🕊
...شازده کوچولو رفت تا گل ها را ببیند.
به آنها گفت: «شما یک ذره هم مثل گل من نیستید. هیچ کس شما را اهلی نکرده است. شما هم هیچ کس را اهلی نکردهاید. مثل همان هستید که روباه من قبلاً بود. فقط روباهی مثل صد هزار روباه دیگر. اما من او را دوست خودم کردم، و حالا او در همۀ دنیا تک شده است.»
گل ها خیلی بهشان برخورد.
گفت: «زیبایید. اما آدم صاحبتان نیست. نمی شود برایتان مرد. مطمئناَ گل خود من هم در نظر رهگذر عادی چیزی مثل شما خواهد بود. اما او به تنهایی از همۀ شما مهم تر است. چرا که اوست که آبش دادهام اوست که زیر حبابش گذاشتهام اوست که برایش با تجیر پناهگاه درست کردهام. اوست که کرم هایش را کشتهام (جز دو سه تایی که گذاشتهام پروانه بشوند). اوست که به شکوه هایش گوش دادهام، به خودستایی هایش گوش دادهام. گاهی حتی به سکوتش گوش دادهام. اوست که گل من است.»
و پیش روباهش برگشت. گفت: خداحافظ.»
روباه گفت: «خداحافظ. و این هم راز من. آدم تا با #دل نبیند خوب نمی بیند. آن چیز که اصلِ کاری است با چشم دیده نمی شود.»
▪#شازده_کوچولو
▪#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
#بریده_ای_ازکتاب
@Roshanfkrane
...شازده کوچولو رفت تا گل ها را ببیند.
به آنها گفت: «شما یک ذره هم مثل گل من نیستید. هیچ کس شما را اهلی نکرده است. شما هم هیچ کس را اهلی نکردهاید. مثل همان هستید که روباه من قبلاً بود. فقط روباهی مثل صد هزار روباه دیگر. اما من او را دوست خودم کردم، و حالا او در همۀ دنیا تک شده است.»
گل ها خیلی بهشان برخورد.
گفت: «زیبایید. اما آدم صاحبتان نیست. نمی شود برایتان مرد. مطمئناَ گل خود من هم در نظر رهگذر عادی چیزی مثل شما خواهد بود. اما او به تنهایی از همۀ شما مهم تر است. چرا که اوست که آبش دادهام اوست که زیر حبابش گذاشتهام اوست که برایش با تجیر پناهگاه درست کردهام. اوست که کرم هایش را کشتهام (جز دو سه تایی که گذاشتهام پروانه بشوند). اوست که به شکوه هایش گوش دادهام، به خودستایی هایش گوش دادهام. گاهی حتی به سکوتش گوش دادهام. اوست که گل من است.»
و پیش روباهش برگشت. گفت: خداحافظ.»
روباه گفت: «خداحافظ. و این هم راز من. آدم تا با #دل نبیند خوب نمی بیند. آن چیز که اصلِ کاری است با چشم دیده نمی شود.»
▪#شازده_کوچولو
▪#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
#بریده_ای_ازکتاب
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎬 #فیلم_سینمایی
#شازده_احتجاب
بر اساس کتابی با همین عنوان از #هوشنگ_گلشیری
کارگردان: #بهمن_فرمان_آرا ۱۳۵۳
بازیگران: #جمشید_مشایخی
#فخری_خروش
#نوری_کسرایی و...
به مناسبت فوت بانو #نوری_کسرایی
⚠️ حجم ۷۴۰ مگابایت، زمان ۸۳ دقیقه
@Roshanfkrane
#شازده_احتجاب
بر اساس کتابی با همین عنوان از #هوشنگ_گلشیری
کارگردان: #بهمن_فرمان_آرا ۱۳۵۳
بازیگران: #جمشید_مشایخی
#فخری_خروش
#نوری_کسرایی و...
به مناسبت فوت بانو #نوری_کسرایی
⚠️ حجم ۷۴۰ مگابایت، زمان ۸۳ دقیقه
@Roshanfkrane
مسافر کوچولو پاش که به زمین رسید از این که دیارالبشری دیده نمیشد سخت هاج و واج ماند.
تازه داشت از این فکر که شاید سیاره را عوضی گرفته ترسش بر میداشت که چنبرهی مهتابی رنگی رو ماسهها جابهجا شد.
شهریار کوچولو همینجوری سلام کرد.
مار گفت: – سلام.
شهریار کوچولو پرسید: – رو چه سیارهای پایین آمدهام؟
مار جواب داد: – رو زمین تو قارهی آفریقا.
– عجب! پس رو زمین انسان به هم نمیرسد؟
مار گفت: – اینجا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمیکند. زمین بسیار وسیع است.
شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: – به خودم میگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!.. اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است.. اما چهقدر دور است!
مار گفت: – قشنگ است. اینجا آمدهای چه کار؟
شهریار کوچولو گفت: – با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت: – عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: – آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: – پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: – تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: – عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: – نه چندان.. پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری..
– من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: – هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای..
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
– تو رو این زمین خارایی آنقدر ضعیفی که به حالت رحمم میآید. روزیروزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم.. من میتوانم..
شهریار کوچولو گفت: – آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همهی حرفهایت را به صورت معما درمیآری؟
مار گفت: – حلّال همهی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.
✍ #آنتوان_دوسنت_اکولوژی
📚 #شازده_کوچولو
#بریده_ای_ازکتاب
@Roshanfkrane
تازه داشت از این فکر که شاید سیاره را عوضی گرفته ترسش بر میداشت که چنبرهی مهتابی رنگی رو ماسهها جابهجا شد.
شهریار کوچولو همینجوری سلام کرد.
مار گفت: – سلام.
شهریار کوچولو پرسید: – رو چه سیارهای پایین آمدهام؟
مار جواب داد: – رو زمین تو قارهی آفریقا.
– عجب! پس رو زمین انسان به هم نمیرسد؟
مار گفت: – اینجا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمیکند. زمین بسیار وسیع است.
شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: – به خودم میگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!.. اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است.. اما چهقدر دور است!
مار گفت: – قشنگ است. اینجا آمدهای چه کار؟
شهریار کوچولو گفت: – با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت: – عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: – آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: – پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: – تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: – عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: – نه چندان.. پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری..
– من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: – هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای..
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
– تو رو این زمین خارایی آنقدر ضعیفی که به حالت رحمم میآید. روزیروزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم.. من میتوانم..
شهریار کوچولو گفت: – آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همهی حرفهایت را به صورت معما درمیآری؟
مار گفت: – حلّال همهی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.
✍ #آنتوان_دوسنت_اکولوژی
📚 #شازده_کوچولو
#بریده_ای_ازکتاب
@Roshanfkrane
شازدهکوچولو از گل پرسید: آدمها کجان؟
گل گفت: باد به اینور و آنورشان میبرد، این بیریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده!
#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@Roshanfkrane
گل گفت: باد به اینور و آنورشان میبرد، این بیریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده!
#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@Roshanfkrane
روشنفکران
. ☝️ ادامه داستان زری بخش ۵ @Roshanfkrane او دیگر بزرگ شده بود من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم. بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد و پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. سال ۴۴ بود. آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند. حالا…
.
☝️
ادامه #داستان زری
بخش ۶ پایان
@Roshanfkrane
چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟
اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد. عباس در خیابان ستارخان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد.
خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند. سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
میگویند سلطان در جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.
سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت ما حالا عقلمان میرسد که او را به دکتر ببریم و دخترها هم عقلشان میرسد که چه بکنند که شکمشان بالا نیاید.
خنده کنان گفت این عفریته ها کارشان را میکنند و شکمشان بالا نمی آید ولی خواهر ما کاری نکرد و شکمش بالا آمد.
این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
تحول یعنی این
از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.
حالا وقت پاسخ دادن ندارم.
🌹پایان 🌹
*این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای #بانوان ایرانی پیش روی شما قرار گرفت است.*
منبع:
کتاب #شازده_حمام
اثر ماندگاری از دکتر #محمدحسین_پاپلی_یزدی*
#اجتماعی #مذهبی #اندیشه
@Roshanfkrane
☝️
ادامه #داستان زری
بخش ۶ پایان
@Roshanfkrane
چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟
اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد. عباس در خیابان ستارخان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد.
خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند. سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
میگویند سلطان در جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.
سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت ما حالا عقلمان میرسد که او را به دکتر ببریم و دخترها هم عقلشان میرسد که چه بکنند که شکمشان بالا نیاید.
خنده کنان گفت این عفریته ها کارشان را میکنند و شکمشان بالا نمی آید ولی خواهر ما کاری نکرد و شکمش بالا آمد.
این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
تحول یعنی این
از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.
حالا وقت پاسخ دادن ندارم.
🌹پایان 🌹
*این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای #بانوان ایرانی پیش روی شما قرار گرفت است.*
منبع:
کتاب #شازده_حمام
اثر ماندگاری از دکتر #محمدحسین_پاپلی_یزدی*
#اجتماعی #مذهبی #اندیشه
@Roshanfkrane
به مناسبت زاد روز
#محمد_قاضی
مترجم
و در آن آب که هنوز میلرزید عکس لرزان خورشید را میدیدم.
شازده کوچولو گفت: من تشنۀ این آبم قدری بده بنوشم...
و فهمیدم که او در جستجوی چه بوده است!
و دلو را تا به لبان او بالا بردم. او با چشمان بسته آب نوشید. آبی بود به شیرینی عید. آبی بود که با هر غذایی فرق داشت. آبی بود که از شبگردی در پرتو ستارگان، از آواز چرخ چاه و از تقلای بازوان من تراویده بود. برای دل به لطف و خوبی هدیه بود...
شازده کوچولو گفت: آدمهای هموطن تو پنجهزار گل سرخ را در یک باغچه میکارند... و گلی را که میخواهند در آن میان پیدا نمیکنند...
من در جواب گفتم: بلی پیدا نمیکنند...
_ و با این وصف آنچه را که ایشان جستجو میکنند میتوان تنها در یک گل سرخ یا در اندکی آب پیدا کرد...
در جواب گفتم: مسلم است.
و شازده کوچولو باز گفت: ولی چشمها کورند. باید با دل جستجو کرد.
( #شازده_کوچولو، آنتوان دوسنتاگزوپری، ترجمۀ #محمد_قاضی، کتابهای طلایی (وابسته به امیرکبیر)، چاپ دوم ۱۳۴۷، ص ۸۲ و ۸۳).
#ترجمه
@Roshanfkrane
#محمد_قاضی
مترجم
و در آن آب که هنوز میلرزید عکس لرزان خورشید را میدیدم.
شازده کوچولو گفت: من تشنۀ این آبم قدری بده بنوشم...
و فهمیدم که او در جستجوی چه بوده است!
و دلو را تا به لبان او بالا بردم. او با چشمان بسته آب نوشید. آبی بود به شیرینی عید. آبی بود که با هر غذایی فرق داشت. آبی بود که از شبگردی در پرتو ستارگان، از آواز چرخ چاه و از تقلای بازوان من تراویده بود. برای دل به لطف و خوبی هدیه بود...
شازده کوچولو گفت: آدمهای هموطن تو پنجهزار گل سرخ را در یک باغچه میکارند... و گلی را که میخواهند در آن میان پیدا نمیکنند...
من در جواب گفتم: بلی پیدا نمیکنند...
_ و با این وصف آنچه را که ایشان جستجو میکنند میتوان تنها در یک گل سرخ یا در اندکی آب پیدا کرد...
در جواب گفتم: مسلم است.
و شازده کوچولو باز گفت: ولی چشمها کورند. باید با دل جستجو کرد.
( #شازده_کوچولو، آنتوان دوسنتاگزوپری، ترجمۀ #محمد_قاضی، کتابهای طلایی (وابسته به امیرکبیر)، چاپ دوم ۱۳۴۷، ص ۸۲ و ۸۳).
#ترجمه
@Roshanfkrane
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت...
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند، اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و
عادلانه خودت رو محاکمه کنی
📕 #شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@Roshanfkrane
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند، اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و
عادلانه خودت رو محاکمه کنی
📕 #شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@Roshanfkrane
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت؛
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند، اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سختترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی ...
📓 #شازده_کوچولو ✍🏻 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@Roshanfkrane
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند، اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سختترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی ...
📓 #شازده_کوچولو ✍🏻 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@Roshanfkrane
شازده کوچولو از گل پرسید:
آدما چرا تو رو نچیدن؟
من گلای زیادی دیدم
که زیر دستو پا بودن!
گل جواب داد:
من ارزش خاری که عاشقانه
احاطم کرده رو میدونم ...
📓 #شازده_کوچولو
✍🏻 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
#تیکه_کتاب
@Roshanfkrane
آدما چرا تو رو نچیدن؟
من گلای زیادی دیدم
که زیر دستو پا بودن!
گل جواب داد:
من ارزش خاری که عاشقانه
احاطم کرده رو میدونم ...
📓 #شازده_کوچولو
✍🏻 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
#تیکه_کتاب
@Roshanfkrane
💥💥آنتوان دو سنت آگزوپری
هواپیماهای انگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله کردند.
ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند.
در کشاکش درگیری گلوله های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت.
هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد.
هواپیما به میان دریا سقوط کرد و در ژرفای آب ها غرق شد.
ساعتی بعد :
اینجا رادیو ارتش آلمان، من گزارش امروز جنگ را به سمعِ ملتِ آلمان می رسانم.
ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان مواضع ما را مورد حمله قرار دادند.در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و چند فروند از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند.لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها...افسر جوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد. مردمی که صدای رادیو را می شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند لحظاتی بعد صدای هق هقِ گریهٔ گزارشگر شنیده میشد. همه می پرسیدند چه اتفاقی افتاده
ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت وگریه گزارشگر را بفهمند.لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد:خلبان یکی از این هواپیماها، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر فرانسوی و خالق داستان "شازده کوچولو" بود.ناگهان آلمان ساکت شد. کسی چیزی نمی گفت.بُهت در چهره ها مشهود بود.
اگزوپری خلبان دشمن بود ولی از هر هموطنی نزدیکتر بود. چیزی فراتر از یک دوست بود. با #شازده_کوچولو در قلب ️همه جاگرفته بود. آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود. حتی آدولف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد.
پایانی غیرمعمول برای یک داستان نویس جهانی این خاصیت ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع می کند تا به یاد او اندکی تعمق کنند.
کسی نمیدانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد.چرا از هواپیما خارج نشد؟ زخمی بود؟ مرده بود؟
داستانهای اگزوپری به ویژه "شازده کوچولو" آنقدر قوی بود که او را در طی حیاتش به نویسنده ای جهانی تبدیل کند.
اما شاید مرگ قهرمانان ها و اعتبارش را میان اروپاییان بیشتر کرد. کمتر کسی در تاریخ جنگ های بشری در جایگاهی قرار گرفت که اگزوپری پیدا کرد.
او برای مردمش و ارتش متفقین یک قهرمان و برای مردم آلمان یک دلاور شد.
او در داستان هایش از #انسان سخن می گفت. ماجرای تاثیر اعلام مرگ او بر روی مردم شنیدنی است اما عجیب ترین قسمت این ماجرا، گزارشگر رادیو آلمان بود.
آن افسر جوانی که با گریه و هق هق،مرگِ اگزوپری را اعلام کرد، #مترجم شازده کوچولو به زبان آلمانی بود.😔
#آنتوان_دو_سنت_آگزوپری #مناسبت
#جالب
@Roshanfkrane
هواپیماهای انگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله کردند.
ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند.
در کشاکش درگیری گلوله های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت.
هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد.
هواپیما به میان دریا سقوط کرد و در ژرفای آب ها غرق شد.
ساعتی بعد :
اینجا رادیو ارتش آلمان، من گزارش امروز جنگ را به سمعِ ملتِ آلمان می رسانم.
ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان مواضع ما را مورد حمله قرار دادند.در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و چند فروند از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند.لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها...افسر جوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد. مردمی که صدای رادیو را می شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند لحظاتی بعد صدای هق هقِ گریهٔ گزارشگر شنیده میشد. همه می پرسیدند چه اتفاقی افتاده
ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت وگریه گزارشگر را بفهمند.لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد:خلبان یکی از این هواپیماها، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر فرانسوی و خالق داستان "شازده کوچولو" بود.ناگهان آلمان ساکت شد. کسی چیزی نمی گفت.بُهت در چهره ها مشهود بود.
اگزوپری خلبان دشمن بود ولی از هر هموطنی نزدیکتر بود. چیزی فراتر از یک دوست بود. با #شازده_کوچولو در قلب ️همه جاگرفته بود. آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود. حتی آدولف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد.
پایانی غیرمعمول برای یک داستان نویس جهانی این خاصیت ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع می کند تا به یاد او اندکی تعمق کنند.
کسی نمیدانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد.چرا از هواپیما خارج نشد؟ زخمی بود؟ مرده بود؟
داستانهای اگزوپری به ویژه "شازده کوچولو" آنقدر قوی بود که او را در طی حیاتش به نویسنده ای جهانی تبدیل کند.
اما شاید مرگ قهرمانان ها و اعتبارش را میان اروپاییان بیشتر کرد. کمتر کسی در تاریخ جنگ های بشری در جایگاهی قرار گرفت که اگزوپری پیدا کرد.
او برای مردمش و ارتش متفقین یک قهرمان و برای مردم آلمان یک دلاور شد.
او در داستان هایش از #انسان سخن می گفت. ماجرای تاثیر اعلام مرگ او بر روی مردم شنیدنی است اما عجیب ترین قسمت این ماجرا، گزارشگر رادیو آلمان بود.
آن افسر جوانی که با گریه و هق هق،مرگِ اگزوپری را اعلام کرد، #مترجم شازده کوچولو به زبان آلمانی بود.😔
#آنتوان_دو_سنت_آگزوپری #مناسبت
#جالب
@Roshanfkrane