال بی نظیر شما روزه داران عزیز, ماه رمضان تا پایان تابستان تمدید گردید....!😂
#طنز
@Roshanfkrane
اطلاعیه مهم
به دلیل استقبال بی نظیر شما روزه داران عزیز, ماه رمضان تا پایان تابستان تمدید گردید....!😂
#طنز
@Roshanfkrane
ﺧﺪﺍﯾﺎ....! 🙏
مارو ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ میخوندیم
ببخش...!
چون هم وضو نداشتیم...😒
هم اجباری بود...😔
هم الکی پیس پیس میکردیم😑
#طنز
@Roshanfkrane
مارو ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ میخوندیم
ببخش...!
چون هم وضو نداشتیم...😒
هم اجباری بود...😔
هم الکی پیس پیس میکردیم😑
#طنز
@Roshanfkrane
در رفاقت مراقب آدمهای تازه به دوران رسیده باش؛
هرگز به دیواری که تازه رنگ شده نباید تکیه کرد!!
#دیویدسالینجر
@Roshanfkrane
هرگز به دیواری که تازه رنگ شده نباید تکیه کرد!!
#دیویدسالینجر
@Roshanfkrane
به کسانی که دوستشان دارید
بالی برای پرواز
ریشه ای برای برگشتن
و دلیلی برای ماندن بدهید ...
#دالایی_لاما
@Roshanfkrane
بالی برای پرواز
ریشه ای برای برگشتن
و دلیلی برای ماندن بدهید ...
#دالایی_لاما
@Roshanfkrane
« چه نشاطی؟ »
با سفرۀ بی نان و نمکدان، چه نشاطی؟
با داغ جوان، بیکار و بیمار، چه نشاطی؟
با غصّهی کم آبی و خشکیدگی خاک
در تفرش و کرمان و خراسان، چه نشاطی؟
با مُعضل اشرافیّتِ بیت وزیران
در شهر لواسان و جماران، چه نشاطی؟
با طفل یتیمی که به تاریکی شبها
خوابیده به سرمای خیابان، چه نشاطی؟
وقتی برود پول من و مردم ایران
تا ونکوور و بالی و تایوان، چه نشاطی؟
تا در شرر زلزلهها کودک میهن
جان داده به کولاک زمستان چه نشاطی؟
تا خوردن اموال فقیران و ضعیفان
آسان شده بر جمع مدیران، چه نشاطی؟
تا گوش شما بر غم مردم شنوا نیست
بر چهرۀ پیران و جوانان، چه نشاطی؟
پاسخ #زهرا_فرهانی به #روحانی که سال آینده رو سال نشاط نامیده
#شعر
#انتقادی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
با سفرۀ بی نان و نمکدان، چه نشاطی؟
با داغ جوان، بیکار و بیمار، چه نشاطی؟
با غصّهی کم آبی و خشکیدگی خاک
در تفرش و کرمان و خراسان، چه نشاطی؟
با مُعضل اشرافیّتِ بیت وزیران
در شهر لواسان و جماران، چه نشاطی؟
با طفل یتیمی که به تاریکی شبها
خوابیده به سرمای خیابان، چه نشاطی؟
وقتی برود پول من و مردم ایران
تا ونکوور و بالی و تایوان، چه نشاطی؟
تا در شرر زلزلهها کودک میهن
جان داده به کولاک زمستان چه نشاطی؟
تا خوردن اموال فقیران و ضعیفان
آسان شده بر جمع مدیران، چه نشاطی؟
تا گوش شما بر غم مردم شنوا نیست
بر چهرۀ پیران و جوانان، چه نشاطی؟
پاسخ #زهرا_فرهانی به #روحانی که سال آینده رو سال نشاط نامیده
#شعر
#انتقادی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غله اندوزند!
عالِم آن کس بُود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند!
#سعدی
#شعر
@Roshanfkrane
خویشتن سیم و غله اندوزند!
عالِم آن کس بُود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند!
#سعدی
#شعر
@Roshanfkrane
#آهوی_نقره_ای
تو جنگل قصه ما همه حیوونا با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردن در این جنگل بجز گل های رنگارنگ و درختان و حیونای خوب یه رودخونه بزرگ هم بود که از وسط جنگل می گذشت..👇
@Roshanfkrane
تو جنگل قصه ما همه حیوونا با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردن در این جنگل بجز گل های رنگارنگ و درختان و حیونای خوب یه رودخونه بزرگ هم بود که از وسط جنگل می گذشت..👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
قصه
صوتی
صوتی
#قصه صوتی امشبِ #کودک
آهوی نقره ای
هرشب منتظر یک قصه صوتی کودک برای کوچولوهای نازمون😴 درکانال روشنفکران باشید👇
@Roshanfkrane
آهوی نقره ای
هرشب منتظر یک قصه صوتی کودک برای کوچولوهای نازمون😴 درکانال روشنفکران باشید👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت170 انگار توی دنیای دیگری بودم اما می فهمیدم روی تنم خم شده بود و فریاد می زد: -یا امام حسین! کیارش! لب هایم را به زحمت باز کردم: -مو...مو...بایلم...پیامک...وکیل جدید باران...زن...زندی...برو...پرونده...توی کیف...کیفمه...بهش بده...توروخدا…
رمان #حس_سیاه
#قسمت171
وزنه صدکیلویی سرم،چشمانم را سیاه کرد.
دستی به میله های کنار تخت گرفتم و از جا پاشدم.
روی رخت خواب نشستم و سرم را با دستانم فشردم.
تازه متوجه سرمی که درون رگ دستم بود شدم.
این جا...بیمارستان بود؟!
لباس آبی رنگ بیمارستان تنم بود.
دکمه های بالایی اش را باز کردم.
کمی گرمم شده بود.
درباز شد و صادق وارد اتاق شد.
هرکاری می کردم یادم نمی آمد چرا اینجا هستم...اما...اما...
چشمانم را به هم فشردم.
چقدر چشمانم درد می کردند!
صادق جلو آمد:
-وای وای کیا...داداش خوبه حالت؟
سرم را تکان دادم.
دستی به پشت سرم کشیدم.
-اینج...اینجابیمارستانه؟
-وای به خیر گذشت...
روی مبل لم داد و نفس عمیق کشید:
-خیلی حالت خراب بود...
بیهوش شدی...دیدیم نفس نمی کشی...آوردیمت سریع اینجا...
اول تب و لرزت رو کنترل کردن،
بعد معاینه کردن ببین اصلا چته!
چیزخاصی نیست تا هفته بعد اوکی و سرحال می ری دامان خانواده!
همه چیز مثل برق از ذهنم گذشت ویادم افتاد...سیما...باران...شکوهی بی همه چیز...صفری ای که خبری از کثافتکاری هایش نبود!
چشمانم را باز کردم.
ناله زدم:
-م...من...باید برم...می فهمی چی...می گی؟
ب...باران...
صادق پا شد و کاپشن سرمه ای سفیدش را پوشید.
نزدیکم آمد و لبخند زد:
-داداشیم،من رفتم پرونده رو تقدیمش کردم اون هم رفت روش کارکنه!
چرا می ترسی؟ نمی ذاریم اتفاقی برای زنت بیفته!
الآن هم دقیقا نه ساعتی هست بیهوشی!
آنتی بیوتیکت رو بزن استراحتت رو هم بکن حالت خوب شه...
بعد اون موقع بزن بیرون...
خدا نگذره از اون یک لا قبای غربتی!
ازسرش نمی گذرم...
راستی...مامان بابات پشت درن!
تعجب زده اشاره کردم.
خندید:
-نه از اون ماجرا چیزی نمی دونن....حالت خیلی بد بود نیاز داشتم به بودنشون...
قربونت برم...آروم بخواب مواظب خودت هم باش من هم تو زندگیت هستم هم تو اون شرکت خراب شده!
آنقدر بی حال بودم که مجبور شدم دراز بکشم.
سرم را روی بالشت نرم سفید فشردم و لب های خشکم را بهم زدم.
-وای...صادق...چرا این...اینجوری داره پیش می...ره؟
آب نداشته دهانم را قورت دادم و با دست راستم موهای روی پیشانی ام را کنار زدم.
اگر باران می فهمید...اگر اگر اگر اه!
-نترس کیارش...
ببین! همه این بدبختی ها از ترس و نگرانی بیجاته واسه باران!
مگه کشکه؟ وکیلت داره پرونده رو می خونه من هم گفتم حالت خوب نیست به من زنگ می زنه من شماره ام رو بهش دادم...
نگران نباش استراحت کن من صبح هم میام بهت سر می زنم!
چشمانم را بر هم گذاشتم و لبخندی زدم که ترک لبم باز شد:
-چجوری؟
خندید و گفت:
-حالا چجوری ش رو بعدا بهت می گم جبران کنی واسم!
خوب باش!
در را بست.
نفسم را از بینی بیرون دادم.
مامان وبابا در را با شتاب باز کردند و داخل شدند.
پزشک میانسالی همراهشان وارد اتاقم شد.
