رمان
#حس_سیاه
قسمت72
خاله ام گفت:
-اختیار دارید آقایاسر...شما بزرگتر ما هستید!ن
بابا گفت:
-نه خواهش می کنم شما دارید لطف ون محبت به خانواده ما می کنید...ماباید تشکر کنیم ازتون!
خسته از تیکه تعارفات بلند شدم تا به اتاقم بروم که خاله با مهربانی گفت:
-پس تا پیدا کردن قلب سالم واسه باران گلم صبرمی کنیم و یک موضوع مهم دیگه هم هست!
بابا چشم هایش را ریز کرد.
-ما...ما...می دونیم الان باران جان شرایط مناسبی نداره و خودتون هم هنوز داغدارین وماهیچ وقت نمی تونیم این داغ رو درک کنیم اما خب خواستیم که باران جان رو برای...برای کیارش خواستگاری کنیم!
نفس هاهمه حبس شدند.
سرم را تاجایی که می توانستم پایین انداختم و به جان ناخن هایم افتادم.
مامان شوک زده پرسید:
-ک...کیارش جان...خاله؟!
جو سنگینی بود.
نفسم داشت بند می آمد.
زیر چشمی نگاهشان کردم.
کیارش خجالت زده اما جدی بلند شد. نگاهش به کف بود:
-خاله جون...با اجازه آقایاسر وباران می خواستم...می خواستم بگم که خیلی...خیلی بارها قبل این حادثه می خواستم بگم که...
من باران رو دوست دارم!
از شهامتش تنم رعشه گرفت.
اگر می فهمید من یک آدم هم نه،
دو آدم کشته ام،با من چه می کرد؟
نمی توانستم به بابا نگاه کنم.
نفس لرزانم را خردخرد وآهسته آهسته بیرون دادم.
می دانستم گونه هایم سرخ شده بودند!
این را از حرارت عجیب صورتم حس کردم!
بابا صدایش را صاف کرد ولبخندی نصفه زد:
-خیلی ماجرای عجیب و غیرمنتظره ای هست که واقعا ما از شنیدنش شوک بهمون وارد شد...
آقا کیارش پسر خانواده دوست،عالی و مقبول ومعقول هر خانواده ایه...
اماخب همینطور که شرایط رو می بینید باران من شرایط ازدواج رو نداره!
کارش نصفه است،دانشگاهش رو رها کرده و فعلا توی شرایط بحرانی و روحی بدی قرار داره...
ماهم همونطور که عرض کردین هنوز داغداریم اما بازهم من نمی دونم باید خود دخترم تصمیم بگیره!
خاله گفت:
-باران؟
نگاه شرمنده ام را بالا آوردم.
سرم را از یقه لباسم کندم و به تک تکشان نگاهی انداختم.
-من...
لرزش صدایم را درست کردم!
-من...نمی تونم ا...الان...تصمیم قطعی بگیرم...من هنوز داغدار بهنامم...
مامان حیرت زده پرسید:
-تازه...عمل جراحی قلبش،کارش،دانشگاه ودرسش،همه چیش رو هواست خواهرجون...
توکه می دونی این بچه چه حالی داره...
خاله دست مامان را گرفت و دلسوزانه گفت:
-خواهرجون ما که نمی خوایم طی یک هفته عروسی بگیریم که
همه درس ها و کارهاش ول معطل باشه...
الان هم از چهلم بهنام معصوم گذشته خواهرجان...درست نیست هنوز مشکی پوش باشید!
به نظرم بهتره ما تا یک قلب سالم برای دخترم پیدا کنیم و بعد تکلیف دانشگاه و درس وکارش رو روشن کنیم، ما یک مجلس دیگه هم به صورت رسمی مثل غریبه ها به دور از این که فامیل وبه هم نزدیک هستیم،برای خواستگاری بیایم و بعد یکی دوماه این بچه هارو محرم کنیم وهروقت شرایط روحی و کاری این خانواده بهترشد،مجلس بگیریم و روانه خونه بختشون بکنیم.
بابا کنترلش را ازدست داد:
-خاله خانم شما واسه خودتون بریدین و دوختین ها!
سعی کرد لحنش آرام و آمیخته به طنز باشد اما بابای کیارش متوجه عصبانیت پدرم شد و دست هایش را گرفت:
-نظر زن من این بود یاسر!
چرا ناراحت می شی؟
ما مهلت هم واسه فکرکردنتون می دیم...بالاخره فامیلیم و ارتباط نزدیکی داریم...شماهم هروقت راحت شدین و لباس مشکی تون رو در آوردین و تکلیف عمل و درس باران جان مشخص شد،می تونید به ما خبر بدید تا برای خواستگاری بیایم اینجا و تاریخ محرمیت رو مشخص کنیم تا بیشتر باهم باشن این بچه ها و بعد هم مجلس عروسی تا دهن فامیل روهم ببندیم!
بابا کمی آرام شد.
نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:
-من نمی دونم خانم...شما بزرگتر و تصمیم گیرنده هستید...من از آقا کیارش مطمئنم و یک درصد هم تردید ندارم چون مردونگی و اخلاق بزرگ و آقا منشانه اش رو دیدم اما خب باید با شرایط کنار اومد و بعد تصمیم های نهایی رو گرفت...نه؟!
مامان لبخندی به پهنای صورت زد:
-بله...در این که کیارش جان پسر کاری و خانواده دوست وسالمی هستن شکی وجود نداره وهیچ تردیدی نیست اما خب من و پدرش نظرمون نظر بارانه...
گرچه ما تاکیدمون بیشتر بر روی زمانه...اما خب...اینطور که شما می گین فکرمی کنم می تونیم کاری کنیم که هم باران بتونه باشرایط زندگیش کنار بیاد و هم تکلیف عمل جراحی و درسش مشخص شه.
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
#حس_سیاه
قسمت72
خاله ام گفت:
-اختیار دارید آقایاسر...شما بزرگتر ما هستید!ن
بابا گفت:
-نه خواهش می کنم شما دارید لطف ون محبت به خانواده ما می کنید...ماباید تشکر کنیم ازتون!
خسته از تیکه تعارفات بلند شدم تا به اتاقم بروم که خاله با مهربانی گفت:
-پس تا پیدا کردن قلب سالم واسه باران گلم صبرمی کنیم و یک موضوع مهم دیگه هم هست!
بابا چشم هایش را ریز کرد.
-ما...ما...می دونیم الان باران جان شرایط مناسبی نداره و خودتون هم هنوز داغدارین وماهیچ وقت نمی تونیم این داغ رو درک کنیم اما خب خواستیم که باران جان رو برای...برای کیارش خواستگاری کنیم!
نفس هاهمه حبس شدند.
سرم را تاجایی که می توانستم پایین انداختم و به جان ناخن هایم افتادم.
مامان شوک زده پرسید:
-ک...کیارش جان...خاله؟!
جو سنگینی بود.
نفسم داشت بند می آمد.
زیر چشمی نگاهشان کردم.
کیارش خجالت زده اما جدی بلند شد. نگاهش به کف بود:
-خاله جون...با اجازه آقایاسر وباران می خواستم...می خواستم بگم که خیلی...خیلی بارها قبل این حادثه می خواستم بگم که...
من باران رو دوست دارم!
از شهامتش تنم رعشه گرفت.
اگر می فهمید من یک آدم هم نه،
دو آدم کشته ام،با من چه می کرد؟
نمی توانستم به بابا نگاه کنم.
نفس لرزانم را خردخرد وآهسته آهسته بیرون دادم.
می دانستم گونه هایم سرخ شده بودند!
این را از حرارت عجیب صورتم حس کردم!
بابا صدایش را صاف کرد ولبخندی نصفه زد:
-خیلی ماجرای عجیب و غیرمنتظره ای هست که واقعا ما از شنیدنش شوک بهمون وارد شد...
آقا کیارش پسر خانواده دوست،عالی و مقبول ومعقول هر خانواده ایه...
اماخب همینطور که شرایط رو می بینید باران من شرایط ازدواج رو نداره!
کارش نصفه است،دانشگاهش رو رها کرده و فعلا توی شرایط بحرانی و روحی بدی قرار داره...
ماهم همونطور که عرض کردین هنوز داغداریم اما بازهم من نمی دونم باید خود دخترم تصمیم بگیره!
خاله گفت:
-باران؟
نگاه شرمنده ام را بالا آوردم.
سرم را از یقه لباسم کندم و به تک تکشان نگاهی انداختم.
-من...
لرزش صدایم را درست کردم!
-من...نمی تونم ا...الان...تصمیم قطعی بگیرم...من هنوز داغدار بهنامم...
مامان حیرت زده پرسید:
-تازه...عمل جراحی قلبش،کارش،دانشگاه ودرسش،همه چیش رو هواست خواهرجون...
توکه می دونی این بچه چه حالی داره...
خاله دست مامان را گرفت و دلسوزانه گفت:
-خواهرجون ما که نمی خوایم طی یک هفته عروسی بگیریم که
همه درس ها و کارهاش ول معطل باشه...
الان هم از چهلم بهنام معصوم گذشته خواهرجان...درست نیست هنوز مشکی پوش باشید!
به نظرم بهتره ما تا یک قلب سالم برای دخترم پیدا کنیم و بعد تکلیف دانشگاه و درس وکارش رو روشن کنیم، ما یک مجلس دیگه هم به صورت رسمی مثل غریبه ها به دور از این که فامیل وبه هم نزدیک هستیم،برای خواستگاری بیایم و بعد یکی دوماه این بچه هارو محرم کنیم وهروقت شرایط روحی و کاری این خانواده بهترشد،مجلس بگیریم و روانه خونه بختشون بکنیم.
بابا کنترلش را ازدست داد:
-خاله خانم شما واسه خودتون بریدین و دوختین ها!
سعی کرد لحنش آرام و آمیخته به طنز باشد اما بابای کیارش متوجه عصبانیت پدرم شد و دست هایش را گرفت:
-نظر زن من این بود یاسر!
چرا ناراحت می شی؟
ما مهلت هم واسه فکرکردنتون می دیم...بالاخره فامیلیم و ارتباط نزدیکی داریم...شماهم هروقت راحت شدین و لباس مشکی تون رو در آوردین و تکلیف عمل و درس باران جان مشخص شد،می تونید به ما خبر بدید تا برای خواستگاری بیایم اینجا و تاریخ محرمیت رو مشخص کنیم تا بیشتر باهم باشن این بچه ها و بعد هم مجلس عروسی تا دهن فامیل روهم ببندیم!
بابا کمی آرام شد.
نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:
-من نمی دونم خانم...شما بزرگتر و تصمیم گیرنده هستید...من از آقا کیارش مطمئنم و یک درصد هم تردید ندارم چون مردونگی و اخلاق بزرگ و آقا منشانه اش رو دیدم اما خب باید با شرایط کنار اومد و بعد تصمیم های نهایی رو گرفت...نه؟!
مامان لبخندی به پهنای صورت زد:
-بله...در این که کیارش جان پسر کاری و خانواده دوست وسالمی هستن شکی وجود نداره وهیچ تردیدی نیست اما خب من و پدرش نظرمون نظر بارانه...
گرچه ما تاکیدمون بیشتر بر روی زمانه...اما خب...اینطور که شما می گین فکرمی کنم می تونیم کاری کنیم که هم باران بتونه باشرایط زندگیش کنار بیاد و هم تکلیف عمل جراحی و درسش مشخص شه.
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این بچه یک باتری قلمی خورده ولی ببینین موقع جراحی معده چیا درمیارن از معدش 😳😕😅
#جالب
#طنز
@Roshanfkrane
#جالب
#طنز
@Roshanfkrane
یکی از کاربران پیامرسان سروش توانسته به آسانی شماره موبایل ادمین کانال آذری جهرمی را در این پیامرسان پیدا کند. او خطاب به وزیر ارتباطات نوشت: «امنیت پیامرسان ایرانی همینقدر است!»
#جالب
@Roshanfkrane
#جالب
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دور زدن فیلترینگ
روش نصب شمارە تلفن مجازی و سپس بازکردن تلگرام با آن
آموزش ساخت شماره مجازی
#آموزشی
@Roshanfkrane
روش نصب شمارە تلفن مجازی و سپس بازکردن تلگرام با آن
آموزش ساخت شماره مجازی
#آموزشی
@Roshanfkrane
عکسی زیبا از کردستان زیبا
اگه مات زیبایی عکس شدید و حدس میزنین که شاید فوتو مونتـــــاژ باشه، کافیه گوشیو برگردونید!
از زیباییهای معماری کردستان هورامان ژیوار 👌
#جالب
#معماری
@Roshanfkrane
اگه مات زیبایی عکس شدید و حدس میزنین که شاید فوتو مونتـــــاژ باشه، کافیه گوشیو برگردونید!
از زیباییهای معماری کردستان هورامان ژیوار 👌
#جالب
#معماری
@Roshanfkrane
💎جنگجویی از استادش پرسید : بهترین شمشیرزن کیست؟
استادش پاسخ داد : به دشت کنار صومعه برو . سنگی آنجاست . به آن سنگ توهین کن .
شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت : خوب با شمشیرت به آن حمله کن .
شاگرد پاسخ داد : این کار را هم نمی کنم . شمشیرم می شکند و اگر با دستهایم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد . من این را نپرسیدم . پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست ؟
استاد پاسخ داد : بهترین شمشیر زن ، به آن سنگ می ماند ، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد ، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند .
#حکایت
@Roshanfkrane
استادش پاسخ داد : به دشت کنار صومعه برو . سنگی آنجاست . به آن سنگ توهین کن .
شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت : خوب با شمشیرت به آن حمله کن .
شاگرد پاسخ داد : این کار را هم نمی کنم . شمشیرم می شکند و اگر با دستهایم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد . من این را نپرسیدم . پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست ؟
استاد پاسخ داد : بهترین شمشیر زن ، به آن سنگ می ماند ، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد ، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند .
#حکایت
@Roshanfkrane
✅ تکنیک "جعبه نگرانی"
شما یک جعبه مقوایی مثل یک جعبه کفش بیارید و دربش رو محکم چسب نواری بزنید. و بالای آن شکافی کوچک مثل صندوق رای گیری ایجاد کنید.
حالا هر نگرانی که نسبت به یک موضوع دارید رو روی یک تکه کاغذ بنویسید و داخل جعبه بیاندازید.
هر روز نگرانیها و استرس های روزانه تان را نوشته و توی جعبه بیاندازید.
👈 بعد از گذشت 6 ماه جعبه را باز کنید و تمام نگرانیهای گذشته خود را مجددا بخوانید.
👈 باور کنید که کلی می خندید و از طرفی ملاحظه میکنید که در كمال ناباوري 90 درصد آن استرسها تنها درذهن شما حضور داشتن
و عملا هیچوقت اتفاق نیفتادند!!
✅ اینطوری مغزتان تعلیم میبیند که به سادگی بابت مسائل کوچک مضطرب نشود این شیوه رابه عادت خوب تبدیل میکند و دیگه در آینده به ساخت جعبه نگرانی دیگر نیازی نخواهید داشت!!
✅ عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است نه عوامل بیرونی.
#روانشناسی
@Roshanfkrane
شما یک جعبه مقوایی مثل یک جعبه کفش بیارید و دربش رو محکم چسب نواری بزنید. و بالای آن شکافی کوچک مثل صندوق رای گیری ایجاد کنید.
حالا هر نگرانی که نسبت به یک موضوع دارید رو روی یک تکه کاغذ بنویسید و داخل جعبه بیاندازید.
هر روز نگرانیها و استرس های روزانه تان را نوشته و توی جعبه بیاندازید.
👈 بعد از گذشت 6 ماه جعبه را باز کنید و تمام نگرانیهای گذشته خود را مجددا بخوانید.
👈 باور کنید که کلی می خندید و از طرفی ملاحظه میکنید که در كمال ناباوري 90 درصد آن استرسها تنها درذهن شما حضور داشتن
و عملا هیچوقت اتفاق نیفتادند!!
✅ اینطوری مغزتان تعلیم میبیند که به سادگی بابت مسائل کوچک مضطرب نشود این شیوه رابه عادت خوب تبدیل میکند و دیگه در آینده به ساخت جعبه نگرانی دیگر نیازی نخواهید داشت!!
✅ عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است نه عوامل بیرونی.
#روانشناسی
@Roshanfkrane
♦️حمله با نارنجک دستی بر پیکر کتیبه های آرامگاه فردوسی .
اقدامی تاسف بار و ضد فرهنگی از افرادی که هویت آنها تا به اکنونی نامعلوم مانده!!😕
#اجتماعی
@Roshanfkrane
اقدامی تاسف بار و ضد فرهنگی از افرادی که هویت آنها تا به اکنونی نامعلوم مانده!!😕
#اجتماعی
@Roshanfkrane
✍️تعداد آدمهایی که من واقعا دوستشان دارم زیاد نیست. تعداد کسانی که نظر خوبی دربارهشان دارم، از آن هم کمتر است! من هرچه بیشتر دنیا را میشناسم از آن ناراضیتر میشوم. هرروز که میگذرد؛ بیشتر معتقد میشوم که آدمها شخصیت ناپایداری دارند! نمیشود روی ظواهر، لیاقت یا فهم و شعورشان حساب باز کرد.
📕 #غرور_و_تعصب
👤 #جین_آستین
#فرهنگ
#اجتماعی
@Roshanfkrane
📕 #غرور_و_تعصب
👤 #جین_آستین
#فرهنگ
#اجتماعی
@Roshanfkrane
مردمان زیادی هستند که تلاش میکنند فقر اندیشهشان را زیر انبوهی از کلمات بیمصرف پنهان کنند!
👤 #آرتور_شوپنهاور
📕 #درباب_حکمت_زندگی
#فرهنگ
@Roshanfkrane
👤 #آرتور_شوپنهاور
📕 #درباب_حکمت_زندگی
#فرهنگ
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♦️ «۳ آوریل زادروز افسانهی تکرار نشدنی تاریخ سینمای جهان»
به عقیده بسیاری از سینماگران و سینمادوستان؛ #مارلون_براندو تحسین برانگیزترین بازیگر تاریخ سینماست.
#هنر
@Roshanfkrane
به عقیده بسیاری از سینماگران و سینمادوستان؛ #مارلون_براندو تحسین برانگیزترین بازیگر تاریخ سینماست.
#هنر
@Roshanfkrane
💐🍃🌿🌸🍃🌷🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
یک جایی هست که انسان از حیوان بیشتر میفهمد، و آن این است: «تشخیص راه درست از غلط.»
اما یک جای مهمتر هست که حیوان از انسان بیشتر میفهمد، و آن اینکه:
«حیوان راهِ اشتباه را دوباره تکرار نمیکند، اما انسان دچار تکرار اشتباه میشود.»
برای همین است که حیوانات تاریخ ندارند، اما انسانها با تکرار اشتباهات، تاریخسازند!
#تفکر
🌸 @Roshanfkrane
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
یک جایی هست که انسان از حیوان بیشتر میفهمد، و آن این است: «تشخیص راه درست از غلط.»
اما یک جای مهمتر هست که حیوان از انسان بیشتر میفهمد، و آن اینکه:
«حیوان راهِ اشتباه را دوباره تکرار نمیکند، اما انسان دچار تکرار اشتباه میشود.»
برای همین است که حیوانات تاریخ ندارند، اما انسانها با تکرار اشتباهات، تاریخسازند!
#تفکر
🌸 @Roshanfkrane
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