This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
واقعا نمی تونم این ویدئو درک کنم فقط امیدوارم اون قدرعمر کنم و ببینم سزای کسانی رو که دست روی دختر بیگناهی بلند میکنن و به بهانه ی امربه معروف پا روی اولین اصول انسانیت میزارن😔
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#اجتماعی
@Roshanfkrane
روشنفکران
واقعا نمی تونم این ویدئو درک کنم فقط امیدوارم اون قدرعمر کنم و ببینم سزای کسانی رو که دست روی دختر بیگناهی بلند میکنن و به بهانه ی امربه معروف پا روی اولین اصول انسانیت میزارن😔 #اجتماعی @Roshanfkrane
💢ابتکار حمله مامور زن گشت ارشاد به دختر جوان را محکوم کرد
🔹خانم ابتکار در توییتر خود نوشت: دایره عمل یک مامور حتی در صورت اهانت به و ی کجاست؟ به شدت این برخورد را محکوم و پیگیری می کنم.
#اجتماعی
@Roshanfkrane
🔹خانم ابتکار در توییتر خود نوشت: دایره عمل یک مامور حتی در صورت اهانت به و ی کجاست؟ به شدت این برخورد را محکوم و پیگیری می کنم.
#اجتماعی
@Roshanfkrane
خانم عکس بچه هاش رو #بالای_۱۰۰ کیلومتر ماشین شوهرش که عاشقِ سرعته نصب کرده!
تا شوهر دیگه دلش نیاد عقربه ها رو از عکس بچه هاش عبور بده...
#جالب
@Roshanfkrane
تا شوهر دیگه دلش نیاد عقربه ها رو از عکس بچه هاش عبور بده...
#جالب
@Roshanfkrane
اندازه #زنجیری که پیرمرد نابینا به ترازوی خود بسته ؛
دقیق تر از هر آمار جامعه شناسانه ای
وضعیت اخلاقی امروزِ جامعه را بر سرمان میکوبد ...!
#تفکر
@Roshanfkrane
دقیق تر از هر آمار جامعه شناسانه ای
وضعیت اخلاقی امروزِ جامعه را بر سرمان میکوبد ...!
#تفکر
@Roshanfkrane
🔺حس لطیف خلاقیت!
#ژان_پیر_آگیر، یک هنرمند فرانسوی ست که در تبدیل ابزار فلزیِ زمخت به مجسمه های پراحساس استاد است.
او فلز سرد و خشن را تبدیل به غزلی عاشقانه میکند!
#هنر
@Roshanfkrane
#ژان_پیر_آگیر، یک هنرمند فرانسوی ست که در تبدیل ابزار فلزیِ زمخت به مجسمه های پراحساس استاد است.
او فلز سرد و خشن را تبدیل به غزلی عاشقانه میکند!
#هنر
@Roshanfkrane
Forwarded from اتچ بات
#قصه امشب #کودک آرزوی ماهی کوچولو
یکی بود یکی نبود، در یک دریاچه ی آبی و قشنگ کنار جنگلی بزرگ و سبز ، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می کرد . ماهی کوچولوی قصه ی ما با لاک پشت مهربانی دوست بود . خانه ی لاک پشت در جنگل کنار دریاچه بود و هر روز برای آبتنی به دریاچه می آمد ، برای همین هم با ماهی کوچولو دوست شده بود. آنها ساعتها باهم بازی می کردند .
وقتی هم که از بازی خسته می شدندروی سنگهای ته دریاچه می نشستند و باهم حرف می زدند . لاک پشت از جنگل می گفت ، از درختان سبز و بزرگ ، از خورشید ، گلهای رنگارنگ ، حیوانات قشنگ و زرنگ . آن قدر می گفت و می گفت که ماهی کوچولوی قصه ی ما حسابی می رفت توی فکر جنگل .
ماهی کوچولو در دلش یک آرزو داشت و آرزوش این بود که یک روز جنگل را ببیند . شبها خواب جنگل را میدید و روزها منتظر آمدن لاک پشت می شد .