تنم می سوخت و قفسه سینه ام همچنان درد می کرد.
-وای مامان قربونت بره الهی چی شده آخه پسر گل من؟
چرا تو اینجوری شدی یک دفعه ای؟
مامان جلو آمد.
بی حال نگاهشان کردم.
-چیزی نیست زندگیم...
-چیزی نیست؟ داری از حال می ری پسرم...
روسری زرشکی و مانتوی پاییزبهاره مشکی ای تنش کرده بود.
سرم را در آغوش کشید و بوسید.
عطر بدنش،مرا یاد بارانم انداخت وآرامم کرد.
کنار رفت.
بابا جلو آمد و دستم را گرفت:
-چی شده بابا؟
داشتیم می مردیم زنگ زدن گفتن چه اتفاقی برات افتاده...
این...
نگاه مشکوکی به راهرو انداخت:
-این پسره چیزخورت کرده؟
لبخندی بی اختیار لب های خشکم را پوشش داد:
-نه قربونتون برم...این بیچاره اگه به موقع نیومده بود که...که الآن باید سر مزارم می نشستی!
مامان زار زد و توی بغل بابا ر
فت.
بابا سرش را بوسید:
-مامانت ناراحت می شه اینجوری نگو پسر!
خندیدم.
دکتر آمپول دیگری توی سرمم تزریق کرد و نگاهی بهم انداخت.
-خب...جناب فردین...
اگر حالتون مساعده اگر می شه به کمک من بشینین من معاینتون کنم.
به زور توی جا نیم خیز شدم.
پتو را کنار زدم.
کمرم درد گرفته بود.
دکتر از من خواست نفس بکشم و با گوشی پزشکی اش ضربان قلبم را چک کرد.
آرام دراز کشیدم و چشم هایم را بستم.
مامان نگران جلو رفت:
-دکتر...حالش؟
-خوشبختانه فقط بافت التهابی ریه است که با دارو و آنتی بیوتیک خوب می شه...
اگر ذات الریه بود باید نگران می شدید...مشکلی نیست...یکم استراحت کنن دو روز دیگه می تونن ترخیص بشن.
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت171
وزنه صدکیلویی سرم،چشمانم را سیاه کرد.
دستی به میله های کنار تخت گرفتم و از جا پاشدم.
روی رخت خواب نشستم و سرم را با دستانم فشردم.
تازه متوجه سرمی که درون رگ دستم بود شدم.
این جا...بیمارستان بود؟!
لباس آبی رنگ بیمارستان تنم بود.
دکمه های بالایی اش را باز کردم.
کمی گرمم شده بود.
درباز شد و صادق وارد اتاق شد.
هرکاری می کردم یادم نمی آمد چرا اینجا هستم...اما...اما...
چشمانم را به هم فشردم.
چقدر چشمانم درد می کردند!
صادق جلو آمد:
-وای وای کیا...داداش خوبه حالت؟
سرم را تکان دادم.
دستی به پشت سرم کشیدم.
-اینج...اینجابیمارستانه؟
-وای به خیر گذشت...
روی مبل لم داد و نفس عمیق کشید:
-خیلی حالت خراب بود...
بیهوش شدی...دیدیم نفس نمی کشی...آوردیمت سریع اینجا...
اول تب و لرزت رو کنترل کردن،
بعد معاینه کردن ببین اصلا چته!
چیزخاصی نیست تا هفته بعد اوکی و سرحال می ری دامان خانواده!
همه چیز مثل برق از ذهنم گذشت ویادم افتاد...سیما...باران...شکوهی بی همه چیز...صفری ای که خبری از کثافتکاری هایش نبود!
چشمانم را باز کردم.
ناله زدم:
-م...من...باید برم...می فهمی چی...می گی؟
ب...باران...
صادق پا شد و کاپشن سرمه ای سفیدش را پوشید.
نزدیکم آمد و لبخند زد:
-داداشیم،من رفتم پرونده رو تقدیمش کردم اون هم رفت روش کارکنه!
چرا می ترسی؟ نمی ذاریم اتفاقی برای زنت بیفته!
الآن هم دقیقا نه ساعتی هست بیهوشی!
آنتی بیوتیکت رو بزن استراحتت رو هم بکن حالت خوب شه...
بعد اون موقع بزن بیرون...
خدا نگذره از اون یک لا قبای غربتی!
ازسرش نمی گذرم...
راستی...مامان بابات پشت درن!
تعجب زده اشاره کردم.
خندید:
-نه از اون ماجرا چیزی نمی دونن....حالت خیلی بد بود نیاز داشتم به بودنشون...
قربونت برم...آروم بخواب مواظب خودت هم باش من هم تو زندگیت هستم هم تو اون شرکت خراب شده!
آنقدر بی حال بودم که مجبور شدم دراز بکشم.
سرم را روی بالشت نرم سفید فشردم و لب های خشکم را بهم زدم.
-وای...صادق...چرا این...اینجوری داره پیش می...ره؟
آب نداشته دهانم را قورت دادم و با دست راستم موهای روی پیشانی ام را کنار زدم.
اگر باران می فهمید...اگر اگر اگر اه!
-نترس کیارش...
ببین! همه این بدبختی ها از ترس و نگرانی بیجاته واسه باران!
مگه کشکه؟ وکیلت داره پرونده رو می خونه من هم گفتم حالت خوب نیست به من زنگ می زنه من شماره ام رو بهش دادم...
نگران نباش استراحت کن من صبح هم میام بهت سر می زنم!
چشمانم را بر هم گذاشتم و لبخندی زدم که ترک لبم باز شد:
-چجوری؟
خندید و گفت:
-حالا چجوری ش رو بعدا بهت می گم جبران کنی واسم!
خوب باش!
در را بست.
نفسم را از بینی بیرون دادم.
مامان وبابا در را با شتاب باز کردند و داخل شدند.
پزشک میانسالی همراهشان وارد اتاقم شد.
تنم می سوخت و قفسه سینه ام همچنان درد می کرد.
-وای مامان قربونت بره الهی چی شده آخه پسر گل من؟
چرا تو اینجوری شدی یک دفعه ای؟
مامان جلو آمد.
بی حال نگاهشان کردم.
-چیزی نیست زندگیم...
-چیزی نیست؟ داری از حال می ری پسرم...
روسری زرشکی و مانتوی پاییزبهاره مشکی ای تنش کرده بود.
سرم را در آغوش کشید و بوسید.
عطر بدنش،مرا یاد بارانم انداخت وآرامم کرد.
کنار رفت.
بابا جلو آمد و دستم را گرفت:
-چی شده بابا؟
داشتیم می مردیم زنگ زدن گفتن چه اتفاقی برات افتاده...
این...
نگاه مشکوکی به راهرو انداخت:
-این پسره چیزخورت کرده؟
لبخندی بی اختیار لب های خشکم را پوشش داد:
-نه قربونتون برم...این بیچاره اگه به موقع نیومده بود که...که الآن باید سر مزارم می نشستی!
مامان زار زد و توی بغل بابا ر
فت.
بابا سرش را بوسید:
-مامانت ناراحت می شه اینجوری نگو پسر!
خندیدم.
دکتر آمپول دیگری توی سرمم تزریق کرد و نگاهی بهم انداخت.
-خب...جناب فردین...
اگر حالتون مساعده اگر می شه به کمک من بشینین من معاینتون کنم.
به زور توی جا نیم خیز شدم.
پتو را کنار زدم.
کمرم درد گرفته بود.
دکتر از من خواست نفس بکشم و با گوشی پزشکی اش ضربان قلبم را چک کرد.
آرام دراز کشیدم و چشم هایم را بستم.
مامان نگران جلو رفت:
-دکتر...حالش؟
-خوشبختانه فقط بافت التهابی ریه است که با دارو و آنتی بیوتیک خوب می شه...
اگر ذات الریه بود باید نگران می شدید...مشکلی نیست...یکم استراحت کنن دو روز دیگه می تونن ترخیص بشن.
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت171 وزنه صدکیلویی سرم،چشمانم را سیاه کرد. دستی به میله های کنار تخت گرفتم و از جا پاشدم. روی رخت خواب نشستم و سرم را با دستانم فشردم. تازه متوجه سرمی که درون رگ دستم بود شدم. این جا...بیمارستان بود؟! لباس آبی رنگ بیمارستان تنم…
رمان #حس_سیاه
#قسمت172
مامان لبخندی زد اما من دلم مثل سیروسرکه می جوشید.
بابا از دکتر تشکر کرد و همراهش رفت.
مامان در را بست وکنارم نشست.
غمگین نگاهش کردم:
-پس...کیانوش کجاست؟
-خسته بود مادر خوابید...
نگفتیم بهش تو اینجایی ترسیدیم نگران بشه...همینجوریش حال وروزش خرابه!
آهی کشیدم و به دیوار سفید روبرویم زل زدم.
صدایم بم و گرفته تر شده بود.
چقدر دلم برای بچگی هایم تنگ شده بود!
آرام صدایش زدم.
کنارم نشست و من سرم را روی تخت،روی ران پایش گذاشتم.
-مامان...برام قصه بخون!
نفس مامان قطع شد.
دست هایش که لابه لای موهایم می چرخید توقف کرد.
-کیارش مامان؟
بچه شدی؟!
تلخندی زدم.
می خواستم به قول کیانوش همین امشب از غرورم کم کنم!
من جز عشقم،سلامتی ام،هیچی نبوده ونیستم!
قطره اشکی از گوشه چشمم روی پای مامان چکید.
چقدر تغییر کرده بودم!
چه کسی فکرش می کرد من روزی به این روز بیفتم؟
-کیارش...داری من رو می ترسونی مامانم...چی شده پسرم؟
مطمئنم همش قضیه باران نیست!
پلک هایم را برهم فشردم و درد چشمانم افزون شد!
-چیزیم نیست...فقط مثل وقت هایی که من هشت ساله بودم و باران سه ساله،واسم قصه بگو...
نذار لحظه ای احساس کنم تنها توی این وضعیت گیر افتادم!
***********
روبروی آیینه نشست و روسری اش را مرتب گره زد.
مانتوی دانتلش را مرتب کرد و تلفنش را برداشت.
پوزخندی به اسم آن وکیل غریبه زد و شماره را گرفت.
باچند بوق جواب داد.
همیشه این مرد عجول بود!
-الوجانم...
-سلام جناب زندی!
-سلام تویی؟
-امروزساعت چند تشریف میارین دادسرا؟
زندی ماگ نسکافه اش را روی لبه تراس گذاشت و به عابران خیابان روبرویش خندید:
-من نتونستم پرونده رو مطالعه کنم!
متاسفم خانم شکوهی!
سیما خندید و روی تخت نشست:
-مزخرف نگو جناب وکیل...
هرکی نشناستت من که می دونم چه آشغالی هستی!
-من اینجوریم و تو واون مرتیکه!
غیراز اینه؟
هیچ کس اندازه ما عهد شکنی نکرده در حق قانون!
حتی اون عموی بی شرفت!
سیما اخم ظریفی کرد و چکمه های سیاهش را پوشید.
-هی! مواظب حرف زدنت باش!
فکرنکن می تونی هرغلطی بکنی!
امروز تو دادگاه هر چی من بگم اعتراض نمی کنی!
حالیته که؟
زندی جفت دست هایش را لبه های تراس تکیه داد و بوی رز های گلدان بزرگ درون تراسش را بو کشید:
-ای به چشم...هرچه شما بفرمایین خانومی!
صدای خنده اش دل آسمان را شکافت و زمین خیس شد.
-چی شد؟
-هیچی بندوبساط رو برداشتم آوردم توی سالن...بارون گرفت!
سیما لبه تخت نشست و با نفرت زمزمه کرد:
-پاییز پاییز!
متنفرم از این فصل مزخرف!
همش بارون همش ابر!
زندی روبروی تلویزیون بزرگش نشست و خندان روی کاناپه لم داد:
-چرا؟
یاد امیرسام میندازتت؟
-خفه شو مهران!
-به چشم...هر چی شما بگی!
اما این فردین بی چاره چرا نباید بتونه یک وکیل خوب ودرستکار برای زن بیچاره اش پیدا کنه؟
یکی که عین ما سه تا عوضی نباشه؟ کی؟
سیما زیر ابرویش را خاراند:
-منظورت کیه از ما سه نفر؟
-من...تو...اون مرتیکه حیوون صفت!
کیارش فکرش هم نمی کنه همچین کسی داره بهش خیانت می کنه!
اگر بفهمه اول اون رو دار می زنه بعد من و تورو!
مرد جدی و عصبی ایه!
سیما خندید و کمی عطر به بدنش پاشید:
-اولش اون قدری کف می کنه که سر میره...ولی بعدش...
پوزخندی زد و سوزنی را به بادکنک گازی خوشرنگ کنار کمدش زد:
-نگاهش که می کنی از نصف لیوان کمتره!
مث...مثل قرص جوشان!
بالاخره مجبوره شرطم رو قبول کنه!
زندی بلند خندید:
-تو چقدر سنگدل و عوضی ای سیما!
سیما خندید و وارد آشپزخانه شد تا کمی چای دم کند.
-من هم اوایل اینجوری نبودم جناب زندی...زمونه بهم فهموند کجام و باید چه جوری رفتار کنم!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت172
مامان لبخندی زد اما من دلم مثل سیروسرکه می جوشید.
بابا از دکتر تشکر کرد و همراهش رفت.
مامان در را بست وکنارم نشست.
