This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من...
قدرت حدس زدن
احساساتت را ندارم
اگر از من دلخوری
با من حرف بزن !
رابطه ها
با نگفتن ها به پایان می رسد...
#عاشقانه
@Roshanfkrane
قدرت حدس زدن
احساساتت را ندارم
اگر از من دلخوری
با من حرف بزن !
رابطه ها
با نگفتن ها به پایان می رسد...
#عاشقانه
@Roshanfkrane
#قصه_شب
عصبانیت
يكي بود يكي نبود، بچه ي كوچك و بداخلاقي بود. روزي پدرش به او كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد.
پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است.
پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود.
پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزيكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.
دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.» لطفاً اگر من در گذشته در ديوار شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد. « پشت سرمن قدم برندار، چون ممكن است راه رو خوبي نباشم، قبل ازمن نيز قدم برندار، ممكن است من پيرو خوبي نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبي براي من باش.»
#کودک
@Roshanfkrane
عصبانیت
يكي بود يكي نبود، بچه ي كوچك و بداخلاقي بود. روزي پدرش به او كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد.
پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است.
پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود.
پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزيكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.
دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.» لطفاً اگر من در گذشته در ديوار شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد. « پشت سرمن قدم برندار، چون ممكن است راه رو خوبي نباشم، قبل ازمن نيز قدم برندار، ممكن است من پيرو خوبي نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبي براي من باش.»
#کودک
@Roshanfkrane
Telegram
رمان
#حس_سیاه
قسمت69
تکه فلز هارا توی سینک ریخت و بعد استفهامی نگاهم کرد.
-باران؟
ابروهایش را گره زد و سرتکان داد.
گوشه لباسش را گرفتم و به عقب بردمش.
انتهای آشپزخانه اتاقک کوچکی بود.
سرش را به دیوار تکیه داد و کمرش را به آن چسباند.
نزدیکش شدم و آرام زمزمه کردم:
-باران؟
داشت از حالت مخمور چشمانم می ترسید!
یک دستم را کنار سرش روی دیوار گذاشتم.
-باران...من دوستت دارم! می دونم حرف هام رو مزخرف حساب کردی...اما اومدم بهت بگم که من با اجازه پدر و مادرت دوروز دیگه برای خواستگاری رسمی تشریف میاریم و شماهم مجبوری قبول کنی...البته...بعد این که به سئوالاتم جواب بدی!
حرارت تنش را حس می کردم.
نمی خواستم افکار شوم مغزش را احاطه کنند.
چشم از لب های سرخ و خیسش برداشتم و عقب رفتم.
آب دهانش را قورت داد:
-ک...کیارش...من که بهت گفتم ما به درد هم نمی خوریم!
چرا ولم نمی کنی؟
از لحن عصبی اش جا خوردم.
-هیس! صدات رو بیار پایین الان همه می ترسن! فکرمی کنن چی شده!
آروم باش...مگه نمی گی دوستم داری؟
-آره اما...
موهایم را کف دستم جمع کردم و عاجز پرسیدم:
-اماش برای چیه؟
چطوری ثابت کنم دوستت دارم؟!
باران درمانده و بغ کرده نگاهم کرد:
-آخه....ح...حس می کنم نمی شناسمت!
تلخ خندیدم و نزدیکش
شدم.
-باران؟ من همون پسرخاله مغرورتم! فقط به خاطر عشق تو مدام مزاحمت ایجاد می کنم...
وگرنه به دخترهای دیگه سلام هم نمی کنم! تو برای من خاصی!
نگاهم را که روی صورتش کشیدم،
چشمانش خیس اشک بودند!
عاجز به دیوار تکیع دادم:
-دیگه گریه ات برای چیه؟
-کیارش...من...من...دوستت دارم...
پسرمحجوبی هستی اما من اون آدم سابق نیستم!
فکرکردی خبر ندارم همه جا دنبالمی؟
پوزخند زدم.
دوست داشتم آن دخترانه صدای لرزانش را ببوسم!
-من هرجور که هستی وباشی دوستت دارم...
اشک هایش را با آن انگشت های استخوانی و ظریف گرفت:
-چرا من کیارش؟!
خندیدم. نزدیک رفتم.
دقیقا سینه به سینه اش ایستادم.
قدش به گردنم هم پایینتر، به قفسه سینه ام می رسید.
سرش را بالا گرفت تا نگاهم کند!
-خودم هم نمی دونم...شاید همون حس خوش بچگی...بازی هامون...
رگ گردن کلفت کردن هایی که از سر تعصب و غیرت برات داشتم...
اما ازت دور شدم...
خیلی آروم ازت دور شدم...
درگیر دانشگاه و کار وشرکت...
توهم درگیر بهنام و دانشگاهت بودی که این اتفاق افتاد!
واین دلشوره باز به قلبم چنگ زد و من فهمیدم هنوز از دوست داشتنت دست بر نداشتم!
لب هایش را با زبان تر کرد و به یقه لباسم زل زد.
دوست داشتم بچسبانمش به دیوار و با هر دو دستم جوری در آغوشش بگیرم که نفس کم بیاوریم!
اما...حالا وقت این کارها نبود!
سرم را کج کردم.
موهایش را دلبرانه کنار زد:
-کیارش...من...خیلی دوستت دارم...اما اصلا شرایط روحیم خوب نیست من...من آدم...
انگار لال شد!
با وحشت توی طوسی چشمانم نگریست.
اخم ظریفی کردم:
-توچی؟
-ه....هی....هیچی! من آدم سابق نیستم...عوض شدم روانی شدم!
من تو نبود بهنام دارم آتیش می گیرم و دود می شم!
نمی تونم به ازدواج و شادی فکر کنم!
من هنوز داغدار بهنامم!
دستم را بی اختیار بالا آوردم.
یک طره موی نرمش را پشت گوشش زدم. تن جفتمان داغ شده بود!
نی نی عسلی اش از ترس قهوه ای رنگ شده بود!
-باران....مطمئن باش...جوری حواست رو پرت می کنم که اصلا دیگه به هیچی جز آرامش و زندگیمون فکر نکنی!
فقط....فقط همه چیز رو به من بسپار!
جدی نگاهش کردم.
توی چشمانم زل زد و معصومانه گفت:
-من...من...نمی دونم....کیارش ببین...
حرفش را شکافتم:
-باران!
من دوستت دارم!
می خواستم حالاحالاها نفهمی اما وقتی تو کمابودی ازخدا خواستم که بهوش بیای ومن یک راست بیام سراغت و ازت خواستگاری کنم!
برای اولین بار بعد از مرگ بهنام،
لب های خوش حالتش منحنی شدند.
گونه های نازنینش چال افتادند!
باران من داشت می خندید؟
با انگشتم،چانه اش را بالا آوردم:
-باشه؟
هم می خندید،هم گریه می کرد!
اشک هایش را پاک کرد و در سکوت به چشمانم خیره شد.
-خب حالا نوبت سئوالات منه!
حس کردم خون از لب هایش رفت به چشمانش!
-بگو ببینم....این چند روز کجا بودی؟
صدای گروپ گروپ قلبش را می شنیدم! بی چاره او که وجودش به لرزه در آمده بود!
-گفت...گفتم که!
-دماوند؟
لبخندی تصنعی زد.
دست هایش را مشت کرده بود.
بازیگرخوبی نبود!
-آره...تنها بودم...آب و هوا عوض کردم تا به زند...زندگیم برسم و برم دانشگاه و بهنام رو فراموش کنم...اما چه کنم که نتونستم!
گاهی وسط صحبت ها نفس کم می آورد و آب دهانش را قورت می داد.
راست می گفت؟
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
#حس_سیاه
قسمت69
تکه فلز هارا توی سینک ریخت و بعد استفهامی نگاهم کرد.
-باران؟
ابروهایش را گره زد و سرتکان داد.
گوشه لباسش را گرفتم و به عقب بردمش.
انتهای آشپزخانه اتاقک کوچکی بود.
سرش را به دیوار تکیه داد و کمرش را به آن چسباند.
نزدیکش شدم و آرام زمزمه کردم:
-باران؟
داشت از حالت مخمور چشمانم می ترسید!
یک دستم را کنار سرش روی دیوار گذاشتم.
-باران...من دوستت دارم! می دونم حرف هام رو مزخرف حساب کردی...اما اومدم بهت بگم که من با اجازه پدر و مادرت دوروز دیگه برای خواستگاری رسمی تشریف میاریم و شماهم مجبوری قبول کنی...البته...بعد این که به سئوالاتم جواب بدی!
حرارت تنش را حس می کردم.
نمی خواستم افکار شوم مغزش را احاطه کنند.
چشم از لب های سرخ و خیسش برداشتم و عقب رفتم.
آب دهانش را قورت داد:
-ک...کیارش...من که بهت گفتم ما به درد هم نمی خوریم!
چرا ولم نمی کنی؟
از لحن عصبی اش جا خوردم.
-هیس! صدات رو بیار پایین الان همه می ترسن! فکرمی کنن چی شده!
آروم باش...مگه نمی گی دوستم داری؟
-آره اما...
موهایم را کف دستم جمع کردم و عاجز پرسیدم:
-اماش برای چیه؟
چطوری ثابت کنم دوستت دارم؟!
باران درمانده و بغ کرده نگاهم کرد:
-آخه....ح...حس می کنم نمی شناسمت!
تلخ خندیدم و نزدیکش
شدم.
-باران؟ من همون پسرخاله مغرورتم! فقط به خاطر عشق تو مدام مزاحمت ایجاد می کنم...
وگرنه به دخترهای دیگه سلام هم نمی کنم! تو برای من خاصی!
نگاهم را که روی صورتش کشیدم،
چشمانش خیس اشک بودند!
عاجز به دیوار تکیع دادم:
-دیگه گریه ات برای چیه؟
-کیارش...من...من...دوستت دارم...
پسرمحجوبی هستی اما من اون آدم سابق نیستم!
فکرکردی خبر ندارم همه جا دنبالمی؟
پوزخند زدم.
دوست داشتم آن دخترانه صدای لرزانش را ببوسم!
-من هرجور که هستی وباشی دوستت دارم...
اشک هایش را با آن انگشت های استخوانی و ظریف گرفت:
-چرا من کیارش؟!
خندیدم. نزدیک رفتم.
دقیقا سینه به سینه اش ایستادم.
قدش به گردنم هم پایینتر، به قفسه سینه ام می رسید.
سرش را بالا گرفت تا نگاهم کند!
-خودم هم نمی دونم...شاید همون حس خوش بچگی...بازی هامون...
رگ گردن کلفت کردن هایی که از سر تعصب و غیرت برات داشتم...
اما ازت دور شدم...
خیلی آروم ازت دور شدم...
درگیر دانشگاه و کار وشرکت...
توهم درگیر بهنام و دانشگاهت بودی که این اتفاق افتاد!
واین دلشوره باز به قلبم چنگ زد و من فهمیدم هنوز از دوست داشتنت دست بر نداشتم!
لب هایش را با زبان تر کرد و به یقه لباسم زل زد.
دوست داشتم بچسبانمش به دیوار و با هر دو دستم جوری در آغوشش بگیرم که نفس کم بیاوریم!
اما...حالا وقت این کارها نبود!
سرم را کج کردم.
موهایش را دلبرانه کنار زد:
-کیارش...من...خیلی دوستت دارم...اما اصلا شرایط روحیم خوب نیست من...من آدم...
انگار لال شد!
با وحشت توی طوسی چشمانم نگریست.
اخم ظریفی کردم:
-توچی؟
-ه....هی....هیچی! من آدم سابق نیستم...عوض شدم روانی شدم!
من تو نبود بهنام دارم آتیش می گیرم و دود می شم!
نمی تونم به ازدواج و شادی فکر کنم!
من هنوز داغدار بهنامم!
دستم را بی اختیار بالا آوردم.
یک طره موی نرمش را پشت گوشش زدم. تن جفتمان داغ شده بود!
نی نی عسلی اش از ترس قهوه ای رنگ شده بود!
-باران....مطمئن باش...جوری حواست رو پرت می کنم که اصلا دیگه به هیچی جز آرامش و زندگیمون فکر نکنی!
فقط....فقط همه چیز رو به من بسپار!
جدی نگاهش کردم.
توی چشمانم زل زد و معصومانه گفت:
-من...من...نمی دونم....کیارش ببین...
حرفش را شکافتم:
-باران!
من دوستت دارم!
می خواستم حالاحالاها نفهمی اما وقتی تو کمابودی ازخدا خواستم که بهوش بیای ومن یک راست بیام سراغت و ازت خواستگاری کنم!
برای اولین بار بعد از مرگ بهنام،
لب های خوش حالتش منحنی شدند.
گونه های نازنینش چال افتادند!
باران من داشت می خندید؟
با انگشتم،چانه اش را بالا آوردم:
-باشه؟
هم می خندید،هم گریه می کرد!
اشک هایش را پاک کرد و در سکوت به چشمانم خیره شد.
-خب حالا نوبت سئوالات منه!
حس کردم خون از لب هایش رفت به چشمانش!
-بگو ببینم....این چند روز کجا بودی؟
صدای گروپ گروپ قلبش را می شنیدم! بی چاره او که وجودش به لرزه در آمده بود!
-گفت...گفتم که!
-دماوند؟
لبخندی تصنعی زد.
دست هایش را مشت کرده بود.
بازیگرخوبی نبود!
-آره...تنها بودم...آب و هوا عوض کردم تا به زند...زندگیم برسم و برم دانشگاه و بهنام رو فراموش کنم...اما چه کنم که نتونستم!
گاهی وسط صحبت ها نفس کم می آورد و آب دهانش را قورت می داد.
راست می گفت؟
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#طاق_بستان کرمانشاه
#جذاب
#باستان
#ارسالی از:
کوهسار عزیز
عضو محترم کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
شما هم میتوانید به ما مطلب بفرستید👇
@Kamranmehrban
#جذاب
#باستان
#ارسالی از:
کوهسار عزیز
عضو محترم کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
شما هم میتوانید به ما مطلب بفرستید👇
@Kamranmehrban
فاطمه _و _ مسکین
داستان عاشقانه ای است که سال های دور در منطقه ای به نام زرین گل از توابع گرگان اتفاق افتاده است.
(( زرین گل منطقه ایی کوهستانیست در قسمت شرق علی اباد کتول)
فاطمه دختر زیبایی بود که عاشق درویشی به نام عباس مسکین شده بود و آن ها سالیان سال عاشق و دلباخته ی یکدیگر بودند.
اما عباس مرد پولداری نبود و از دار دنیا چیزی به جر یک کجاوه نداشت و مادر فاطمه نیز حاضر به این وصلت نبود.
از آن طرف «صدرالله» خان زرین گل که مرد پولدار وزمین داری بود، اما سن و سال زیادی نداشت تصمیم میگیرد فاطمه را به عقد خود دراورد و از طریق مادر فاطمه می خواهد که فاطمه را راضی به این ازدواج نماید.
این داستان سال هاست از طریق مردم
سینه به سینه بیان می شود.
#موسیقی
#حکایت
@Roshanfkrane
داستان عاشقانه ای است که سال های دور در منطقه ای به نام زرین گل از توابع گرگان اتفاق افتاده است.
(( زرین گل منطقه ایی کوهستانیست در قسمت شرق علی اباد کتول)
فاطمه دختر زیبایی بود که عاشق درویشی به نام عباس مسکین شده بود و آن ها سالیان سال عاشق و دلباخته ی یکدیگر بودند.
اما عباس مرد پولداری نبود و از دار دنیا چیزی به جر یک کجاوه نداشت و مادر فاطمه نیز حاضر به این وصلت نبود.
از آن طرف «صدرالله» خان زرین گل که مرد پولدار وزمین داری بود، اما سن و سال زیادی نداشت تصمیم میگیرد فاطمه را به عقد خود دراورد و از طریق مادر فاطمه می خواهد که فاطمه را راضی به این ازدواج نماید.
این داستان سال هاست از طریق مردم
سینه به سینه بیان می شود.
#موسیقی
#حکایت
@Roshanfkrane
♦️حذف نام نگین میرزایی در بازپخش سریال پایتخت ۵!
🔹بعد از انتشار اخبار همکاری این بازیگر با شبکه جم، در بازپخش امروز اين سريال، نام او از جمع بازیگران بخش ترکیه سریال حذف شد!
#هنر
@Roshanfkrane
🔹بعد از انتشار اخبار همکاری این بازیگر با شبکه جم، در بازپخش امروز اين سريال، نام او از جمع بازیگران بخش ترکیه سریال حذف شد!
#هنر
@Roshanfkrane
🔴 پرطرفدارترین مقاصد مسافران در نوروز ۹۷
محب خدایی معاون گردشگری سازمان میراث فرهنگی:
🔸استان مازندران همچنان رتبه نخست مقصد سفرهای نوروزی را به خود اختصاص داده و تا کنون، ۱۲میلیون و ۲۸هزار و ۲۲۳نفر شب اقامت در این استان ثبت شده است.
🔸استان گیلان با ثبت ۷میلیون و ۵۸۸هزار و ۱۷۰نفرشب اقامت در ردیف دوم و استان بوشهر با ثبت ۶میلیون و ۳۲۲هزار و ۸۹۹نفرشب اقامت نوروزی در جایگاه سوم قرار گرفته است.
🔸استانهای هرمزگان، خوزستان، فارس و خراسان رضوی هم تا دهم فروردینماه توانستند در جایگاه چهارم تا هفتم سفرهای نوروزی قرار بگیرند.
#گردشگری
@Roshanfkrane
محب خدایی معاون گردشگری سازمان میراث فرهنگی:
🔸استان مازندران همچنان رتبه نخست مقصد سفرهای نوروزی را به خود اختصاص داده و تا کنون، ۱۲میلیون و ۲۸هزار و ۲۲۳نفر شب اقامت در این استان ثبت شده است.
🔸استان گیلان با ثبت ۷میلیون و ۵۸۸هزار و ۱۷۰نفرشب اقامت در ردیف دوم و استان بوشهر با ثبت ۶میلیون و ۳۲۲هزار و ۸۹۹نفرشب اقامت نوروزی در جایگاه سوم قرار گرفته است.
🔸استانهای هرمزگان، خوزستان، فارس و خراسان رضوی هم تا دهم فروردینماه توانستند در جایگاه چهارم تا هفتم سفرهای نوروزی قرار بگیرند.
#گردشگری
@Roshanfkrane
توى فودكورت، باباهه يه ساندويچ براي دوتا پسر كوچيكش گرفت؛
گذاشت رو ميز، به يكيشون گفت: "تو نصف كن"
به اون یكى: "و تو انتخاب كن"
مات و مبهوت نحوه تربيت وعدالت اين مرد شدم!!
يعني اگه اولى يه وقت عمدا نامساوى نصف كنه، دومى حق داشته باشه كه اول انتخاب كنه
#جالب
#روانشناسی
@Roshanfkrane
گذاشت رو ميز، به يكيشون گفت: "تو نصف كن"
به اون یكى: "و تو انتخاب كن"
مات و مبهوت نحوه تربيت وعدالت اين مرد شدم!!
يعني اگه اولى يه وقت عمدا نامساوى نصف كنه، دومى حق داشته باشه كه اول انتخاب كنه
#جالب
#روانشناسی
@Roshanfkrane