This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سه سال تجاوز پیرمرد راننده سرویس مدرسه به دختر نوجوان
چه خبره تو این خراب شده 😑🤔
#اجتماعی
#کودک آ زاری
#تجاوز
@Roshanfkrane
چه خبره تو این خراب شده 😑🤔
#اجتماعی
#کودک آ زاری
#تجاوز
@Roshanfkrane
«قارون» هرگز نمی دانست
که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند...
و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است...
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند،
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید...
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید ...
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد ...
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !
خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما🙏
#تفکر
@Roshanfkrane
که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند...
و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است...
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند،
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید...
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید ...
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد ...
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !
خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما🙏
#تفکر
@Roshanfkrane
♦️تردد خودروها از مرزن آباد به سمت کرج ممنوع شد
🔹رئیس پلیس راه البرز گفت: تردد وسایل نقلیه به منظور تخلیه بارترافیکی از مرزن آباد به سمت کرج دقایقی پیش ممنوع شد.
#خبرجاده
@Roshanfkrane
🔹رئیس پلیس راه البرز گفت: تردد وسایل نقلیه به منظور تخلیه بارترافیکی از مرزن آباد به سمت کرج دقایقی پیش ممنوع شد.
#خبرجاده
@Roshanfkrane
♦️جاده چالوس قفل شد
مدیرکل راهداری و حمل و نقل جادهای البرز از وجود ترافیک سنگین در دو محور کرج - چالوس و کرج - قزوین خبر داد.
* طبق بررسی دوربینهای نظارت تصویری مستقر در محورهای مواصلاتی استان، در حال حاضر شاهد ترافیک سنگین در اکثر مناطق محور کرج - چالوس هستیم.
* علاوه بر این، تردد خودروها در محور کرج - قزوین و قروین - کرج نیز در محدوده پایانه شهید کلانتری به دلیل ترافیک سنگین به کندی صورت میگیرد.
* محور شمشک به دیزین نیز همچنان مسدود است و تردد از طریق آن امکان پذیر نیست.
#خبرجاده
@Roshanfkrane
مدیرکل راهداری و حمل و نقل جادهای البرز از وجود ترافیک سنگین در دو محور کرج - چالوس و کرج - قزوین خبر داد.
* طبق بررسی دوربینهای نظارت تصویری مستقر در محورهای مواصلاتی استان، در حال حاضر شاهد ترافیک سنگین در اکثر مناطق محور کرج - چالوس هستیم.
* علاوه بر این، تردد خودروها در محور کرج - قزوین و قروین - کرج نیز در محدوده پایانه شهید کلانتری به دلیل ترافیک سنگین به کندی صورت میگیرد.
* محور شمشک به دیزین نیز همچنان مسدود است و تردد از طریق آن امکان پذیر نیست.
#خبرجاده
@Roshanfkrane
#درمان_غلظت_خون
پرهیز از⇩
❌چای سیاه گوشت گاو
برنج سفید بدون سبوس
👌حجامت کتف وکمر
👌زرشک سیاه وعناب را درترکیب 1لیوان عرقیات گزنه،بومادران و مرزه بجوشانید و میل کنید
#پزشکی
@Roshanfkrane
پرهیز از⇩
❌چای سیاه گوشت گاو
برنج سفید بدون سبوس
👌حجامت کتف وکمر
👌زرشک سیاه وعناب را درترکیب 1لیوان عرقیات گزنه،بومادران و مرزه بجوشانید و میل کنید
#پزشکی
@Roshanfkrane
✅کمک به روند درمان موثر قندخون
💠استفاده از ترکیب عرقیات گزنه، شنبلیله، برگ گردو، کاسنی
💠دم کرده برگ زیتون
💠هرشب دو عدد بادام تلخ خورده شود.
💠 دم کرده دارچین هر شب.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
دکتراکرمی
#پزشکی
@Roshanfkrane
✅کمک به روند درمان موثر قندخون
💠استفاده از ترکیب عرقیات گزنه، شنبلیله، برگ گردو، کاسنی
💠دم کرده برگ زیتون
💠هرشب دو عدد بادام تلخ خورده شود.
