🛰ایستگاه فضایی چین فردا با زمین برخورد میکند
🔺این ایستگاه فضایی پنج سال پیش در سال ۲۰۱۱ میلادی، ماموریتش به پایان رسید و پس از آن پیشبینی شد که به زمین برگردد.
🔻احتمال میرود زمانی که این ایستگاه وارد جو زمین شود، بخش زیادی از آن آتش گرفته و بسوزد، اما گفته شده درعین حال بخشهایی از آن سالم مانده و وارد جو زمین میشود.
#فرازمینی
#نجوم
#فناوری
@Roshanfkrane
🔺این ایستگاه فضایی پنج سال پیش در سال ۲۰۱۱ میلادی، ماموریتش به پایان رسید و پس از آن پیشبینی شد که به زمین برگردد.
🔻احتمال میرود زمانی که این ایستگاه وارد جو زمین شود، بخش زیادی از آن آتش گرفته و بسوزد، اما گفته شده درعین حال بخشهایی از آن سالم مانده و وارد جو زمین میشود.
#فرازمینی
#نجوم
#فناوری
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم سیزده بدر 97 یکی از بهتربن و زیباترین روزهای نوروزهمراه با آرامش و آسایش براتون باشه 🍃🍃🌷🍃🍃🌷
🍃🍃🌷سيزده بدرتون خجسته باد 🌷🍃🍃
#ارسالی
#جالب
@Roshanfkrane
🍃🍃🌷سيزده بدرتون خجسته باد 🌷🍃🍃
#ارسالی
#جالب
@Roshanfkrane
📰 در #ژاپن، یکی از مشهورترین روزنامههای ملی، روزنامهای صد در صد پایدار ؛ منتشر میکند.
🌱یعنی بعد از خواندن روزنامه آن را میکارند و شکوفه میدهد.
#جالب
@Roshanfkrane
🌱یعنی بعد از خواندن روزنامه آن را میکارند و شکوفه میدهد.
#جالب
@Roshanfkrane
#قصه_شب
💝دون دون و گل تازه وارد!💝
🐞یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت.🌷
🐞 این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند!🌷
🐞همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود.🌷
🐞دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. 🌷
🐞شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد!🌷
🐞 چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد!🌷
🐞دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟»🌷
🐞گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.»🌷
🐞دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟»🌷
🐞 گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.»🌷
🐞پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.»🌷
🐞 گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند.🌷
🐞فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد.🌷
🐞 چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید...🌷
🐞یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.»🌷
🐞 شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.»🌷
🐞گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند.🌷
هرشب دو قصه و لالایی برای
#کودک در روشنفکران👇
@Roshanfkrane
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💝دون دون و گل تازه وارد!💝
🐞یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت.🌷
🐞 این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند!🌷
🐞همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود.🌷
🐞دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. 🌷
🐞شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد!🌷
🐞 چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد!🌷
🐞دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟»🌷
🐞گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.»🌷
🐞دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟»🌷
🐞 گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.»🌷
🐞پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.»🌷
🐞 گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند.🌷
🐞فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد.🌷
🐞 چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید...🌷
🐞یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.»🌷
🐞 شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.»🌷
🐞گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند.🌷
هرشب دو قصه و لالایی برای
#کودک در روشنفکران👇
@Roshanfkrane
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@Roshanfkrane
سمفونی موتزارت آرام و دل انگیز
#لالایی امشب #کودک
#سمفونی موتزارت ارام و دل انگیز😍
مخصوص کودکان
واقعا این سمفونیها تا عمق جان آدم نفوذ میکنند.👌
هرشب منتظر قصه و لالایی ما در کانال روشنفکران باشید😍👇
@Roshanfkrane
#سمفونی موتزارت ارام و دل انگیز😍
مخصوص کودکان
واقعا این سمفونیها تا عمق جان آدم نفوذ میکنند.👌
هرشب منتظر قصه و لالایی ما در کانال روشنفکران باشید😍👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
دکتر فرهنگ هلاکویی
🔺برخورد با نوجوانی ک
🔺فیلمهای #پورنوگرافی تماشا میکند
#دکتر_هلاکویی
#روانشناسی
#پرورشی
#نوجوان
@Roshanfkrane
🔺فیلمهای #پورنوگرافی تماشا میکند
#دکتر_هلاکویی
#روانشناسی
#پرورشی
#نوجوان
@Roshanfkrane
سیزده نزدیک شد
الهی غماتون گره خورده
باشه به هرچی شاديه
درداتون گره خورده باشه
به هرچی سلامتيه
و دلاتون گره خورده باشه
به هرچی عشقه
سیزده بدر پیشاپیش مبارک 🌹
#طبیعت
@Roshanfkrane
الهی غماتون گره خورده
باشه به هرچی شاديه
درداتون گره خورده باشه
به هرچی سلامتيه
و دلاتون گره خورده باشه
به هرچی عشقه
سیزده بدر پیشاپیش مبارک 🌹
#طبیعت
@Roshanfkrane
روشنفکران
#تست_شخصیت_شناسی به تصویر بالا نگاه کنید و شکل خوابیدنتان را انتخاب کنید؟ پاسخ امشب در كانال 🆔 @Roshanfkrane ⁉️
🎲 #پاسخ_تست_شکل_خوابیدن
حالت A: جنینی؛ شما اغلب وقتی به پهلو میخوابین یه دستتون زیر بالشتون هست. این حالت نشون میده که شما خارج از خونه انسان سختی هستین و حتی میشه گفت حساس و آسیب پذیرین. در ابتدا وقتی که با افراد جدید ملاقات میکنین کم حرف هستین، اما در نهایت با اون ها گرم میگیرین.
حالت B: تنه درختی؛ شما به پهلو میخوابین، هردو دستاتون کنارتون هستن و پاهاتون هم مستقیم کشیده شدن که این حالت نشون دهنده ی اینه که شما بیش از حد به بقیه اعتماد میکنین، اما از طرف دیگه بسیار راحت طلب و اجتماعی هستین.
حالت C: مشتاقانه؛ مثل حالت تنه درختی شما به پهلو میخوابین با این تفاوت که دستاتون مقابل خودتون کشیده شدن. این حالت نشون می ده که شما افراد و تجربه های مختلف رو با آغوش باز میپذیرین، در صورتی که هنوز از درون بدبین هستین و باعث میشه هنگام تصمیم گیری ها محتاط و سنجیده باشین.
حالت D: سربازی؛ شما به حالت تخت و صاف میخوابین، دست ها و پاهاتون راست و مستقیم کنارتون هستن. شما اهل عمل و همچنین خجالتی هستین و از طرفی هم به قضاوت خودتون و دیگران تمایل دارین.
حالت E: سقوط آزاد؛ شما روی شکم میخوابین و دستاتون به سمت بالا کشیده شدن و روی بالش قرار میگیرن. شما شخصی جسور هستین که شخصیت برونگرایی دارین، و انتقاد پذیر نیستین.
حالت F: ستاره دریایی؛ شما به حالت تخت و صاف روی کمر میخوابین، دستاتون رو به سمت بالا و روی بالش قرار میدین و پاهاتون به سمت پایین کشیده شدن. این حالت نشون می ده که شما بسیار دوستانه و فروتن هستین، به جای اینکه به دنبال جای گرفتن در کانون توجه باشین، به دنبال کمک به دیگران هستین.
🆔 @Roshanfkrane ⁉️
حالت A: جنینی؛ شما اغلب وقتی به پهلو میخوابین یه دستتون زیر بالشتون هست. این حالت نشون میده که شما خارج از خونه انسان سختی هستین و حتی میشه گفت حساس و آسیب پذیرین. در ابتدا وقتی که با افراد جدید ملاقات میکنین کم حرف هستین، اما در نهایت با اون ها گرم میگیرین.
حالت B: تنه درختی؛ شما به پهلو میخوابین، هردو دستاتون کنارتون هستن و پاهاتون هم مستقیم کشیده شدن که این حالت نشون دهنده ی اینه که شما بیش از حد به بقیه اعتماد میکنین، اما از طرف دیگه بسیار راحت طلب و اجتماعی هستین.
حالت C: مشتاقانه؛ مثل حالت تنه درختی شما به پهلو میخوابین با این تفاوت که دستاتون مقابل خودتون کشیده شدن. این حالت نشون می ده که شما افراد و تجربه های مختلف رو با آغوش باز میپذیرین، در صورتی که هنوز از درون بدبین هستین و باعث میشه هنگام تصمیم گیری ها محتاط و سنجیده باشین.
حالت D: سربازی؛ شما به حالت تخت و صاف میخوابین، دست ها و پاهاتون راست و مستقیم کنارتون هستن. شما اهل عمل و همچنین خجالتی هستین و از طرفی هم به قضاوت خودتون و دیگران تمایل دارین.
حالت E: سقوط آزاد؛ شما روی شکم میخوابین و دستاتون به سمت بالا کشیده شدن و روی بالش قرار میگیرن. شما شخصی جسور هستین که شخصیت برونگرایی دارین، و انتقاد پذیر نیستین.
حالت F: ستاره دریایی؛ شما به حالت تخت و صاف روی کمر میخوابین، دستاتون رو به سمت بالا و روی بالش قرار میدین و پاهاتون به سمت پایین کشیده شدن. این حالت نشون می ده که شما بسیار دوستانه و فروتن هستین، به جای اینکه به دنبال جای گرفتن در کانون توجه باشین، به دنبال کمک به دیگران هستین.
🆔 @Roshanfkrane ⁉️
رمان
#حس_سیاه
قسمت70
لبخند زدم:
پس چرا با اون حال برگشتی؟
نگاهش را یواشکی دزدید:
-خب....خب...فشارم پایین بود...ازجاده ی تصادف محل حادثه رد شدم و باز اعصابم تحریک شد!
دستی دور لبم کشیدم.
دلیلش منطقی بود اما باور نکردم.
چیزی ته دلم تکان می خورد وهشدار می داد...
دلشوره داشتم از اینکه دروغ گفته باشدو جایی رفته باشد که نباید!
-خوبی؟
خندید:
-آره خوبم!
-کیارش! باران؟ کجایین شما دوتا سه ساعته تو اون آشپزخونه دارین چی کار می کنین؟!
لبخندی زدم که باعث شد باران،
لبخندی هرچند ضعیف و کمرنگ گوشه لبش بنشاند!
به طوسی چشمان خندانش خیره شدم.
نمی توانستم باور کنم اوهمان کیارش مغرور و عصبانی ای است که مرا از مدرسه برمی گرداند و وقتی در پانزده سالگی عاشقش شدم، کم کم کارو دانشگاه را بهانه کرد و رهایم کرد و رفت!
همان که توی فامیل،سرما از چشمان یخ بسته و اخم های درهمش می بارید!
همان بداخلاق معروف فامیل!
بیست وهفتم تیر را به یاد آوردم.
دخترپانزده ساله ای بودم.
پله هارا دوان دوان بالا آمدم وخودم را روی تخت پرتاب کردم.
به ملحفه ام مشت می کوبیدم و گریه می کردم!
دلم برای همبازی کودکی هایم تنگ شده بود وشنیده بودم دارد کنکور می دهد و کار با شرکت پدرش را آموزش می بیند!
چندبار به خاله تلفن زدم تا کیارش نوجوان را به خانه مان بفرستد تا کمی بااو حرف بزنم اما...
هفده سالم شده بود!
بازهم خبری از آن اخم های مردانه و غیرت های بی جایش نبود!
کم کم عشقش توی قلبم کمرنگ شد و برای اولین بار بعد از این همه سال که فقط بعضی وقت ها،
به صورت سریع و گذری می دیدمش،می خواستم توی عروسی ببینمش که آن حادثه لعنتی و...
برای اولین بار،آن شبی که خودم را توی اتاق حبس کرده بودم و با آن جذبه و مردانگی اش بیرونم آورد!
بله...عشقم حالا مردشده بود!
مردی با هیکل ورزیده و بازوهای قطوری که دوست داشتی میانشان فشرده شوی و قدی بلند...
چشم هایی درشت و طوسی رنگ!
موهایی لخت و بلندی که وقتی ژولیده می شدند،هوش از سرت پر می کشید و آن لبخندهای مغرور وجذابی که روی لب های کشیده و گوشتی اش می نشاند!
از آن پسرکوچولویی که رگ غیرتش از بهنام کوچولو بیشتر برایم باد می کرد و هنوز پشت لبش سبزنشده بود، کیارشی مرد ساخته بود!
مردی واقعی!
مردی که وقتی اخم می کرد، شاعر می شدی و از آن چشمان مخمور طوسی زیباترین شعرها را می ساختی!
مردی که وقتی با آن موهای ژولیده تختت را تا اتاق بیمارستان همراهی می کرد،احساس آرامش به قلبت جاری می شد.
به شانه هایش فکر کردم.
همان شانه های کشیده و سینه ی پهنی که می توانستم بی حسرت وآرزو با میل خودش سرم را رویشان بگذارم و بخوابم!
یامثلا انگشت های مردانه اش انگشتان سردم را بگیرند بدون آن که حسرت بخورم و گریه کنم!
به نامه های شانزده سالگی ام فکر کردم.
به آن خط تحریری وزیبا که برای کیارش نوشته بودم.
برای چندین دقیقه،بهنام وحسناکوچولو محو شدند ومن فقط به کیارش و عشق پاک بینمان فکرکردم!
موهای فرخورده ام را کنار زدم.
نگاه خیره ام را از قفسه سینه اش برداشتم. به صورتش زل زدم.
چشم هایش مهربان بودند!
تنم لرزید از این حجم مهربانی!
ازاین حجم انبوه عشقی که به من داشت!
من...من با قتل هایی که انجام داده بودم چطور می توانستم خوشبختش کنم؟
بغضم گرفت ولب گزیدم.
نه! نباید گریه کنم!
-باران؟
حلقه اشک خشکیده ی داخل نگاهم را از دید کیارش پنهان کردم:
-برو میام.
لبخندی زد و رفت.
صدای قدم هایش توی اتاقک گوشه وپشت آشپزخانه اکو شد.
لرزش دستم غیرعادی بود.
دستم را به دیوار گرفتم و از روی دیوار تا روی زمین سرخوردم.
بادستانم صورتم را پوشاندم.
عرق سردکرده بودم.
چرا با زندگی ام این کار را انجام دادم؟
من قاتل بودم؟!
حسناکوچولو و بهنام باز مقابل چشمانم پدیدار شدند.
چشمانشان تهی از هرحسی بود!
وحشت زده نگاهشان کردم.
سریع از آشپزخانه خارج شدم تا
نگاه سرزنش بارشان چشمانم را هدف نگیرند!
تلخ تر ازهمیشه باسینی لیمونادهای تازه وارد سالن شدم.
خاله مثل همیشه نبود.
مهربان نگاهم می کرد...جوری به من خیره شده بود که یک آن ترسیدم توی وضعیت بدی گیر افتاده باشم یا لباسم نامرتب شده باشد!
به شوهرخاله دست دادم و دامنم را مرتب کرده روی کاناپه در راس دید همه نشستم.
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
#حس_سیاه
قسمت70
لبخند زدم:
پس چرا با اون حال برگشتی؟
نگاهش را یواشکی دزدید:
-خب....خب...فشارم پایین بود...ازجاده ی تصادف محل حادثه رد شدم و باز اعصابم تحریک شد!
دستی دور لبم کشیدم.
دلیلش منطقی بود اما باور نکردم.
چیزی ته دلم تکان می خورد وهشدار می داد...
دلشوره داشتم از اینکه دروغ گفته باشدو جایی رفته باشد که نباید!
-خوبی؟
خندید:
-آره خوبم!
-کیارش! باران؟ کجایین شما دوتا سه ساعته تو اون آشپزخونه دارین چی کار می کنین؟!
لبخندی زدم که باعث شد باران،
لبخندی هرچند ضعیف و کمرنگ گوشه لبش بنشاند!
به طوسی چشمان خندانش خیره شدم.
نمی توانستم باور کنم اوهمان کیارش مغرور و عصبانی ای است که مرا از مدرسه برمی گرداند و وقتی در پانزده سالگی عاشقش شدم، کم کم کارو دانشگاه را بهانه کرد و رهایم کرد و رفت!
همان که توی فامیل،سرما از چشمان یخ بسته و اخم های درهمش می بارید!
همان بداخلاق معروف فامیل!
بیست وهفتم تیر را به یاد آوردم.
دخترپانزده ساله ای بودم.
پله هارا دوان دوان بالا آمدم وخودم را روی تخت پرتاب کردم.
به ملحفه ام مشت می کوبیدم و گریه می کردم!
دلم برای همبازی کودکی هایم تنگ شده بود وشنیده بودم دارد کنکور می دهد و کار با شرکت پدرش را آموزش می بیند!
چندبار به خاله تلفن زدم تا کیارش نوجوان را به خانه مان بفرستد تا کمی بااو حرف بزنم اما...
هفده سالم شده بود!
بازهم خبری از آن اخم های مردانه و غیرت های بی جایش نبود!
کم کم عشقش توی قلبم کمرنگ شد و برای اولین بار بعد از این همه سال که فقط بعضی وقت ها،
به صورت سریع و گذری می دیدمش،می خواستم توی عروسی ببینمش که آن حادثه لعنتی و...
برای اولین بار،آن شبی که خودم را توی اتاق حبس کرده بودم و با آن جذبه و مردانگی اش بیرونم آورد!
بله...عشقم حالا مردشده بود!
مردی با هیکل ورزیده و بازوهای قطوری که دوست داشتی میانشان فشرده شوی و قدی بلند...
چشم هایی درشت و طوسی رنگ!
موهایی لخت و بلندی که وقتی ژولیده می شدند،هوش از سرت پر می کشید و آن لبخندهای مغرور وجذابی که روی لب های کشیده و گوشتی اش می نشاند!
از آن پسرکوچولویی که رگ غیرتش از بهنام کوچولو بیشتر برایم باد می کرد و هنوز پشت لبش سبزنشده بود، کیارشی مرد ساخته بود!
مردی واقعی!
مردی که وقتی اخم می کرد، شاعر می شدی و از آن چشمان مخمور طوسی زیباترین شعرها را می ساختی!
مردی که وقتی با آن موهای ژولیده تختت را تا اتاق بیمارستان همراهی می کرد،احساس آرامش به قلبت جاری می شد.
به شانه هایش فکر کردم.
همان شانه های کشیده و سینه ی پهنی که می توانستم بی حسرت وآرزو با میل خودش سرم را رویشان بگذارم و بخوابم!
یامثلا انگشت های مردانه اش انگشتان سردم را بگیرند بدون آن که حسرت بخورم و گریه کنم!
به نامه های شانزده سالگی ام فکر کردم.
به آن خط تحریری وزیبا که برای کیارش نوشته بودم.
برای چندین دقیقه،بهنام وحسناکوچولو محو شدند ومن فقط به کیارش و عشق پاک بینمان فکرکردم!
موهای فرخورده ام را کنار زدم.
نگاه خیره ام را از قفسه سینه اش برداشتم. به صورتش زل زدم.
چشم هایش مهربان بودند!
تنم لرزید از این حجم مهربانی!
ازاین حجم انبوه عشقی که به من داشت!
من...من با قتل هایی که انجام داده بودم چطور می توانستم خوشبختش کنم؟
بغضم گرفت ولب گزیدم.
نه! نباید گریه کنم!
-باران؟
حلقه اشک خشکیده ی داخل نگاهم را از دید کیارش پنهان کردم:
-برو میام.
لبخندی زد و رفت.
صدای قدم هایش توی اتاقک گوشه وپشت آشپزخانه اکو شد.
لرزش دستم غیرعادی بود.
دستم را به دیوار گرفتم و از روی دیوار تا روی زمین سرخوردم.
بادستانم صورتم را پوشاندم.
عرق سردکرده بودم.
چرا با زندگی ام این کار را انجام دادم؟
من قاتل بودم؟!
حسناکوچولو و بهنام باز مقابل چشمانم پدیدار شدند.
چشمانشان تهی از هرحسی بود!
وحشت زده نگاهشان کردم.
سریع از آشپزخانه خارج شدم تا
نگاه سرزنش بارشان چشمانم را هدف نگیرند!
تلخ تر ازهمیشه باسینی لیمونادهای تازه وارد سالن شدم.
خاله مثل همیشه نبود.
مهربان نگاهم می کرد...جوری به من خیره شده بود که یک آن ترسیدم توی وضعیت بدی گیر افتاده باشم یا لباسم نامرتب شده باشد!
به شوهرخاله دست دادم و دامنم را مرتب کرده روی کاناپه در راس دید همه نشستم.
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت
او ندانست که در ، ترک تمناست بهشت
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد،همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد،همه دنیاست بهشت
#شعر
#صائب_تبریزی
@Roshanfkrane
او ندانست که در ، ترک تمناست بهشت
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد،همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد،همه دنیاست بهشت
#شعر
#صائب_تبریزی
@Roshanfkrane
خود را به خدا بسپار، وقتی که دلت تنگ است
وقتی که صداقت ها، آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ است
چون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ است
خود را به خدا بسپار، آن لحظه که تنهایی
آن لحظه که دل دارد، از تو طلب یاری
خود را به خدا بسپار، همراه سراسر اوست
دیگر تو چه میخواهی ؟! بهر طلبت از دوست
خود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی
آن لحظه که از غم ها، بی تابی و حیرانی
خود را به خدا بسپار، چون اوست نوازشگر
چون ناز تو میخواهد ، او را ز درون بنگر
خود را به خدا بسپار ، وقتی که تن ات سرد است
وقتی که دل از دنیا ، آمیختهی یک درد است.....
#شعر
@Roshanfkrane
وقتی که صداقت ها، آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ است
چون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ است
خود را به خدا بسپار، آن لحظه که تنهایی
آن لحظه که دل دارد، از تو طلب یاری
خود را به خدا بسپار، همراه سراسر اوست
دیگر تو چه میخواهی ؟! بهر طلبت از دوست
خود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی
آن لحظه که از غم ها، بی تابی و حیرانی
خود را به خدا بسپار، چون اوست نوازشگر
چون ناز تو میخواهد ، او را ز درون بنگر
خود را به خدا بسپار ، وقتی که تن ات سرد است
وقتی که دل از دنیا ، آمیختهی یک درد است.....
#شعر
@Roshanfkrane
درختان به ما نفس می دهند، ما به تن شان زخم می زنیم!
زنده باد طبیعت اگر بگذاریم...
#طبیعت
#فرهنگ
@Roshanfkrane
زنده باد طبیعت اگر بگذاریم...
#طبیعت
#فرهنگ
@Roshanfkrane
.
آدمهايى که شما را بارها و بارها مى آزارند مانند کاغذ سمباده هستند! آنها شما را مى خراشند و آزار مى دهند اما در نهايت شما صيقلى و براق خواهيد شد
و آنها مستهلک و فرسوده! پس به قول نيما :
چايت را بنوش و نگران فردا نباش از گندم زار من و تو, مشتی کاه مى ماند براى بادها و يادها 🔺
#فرهنگ
#ادبی
@Roshanfkrane
آدمهايى که شما را بارها و بارها مى آزارند مانند کاغذ سمباده هستند! آنها شما را مى خراشند و آزار مى دهند اما در نهايت شما صيقلى و براق خواهيد شد
و آنها مستهلک و فرسوده! پس به قول نيما :
چايت را بنوش و نگران فردا نباش از گندم زار من و تو, مشتی کاه مى ماند براى بادها و يادها 🔺
#فرهنگ
#ادبی
@Roshanfkrane
نور از دلمان رفت و ظلمت به جهان آمد
ای وای که این رفت و صد حیف که آن آمد
وقتی که همه اینجا, عادت به قفس دارند
پرواز فراموش و ماتم به زبان آمد
صد عاشق آزادی , زندانی و در وحشت
چون هیچ چراغی نیست, پروانه به جان آمد
تاریخ پر از تکرار, از مرگ و جنون سرشار
هر بار زمستان شد, هی باز خزان آمد
لعنت به همان دستی تا اینکه تبر برداشت
هی سمت تَن و ریشه, با آبِ دهان آمد
وقتی که دلش پوسید ,قربانی آگاهی
یک بی سروپا اینجا , بی نام و نشان آمد
یک وحشیِ هرجایی,یک تشنه ی قدرت بود
تا کُشت و به دار آویخت , پایان زمان آمد
تا خون به زمین باشد, میلی به شکفتن نیست
کابوسِ گل و گلدان , در بادِ وزان آمد
#امیر_اخوان
#شعر
@Roshanfkrane
ای وای که این رفت و صد حیف که آن آمد
وقتی که همه اینجا, عادت به قفس دارند
پرواز فراموش و ماتم به زبان آمد
صد عاشق آزادی , زندانی و در وحشت
چون هیچ چراغی نیست, پروانه به جان آمد
تاریخ پر از تکرار, از مرگ و جنون سرشار
هر بار زمستان شد, هی باز خزان آمد
لعنت به همان دستی تا اینکه تبر برداشت
هی سمت تَن و ریشه, با آبِ دهان آمد
وقتی که دلش پوسید ,قربانی آگاهی
یک بی سروپا اینجا , بی نام و نشان آمد
یک وحشیِ هرجایی,یک تشنه ی قدرت بود
تا کُشت و به دار آویخت , پایان زمان آمد
تا خون به زمین باشد, میلی به شکفتن نیست
کابوسِ گل و گلدان , در بادِ وزان آمد
#امیر_اخوان
#شعر
@Roshanfkrane