غمگین نگاهش کردم:
-پس...کیانوش کجاست؟
-خسته بود مادر خوابید...
نگفتیم بهش تو اینجایی ترسیدیم نگران بشه...همینجوریش حال وروزش خرابه!
آهی کشیدم و به دیوار سفید روبرویم زل زدم.
صدایم بم و گرفته تر شده بود.
چقدر دلم برای بچگی هایم تنگ شده بود!
آرام صدایش زدم.
کنارم نشست و من سرم را روی تخت،روی ران پایش گذاشتم.
-مامان...برام قصه بخون!
نفس مامان قطع شد.
دست هایش که لابه لای موهایم می چرخید توقف کرد.
-کیارش مامان؟
بچه شدی؟!
تلخندی زدم.
می خواستم به قول کیانوش همین امشب از غرورم کم کنم!
من جز عشقم،سلامتی ام،هیچی نبوده ونیستم!
قطره اشکی از گوشه چشمم روی پای مامان چکید.
چقدر تغییر کرده بودم!
چه کسی فکرش می کرد من روزی به این روز بیفتم؟
-کیارش...داری من رو می ترسونی مامانم...چی شده پسرم؟
مطمئنم همش قضیه باران نیست!
پلک هایم را برهم فشردم و درد چشمانم افزون شد!
-چیزیم نیست...فقط مثل وقت هایی که من هشت ساله بودم و باران سه ساله،واسم قصه بگو...
نذار لحظه ای احساس کنم تنها توی این وضعیت گیر افتادم!
***********
روبروی آیینه نشست و روسری اش را مرتب گره زد.
مانتوی دانتلش را مرتب کرد و تلفنش را برداشت.
پوزخندی به اسم آن وکیل غریبه زد و شماره را گرفت.
باچند بوق جواب داد.
همیشه این مرد عجول بود!
-الوجانم...
-سلام جناب زندی!
-سلام تویی؟
-امروزساعت چند تشریف میارین دادسرا؟
زندی ماگ نسکافه اش را روی لبه تراس گذاشت و به عابران خیابان روبرویش خندید:
-من نتونستم پرونده رو مطالعه کنم!
متاسفم خانم شکوهی!
سیما خندید و روی تخت نشست:
-مزخرف نگو جناب وکیل...
هرکی نشناستت من که می دونم چه آشغالی هستی!
-من اینجوریم و تو واون مرتیکه!
غیراز اینه؟
هیچ کس اندازه ما عهد شکنی نکرده در حق قانون!
حتی اون عموی بی شرفت!
سیما اخم ظریفی کرد و چکمه های سیاهش را پوشید.
-هی! مواظب حرف زدنت باش!
فکرنکن می تونی هرغلطی بکنی!
امروز تو دادگاه هر چی من بگم اعتراض نمی کنی!
حالیته که؟
زندی جفت دست هایش را لبه های تراس تکیه داد و بوی رز های گلدان بزرگ درون تراسش را بو کشید:
-ای به چشم...هرچه شما بفرمایین خانومی!
صدای خنده اش دل آسمان را شکافت و زمین خیس شد.
-چی شد؟
-هیچی بندوبساط رو برداشتم آوردم توی سالن...بارون گرفت!
سیما لبه تخت نشست و با نفرت زمزمه کرد:
-پاییز پاییز!
متنفرم از این فصل مزخرف!
همش بارون همش ابر!
زندی روبروی تلویزیون بزرگش نشست و خندان روی کاناپه لم داد:
-چرا؟
یاد امیرسام میندازتت؟
-خفه شو مهران!
-به چشم...هر چی شما بگی!
اما این فردین بی چاره چرا نباید بتونه یک وکیل خوب ودرستکار برای زن بیچاره اش پیدا کنه؟
یکی که عین ما سه تا عوضی نباشه؟ کی؟
سیما زیر ابرویش را خاراند:
-منظورت کیه از ما سه نفر؟
-من...تو...اون مرتیکه حیوون صفت!
کیارش فکرش هم نمی کنه همچین کسی داره بهش خیانت می کنه!
اگر بفهمه اول اون رو دار می زنه بعد من و تورو!
مرد جدی و عصبی ایه!
سیما خندید و کمی عطر به بدنش پاشید:
-اولش اون قدری کف می کنه که سر میره...ولی بعدش...
پوزخندی زد و سوزنی را به بادکنک گازی خوشرنگ کنار کمدش زد:
-نگاهش که می کنی از نصف لیوان کمتره!
مث...مثل قرص جوشان!
بالاخره مجبوره شرطم رو قبول کنه!
زندی بلند خندید:
-تو چقدر سنگدل و عوضی ای سیما!
سیما خندید و وارد آشپزخانه شد تا کمی چای دم کند.
-من هم اوایل اینجوری نبودم جناب زندی...زمونه بهم فهموند کجام و باید چه جوری رفتار کنم!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
در سال 1330 کفش ایرانی ها گیوه و نعلین و گالش بود و از طرفی
شهرنشینی باب شده بود.
یک جوان اصالتا شیرازی، به نام محمد رحیم متقی ایروانی، پیش
خودش فکر کرد که مردم ممکن است بی نان سر کنند، اما بی کفش
نمیتوانند دنبال نان بدوند! به قول او نمیتوان شهرنشینی کرد، آن هم
بدون کفش و پابرهنه؛ پس مردم به دوچیز نیاز دارند. یکی نان و یکی
کفش!
با این فکر به کشور چکسلواکی رفت و دو کارشناس چک استخدام کرد
و یک دستگاه اتوکلاو کفش خرید و به ایران آمد و در خیابان گلوبندک
پاساژی ساخت که کفش تولید کند.
ایروانی کارش را با 35 کارگر شروع کرد؛ او کمر همت بست و چون
سوداهای بزرگ در سر داشت، با وام و پس انداز و ارث و... زمین
بزرگ تری در مهرآباد کرج خرید و در آن محل اول یک مسجد ساخت
و بعد کارخانه ی تولید کفشش را هم به آنجا منتقل کرد.
محمد رحیم کم و بیش، از این و آن، سرزنش میشنید که ،" تا وقتی کفش
خارجی هست، چه کسی گیوه و گالش ایرانی میخرد؟".
اما این حرفها او را دلسرد نکرد و کم کم طوری شد که در سال 1337
، کفش چرمی ای تولید کرد که مرگ نداشت! او کفش ها را با قیمت 4
تومان میفروخت. این در حالی بود که کفش خارجی آن زمان ده تومان
بود و آن دوام و زیبایی را نداشت!
جالب اینکه ایروانی، در سال 1343 شرکتی با هدف پرورش 22
کودک دو ماهه تا 2ساله تاسیس کرد تا در آینده، این کودکان، از مدیران
کارخانه اش و مدیران ایرانی بشوند.
قرار بر این شد بخشی از درآمدش به مصارف تحصیلی این 22 کودک
برسد و خوراک، پوشاک و وسایل زندگی ساده و کم خرج آنها همه به
عهده ی خودش باشد. قانونی هم وضع کرد که هیچ کدام از این کودکانِ
تحت سرپرستی او، بعد از رسیدن به سن 18 سالگی، هیچ تعهدی نسبت
به او ندارند و آزادند که هرجور دلشان خواست زندگی کنند! فقط انتظار
او اینست که نسبت به "تحصیل" جدی باشند و "اسلام" و "حسن اخلاق"
را اساس کارشان قرار بدهند.
ایروانی، طی سال های 35 تا 1357 بیش از 50 شرکت تاسیس کرد و
برای کارگرانش خانه ی سازمانی ساخت و سرویس رایگان ایاب و
ذهاب در نظر گرفت!
القصه کسب و کار او توسعه پیدا کرد و در سال 57، شرکت کفش
محمدرحیم متقی ایروانی، مصادره شد و متاسفانه به دلایلی مثل ضعف
مدیریت و واگذار نکردن آن به بخش خصوصی، کارخانه ای که
روزگاری، 10هزار خانوار کارگری را به خوبی اداره میکرد، 4
میلیارد و هشتصد میلیون تومانِ آن زمان، ضرر داد
قلب کارخانه از تپش ایستاد و کارخانه ی او هم به مرور، تبدیل به انبار
ماشین ها و خودروهای سایپا شد
ایروانی، با دل شکسته به آمریکا رفت و کودکان تحت نظرش، که آن
زمان 14 تا 16 ساله شده بودند را هم، با هزینه ی خودش به خارج از
کشور برد؛ و در آنجا کارخانه ی چرمسازی بوستون را تاسیس کرد و
باز هم کفش تولید کرد! و سرانجام در 12بهمن ماه سال 1384 بعد از
یک روزِ کاملِ کاری در غربت از دنیا رفت
#محمد_رحیم_متقی_ایروانی، همان موسس کفش "ملی" بود.
همان کفشی که در کودکیِ خیلی از ما، مرگ نداشت. همه ی ماها از آن
کفش ها پوشیده ایم و از #کفش_ملی خاطره داریم!
کفشهامان تنگ میشد اما خراب نمیشد! هم اکنون از پرسنل 10 هزار
نفریِ کفشِ ملی فقط و فقط 700 نفر باقی مانده اند.
#معرفی
#تاریخ
@Roshanfkrane
شهرنشینی باب شده بود.
یک جوان اصالتا شیرازی، به نام محمد رحیم متقی ایروانی، پیش
خودش فکر کرد که مردم ممکن است بی نان سر کنند، اما بی کفش
نمیتوانند دنبال نان بدوند! به قول او نمیتوان شهرنشینی کرد، آن هم
بدون کفش و پابرهنه؛ پس مردم به دوچیز نیاز دارند. یکی نان و یکی
کفش!
با این فکر به کشور چکسلواکی رفت و دو کارشناس چک استخدام کرد
و یک دستگاه اتوکلاو کفش خرید و به ایران آمد و در خیابان گلوبندک
پاساژی ساخت که کفش تولید کند.
ایروانی کارش را با 35 کارگر شروع کرد؛ او کمر همت بست و چون
سوداهای بزرگ در سر داشت، با وام و پس انداز و ارث و... زمین
بزرگ تری در مهرآباد کرج خرید و در آن محل اول یک مسجد ساخت
و بعد کارخانه ی تولید کفشش را هم به آنجا منتقل کرد.
محمد رحیم کم و بیش، از این و آن، سرزنش میشنید که ،" تا وقتی کفش
خارجی هست، چه کسی گیوه و گالش ایرانی میخرد؟".
اما این حرفها او را دلسرد نکرد و کم کم طوری شد که در سال 1337
، کفش چرمی ای تولید کرد که مرگ نداشت! او کفش ها را با قیمت 4
تومان میفروخت. این در حالی بود که کفش خارجی آن زمان ده تومان
بود و آن دوام و زیبایی را نداشت!
جالب اینکه ایروانی، در سال 1343 شرکتی با هدف پرورش 22
کودک دو ماهه تا 2ساله تاسیس کرد تا در آینده، این کودکان، از مدیران
کارخانه اش و مدیران ایرانی بشوند.
قرار بر این شد بخشی از درآمدش به مصارف تحصیلی این 22 کودک
برسد و خوراک، پوشاک و وسایل زندگی ساده و کم خرج آنها همه به
عهده ی خودش باشد. قانونی هم وضع کرد که هیچ کدام از این کودکانِ
تحت سرپرستی او، بعد از رسیدن به سن 18 سالگی، هیچ تعهدی نسبت
به او ندارند و آزادند که هرجور دلشان خواست زندگی کنند! فقط انتظار
او اینست که نسبت به "تحصیل" جدی باشند و "اسلام" و "حسن اخلاق"
را اساس کارشان قرار بدهند.
ایروانی، طی سال های 35 تا 1357 بیش از 50 شرکت تاسیس کرد و
برای کارگرانش خانه ی سازمانی ساخت و سرویس رایگان ایاب و
ذهاب در نظر گرفت!
القصه کسب و کار او توسعه پیدا کرد و در سال 57، شرکت کفش
محمدرحیم متقی ایروانی، مصادره شد و متاسفانه به دلایلی مثل ضعف
مدیریت و واگذار نکردن آن به بخش خصوصی، کارخانه ای که
روزگاری، 10هزار خانوار کارگری را به خوبی اداره میکرد، 4
میلیارد و هشتصد میلیون تومانِ آن زمان، ضرر داد
قلب کارخانه از تپش ایستاد و کارخانه ی او هم به مرور، تبدیل به انبار
ماشین ها و خودروهای سایپا شد
ایروانی، با دل شکسته به آمریکا رفت و کودکان تحت نظرش، که آن
زمان 14 تا 16 ساله شده بودند را هم، با هزینه ی خودش به خارج از
کشور برد؛ و در آنجا کارخانه ی چرمسازی بوستون را تاسیس کرد و
باز هم کفش تولید کرد! و سرانجام در 12بهمن ماه سال 1384 بعد از
یک روزِ کاملِ کاری در غربت از دنیا رفت
#محمد_رحیم_متقی_ایروانی، همان موسس کفش "ملی" بود.
همان کفشی که در کودکیِ خیلی از ما، مرگ نداشت. همه ی ماها از آن
کفش ها پوشیده ایم و از #کفش_ملی خاطره داریم!
کفشهامان تنگ میشد اما خراب نمیشد! هم اکنون از پرسنل 10 هزار
نفریِ کفشِ ملی فقط و فقط 700 نفر باقی مانده اند.
#معرفی
#تاریخ
@Roshanfkrane