عاقبت یک روز به لاک پشت گفت : ( تو می توانی مرا به جنگل ببری ؟ )
لاک پشت مهربان گفت : ( تو یک ماهی هستی و ماهی ها فقط در آب زندگی می کنند من نمی توانم تورا با خودم به جنگل ببرم . )
ماهی کوچولو حسابی غصه دار شد . در گوشه ای نشست و چشمان قشنگش را بست تا دوباره به جنگل فکر کند و خواب جنگل را ببیند .
لاک پشت مهربان وقتی که دید ماهی کوچولو چقدر دلش می خواهد همراه او به جنگل بیاید ، تصمیم گرفت تا راجع به ماهی کوچولو با دوستانش صحبت کند . این بود که با عجله با ماهی قرمز غمگین خداحافظی کرد و روی آب آمد و خودش را به جنگل رساند ، به پرنده ها گفت ، که فورا همه ی حیوانات را خبر کند . آنها هم بی معطلی رفتند به سراغ حیوانات جنگل .
چند دقیقه نگذشته بود که اهو خانم و خاله خرسه و خرگوشها و پروانه ها و عنکبوتها و خلاصه همه و همه جمع شدند کنار لاک پشت مهربان .
خاله خرسه گفت : ( چرا با این عجله ما را خبر کردی ؟ )
عنکبوتها گفتند : ( لاک پشت مهربان ، ما چه کمکی می توانیم به تو بکنیم ؟ )
لاک پشت گفت : ( ما باید به یک دوست خوب کمک کنیم تا به آرزویش برسد .)
همه با تعجب گفتند : ( دوست خوب ؟ یک آرزو ! خوب این دوست خوب کیست و آرزویش چیست ؟)
لاک پشت گفت : ( ماهی کوچولوی توی دریاچه دلش می خواهد به جنگل بیاید . دلش می خواهد شما دوستان خوب و گلها و درختان را ببیند . ما باید به او کمک کنیم . )
همه ی حیوانات شروع کردند به پچ پچ کردن . بعضیها هم ساکت بودند و فکر می کردند .
ناگهان عنکبوتها گفتند : (( ما برایش تورمحکمی می بافیم ، او را در تور می گذاریم و به جنگل می آوریم .))
لاک پشت گفت : (( نه، نه ، نه ، ماهی باید درآب باشد ، مگر شما نمی دانید که ماهی بدون آب نمی تواند زندگی کند . ))
خاله خرسه دوید و رفت یک کوزه ی خالی عسل آورد و گفت : (( توی کوزه آب می ریزیم ، ماهی کوچولو را در آن می گذاریم و به جنگل می آوریم . ))
لاک پشت گفت : (( توی کوزه تاریک است و او نمی تواند جایی را ببیند ، خسته می شود و حوصله اش سرمی رود .))
آهو خانم با یک جست از جمع دور شد و رفت و به خانه و خیلی زود برگشت . توی دستش یک ظرف بلوری بود ، آن را به لاک پشت داد و گفت : (( این ظرف را پر از آب کن و ماهی کوچولو را در آن بگذار . او می تواند از توی این ظرف شیشه ای همه جا را ببیند .))
لاک پشت ظرف شیشه ای را بغل گرفت و رفت ته آب . ماهی کوچولو روی سنگی نشسته و دم کوچولویش را شلپ شلپ می زد به آب .
لاک پشت گفت : (( عجله کن ، برو توی این ظرف شیشه ای ، من تو را با خود به جنگل می برم . ماهی کوچولو رفت توی ظرف آب و لاک پشت مهربان او را با خود به جنگل آورد . ماهی کوچولو تا چشمش به گلها و درختان افتاد خیلی تعجب کرد . همه ی حیوانات منتظرش بودند . همه با صدای بلند گفتند : (( ماهی کوچولو ، دوست خوب ما خوش آمدی به جنگل ما .)
ماهی کوچولو توی ظرف آب می رقصید و شادی می کرد . بعد هم میمون کوچولوها شروع کردند به جست و خیز کردن و تاب خوردن روی شاخه های درخت . عنکبوتها بند بازی می کردند وخرس کوچولو روی دستهایش راه می رفت . همه ی حیوانات سعی می کردند ماهی کوچولو را خیلی خوشحال کنند . آن قدر به ماهی کوچولو خوش گذشته بود که دلش نمی خواست ازجنگل برود . ولی با خودش فکرکرد حتما دوستانش درآب منتظرش هستند . این بود که از همه خدا حافظی کرد و همراه لاک پشت مهربان به ته آب برگشت . او چیزهای زیادی داشت تا برای ماهیهای کوچولو تعریف کند .