💠 دم کرده دارچین هر شب.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
دکتراکرمی
#پزشکی
@Roshanfkrane
♦️تصويرى از سوراخ شدن پرده گوش
قبل از اينكه در گوش كسى بزنيد بياد بياوريد كه دست شما چه فاجعه اى را ميتواند به بار آورد.
پاره شدن پرده گوش يعنى از دست دادن شنوایی
#پزشکی
@Roshanfkrane
قبل از اينكه در گوش كسى بزنيد بياد بياوريد كه دست شما چه فاجعه اى را ميتواند به بار آورد.
پاره شدن پرده گوش يعنى از دست دادن شنوایی
#پزشکی
@Roshanfkrane
اورژانس مازندران:سقوط #کامیون به دره ای در منطقه انند جاده آلاشت سوادکوه دو کشته برجای گذاشت.
#حوادث
@Roshanfkrane
#حوادث
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این نمای شبیه سازی شده یک سحابی با گاز و غبار کیهانی است که ستاره ها و سیارات جدید از درونش شکل میگیرن
#نجوم
@roshanfkrane
#نجوم
@roshanfkrane
طبق محاسبات هاوکینگ،انتشار انرژی سیاه چاله کاملا حرارتی و دمایی است به همین دلیل داده ها در مورد مواد تشکیلدهنده سیاه چاله، از طریق ذرات ساطعشده به بیرون درز نمیکند
#نجوم
@roshanfkrane
#نجوم
@roshanfkrane
قمر فوبوس با قطر ۲۲ کیلومتر در کنار سیاره مریخ بسیار کوچک به نظر میرسد، ولی وقتی این قمر با مناطق زمینی ازجمله شهر گرونوبل فرانسه مقایسه میشود، عظمت آن بسیار چشمگیر میشود.
#نجوم
@roshanfkrane
#نجوم
@roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ژئود یا پوکسنگ یا زمینسان به ساختارهای رسوبی ثانویه گفته میشود که در رسوبات و برخی صخرههای آتشفشانی یافت میشوند.
زیباییش منحصر به فرده😍
@roshanfkrane
زیباییش منحصر به فرده😍
@roshanfkrane
#رودخانه_قصه_گو
لک لک تنهایی کنار رودخونه زندگی می کرد
لک لک خیلی دوست داشت یکی براش قصه بگه
اون همیشه به قصه های اردک پیر گوش میداد اما مدتی بود که اردک پیر برای لک لک قصه نمی گفت
👇
@Roshanfkrane
لک لک تنهایی کنار رودخونه زندگی می کرد
لک لک خیلی دوست داشت یکی براش قصه بگه
اون همیشه به قصه های اردک پیر گوش میداد اما مدتی بود که اردک پیر برای لک لک قصه نمی گفت
👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
قصه
صوتی
صوتی
#قصه صوتی امشبِ #کودک
رودخانه قصه گو
هرشب متتظر یک #قصه صوتی #کودک برای کوچولوهای نازمون😴در کانال روشنفکران باشید👇
@Roshanfkrane
رودخانه قصه گو
هرشب متتظر یک #قصه صوتی #کودک برای کوچولوهای نازمون😴در کانال روشنفکران باشید👇
@Roshanfkrane
۳ ژوئن ۱۹۲۴
درگذشت فرانس کافکا او اهل پراگ پایتخت چکسلواکی بود.
🖌 نویسندهی پرسشگر، نو اندیش، بیپروا و کاشف موریانههای ابتذال در اندیشه و زندگی بشر و نویسنده ای که درد اجتماعی دارد . زبانش سمبلیک و فضای آ ثارش سوررئال است .
آ ثار کافکا :👇
آ مریکا
مسخ
نامه به پدر
در پیشگاه قانون
خارپیچ سوزان
قصر
یازده پسر
هنرمند گرسنگی کش
موزه مشهور #فرانس_کافکا یکی از پربازدیدترین جاذبههای توریستی شهر پراگ
#مناسبت
@Roshanfkrane
درگذشت فرانس کافکا او اهل پراگ پایتخت چکسلواکی بود.
🖌 نویسندهی پرسشگر، نو اندیش، بیپروا و کاشف موریانههای ابتذال در اندیشه و زندگی بشر و نویسنده ای که درد اجتماعی دارد . زبانش سمبلیک و فضای آ ثارش سوررئال است .
آ ثار کافکا :👇
آ مریکا
مسخ
نامه به پدر
در پیشگاه قانون
خارپیچ سوزان
قصر
یازده پسر
هنرمند گرسنگی کش
موزه مشهور #فرانس_کافکا یکی از پربازدیدترین جاذبههای توریستی شهر پراگ
#مناسبت
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت159 -این چرا همچین کرد؟ -طبیعیه...گوشی رو کوبوند رو هرچی که جلو دستش بود! دخترک نشست و با چشم های حیرت زده به عمویش نگاه کرد: -چرا؟ -چرا داره؟ عصبی شد! عاشقه! مثل اون شوهر الدنگت نیست که بعد چهارسال زندگی طلاق بخواد وبره دنبال یللی…
رمان #حس_سیاه
#قسمت160
صدای محکمش لب هایم را مهر کرد. چنگی به موهایم زدم و کنار دیواره تیره وبلند ندامتگاه توقف کردم.
-آروم بگیر پسر!
فردا بیا به همون آدرسی که اون بار اومدی...همونجا هم بشین...
میام پرونده رو تحویل بدم و توضیحش رو هم می دم بهتون...
فقط تا فردا زنگ نزنید!
ممنونم...
گوشی را عصبی روی داشبورد کوبیدم و دکمه اول پیراهنم را باز کردم:
-ممنونم ممنونم! ممنونم و زهرمار!
مشتی حواله فرمان بیچاره کردم.
-اه! چرا هیچی جلو نمی ره؟
چه بدبختی ای دارم!
خدایا من رو می بینی دیگه؟
با حرص از ماشین پیاده شدم و در رابستم.
کاش می توانستم باران راببینم!
هیچ کس جز او حتی مادرم نمی توانست از حجم بالای خشم و
کلافگی ام را کاهش دهد!
***********
-این چرا همچین کرد؟
-طبیعیه...گوشی رو کوبوند رو هرچی که جلو دستش بود!
دخترک نشست و با چشم های حیرت زده به عمویش نگاه کرد:
-چرا؟
-چرا داره؟ عصبی شد!
عاشقه! مثل اون شوهر الدنگت نیست که بعد چهارسال زندگی طلاق بخواد وبره دنبال یللی تللی!
سیما حرصی موهایش را ازروی صورتش کنار زد و بلندشد:
-عمولطفا این بحث رو تمومش کن!
-پیشنهاد جالبی دادی...خوشم اومد ازت!
معلومه از خاندان شکوهی ها هستی نه مرندی ها!
سیما تلخندی زد و سیگارش را روشن کرد:
-خب توقع داشتین چی کار کنم؟
توقع داشتین بگم چشم و...
عمویش روی دیواره کوتاه کنار تراس نشست و دست هایش را بغل کرد.
-نکش!
سیما دود را از بین لب های درشت حجیمش بیرون فرستاد.
بی توجه به حرف عمویش روی مبل لم داد:
-خوبه عمو...من هم خیلی ازت خوشم اومد...فکرش رو هم نمی کردم به حرفم گوش بدی!
من ازت خواستم آخرین جلسه دادسرا رو هم باشم و تا می تونم این باران اسدی رو بکوبم و حکمش رو قطعی قصاص نفس کنم!
بعدش که پرونده بسته شد و منتظر اجرای حکم شدیم، از پرونده بیرون بیام و شما هم کلا بیای بیرون و قبول کردی آفرین!
شکوهی خندید:
-چی بگم..از دست تو!
توی بی همه چیز شیطون رو هم درس می دی...فقط می خوام بدونم فردا که جای من می ری سر قرار پیش کیارش فردین تا پرونده رو تحویلش بدی،چی می خوای بهش بگی!
