♦️سازمان هواشناسی کشور در اطلاعیهای از وقوع رعد و برق، وزش باد شدید لحظهای، رگبار و احتمال بارش تگرگ در ۱۶ استان به ویژه استان های غرب و شمال غربی خبر داد.
#خبرهوا
@Roshanfkrane
#خبرهوا
@Roshanfkrane
پالایشگاههای اروپایی به دنبال جایگزین نفت ایران
منابع کارگزاری نفتی در اروپا:
🔹به دلیل نزدیک شدن موعد اعمال شدن تحریمهای نفتی آمریکا علیه ایران، پالایشگاههای اروپایی جایگزین نفت ایران با نفت دیگر کشورها را آغاز کردند.
🔹مؤسسه گلوبال آنالیتیکس اعلام کرده است، انتظار میرود در آینده نزدیک و با شروع تحریمهای آمریکا علیه ایران صادرات نفت این کشور ۵۰۰ هزار بشکه در روز کاهش یابد
#خبر
#اقتصاد
@Roshanfkrane
منابع کارگزاری نفتی در اروپا:
🔹به دلیل نزدیک شدن موعد اعمال شدن تحریمهای نفتی آمریکا علیه ایران، پالایشگاههای اروپایی جایگزین نفت ایران با نفت دیگر کشورها را آغاز کردند.
🔹مؤسسه گلوبال آنالیتیکس اعلام کرده است، انتظار میرود در آینده نزدیک و با شروع تحریمهای آمریکا علیه ایران صادرات نفت این کشور ۵۰۰ هزار بشکه در روز کاهش یابد
#خبر
#اقتصاد
@Roshanfkrane
عراقچی بعد از نشست با نمایندگان ١+۴ در وین:
🔹 با توجه به تعهد کشورهای اروپایی به تامین خواسته ایران، به حفظ #برجام مطمئن تر شدیم.
#خبر
#سیاسی
@Roshanfkrane
🔹 با توجه به تعهد کشورهای اروپایی به تامین خواسته ایران، به حفظ #برجام مطمئن تر شدیم.
#خبر
#سیاسی
@Roshanfkrane
لیست عذاب های جهنم
- قیر مذاب در کاسه چشم
- اب جوش در معده
- آتش در گلو
- زندگی مجدد در ایران
#طنزتلخ
@Roshanfkrane
- قیر مذاب در کاسه چشم
- اب جوش در معده
- آتش در گلو
- زندگی مجدد در ایران
#طنزتلخ
@Roshanfkrane
سال ١٣١٥توی اين مملكت الاغ سند داشته،
سال ١٣٩٠ دكل نفتی سند نداشت همون جوری قُلمبه سُلمبه خوردنش رفت😏
#اجتماعی
@Roshanfkrane
سال ١٣٩٠ دكل نفتی سند نداشت همون جوری قُلمبه سُلمبه خوردنش رفت😏
#اجتماعی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قطار زندگے با سرعت تمام 🚂
در حال حرکت است ...
قدر عمر و فرصت ها را بیشتر بدانیم ....!
#انگیزشی
☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿
@Roshanfkrane
در حال حرکت است ...
قدر عمر و فرصت ها را بیشتر بدانیم ....!
#انگیزشی
☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿
@Roshanfkrane
🔻
فرهنگ جا گذاشتن عمدی #کتاب در مکانهای عمومی رفتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه، رو به فزونی گذاشته است.
کسی که کتابش را در مکانی عمومی را میکند، هویت خود را آشکار نمیکند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یا خوانندگان احتمالی بعدی دارد: شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند.
رول هورنباکر نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده کامپیوتر در ایالت میسوری امریکا بود و نام این رفتار را Book Crossing گذاشت(کتاب در گردش). در فرانسه کتابهای در حال گردش از دههزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را میشود به نوعی «کمپین #کتابخوانی» یا «کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب» در نظر گرفت؛ کمپینی که میتواند به مثابه یک پروژه فرهنگی قابل تامل باشد.
حالا رفتار مذکور به قدری در غرب رواج یافته که کمکم از ترکیه نیز سر درآورده است. در یکی از شهرهای ساحلی ترکیه کنار دریا کتابی روی شنها توجه فردی را به خود جلب میکند. فرد با خود فکر میکند حتما صاحب کتاب فراموش کرده آن را برمیدارد و همینکه چشمش به صفحه اولش میافتد؛ از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد!
در صفحه اول کتاب، متن زیر نوشته شده بود: من این کتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مکانی که به آخر رسانده بودم رها کردم. امیدوارم شما هم از این کتاب خوشتان بیاید. اگر از آن خوشتان آمد بخوانید وگرنه در همان نقطهای که پیدایش کردهاید، بگذارید بماند. اگر کتاب را خواندید شمارهای به تعداد خوانندگان اضافه کنید و با ذکر محل پایان مطالعه، در جایی رهایش کنید. در همان صفحه دستخط سومین خواننده توجهش را جلب کرد: خواننده شماره سه در ترکیه.
پس تا بهحال سه نفر که همدیگر را نمیشناسند این کتاب را خواندهاند. طبق اطلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول کتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه آن را به پایان رسانده و رهایش کرده بود. برای این سنت جدید کتابخوانی یک سایت اینترنتی راهاندازی شده تا علاقمندان بتوانند با عضویت در آن به رهگیری کتابهایی که رها کردهاند، بپردازند. توصیه میکنم سری به سایت bookcrossing.com بزنید.
طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بیش از ۲٫۵۰۰٫۰۰۰ جلد کتاب که اطلاعاتشان در این سایت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سایت یاد شده، تبدیل کردن دنیا به یک کتابخانه بزرگ است.
از این به بعد اگر در کافه، لابی هتل، یا سالن انتظار سینما کتابی را پیدا کردید، تعجب نکنید چون ممکن است با یک جلد «کتاب در گردش» روبهرو شده باشید.
ما میخواهیم این فرهنگ را در ایران هم جا بیندازیم. از شما دوستان فقط دو چیز میخواهیم:
🔹 در تمامی گروههایی که هستید این پیام را منتشر کنید.
🔹 این هفته یکی از کتابهایی که خواندهاید را در یک مکان عمومی جا بگذارید و همان متن را روی جلدش بنویسید. از ته دل سپاسگزاریم.
امیدواریم چند سال دیگر ارزش این کار بزرگ را ببینیم.
#فرهنگ
#اجتماعی
#کتابخوانی
@Roshanfkrane
فرهنگ جا گذاشتن عمدی #کتاب در مکانهای عمومی رفتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه، رو به فزونی گذاشته است.
کسی که کتابش را در مکانی عمومی را میکند، هویت خود را آشکار نمیکند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یا خوانندگان احتمالی بعدی دارد: شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند.
رول هورنباکر نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده کامپیوتر در ایالت میسوری امریکا بود و نام این رفتار را Book Crossing گذاشت(کتاب در گردش). در فرانسه کتابهای در حال گردش از دههزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را میشود به نوعی «کمپین #کتابخوانی» یا «کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب» در نظر گرفت؛ کمپینی که میتواند به مثابه یک پروژه فرهنگی قابل تامل باشد.
حالا رفتار مذکور به قدری در غرب رواج یافته که کمکم از ترکیه نیز سر درآورده است. در یکی از شهرهای ساحلی ترکیه کنار دریا کتابی روی شنها توجه فردی را به خود جلب میکند. فرد با خود فکر میکند حتما صاحب کتاب فراموش کرده آن را برمیدارد و همینکه چشمش به صفحه اولش میافتد؛ از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد!
در صفحه اول کتاب، متن زیر نوشته شده بود: من این کتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مکانی که به آخر رسانده بودم رها کردم. امیدوارم شما هم از این کتاب خوشتان بیاید. اگر از آن خوشتان آمد بخوانید وگرنه در همان نقطهای که پیدایش کردهاید، بگذارید بماند. اگر کتاب را خواندید شمارهای به تعداد خوانندگان اضافه کنید و با ذکر محل پایان مطالعه، در جایی رهایش کنید. در همان صفحه دستخط سومین خواننده توجهش را جلب کرد: خواننده شماره سه در ترکیه.
پس تا بهحال سه نفر که همدیگر را نمیشناسند این کتاب را خواندهاند. طبق اطلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول کتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه آن را به پایان رسانده و رهایش کرده بود. برای این سنت جدید کتابخوانی یک سایت اینترنتی راهاندازی شده تا علاقمندان بتوانند با عضویت در آن به رهگیری کتابهایی که رها کردهاند، بپردازند. توصیه میکنم سری به سایت bookcrossing.com بزنید.
طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بیش از ۲٫۵۰۰٫۰۰۰ جلد کتاب که اطلاعاتشان در این سایت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سایت یاد شده، تبدیل کردن دنیا به یک کتابخانه بزرگ است.
از این به بعد اگر در کافه، لابی هتل، یا سالن انتظار سینما کتابی را پیدا کردید، تعجب نکنید چون ممکن است با یک جلد «کتاب در گردش» روبهرو شده باشید.
ما میخواهیم این فرهنگ را در ایران هم جا بیندازیم. از شما دوستان فقط دو چیز میخواهیم:
🔹 در تمامی گروههایی که هستید این پیام را منتشر کنید.
🔹 این هفته یکی از کتابهایی که خواندهاید را در یک مکان عمومی جا بگذارید و همان متن را روی جلدش بنویسید. از ته دل سپاسگزاریم.
امیدواریم چند سال دیگر ارزش این کار بزرگ را ببینیم.
#فرهنگ
#اجتماعی
#کتابخوانی
@Roshanfkrane
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله میکند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زا ، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان تو را گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال ، جان فدای آزادی
#فرخی_یزدی
#شعر
@Roshanfkrane
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله میکند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زا ، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان تو را گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال ، جان فدای آزادی
#فرخی_یزدی
#شعر
@Roshanfkrane
#آهوی_گردن_دراز
دشتی بود پر از چشمه های پر آب و علفهای سبز توی این دشت آهوهای زیادی زندگی میکردن
کنار هر چشمه ای یه گله آهو اطراق کرده بودن و روزگار میگذروندن اونها خیلی خوب و 👇
@Roshanfkrane
دشتی بود پر از چشمه های پر آب و علفهای سبز توی این دشت آهوهای زیادی زندگی میکردن
کنار هر چشمه ای یه گله آهو اطراق کرده بودن و روزگار میگذروندن اونها خیلی خوب و 👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
قصه
صوتی
صوتی
#قصه صوتی امشبِ #کودک
آهوی گردن دراز
هرشب منتظر یک #قصه صوتی #کودک برای کوچولوهای نازمون 😴 در کانال روشنفکران باشید👇
@Roshanfkrane
آهوی گردن دراز
هرشب منتظر یک #قصه صوتی #کودک برای کوچولوهای نازمون 😴 در کانال روشنفکران باشید👇
@Roshanfkrane
خیلی تند رفت ،
کودکی هایم
با آن دوچرخه قراضه اش رفت.!
کاش ؛
همیشه پنچر می ماند ...!
#تفکر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@Roshanfkrane
کودکی هایم
با آن دوچرخه قراضه اش رفت.!
کاش ؛
همیشه پنچر می ماند ...!
#تفکر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت141 تلفن روی لیست داروها لرزید. بادیدن شماره شکوهی، از میز پایین پریدم و گلویم را صاف کردم. صادق با حیرت اشاره زد: -چیه؟ سرم را بالا انداختم: -سلام... -سلام...جناب فردین؟ -بله جناب شکوهی...بنده خیلی باهاتون تماس گرفتم اما انگار…
رمان #حس_سیاه
#قسمت142
گیتی،همان موبلوند! موهایش را پشت گوشش زد و درحالی که به ناخن هایش ور می رفت،گفت:
-درسته که بااون هیکل گنده اش و اون صدای آشغالی ودستوراتش اینجا رو به گند کشیده بود...
اما جاش خالیه!
چشمانم را بستم.
سیمین دستم را نوازش کرد:
-باران...آروم باش...به خدا اینجوری آزاد نشده، از دست می ری!
تو...تو به این جور چیزها عادت نداری...منی که چندین ماهه اینجام وحشتناک تر از این هارو دیدم...مثلا همون پریوش شاکری که به اتهام قتل با داروی قلابی، کار پدرش رو ساخته بود!
که شدیدا عذاب وجدان گرفت و به طرز عجیبی افسرده شد و خودش رو کشت!
یادتونه؟
گیتی لبخند زد و دندان های زردش، زیر نور مهتابی، برق زدند:
-آره...یادمه...از اولش هم دیوونه بود!
پدرش مست بوده و می خواسته بهش تجاوز کنه...این هم مجبور شده با یک داروی تقلبی و ساختگی بکشتش...
بعدش عذاب وجدان و تریپ دپ بودن واین چرت و پرت ها...
آخرشم نفهمیدیم چه جوری خودش رو کشت که چشم هاش...
با نگاه عصبی سیمین، لال شد و سرش را پایین انداخت.
وحشت زده به سیمین نگاه کردم:
-همدیگر روهم می...می کشن؟
سیمین موهایش را با کلیپس بست:
-بستگی داره کی باهات مشکل داشته باشه...اگه اونی که باهات مشکل داره کله گنده باشه و از هیچی هم نترسه...یعنی چیزی برای از دست دادن نداشته باشه یک جوری خلاصت می کنن که اصلا نفهمی نفله شدی!
چشمانم را بستم و لب های چاک خورده ام را گزیدم.
وای برمن ! من...من کجا بودم؟!
دکتر جمشیدی، که به اسمش می خورد زن جوان و تحصیل کرده ای است، از در سلول وارد شد.
پیرزنی با دندان های طلا و قد خمیده و چشمان ورم کرده!
روی تخت نشست و وقتی خندید،
وحشتناک ترین صورت پیر دنیا را جلوی چشمان حیرت زده ام دیدم!
وقتی بچه ها سئوال کردند جرمش چیست گفت که بچه های زیادی را بی اجازه ی پدرمادرشان سقط کرده و آخرین کسی هم که برای سقط جنین رفته بود، دیر بیهوش شده بود و کشته شده بود!
شوهر آن زن کشته شده، اورا به زندان انداخته بود.
موهایم که خیس ازعرق فقط به شانه هایم چسبیده بودند، را کنار زدم و آه کشیدم.
سینه ام را آرام چنگ زدم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم.
هیچوقت فکرنمی کردم مجبور شوم با این سروضعیت و شکل، بدون جوراب روی موزاییک ها وموکت های چرکی بنشینم که از همیشه بیشتر،بوی سیگار می دادند!
سیمین آهی کشید:
-زن زور گو و لجبازی بود...
اماخب...حقش نبود اون جوری بمیره!
چشمانم را به هم فشردم تا مانع از سقوط اشک هایم بشوم.
قلبم درد می کرد...
همان دختر ریزه میزه مو مشکی جلو آمد و به پایم لگد زد:
-پاشو ببینم...بعد سه روز استراحت و بیهوشی، بازهم نشسته!
تو از چی می ترسی؟
سیمین زیر لب غرید:
-به تو چه غربتی؟ چی کارش داری؟
مومشکی، براندازم کرد وخندید:
-ها ها ها باور کردم آدم کشتی!
آخه توی بچه سوسول رو چه به آدم کشی؟ می دونی برای این کار باید جربزه داشت!
توخودت رو هم نمی تونی جمع کنی بچه! بعد رفتی آدم کشتی؟!
لباس هات رو هم که روزی چهار پنج بار می شوری...
ببینم...مغزت سالمه؟
یا زیادی مرتب و تی تیش مامانی هستی؟
کلافه بلند شدم و ایستادم.
توی چشم هایش نگاه کردم:
-زیاد داری زر می زنی!
سیمین پا شدو بقیه هم جلوی در سلول جمع شدند.
همه منتظربودند به هم بپریم و بعضی ها برای تحریک بیشتر، می خندیدند و دست می زدند و متلک می گفتند.
دستم را روی شانه ی استخوانی اش گذاشتم:
-ببین درست ملتفت شدی!
من بچه پولدارم...خیلی هم لوس و تی تیش مامانیم...آدم با کلاسی هم هستم...شوهر من می تونه همتون رو با چک های میلیاردیش بخره وآزاد کنه...
اگرهم می بینی اینجام انتقام داداشم رو گرفتم چون از یک برادر بهش بیشترعلاقه داشتم...
خواهشا برو و دنبال شر نباش!
دخترک خندید و دست به کمر زد:
-آهان نمی دونستم مرسی خبر دادی! بعدش هم اگه دنبال شر باشم چی می شه؟ دعوا؟
پوفی کشیدم و عصبی دستانم را به تخته سینه اش زدم:
-آره...اونوقت برات بد می شه...
شوهرم...
-بس کن شوهرم شوهرم نکن برای من! ببینم...همون شوهریه که داشتی واسه سیمین تعریف می کردی مثل سگ بهت بی محلی کرده و یک جاییت رو سوزونده؟
تحمل کردن ممکن نبود.
جلو رفتم و در حالی که پراز بغض دندان هایم را روی هم می ساییدم، یقه پیراهن آبی رنگش را گرفتم و فریاد کشیدم:
-اون هنوز هم من رو دوست داره!
فضولیش به شما عوضی های پاپتی نیمده!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت142
گیتی،همان موبلوند! موهایش را پشت گوشش زد و درحالی که به ناخن هایش ور می رفت،گفت:
-درسته که بااون هیکل گنده اش و اون صدای آشغالی ودستوراتش اینجا رو به گند کشیده بود...
اما جاش خالیه!
چشمانم را بستم.
سیمین دستم را نوازش کرد:
-باران...آروم باش...به خدا اینجوری آزاد نشده، از دست می ری!
تو...تو به این جور چیزها عادت نداری...منی که چندین ماهه اینجام وحشتناک تر از این هارو دیدم...مثلا همون پریوش شاکری که به اتهام قتل با داروی قلابی، کار پدرش رو ساخته بود!
که شدیدا عذاب وجدان گرفت و به طرز عجیبی افسرده شد و خودش رو کشت!
یادتونه؟
گیتی لبخند زد و دندان های زردش، زیر نور مهتابی، برق زدند:
-آره...یادمه...از اولش هم دیوونه بود!
پدرش مست بوده و می خواسته بهش تجاوز کنه...این هم مجبور شده با یک داروی تقلبی و ساختگی بکشتش...
بعدش عذاب وجدان و تریپ دپ بودن واین چرت و پرت ها...
آخرشم نفهمیدیم چه جوری خودش رو کشت که چشم هاش...
با نگاه عصبی سیمین، لال شد و سرش را پایین انداخت.
وحشت زده به سیمین نگاه کردم:
-همدیگر روهم می...می کشن؟
سیمین موهایش را با کلیپس بست:
-بستگی داره کی باهات مشکل داشته باشه...اگه اونی که باهات مشکل داره کله گنده باشه و از هیچی هم نترسه...یعنی چیزی برای از دست دادن نداشته باشه یک جوری خلاصت می کنن که اصلا نفهمی نفله شدی!
چشمانم را بستم و لب های چاک خورده ام را گزیدم.
وای برمن ! من...من کجا بودم؟!
دکتر جمشیدی، که به اسمش می خورد زن جوان و تحصیل کرده ای است، از در سلول وارد شد.
پیرزنی با دندان های طلا و قد خمیده و چشمان ورم کرده!
روی تخت نشست و وقتی خندید،
وحشتناک ترین صورت پیر دنیا را جلوی چشمان حیرت زده ام دیدم!
وقتی بچه ها سئوال کردند جرمش چیست گفت که بچه های زیادی را بی اجازه ی پدرمادرشان سقط کرده و آخرین کسی هم که برای سقط جنین رفته بود، دیر بیهوش شده بود و کشته شده بود!
شوهر آن زن کشته شده، اورا به زندان انداخته بود.
موهایم که خیس ازعرق فقط به شانه هایم چسبیده بودند، را کنار زدم و آه کشیدم.
سینه ام را آرام چنگ زدم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم.
هیچوقت فکرنمی کردم مجبور شوم با این سروضعیت و شکل، بدون جوراب روی موزاییک ها وموکت های چرکی بنشینم که از همیشه بیشتر،بوی سیگار می دادند!
سیمین آهی کشید:
-زن زور گو و لجبازی بود...
اماخب...حقش نبود اون جوری بمیره!
چشمانم را به هم فشردم تا مانع از سقوط اشک هایم بشوم.
قلبم درد می کرد...
همان دختر ریزه میزه مو مشکی جلو آمد و به پایم لگد زد:
-پاشو ببینم...بعد سه روز استراحت و بیهوشی، بازهم نشسته!
تو از چی می ترسی؟
سیمین زیر لب غرید:
-به تو چه غربتی؟ چی کارش داری؟
مومشکی، براندازم کرد وخندید:
-ها ها ها باور کردم آدم کشتی!
آخه توی بچه سوسول رو چه به آدم کشی؟ می دونی برای این کار باید جربزه داشت!
توخودت رو هم نمی تونی جمع کنی بچه! بعد رفتی آدم کشتی؟!
لباس هات رو هم که روزی چهار پنج بار می شوری...
ببینم...مغزت سالمه؟
یا زیادی مرتب و تی تیش مامانی هستی؟
کلافه بلند شدم و ایستادم.
توی چشم هایش نگاه کردم:
-زیاد داری زر می زنی!
سیمین پا شدو بقیه هم جلوی در سلول جمع شدند.
همه منتظربودند به هم بپریم و بعضی ها برای تحریک بیشتر، می خندیدند و دست می زدند و متلک می گفتند.
دستم را روی شانه ی استخوانی اش گذاشتم:
-ببین درست ملتفت شدی!
من بچه پولدارم...خیلی هم لوس و تی تیش مامانیم...آدم با کلاسی هم هستم...شوهر من می تونه همتون رو با چک های میلیاردیش بخره وآزاد کنه...
اگرهم می بینی اینجام انتقام داداشم رو گرفتم چون از یک برادر بهش بیشترعلاقه داشتم...
خواهشا برو و دنبال شر نباش!
دخترک خندید و دست به کمر زد:
-آهان نمی دونستم مرسی خبر دادی! بعدش هم اگه دنبال شر باشم چی می شه؟ دعوا؟
پوفی کشیدم و عصبی دستانم را به تخته سینه اش زدم:
-آره...اونوقت برات بد می شه...
شوهرم...
-بس کن شوهرم شوهرم نکن برای من! ببینم...همون شوهریه که داشتی واسه سیمین تعریف می کردی مثل سگ بهت بی محلی کرده و یک جاییت رو سوزونده؟
تحمل کردن ممکن نبود.
جلو رفتم و در حالی که پراز بغض دندان هایم را روی هم می ساییدم، یقه پیراهن آبی رنگش را گرفتم و فریاد کشیدم:
-اون هنوز هم من رو دوست داره!
فضولیش به شما عوضی های پاپتی نیمده!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت142 گیتی،همان موبلوند! موهایش را پشت گوشش زد و درحالی که به ناخن هایش ور می رفت،گفت: -درسته که بااون هیکل گنده اش و اون صدای آشغالی ودستوراتش اینجا رو به گند کشیده بود... اما جاش خالیه! چشمانم را بستم. سیمین دستم را نوازش کرد:…
رمان #حس_سیاه
#قسمت143
چون لاغر وریزه میزه تر از من بود پرتابش کردم توی جمع:
-برو گمشو اونور...
روی تختم نشستم و مچ دست هایم را مالیدم.
سیمین جلویم ایستاد.
دخترک مو مشکی با کمک بقیه بلند شد و جلو آمد.
فریاد زد:
خوشم اومد سیمین خانوم...
خوب بهش پادادی...
دور برداشته عوضی سلیته!
تو که با اون قلب دوزاریت نمی تونی دووم بیاری...
نه هیکل آنچنانی داری نه قدرت و جربزه و شهامت که بخوای برا
ی من قلدری کنی...
اما خوشم اومد خوب یاد گرفته سیمین از دختربچه کوچولوی بچه ننه ای که فقط جیغ می کشه وگریه می کنه...دختر باشهامتی دربیاره که با من درگیر بشه!
خوب یادش دادی عوضی بودن رو!
سیمین دست هایش را به سینه زد و خونسرد نگاهش کرد:
-خب معلومه...قانون اینجا...
قانون جنگله!
نزنی خوردی!
نکشی کشته شدی!
لگد مال نکنی لگد مال می شی!
بالاخره همه تی تیش مامانی ها و بچه سوسول هاهم باید یاد بگیرن توی این وحشی خونه چه جوری گلیم خودشون رو تنهایی از آب بیرون بکشن...نه؟!
نگاهم را به صورت آرام و لبخند مهربانش انداختم که باعث سوزش بیشتر چشمانم شد.
با انگشتانم، شقیقه های دردناکم را فشردم و ابروهایم را بالا وپایین کردم...
اعصاب چشمم داشت از کار می افتاد...
شاید هم سوزشش، سوزش اشک گرم روی صورتم بود!
لعنت به تو بهنام...
ببین وسط چه منجلابی گرفتار شدم!
اینجا کجا بود؟
چرا اینقدر وحشی بودند؟
چرا اینقدر سیگار می کشیدند؟
چی شد که این جوری شد؟
اصلا چرا...
چرا اینقدر وحشتناک بودند؟
چرا به سلامتی تنشان، نظافت و حمام رفتنشان اهمیت نمی دادند؟
چرا اینقدر راحت به هم فحش های رکیکی می دادند که من فقط توی دبیرستان، از دوستانم می شنیدم و بهم می خندیدند که هیچی بلد نیستم!
چرا اینقدر بد دهن؟
دوماهی که یواش یواش داشت می گذشت...همه چیز را تغییر داده بود.
دوست نداشتم ادبیاتم عوض شود ولی انگار بدجوری الگو گرفته بودم...
من هیچوقت برای هیچ کس شاخه و شانه نکشیده بودم...هیچ وقت کسی را تهدید نکرده بودم و حتی نزده بودم!
حتی وقتی که همکلاسی دوم راهنمایی ام، سر برادرش مرا کتک زد...من فقط دست به دامن کیارش شدم که جوری که مامان وبابا نفهمند به مدرسه برود و مرا به عنوان دخترخاله اش معرفی کند و آن دخترک زور گو وبدجنس را لوبدهد!
سرم را خسته به میله آهنی تخت تکیه دادم.
برایم تلخ بود...خیلی تلخ بود!
تلخ تر از خون زری که روی سرامیک های کثیف توالت لغزیده بود...
تلخ تر از قرص هایی که در بهداری زندان به زور به خوردم دادند تا نفسم برگردد و از وحشت سکته نکنم!
من کی تاحالا جسد توی عمرم دیده بودم؟
چرا یکبار دیدم...جسد یک پسرسرطانی جوان ویک دختربچه ی کوچولو و معصوم که هراز گاهی با همان دامن محلی پف کرده اش روبروی در سلول به میله ها تکیه می زد و نگاهم می کرد.
چشم های خیسم را مالیدم و لبم را گزیدم.
خدایا زندگی ام را نجات بده!
کیارشم را از من نگیر!
این دخترک هم فهمیده بود او دوستم ندارد؟!
یعنی واقعا همه چیز تمام شده بود؟!
موهایم را کلافه جمع کردم.
تازگی ها، نوک تارهای حالتدار موهایم سفید رنگ ودوشاخه شده بودند...
ازبس شامپوهای مرغوب نخورده بودند...از بس شانه نشده شکسته شده بودند و روی بالش ها زیر سرم فشرده شده بودند...
از بس خودم با دست های ضعیفم کشیده بودمشان!
دخترک پوزخندی زد و گفت:
-این هم بدون!
اگه ما این طرفی ها جیغت رو نشنیده بودیم، همونجا کنار زری جون کنده بودی!
واسه ماهایی که می دونم مشکلت چیه لطفا چرت و پرت بهم نباف و شاخ شونه نکش!
جمعیت پراکنده شدند.
حمیرا دوستش دستش را کشید:
-بیابریم...
سرم را بین دستانم فشردم وروی زانوهایم خم شدم:
-می تونی گمشی! هری!
دخترک پوزخند دیگری زد:
-خرفهم شد؟
سیمین جلو رفت.
دخترک مقابلش مثل مورچه شد.
-برو گمشو مگه نمی بینی حالش خوب نیست بچه پررو؟
حمیرا آب دهانش راروی زمین پرت کرد:
-تف!
-بالاخره سیمین رو قصاص می کنن و تو باخودمون تنهامی شی...
اون موقع حالیت می شه کی اربابه کی نوکر...حالیت شد بچه دوزاری؟
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت143
چون لاغر وریزه میزه تر از من بود پرتابش کردم توی جمع:
-برو گمشو اونور...
روی تختم نشستم و مچ دست هایم را مالیدم.
سیمین جلویم ایستاد.
دخترک مو مشکی با کمک بقیه بلند شد و جلو آمد.
فریاد زد:
خوشم اومد سیمین خانوم...
خوب بهش پادادی...
دور برداشته عوضی سلیته!
تو که با اون قلب دوزاریت نمی تونی دووم بیاری...
نه هیکل آنچنانی داری نه قدرت و جربزه و شهامت که بخوای برا
ی من قلدری کنی...
اما خوشم اومد خوب یاد گرفته سیمین از دختربچه کوچولوی بچه ننه ای که فقط جیغ می کشه وگریه می کنه...دختر باشهامتی دربیاره که با من درگیر بشه!
خوب یادش دادی عوضی بودن رو!
سیمین دست هایش را به سینه زد و خونسرد نگاهش کرد:
-خب معلومه...قانون اینجا...
قانون جنگله!
نزنی خوردی!
نکشی کشته شدی!
لگد مال نکنی لگد مال می شی!
بالاخره همه تی تیش مامانی ها و بچه سوسول هاهم باید یاد بگیرن توی این وحشی خونه چه جوری گلیم خودشون رو تنهایی از آب بیرون بکشن...نه؟!
نگاهم را به صورت آرام و لبخند مهربانش انداختم که باعث سوزش بیشتر چشمانم شد.
با انگشتانم، شقیقه های دردناکم را فشردم و ابروهایم را بالا وپایین کردم...
اعصاب چشمم داشت از کار می افتاد...
شاید هم سوزشش، سوزش اشک گرم روی صورتم بود!
لعنت به تو بهنام...
ببین وسط چه منجلابی گرفتار شدم!
اینجا کجا بود؟
چرا اینقدر وحشی بودند؟
چرا اینقدر سیگار می کشیدند؟
چی شد که این جوری شد؟
اصلا چرا...
چرا اینقدر وحشتناک بودند؟
چرا به سلامتی تنشان، نظافت و حمام رفتنشان اهمیت نمی دادند؟
چرا اینقدر راحت به هم فحش های رکیکی می دادند که من فقط توی دبیرستان، از دوستانم می شنیدم و بهم می خندیدند که هیچی بلد نیستم!
چرا اینقدر بد دهن؟
دوماهی که یواش یواش داشت می گذشت...همه چیز را تغییر داده بود.
دوست نداشتم ادبیاتم عوض شود ولی انگار بدجوری الگو گرفته بودم...
من هیچوقت برای هیچ کس شاخه و شانه نکشیده بودم...هیچ وقت کسی را تهدید نکرده بودم و حتی نزده بودم!
حتی وقتی که همکلاسی دوم راهنمایی ام، سر برادرش مرا کتک زد...من فقط دست به دامن کیارش شدم که جوری که مامان وبابا نفهمند به مدرسه برود و مرا به عنوان دخترخاله اش معرفی کند و آن دخترک زور گو وبدجنس را لوبدهد!
سرم را خسته به میله آهنی تخت تکیه دادم.
برایم تلخ بود...خیلی تلخ بود!
تلخ تر از خون زری که روی سرامیک های کثیف توالت لغزیده بود...
تلخ تر از قرص هایی که در بهداری زندان به زور به خوردم دادند تا نفسم برگردد و از وحشت سکته نکنم!
من کی تاحالا جسد توی عمرم دیده بودم؟
چرا یکبار دیدم...جسد یک پسرسرطانی جوان ویک دختربچه ی کوچولو و معصوم که هراز گاهی با همان دامن محلی پف کرده اش روبروی در سلول به میله ها تکیه می زد و نگاهم می کرد.
چشم های خیسم را مالیدم و لبم را گزیدم.
خدایا زندگی ام را نجات بده!
کیارشم را از من نگیر!
این دخترک هم فهمیده بود او دوستم ندارد؟!
یعنی واقعا همه چیز تمام شده بود؟!
موهایم را کلافه جمع کردم.
تازگی ها، نوک تارهای حالتدار موهایم سفید رنگ ودوشاخه شده بودند...
ازبس شامپوهای مرغوب نخورده بودند...از بس شانه نشده شکسته شده بودند و روی بالش ها زیر سرم فشرده شده بودند...
از بس خودم با دست های ضعیفم کشیده بودمشان!
دخترک پوزخندی زد و گفت:
-این هم بدون!
اگه ما این طرفی ها جیغت رو نشنیده بودیم، همونجا کنار زری جون کنده بودی!
واسه ماهایی که می دونم مشکلت چیه لطفا چرت و پرت بهم نباف و شاخ شونه نکش!
جمعیت پراکنده شدند.
حمیرا دوستش دستش را کشید:
-بیابریم...
سرم را بین دستانم فشردم وروی زانوهایم خم شدم:
-می تونی گمشی! هری!
دخترک پوزخند دیگری زد:
-خرفهم شد؟
سیمین جلو رفت.
دخترک مقابلش مثل مورچه شد.
-برو گمشو مگه نمی بینی حالش خوب نیست بچه پررو؟
حمیرا آب دهانش راروی زمین پرت کرد:
-تف!
-بالاخره سیمین رو قصاص می کنن و تو باخودمون تنهامی شی...
اون موقع حالیت می شه کی اربابه کی نوکر...حالیت شد بچه دوزاری؟
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
واکنش تند فرماندار زابل به خبر کذب خبرنگار حسن شمشادی
جناب آقای شمشادی بسیار متاسف هستم از این پست غیر واقعی شما که گذاشته اید .
این پست حاکی از عدم شناخت شما از منطقه و مردم آن حالات و رفتار آنان می باشد.
عدم شناخت شما به حدی است که روستاهایی را که نام برده اید و از آن به عنوان شهرستان زابل یاد نموده اید اصلا مربوط به شهرستان زابل نیست.
بعضی از دوستان بیوگرافی شما را برای من اعلام نمودند و این بیشتر باعث تعجب ما از عملکرد شما گردید.
اگرچه مردم سیستان در شرایط سختی به سر میبرند اما حاضرند روزه بگیرند سختی بکشند ولی تن به چنین کارهایی را که شما از آن نام برده اید ندهند.
شما از این مردم متأسفانه شناخت ندارید وگرنه چنین مطلبی را منتشر نمی نمودید .
من نمیدانم که مدارک و مستندات شما از این مطلب غیر واقعی چیست؟
این موضوع میتواند شما را تحت پیگرد قانونی قرار دهد اما قطعاً وارد این موضوع به طور جدی خواهیم شد.
قطعا به هیچ فردی در هر جایگاهی که باشد اجازه نخواهیم داد که اینگونه حیثیت و شرافت و شخصیت آنان را ملعبه دست خود قرار دهد.
شما دو راه را در پیش رو دارید اولا مناسب است هر چه سریعتر نسبت به اصلاح مطلب منتشر شده خود اقدام و از مردم شرافتمند سیستان عذرخواهی نمایید و دوم اینکه مدارک مستندات خود را ارائه نمایید .
مطمئن باشید اگر چنانچه ظرف چند ساعت آینده این کار را ننمایید به عنوان مسوول و نماینده ای از این مردم غیرتمند به دلیل تشویش اذهان عمومی و درج مطالب کذب از طریق مراجع ذیربط شکایت و شما را تحت پیگرد قانونی قرار خواهیم داد.
ناظری فرماندار زابل
#اجتماعی
@Roshanfkrane
جناب آقای شمشادی بسیار متاسف هستم از این پست غیر واقعی شما که گذاشته اید .
این پست حاکی از عدم شناخت شما از منطقه و مردم آن حالات و رفتار آنان می باشد.
عدم شناخت شما به حدی است که روستاهایی را که نام برده اید و از آن به عنوان شهرستان زابل یاد نموده اید اصلا مربوط به شهرستان زابل نیست.
بعضی از دوستان بیوگرافی شما را برای من اعلام نمودند و این بیشتر باعث تعجب ما از عملکرد شما گردید.
اگرچه مردم سیستان در شرایط سختی به سر میبرند اما حاضرند روزه بگیرند سختی بکشند ولی تن به چنین کارهایی را که شما از آن نام برده اید ندهند.
شما از این مردم متأسفانه شناخت ندارید وگرنه چنین مطلبی را منتشر نمی نمودید .
من نمیدانم که مدارک و مستندات شما از این مطلب غیر واقعی چیست؟
این موضوع میتواند شما را تحت پیگرد قانونی قرار دهد اما قطعاً وارد این موضوع به طور جدی خواهیم شد.
قطعا به هیچ فردی در هر جایگاهی که باشد اجازه نخواهیم داد که اینگونه حیثیت و شرافت و شخصیت آنان را ملعبه دست خود قرار دهد.
شما دو راه را در پیش رو دارید اولا مناسب است هر چه سریعتر نسبت به اصلاح مطلب منتشر شده خود اقدام و از مردم شرافتمند سیستان عذرخواهی نمایید و دوم اینکه مدارک مستندات خود را ارائه نمایید .
مطمئن باشید اگر چنانچه ظرف چند ساعت آینده این کار را ننمایید به عنوان مسوول و نماینده ای از این مردم غیرتمند به دلیل تشویش اذهان عمومی و درج مطالب کذب از طریق مراجع ذیربط شکایت و شما را تحت پیگرد قانونی قرار خواهیم داد.
ناظری فرماندار زابل
#اجتماعی
@Roshanfkrane
روستای ماخونیک، لیلیپوت ایران و یکی ازهفت روستای شگفتانگیز جهان
برخی از کارشناسان دلیل کوتاه قد بودن مردم این منطقه را ازدواج فامیلی، تغذیه ناسالم و نوشیدن آب حاوی جیوه اعلام کردهاند که سبب شده مردم این منطقه قدشان حدود نیم متر کمتر از مردم عادی باشد.اهالی لیلیپوت ایران به دلیل دورافتاده بودن محل زندگیشان، مجبور بودند با نزدیکان و اطرافیان خود پیوند زناشویی ببندند. همین امر سبب شده تا ژن کوتوله بودن و قد کوتاهی نسل به
نسل منتقل شود
#اجتماعی
#جالب
#دانستنی
@Roshanfkrane
روستای ماخونیک، لیلیپوت ایران و یکی ازهفت روستای شگفتانگیز جهان
برخی از کارشناسان دلیل کوتاه قد بودن مردم این منطقه را ازدواج فامیلی، تغذیه ناسالم و نوشیدن آب حاوی جیوه اعلام کردهاند که سبب شده مردم این منطقه قدشان حدود نیم متر کمتر از مردم عادی باشد.اهالی لیلیپوت ایران به دلیل دورافتاده بودن محل زندگیشان، مجبور بودند با نزدیکان و اطرافیان خود پیوند زناشویی ببندند. همین امر سبب شده تا ژن کوتوله بودن و قد کوتاهی نسل به
نسل منتقل شود
#اجتماعی
#جالب
#دانستنی
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کشتن بچههای سگ توسط حرامزادههای #شهرداریصفادشت ببینید چطور حیوون بیچاره بچههاشو نگاه میکنه
#اجتماعی
#حیوانات
@Roshanfkrane
#اجتماعی
#حیوانات
@Roshanfkrane