🐠🐠🐠🐠🐠
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
یکی بود یکی نبود، در یک دریاچه ی آبی و قشنگ کنار جنگلی بزرگ و سبز ، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می کرد . ماهی کوچولوی قصه ی ما با لاک پشت مهربانی دوست بود . خانه ی لاک پشت در جنگل کنار دریاچه بود و هر روز برای آبتنی به دریاچه می آمد ، برای همین هم با ماهی کوچولو دوست شده بود. آنها ساعتها باهم بازی می کردند .
وقتی هم که از بازی خسته می شدندروی سنگهای ته دریاچه می نشستند و باهم حرف می زدند . لاک پشت از جنگل می گفت ، از درختان سبز و بزرگ ، از خورشید ، گلهای رنگارنگ ، حیوانات قشنگ و زرنگ . آن قدر می گفت و می گفت که ماهی کوچولوی قصه ی ما حسابی می رفت توی فکر جنگل .
ماهی کوچولو در دلش یک آرزو داشت و آرزوش این بود که یک روز جنگل را ببیند . شبها خواب جنگل را میدید و روزها منتظر آمدن لاک پشت می شد .
عاقبت یک روز به لاک پشت گفت : ( تو می توانی مرا به جنگل ببری ؟ )
لاک پشت مهربان گفت : ( تو یک ماهی هستی و ماهی ها فقط در آب زندگی می کنند من نمی توانم تورا با خودم به جنگل ببرم . )
ماهی کوچولو حسابی غصه دار شد . در گوشه ای نشست و چشمان قشنگش را بست تا دوباره به جنگل فکر کند و خواب جنگل را ببیند .
لاک پشت مهربان وقتی که دید ماهی کوچولو چقدر دلش می خواهد همراه او به جنگل بیاید ، تصمیم گرفت تا راجع به ماهی کوچولو با دوستانش صحبت کند . این بود که با عجله با ماهی قرمز غمگین خداحافظی کرد و روی آب آمد و خودش را به جنگل رساند ، به پرنده ها گفت ، که فورا همه ی حیوانات را خبر کند . آنها هم بی معطلی رفتند به سراغ حیوانات جنگل .
چند دقیقه نگذشته بود که اهو خانم و خاله خرسه و خرگوشها و پروانه ها و عنکبوتها و خلاصه همه و همه جمع شدند کنار لاک پشت مهربان .
خاله خرسه گفت : ( چرا با این عجله ما را خبر کردی ؟ )
عنکبوتها گفتند : ( لاک پشت مهربان ، ما چه کمکی می توانیم به تو بکنیم ؟ )
لاک پشت گفت : ( ما باید به یک دوست خوب کمک کنیم تا به آرزویش برسد .)
همه با تعجب گفتند : ( دوست خوب ؟ یک آرزو ! خوب این دوست خوب کیست و آرزویش چیست ؟)
لاک پشت گفت : ( ماهی کوچولوی توی دریاچه دلش می خواهد به جنگل بیاید . دلش می خواهد شما دوستان خوب و گلها و درختان را ببیند . ما باید به او کمک کنیم . )
همه ی حیوانات شروع کردند به پچ پچ کردن . بعضیها هم ساکت بودند و فکر می کردند .
ناگهان عنکبوتها گفتند : (( ما برایش تورمحکمی می بافیم ، او را در تور می گذاریم و به جنگل می آوریم .))
لاک پشت گفت : (( نه، نه ، نه ، ماهی باید درآب باشد ، مگر شما نمی دانید که ماهی بدون آب نمی تواند زندگی کند . ))
خاله خرسه دوید و رفت یک کوزه ی خالی عسل آورد و گفت : (( توی کوزه آب می ریزیم ، ماهی کوچولو را در آن می گذاریم و به جنگل می آوریم . ))
لاک پشت گفت : (( توی کوزه تاریک است و او نمی تواند جایی را ببیند ، خسته می شود و حوصله اش سرمی رود .))