سیما ته سیگارش را توی زیر سیگاری روی میز فشرد و دستانش را ازهم باز کرد.
-خب...من همچین نقشه ای که شما دیشب تعریف کردی نداشتم...
ولی یک نقشه دست اول جدید دارم واسه کیارش فردین که مجبوره برای نجات زنش، شرطی که من می ذارم رو بذاره رو تخم چشم هاش!
وگرنه مجبورم به مرجع قضایی متوسل بشم و با پارتی کلفتی که شما باشی تو دایره جنایی تهران،
پرونده اش رو ببندم و بفرستمش بره بالای دار!
هرچقدر درخواست بدم و پیگیری کنم کلافه می شن ومجبور می شن اشد مجازات رو کم تر از دوماه روی دختره بیچاره پیاده کنن!
شکوهی چشم هایش را ریز کرد و بلند شد.
در تراس را باز کرد تا دود غلیظ موجود در فضا را ازبین ببرد.
ماگ قهوه اش را برداشت و بازدمش را محکم بیرون داد:
-هیچ وقت فکرش هم نمی کردم اینقدر شیاد باشی!
تو خودت حقوق خوندی دختر!
توخودت سرلوحه قضاوتی!
چه طوری دلت میاد اینقدر عوضی باشی؟!
سیما خندید و از جا پاشد.
مقنعه اش را سر کرد و کیف مدارکش را در دست گرفت:
-آدم ساده مهربون ها حال من رو به هم می زنن!
چون همه راحت حقشون رو می خورن و این لعنتی هام هیچی نمی گن!
این آدما بیشتر آتیشم می زنن!
ترجیح می دم جز گروه دوم باشم...عوضی...سنگدل...شیاد...تا اینکه راحت مثل اون بار حقم رو بخورن و مجبور شم لال شم و هیچی نگم!
در را محکم کوبید و صدای قدم های تندش تا آسانسور،شکوهی را غمزده کرد.
روی کاناپه جدیدش نشست و روی زانوهایش خم شد.
با دست هایش،صورتش را پوشاند و زیر لب آه کشید:
-فقط اگه رضا بفهمه دخترش می خواد با قسمی که خورده پای عدالت و وکالت و داره بهش با عوضی بازی هاش خیانت می کنه...از سر منی که بزرگش کردم نمی گذره!
***********
پوفی کشیدم و از دفتر زندان خارج شدم.
به موهایم چنگ زدم و ماموران جلوی در آهنی، در را از لولا برایم باز کردند.
پشت رل نشستم و یک دستم را زیر سرم گذاشتم.
عکس مادرم روی مانیتور گوشی افتاد.
-جونم مامانم؟
-کیارش؟ تونستی باران رو ببینی پسرم؟
لب هایم را مکیدم:
-نه بابا...گفتن تو صفی واسه حضوری ها.
..اقوام درجه یک فقط کابینی!
حالا فردا عصر باید بیام ببینمش!
-عیب نداره خوبه که باز!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت160
صدای محکمش لب هایم را مهر کرد. چنگی به موهایم زدم و کنار دیواره تیره وبلند ندامتگاه توقف کردم.
-آروم بگیر پسر!
فردا بیا به همون آدرسی که اون بار اومدی...همونجا هم بشین...
میام پرونده رو تحویل بدم و توضیحش رو هم می دم بهتون...
فقط تا فردا زنگ نزنید!
ممنونم...
گوشی را عصبی روی داشبورد کوبیدم و دکمه اول پیراهنم را باز کردم:
-ممنونم ممنونم! ممنونم و زهرمار!
مشتی حواله فرمان بیچاره کردم.
-اه! چرا هیچی جلو نمی ره؟
چه بدبختی ای دارم!
خدایا من رو می بینی دیگه؟
با حرص از ماشین پیاده شدم و در رابستم.
کاش می توانستم باران راببینم!
هیچ کس جز او حتی مادرم نمی توانست از حجم بالای خشم و
کلافگی ام را کاهش دهد!
***********
-این چرا همچین کرد؟
-طبیعیه...گوشی رو کوبوند رو هرچی که جلو دستش بود!
دخترک نشست و با چشم های حیرت زده به عمویش نگاه کرد:
-چرا؟
-چرا داره؟ عصبی شد!
عاشقه! مثل اون شوهر الدنگت نیست که بعد چهارسال زندگی طلاق بخواد وبره دنبال یللی تللی!
سیما حرصی موهایش را ازروی صورتش کنار زد و بلندشد:
-عمولطفا این بحث رو تمومش کن!
-پیشنهاد جالبی دادی...خوشم اومد ازت!
معلومه از خاندان شکوهی ها هستی نه مرندی ها!
سیما تلخندی زد و سیگارش را روشن کرد:
-خب توقع داشتین چی کار کنم؟
توقع داشتین بگم چشم و...
عمویش روی دیواره کوتاه کنار تراس نشست و دست هایش را بغل کرد.
-نکش!
سیما دود را از بین لب های درشت حجیمش بیرون فرستاد.
بی توجه به حرف عمویش روی مبل لم داد:
-خوبه عمو...من هم خیلی ازت خوشم اومد...فکرش رو هم نمی کردم به حرفم گوش بدی!
من ازت خواستم آخرین جلسه دادسرا رو هم باشم و تا می تونم این باران اسدی رو بکوبم و حکمش رو قطعی قصاص نفس کنم!
بعدش که پرونده بسته شد و منتظر اجرای حکم شدیم، از پرونده بیرون بیام و شما هم کلا بیای بیرون و قبول کردی آفرین!
شکوهی خندید:
-چی بگم..از دست تو!
توی بی همه چیز شیطون رو هم درس می دی...فقط می خوام بدونم فردا که جای من می ری سر قرار پیش کیارش فردین تا پرونده رو تحویلش بدی،چی می خوای بهش بگی!
سیما ته سیگارش را توی زیر سیگاری روی میز فشرد و دستانش را ازهم باز کرد.
-خب...من همچین نقشه ای که شما دیشب تعریف کردی نداشتم...
ولی یک نقشه دست اول جدید دارم واسه کیارش فردین که مجبوره برای نجات زنش، شرطی که من می ذارم رو بذاره رو تخم چشم هاش!
وگرنه مجبورم به مرجع قضایی متوسل بشم و با پارتی کلفتی که شما باشی تو دایره جنایی تهران،
پرونده اش رو ببندم و بفرستمش بره بالای دار!
هرچقدر درخواست بدم و پیگیری کنم کلافه می شن ومجبور می شن اشد مجازات رو کم تر از دوماه روی دختره بیچاره پیاده کنن!
شکوهی چشم هایش را ریز کرد و بلند شد.
در تراس را باز کرد تا دود غلیظ موجود در فضا را ازبین ببرد.
ماگ قهوه اش را برداشت و بازدمش را محکم بیرون داد:
-هیچ وقت فکرش هم نمی کردم اینقدر شیاد باشی!
تو خودت حقوق خوندی دختر!
توخودت سرلوحه قضاوتی!
چه طوری دلت میاد اینقدر عوضی باشی؟!
سیما خندید و از جا پاشد.
مقنعه اش را سر کرد و کیف مدارکش را در دست گرفت:
-آدم ساده مهربون ها حال من رو به هم می زنن!
چون همه راحت حقشون رو می خورن و این لعنتی هام هیچی نمی گن!
این آدما بیشتر آتیشم می زنن!
ترجیح می دم جز گروه دوم باشم...عوضی...سنگدل...شیاد...تا اینکه راحت مثل اون بار حقم رو بخورن و مجبور شم لال شم و هیچی نگم!
در را محکم کوبید و صدای قدم های تندش تا آسانسور،شکوهی را غمزده کرد.
روی کاناپه جدیدش نشست و روی زانوهایش خم شد.
با دست هایش،صورتش را پوشاند و زیر لب آه کشید:
-فقط اگه رضا بفهمه دخترش می خواد با قسمی که خورده پای عدالت و وکالت و داره بهش با عوضی بازی هاش خیانت می کنه...از سر منی که بزرگش کردم نمی گذره!
***********
پوفی کشیدم و از دفتر زندان خارج شدم.
به موهایم چنگ زدم و ماموران جلوی در آهنی، در را از لولا برایم باز کردند.
پشت رل نشستم و یک دستم را زیر سرم گذاشتم.
عکس مادرم روی مانیتور گوشی افتاد.
-جونم مامانم؟
-کیارش؟ تونستی باران رو ببینی پسرم؟
لب هایم را مکیدم:
-نه بابا...گفتن تو صفی واسه حضوری ها.
..اقوام درجه یک فقط کابینی!
حالا فردا عصر باید بیام ببینمش!
-عیب نداره خوبه که باز!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت160 صدای محکمش لب هایم را مهر کرد. چنگی به موهایم زدم و کنار دیواره تیره وبلند ندامتگاه توقف کردم. -آروم بگیر پسر! فردا بیا به همون آدرسی که اون بار اومدی...همونجا هم بشین... میام پرونده رو تحویل بدم و توضیحش رو هم می دم بهتون...…
رمان #حس_سیاه
#قسمت161
خالت می گه بری اون جا خونه اش کارت داره...
لبخندی کلافه زدم:
-باشه چشم مامانم من می رم الان شرکت شب می رم خونشون. خوبه؟!
-آره عزیزم. منتظرت هستم...
گوشی را توی جیب کتم فرو کردم.
فرمان را گرداندم و به سمت جاده اصلی راندم.
باز خیالم راحت بود فردا می توانستم ببینمش ولی...
شکوهی چه می شد؟!
مغرور برای هیچکس انقدر تلاش نمی کردم جز عشقم،زنم،زندگی ام،باران جانم!
پس...پس قصد داشت با من چه کند؟!
شامم را غرق فکر و عصبانیت خوردم.
سعی کردم نادیده بگیرم...
من نمی گذاشتم این اتفاق بیفتد...
من باید باران را آزاد می کردم...
من باید سایه ی بهنام را از روی زندگی همگی مان برمی داشتم...
من باید زنم را بیرون می آوردم!
هرچه بود، عشقم بود!
شاید به امید آغوشم،موهایم،چشم هایم یا حتی همان زبان خوش ونرمم،از انزوا و غم نجات می یافت!
بالاخره ذره ای هم که شده بود، دوستم داشت...
خودم شب آخر این را حسش کردم!
آخرین باری که باهم خوابیدیم...
خودم حسش کردم!
خودم چند بار از فشارش بیدار شدم و دوباره وسه باره و چهار باره از خستگی خوابم برد...
چگونه محکم بغلم گرفته بود...
نمی توانستم تکان بخورم!
دلش برای این آغوش تنگ نشده بود؟!
حتما شده بود...حتما شده بود!
باید به ملاقاتش می رفتم...
باید زودتر به ملاقات شکوهی می رفتم...
خیلی کار داشتم...
خیلی!
باید دست می جنباندم...
شاید این حرف بهنام توی خواب کیانوش، کنایه از این بوده که من زیادی این جریان را شل گرفته بودم و درگیر کارهای آن صفری عوضی بودم!
شاید...منظورش این بوده که زودتر با سیما حرف بزنم...
زودتر شکوهی را راضی کنم و سریع تر برای بیرون آمدن باران،
جان بکنم!
وارد حمام شدم.
دراتاقک کهنه و کثیفش را بستم و بلاتکلیف ایستادم.
حوله ی اهدایی مامان را روی در انداختم و لباس هایم را کندم.
زیر دوش آب سرد ایستادم و دست هایم را بغل کردم.
زمان زیادی نداشتم...
باید سریع دست به کار می شدم...
خانم محسنیان فقط نیم ساعت برای حمام وقت داده بود.
موهایم را شستم و حس تازگی و سبکی روحم را آرام کرد.
سرم را زیر دوش چنگ زدم و بعد تکه آیینه را درآوردم.
تیز وبرنده بود.
لبه ی تیزش زیر نورمهتابی برق می زد.
ناخودآگاه،گریه ام گرفت.
نشستم کف موزاییک های حمام...
موهای خیسم را کنار زدم.
زیر آب داشتم نفس کم می آوردم.
اشک های گرمم با قطرات سرد دوش یکسان شدند.
الهی با دست های خودم دفنت کنم کیارش!
الهی به زمین گرم بخوری و شب وروز عذاب بکشی!
کیارش...
اشک هایم را پاک کردم.
آب زیادی باز بود.
تقه ای به در اتاقکم خورد:
-زودباش بیا بیرون!
دست های سفیدم را بالا آوردم.
قطرات آب چشمان ضعیفم را تار می کردند.
با اشک به ساعد های دستم خیره شدم...
وبعد به رگ های آبی رنگ دستم!
همان دست هایی که بار ها دست کیارش را می گرفتند...
همان دست هایی که حالا باید...
صورتم را با دستانم پوشاندم و موهایم را جلوی دهانم مشت کردم تا صدای زاری خفه ام را کسی نشنود!
لب هایم می لرزیدند...
تکه شیشه را برداشتم و آرام روی رگم گذاشتم.
سرم را با نفرت و انزجار برگرداندم و آهسته زخمی دردناک روی دستم ایجاد کردم که تا شیشه خواست بیشتر توی رگم فرو برود، صدای جیغ دختری در حمام پیچید و مات و مبهوتم کرد!
***********
یک دستم را مشت کردم وروی میزکار رییس زندان گذاشتم.
جدی نگاهش کردم.
سرش را ازتوی نامه بالا آورد و نگاهم کرد:
-امضای مکتوب آوردین...خوبه!
ملاقات از بیست دقیقه بیشتر نیست...یک مامور هم توی اتاق مراقبتون هست...
بفرمایید!
باقری! هدایتشون کن لطفا!
لبه های کاپشن مشکی ام را به هم چسباندم.
موهایم را مرتب کردم و همراه مامور وارد جایگاه شدم که زنی چادری دوان دوان خودش را به ما رساند و نفس نفس زنان گفت:
-جناب رسولی...باز یکی از دخترهای جوون ندامتگاه بند قاتل ها،توی حمام خودکشی کرده!
تنم رعشه گرفت.
بی اجازه مامور جلو رفتم.
-چند سالش...
زن آب دهانش را قورت داد:
-بیست و دو سه ساله بوده...
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت161
خالت می گه بری اون جا خونه اش کارت داره...
لبخندی کلافه زدم:
-باشه چشم مامانم من می رم الان شرکت شب می رم خونشون. خوبه؟!
-آره عزیزم. منتظرت هستم...
گوشی را توی جیب کتم فرو کردم.
فرمان را گرداندم و به سمت جاده اصلی راندم.
باز خیالم راحت بود فردا می توانستم ببینمش ولی...
شکوهی چه می شد؟!
مغرور برای هیچکس انقدر تلاش نمی کردم جز عشقم،زنم،زندگی ام،باران جانم!
پس...پس قصد داشت با من چه کند؟!
شامم را غرق فکر و عصبانیت خوردم.
سعی کردم نادیده بگیرم...
من نمی گذاشتم این اتفاق بیفتد...
من باید باران را آزاد می کردم...
من باید سایه ی بهنام را از روی زندگی همگی مان برمی داشتم...
من باید زنم را بیرون می آوردم!
هرچه بود، عشقم بود!
شاید به امید آغوشم،موهایم،چشم هایم یا حتی همان زبان خوش ونرمم،از انزوا و غم نجات می یافت!
بالاخره ذره ای هم که شده بود، دوستم داشت...
خودم شب آخر این را حسش کردم!
آخرین باری که باهم خوابیدیم...
خودم حسش کردم!
خودم چند بار از فشارش بیدار شدم و دوباره وسه باره و چهار باره از خستگی خوابم برد...
چگونه محکم بغلم گرفته بود...
نمی توانستم تکان بخورم!
دلش برای این آغوش تنگ نشده بود؟!
حتما شده بود...حتما شده بود!
باید به ملاقاتش می رفتم...
باید زودتر به ملاقات شکوهی می رفتم...
خیلی کار داشتم...
خیلی!
باید دست می جنباندم...
شاید این حرف بهنام توی خواب کیانوش، کنایه از این بوده که من زیادی این جریان را شل گرفته بودم و درگیر کارهای آن صفری عوضی بودم!
شاید...منظورش این بوده که زودتر با سیما حرف بزنم...
زودتر شکوهی را راضی کنم و سریع تر برای بیرون آمدن باران،
جان بکنم!
وارد حمام شدم.
دراتاقک کهنه و کثیفش را بستم و بلاتکلیف ایستادم.
حوله ی اهدایی مامان را روی در انداختم و لباس هایم را کندم.
زیر دوش آب سرد ایستادم و دست هایم را بغل کردم.
زمان زیادی نداشتم...
باید سریع دست به کار می شدم...
خانم محسنیان فقط نیم ساعت برای حمام وقت داده بود.
موهایم را شستم و حس تازگی و سبکی روحم را آرام کرد.
سرم را زیر دوش چنگ زدم و بعد تکه آیینه را درآوردم.
تیز وبرنده بود.
لبه ی تیزش زیر نورمهتابی برق می زد.
ناخودآگاه،گریه ام گرفت.
نشستم کف موزاییک های حمام...
موهای خیسم را کنار زدم.
زیر آب داشتم نفس کم می آوردم.
اشک های گرمم با قطرات سرد دوش یکسان شدند.
الهی با دست های خودم دفنت کنم کیارش!
الهی به زمین گرم بخوری و شب وروز عذاب بکشی!
کیارش...
اشک هایم را پاک کردم.
آب زیادی باز بود.
تقه ای به در اتاقکم خورد:
-زودباش بیا بیرون!
دست های سفیدم را بالا آوردم.
قطرات آب چشمان ضعیفم را تار می کردند.
با اشک به ساعد های دستم خیره شدم...
وبعد به رگ های آبی رنگ دستم!
همان دست هایی که بار ها دست کیارش را می گرفتند...
همان دست هایی که حالا باید...
صورتم را با دستانم پوشاندم و موهایم را جلوی دهانم مشت کردم تا صدای زاری خفه ام را کسی نشنود!
لب هایم می لرزیدند...
تکه شیشه را برداشتم و آرام روی رگم گذاشتم.
سرم را با نفرت و انزجار برگرداندم و آهسته زخمی دردناک روی دستم ایجاد کردم که تا شیشه خواست بیشتر توی رگم فرو برود، صدای جیغ دختری در حمام پیچید و مات و مبهوتم کرد!
***********
یک دستم را مشت کردم وروی میزکار رییس زندان گذاشتم.
جدی نگاهش کردم.
سرش را ازتوی نامه بالا آورد و نگاهم کرد:
-امضای مکتوب آوردین...خوبه!
ملاقات از بیست دقیقه بیشتر نیست...یک مامور هم توی اتاق مراقبتون هست...
بفرمایید!
باقری! هدایتشون کن لطفا!
لبه های کاپشن مشکی ام را به هم چسباندم.
موهایم را مرتب کردم و همراه مامور وارد جایگاه شدم که زنی چادری دوان دوان خودش را به ما رساند و نفس نفس زنان گفت:
-جناب رسولی...باز یکی از دخترهای جوون ندامتگاه بند قاتل ها،توی حمام خودکشی کرده!
تنم رعشه گرفت.
بی اجازه مامور جلو رفتم.
-چند سالش...
زن آب دهانش را قورت داد:
-بیست و دو سه ساله بوده...
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
شمعِ جمعِ خفتگانم ؛ آتشم را کس ندید
خاطرم را ؛ مونس شب زنده داری آرزوست....!
#سیمین_بهبهانی
@Roshanfkrane
خاطرم را ؛ مونس شب زنده داری آرزوست....!
#سیمین_بهبهانی
@Roshanfkrane