روشنفکران
80.9K subscribers
50.1K photos
42.2K videos
2.39K files
7K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
اجازه ندادم هیچ خیابان، میدان، مدرسه، بیمارستان و... به اسم من نامگذاری گردد.

هیچ کتاب آموزشی حق ندارد از من بنویسد و یا تصویری از من چاپ کند.

درآمد سالیانه و اموالم هر ساله به صورت رسمی اعلام میشود.

قسمتی از حقوقم را به دولت و مراکز خیریّه می بخشم.

بهترین رفیق دوران مبارزه را که وزیر هم بود به علّت فساد مالی و ثابت شدن آن در دادگاه حکم اعدامش را تأیید، امّا برایش گریه کردم.
مبارز و انقلابی که فساد کند، باید فاتحه کشور را خواند.

" فیدل کاسترو
صد ساعت با فیدل کاسترو "
#اجتماعی

@Roshanfkrane
ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ، ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﭼﯿﺪﻥ ﮔﻞ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻠﯽ ﮐﺎﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ

" ارنستو چگوﺍﺭﺍ"
#ادبی
@Roshanfkrane
ای مالک!
بدان اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ولی مهربان باش.

اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند
ولی شریف و درستکار باش.

نیکی های امروزت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.
بهترین های خودت را به دیگران ببخش، حتی اگر اندک باشد.

در انتها خواهی دید آنچه می ماند
تو و خدای توست
نه میان تو و مردم.

" امیرالمومنین _ فراز کوتاهی از نهج البلاغه "

#انگیزشی
#انسانیت
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکانس پایانی فوق العاده عالی فیلم #پاپیون 1973

با بازی #استیون_مک_کوئین
و #داستین_هافمن تقدیم به شما

#هنر

@Roshanfkrane
حامد هماویون به جای علیرضا قربانی آهنگ جام جهانی رو میخونه!
اونجا که حامد همایون میگه هر چه دارید و ندارید بپوشید.باید مشخص میشد که خواننده اهنگ جام جهانی میشه

#طنز
@Roshanfkrane
روز جهانی خلبان
بر تمامی کسانی که خداوند به آنها رخصت داد تا هزاران متر بالاتر و صدها کیلومتر سریع تر از مقدرترین پرندگان خلقتش در آسمان نیلگونش به پرواز در آیند مبارک باد🌹
#مناسبت

@Roshanfkrane
اصطلاح "حرف_مفت زدن"

داستانی داره که خالی از لطف نیست!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگراف‌خانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگراف‌خانه بی‌مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.

ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه می‌خواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیام‌هایشان به مقصد می‌رسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیده‌اند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است...!

#امثال

#حکایت

@Roshanfkrane
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ #قصه آموزشی امشب #کودک
زود قضاوت نکن

آن روز وقتی سارا می خواست به مدرسه برود، مادرش دوتا اسکناس هزارتومانی به او داد و گفت:« ظهر که داری از مدرسه برمی گردی، به مغازه ی آقای صادقی برو و این پول را به او بده.دیروز از او خرید کردم و بدهکار شدم.» سارا پولها را لای کتاب ریاضی گذاشت، کتاب را در کیفش گذاشت و خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. زنگ اول آنقدر سرگرم بود که اصلاً به یاد پولها نیفتاد. زنگ دوم وقتی کتاب ریاضی را باز کرد، چشمش به پولها افتاد و تازه یادش آمد که مادرش چه کاری از او خواسته است. دوستش زینب هم پولها را دید و از او پرسید:« پول برای چی آوردی مدرسه؟ یک وقت گم می کنی ها!» سارا گفت:« نه بابا ، حواسم هست.» بعد هم دوتایی مشغول نوشتن صورت مسئله هایی شدند که خانم معلم روی تخته می نوشت. وقتی زنگ خورد، مریم که در درس ریاضی ضعیف بود ، از سارا خواهش کرد که به او کمک کند تا چندتا مسئله را حل کند. سارا با مریم به حیاط رفت. توی حیاط کنار باغچه نشستند و با هم شروع به درس خواندن کردند. زنگ که خورد به کلاس برگشتند. سارا دفتر املایش را حاضر کرد تا خانم معلم بیاید و املا بگوید. بعد از نوشتن املا، یاد پولها افتاد. به سراغ کتاب ریاضی رفت و لای آن را باز کرد اما پولها آنجا نبودند. سارا نگران شد، چندبار لای کتاب را نگاه کرد اما پولها را پیدا نکرد. با خودش گفت:« به جز زینب کسی نمی داند که من پول آورده ام ، حتماً او پولها را برداشته است.»

خواست به زینب چیزی بگوید اما زینب که از املا بیست گرفته بود، آنقدر خوشحال بود که متوجه چهره ی نگران سارا نشد. سارا کمی مِن و مِن کرد و بالاخره گفت:« زینب ، زود باش پولهای مرا پس بده.» زینب با تعجب نگاهش کرد و گفت:« کدام پول؟ من که به تو بدهکار نیستم.»  سارا گفت:« شوخی نکن! دوتا هزارتومنی سرجایشان نیستند ؛ حتماً تو برداشتی.» زینب گفت:« نه ، من برنداشتم . » سارا که خیلی ناراحت بود، یک مرتبه داد کشید:« اما فقط تو پولها را دیدی ...حالا هم زود باش پس بده!»

صدای سارا بلند بود. خانم معلم و بچه های کلاس هم شنیدند که چه می گوید. خانم معلم رو به سارا کرد و پرسید: « چه خبر شده سارا؟ چرا با زینب دعوا می کنی ؟»

زینب که گریه اش گرفته بود با ناراحتی گفت:« خانم به خدا من پولش را برنداشتم . اون داره دروغ میگه.»

خانم معلم از هردوی آنها سۆالاتی کرد و وقتی فهمید که پولها لای کتاب ریاضی بوده اند از سارا خواست تا هرچه در کیف دارد بیرون بریزد.سارا کیفش را خالی کرد .از ته کیفش دوتا اسکناس هزارتومانی مچاله شده بیرون افتاد. خانم معلم گفت:« دنبال همینها می گشتی؟» سارا که خجالت می کشید و از رفتارش پشیمان شده بود ، سرش را زیر انداخت و جوابی نداد. او یادش آمد که ساعت قبل وقتی می خواست به مریم ریاضی درس بدهد، پولها را از لای کتاب ریاضی درآورد و ته کیفش انداخت و کتاب را به دست گرفت و به حیاط برد و وقتی برگشت یادش رفت آنها را دوباره لای کتاب بگذارد. او نمی دانست چکار باید بکند.

خانم معلم گفت:« تو اشتباه کردی و به دوستت تهمت زدی و او را ناراحت کردی ، باید از او معذرت بخواهی تا بلکه تو را ببخشد.» سارا ، زینب را بغل کرد و بوسید و گفت:« مرا ببخش زینب جان! اشتباه کردم، شیطان گولم زد. تو را به خدا مرا ببخش!» زینب نگاهی به خانم معلم کرد. خانم معلم با اشاره به او فهماند که سارا را ببخشد. زینب هم گفت« باشد ، بخشیدمت. » خانم معلم رو به بچه ها کرد و گفت:« بچه ها ، بین حق و باطل ، یعنی درست و نادرست، فقط به اندازه ی چهار انگشت فاصله هست.» بعد دستش را روی گونه اش گذاشت. بچه ها دیدند که چهارتا از انگشتان خانم معلم  ، بین چشمها و گوشهای او قرار گرفته اند.خانم معلم ادامه داد:« گاهی آدم بدون آنکه چیزی را ببیند ، در باره  ی آن قضاوت می کند؛ مثل سارا که بدون آنکه زینب را درحال برداشتن پول بیند، خیال می کرد زینب پولش را برداشته است اما معلوم شد که اشتباه کرده و بی جهت به زینب شک کرده است.شاعر بزرگ کشورمان مولوی دو بیت شعر دارد ودر این دوبیت شعرکه بیشتر به یک داستان شبیه است، بیان می کند که انسان نباید تا چیزی را به چشم ندیده درباره اش قضاوت کند. آن دوبیت شعر اینست:             « کرد مردی از سخندانی سۆال               

 حق و باطل چیست ای نیکومقال؟

گوش را بگرفت و گفت این باطل است

چشم حق است و یقینش حاصل است.»

یعنی یک روز مردی از شخص دانایی می پرسدکه حق و باطل چی هستند؟ آن مرد دانا به گوش اشاره می کند و می گوید این باطل است یعنی نباید هرچیزی را که شنیدی باور کنی بعد به چشمانش اشاره می کند و می گوید اما اگر چیزی را با دوتاچشم خودت دیدی می توانی باورش کنی و درباره اش قضاوت نمایی. با این وجود بین حق و باطل فاصله ی بسیار کمی وجود دارد.
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane.mp3
قصه
صوتی
#قصه صوتی امشب #کودک
قصه زیبای دالی موشه😍👇
🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭
هرشب منتظردو #قصه ویک #لالایی در کانال روشنفکران باشید👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane.mp3
لالایی
#لالایی زیبا وبسیار آرام بخش🌛⭐️⭐️
تقدیم به کوچولوهای نازمون😴
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

@Roshanfkrane
پارمیدا محمودیان به عنوان نخستین زن وزنه‌بردار ایران در مسابقات قهرمانی نوجوانان آسیا روی تخته رفت.
#خبر
#ورزش
#بانوان
@Roshanfkrane
مریم شریعتمداری، یکی از #دختران_خیابان_انقلاب روز گذشته در خیابان شهر ری 'بازداشت شد.'
#خبر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
روشنفکران
🔸 سازمان پزشکی قانونی : برای تعیین هویت مومیایی کشف شده در اطراف حرم عبدالعظیم حسنی و اینکه آیااین جسدبه پهلوی اول تعلق دارد یاخیرازوابستگان وی درایران نمونه ژنتیکی اخذشد #خبر #رضاشاه @Roshanfkrane
🔹فرماندار ری می‌گوید مومیایی با رعایت مسائل شرعی دفن می‌شود

🔻ایسنا نوشت که هدایت الله جمالی پور، معاون استاندار تهران و فرماندار ویژه ری درباره کشف جسد مومیایی در این منطقه گفت: "در محدوده ری به‌ویژه در آرامستان‌های آن، گاهی با توجه به تاریخ پرافتخار این شهر در هنگام گودبرداری‌ها اجساد یا بخشی از اجساد قدیمی پیدا می‌شوند که این اجساد با رعایت مسائل شرعی در مکان‌های مناسب دفن می‌شوند."
#خبر
#رضاشاه
@Roshanfkrane
💎روزی از بیکاری رفتم تو یه جمعی
دیدم هر کی يه عددي رو میگه: بقیه می خندن
پرسیدم : چرا این کارو می کنید؟
گفتن : ما رو هر جک یه شماره گذاشتیم، هر کی هر عددی میگه می فهمیم کدوم جکه می خندیم!!
منم گفتم :

خب مثلاً ٤٥ یعنی چی!؟
دیدم یکی از خنده غش کرده
یکی سرشو می کوبه تو دیوار!
منم گفتم چرا می خندین!!؟
گفتن:

بمیررررررری اینو تا حالا نشنیده بودیم!😂😂😂

#طنز


@Roshanfkrane
مال از بهر آسایش عمرست نه عمر از بهر گرد کردن مال

عاقلی را پرسیدند
نیک بخت کیست و بدبختی چست؟
گفت نیک بخت آن که خورد و کِشت
و بدبخت آنکه مُرد و هِشت ...

👤#سعدی
#حکایت
@Roshanfkrane
ستون‌های بتنی پل شهید کریمی در قم
که بزودی افتتاح می‌شود

حالا اینکه نصفش رو آجر چیدن بماند ارتفاعش به پل نمیرسیده بینش تخته و روزنامه گذاشتن لق نزنه😳😕😅
#جالب
#اجتماعی
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت101 برد آرامه دلم یاردلارام کو آن که آرام برد از دلم آرام کو آن که آرام برد عشق من وجان کو آن که عاشقش شدم جانان جانان کو؟ وای وای وای دل من شده عاشق نگاش وای که نمی دونستم می شم پریشون چشاش وای وای وای دل من شده دیوونه اون دل دیوونه…
رمان #حس_سیاه

قسمت102
-عالیه! خیلی خوبه!
-پس چرا نمی خوری؟
-از بس زنم زیباست نمی تونم حواسم رو جمع خوردن کنم!
می خوای جای این مرغه تورو واسه ناهار سرو کنم؟
خندید و هینی کشید:
-بخور بینم...بی تربیت!
غذات روبخور سیر شی دیگه نمی خوای من رو بخوری!
خندیدم:
-باشه...اما چه تضمینی هست؟
خندید وگفت:
-حالا یک کاریش می کنیم!
خندیدم.
مشغول خوردن شدیم.
صدای سیستم قطع شده بود.
آرام ظرف هارا جمع کردیم و شستیم. آرام ترین وشیرین ترین روز زندگیمان بود!
طعم آن غذا،بهترین طعم وغذایی بود که آن را چشیده بودم!
لبخندی زدم و چای را سر کشیدم.
از پشت پنجره به موجهای دوست داشتنی دریا خیره شدم.
آهسته صدایش زدم:
-اومدی؟
درحالی که دکمه های مانتوی مخملی زرشکی اش را می بست، از پله ها پایین آمد.
اخم هایم توی هم رفت.
لیوان چای را روی کابینت گذاشتم:
-چرا انقدر رژلبت قرمزه؟!
مات شال سفیدش را روی موهایش انداخت:
-چی؟
دستمالی دستس دادم.
روبرویم قرار گرفت.
-پاک کنم؟
-کمترش کن!
لبخندی زد و گفت:
-چشم سرورمن!
آرام دستمال را روی لب های سرخش کشید و رژش را کمرنگ تر کرد.
دست به سینه و اخمو نگاهش می کردم. مرا برگ چغندر فرض کرده بود که خیلی راحت وآسان آرایش کند تا مردان دیگر نگاهش کنند؟
دست هایم را انداختم و برگشتم.
بوی عطرش را از نزدیک وارد بینی ام کردم.
پشتم ایستاده بود.
من هم یک پلیور زرشکی پوشیده بودم.
دست هایش را به سینه ام رساند و سرش را روی کمرم گذاشت.
ازپشت بغلم کرد و من هم لبخند زدم.
برگشتم ومحکم به سینه ام فشردمش.
سرش را بالا گرفت ومعصومانه نگاهم کرد:
-نمی دونستم انقدر غیرتی هستی!
ببخشید!
دستانش را از دور کمرم باز کردم:
-بجنب بریم!
لبخندش را وسعت داد:
-چشم!
کیف و وسایلش را برداشت و من هم در هارا بستم وبیرون زدیم.
به ماشین رسیدیم.
خورشید کم کم محو می شد و هواهم خنک تر!
کنارم نشست ومن هم پشت رل سوار شدم.
-تونمی خوای رانندگی کنی؟!
سرش را تکان داد:
-ازآخرین رانندگیم داره یک سال می گذره!
لبخندی زدم و با احتیاط از جاده ویلا دور شدم.
دستم روی سیستم چرخید.
-راستی کیارش...چرا نرفتیم ویلای خودمون؟
-ویلای من که طبق معمول داره رنگ می شه...نقاش آوردیم این جوری هاست...ویلای شماهم که حرفش رو نزن! مثلا من دامادم!
خندیدم.
-کی بهت کلید داد؟
-صادق!
-وای!
-چیه خوشت نمیاد ازش؟
لبخندی نصفه نیمه زد:
-چرا...اما خب...زشته از اون کلید بگیریم وقتی خودمون داریم!
-اون مثل کیانوش برام عزیزه...
خودش گفت برید حال کنید!
اصلا باهاش رودروایسی ندارم!
ابرویش را بالا برد وخندید:
-چه خوب!
راستی؟
نگاهش کردم:
-جانم؟
-کیانوش...هنوز با من کنار نیومده؟
تنفس عمیقی انجام دادم و چنگی به موهای لختم زدم:
-نمی دونم چرا رفتارهاش انقدر عجیبه...اون بهنام رو فراموش کرد! اصلا خودش به تو پیشنهاد داد رهاش کنی و حالش هم خوب بود! یادته؟ از من بیشترمحرم رازت بود! نمی فهمم چه بلایی داره سرش میاد!
لبخند زد وجفتمان بی دلیل سکوت کردیم.آرامش جاده،اولین چیزی بودکه باعث شد موسیقی را قطع کنم!
همه چیز شیرین بود...مثل رویای کودکی هایمان!
من درآغوشش،مشغول بوسه زدن به صورت مرد زندگی ام و دست های اون لای موهای پریشان من!
لبخندی زدم ونفس عمیقی کشیدم.
به تلاش بی حاصل موج ها برای رسیدن به ساحل خیره شدم.
بستنی برایمان خرید.از آن توت فرنگی دارهای همراه خامه شکلاتی! از آن هایی که توی قیف نان می گذاشتند!
از آن خوشمزه های شیرین!
بستنی مان را خوردیم.حواسش نبود،دستش به سینه ام خورد وبستنی ام که توی دستم بود پرت شد.بستنی اش را محکم گاز زدم.
دنبالم دوید تا آب شده اش را روی پالتوی تازه خریده شده ام خالی کند!
جیغ کشیدم.دویدم،دوید!
یا مثلا رستوران کوچک بامزه ای که فقط غذاهای شمالی داشت و ماهم باهم وتوی یک بشقاب بزرگ بهترین غذای عمرمان را برای شام خوردیم! یامثلا آن قایق موتوری کوچکی که با جلیقه نجات سوار شدیم و آنقدر بالاوپایین شد ومن جیغ کشیدم وکیارش خندید که مجبورشدم قرصی برای تسکین دردم بخورم!
یا این که مثلا آنقدر پابرهنه توی ساحل دنبالم دوید که آخر خسته شدم و خودم را به غش کردن زدم و دیدم که تا چه حد ترسیده بود و مدام مرا به خودش می فشرد!
موهایم مقابل باد خنک توی آسمان تاریک شب می رقصید و من هم خودم را توی آغوش کیارش مچاله کرده بودم.

ادامه_دارد...👇👇👇

@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه قسمت102 -عالیه! خیلی خوبه! -پس چرا نمی خوری؟ -از بس زنم زیباست نمی تونم حواسم رو جمع خوردن کنم! می خوای جای این مرغه تورو واسه ناهار سرو کنم؟ خندید و هینی کشید: -بخور بینم...بی تربیت! غذات روبخور سیر شی دیگه نمی خوای من رو بخوری! خندیدم:…
رمان #حس_سیاه

قسمت103
چشم هایم را بستم وسرم را به سینه محکمش تکیه دادم.
موهای اوهم توی هوا می رقصید...
یک دستش را پشتش روی شن های ساحل گذاشته بود وبا دست دیگرش کمرباریکم را محصور کرده بود. مشتم را بالای قفسه سینه اش گذاشتم و خودم را بیشتر توی آغوشش مچاله کردم.
اشارپ حریری آبی رنگم را آهسته دورم انداخت وباز دستش را به کمرم گرفت.
سرم روی سینه اش ونگاهم به دریای ترسناک وسیاه!
دریایی آرام و مهربان که توی روز فقط باعث می شد آرامش به بدنت تزریق شودولی درشب ها...
مانند نفتی سیاه وترسناک که حتی صدای موج های آرامش دهنده اش درشب،باعث می شد کمی بلرزی!
هرجفتمان خسته از شیطنت روز،
آرام وخاموش به دریا زل زده بودیم.
-خانومی...سردته بریم تو؟
صدای گرفته اش را صاف کرد.
لبخندی زدم و با دودستم کمرش را محکم گرفتم.
-نه خیلی خوبه! اگه توخسته ای...
-هیش! تاتوجون داری من هم هستم!
چشم هایم را بستم.جوشش اشک را در چشمان داغم حس کردم.
نخواستم از وجودش جدا شوم!
باید آن چنان به خودم فشارش می دادم که وجودم درون روحش حک شود!
بماندوبماندوبماندوهیچ وقت ترکم نکند! احساس گناه باز به گلویم چنگ انداخت و قلبم را فشرد!
محکم تر تنش را چسبیدم.
نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم!
اشکم پیراهنش را خیس کرد.
سرم را بالا آورد و از تنش جدایم کرد اما من به بازوهایش چنگ انداختم:
-توروخدا...نه!
-ببینمت...داری گریه می کنی؟!
اخم کرد و با آن طوسی های خسته ی چشمانش به صورتم خیره شد.
آرام دستانم را از دورتنش سر دادم.
چشم هایم را باز کردم.
چانه ام را آرام گرفت و سرم را بالا آورد.
چشمان اشکبارم فقط چهره ی خسته وچشمان متعجبش را به صورت تار می دید!
-چی شده باران؟ چی کار کردی؟
بینی ام را بالا کشیدم.
تنم لرزید!
از این که رهایم کند! ازاین که قلبم غم جدایی اش را طاقت نیاورد و از این دنیا بروم!
تنم لرزید از این که آرامشم رهایم کند و برود!
از اینکه به من بگوید قاتل کثافت قاتل بی وجدان!
از اینکه دیگر دوستم نداشته باشد!
کیارش توانسته بود جای خالی بهنام را حتی بهتراز خودش برایم پر کند!
ازاینکه تنها دلیل زنده بودنم،مرا ترک کند ومن هم خود را ازبین ببرم!
بیشتربه تنش چسبیدم وسرم را انداختم.
نمی خواستم دروغ چشمانم را ببیند و ازتوی چشمانم بخواند که من یک انسان که نه...یک جانور کثیفم!
-هی...هیچی نشده!
لبخندی زد و چانه اش را روی سرم گذاشت.
همان طور که با موهایم بازی می کردگفت:
-می دونی باران...من همیشه دوستت دارم...آرزوم بود بهت برسم...حتی نذر کردم اگه بهوش بیای منم بهت بگم دوستت دارم و مال خودم بکنمت...اما...ببین اما...
می خواستم بهت بگم ها...نذرت هم نمی کردم...اماخب خجالت می کشیدم.می ترسیدم جواب نه بهم بدی وبشکنم! من مغرور می ترسیدم از شکسته شدن قلبم!
نفس عمیقی کشید.
ضربان قلبش آرام و منظم بود.
سرم را محکم تر به سینه اش فشردم و آه کشیدم.
صورتم را پاک کردم.لکه ی بزرگی از اشک هایم پیرهن راحتی طوسی اش را خیس کرده بودند.
بوی تنش را باجان ودل استشمام کردم.
-کیارش...می شه هیچوقت هیچوقت هیچوقت تنهام نذاری؟
-داری من رو می ترسونی باران...
چرا من باید آخه بذارم برم؟
سرم را از تنش جدا کرد.
توی چشمان منفورم زل زد:
-من می خوامت دیوونه!
اشک هایم را پاک کردم.
-منظورم...منظورم اینه که مواظب خودت باشی...من نمی خوام مثل بهنام از دستت بدم!
مردانه خندید وردیف دندان های براقش نمایان شدند.
-من رو دوست داری؟
گونه هایم حرارت گرفتند.
-خب...خب...باید...
خندید وبلند شد.
مات نگاهش کردم:
-چرا پا شدی؟
-اول بگو دوستم داری؟
لبخندی زوری زدم.
نمی توانستم چرا؟!
-خب...آره اما...می ترسم بهنام...

ادامه_دارد...👇👇👇

@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
دوقرن
سکوت
21
📕دو قرن سکوت
گوش🎧 کنیم
اثر :
✍️ عبدالحسین زرین کوب
بخش 21
همه بخش های
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane