درخواست نماینده مجلس برای ثبت واقعه سرنگونی اولین مجسمه شاه در تقویم ملی.😕
راه های رسیدن به مقام مهم تر در کشور! و اینکه؛
تاریخ سرگذشت عبرتهاست اما به نوبت!
#سیاسی
#تفکر
@Roshanfkrane
راه های رسیدن به مقام مهم تر در کشور! و اینکه؛
تاریخ سرگذشت عبرتهاست اما به نوبت!
#سیاسی
#تفکر
@Roshanfkrane
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🔷داورمان کیست؟!
چه کسی داور است ؟
لباس سپید را ایرانی ها برای عروسی میپوشند و هندی ها برای عزا، من باید چه لباسی بپوشم ؟!
تمام استنباط ما از درستی و نادرستی چیزها مشروط است. ماشینی هستیم که از کودکی برنامه ریزیاش میکنند برای آنکه جهان را آنطور ببیند که بزرگترها خواستهاند ...!
با اینهمه، ما معتقدیم که عقل داریم و قادریم خوب را از بد جدا کنیم .
پس من کِی باید جهان را آنگونه ببینم که هست ؟ و مگر ما چند بار به دنیا میآییم ...؟!
✍️ #رضا_قاسمی
#بریده_کتاب
#تفکر
@Roshanfkrane
🔷داورمان کیست؟!
چه کسی داور است ؟
لباس سپید را ایرانی ها برای عروسی میپوشند و هندی ها برای عزا، من باید چه لباسی بپوشم ؟!
تمام استنباط ما از درستی و نادرستی چیزها مشروط است. ماشینی هستیم که از کودکی برنامه ریزیاش میکنند برای آنکه جهان را آنطور ببیند که بزرگترها خواستهاند ...!
با اینهمه، ما معتقدیم که عقل داریم و قادریم خوب را از بد جدا کنیم .
پس من کِی باید جهان را آنگونه ببینم که هست ؟ و مگر ما چند بار به دنیا میآییم ...؟!
✍️ #رضا_قاسمی
#بریده_کتاب
#تفکر
@Roshanfkrane
انسان موجودی است که باید تعادلش بهم بخورد
و بعداً برای برقرار کردن این تعادل حرکت بکند.
#انگیزشی
@Roshanfkrane
و بعداً برای برقرار کردن این تعادل حرکت بکند.
#انگیزشی
@Roshanfkrane
تکنیک های رفتار با کودکان
به کودک نگویید اگر حالا همراه من نيايي، ديگر با تو کاري ندارم و براي هميشه کنارت ميگذارم!
هر گز بچه ها را از رهاکردنش نترسانيد. پدر و مادر بايد براي فرزندشان پناهگاه امني باشند، تا از آنجا بچه ها بتوانند به دنيا گام نهند. در غير اينصورت آنان از حيث رفتاري، به افرادي وابسته وبدون اعتماد به نفس بدل ميگردند.
چنانچه کودک نوپايي داريد که گوشه خيابان نشسته و تکان نميخورد، بايد بگوييد:" يا با من بيا يا دستت را ميگيرم و با خود ميبرم." و اگر ضرورت ايجاد کرد، بلندش کنيد و با خود ببريد. اگر فرزندتان دوست دارد وقت تلف کند، بکوشيد به وي توجه بيشتري داشته باشيد. مثلا بگوييد:" تو دقيقا پنج دقيقه وقت داري تا با دوستت بازي کني و بعد بايد برويم." اين کلام موثرتر از آن است که بچه را بترسانيد به اين که او را ميگذاريد و ميرويد.
اگر حرفهاي ناصحيح به فرزندتان زدهايد، فرصتهاي زيادي براي جبران آنها نداريد. بايد اذعان داشت که اينان ويژگي برگشت ناپذيري دارند. روانشناسي موسوم به فلمينگ توصيه ميکند که:" به نزد فرزندتان بشتابيد، وي را در آغوش بگيريد و بگوييد من حرفهاي زشتي به تو زده ام؛ برخي اوقات که از کوره در ميروم، سخناني به تو ميگويم که به هيچ عنوان دوست ندارم متاسفم." اين برخورد نه فقط موجب بهبودي رابطه شما با فرزندتان ميشود، بلکه ايشان ميآموزند که وقتي در شرايطي قرار ميگيرند که سبب خشمگينيشان ميگردد، بايد چه کرده و چگونه خويشتن را مهار کنند.
اين دستور مهم را به خاطر بسپاريد:" پيوسته دست به کاري بزنيد که بچهها پي ببرند، دوستشان داريد."
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
#روانشناسی
#تربیتی
#پرورشی
@Roshanfkrane
به کودک نگویید اگر حالا همراه من نيايي، ديگر با تو کاري ندارم و براي هميشه کنارت ميگذارم!
هر گز بچه ها را از رهاکردنش نترسانيد. پدر و مادر بايد براي فرزندشان پناهگاه امني باشند، تا از آنجا بچه ها بتوانند به دنيا گام نهند. در غير اينصورت آنان از حيث رفتاري، به افرادي وابسته وبدون اعتماد به نفس بدل ميگردند.
چنانچه کودک نوپايي داريد که گوشه خيابان نشسته و تکان نميخورد، بايد بگوييد:" يا با من بيا يا دستت را ميگيرم و با خود ميبرم." و اگر ضرورت ايجاد کرد، بلندش کنيد و با خود ببريد. اگر فرزندتان دوست دارد وقت تلف کند، بکوشيد به وي توجه بيشتري داشته باشيد. مثلا بگوييد:" تو دقيقا پنج دقيقه وقت داري تا با دوستت بازي کني و بعد بايد برويم." اين کلام موثرتر از آن است که بچه را بترسانيد به اين که او را ميگذاريد و ميرويد.
اگر حرفهاي ناصحيح به فرزندتان زدهايد، فرصتهاي زيادي براي جبران آنها نداريد. بايد اذعان داشت که اينان ويژگي برگشت ناپذيري دارند. روانشناسي موسوم به فلمينگ توصيه ميکند که:" به نزد فرزندتان بشتابيد، وي را در آغوش بگيريد و بگوييد من حرفهاي زشتي به تو زده ام؛ برخي اوقات که از کوره در ميروم، سخناني به تو ميگويم که به هيچ عنوان دوست ندارم متاسفم." اين برخورد نه فقط موجب بهبودي رابطه شما با فرزندتان ميشود، بلکه ايشان ميآموزند که وقتي در شرايطي قرار ميگيرند که سبب خشمگينيشان ميگردد، بايد چه کرده و چگونه خويشتن را مهار کنند.
اين دستور مهم را به خاطر بسپاريد:" پيوسته دست به کاري بزنيد که بچهها پي ببرند، دوستشان داريد."
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
#روانشناسی
#تربیتی
#پرورشی
@Roshanfkrane
Telegram
چگونه برای نوجوانان برای پیروی از دستوراتمان ایجاد انگیزه کنیم؟
۱) پدر و مادرها وقتی كاری را از نوجوان خود می خواهند عجول و عصبی رفتار می كنند، در نتیجه فرزند خود را دعوت به مقاومت می كنند.
۲) نوجوانان احساس می كنند عشق والدینشان به آنان عشقی مشروط است (اگر مطابق خواسته های آنان عمل كنم مرا دوست دارند). این حس آسیب زننده است و نوجوان را دچار سرخوردگی و مقاومت بیشتر می كند.
۳) پدر و مادر اجازه نمی دهند فرزندشان چیزهایی را كه به خودش مربوط می شود و برایش اهمیت دارد كشف كند.
۴) والدین به فرزندان خود اجازه نمی دهند از شكست خود درس بگیرند. یكی از راههای آموزش مسؤولیت پذیری به نوجوانان ، بی مسؤولیتی آگاهانه است. به آنان اجازه دهید كاری را شروع كنند ، در آن شكست بخورند ، سپس با آنان همدردی نشان دهید ، به آنان كمك كنید بفهمند چه اتفاقی افتاده ، اشكال كار در كجاست ، چه درسی از آن گرفته اند و در آینده چه باید بكنند كه در چنین موقعیتی موفق شوند.
۵) والدین در اكثر موارد به جای آنكه از فرزند خود بخواهند با منطق و استدلال صحیح ، راه حل مسأله را پیدا كند ، به فرزند خود «می گویند» چه باید بكند. نوجوانان بیشتر دوست دارند برنامه ای را كه در طراحی آن كمك كرده اند دنبال كنند.
۶) والدین انتظار دارند فرزند نوجوانشان فراموش نكند كارها و وظایف شخصی خود را در منزل انجام دهد، گویی این كار نشان دهنده مسؤولیت پذیری اوست. نوجوانان حتی وقتی خودشان در طراحی برنامه ای همكاری كرده اند بازهم فراموش می كنند برنامه را به طور منظم و مستمر دنبال كنند ، چون این كارها در فهرست اولویتهای آنان مقام اول را ندارند. این به معنی بی مسؤولیتی آنان نیست. بلكه به این معناست كه آنان نوجوان هستند. یك یادآوری دوستانه مشكل بزرگی ایجاد نمی كند. از حس شوخ طبعی خود برای این كار استفاده كنید و سعی كنید زیاد بحث نكنید. مثلاً یادداشتی بنویسید. اگر مجبور شدید حرف بزنید می توانید فقط از او بپرسید : «چه قراری باهم داشتیم؟»
۷) لازم است والدین در عین قاطعیت، مهربان باشند. در فضایی به دور از عصبانیت و ایجاد تنش ، همه بهتر و راحت تركار می كنند.
۸) والدین معمولاً «مهارتهای حل مسأله» را به فرزندان خود آموزش نمی دهند. این مهارتها را می توان درحین ملاقاتهای خانوادگی و صحبتهای فردی با نوجوان به وی انتقال داد.
۹) مهارتهای «مدیریت زمان» را با انجام كارها و فعالیتهای روزانه به كودكان و نوجوانان یاد دهید. كلید موفقیت شما در «مشاركت» نهفته است.
۱۰) وظایفی بیش از حد توان به فرزند خود واگذار نكنید. حواستان به تعداد وظایف محوله و سنگینی آنها برای نوجوانتان باشد.
۱۱) اكثر والدین نمی دانند چگونه به فرزند نوجوان خود بگویند : «دوستت دارم. اما با این خواسته ات موافق نیستم.»
۱۲) والدین بیشتر به دنبال نتایج كوتاه مدت و سریع هستند تا نتایج درازمدت و ماندنی. مثلاً ، نوجوان را وادار می كنند در همان لحظه تكالیف خود را حتی با بی دقتی و عجولانه انجام دهد. به جای اینكه به او فرصت دهند پس از استراحتی كوتاه ، با دقت و علاقه بیشتر به انجام كارها یا تكالیف مدرسه خود بپردازد.
🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🌹🌹
#روانشناسی
#تربیتی
#پرورشی
@Roshanfkrane
۱) پدر و مادرها وقتی كاری را از نوجوان خود می خواهند عجول و عصبی رفتار می كنند، در نتیجه فرزند خود را دعوت به مقاومت می كنند.
۲) نوجوانان احساس می كنند عشق والدینشان به آنان عشقی مشروط است (اگر مطابق خواسته های آنان عمل كنم مرا دوست دارند). این حس آسیب زننده است و نوجوان را دچار سرخوردگی و مقاومت بیشتر می كند.
۳) پدر و مادر اجازه نمی دهند فرزندشان چیزهایی را كه به خودش مربوط می شود و برایش اهمیت دارد كشف كند.
۴) والدین به فرزندان خود اجازه نمی دهند از شكست خود درس بگیرند. یكی از راههای آموزش مسؤولیت پذیری به نوجوانان ، بی مسؤولیتی آگاهانه است. به آنان اجازه دهید كاری را شروع كنند ، در آن شكست بخورند ، سپس با آنان همدردی نشان دهید ، به آنان كمك كنید بفهمند چه اتفاقی افتاده ، اشكال كار در كجاست ، چه درسی از آن گرفته اند و در آینده چه باید بكنند كه در چنین موقعیتی موفق شوند.
۵) والدین در اكثر موارد به جای آنكه از فرزند خود بخواهند با منطق و استدلال صحیح ، راه حل مسأله را پیدا كند ، به فرزند خود «می گویند» چه باید بكند. نوجوانان بیشتر دوست دارند برنامه ای را كه در طراحی آن كمك كرده اند دنبال كنند.
۶) والدین انتظار دارند فرزند نوجوانشان فراموش نكند كارها و وظایف شخصی خود را در منزل انجام دهد، گویی این كار نشان دهنده مسؤولیت پذیری اوست. نوجوانان حتی وقتی خودشان در طراحی برنامه ای همكاری كرده اند بازهم فراموش می كنند برنامه را به طور منظم و مستمر دنبال كنند ، چون این كارها در فهرست اولویتهای آنان مقام اول را ندارند. این به معنی بی مسؤولیتی آنان نیست. بلكه به این معناست كه آنان نوجوان هستند. یك یادآوری دوستانه مشكل بزرگی ایجاد نمی كند. از حس شوخ طبعی خود برای این كار استفاده كنید و سعی كنید زیاد بحث نكنید. مثلاً یادداشتی بنویسید. اگر مجبور شدید حرف بزنید می توانید فقط از او بپرسید : «چه قراری باهم داشتیم؟»
۷) لازم است والدین در عین قاطعیت، مهربان باشند. در فضایی به دور از عصبانیت و ایجاد تنش ، همه بهتر و راحت تركار می كنند.
۸) والدین معمولاً «مهارتهای حل مسأله» را به فرزندان خود آموزش نمی دهند. این مهارتها را می توان درحین ملاقاتهای خانوادگی و صحبتهای فردی با نوجوان به وی انتقال داد.
۹) مهارتهای «مدیریت زمان» را با انجام كارها و فعالیتهای روزانه به كودكان و نوجوانان یاد دهید. كلید موفقیت شما در «مشاركت» نهفته است.
۱۰) وظایفی بیش از حد توان به فرزند خود واگذار نكنید. حواستان به تعداد وظایف محوله و سنگینی آنها برای نوجوانتان باشد.
۱۱) اكثر والدین نمی دانند چگونه به فرزند نوجوان خود بگویند : «دوستت دارم. اما با این خواسته ات موافق نیستم.»
۱۲) والدین بیشتر به دنبال نتایج كوتاه مدت و سریع هستند تا نتایج درازمدت و ماندنی. مثلاً ، نوجوان را وادار می كنند در همان لحظه تكالیف خود را حتی با بی دقتی و عجولانه انجام دهد. به جای اینكه به او فرصت دهند پس از استراحتی كوتاه ، با دقت و علاقه بیشتر به انجام كارها یا تكالیف مدرسه خود بپردازد.
🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🌹🌹
#روانشناسی
#تربیتی
#پرورشی
@Roshanfkrane
Telegram
علت حادثه سانچی مشخص شد؛ مجموعهای از عوامل!/ کاپیتان نقشی نداشت
رئیس کمیسیون عمران مجلس:
🔹مجموعه از عوامل در بروز حادثه دردناک سانچی دخیل بوده و مقصر مشخصی برای این سانحه نمی توان معرفی کرد.
🔹در خصوص مقصر بودن کاپیتان در این سانحه سوء برداشت صورت گرفته زیرا در حین بروز سانحه برای نفتکش ایرانی هدایت کشتی با یکی از افسران بوده و کاپیتان نقشی در این سانحه نداشته است.
🔹خطای انسانی هم از سوی کشتی سانچی رخ داده و هم کشتی کریستال از این رو مقصر نبودن طرف چینی در این سانحه به کل رد می شود.
#خبر
#حوادث
@Roshanfkrane
رئیس کمیسیون عمران مجلس:
🔹مجموعه از عوامل در بروز حادثه دردناک سانچی دخیل بوده و مقصر مشخصی برای این سانحه نمی توان معرفی کرد.
🔹در خصوص مقصر بودن کاپیتان در این سانحه سوء برداشت صورت گرفته زیرا در حین بروز سانحه برای نفتکش ایرانی هدایت کشتی با یکی از افسران بوده و کاپیتان نقشی در این سانحه نداشته است.
🔹خطای انسانی هم از سوی کشتی سانچی رخ داده و هم کشتی کریستال از این رو مقصر نبودن طرف چینی در این سانحه به کل رد می شود.
#خبر
#حوادث
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«پشت پرده» تجارت جنسی دختران ایرانی در دُبی و ترکیه وارتباط شاخهای اینستاگرام چون خزایی، هزینه، ترکیبی، دیاناوجهانبخت با مافیا
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#قصه آموزشی امشب #کودک در مورد احترام به پدر و مادر
داستان گلهای نیکی
🥀🥀🌻🌻🌼
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید .
فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند.شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد فردای آنرو ز شیرین کوچولو با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند .او با دوستش آنجا مشغول بازی شد.
آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود.صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید.آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند.
آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند.آنها میگفتند:
🌸🌸وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید.🌸🌸
شیرین کوچولو به آنها گفت:این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند:این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد وبا آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند.
آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند وبه آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند.وبه طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند.
بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند.🌼🌸🌻
آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند .شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند.واز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیرد.
🌸🌼🌻🌺🌻🥀🌹🌻🌼🌸
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
داستان گلهای نیکی
🥀🥀🌻🌻🌼
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید .
فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند.شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد فردای آنرو ز شیرین کوچولو با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند .او با دوستش آنجا مشغول بازی شد.
آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود.صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید.آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند.
آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند.آنها میگفتند:
🌸🌸وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید.🌸🌸
شیرین کوچولو به آنها گفت:این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند:این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد وبا آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند.
آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند وبه آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند.وبه طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند.
بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند.🌼🌸🌻
آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند .شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند.واز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیرد.
🌸🌼🌻🌺🌻🥀🌹🌻🌼🌸
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
@Roshanfkrane.mp3
میمون
بی
نظم
بی
نظم
#قصه_صوتی امشب #کودک
میمون بی نظم
هر شب منتظر دو قصه و یک لالایی در کانال روشنفکران👇باشید
@Roshanfkrane
میمون بی نظم
هر شب منتظر دو قصه و یک لالایی در کانال روشنفکران👇باشید
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane.mp3
لالایی
انگلیسی
انگلیسی
#لالایی زیبای انگلیسی
تقدیم به کوچولوهای نازمون 😴💫
هرشب دو قصه و یک لالایی #کودک در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
تقدیم به کوچولوهای نازمون 😴💫
هرشب دو قصه و یک لالایی #کودک در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه قسمت81 بابا اخم کرد: -ی...یعنی قبل عروسی دخترم رو ببری خونش؟ کیارش نفسش را به زحمت بیرون داد: -خب...بله! خاله لبخند زد: -باران قبول کرده؟ نگاه ها روی لب های من زوم شد. آهسته سر تکان دادم. -خب...آره...ما که...ماکه اینقدر سریع نمی تونیم عروسی…
رمان #حس_سیاه
قسمت82
بابا خندید.
شوهرخاله با محبت گفت:
-باران جان نظرش چیه؟!
مامان نگاهم کرد:
-نظرت چیه دخترم؟
لبخندی نصفه نیمه زدم.
از استرس ناخن هایم را توی گوشت دستم فرومی کردم:
-خب...منم تاکیدم رو زمان نزدیکتره...مثلا...مثلا...همزمان با شروع سومین ماه تابستون،شهریور که هواهم خنک شده باشه که اگه از اونجا خواستیم جایی بریم...بهتر باشه!
مامان وخاله خندیدند.
-چقدر شیطون فکر ماه عسلش هم کرده!
تندی سرم را بالا آوردم:
-نه به خدا...الان که گفتین ماه عسل من هم نظرم رو گفتم...چون تقریبا سه هفته ای به شهریور مونده...توی این مدت بیشتر باهم رفت وآمد کنیم!
مامان چایش را تمام کرد:
-خب به قول آقای فردین،اینم حل شد...حالا مقدار مهریه رو مشخص کنیم! هان؟
کیارش نفس عمیقی کشید.
مامان بامهربانی گفت:
-از اون جایی که دخترم عاشق گل رزه...به نظرم اولین چیز توی مشخص کردن مقدار مهریه بیست شاخه گل رز باشه تا تعداد سکه ها...
خاله خندید:
-قربونش برم...پس بیست تا گل رز و چند سکه؟
کیارش دست هایش را روی سینه قلاب کرد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت.
پدرش گفت:
-خب...به نظرمن دویست تا!
بابام خندید و به شوخی ظاهری گفت:
-خب...خب...دویست تا کم نیست؟
مامانم سرفه کرد.
کیارش به حرف آمد:
-اجازه بدین...نظرمن روی سیصد تاست...سیصد سکه و بیست شاخه گل رز...درسته؟!
مامان لبخند زد:
-حالا کی داده کی گرفته؟
خاله دست های مامان را گرفت:
-خیلی خب...بالاخره باید حساب کتاب هامون رو بکنیم دیگه نه؟!
بابا دست به سینه شد:
-البته...درست!
شوهرخاله آخرین جرعه چایش را نوشید و گفت:
-خب...پس بحث دیگه ای نمونده؟
بابا ابرویی بالا داد:
-نه خداروشکر همه چیز اوکی شد!
خاله لبخندی از روی اشتیاق زد و دست هایش را به هم کوبید:
-خب...پس الهی شکر...مبارکه!
همه دست زدند.
مامان بلند شد:
-می رم چای بریزم...تا من می رم کیارش وباران برن اتاق باران باهم حرف بزنن!
با شرم بلند شدم.
تاحالا اینقدر توی زندگی ام سرم پایین نبود و خجالت نکشیده بودم!
بابلند شدنم،کیارش کتش را درآورد وبلند شد. دسته گل حجیم و بسیار بزرگ زیبای گل رز را برداشت و طرفم آمد.
همگی از این کارش هیجان زده شدند.
چشمکی به جمع زد و جدی روبه من کرد:
-برو توی تراس اتاق خاله تا من بیام...
چشم هایم را باعشق برهم زدم و جلو رفتم.
آرام پله هارا رد کردم ووارد راهروی کوچک شدم و اتاق مادر وپدرم!
همان اتاق نحس و لعنتی ای که
پا درونش گذاشتم!
همان اتاق لعنتی ای که کاش درش قفل می شد و نمی توانستم بازش کنم و از خیر اسنادومدارک بابا می گذشتم و آن آدرس آشغال را پیدا نمی کردم تا به آنجا بروم و...
نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم تا اشک های لجبازم نریزند!
آرام از کنار تخت مرتب دونفره گذشتم و به تراس بزرگ رسیدم.
درش را باز کردم و واردش شدم.
میزکوچک چوبی ای توی تراس طویل و پهنمان بود که پشتش دو صندلی کوچک هم جنس میز بودند و البته تراس حافظ یا دیواره ای نداشت!
به جای صندلی ها، روی سنگ تیره گرانیتی تراس نشستم و کفش هایم را در آوردم.
دامنم را روی پاهایم انداختم،پاهایم را توی شکمم جمع کردم و سرم را با آن موهای مواج روی زانوهایم گذاشتم.
نسیم نه چندان خنک تابستانی می وزید وموهایم توی هوا پیچ وتاب می خوردند که با شنیدن صدای مردانه اش لبخند به لب سرم را بلند کرده ونگاهش کردم.
دسته گل بزرگ را برداشتم و از پله ها بالارفتم.
آرام آرام تابه در باز اتاق خاله رسیدم.
در رابستم و از پشت شیشه تراس را نگاه کردم.
حریر صورتی رنگ باران سرخورده بود وتا زمین پهن بود. دامنش روی پاهایش ولو بود و سرش را روی زانوهایی که توی شکمش فرو کرده بود گذاشته بود.
موهای فرخورده وخوشرنگش دربرابر باد نه چندان خنکی بالاوپایین می شدند.
آهسته دستگیره را کشیدم و وارد تراس شدم.
در را جوری بستم که صدایش را نشنود!
دسته گل بزرگ رز های رنگاوارنگ را روی میزچوبی گرد گذاشتم و لبخند زدم.
-چرا اون جا نشستی دختر پرت می شی پایین!
از جاپرید!
برگشت ونگاهم کرد.
پریشانی واسترس جایش را به آرامش و خنده داد.
-نه بابا...من همیشه میام این پشت...رو صندلی حال نمی کنم!
خندیدم.
ادامه_دارد.👇👇👇
@Roshanfkrane
قسمت82
بابا خندید.
شوهرخاله با محبت گفت:
-باران جان نظرش چیه؟!
مامان نگاهم کرد:
-نظرت چیه دخترم؟
لبخندی نصفه نیمه زدم.
از استرس ناخن هایم را توی گوشت دستم فرومی کردم:
-خب...منم تاکیدم رو زمان نزدیکتره...مثلا...مثلا...همزمان با شروع سومین ماه تابستون،شهریور که هواهم خنک شده باشه که اگه از اونجا خواستیم جایی بریم...بهتر باشه!
مامان وخاله خندیدند.
-چقدر شیطون فکر ماه عسلش هم کرده!
تندی سرم را بالا آوردم:
-نه به خدا...الان که گفتین ماه عسل من هم نظرم رو گفتم...چون تقریبا سه هفته ای به شهریور مونده...توی این مدت بیشتر باهم رفت وآمد کنیم!
مامان چایش را تمام کرد:
-خب به قول آقای فردین،اینم حل شد...حالا مقدار مهریه رو مشخص کنیم! هان؟
کیارش نفس عمیقی کشید.
مامان بامهربانی گفت:
-از اون جایی که دخترم عاشق گل رزه...به نظرم اولین چیز توی مشخص کردن مقدار مهریه بیست شاخه گل رز باشه تا تعداد سکه ها...
خاله خندید:
-قربونش برم...پس بیست تا گل رز و چند سکه؟
کیارش دست هایش را روی سینه قلاب کرد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت.
پدرش گفت:
-خب...به نظرمن دویست تا!
بابام خندید و به شوخی ظاهری گفت:
-خب...خب...دویست تا کم نیست؟
مامانم سرفه کرد.
کیارش به حرف آمد:
-اجازه بدین...نظرمن روی سیصد تاست...سیصد سکه و بیست شاخه گل رز...درسته؟!
مامان لبخند زد:
-حالا کی داده کی گرفته؟
خاله دست های مامان را گرفت:
-خیلی خب...بالاخره باید حساب کتاب هامون رو بکنیم دیگه نه؟!
بابا دست به سینه شد:
-البته...درست!
شوهرخاله آخرین جرعه چایش را نوشید و گفت:
-خب...پس بحث دیگه ای نمونده؟
بابا ابرویی بالا داد:
-نه خداروشکر همه چیز اوکی شد!
خاله لبخندی از روی اشتیاق زد و دست هایش را به هم کوبید:
-خب...پس الهی شکر...مبارکه!
همه دست زدند.
مامان بلند شد:
-می رم چای بریزم...تا من می رم کیارش وباران برن اتاق باران باهم حرف بزنن!
با شرم بلند شدم.
تاحالا اینقدر توی زندگی ام سرم پایین نبود و خجالت نکشیده بودم!
بابلند شدنم،کیارش کتش را درآورد وبلند شد. دسته گل حجیم و بسیار بزرگ زیبای گل رز را برداشت و طرفم آمد.
همگی از این کارش هیجان زده شدند.
چشمکی به جمع زد و جدی روبه من کرد:
-برو توی تراس اتاق خاله تا من بیام...
چشم هایم را باعشق برهم زدم و جلو رفتم.
آرام پله هارا رد کردم ووارد راهروی کوچک شدم و اتاق مادر وپدرم!
همان اتاق نحس و لعنتی ای که
پا درونش گذاشتم!
همان اتاق لعنتی ای که کاش درش قفل می شد و نمی توانستم بازش کنم و از خیر اسنادومدارک بابا می گذشتم و آن آدرس آشغال را پیدا نمی کردم تا به آنجا بروم و...
نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم تا اشک های لجبازم نریزند!
آرام از کنار تخت مرتب دونفره گذشتم و به تراس بزرگ رسیدم.
درش را باز کردم و واردش شدم.
میزکوچک چوبی ای توی تراس طویل و پهنمان بود که پشتش دو صندلی کوچک هم جنس میز بودند و البته تراس حافظ یا دیواره ای نداشت!
به جای صندلی ها، روی سنگ تیره گرانیتی تراس نشستم و کفش هایم را در آوردم.
دامنم را روی پاهایم انداختم،پاهایم را توی شکمم جمع کردم و سرم را با آن موهای مواج روی زانوهایم گذاشتم.
نسیم نه چندان خنک تابستانی می وزید وموهایم توی هوا پیچ وتاب می خوردند که با شنیدن صدای مردانه اش لبخند به لب سرم را بلند کرده ونگاهش کردم.
دسته گل بزرگ را برداشتم و از پله ها بالارفتم.
آرام آرام تابه در باز اتاق خاله رسیدم.
در رابستم و از پشت شیشه تراس را نگاه کردم.
حریر صورتی رنگ باران سرخورده بود وتا زمین پهن بود. دامنش روی پاهایش ولو بود و سرش را روی زانوهایی که توی شکمش فرو کرده بود گذاشته بود.
موهای فرخورده وخوشرنگش دربرابر باد نه چندان خنکی بالاوپایین می شدند.
آهسته دستگیره را کشیدم و وارد تراس شدم.
در را جوری بستم که صدایش را نشنود!
دسته گل بزرگ رز های رنگاوارنگ را روی میزچوبی گرد گذاشتم و لبخند زدم.
-چرا اون جا نشستی دختر پرت می شی پایین!
از جاپرید!
برگشت ونگاهم کرد.
پریشانی واسترس جایش را به آرامش و خنده داد.
-نه بابا...من همیشه میام این پشت...رو صندلی حال نمی کنم!
خندیدم.
ادامه_دارد.👇👇👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه قسمت82 بابا خندید. شوهرخاله با محبت گفت: -باران جان نظرش چیه؟! مامان نگاهم کرد: -نظرت چیه دخترم؟ لبخندی نصفه نیمه زدم. از استرس ناخن هایم را توی گوشت دستم فرومی کردم: -خب...منم تاکیدم رو زمان نزدیکتره...مثلا...مثلا...همزمان با شروع سومین…
رمان #حس_سیاه
#قسمت83
من هم آن طرف نمای گرانیت بی محافظ،به تبعیت از او نشستم.
یک پایم را روی پای دیگرم انداختم و سیگاری در آوردم.
چقدر چشمان عسلی رنگش امشب غصه دار بودند!
خم شدم و یک طره موی نرم و فرش را توی دستم گرفتم.
برگشت وتمام رخ به چشمانم خیره شد و خندید.
مویش از دستم رها شد. کمرم را صاف کردم و به دیوار بالکن تکیه زدم.
سیگارم را لای انگشتانم گذاشتم و به لب گرفتم.
فندک طلایی را در آوردم.
سیگار روشن کردنم را با آن چشم های معصوم و صورت نازش تماشا می کرد.
سیگار را روشن کردم و کام گرفتم.
لبخندی زد:
-نکش کیارش...توروخدا خودت رو نکشی! من طاقتش رو ندارم!
قلبم مچاله شد. لبخندم را قورت دادم و سمتش مایل شدم:
-باران...چت شده؟ امشب شب خواستگاریته...چرا انقدر ناراحتی؟ خب اگه مشکلی داری به من بگو...
چرا انقدر غصه دارن اون عسلی های نازنینت؟
توی تاریکی وروشنایی،هاله ای کم عمق از گردغم روی تیله های درخشانش نشست.
لبخندی معصومانه زد و به صورتم خیره شد.
لب باز کرد چیزی بگوید اما انگار دو به شک بود!
سیگارم را بین دوانگشت گرفتم و منتظر نگاهش کردم.
دود سیگار چهره ام را پوشانده بود اما صورت نازو گرد باران،کاملا مشخص بود!
-ک...کیارش...م...م...من...
لبخندی زدم:
-بگو می شنوم!
تلخندی زد و سرش را انداخت.
باز خم شدم و با انگشتم به چانه اش زدم.
سرش را سریع بالا آورد.
چشم هایش غرق در اشک بود و
از همیشه معصوم تر و زیباتر شده بود!
با آن موهای ابریشمی،انگار فرشته ای روبرویم نشسته بود!
حالم منقلب شد!
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
نزدیکش رفتم.
دامنش را جمع کرد.
کنار پاهایش نشستم و یک دستم را به سنگ و دست دیگرم را به موهایش بند کردم.
نگاهم کرد.
دستم را کشیدم و حریر لباسش را گرفتم.
دود از سیگارم به هوا برمی خاست!
-بگو...چی توی اون مغز فندقیته؟
بریز بیرون خودت رو! بریز بیرون...بذار آرامش پیدا کنی!
خودم کمکت می کنم حلش کنیم!
سرش را باز بالا گرفت و نگاهم کرد.
با دو دست ظریفش لبه های کتم را گرفت وسرش را توی سینه ام خم کرد.
بی آن که به من بچسبد،سرش را به لباسم تکیه داد.
صدای هق هقش جگرم را آتش زد!
-باران؟
کام دیگری به سیگار زدم و بعد فیلترش را زیر کفش هایم له کردم.
سرش را بلند کرد.
آرایشش کمی بهم ریخته بود!
قطره های اشکش را پاک کرد و لبخندی دوست داشتنی زد!
-کیارش...توخیلی خوبی!
خدا به من لطف کردکه مهر من رو توی دل تو انداخت...امامن...من که بهت گفتم که اوضاع روحیم مناسب نیست و نمی تونم نبود بهنام رو تحمل کنم! نگفتم؟!
لبخندی خونسرد زدم و دستی به موهای نرمش کشیدم.
-واسه همین داری گریه می کنی؟!
-خ...خب...آره...ت...توگناه...داری!
لبخندی زدم و به سینه ام فشردمش! بی آن که عمدی در کار باشد!
-من رو باش فکرکردم دزدی کرده یا آدم کشته!
به وضوح متوجه لرزش فوری تنش توی بغلم شدم و از خودم فاصله اش دادم.
-حالت خوبه؟
اشک هایش را پاک کرد. رنگش پریده بود و همین کمی نگرانم کرد!
-آره...باورم نمی شه خدا تورو مال من کرده باشه!
فکر کرد متوجه تصنعی بودن لبخند های نصفه نیمه اش نیستم!
خندیدم و سعی کردم با خونسردی ام آرامش را به تن ظریفش هدیه کنم!
-خیلی خب...پس منتظر باش هفته های بعد باید بریم محضر...
از فردا میای شرکت با من باشی من نمی تونم مدام بیام اینجا...
دیگه می خوام همش باهم باشیم و حرف بزنیم! بعد شرکت هم می برمت پارک نزدیکش یک چیزی بخوریم!
خندید و مهربان گفت:
-اینجوری که از کار وزندگی می افتی!
-مهم نیست! فقط تو باشی...همه چی حل می شه!
باز هم لب هایش را با خنده ای ملایم آرایش داد و بعد زانوهایش را از توی شکمش در آورد.
بلند شدم و دستم را از دور موهایش آزاد کردم.
کفش های تق تقی اش را پوشید و ایستاد.
ربان لباس حریرش به یکی از درختچه های گوشه تراس گیر کرد.
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت83
من هم آن طرف نمای گرانیت بی محافظ،به تبعیت از او نشستم.
یک پایم را روی پای دیگرم انداختم و سیگاری در آوردم.
چقدر چشمان عسلی رنگش امشب غصه دار بودند!
خم شدم و یک طره موی نرم و فرش را توی دستم گرفتم.
برگشت وتمام رخ به چشمانم خیره شد و خندید.
مویش از دستم رها شد. کمرم را صاف کردم و به دیوار بالکن تکیه زدم.
سیگارم را لای انگشتانم گذاشتم و به لب گرفتم.
فندک طلایی را در آوردم.
سیگار روشن کردنم را با آن چشم های معصوم و صورت نازش تماشا می کرد.
سیگار را روشن کردم و کام گرفتم.
لبخندی زد:
-نکش کیارش...توروخدا خودت رو نکشی! من طاقتش رو ندارم!
قلبم مچاله شد. لبخندم را قورت دادم و سمتش مایل شدم:
-باران...چت شده؟ امشب شب خواستگاریته...چرا انقدر ناراحتی؟ خب اگه مشکلی داری به من بگو...
چرا انقدر غصه دارن اون عسلی های نازنینت؟
توی تاریکی وروشنایی،هاله ای کم عمق از گردغم روی تیله های درخشانش نشست.
لبخندی معصومانه زد و به صورتم خیره شد.
لب باز کرد چیزی بگوید اما انگار دو به شک بود!
سیگارم را بین دوانگشت گرفتم و منتظر نگاهش کردم.
دود سیگار چهره ام را پوشانده بود اما صورت نازو گرد باران،کاملا مشخص بود!
-ک...کیارش...م...م...من...
لبخندی زدم:
-بگو می شنوم!
تلخندی زد و سرش را انداخت.
باز خم شدم و با انگشتم به چانه اش زدم.
سرش را سریع بالا آورد.
چشم هایش غرق در اشک بود و
از همیشه معصوم تر و زیباتر شده بود!
با آن موهای ابریشمی،انگار فرشته ای روبرویم نشسته بود!
حالم منقلب شد!
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
نزدیکش رفتم.
دامنش را جمع کرد.
کنار پاهایش نشستم و یک دستم را به سنگ و دست دیگرم را به موهایش بند کردم.
نگاهم کرد.
دستم را کشیدم و حریر لباسش را گرفتم.
دود از سیگارم به هوا برمی خاست!
-بگو...چی توی اون مغز فندقیته؟
بریز بیرون خودت رو! بریز بیرون...بذار آرامش پیدا کنی!
خودم کمکت می کنم حلش کنیم!
سرش را باز بالا گرفت و نگاهم کرد.
با دو دست ظریفش لبه های کتم را گرفت وسرش را توی سینه ام خم کرد.
بی آن که به من بچسبد،سرش را به لباسم تکیه داد.
صدای هق هقش جگرم را آتش زد!
-باران؟
کام دیگری به سیگار زدم و بعد فیلترش را زیر کفش هایم له کردم.
سرش را بلند کرد.
آرایشش کمی بهم ریخته بود!
قطره های اشکش را پاک کرد و لبخندی دوست داشتنی زد!
-کیارش...توخیلی خوبی!
خدا به من لطف کردکه مهر من رو توی دل تو انداخت...امامن...من که بهت گفتم که اوضاع روحیم مناسب نیست و نمی تونم نبود بهنام رو تحمل کنم! نگفتم؟!
لبخندی خونسرد زدم و دستی به موهای نرمش کشیدم.
-واسه همین داری گریه می کنی؟!
-خ...خب...آره...ت...توگناه...داری!
لبخندی زدم و به سینه ام فشردمش! بی آن که عمدی در کار باشد!
-من رو باش فکرکردم دزدی کرده یا آدم کشته!
به وضوح متوجه لرزش فوری تنش توی بغلم شدم و از خودم فاصله اش دادم.
-حالت خوبه؟
اشک هایش را پاک کرد. رنگش پریده بود و همین کمی نگرانم کرد!
-آره...باورم نمی شه خدا تورو مال من کرده باشه!
فکر کرد متوجه تصنعی بودن لبخند های نصفه نیمه اش نیستم!
خندیدم و سعی کردم با خونسردی ام آرامش را به تن ظریفش هدیه کنم!
-خیلی خب...پس منتظر باش هفته های بعد باید بریم محضر...
از فردا میای شرکت با من باشی من نمی تونم مدام بیام اینجا...
دیگه می خوام همش باهم باشیم و حرف بزنیم! بعد شرکت هم می برمت پارک نزدیکش یک چیزی بخوریم!
خندید و مهربان گفت:
-اینجوری که از کار وزندگی می افتی!
-مهم نیست! فقط تو باشی...همه چی حل می شه!
باز هم لب هایش را با خنده ای ملایم آرایش داد و بعد زانوهایش را از توی شکمش در آورد.
بلند شدم و دستم را از دور موهایش آزاد کردم.
کفش های تق تقی اش را پوشید و ایستاد.
ربان لباس حریرش به یکی از درختچه های گوشه تراس گیر کرد.
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
📕 کتاب صوتی #دو_قرن_سکوت
✍️عبدالحسین زرین کوب
دو قرن سکوت
دوقرن سکوت
♦️ کتابی درباره سرگذشت ایران در دو سدهٔ نخست پس از سلطهٔ اعراب است. نام کتاب به خفقان و سکوت حاکم بر ایران در آن دو قرن اشاره دارد.
هیچ کسی در ان زمان 200سال! حق سخن گفتن به زبان غیر عربی را نداشت!
و فقط باید عربی سخن میگفتن ...
و اگر عربی بلد نبودند باید با اشاره منظورشان را میرساندند تا کشته نشوند...
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در پست های بعد کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
✍️عبدالحسین زرین کوب
دو قرن سکوت
دوقرن سکوت
♦️ کتابی درباره سرگذشت ایران در دو سدهٔ نخست پس از سلطهٔ اعراب است. نام کتاب به خفقان و سکوت حاکم بر ایران در آن دو قرن اشاره دارد.
هیچ کسی در ان زمان 200سال! حق سخن گفتن به زبان غیر عربی را نداشت!
و فقط باید عربی سخن میگفتن ...
و اگر عربی بلد نبودند باید با اشاره منظورشان را میرساندند تا کشته نشوند...
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در پست های بعد کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
دوقرن
سکوت
1
سکوت
1
#کتاب_صوتی
#دو_قرن_سکوت
اثر:
✍️ #عبدالحسین_زرین_کوب
بخش 1
همه بخش های
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
#دو_قرن_سکوت
اثر:
✍️ #عبدالحسین_زرین_کوب
بخش 1
همه بخش های
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
دوقرن
سکوت
2
سکوت
2
📕دو قرن سکوت
گوش🎧 کنیم
اثر :
✍️ عبدالحسین زرین کوب
بخش 2
همه بخش های
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
گوش🎧 کنیم
اثر :
✍️ عبدالحسین زرین کوب
بخش 2
همه بخش های
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
اوایلِ سال ۵۸ که تازه انقلاب شده بود
دست یه پسر ۸ ساله ای رو توی کرمانشاه به جرم دزدیدن جوجه اردک همسایه قطع کردن و روزنامه اطلاعات خبرش رو در حوادث چاپ کرد.
لابد قاضی که چنین حکمی داده بود میخواست با این حکم شدت عمل نظام جدید در برابر دزدی ها رو نشون بده.
همون موقع مرحوم بازرگان مصاحبه ای انجام داد
و با این احکام مخالفت کرد و گفت اگه قرار باشه هرکس دزدی میکنه دستش قطع بشه ۳۰ میلیون نفر یک دستی توی ایران داریم!
اون موقع خیلی ها به حرف بازرگان خندیدند.
اما امروز می فهمیم چی می گفت.
«دزدی ...اختلاس»
#تاریخ
#جالب
#اجتماعی
#تفکر
دست یه پسر ۸ ساله ای رو توی کرمانشاه به جرم دزدیدن جوجه اردک همسایه قطع کردن و روزنامه اطلاعات خبرش رو در حوادث چاپ کرد.
لابد قاضی که چنین حکمی داده بود میخواست با این حکم شدت عمل نظام جدید در برابر دزدی ها رو نشون بده.
همون موقع مرحوم بازرگان مصاحبه ای انجام داد
و با این احکام مخالفت کرد و گفت اگه قرار باشه هرکس دزدی میکنه دستش قطع بشه ۳۰ میلیون نفر یک دستی توی ایران داریم!
اون موقع خیلی ها به حرف بازرگان خندیدند.
اما امروز می فهمیم چی می گفت.
«دزدی ...اختلاس»
#تاریخ
#جالب
#اجتماعی
#تفکر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انجمن فیزیک آمریکا جایزه سالانهاش در حمایت از فیزیکدانان حامی حقوق بشر را به نرگس محمدی، فعال مخالف ِ اعدام هدیه کرد. گزارش هادی نیلی از مراسم اهدای این جایزه
#معرفی
#بانوان
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#معرفی
#بانوان
#اجتماعی
@Roshanfkrane
در ایام صدارت امیرکبیر روزی احتشام الدوله عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور امیرکبیر رسید.
امیرکبیر از احتشام الدوله پرسید:
وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان جواب داد:
قربان اوضاع به قدری امن و امان است
که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند.
امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی
که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و
امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد
که در کنار میش آب بخورد.
تو میگویی گرگ و میش از
یک جوی آب میخورند؟
#حکایت
#تاریخ
@Roshanfkrane
.
امیرکبیر از احتشام الدوله پرسید:
وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان جواب داد:
قربان اوضاع به قدری امن و امان است
که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند.
امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی
که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و
امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد
که در کنار میش آب بخورد.
تو میگویی گرگ و میش از
یک جوی آب میخورند؟
#حکایت
#تاریخ
@Roshanfkrane
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیداریکی از طرفداران #داریوش در استیج که با خوشونت بادیگاردها مواجه میشه ولی واکنش اسطوره زیبا بود
درود بر یاور همیشه مومن ✌️
#جالب
#جذاب
#هنر
@Roshanfkrane
درود بر یاور همیشه مومن ✌️
#جالب
#جذاب
#هنر
@Roshanfkrane