آهو خانم با یک جست از جمع دور شد و رفت و به خانه و خیلی زود برگشت . توی دستش یک ظرف بلوری بود ، آن را به لاک پشت داد و گفت : (( این ظرف را پر از آب کن و ماهی کوچولو را در آن بگذار . او می تواند از توی این ظرف شیشه ای همه جا را ببیند .))
لاک پشت ظرف شیشه ای را بغل گرفت و رفت ته آب . ماهی کوچولو روی سنگی نشسته و دم کوچولویش را شلپ شلپ می زد به آب .
لاک پشت گفت : (( عجله کن ، برو توی این ظرف شیشه ای ، من تو را با خود به جنگل می برم . ماهی کوچولو رفت توی ظرف آب و لاک پشت مهربان او را با خود به جنگل آورد . ماهی کوچولو تا چشمش به گلها و درختان افتاد خیلی تعجب کرد . همه ی حیوانات منتظرش بودند . همه با صدای بلند گفتند : (( ماهی کوچولو ، دوست خوب ما خوش آمدی به جنگل ما .)
ماهی کوچولو توی ظرف آب می رقصید و شادی می کرد . بعد هم میمون کوچولوها شروع کردند به جست و خیز کردن و تاب خوردن روی شاخه های درخت . عنکبوتها بند بازی می کردند وخرس کوچولو روی دستهایش راه می رفت . همه ی حیوانات سعی می کردند ماهی کوچولو را خیلی خوشحال کنند . آن قدر به ماهی کوچولو خوش گذشته بود که دلش نمی خواست ازجنگل برود . ولی با خودش فکرکرد حتما دوستانش درآب منتظرش هستند . این بود که از همه خدا حافظی کرد و همراه لاک پشت مهربان به ته آب برگشت . او چیزهای زیادی داشت تا برای ماهیهای کوچولو تعریف کند .
🐠🐠🐠🐠🐠
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
قصه صوتی شهر قصه🐹🐰🐯🐔🐧
با صدای دکتر هلیا مهدیخانی عزیز😌
قصه گوی افتخاری کانال
پیام ها و پیشنهادات خود در مورد قصه های شب را به آی دی ما بفرستید👇
@Kamranmehrban
با روشنفکران همراه شویم👇
@Roshanfkrane
با صدای دکتر هلیا مهدیخانی عزیز😌
قصه گوی افتخاری کانال
پیام ها و پیشنهادات خود در مورد قصه های شب را به آی دی ما بفرستید👇
@Kamranmehrban
با روشنفکران همراه شویم👇
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#لالایی
لالایی کلاغ توی باغ لالا
تقدیم به کوچولو های نازمون😴
هرشب دو #قصه ویک لالایی #کودک در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
لالایی کلاغ توی باغ لالا
تقدیم به کوچولو های نازمون😴
هرشب دو #قصه ویک لالایی #کودک در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
از کنار مقبرهای می گذشتم
که روی آن نوشته بود :
اینجا آرامگاه مردی ؛
راستگو و سیاستمدارِ بزرگی است.
این اولین بار بود که میدیدم 2 نفر را در یک قبر دفن کرده اند.!
#چرچیل
@Roshanfkrane
که روی آن نوشته بود :
اینجا آرامگاه مردی ؛
راستگو و سیاستمدارِ بزرگی است.
این اولین بار بود که میدیدم 2 نفر را در یک قبر دفن کرده اند.!
#چرچیل
@Roshanfkrane
عصبانی ماندن نسبت به کسی که واقعا عاشقش هستید برای مدت طولانی غیرممکن است !
اگر بیش از 3 روز از کسی عصبانی بودید میتوانید مطمئن باشید که دیگر به او علاقهای ندارید 😐
#دانستنی
@Roshanfkrane
اگر بیش از 3 روز از کسی عصبانی بودید میتوانید مطمئن باشید که دیگر به او علاقهای ندارید 😐
#دانستنی
@Roshanfkrane
من یکی که دلم میخواهد بروم و میان آدمخوارها زندگی کنم. دولت دارد ما را میبلعد. روی همه چیز دست گذاشته: فلسفه، حقوق، هنر، هوا... فرانسه دارد به صدا درمیآید.
ملت زیر چکمهٔ ژاندارمها و ردای کشیشها بهتنگ آمدهاند!
