پرنس کارل فیلیپ #ولیعهد_سوئد با یک پیشخدمت رستوران ازدواج کرد
وقتی دلیل ازدواجش با دختری از طبقه اجتماعی پایین تر را پرسیدند گفت
من با قلب او زندگی خواهم کرد نه با طبقه اجتماعیش
#جالب
@Roshanfkrane
وقتی دلیل ازدواجش با دختری از طبقه اجتماعی پایین تر را پرسیدند گفت
من با قلب او زندگی خواهم کرد نه با طبقه اجتماعیش
#جالب
@Roshanfkrane
تو دنیای عجیبی زندگی میکنیم!
اونی که فقیره مایل ها راه میره تا غذا پیدا کنه
و اونی هم که ثروتمنده مایل ها راه میره تا غذاش هضم بشه....!
#تفکر
@Roshanfkrane
اونی که فقیره مایل ها راه میره تا غذا پیدا کنه
و اونی هم که ثروتمنده مایل ها راه میره تا غذاش هضم بشه....!
#تفکر
@Roshanfkrane
درج حدیثی از #حضرت_محمد(ص) بر روی بطری های آب معدنی یک شرکت استرالیایی :
«هیچ وقت آب را هدر ندهید حتی اگر در کنار یک نهر جاری آب بودید»
#جالب
@Roshanfkrane
«هیچ وقت آب را هدر ندهید حتی اگر در کنار یک نهر جاری آب بودید»
#جالب
@Roshanfkrane
#قصه امشب #کودک
خورشید کوچولو🌞🌞🌞
قسمت اول
در زمانهای بسیار دور و سرزمینی بسیار دورتر،دختركی به نام خورشید كوچولو با یك فرشته ی مهربون زندگی می كرد. سرزمین آنها در آن دورترها و بالاترهای آسمان قرار داشت.خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون دوستان خوبی برای هم بودند.آنها همیشه با هم بازی می كردند و همه ی روزشان را با خنده و شادی میگذرانیدند.خانه ی آنها خیلی بزرگ بود آنقدر بزرگ كه اگر صد هزار تا دنیای مثل ما را هم توی آن میگذاشتند باز هم شلوغ و به هم ریخته نمی شد،برای همین هم خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون هر چقدر دلشان می خواست گرگم به هوا بازی می كردند و كسی هم از سر و صدای آنها ناراحت نمی شد. چون به جز خودشان كس دیگری در آن خانه با آنها نبود،آخر آنها به غیر از همدیگر دوست دیگری نداشتند.
یكی از روزها خورشید كوچولو حسابی حوصله اش سر رفته بود و اصلاً نمی خندید.حتیْ بازی هم نمی كرد.فرشته ی مهربون وقتی خورشید كوچولو را اینطور غمگین دید خیلی ناراحت شد.آخر او دیدن غصه ی دوستش را كه نمی توانست ببیند.فرشته ی مهربون به خورشید كوچولو گفت:«دوست عزیز من! چرا اینقدر ناراحتی، نكنه تو رو اینجوری ببینم،تو كه همیشه خوشحال و شاد بودی؟»خورشید كوچولو با اخم گفت:«دیگه از این بازی های تكراری خسته شدم،ما فقط یك بازی بلدیم،اون هم گرگم به هوا،دیگه حوصله ام سر رفته اینقدر این بازی رو تكرارش كردیم.»فرشته ی مهربون وقتی كمی فكر كرد دید كه خورشید كوچولو راست می گفت و حق با اون بود،می خواست بگوید كه از این به بعد قایم باشك بازی كنیم،ولی خیلی زود پشیمان شد ،آخر در خانه ی آنها چیزی نبود كه بتوانند پشت آن قایم بشوند.فرشته ی مهربون هرچه قدر فكر می كرد هیچ بازی دیگری به ذهنش نمی رسید.كم كم داشت نا امید می شد، غمگین و ناراحت كنار خورشید كوچولو نشست و فكر كرد. درهمین حال ناگهان فكری به ذهنش رسید و گفت:«آهان فهمیدم! چطوره بریم به سرزمین خوبیها، اونجا كمكمون میكنن»
فرشته ی مهربون همین كه این را گفت بالهایش را باز كرد و خورشید كوچولو را در بغلش گرفت.بعد پرواز كرد و هر دو به طرف بالاتر رفتند.بالا و بالا و بالاتر،تا به سقف آسمان رسیدند،وقتی به آنجا رسیدند مقابل در ایستادند.سقف آسمان آنقدر زیبا و درخشان بود كه فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو اصلا دلشان نمی خواست تا از آن چشم بردارند.صورت هر دوی آنها پر شده بود از نورهای قشنگ و رنگا و رنگ سقف آسمان.نورهای سبز،آبی،صورتی،بنفش،زرد،قرمز،خلاصه از همه ی رنگها، از سقف آسمان یك عالمه رنگین كمان زیبا می تابید كه هر كدام از این رنگین كمانها خودش از یك عالمه رنگ زیبا درست شده بود. خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون همینطور كه سقف را نگاه می كردند ناگهان متوجه شدند كه دارد باز می شود .سقف آسمان همین كه باز شد از توی آن یك پری بسیار زیبا بیرون آمد كه لباس صورتی پوشیده بود و روی اسب بالداری سوار شده بود.پری صورتی گفت:«سلام،به سرزمین خوبیها خوش آمدید،با كمال میل در خدمت شما هستم.»فرشته ی مهربون گفت:«ما می خواستیم بازی...»پری لباس صورتی فورأ دستهایش را به هم كوبید و با خوشحالی گفت:«وای خدای من بازی! شما می خواستید به شهر بازیها برید مگه نه؟!،در یك چشم به هم زدن شما رو به اونجا می برم،زود باشید روی اسب من سوارشید.»
این را گفت و آنها را فورأ سوار اسب بالدار كرد و به طرف شهر بازی ها به پرواز در آمد . با اینكه فرشته ی مهربون هم می توانست پرواز كند، ولی سرعت اسب بالدار خیلی بیشتر از او بود.برای همین هم فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو از سوار شدن روی آن خیلی لذْت می بردند. آنها تا رسیدن به شهر بازی ها همه اش می خندیدند و جیغ می كشیدند. حتی پری لباس صورتی هم مثل آنها جیغ می كشید و می خندید. آنها خیلی زود به سرزمین بازیها رسیدند. وقتی روبروی در پیاده شدند، خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون بوهای خیلی خوبی به بینیشان خورد،هر دو می خواستند بدانند كه این چه بوی است،برای همین هم از پری لباس صورتی پرسیدند. پری لباس صورتی با خنده گفت كه بزودی خودشان میفهمند، بعد در را باز كرد و یك عالمه گلبرگ زیبا به صورتشان پا شیده شد. هر سه وارد شدند. آنجا خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود،از هر طرف كه نگاه می كردند خنده و شادی و جشنی برپا بود.جشن فرشته ها و پری هایی كه با لباسهای رنگارنگ به میهمانی شهر بازی ها آمده بودند.
ادامه دارد....
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
خورشید کوچولو🌞🌞🌞
قسمت اول
در زمانهای بسیار دور و سرزمینی بسیار دورتر،دختركی به نام خورشید كوچولو با یك فرشته ی مهربون زندگی می كرد. سرزمین آنها در آن دورترها و بالاترهای آسمان قرار داشت.خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون دوستان خوبی برای هم بودند.آنها همیشه با هم بازی می كردند و همه ی روزشان را با خنده و شادی میگذرانیدند.خانه ی آنها خیلی بزرگ بود آنقدر بزرگ كه اگر صد هزار تا دنیای مثل ما را هم توی آن میگذاشتند باز هم شلوغ و به هم ریخته نمی شد،برای همین هم خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون هر چقدر دلشان می خواست گرگم به هوا بازی می كردند و كسی هم از سر و صدای آنها ناراحت نمی شد. چون به جز خودشان كس دیگری در آن خانه با آنها نبود،آخر آنها به غیر از همدیگر دوست دیگری نداشتند.
یكی از روزها خورشید كوچولو حسابی حوصله اش سر رفته بود و اصلاً نمی خندید.حتیْ بازی هم نمی كرد.فرشته ی مهربون وقتی خورشید كوچولو را اینطور غمگین دید خیلی ناراحت شد.آخر او دیدن غصه ی دوستش را كه نمی توانست ببیند.فرشته ی مهربون به خورشید كوچولو گفت:«دوست عزیز من! چرا اینقدر ناراحتی، نكنه تو رو اینجوری ببینم،تو كه همیشه خوشحال و شاد بودی؟»خورشید كوچولو با اخم گفت:«دیگه از این بازی های تكراری خسته شدم،ما فقط یك بازی بلدیم،اون هم گرگم به هوا،دیگه حوصله ام سر رفته اینقدر این بازی رو تكرارش كردیم.»فرشته ی مهربون وقتی كمی فكر كرد دید كه خورشید كوچولو راست می گفت و حق با اون بود،می خواست بگوید كه از این به بعد قایم باشك بازی كنیم،ولی خیلی زود پشیمان شد ،آخر در خانه ی آنها چیزی نبود كه بتوانند پشت آن قایم بشوند.فرشته ی مهربون هرچه قدر فكر می كرد هیچ بازی دیگری به ذهنش نمی رسید.كم كم داشت نا امید می شد، غمگین و ناراحت كنار خورشید كوچولو نشست و فكر كرد. درهمین حال ناگهان فكری به ذهنش رسید و گفت:«آهان فهمیدم! چطوره بریم به سرزمین خوبیها، اونجا كمكمون میكنن»
فرشته ی مهربون همین كه این را گفت بالهایش را باز كرد و خورشید كوچولو را در بغلش گرفت.بعد پرواز كرد و هر دو به طرف بالاتر رفتند.بالا و بالا و بالاتر،تا به سقف آسمان رسیدند،وقتی به آنجا رسیدند مقابل در ایستادند.سقف آسمان آنقدر زیبا و درخشان بود كه فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو اصلا دلشان نمی خواست تا از آن چشم بردارند.صورت هر دوی آنها پر شده بود از نورهای قشنگ و رنگا و رنگ سقف آسمان.نورهای سبز،آبی،صورتی،بنفش،زرد،قرمز،خلاصه از همه ی رنگها، از سقف آسمان یك عالمه رنگین كمان زیبا می تابید كه هر كدام از این رنگین كمانها خودش از یك عالمه رنگ زیبا درست شده بود. خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون همینطور كه سقف را نگاه می كردند ناگهان متوجه شدند كه دارد باز می شود .سقف آسمان همین كه باز شد از توی آن یك پری بسیار زیبا بیرون آمد كه لباس صورتی پوشیده بود و روی اسب بالداری سوار شده بود.پری صورتی گفت:«سلام،به سرزمین خوبیها خوش آمدید،با كمال میل در خدمت شما هستم.»فرشته ی مهربون گفت:«ما می خواستیم بازی...»پری لباس صورتی فورأ دستهایش را به هم كوبید و با خوشحالی گفت:«وای خدای من بازی! شما می خواستید به شهر بازیها برید مگه نه؟!،در یك چشم به هم زدن شما رو به اونجا می برم،زود باشید روی اسب من سوارشید.»
این را گفت و آنها را فورأ سوار اسب بالدار كرد و به طرف شهر بازی ها به پرواز در آمد . با اینكه فرشته ی مهربون هم می توانست پرواز كند، ولی سرعت اسب بالدار خیلی بیشتر از او بود.برای همین هم فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو از سوار شدن روی آن خیلی لذْت می بردند. آنها تا رسیدن به شهر بازی ها همه اش می خندیدند و جیغ می كشیدند. حتی پری لباس صورتی هم مثل آنها جیغ می كشید و می خندید. آنها خیلی زود به سرزمین بازیها رسیدند. وقتی روبروی در پیاده شدند، خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون بوهای خیلی خوبی به بینیشان خورد،هر دو می خواستند بدانند كه این چه بوی است،برای همین هم از پری لباس صورتی پرسیدند. پری لباس صورتی با خنده گفت كه بزودی خودشان میفهمند، بعد در را باز كرد و یك عالمه گلبرگ زیبا به صورتشان پا شیده شد. هر سه وارد شدند. آنجا خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود،از هر طرف كه نگاه می كردند خنده و شادی و جشنی برپا بود.جشن فرشته ها و پری هایی كه با لباسهای رنگارنگ به میهمانی شهر بازی ها آمده بودند.
ادامه دارد....
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane.mp3
قصه
صوتی
صوتی
#قصه صوتی امشب #کودک
توکا و پیشی🐱🐭🐹
با صدای پگاه رضوی
هرشب منتظردو #قصه و یک #لالایی از کانال روشنفکران باشید👇
@Roshanfkrane
توکا و پیشی🐱🐭🐹
با صدای پگاه رضوی
هرشب منتظردو #قصه و یک #لالایی از کانال روشنفکران باشید👇
@Roshanfkrane
جهانگردان سوییسی که با دوچرخه به خراسان رضوی رسیدند و دارند زعفران پاک میکنند :)
#جالب
#گردشگری
@Roshanfkrane
#جالب
#گردشگری
@Roshanfkrane
درشیفت شب بیمارستانهای ژاپن به زودی رباتهای کمک پرستاراستفاده میشود برای اوردن دارو و جا به جایی بیمار.
پ.ن
تو ایرانم سرعت تلگرامو کم میکنن ادم خندش میگیره از اینهمه عقبگرد
#تکنولوژی
@Roshanfkrane
پ.ن
تو ایرانم سرعت تلگرامو کم میکنن ادم خندش میگیره از اینهمه عقبگرد
#تکنولوژی
@Roshanfkrane
هشت سطح #آگاهی !
☄1⃣ در سطح آگاهی اول شخصی که عملی اشتباه را انجام می دهد؛ اصرار دارد که عمل او درست بوده و دیگران را محکوم می کند. این شخص به خاطر اعتقاد عمیق برای انجام عمل اشتباه خود از انجام هیچ کاری پروا نداشته و دست به انجام هر کاری می زند تا عملش را به کرسی نشاند.
☄2⃣ در دومین سطح آگاهی شخص پس از انجام عمل اشتباه خود، پی به اشتباه خود برده و از درون احساس پشیمانی می کند ولی این پشیمانی را بروز نمی دهد.
☄3⃣ در سومین سطح آگاهی شخصی در حین انجام عمل اشتباه خود، پی به اشتباه خود برده و دیگر آن را ادامه نمی دهد. شخص قادر به کنترل احساسات و افکار خود می باشد.
☄4⃣ در چهارمین سطح آگاهی شخص قبل از انجام عملی اشتباه متوجه آن عمل شده و آن را انجام نمی دهد.
☄5⃣ در پنجمین سطح آگاهی شخص خود عمل اشتباهی انجام نمی دهد ولی اعمال اشتباه دیگران موجب آزار و خشم او می شوند.
☄6⃣ در سطح ششم شخص خود عمل اشتباهی انجام نمی دهد و با دیدن اعمال اشتباه دیگران متاثر نمی شود.
☄7⃣ در سطح آگاهی هفتم شخص عمل اشتباهی انجام نمی دهد و با دیدن اعمال اشتباه دیگران احساس ترحم و دلسوزی نسبت به آنها می کند.
☄8⃣ در سطح آگاهی هشتم. شخص عمل اشتباهی انجام نمی دهد و در دیگران نیز عملی اشتباه نمی بیند. سطح آگاهی هشتم همان عشق است. در این سطح فرد می داند که هر کس دقیقا در جایی است که باید باشد یعنی در سطح آگاهی خود عمل می نماید و از این طریق موجب رشد و تجربه ی دیگر ارواح و خود می گردد.
#روانشناسی
@Roshanfkrane
☄1⃣ در سطح آگاهی اول شخصی که عملی اشتباه را انجام می دهد؛ اصرار دارد که عمل او درست بوده و دیگران را محکوم می کند. این شخص به خاطر اعتقاد عمیق برای انجام عمل اشتباه خود از انجام هیچ کاری پروا نداشته و دست به انجام هر کاری می زند تا عملش را به کرسی نشاند.
☄2⃣ در دومین سطح آگاهی شخص پس از انجام عمل اشتباه خود، پی به اشتباه خود برده و از درون احساس پشیمانی می کند ولی این پشیمانی را بروز نمی دهد.
☄3⃣ در سومین سطح آگاهی شخصی در حین انجام عمل اشتباه خود، پی به اشتباه خود برده و دیگر آن را ادامه نمی دهد. شخص قادر به کنترل احساسات و افکار خود می باشد.
☄4⃣ در چهارمین سطح آگاهی شخص قبل از انجام عملی اشتباه متوجه آن عمل شده و آن را انجام نمی دهد.
☄5⃣ در پنجمین سطح آگاهی شخص خود عمل اشتباهی انجام نمی دهد ولی اعمال اشتباه دیگران موجب آزار و خشم او می شوند.
☄6⃣ در سطح ششم شخص خود عمل اشتباهی انجام نمی دهد و با دیدن اعمال اشتباه دیگران متاثر نمی شود.
☄7⃣ در سطح آگاهی هفتم شخص عمل اشتباهی انجام نمی دهد و با دیدن اعمال اشتباه دیگران احساس ترحم و دلسوزی نسبت به آنها می کند.
☄8⃣ در سطح آگاهی هشتم. شخص عمل اشتباهی انجام نمی دهد و در دیگران نیز عملی اشتباه نمی بیند. سطح آگاهی هشتم همان عشق است. در این سطح فرد می داند که هر کس دقیقا در جایی است که باید باشد یعنی در سطح آگاهی خود عمل می نماید و از این طریق موجب رشد و تجربه ی دیگر ارواح و خود می گردد.
#روانشناسی
@Roshanfkrane
مردم خواستار آزادیِ بیان هستند تا آزادی اندیشه را که به ندرت از آن استفاده می کنند، جبران کنند...
#اجتماعی
#تفکر
@Roshanfkrane
#اجتماعی
#تفکر
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در مسابقه ای در هندوستان، مارها برای سه روز و به صورت مداوم این مرد هندی رو نیش زدند؛ اما هیچ اثری روش نداشت😳
#جالب
#عجیب
#حیوانات
@Roshanfkrane
#جالب
#عجیب
#حیوانات
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هنرنمایی ورزشکار هندی که همه حاضران رو مبهوت نمایش خیرهکنندهش میکنه. خصوصاً حرکت آخرش فوقالعاده اس
#جالب
#ورزش
@Roshanfkrane
#جالب
#ورزش
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه قسمت104 صدایم را برید. دست ی به موهایش کشید و چند قدم عقب رفت. -باید قول بدی بهنام رو فراموش کنی باران...دوستم داری؟ قول می دی فقط به من فکر کنی؟ سرم را پایین انداختم. با دستم روی شن های لرزان اسم کیارش را آرام نوشتم. صدایش دور تر شد.…
رمان #حس_سیاه
قسمت105
صدایش ناباور و لرزان بود!
سینه ام تیر کشید!
وای کیارشم! وای زندگی ام!
وای اعتبار وآبرویم!
تنم رعشه گرفت.
خم شدم. نمی توانستم نفس بکشم!
-ت...تو...مطمئنی؟!
عصبی خندید:
-توچی کار کردی با زندگیت عوضی؟ بازندگی ما؟ با زندگی اون کیارش فردین بدبخت؟
تو...توچه حیوونی هستی؟!
اشک هایم از هم سبقت می گرفتند!
وای خدایا خودم را دار می زنم!
اعتبار وآبرویم! ک...کیارشم!
بافت های گلویم به هم تنیده شده بودند!
کاش می توانستم جیغ بکشم!
-م...من...من نمی خواستم اون دختر بچه رو بکشم...م...من....من
به خدا...
-ما آدرس ندادیم...اما از روی شماره های خونتون و موبایل کیارش و مامان بابات می تونن ردت رو بزنن و برن جلو در خونتون!
باران...گفتم قرص بخور!
گفت
م آرامشت رو حفظ کن!
نگفتم آشغال؟ قاتل شدی...قاتل!
می فهمی؟ میان کت بسته می برنت!
سرم را هیستریک تکان دادم.
به زور جیغم را آزاد کردم.
چشم هایم از شدت اشک دریا را نمی دیدند!
-بسه بسه لعنتی! خفه شونازنین...
توروخدا خفه شو بذار فکر کنم خواب دیدم...یک کابوس ترسناک!
-آره...منم به زندگیم رو لجن بکشم نمی تونم باورش کنم!
دستم را به سینه ام گرفتم.
دست چپم درد گرفته بود...
سرم را روی میز کوبیدم وتلفن را محکم روی زمین پرتاب کردم.
هق هقم به طرز چندش آوری بلندشد.
آرام بلند شدم.تنم بدجوری می لرزید!
می ترسیدم بیهوش شوم.
سلانه سلانه خودم را به داخل رساندم.
کیارش آرام خواب بود.
اشک هایم را با پشت دست پاک کردم.
دیدنش،قلبم را بیش از پیش فشرد!
سینه ام منقبض شد و همان طور که با پاهای لرزان به سمت میز توالت می رفتم،چنگش می زدم.
نفسم حبس شد وسرم گیج می رفت.
قرصم را آرام بالا انداختم و روی زمین افتادم.
دستانم را جلوی دهانم مشت کردم تا مانع از بالا آوردنم بشود!
دردم داشت نفسم را می گرفت!
چشم هایم را به هم فشردم و قطره اشکی از گوشه چشمم به روی سرامیک ها چکید.
آرام آرام نفسم بالا آمد.
لب های خشکم راباز کردم.
هوا را بلعیدم.عمیق ومحکم نفس کشیدم.
موهایم را از روی گردن خیس عرقم کنار زدم و آهسته نشستم.
تمام تنم درد می کرد!
اشک هایم اما همچنان ادامه داشتند!
دست مشت شده ام را به زحمت به تخت و میزکنسول گرفتم واز جا برخاستم.
کمرم را صاف کردم.
دیدن آن چهره دلنشین غرق خواب، تنم را مچاله می کرد.
دندان هایم از شدت سرما بهم خوردند.
اما...هوا که گرم بود.نبود؟!
نگاهش می کردم.
فاتحه خواندم بر عشقم!
خوشی هایم...زندگی مشترک جدیدم! تمام رویاها وخاطره ها وآرزوهایم!
فاتحه خواندم بر مردم!
مرد عاشقم! مرد رویاهایم!
فاتحه خواندم و غرق اشک و با پاهای رعشه گرفته روی تخت نشستم.
صدای زنگ موبایل کیارش که بلند شد، پاهایم قوت گرفتند.
با وحشت سمت گوشی خیز برداشتم و به شماره اش نگاه کردم.
شماره مامان؟!
تماس های بی پاسخ قبلی را چک کردم.دستانم می لرزیدند.
چشمانم را محکم می فشردم اما خیلی زودتر از آنی که بود،تار می شدند!
سی تماس ازدست رفته از طرف مامان و دو شماره ی غریبه!
با دیدن شماره نیرو انتظامی منطقه، روح از تنم جدا شد!
لبم را گزیدم.
-آخ...آخ!
تماس هارا پاک کردم.
کیارش روی تخت غلتید و یک دستش را زیر سرش گذاشت.
با ترس از جا پریدم.
موبایل را خاموش کردم و توی کشوی میز کنسول گذاشتم.
آرام آرام از اتاق بیرون زدم.
جلوی آیینه ایستادم.
سیلی کوتاهی به صورتم زدم.
بپر از خواب وحشتناک از هم پاشیدن زندگی ات لعنتی!
باز زدم.باز زدم.
آن قدری که صورتم سرخ شد.
چشم های ورم کرده ام را پاک کردم.
اشک هایم را هم!
نگاهم سمت کبودی گردنم کشیده شد. آرام لمسش کردم وباز با چشمانی تار پوزخند زدم.
-تو مستحق یک زندگی آروم وبی دردسر نیستی! تو دیوانه ای!
تو محکوم به عذابی! تو باید بمیری! باید بمیری می فهمی حیوون؟
از کنار میز سرخوردم وروی زمین نشستم.با انگشتانم به دامنم،به تاپم،به زمین چنگ زدم.
دلم می خواست خودم را تکه تکه کنم! کیارش! کاش همان لحظه می آمد و مرا می کشت!
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
قسمت105
صدایش ناباور و لرزان بود!
سینه ام تیر کشید!
وای کیارشم! وای زندگی ام!
وای اعتبار وآبرویم!
تنم رعشه گرفت.
خم شدم. نمی توانستم نفس بکشم!
-ت...تو...مطمئنی؟!
عصبی خندید:
-توچی کار کردی با زندگیت عوضی؟ بازندگی ما؟ با زندگی اون کیارش فردین بدبخت؟
تو...توچه حیوونی هستی؟!
اشک هایم از هم سبقت می گرفتند!
وای خدایا خودم را دار می زنم!
اعتبار وآبرویم! ک...کیارشم!
بافت های گلویم به هم تنیده شده بودند!
کاش می توانستم جیغ بکشم!
-م...من...من نمی خواستم اون دختر بچه رو بکشم...م...من....من
به خدا...
-ما آدرس ندادیم...اما از روی شماره های خونتون و موبایل کیارش و مامان بابات می تونن ردت رو بزنن و برن جلو در خونتون!
باران...گفتم قرص بخور!
گفت
م آرامشت رو حفظ کن!
نگفتم آشغال؟ قاتل شدی...قاتل!
می فهمی؟ میان کت بسته می برنت!
سرم را هیستریک تکان دادم.
به زور جیغم را آزاد کردم.
چشم هایم از شدت اشک دریا را نمی دیدند!
-بسه بسه لعنتی! خفه شونازنین...
توروخدا خفه شو بذار فکر کنم خواب دیدم...یک کابوس ترسناک!
-آره...منم به زندگیم رو لجن بکشم نمی تونم باورش کنم!
دستم را به سینه ام گرفتم.
دست چپم درد گرفته بود...
سرم را روی میز کوبیدم وتلفن را محکم روی زمین پرتاب کردم.
هق هقم به طرز چندش آوری بلندشد.
آرام بلند شدم.تنم بدجوری می لرزید!
می ترسیدم بیهوش شوم.
سلانه سلانه خودم را به داخل رساندم.
کیارش آرام خواب بود.
اشک هایم را با پشت دست پاک کردم.
دیدنش،قلبم را بیش از پیش فشرد!
سینه ام منقبض شد و همان طور که با پاهای لرزان به سمت میز توالت می رفتم،چنگش می زدم.
نفسم حبس شد وسرم گیج می رفت.
قرصم را آرام بالا انداختم و روی زمین افتادم.
دستانم را جلوی دهانم مشت کردم تا مانع از بالا آوردنم بشود!
دردم داشت نفسم را می گرفت!
چشم هایم را به هم فشردم و قطره اشکی از گوشه چشمم به روی سرامیک ها چکید.
آرام آرام نفسم بالا آمد.
لب های خشکم راباز کردم.
هوا را بلعیدم.عمیق ومحکم نفس کشیدم.
موهایم را از روی گردن خیس عرقم کنار زدم و آهسته نشستم.
تمام تنم درد می کرد!
اشک هایم اما همچنان ادامه داشتند!
دست مشت شده ام را به زحمت به تخت و میزکنسول گرفتم واز جا برخاستم.
کمرم را صاف کردم.
دیدن آن چهره دلنشین غرق خواب، تنم را مچاله می کرد.
دندان هایم از شدت سرما بهم خوردند.
اما...هوا که گرم بود.نبود؟!
نگاهش می کردم.
فاتحه خواندم بر عشقم!
خوشی هایم...زندگی مشترک جدیدم! تمام رویاها وخاطره ها وآرزوهایم!
فاتحه خواندم بر مردم!
مرد عاشقم! مرد رویاهایم!
فاتحه خواندم و غرق اشک و با پاهای رعشه گرفته روی تخت نشستم.
صدای زنگ موبایل کیارش که بلند شد، پاهایم قوت گرفتند.
با وحشت سمت گوشی خیز برداشتم و به شماره اش نگاه کردم.
شماره مامان؟!
تماس های بی پاسخ قبلی را چک کردم.دستانم می لرزیدند.
چشمانم را محکم می فشردم اما خیلی زودتر از آنی که بود،تار می شدند!
سی تماس ازدست رفته از طرف مامان و دو شماره ی غریبه!
با دیدن شماره نیرو انتظامی منطقه، روح از تنم جدا شد!
لبم را گزیدم.
-آخ...آخ!
تماس هارا پاک کردم.
کیارش روی تخت غلتید و یک دستش را زیر سرش گذاشت.
با ترس از جا پریدم.
موبایل را خاموش کردم و توی کشوی میز کنسول گذاشتم.
آرام آرام از اتاق بیرون زدم.
جلوی آیینه ایستادم.
سیلی کوتاهی به صورتم زدم.
بپر از خواب وحشتناک از هم پاشیدن زندگی ات لعنتی!
باز زدم.باز زدم.
آن قدری که صورتم سرخ شد.
چشم های ورم کرده ام را پاک کردم.
اشک هایم را هم!
نگاهم سمت کبودی گردنم کشیده شد. آرام لمسش کردم وباز با چشمانی تار پوزخند زدم.
-تو مستحق یک زندگی آروم وبی دردسر نیستی! تو دیوانه ای!
تو محکوم به عذابی! تو باید بمیری! باید بمیری می فهمی حیوون؟
از کنار میز سرخوردم وروی زمین نشستم.با انگشتانم به دامنم،به تاپم،به زمین چنگ زدم.
دلم می خواست خودم را تکه تکه کنم! کیارش! کاش همان لحظه می آمد و مرا می کشت!
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه قسمت105 صدایش ناباور و لرزان بود! سینه ام تیر کشید! وای کیارشم! وای زندگی ام! وای اعتبار وآبرویم! تنم رعشه گرفت. خم شدم. نمی توانستم نفس بکشم! -ت...تو...مطمئنی؟! عصبی خندید: -توچی کار کردی با زندگیت عوضی؟ بازندگی ما؟ با زندگی اون کیارش…
رمان #حس_سیاه
قسمت106
چشم هایم را باز کردم.
صدای قدم هایش را شنیدم.
به زور بلندشدم وتوی سرویس بهداشتی دویدم.
محکم در را کوبیدم.
توی آیینه کوچک بالای شیر،به صورت شکسته ام زل زدم.
مشت های ضعیفم را پراز آب سرد کردم و به صورتم پاشیدم!
اندکی از تورم وقرمزی چشمانم کاسته شد!
صورتم را باحوله خشک کردم.
با کرم پودر،تورم چشمانم،زردی پوست صورتم را پوشاندم.
رعشه تن داغ ودستان سردم را چه می کردم؟!
کیارش آرام به در کوبید ومن از جا پریدم!
-عزیزم؟ نمیای بیرون؟
در را باز کردم.
نفس عمیقی کشیدم تا تنم نلرزد!
آرام اما تصنعی لبخند زدم:
-خوبی؟! صبح بخیر...
موهای بهم ریخته اش را شانه زده بود و با ژل بالا داده بوداما چشمانش قرمز بودند!
لبخندی خسته زد:
-تا صبحانه رو بچینی من دوش بگیرم؟
لبخند زدم و از سرویس خارج شدم.
نگاه نگرانش را به چشمانم دوخت و ابروهایش راتوی هم کشید:
-ت....تو....حالت خوبه؟
دستم را بالافاصله روی گونه سردم گذاشتم وخندیدم:
-خ....خب آره...چرا بد باشم؟
بیرون آمدم. لبخندی مهربان زد و وارد سرویس شد.
دویدم توی سالن تا صبحانه آماده کنم و تا بیرون آمدنش فقط اشک بریزم!
به نیمروی غرق روغنم خیره بودم.
هرازگاهی گاز کوچکی به نان توی دهانم می زدم.
سکوت وحشتناکی بود.
کیارش مشغول خوردن بود.
آرام فنجان قهوه اش را برداشت...
-بارانم؟
از جاپریدم.چشمان ترسیده ام را به چشمان پرمحبت وآرامش دوختم. اوکه نمی دانست می خواهد چه اتفاقی بیفتد! می دانست؟!
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم.
صدای لرزانم را صاف کردم.
-حالت خوبه؟ چرا نمی خوری؟
بی اراده زمزمه کردم:
-می شه امشب برنگردیم؟
نانش را توی بشقاب انداخت.
لقمه ی گوشه ی لپش را آرام با دندان جوید.
-چرا؟
-نم...نمی خوام بریم تهران...
لبخند زد:
-چرا؟
-خب...خب دوست دارم همین جا بمونیم! کنار دریا!
لبخندی استرسی برلب نشاندم.
عمیق نگاهم کرد.
بی اختیار سرم را پایین انداختم.
-باران جان توکه می دونی خودت!
جلسه،مدیر پروژه،کارهامون!
هنوز لیست داروهای صادراتی رو پر نکردیم!
اخم ظریفی کردم:
-کیارش...
دستی به موهایش کشید و ازقهوه اش چشید:
-جانم!
-پ...پس حداقل دوسه ساعت دیگه راه بیفتیم تا شب برسیم!
صدای برخوردنعلبکی وفنجانش، وادارم کرد نگاهش کنم!
چشم هایش را ریز کرد و پرسید:
-چیزی شده؟
ای لعنت برمن! منی که هیچوقت نتوانسته بودم خوب نقش بازی کنم!
-نه بابا...گفتم زودتر بریم که حداقل بخوابیم! صبح زود می خوایم بریم شرکت خسته نباشیم!
خندید و گفت:
-باشه...توپاشو یواش یواش وسیله ها ولباس هاوچیزمیز هارو جمع کن من هم برم کنارماشین ببینم می تونم درستش کنم؟
-خراب شده مگه؟!
-نه...دنده اش جانمی ره...برم ببینم چشه! ناهار رو میبرمت بین راه یک فروشگاه تجاری تمیز و خوب!
لازم نیست تدارک ببینی!
بلندشد و چشمکی زد.
خجل لبخندی زدم و رفتنش را تماشا کردم.
در را که بست،نفس عمیقی کشیدم و دست لرزانم را پایین آوردم.
لقمه ی بزرگی برای خودم گرفتم و جویدم. وقتی نگران یا ناراحت می شدم خوشمزه ترین طعم هابرایم تلخ می شدند!
قهوه ام را هرچقدر شیرین کردم فایده نداشت. سرد شده بود!
توی ظرفشویی ریختمش و تمام ظرف هارا تند و بااسترس چنگ زدم.
همه لیوان هاو بشقاب هاو...را درون کابینت هاوکشوها جاسازی کردم.
دست هایم را خشک کردم.
لبم را گزیدم و چشم هایم غرق اشک شدند...کنار پنجره رفتم.
داشت با گوشی اش حرف می زد!
برگشت و نگاهی به من که پشت شیشه ایستاده بودم ونگران می پاییدمش،انداخت.
تنم باز رعشه گرفت.
دستکش هایم را درآوردم.
داشت با پلیس حرف می زد؟!
یا...یا...نازنین؟ یا مامان بیچاره ام؟
اشک هایم را درنیامده از روی گونه ام زدودم و باز نگاهش کردم.
باخنده حرف می زد.
نفس راحتی کشیدم و از پنجره دور شدم.
لباس ها،شامپوها وشانه وحوله هامان را برداشتم و درون چمدان گذاشتم.
دست هایی روی شانه ام قرار گرفتند.
هینی کشیدم و وحشت زده لرزیدم!
-منم...چته تو؟
تنفس عمیقی انجام دادم وبا عصبانیت ساختگی داد کشیدم:
-نمی گی سکته کنم دیوانه؟
سه ساعته من تنها تواین اتاق نشستم دارم چیزهامون رو جفت وجور می کنم! یهو میای خب آدم وحشت می کنه عزیزمن!
از پشت موهای انبوهم را روی شانه ام فرستاد و پشت گردنم را بوسید.
عرق سرد بر بدن نحیفم نشسته بود!
لبخند نصفه نیمه ای زدم.
حتی بوسه هایش هم نمی توانست آرامم کند!
اگر می فهمید من قاتلم،حاضربود دوثانیه ریختم را تحمل کند؟!
موهای گره خورده وآشفته ام را دوباره روی کمرم پخش کرد و بینی اش را لای موهایم فروبرد و محکم بو کشید.
تنم مورمور شد.
دستم را به لبه چمدان گرفتم.
چشمان بسته ام را آهسته باز کردم.
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
قسمت106
چشم هایم را باز کردم.
صدای قدم هایش را شنیدم.
به زور بلندشدم وتوی سرویس بهداشتی دویدم.
محکم در را کوبیدم.
توی آیینه کوچک بالای شیر،به صورت شکسته ام زل زدم.
مشت های ضعیفم را پراز آب سرد کردم و به صورتم پاشیدم!
اندکی از تورم وقرمزی چشمانم کاسته شد!
صورتم را باحوله خشک کردم.
با کرم پودر،تورم چشمانم،زردی پوست صورتم را پوشاندم.
رعشه تن داغ ودستان سردم را چه می کردم؟!
کیارش آرام به در کوبید ومن از جا پریدم!
-عزیزم؟ نمیای بیرون؟
در را باز کردم.
نفس عمیقی کشیدم تا تنم نلرزد!
آرام اما تصنعی لبخند زدم:
-خوبی؟! صبح بخیر...
موهای بهم ریخته اش را شانه زده بود و با ژل بالا داده بوداما چشمانش قرمز بودند!
لبخندی خسته زد:
-تا صبحانه رو بچینی من دوش بگیرم؟
لبخند زدم و از سرویس خارج شدم.
نگاه نگرانش را به چشمانم دوخت و ابروهایش راتوی هم کشید:
-ت....تو....حالت خوبه؟
دستم را بالافاصله روی گونه سردم گذاشتم وخندیدم:
-خ....خب آره...چرا بد باشم؟
بیرون آمدم. لبخندی مهربان زد و وارد سرویس شد.
دویدم توی سالن تا صبحانه آماده کنم و تا بیرون آمدنش فقط اشک بریزم!
به نیمروی غرق روغنم خیره بودم.
هرازگاهی گاز کوچکی به نان توی دهانم می زدم.
سکوت وحشتناکی بود.
کیارش مشغول خوردن بود.
آرام فنجان قهوه اش را برداشت...
-بارانم؟
از جاپریدم.چشمان ترسیده ام را به چشمان پرمحبت وآرامش دوختم. اوکه نمی دانست می خواهد چه اتفاقی بیفتد! می دانست؟!
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم.
صدای لرزانم را صاف کردم.
-حالت خوبه؟ چرا نمی خوری؟
بی اراده زمزمه کردم:
-می شه امشب برنگردیم؟
نانش را توی بشقاب انداخت.
لقمه ی گوشه ی لپش را آرام با دندان جوید.
-چرا؟
-نم...نمی خوام بریم تهران...
لبخند زد:
-چرا؟
-خب...خب دوست دارم همین جا بمونیم! کنار دریا!
لبخندی استرسی برلب نشاندم.
عمیق نگاهم کرد.
بی اختیار سرم را پایین انداختم.
-باران جان توکه می دونی خودت!
جلسه،مدیر پروژه،کارهامون!
هنوز لیست داروهای صادراتی رو پر نکردیم!
اخم ظریفی کردم:
-کیارش...
دستی به موهایش کشید و ازقهوه اش چشید:
-جانم!
-پ...پس حداقل دوسه ساعت دیگه راه بیفتیم تا شب برسیم!
صدای برخوردنعلبکی وفنجانش، وادارم کرد نگاهش کنم!
چشم هایش را ریز کرد و پرسید:
-چیزی شده؟
ای لعنت برمن! منی که هیچوقت نتوانسته بودم خوب نقش بازی کنم!
-نه بابا...گفتم زودتر بریم که حداقل بخوابیم! صبح زود می خوایم بریم شرکت خسته نباشیم!
خندید و گفت:
-باشه...توپاشو یواش یواش وسیله ها ولباس هاوچیزمیز هارو جمع کن من هم برم کنارماشین ببینم می تونم درستش کنم؟
-خراب شده مگه؟!
-نه...دنده اش جانمی ره...برم ببینم چشه! ناهار رو میبرمت بین راه یک فروشگاه تجاری تمیز و خوب!
لازم نیست تدارک ببینی!
بلندشد و چشمکی زد.
خجل لبخندی زدم و رفتنش را تماشا کردم.
در را که بست،نفس عمیقی کشیدم و دست لرزانم را پایین آوردم.
لقمه ی بزرگی برای خودم گرفتم و جویدم. وقتی نگران یا ناراحت می شدم خوشمزه ترین طعم هابرایم تلخ می شدند!
قهوه ام را هرچقدر شیرین کردم فایده نداشت. سرد شده بود!
توی ظرفشویی ریختمش و تمام ظرف هارا تند و بااسترس چنگ زدم.
همه لیوان هاو بشقاب هاو...را درون کابینت هاوکشوها جاسازی کردم.
دست هایم را خشک کردم.
لبم را گزیدم و چشم هایم غرق اشک شدند...کنار پنجره رفتم.
داشت با گوشی اش حرف می زد!
برگشت و نگاهی به من که پشت شیشه ایستاده بودم ونگران می پاییدمش،انداخت.
تنم باز رعشه گرفت.
دستکش هایم را درآوردم.
داشت با پلیس حرف می زد؟!
یا...یا...نازنین؟ یا مامان بیچاره ام؟
اشک هایم را درنیامده از روی گونه ام زدودم و باز نگاهش کردم.
باخنده حرف می زد.
نفس راحتی کشیدم و از پنجره دور شدم.
لباس ها،شامپوها وشانه وحوله هامان را برداشتم و درون چمدان گذاشتم.
دست هایی روی شانه ام قرار گرفتند.
هینی کشیدم و وحشت زده لرزیدم!
-منم...چته تو؟
تنفس عمیقی انجام دادم وبا عصبانیت ساختگی داد کشیدم:
-نمی گی سکته کنم دیوانه؟
سه ساعته من تنها تواین اتاق نشستم دارم چیزهامون رو جفت وجور می کنم! یهو میای خب آدم وحشت می کنه عزیزمن!
از پشت موهای انبوهم را روی شانه ام فرستاد و پشت گردنم را بوسید.
عرق سرد بر بدن نحیفم نشسته بود!
لبخند نصفه نیمه ای زدم.
حتی بوسه هایش هم نمی توانست آرامم کند!
اگر می فهمید من قاتلم،حاضربود دوثانیه ریختم را تحمل کند؟!
موهای گره خورده وآشفته ام را دوباره روی کمرم پخش کرد و بینی اش را لای موهایم فروبرد و محکم بو کشید.
تنم مورمور شد.
دستم را به لبه چمدان گرفتم.
چشمان بسته ام را آهسته باز کردم.
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
تو ترکیه طرف رو یک سال از ورود به استادیوم محروم کردن رفته یه جرثقیل کرایه کرده بازی رو از اون بالا ببینه 😂
#جالب
@Roshanfkrane
#جالب
@Roshanfkrane