متاسفانه با خبر شدیم مادر #کیانوش_ عیاری برحمت خدارفتن کیانوش عیاری نویسنده و کارگردان ایرانی است. وی فعالیت سینمایی رابا ساخت فیلمهای کوتاه۸ م. م درسینمای آزاد اهوازآغازکرد.
#خبر
#هنر
@Roshanfkrane
#خبر
#هنر
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خبرنگاران بیبیسی امروز در #روز_جهانی_آزادی_مطبوعات در حمایت از همکارانشان در بخش فارسی بیبیسی از ایران خواستند به اذیت و آزار آنهاوخانواده هایشان خاتمه دهد.
#خبر
#مناسبت
@Roshanfkrane
#خبر
#مناسبت
@Roshanfkrane
🔹براساس گزارش صندوق بینالمللی پول، ایران هفدهمین اقتصاد بزرگ جهان است.
🔹ترامپ نامزد دریافت جایزه صلح نوبل شد!
🔹ظریف برجام مصوبه شورای امنیت ملل متحد و برای همه الزامآور است.
#خبر کوتاه
#کوتاه
@Roshanfkrane
🔹ترامپ نامزد دریافت جایزه صلح نوبل شد!
🔹ظریف برجام مصوبه شورای امنیت ملل متحد و برای همه الزامآور است.
#خبر کوتاه
#کوتاه
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رضا صادقی: به فیلترینگ تلگرام نوشت:
از اونجایی که کسی عذرخواهی نمیکنه من از عزیزانی که بیکارشدند و سفره زندگیشون کوچیکتر شد عذر میخوام
#هنر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
از اونجایی که کسی عذرخواهی نمیکنه من از عزیزانی که بیکارشدند و سفره زندگیشون کوچیکتر شد عذر میخوام
#هنر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
🌿🌹🌿
💝بنام خدا💝
خدایــــــــــــا
کمک کن دست هایمان را به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاریم
و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز در آییم.
به برکت نامت ای پروردگار جهانیان
🌷خـــــــداونــــــــدا
قدرتی عطا فرما تا همانگونه که مرا دریافتی تورا دریابمـ
🌷خــــــداونـــــــــدا
زنـــــــدگی را از تو دارمـ و تورا شکر گذارم
لحظه ای مرا به خود وا مگذار که من ناتــــوانم وتو توانا
نورت را در قلب من بتابان و چنان مرا سیقلی بده که انعکاس کننده الطاف تو باشمـ
🌷خـــــــداونـــــــدا
عشق را با تو زیبا یافتمـ و محبت را در قلب پاکت .ای کاش بدانی که می دانم می دانی درتک تک لحظه هایم جا گرفتی.
لطفی عطا کن بر این بنده ناچیز تا عشق ورزیدن را از تو بیاموزم
🌷 آمـــین 🙏
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿.
#نیایش
@Roshanfkrane
💝بنام خدا💝
خدایــــــــــــا
کمک کن دست هایمان را به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاریم
و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز در آییم.
به برکت نامت ای پروردگار جهانیان
🌷خـــــــداونــــــــدا
قدرتی عطا فرما تا همانگونه که مرا دریافتی تورا دریابمـ
🌷خــــــداونـــــــــدا
زنـــــــدگی را از تو دارمـ و تورا شکر گذارم
لحظه ای مرا به خود وا مگذار که من ناتــــوانم وتو توانا
نورت را در قلب من بتابان و چنان مرا سیقلی بده که انعکاس کننده الطاف تو باشمـ
🌷خـــــــداونـــــــدا
عشق را با تو زیبا یافتمـ و محبت را در قلب پاکت .ای کاش بدانی که می دانم می دانی درتک تک لحظه هایم جا گرفتی.
لطفی عطا کن بر این بنده ناچیز تا عشق ورزیدن را از تو بیاموزم
🌷 آمـــین 🙏
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿.
#نیایش
@Roshanfkrane
وقتی میمیرید نمی فهمید که مرده اید تحملش فقط برای دیگران سخت است!
بی شعور بودن هم مشابه همین وضعیت است...
#فیلیپ_گلوک
@Roshanfkrane
بی شعور بودن هم مشابه همین وضعیت است...
#فیلیپ_گلوک
@Roshanfkrane
«من #معلّم هستم»
هرشب از آينه ها میپرسم :
به کدامين شيوه ؟
وسعت ِ ياد ِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِ درياچه یِ عشق؟
غرق ِ دریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
«من #معلّم هستم»
نيمکت ها نفس ِ گرم ِ قدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِ پرواز ِ مرا میدانند
سيب ها دست ِ مرا میخوانند
«من #معلّم هستم»
درد ِ فهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال ِ من است.
#مناسبت
@Roshanfkrane
هرشب از آينه ها میپرسم :
به کدامين شيوه ؟
وسعت ِ ياد ِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِ درياچه یِ عشق؟
غرق ِ دریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
«من #معلّم هستم»
نيمکت ها نفس ِ گرم ِ قدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِ پرواز ِ مرا میدانند
سيب ها دست ِ مرا میخوانند
«من #معلّم هستم»
درد ِ فهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال ِ من است.
#مناسبت
@Roshanfkrane
✨آدمهای خوب ...
مثل درخت پرشکوفه اند
لگد هم که بهشون بزنی
با باران شکوفه شرمندت میکنند
#جالب
@Roshanfkrane
مثل درخت پرشکوفه اند
لگد هم که بهشون بزنی
با باران شکوفه شرمندت میکنند
#جالب
@Roshanfkrane
#محمد_رضا_شاه بمناسبت روز کارگر
هر کارگر ایرانی باید یک خانه داشته باشد
((بریده جراید سال 1353))
#تاریخ
@Roshanfkrane
هر کارگر ایرانی باید یک خانه داشته باشد
((بریده جراید سال 1353))
#تاریخ
@Roshanfkrane
انسان ضعیف
هرگز نمی تواند ببخشد,
بخشیدن خصلت انسانهای قوی است.
#گاندی
@Roshanfkrane
هرگز نمی تواند ببخشد,
بخشیدن خصلت انسانهای قوی است.
#گاندی
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه قسمت113 با ناخن هایم چنگ انداختم و از یقه باز پیراهن مردانه اش، پوست سینه اش را خراشیدم. محکم تکانم داد و نعره ای کشید که بی اختیار چشمانم بسته شدند! -توچی کار کردی با خودت لعنتی؟ چی کارکردی با من؟ با آبرو واعتبار پدرت! با آبروی خودت…
رمان #حس_سياه
قسمت114
لبخندی زدم و هراسان پرسیدم:
-بفرمایید؟
-منزل خانم اسدی؟
لباس هاو ماشینشان،قلبم را آتش زد!
اشک چشمان خیس و قرمزم را پاک کردم و آرام این پاو آن پا کردم...
-ب...بله...شما؟
-از نیروی انتظامی!
شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
صورت غرق عرقم را پاک کردم و
با پایم ضرب گرفتم:
-هم...همسرش هستم!
جدی نگاهم کرد:
-همسرشما به اتهام قتل علیرضا وحسنا مرندی باز داشت هستن!
لطفا بفرمایید بیان پایین!
عقب رفتم.
زانوهایم سست شدند.
-ال...الآن....می گم...بیان...
سراسیمه بالا رفتم.
در خانه را باز کردم.
پایم روی شیشه رفت و فریادم به هوا خاست!
تکه شیشه را از زخمم درآوردم و پرتش کردم.
خون پای دردناکم،روی سرامیک های شیری رنگ می چکید...
جلو رفتم وباران را دیدم.
به ستون تکیه زده بود و هق هق می کرد.
جلو تر رفتم و آهسته گفتم:
-پ...پلیسه باران....جرم....قتل!
اشک هایم را کنترل کردم!
با پشت دست صورتم را پاک کردم و نگاهم را به شانه های نحیفش دوختم.
یعنی این آخرین بغلی بود که توانستم در آغوشم فشارش دهم؟!
زنم را می کشتند؟
اخم کردم و جلو تر رفتم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم.
صورتش غرق اشک وخون بود!
انگشتم را روی لب های چاک چاکش گذاشتم و لب زدم:
-م....من زدم؟ بمیرم! غلط کردم!
پوزخندی زد وبه زحمت در ودیوار بلند شد.
سلانه سلانه سمت اتاق رفت و شال کهنه ی طوسی رنگی را روی موهایش انداخت.
دلم برای همیشه با آن موهای فرشده و پیچ خورده رفت!
لبخندی زد و وارد محوطه شد.
دنبالش دویدم.
اشکم چکید!
-ن....نه.....نرو!
پلیس جلو آمد و جلوی چشمانم،
به دست های لرزان ویخ کرده بارانم دستبند سفت وآهنی را بست.
دستم را روی سینه ام گذاشتم.
بی حال نگاهم می کرد.
مامور های زن چادری تا ماشین آرام آرام کشیدنش!
پاهایش تحمل وزنش را نداشتند!
گرچه باران من، لاغر وضعیف بود!
به ماشین که رسیدند،
نگاهی نثارم کرد.
خم شدم.سینه ام تیرکشید.
اشک هایم دیدم را تارکردند.
نگاه بی حالی به صورتم انداخت.
اشک های لرزانش،روی گونه هایش خط می انداختند!
لب های سرد و بیرنگش را به هم زد و همانگونه که با چشمان باز نگاهم می کرد، نفس بلندی کشید و روی زمین افتاد.
با نگرانی طرفش دویدم.
مامورها بازوهایم را گرفتندو نگذاشتند پیشروی کنم!
نعره می کشیدم و دست وپا می زدم.
ماموران چادری با آمبولانس تماس گرفتند.
چشم های ناز زندگی ام، سیاه و بسته شدند و من هم از شدت ناتوانی، دو زانو روی زمین افتادم!
آرام کلید انداختم و در را باز کردم.
نور خورشید چشمم را زد.
کفش هایم را روی سرامیک ها گذاشتم.
در را بستم و به آن تکیه دادم.
سرم را هم به در چسباندم و چشم هایم را بستم.
ازروی در سرخوردم و روی سرامیک ها افتادم.
دست سوخته ام را به کاناپه گرفتم و پاشدم.
نورشدید خورشید تا وسط هال از پنجره ها تابیده بود و خرده شیشه های بوفه وسط سالن برق می زدند.
دستی به موهایم کشیدم و جلو تر رفتم.
آرام پایم را از کنار شیشه ها عبور دادم وبه سمت پنجره ها رفتم.
پرده هارا کشیدم و سرم را روی مخمل نرمشان گذاشتم.
مشت هایم را به پیشانی ام کوبیدم.
صدای جمجمه ام را شنیدم وتلخند زدم.
چشم هایم از شدت اشک باز نمی شدند!
کتم را درآوردم و روی مبل پرتاب کردم.
کنار مبل روی زمین دو زانو نشستم و به خرده شیشه های بوفه زل زدم.
رد خون لب باران...کف پای خودم...
تارموهای باران گوشه ستون افتاده بودند...
اشارپ حریر آبی رنگش که روی زمین افتاده بود!
چشمانم را محکم به هم فشردم.
وسرم را بالا گرفتم.
دیگر نمی خواستم گریه کنم!
قلب من باران بود!
انگار بین انگشت هایشان آن را می
فشردند و می فشردند!
سرم را به مبل تکیه دادم و رد چسبناک خون و اشک را از روی صورتم پاک کردم.
باکشیدن پرده ها،سالن خانه جدیدمان مثل خانه ارواح تاریک وسرد شد.
مشتم را روی یکی از شیشه ها گذاشتم وآخم در آمد.
سریع توی دهانم گذاشتم وبادندان فشارش دادم.
زخمش عمیق تر از آنی بود که با گزیدن من آرام گیرد!
چشم روی درد دیوانه وارش بستم و نفهمیدم خون چگونه از محل زخم تا روی پیراهن مردانه و شلوار رسمی ام راه گرفت!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
قسمت114
لبخندی زدم و هراسان پرسیدم:
-بفرمایید؟
-منزل خانم اسدی؟
لباس هاو ماشینشان،قلبم را آتش زد!
اشک چشمان خیس و قرمزم را پاک کردم و آرام این پاو آن پا کردم...
-ب...بله...شما؟
-از نیروی انتظامی!
شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
صورت غرق عرقم را پاک کردم و
با پایم ضرب گرفتم:
-هم...همسرش هستم!
جدی نگاهم کرد:
-همسرشما به اتهام قتل علیرضا وحسنا مرندی باز داشت هستن!
لطفا بفرمایید بیان پایین!
عقب رفتم.
زانوهایم سست شدند.
-ال...الآن....می گم...بیان...
سراسیمه بالا رفتم.
در خانه را باز کردم.
پایم روی شیشه رفت و فریادم به هوا خاست!
تکه شیشه را از زخمم درآوردم و پرتش کردم.
خون پای دردناکم،روی سرامیک های شیری رنگ می چکید...
جلو رفتم وباران را دیدم.
به ستون تکیه زده بود و هق هق می کرد.
جلو تر رفتم و آهسته گفتم:
-پ...پلیسه باران....جرم....قتل!
اشک هایم را کنترل کردم!
با پشت دست صورتم را پاک کردم و نگاهم را به شانه های نحیفش دوختم.
یعنی این آخرین بغلی بود که توانستم در آغوشم فشارش دهم؟!
زنم را می کشتند؟
اخم کردم و جلو تر رفتم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم.
صورتش غرق اشک وخون بود!
انگشتم را روی لب های چاک چاکش گذاشتم و لب زدم:
-م....من زدم؟ بمیرم! غلط کردم!
پوزخندی زد وبه زحمت در ودیوار بلند شد.
سلانه سلانه سمت اتاق رفت و شال کهنه ی طوسی رنگی را روی موهایش انداخت.
دلم برای همیشه با آن موهای فرشده و پیچ خورده رفت!
لبخندی زد و وارد محوطه شد.
دنبالش دویدم.
اشکم چکید!
-ن....نه.....نرو!
پلیس جلو آمد و جلوی چشمانم،
به دست های لرزان ویخ کرده بارانم دستبند سفت وآهنی را بست.
دستم را روی سینه ام گذاشتم.
بی حال نگاهم می کرد.
مامور های زن چادری تا ماشین آرام آرام کشیدنش!
پاهایش تحمل وزنش را نداشتند!
گرچه باران من، لاغر وضعیف بود!
به ماشین که رسیدند،
نگاهی نثارم کرد.
خم شدم.سینه ام تیرکشید.
اشک هایم دیدم را تارکردند.
نگاه بی حالی به صورتم انداخت.
اشک های لرزانش،روی گونه هایش خط می انداختند!
لب های سرد و بیرنگش را به هم زد و همانگونه که با چشمان باز نگاهم می کرد، نفس بلندی کشید و روی زمین افتاد.
با نگرانی طرفش دویدم.
مامورها بازوهایم را گرفتندو نگذاشتند پیشروی کنم!
نعره می کشیدم و دست وپا می زدم.
ماموران چادری با آمبولانس تماس گرفتند.
چشم های ناز زندگی ام، سیاه و بسته شدند و من هم از شدت ناتوانی، دو زانو روی زمین افتادم!
آرام کلید انداختم و در را باز کردم.
نور خورشید چشمم را زد.
کفش هایم را روی سرامیک ها گذاشتم.
در را بستم و به آن تکیه دادم.
سرم را هم به در چسباندم و چشم هایم را بستم.
ازروی در سرخوردم و روی سرامیک ها افتادم.
دست سوخته ام را به کاناپه گرفتم و پاشدم.
نورشدید خورشید تا وسط هال از پنجره ها تابیده بود و خرده شیشه های بوفه وسط سالن برق می زدند.
دستی به موهایم کشیدم و جلو تر رفتم.
آرام پایم را از کنار شیشه ها عبور دادم وبه سمت پنجره ها رفتم.
پرده هارا کشیدم و سرم را روی مخمل نرمشان گذاشتم.
مشت هایم را به پیشانی ام کوبیدم.
صدای جمجمه ام را شنیدم وتلخند زدم.
چشم هایم از شدت اشک باز نمی شدند!
کتم را درآوردم و روی مبل پرتاب کردم.
کنار مبل روی زمین دو زانو نشستم و به خرده شیشه های بوفه زل زدم.
رد خون لب باران...کف پای خودم...
تارموهای باران گوشه ستون افتاده بودند...
اشارپ حریر آبی رنگش که روی زمین افتاده بود!
چشمانم را محکم به هم فشردم.
وسرم را بالا گرفتم.
دیگر نمی خواستم گریه کنم!
قلب من باران بود!
انگار بین انگشت هایشان آن را می
فشردند و می فشردند!
سرم را به مبل تکیه دادم و رد چسبناک خون و اشک را از روی صورتم پاک کردم.
باکشیدن پرده ها،سالن خانه جدیدمان مثل خانه ارواح تاریک وسرد شد.
مشتم را روی یکی از شیشه ها گذاشتم وآخم در آمد.
سریع توی دهانم گذاشتم وبادندان فشارش دادم.
زخمش عمیق تر از آنی بود که با گزیدن من آرام گیرد!
چشم روی درد دیوانه وارش بستم و نفهمیدم خون چگونه از محل زخم تا روی پیراهن مردانه و شلوار رسمی ام راه گرفت!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سياه قسمت114 لبخندی زدم و هراسان پرسیدم: -بفرمایید؟ -منزل خانم اسدی؟ لباس هاو ماشینشان،قلبم را آتش زد! اشک چشمان خیس و قرمزم را پاک کردم و آرام این پاو آن پا کردم... -ب...بله...شما؟ -از نیروی انتظامی! شما چه نسبتی با ایشون دارید؟ صورت غرق عرقم را…
رمان #حس_سیاه
قسمت115
آهسته بلند شدم.
اشک هایم دیدم را تار کردند.
بوی عطرش توی سالن پیچیده بود و دلم برای موهای حلقه حلقه اش رفت!
کجابود تا با پنجه های قدرتمندم کمر وپهلوی ظریف و نحیفش را بفشارم و محکم عطر تنش را حس کنم؟
کجابود تا دست برم زیر پیراهنش و آن کمر ظریف و پوست نرمش را لمس کنم؟
کجابود تا محکم سرش را در آغوشم بفشارم و پیشانی اش را ببوسم؟
عطرش نمی گذاشت نفس بکشم...
ذهنم سمت بدی کشیده شد...
سمت اینکه هیچوقت برنگردد توی این خانه ی لعنتی!
سمت اینکه رضایت نتوانم بگیرم و زنم را جلوی چشمان وق زده ی خودم به دار بیاویزند و من نتوانم کاری کنم!
باران من دختر دل نازک وحساسی بود...آرام و مغرور بود...
چگونه توانسته بود همچنین کار وحشیانه ای انجام بدهد؟!
اگر فکرمی کرد دوستش ندارم و توی زندان خودکشی می کرد چه؟
قلبم درد می کرد...
شکستم...له شدم...خرد شدم...
صاف ایستادم و اشارپش را از روی زمین برداشتم.
بین انگشتان خونی ام گرفتم و جلوی بینی ام مچاله اش کردم.
محکم آن را بوییدم...
بوی عطرتنش کمی آرامم کرد!
بعد از یک شب بیداری سخت وشدید وبازجویی شدن،دلم یک دوش عالی وخواب راحت می خواست...
خوابی که از روی تخت بلندشوم وچشمانم راباز کنم وببینم که باران با همان تاپ خوشرنگ کوتاهش کنارم خوابیده است وآرام نفس می کشد...
همان خوابی که بتوانم دست دور گردنش بیندازم و...
گردنش! آخ گردنش!
قطره های اشکم روی اشارپ خونینش چکیدند.
خون دستم تمامی نداشت!
دردقلبم یک طرف...درد انگشتان زخمی ام طرف دیگر!
تن خسته ام را به زحمت بلند کردم و به بوفه نزدیک شدم.
اشارپ از میان دستانم سر خورد و روی شیشه ها افتاد.
ناباور به انگشتان سختم خیره شدم.
من باهمین دستان لعنتی می خواستم بارانم را خفه کنم؟
لعنت برمن!
جلوی آیینه رفتم.
به صورت متورم و چشمان شدیدا سرخ وخیسم زل زدم.
دست خونی ام را بالا آوردم و محکم به صورتم سیلی زدم.
خون آبه از پایین چانه ام روی سینه ام می چکید...
همان جایی که لب های نازنین باران قرار گرفتند و به آرامی بوسه زدند!
سیلی ام آنقدر محکم بود که خودم کمی جابه جا شدم.
زانوهایم تحمل وزنم را نداشتند!
روی زمین افتادم و دراز کشیدم.
دکمه های پیراهن مردانه ام را باز کردم و بازش گذاشتم.
از توی جیبم، یک نخ سیگار درآوردم و با فندکم روشنش کردم.
آرام بین دو انگشت زخمی ام گرفتم و به لب هایم نزدیک کردم.
پک عمیقی به سیگارم زدم...
خیلی عمیق!
دودش توی هوا پیچید.
سالن نیمه روشن،پراز شیشه شکسته وزمین خونی...
جسدی کنار کاناپه جلوی آیینه افتاده و سیگارمی کشید...
چشمانم را بستم.
از کنار پلک هایم،یک قطره اشک لغزید وروی زمین چکید.
لبم را گزیدم.
آرام سیگار دیگری را آتش زدم.
عطرش،دیوانه ام کرده بود!
داشتم خفه می شدم از بی هوایی!
گلویم را بادست خونی ام محکم گرفتم و سرفه کردم.
ناله های باران توی گوشم اکو شدند.
فوری چشمانم را بستم.
وقتی بی حال بود ورنگ به صورتش نداشت و آرام آرام بهوش آمد...
وقتی پشت دیوار بزرگ بخش مشت می گزیدم و نگاهش می کردم.
وقتی مثل یک پیرزن خمیده وسلانه سلانه با شال باز شده وموهای خیس عرق از شال بیرون ریخته همراه مامورهای زن کشیده می شد...
وقتی مرا ندید وندانست دنبالش آمده ام!
مثل خیلی وقت های دیگر...
مثل زمانی که تصادف کرد وبه کما رفت ومن همیشه
از پشت شیشه نگاهش می کردم...
مثل وقتی که گفت دماوندم ومی دانستم یک جای کار می لنگید!
می دانستم وقتی از سفر برگشت باید می خندید و بهنام را فراموش می کرد ولی وقتی برگشت چندبار بیهوش شد وتب کرد...
همیشه من دور از گود ایستاده بودم و نگاهش می کردم...
اما...اما...خودش چه؟! می دانست؟
به پاافتادنش را به یاد آوردم و سرفه کردم.
وقتی با آن چشم های مظلوم و اشک آلود به پایم افتاد و لبه های شلوارم را گرفت و التماس کرد که زندگی نوپایمان را خراب نکنیم!
از اینکه گلویش را دیوانه وار و بیرحمانه فشردم.
تنم می سوخت،قلبم می سوخت،سرم می سوخت!
با سوزش وحشتناک دستم چشمانم را باز کردم وته سیگار را روی زمین پرت کردم.
دستم را سریع به دندان گرفتم و گزیدم.
صدای موبایلم وادارم کرد بلندشوم...
آهسته دستم را به کاناپه گرفتم و بلندشدم.
صادق بود که داشت مرتب تماس می گرفت.
تماس را برقرار کردم و لباسم را درآوردم.
دستم گزگز می کرد و مجبور شدم از درد چشمانم را به هم فشار دهم!
-الو...الو کیا؟
-چی شد صادق؟
-داداش فعلا مشکلی براش پیش نیومده...خداروشکر داروهاش رو خورده وسلامت الآن تو بازجوییه...
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
قسمت115
آهسته بلند شدم.
اشک هایم دیدم را تار کردند.
بوی عطرش توی سالن پیچیده بود و دلم برای موهای حلقه حلقه اش رفت!
کجابود تا با پنجه های قدرتمندم کمر وپهلوی ظریف و نحیفش را بفشارم و محکم عطر تنش را حس کنم؟
کجابود تا دست برم زیر پیراهنش و آن کمر ظریف و پوست نرمش را لمس کنم؟
کجابود تا محکم سرش را در آغوشم بفشارم و پیشانی اش را ببوسم؟
عطرش نمی گذاشت نفس بکشم...
ذهنم سمت بدی کشیده شد...
سمت اینکه هیچوقت برنگردد توی این خانه ی لعنتی!
سمت اینکه رضایت نتوانم بگیرم و زنم را جلوی چشمان وق زده ی خودم به دار بیاویزند و من نتوانم کاری کنم!
باران من دختر دل نازک وحساسی بود...آرام و مغرور بود...
چگونه توانسته بود همچنین کار وحشیانه ای انجام بدهد؟!
اگر فکرمی کرد دوستش ندارم و توی زندان خودکشی می کرد چه؟
قلبم درد می کرد...
شکستم...له شدم...خرد شدم...
صاف ایستادم و اشارپش را از روی زمین برداشتم.
بین انگشتان خونی ام گرفتم و جلوی بینی ام مچاله اش کردم.
محکم آن را بوییدم...
بوی عطرتنش کمی آرامم کرد!
بعد از یک شب بیداری سخت وشدید وبازجویی شدن،دلم یک دوش عالی وخواب راحت می خواست...
خوابی که از روی تخت بلندشوم وچشمانم راباز کنم وببینم که باران با همان تاپ خوشرنگ کوتاهش کنارم خوابیده است وآرام نفس می کشد...
همان خوابی که بتوانم دست دور گردنش بیندازم و...
گردنش! آخ گردنش!
قطره های اشکم روی اشارپ خونینش چکیدند.
خون دستم تمامی نداشت!
دردقلبم یک طرف...درد انگشتان زخمی ام طرف دیگر!
تن خسته ام را به زحمت بلند کردم و به بوفه نزدیک شدم.
اشارپ از میان دستانم سر خورد و روی شیشه ها افتاد.
ناباور به انگشتان سختم خیره شدم.
من باهمین دستان لعنتی می خواستم بارانم را خفه کنم؟
لعنت برمن!
جلوی آیینه رفتم.
به صورت متورم و چشمان شدیدا سرخ وخیسم زل زدم.
دست خونی ام را بالا آوردم و محکم به صورتم سیلی زدم.
خون آبه از پایین چانه ام روی سینه ام می چکید...
همان جایی که لب های نازنین باران قرار گرفتند و به آرامی بوسه زدند!
سیلی ام آنقدر محکم بود که خودم کمی جابه جا شدم.
زانوهایم تحمل وزنم را نداشتند!
روی زمین افتادم و دراز کشیدم.
دکمه های پیراهن مردانه ام را باز کردم و بازش گذاشتم.
از توی جیبم، یک نخ سیگار درآوردم و با فندکم روشنش کردم.
آرام بین دو انگشت زخمی ام گرفتم و به لب هایم نزدیک کردم.
پک عمیقی به سیگارم زدم...
خیلی عمیق!
دودش توی هوا پیچید.
سالن نیمه روشن،پراز شیشه شکسته وزمین خونی...
جسدی کنار کاناپه جلوی آیینه افتاده و سیگارمی کشید...
چشمانم را بستم.
از کنار پلک هایم،یک قطره اشک لغزید وروی زمین چکید.
لبم را گزیدم.
آرام سیگار دیگری را آتش زدم.
عطرش،دیوانه ام کرده بود!
داشتم خفه می شدم از بی هوایی!
گلویم را بادست خونی ام محکم گرفتم و سرفه کردم.
ناله های باران توی گوشم اکو شدند.
فوری چشمانم را بستم.
وقتی بی حال بود ورنگ به صورتش نداشت و آرام آرام بهوش آمد...
وقتی پشت دیوار بزرگ بخش مشت می گزیدم و نگاهش می کردم.
وقتی مثل یک پیرزن خمیده وسلانه سلانه با شال باز شده وموهای خیس عرق از شال بیرون ریخته همراه مامورهای زن کشیده می شد...
وقتی مرا ندید وندانست دنبالش آمده ام!
مثل خیلی وقت های دیگر...
مثل زمانی که تصادف کرد وبه کما رفت ومن همیشه
از پشت شیشه نگاهش می کردم...
مثل وقتی که گفت دماوندم ومی دانستم یک جای کار می لنگید!
می دانستم وقتی از سفر برگشت باید می خندید و بهنام را فراموش می کرد ولی وقتی برگشت چندبار بیهوش شد وتب کرد...
همیشه من دور از گود ایستاده بودم و نگاهش می کردم...
اما...اما...خودش چه؟! می دانست؟
به پاافتادنش را به یاد آوردم و سرفه کردم.
وقتی با آن چشم های مظلوم و اشک آلود به پایم افتاد و لبه های شلوارم را گرفت و التماس کرد که زندگی نوپایمان را خراب نکنیم!
از اینکه گلویش را دیوانه وار و بیرحمانه فشردم.
تنم می سوخت،قلبم می سوخت،سرم می سوخت!
با سوزش وحشتناک دستم چشمانم را باز کردم وته سیگار را روی زمین پرت کردم.
دستم را سریع به دندان گرفتم و گزیدم.
صدای موبایلم وادارم کرد بلندشوم...
آهسته دستم را به کاناپه گرفتم و بلندشدم.
صادق بود که داشت مرتب تماس می گرفت.
تماس را برقرار کردم و لباسم را درآوردم.
دستم گزگز می کرد و مجبور شدم از درد چشمانم را به هم فشار دهم!
-الو...الو کیا؟
-چی شد صادق؟
-داداش فعلا مشکلی براش پیش نیومده...خداروشکر داروهاش رو خورده وسلامت الآن تو بازجوییه...
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت ،
به شاه خبر دادند که چه نشستهای که نگهبانِ شیر ، یک ران گوسفند را میدزدد!
شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را میدزدیدند ، دل و جگرش را هم میخوردند .
شاه خبردار شد و یکی از درباریها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد
این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمیداشت
پس از مدتی به شاه خبر دادند : جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد میمیرد
جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساختهاند و همه اندامهای گوسفند را میبرند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش میماند .
ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت :
اشتباه کردم که مرا
#یک نگهبان دزد بهتر از #سه نگهبان دزد بود..
#حکایت
@Roshanfkrane
به شاه خبر دادند که چه نشستهای که نگهبانِ شیر ، یک ران گوسفند را میدزدد!
شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را میدزدیدند ، دل و جگرش را هم میخوردند .
شاه خبردار شد و یکی از درباریها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد
این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمیداشت
پس از مدتی به شاه خبر دادند : جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد میمیرد
جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساختهاند و همه اندامهای گوسفند را میبرند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش میماند .
ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت :
اشتباه کردم که مرا
#یک نگهبان دزد بهتر از #سه نگهبان دزد بود..
#حکایت
@Roshanfkrane
اولین تاج گذاری شفر با درخشش تیام ؛ استقلال با برتری ۱ - ۰ مقابل خونه به خونه برای هفتمین بار فاتح جام حذفی ایران شد
تبریک به همه استقلالیا💙
#ورزش
@Roshanfkrane
تبریک به همه استقلالیا💙
#ورزش
@Roshanfkrane