* گوستاو_فلوبر*
#اجتماعی
@Roshanfkrane
ملت زیر چکمهٔ ژاندارمها و ردای کشیشها بهتنگ آمدهاند!
* گوستاو_فلوبر*
#اجتماعی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ترخیص خودروهای خارجی گرانقیمت در ساعت ۳ شب کنار گمرک بوشهر !
شبا که ما میخوابیم ژنهای خوب بیدارن
ما خواب نون میبینیم اونا دنبال ترخیص ماشینای گرونن...
#خودرو
@Roshanfkrane
شبا که ما میخوابیم ژنهای خوب بیدارن
ما خواب نون میبینیم اونا دنبال ترخیص ماشینای گرونن...
#خودرو
@Roshanfkrane
او رییس بیمارستان تامین اجتماعی بجنورد است
و همیشه از دوچرخه استفاده می کند
او از خود شروع کرده، درست مثل همتای خویش در خرم آباد
به امید تکثیر این آدمها در جاجای وطن
#فرهنگ
#جذاب
@Roshanfkrane
و همیشه از دوچرخه استفاده می کند
او از خود شروع کرده، درست مثل همتای خویش در خرم آباد
به امید تکثیر این آدمها در جاجای وطن
#فرهنگ
#جذاب
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت87 کیف لپ تابم را برداشتم که حرکت پاهایم با جمله اش متوقف شد: -چرا مشکی پوشیدی؟! خسته خندیدم: -چون مشکی بهم میاد و تو امروز مدام باید من رو ببینی! لبخندی نصفه زد و گفت: -حساس شدم...نمی دونم بخاطر اون رز لعنتیه یا... جلورفتم. ساکت…
رمان #حس_سیاه
#قسمت88
متعجب به صدای عادی نفس هایش گوش کردم.
چیزیش نبود! پس چرا...
-کیارش بازهم بگو...بگو رهات نمی کنم...بگو تو زن منی عشق منی!
بگو حتی اگه گناهکارترین آدم رو زمین باشی بازهم ولت نمی کنم...
بذار شب با خیال راحت سر بذارم رو بالشت...خواهش می کنم...
اشک هایش قلبم را آتش زد!
-توخیلی پاکی باران...من هم عاشقتم...هیچوقت رهات نمی کنم...چرا باید این کار رو بکنم؟
کتم را بین انگشت های ظریف ولرزانش گرفت و محکم بوکشید:
-قول مردونه می دی تنهام نذاری؟
قلبم نمی کشه ها!
اخم هایم را توی هم بردم:
-توهیچوقت حق نداری بمیری!
من با تهش باهاتم...اگه تو بمیری...
زندگی منم پایان می گیره...
چرا این حرف هارومی زنی باران؟
مگه قراره اتفاقی بیفته؟!
سرش را از روی سینه ام برداشت.
خداراشکر قسمت خلوتی ایستاده بودیم!
از بغلم جدا شد و توی چشمانم زل زد:
-نه...اما مشکلات توی زندگی فراوونه...
بلندشدم و کتم را تکاندم:
-روبراه شدی؟
آرام خندید:
-بله!
-مطمئنی؟
-آره چندتا از قرص هام روبخورم خوب می شم...
چشمکی زدم:
-پس برو س
وارشو من هم میام الان...
با سوارشدنش،نفس عمیقی کشیدم و به میله آهنی کنار خیابان تکیه دادم.
باران چی کار کرده بود؟
این موضوع را زمانی فهمیدم که خیلی خیلی برای جبران این اشتباه دیر بود!
شیشه عطرم را برداشتم وتکان دادم:
-ای بابا...این که بازهم تموم شده!
مامان باخنده درحالی که اسپند دود می کرد،گفت:
-مشکلی نیست توهمین جوری هم دل کیارش خواهر زاده گلم رو بردی...دیگه لازم نیست حتما باعطر باشی!
لبخندی زدم و به لباس هایم نگاهی انداختم.
مانتوی بلند سرمه ای ام را باز گذاشتم تا تنیک آستین بلند سفید ساتنم مشخص شود!
شال حریرآبی کمرنگم را نرم روی موهایم انداختم ورژ لب را ازروی میز کنسول برداشتم که صدای زنگ بلندشد.
با اشتیاق به تصویرآبی پوش پشت مانیتور آیفون تصویری نگاه کردم.
مامان خنده کنان گوشی را برداشت:
-بیا بالا کیارش جان...
صدایش را نشنیدم اما همان طور که آن رژ لب خوشرنگ حجم دهنده را صاف و مرتب روی لب های خوش حالتم می کشیدم،نگاهم سمت رز های رنگاوارنگ خشکیده ی کنار کنسول چرخید.
-باشه پسرم پس من مزاحمت نمی شم...الآن میاد پایین باران...خوش بگذره بهتون!
موهایم را کنار زدم و ساعتم را برداشتم.
-چی گفت؟
-نمیاد بالا...بجنب دختر!
لبخندی عمیق زدم و به چشمان مامان زل زدم:
-مرسی مامان...پس زود برمی گردیم! منتظرم باشید!
مامان لبخندی زیبا زد و گفت:
-انشالله همیشه خندون ببینمت باران جان!
لب هایم را به هم مالیدم و با خوشحالی کیف سرمه ای رنگم را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
توی محوطه نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکروتمرکز و حواسم را معطوف شام خوشمزه امشب کنم!
دوهفته از شب خواستگاری گذشته بود و هر روز با کیارش به بهانه ای بیرون می رفتیم.
بعضی وقت ها باهم توی شرکت ناهار می خوردیم وهرازگاهی هم باهم به رستوران می رفتیم.
کیارش آنقدر مرد بود وبه من احساس آرامش می داد که اصلا سمت قرص هاو داروهای اعصابم نرفته بودم و این دوهفته را با لبخند مرور می کردم و یاد تمام خاطرات شیرینم می افتادم و چنان آرامش وعلاقه ای به قلب بیمارم تزریق می کرد که از این کار خسته نمی شدم!
خیلی خیلی کمتر بهنام و حسناکوچولو را می دیدم...
فقط گاهی اوقات آن هم زمان هایی که تنها به حمام می رفتم و یا کلا توی خانه تنها بودم!
کیارش جدی ومهربان،مثل مردواقعی،همان عشق رویاهای پانزده سالگی ام،درکم می کرد،دوستم داشت!
گاهی بی هیچ نیتی بدون این که دستش روی بدنم سر بخورد در آغوشم می گرفت تا صدای ضربانش آرامم کند!
گاهی بی هیچ قصدشومی،موهای لختم را می بوسید و برایم از حافظ می خواند...
کیارش مدام آهنگ های عاشقانه برایم پخش می کرد و سعی داشت با این محبت های خالص و حجم عظیم عشقش،بهنام را از یاد من ببرد و تقریبا موفق هم شده بود!
ازروزی که من حالم خوب نبود و باهم در راه شرکت بودیم ومن گریه کردم،دیگر اشکی نریخته بودم.
حالم خوب بود...اما هرازگاهی دلشوره قلبم را خنجر می زد...
عمراین عاشقی چند بهاربود؟
چندپاییز؟ چند زمستان؟ چند تابستان؟
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت88
متعجب به صدای عادی نفس هایش گوش کردم.
چیزیش نبود! پس چرا...
-کیارش بازهم بگو...بگو رهات نمی کنم...بگو تو زن منی عشق منی!
بگو حتی اگه گناهکارترین آدم رو زمین باشی بازهم ولت نمی کنم...
بذار شب با خیال راحت سر بذارم رو بالشت...خواهش می کنم...
اشک هایش قلبم را آتش زد!
-توخیلی پاکی باران...من هم عاشقتم...هیچوقت رهات نمی کنم...چرا باید این کار رو بکنم؟
کتم را بین انگشت های ظریف ولرزانش گرفت و محکم بوکشید:
-قول مردونه می دی تنهام نذاری؟
قلبم نمی کشه ها!
اخم هایم را توی هم بردم:
-توهیچوقت حق نداری بمیری!
من با تهش باهاتم...اگه تو بمیری...
زندگی منم پایان می گیره...
چرا این حرف هارومی زنی باران؟
مگه قراره اتفاقی بیفته؟!
سرش را از روی سینه ام برداشت.
خداراشکر قسمت خلوتی ایستاده بودیم!
از بغلم جدا شد و توی چشمانم زل زد:
-نه...اما مشکلات توی زندگی فراوونه...
بلندشدم و کتم را تکاندم:
-روبراه شدی؟
آرام خندید:
-بله!
-مطمئنی؟
-آره چندتا از قرص هام روبخورم خوب می شم...
چشمکی زدم:
-پس برو س
وارشو من هم میام الان...
با سوارشدنش،نفس عمیقی کشیدم و به میله آهنی کنار خیابان تکیه دادم.
باران چی کار کرده بود؟
این موضوع را زمانی فهمیدم که خیلی خیلی برای جبران این اشتباه دیر بود!
شیشه عطرم را برداشتم وتکان دادم:
-ای بابا...این که بازهم تموم شده!
مامان باخنده درحالی که اسپند دود می کرد،گفت:
-مشکلی نیست توهمین جوری هم دل کیارش خواهر زاده گلم رو بردی...دیگه لازم نیست حتما باعطر باشی!
لبخندی زدم و به لباس هایم نگاهی انداختم.
مانتوی بلند سرمه ای ام را باز گذاشتم تا تنیک آستین بلند سفید ساتنم مشخص شود!
شال حریرآبی کمرنگم را نرم روی موهایم انداختم ورژ لب را ازروی میز کنسول برداشتم که صدای زنگ بلندشد.
با اشتیاق به تصویرآبی پوش پشت مانیتور آیفون تصویری نگاه کردم.
مامان خنده کنان گوشی را برداشت:
-بیا بالا کیارش جان...
صدایش را نشنیدم اما همان طور که آن رژ لب خوشرنگ حجم دهنده را صاف و مرتب روی لب های خوش حالتم می کشیدم،نگاهم سمت رز های رنگاوارنگ خشکیده ی کنار کنسول چرخید.
-باشه پسرم پس من مزاحمت نمی شم...الآن میاد پایین باران...خوش بگذره بهتون!
موهایم را کنار زدم و ساعتم را برداشتم.
-چی گفت؟
-نمیاد بالا...بجنب دختر!
لبخندی عمیق زدم و به چشمان مامان زل زدم:
-مرسی مامان...پس زود برمی گردیم! منتظرم باشید!
مامان لبخندی زیبا زد و گفت:
-انشالله همیشه خندون ببینمت باران جان!
لب هایم را به هم مالیدم و با خوشحالی کیف سرمه ای رنگم را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
توی محوطه نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکروتمرکز و حواسم را معطوف شام خوشمزه امشب کنم!
دوهفته از شب خواستگاری گذشته بود و هر روز با کیارش به بهانه ای بیرون می رفتیم.
بعضی وقت ها باهم توی شرکت ناهار می خوردیم وهرازگاهی هم باهم به رستوران می رفتیم.
کیارش آنقدر مرد بود وبه من احساس آرامش می داد که اصلا سمت قرص هاو داروهای اعصابم نرفته بودم و این دوهفته را با لبخند مرور می کردم و یاد تمام خاطرات شیرینم می افتادم و چنان آرامش وعلاقه ای به قلب بیمارم تزریق می کرد که از این کار خسته نمی شدم!
خیلی خیلی کمتر بهنام و حسناکوچولو را می دیدم...
فقط گاهی اوقات آن هم زمان هایی که تنها به حمام می رفتم و یا کلا توی خانه تنها بودم!
کیارش جدی ومهربان،مثل مردواقعی،همان عشق رویاهای پانزده سالگی ام،درکم می کرد،دوستم داشت!
گاهی بی هیچ نیتی بدون این که دستش روی بدنم سر بخورد در آغوشم می گرفت تا صدای ضربانش آرامم کند!
گاهی بی هیچ قصدشومی،موهای لختم را می بوسید و برایم از حافظ می خواند...
کیارش مدام آهنگ های عاشقانه برایم پخش می کرد و سعی داشت با این محبت های خالص و حجم عظیم عشقش،بهنام را از یاد من ببرد و تقریبا موفق هم شده بود!
ازروزی که من حالم خوب نبود و باهم در راه شرکت بودیم ومن گریه کردم،دیگر اشکی نریخته بودم.
حالم خوب بود...اما هرازگاهی دلشوره قلبم را خنجر می زد...
عمراین عاشقی چند بهاربود؟
چندپاییز؟ چند زمستان؟ چند تابستان؟
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane